برگزیده های پرشین تولز

صادق هدايت - نامي به بلنداي ادب ايران

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
عكس هايي از صادق هدايت
 

فایل های ضمیمه

  • 07.jpg
    07.jpg
    4.6 KB · نمایش ها: 20
  • 09.jpg
    09.jpg
    7.9 KB · نمایش ها: 19
  • 10.jpg
    10.jpg
    6.1 KB · نمایش ها: 15
  • 33.jpg
    33.jpg
    11.1 KB · نمایش ها: 24
  • 35.jpg
    35.jpg
    33.7 KB · نمایش ها: 32

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
عكس هايي از صادق هدايت
 

فایل های ضمیمه

  • 37.jpg
    37.jpg
    12.3 KB · نمایش ها: 22
  • 39.jpg
    39.jpg
    12 KB · نمایش ها: 17
  • 42.jpg
    42.jpg
    6.2 KB · نمایش ها: 22
  • 44.jpg
    44.jpg
    3.2 KB · نمایش ها: 19

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
عكس هايي از صادق هدايت
 

فایل های ضمیمه

  • 45.jpg
    45.jpg
    2.8 KB · نمایش ها: 17
  • Hed7.jpg
    Hed7.jpg
    54.9 KB · نمایش ها: 27
  • Hed13.jpg
    Hed13.jpg
    38.6 KB · نمایش ها: 29
  • Hed16.jpg
    Hed16.jpg
    8.9 KB · نمایش ها: 15
  • Hed36.jpg
    Hed36.jpg
    52.4 KB · نمایش ها: 27

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
عكس هايي از صادق هدايت
 

فایل های ضمیمه

  • Hed48.jpg
    Hed48.jpg
    39.5 KB · نمایش ها: 17
  • Hed49.jpg
    Hed49.jpg
    45.6 KB · نمایش ها: 19
  • Hed69.jpg
    Hed69.jpg
    45.8 KB · نمایش ها: 24
  • Hed70.jpg
    Hed70.jpg
    49.3 KB · نمایش ها: 27

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دوباره در اين تعطيلات شروع كردم اين اثر بزرگ را بخوانم . اين اثر جزو معدود اثاري است كه هر بار كه ميخوانم برايم حرف تازه دارد و گويي براي بار اول است كه دارم ميخوانم . هر بار گوشه ديگري از ظرايف اين اثر برايم روشن مي گردد .
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
صادق هدايت :
زهرآلود نوشتم ، ولي مي خواستم بگويم داغ آن را هميشه با خودم داشته و خواهم داشت

تهران- خبرگزاري كار ايران​

"صادق هدايت" بامداد روز دوشنبه 19 فروردين ماه سال 1330 در پاريس، در آشپزخانه آپارتمان اجاره‌‏اي خود در بلوار سن ميشل، كوچه شامپيونه، با گشودن شيرگاز به زندگي خود پايان داد و روز بعد، دانشجويان ايراني كه در آموزشگاه‌‏هاي پاريس تحصيل مي‌‏كردند جسدش را در كنار خاكستر آثار چاپ نشده‌‏اش يافتند و جنازه او را تا گورستان پرلاشز تشييع كردند و بدين قرار، دفتر زندگاني چهل و هشت ساله يكي از تابناك‌‏ترين قريحه‌‏هاي هنري ايران معاصر بسته شد.

