• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

رضاکاظمی

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
رفته‌ای وُ من

هرچه می‌کِشم

تمام نمی‌شود این درد.



استخوان لای زخم گذاشته‌ای مگر؟!
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
این‌قدر کووک نزن!
جای بخیه ندارد دیگر
این دلِ لاکردار!
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
عاشقانه‌هام
به دردِ لای جِرز هم نمی‌خورند دیگر؛
وقتی تو نیستی.
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
این همه سال ابر وُ
یک لحظه آفتاب؟!
انصاف نیست!
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
هرچه قدم هایم را می شمارم
به آخر نمی رسم.
چه بی انتهاست شبِ چشم هات!
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
دلَ‌م دریاست؛

موّاج و توفانی.

در ساحلَ‌ت بمان!
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
با « یکی بود یکی نبود » شروع می‌شود این قصه

با یکی ماند یکی نماند، تمام.

یکی، من بودم یا تو؛ مهم نیست

مهمْ

قصه‌ای‌ست که تمام می‌شود!
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
روزی یک قدم جلو می‌آیم
روزی یک آجر بالا می‌روی
ما هیچ‌وقت به هم نمی‌رسیم.

تو؛

همیشه فراموش می‌کنی برای قلعه‌ات پنجره بگذاری!
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
صدای عقربه‌های این ساعتِ لعنتی

خوابِ تو را

پَر می‌دهد از چشم‌هام.

باید قفسی برایت بسازم!
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
پاییز آمده است پشتِ پنجره

بیا برویم کمی قدم بزنیم.

نگران نباش!

دوباره بازمی‌گردانمَ‌ت

به قاب عکس
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
آب آورده اند چشم هام.
نسخه ی هیچ پزشکی اِفاقه نمی کند
باید خودت بیایی!
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
قطارْ دوور می شود

ایستگاهْ دوورتَر.

من می روم یا تو، مهم نیست

مهمْ قطار است که دوور می شود!
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
پیله‌ی تنهایی‌اَم

شکفته نشد هیچ‌وقت.

اما چه باک!

ابریشمِ پیراهن‌َت شده‌ام حالا!
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
هركجا مي‌خواهي بروي، برو

اما مرا با خودت ببر

حتا ميانِ آتش و هلهله‌هاي دود

بالاي ابرهاي مسمومِ بي‌باران

زيرِ شِني‌هاي بي‌مُروَّتِ فولاد.



هركجا مي‌خواهي بروي، برو

اما مرا با خودت ببر

مرا در جيب‌هايت بريز

در كوله‌ات بگذار

بر پيشاني‌ات بنشان، و ببر.

من بي تو

مهتابِ خوبي نيستم براي آسمان!
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
این یعنی چی ؟

مشخصه دیگه !
منظورش اینه که وقتی با طرف قدم هم میزنه احساس تنهایی میکنه ( یارو حتما حواسش یه جا دیگه ست!)
میگه برو برار با خیالت باشم که اون با وفا تره و حس میکنم توی یه جمع دو نفره م :دی

الان شاعرش حالت مرگ بهش دست میده با این معنی کردن من :دی
 
بالا