SmartPicture.aspx

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و انديشه ايلنا ، رمان" بوف كور" به قول "محمد صنعتي" در غربت وطن انديشيده و منتشر شد و با اولين نقدها و انتقاد ها كه سنگ بناي دگرانديشي را درباره آثار "هدايت" و آثار آن گذاشته شد . اما به هر حال "بوف كور" پس از ساليان سال هنوز از مقام ازلي و ابدي خود به كنار رانده نشده است . به مناسبت سالمرگ "صادق هدايت" صفحات نخستين اين رمان را مرور مي كنيم:
آيا روزي به اسرار اين اتفاقات ماورا طبيعي, اين انعكاس سايه روح كه در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداري جلوه مي‌‏كند كسي پي خواهد برد.
من فقط به شرح يكي از اين پيش آمدها مي پردازم كه براي خودم اتفاق افتاده و به قدري مرا تكان داده كه هرگز فراموش نخواهم كرد و نشان شوم آن تا زنده‌‏ام از روز ازل تا ابد تا آنجا كه خارج از فهم و ادراك بشر است، زندگي مرا زهرآلود خواهد كرد .زهرا آلود نوشتم, ولي مي خواستم بگويم كه داغ آن‌‏را هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.
من سعي خواهم كرد آنچه را كه يادم هست، آنچه را كه از ارتباط وقايع در نظر مانده بنويسم‌‏, شايد بتوانم راجع با آن يك قضاوت كلي كنم " نه " فقط اطمينان حاصل بكنم و يا اصلا نبودم .
بتوانم باور كنم، چون براي من هيچ اهميتي ندارد كه ديگران باور بكنند يا نكنند فقط مي‌‏ترسم كه فردا بميرم و هنوز خودم را نشناخته باشم، زيرا در طي تجربيات زندگي به اين مطلب برخوردم كه چه ورطه هولناكي ميان من و ديگران وجود دارد و نميرم كه تا ممكن است بايد خاموش ؛ تا ممكن است بايد افكار خودم را براي خودم نگهدارم و اگر حالا تصميم گرفتم كه بنويسم,‌‏فقط براي اين است كه خودم را به سايه‌‏ام معرفي كنم . سايه‌‏اي كه روي ديوار خميده مثل اين است كه هر چه مي‌‏نويسم با اشتهاي هر چه تمام‌‏تر مي‌‏بلعد. براي اوست كه مي‌‏خواهم آ‌‏زمايشي بكنم، ببينم شايد بتوانيم يكديگر را بهتر بشناسيم. چون از زمانيكه همه روابط خودم را با ديگران بديده‌‏ام، مي خواهم خودم را بهتر بشناسم.
"صادق", كوچكترين فرزند "هدايت قلي‌‏خان هدايت"، اعتضاد الملك, شب سه شنبه28 بهمن ماه سال 1281 هنگامي كه " از خاك ايران آزادي خواهي و مشروطه طلبي مي‌‏جوشيد", درخانواده‌‏اي معروف و ثروتمند اشرافي از دودمان "رضا قلي خان هدايت", اديب و دانشور عهد ناصري در تهران چشم به جهان گشود .
وي خيلي زود پيوند خود را از خانواده- كه افراد آن همه مردان سرشناس كشور بودند و اگر او مي‌‏خواست مي‌‏توانست با بهره‌‏گيري از قدرت و نفوذ آنان به مقامات عاليه دولتي دست يابد و زندگي مرفه و بي دردسري براي خود فراهم نمايند - بريد و از تن آسايي يك فرد نازپرورد و متنعم سر باز زد و با درآمد ناچيزي كه از راه خدمت در پست‌‏هاي مختلف دولتي به دست مي‌‏آورد, مستقلا زندگي كرد. اين وارستگي و آزادگي به او مجال داد كه اوقات خود را به كاري كه دوست داشت, يعني ادبيات وقف كند.
"صادق" پس از دو برادر و خواهر به دنيا آمده و عزيز كرده خانواده بود. وي مانند ساير برادران و خواهران در دست عمه‌‏ها و دايه‌‏ها بزرگ شد و هفت، هشت سالش بود كه به اتفاق دو دوست و همبازيش, مهندس "خسرو هدايت"، قائم مقام شركت ملي نفت كه پسر دايي او بود و "دكتر منوچهر هدايت"، رئيس پيشين بهداري و وزارت آموزش و پرورش كه پسر عمويش بود به مدرسه علميه رفت و اين سه نفر تا كلاس نهم دبيرستان با هم بودند".
"هدايت"، سال 1304 تحصيلات متوسطه را در دارالفنون و دبيرستان فرانسوي " سن لويي" تهران به پايان برد و با كسب موفقيت در مسابقه‌‏اي كه ترتيب يافته بود در آبان ماه سال 1305 با كاروان دانش‌‏آموزان اعزامي به اروپا به بلژيك روانه شد و در آموزشگاه عالي آنجا در رشته مهندسي راه و ساختمان نام نويسي كرد . اما در آنجا نماند و يك سال بعد با نخستين گروه دانشجويان اعزامي به اروپا براي تحصيل در رشته معماري رهسپار پاريس شد و - ظاهرا دوره اقامت او در فرانسه كه چهار سال طول كشيد - بخصوص بيشتر به سيرو‌‏گشت گذشت." هدايت" تحصيلات خود را به پايان نبرد و سال 1309 كه اوج قدرت رضا شاه بود به تهران باز گشت.
از قرار معلوم خانواده‌‏اش از اين حيث ناراضي بوده و اصرار داشتند كه او دوباره به اروپا برگردد و در رشته طب يا مهندسي و يا هر رشته ديگري كه مايل است تحصيل كند . اما او نه تنها به رفتن به اروپا و ادامه درس و تحصيل حاضر نشد، بلكه از اقامت و كار كردن در تهران هم گريزان بوده و ميل داشت تا ماموريتي - هر چه باشد - در يكي از شهرستان‌‏ها دست و پا كند .
"هدايت" در تهران ماند و شغل محقري در بانك ملي مركز به عهده گرفت و تا شهريور سال 1311 در آن بانك كار كرد و از ششم شهريور آن سال تا 16 دي‌‏ماه سال 1313 در اداره كل تجارت و از آن به بعد چندي نيز تا سي‌‏ام اسفند سال 1314 در وزارت امور خارجه مشغول به كار شد و بعد وارد شركت سهامي كل ساختمان شد.
اگر از كتاب كوچك " انسان و حيوان" كه سال 1303 پيش از سفر اروپا در تهران نوشته است, بگذريم, نخستين اثر هنري "هدايت" قطعه نا تمام " مرگ"‌‏است كه سال 1305 آن را در بلژيك نوشت . او سال 1306 در پاريس, رساله "‌‏فوايد گياه خواري" را نوشت كه در سلسله انتشارات "ايرانشهر" در برلين منتشر شد .
از آثار ديگر او در اين زمان, نمايش نامه سه پرده‌‏‌‏اي "پروين دختر ساسان" است كه يكي دو سال بعد آن را سال 1309 در تهران چاپ كرد . "هدايت" پس از آن " افسانه آفرينش" را سال 1309 نوشت كه سال 1325 به همت "دكتر حسن شهيد نورايي" در صدو پنج نسخه در پاريس چاپ شد .
"هدايت" در اواخر سال 1308 و اوايل سال 1309 ،نخستين داستان‌‏هاي خود به نام "مادلن"،" زنده به گور"،"اسير فرانسوي"و"حاجي مراد"را در پاريس نوشت و پس از بازگشت به ايران، داستان " آتش پرست" و سپس داستان‌‏هاي " داود گوژپشت"،" آبجي خانم "و"مرده‌‏خورها "را نوشت و آن‌‏ها را با نوشته‌‏هاي پاريس يك جا در مجموعه‌‏اي به "‌‏نام زنده به گور"، سال 1309 منتشر كرد و سال بعد "سايه مغول" را در مجموعه‌‏اي با دو اثر از "بزرگ علوي" و " دكتر شين پرتو" انتشار داد .
ازسال1310, تا سال 1315 كه "هدايت" به هندوستان رفت، پربارترين دوره فعاليت ادبي او به شمار مي‌‏رود . او در اين دوره با سه تن از اديبان جوان و روشنفكر يعني "بزرگ علوي", "مجتبي مينوي" و "مسعود فرزاد" آشنا شد. اين چهار نفر كه اصول فكري و ديد واحد به ادب و دانش و هنر آنان را به هم نزديك كرده بود, اغلب عصرها در يكي از كافه‌‏هاي لاله زار نو گرد هم مي‌‏نشستند و با يكديگر به بحث‌‏هاي انتقادي مي‌‏پرداختند. به زودي اين گروه در مقابل اديبان محافظه‌‏كار كه آنان را گروه " سبعه" ناميده بودند، گروهي موسوم به "ربعه" را تشكيل دادند.
پرفسور "يان ريپكا" از ايران شناسان چك در باره اين گروه گفته‌‏است :"گروه ربعه" در مورد هنر و فلسفه مي‌‏دانست چه مي‌‏خواهد و آنچه را كه مي‌‏دانست به ديگران عرضه مي‌‏كرد و اين جنبه مثبت ايشان بر عقايد اغراق آميزشان مي‌‏چربيد، كسي كه از پوسته سخت ريشخندها و مسخرگي هايشان مي‌‏گذشت و به دل آنان نفوذ مي‌‏يافت, چيزي جز احساسات ميهن پرستي پاك و آتشين نمي‌‏ديد.
"مجتبي مينوي" طرز فكر گروه "ربعه" و نقش "هدايت" را در جلسات آنان چنين تعريف مي‌‏كند :"ما با تعصب جنگ مي‌‏كرديم و براي تحصيل آزادي كوشش مي‌‏كرديم. مركز دايره ما "صادق هدايت" بود. شايد ما آن روز گمان مي‌‏كرديم چون قدر مقام نويسندگي "هدايت" را مي‌‏شناسيم او را تشويق مي‌‏كنيم، اما حقيقت مطلب اين بود كه او موجب تشويق ما بود و در هر يك از ما لياقتي مي‌‏يافت آن را به كار مي‌‏انداخت. مركز دايره بود و همه را دور خود مي‌‏گرداند."
"هدايت" دو مجموعه قصه به نام " سه قطره خون" و" سايه روشن" و داستان" علويه خانم" و سفرنامه" اصفهان نصف جهان" را نوشت. نسخه‌‏اي از ترانه‌‏هاي "خيام" را با مقدمه مفصل و شش مجلس تصوير از درويش نقاش (سوريو گين) منتشر كرد. سخنان موزون عاميانه را در مجموعه‌‏اي به نام" اوسانه و عقايد عاميانه"را در مجموعه ديگري به نام" نيرنگستان"انتشار داد و با "مسعود فرزاد" كتاب "وغ وغ ساهاب"را به رشته تحرير درآورد.
به تشويق او, علوي"چمدان" را نوشت. نوشين تئاتري را به معرض نمايش گذاشت. در موقع تشكيل كنگره فردوسي , "نوشين" و "مين باشيان" سه پرده نمايش از شاهنامه بيرون كشيدند و روي صحنه آوردند و "مجتبي مينوي" در آن دوره بخش‌‏هايي از جلد اول شاهنامه, شاهنشاهي ساسانيان و "ويس و رامين"را تصحيح كرد كه در آن ها فكر "هدايت" و همه "ربعه" دخالت داشت. "هدايت" ،سال 1315 به دعوت "دكتر شيرازپور پرتو" (شين پرتو )عضو وزارت امور خارجه كه در آن هنگام كنسول ايران در بمبئي بود, به عنوان متخصص تنظيم ديالوگ فيلم فارسي به هندوستان رفت و در اين سفر كه كمتر از يك سال طول كشيد با فرهنگ غني هند آشنا شد و اطلاعات وسيعي در زبان و ادبيات فارسي ميانه (پهلوي) به دست آورد. نقل كرده‌‏اند كه در بمبئي هر روز قسمت اعظم اوقات خود را در موزه‌‏ها و كتابخانه‌‏ها مي‌‏گذرانيد و مثل شاگرد مكتبي دفتر و كتاب خود را بر مي‌‏داشت و به نقطه دوري در بيرون شهر كه اقامتگاه "بهرام گور" بود مي‌‏رفت و در محضر او به آموختن اين زبان كه به گفته خودش نه به درد دنيا و نه به درد آخرتش مي‌‏خورد پرداخت. او در آن جا بود كه كتاب‌‏ " كارنامه اردشير بابكان"و گزارش " گمان شكن" را به فارسي درآورد و دو داستان LUNATIGUE ( ماه زده) و SAMPINGUE را به زبان فرانسه نوشت و از آن سال "بوف كور"‌‏را كه در تهران شروع كرده بود، به اتمام رسانيد و آن را در همان سال 1315 با خط خود به صورت پلي كپي در پنجاه و به قولي در صد و پنجاه نسخه چاپ كرد .
"هدايت" ظاهرا ميل نداشته به ايران برگردد و مي‌‏خواست در هندوستان بماند و كسب و كاري براي خود فراهم آورد. با اين همه، چون از نظر مالي در تنگنا بود، سال 1316 به ايران بازگشت و بار ديگر به استخدام بانك ملي ايران درآمد, ولي بيش از يك سال در آن جا دوام نياورد. آن سال‌‏ها براي "هدايت" بسيار سخت و خفقان‌‏آور بود. گردباد زمان آشيانه گرم ياران گروه "ربعه" را متلاشي كرده و دوستان "هدايت" هر يك به سويي پراكنده شده بودند: "مجتبي مينوي" به لندن رفته بود و در برنامه فارسي راديو BBC فعال بود و "بزرگ علوي" نيز در زندان مي‌‏زيست. تا چندي پس از آن "دكتر خانلري", "دكتر محمد مقدم" و "مسعود فرزاد" در خانه "هدايت" جمع مي‌‏شدند و از ادبيات و موسيقي و هنر سخن مي‌‏گفتند, بعد "مقدم" به آمريكا رفت و جلسه هفتگي هم از ميان بر داشته شد.
"هدايت" در اين چند سال در يكي از سازمان‌‏هاي دولتي كار, شغل محقري داشت و حوصله و توانايي اين كه شاهكار تازه‌‏اي به وجود آورد را نداشت. او بيشتر اوقات خود را به ترجمه متون پهلوي كه در هنگام اقامت هند روي آن‌‏ها كار كرده بود، مي‌‏گذرانيد و چون آثار عاميانه را جزء مهم فرهنگ ملي مي‌‏دانست، در خلال سال‌‏هاي 1318- 1320 در اوراق مجله موسيقي، كه خود در آن كار مي‌‏كرد, مقالات و تحقيقات گوناگون خود را منتشر مي‌‏كرد.
جنگ دوم جهاني در حيات سياسي و اجتماعي ايران تغييراتي داد. اين سال‌‏ها كه دوران شكفتگي آثار اكثر نويسندگان و شاعران ايراني بود در زندگاني "هدايت" نيز دوره نويني به وجود آورد و قريحه نويسندگي او را به حد كمال نمودار ساخت.
وي در فاصله سال‌‏هاي 1321-1323 مجموعه داستان‌‏هاي كوتاه "سگ ولگرد"و "ولنگاري" را انتشار داد كه بعضي از داستان‌‏هاي آن دو مجموعه, آثار سال‌‏هاي قبل او بود كه نخستين بار منتشر مي‌‏شد و نيز دو ترجمه پهلوي با عنوان‌‏هاي " گزارش گمان شكن" و "زند و هومن يسن" چاپ كرد و دو ترجمه ديگر از همان زبان كه يكي از آنها بخش‌‏هايي از " يادگار جاماسب " بود كه در مجله "سخن" منتشر شد. "هدايت" بيشتر وقتش را چه در اداره و چه در خانه، صرف مطالعه مي‌‏كرد و كار اداريش را تنها براي رفع تكليف انجام مي‌‏داد.
"هدايت" در فعاليت ادبي جمعيت ايراني روابط با اتحاد جماهير شوروي كه سال 1322 تاسيس يافت, شركت داشت و با مجله " پيام نو" كه به‌‏ وسيله اين گروه منتشر مي‌‏شد همكاري مي‌‏كرد و چند مقاله تحقيقي از جمله مقاله‌‏اي با عنوان "چند نكته درباره ويس و رامين" و يك داستان به نام" فردا "در آن مجله انتشار داد. همچنين با مطبوعات ديگر از جمله مجله "سخن" كه "دكتر پرويز خانلري" در خرداد سال1322 داير كرده و در آن روزها يكي از مجلات پيشتاز و ترقي خواه بود، همكاري داشت و چندين ترجمه قصه و مقاله تحقيقي او در دو، سه ساله در اين مجله منشر شد . از جمله ترجمه داستان "مسخ" كافكا در دوره اول و سلسله مقالات او درباره فرهنگ عامه در دوره دوم و سوم "سخن" انتشار يافت . "ژان پل سارتر" را با ترجمه "ديوار" در اين مجله براي اولين بار به خوانندگان فارسي زبان معرفي كرد و علاوه بر اين‌‏ها، در هيات تحريريه مجله هم حضور داشت.
"هدايت" روز شانزدهم آذر ماه سال 1324 همراه يك هيات فرهنگي براي شركت در جشن يادبود بيست و پنجمين سال تاسيس دانشگاه تاشكند به دعوت آن دانشگاه به ازبكستان رفت و دو ماه در آن جا ماند و در اوضاع و احوال مردم آن سرزمين مطالعه و تحقيق كرد و ذخاير نسخه‌‏هاي خطي نفيس دانشگاه تاشكند را با علاقه و اعجاب از نظر گذرانيد، اما در بازگشت از اين سفر حاضر نشد مطابق معمول در انجمن فرهنگي ايران و شوروي درباره مشاهدات خود در آن سفر سخنراني كند و يا در جايي مطلبي بنويسد .
"هدايت" در نخستين كنگره نويسندگان ايران كه سال 1325 تحت شعار "ادبيات نوين و مترقي ايران" تشكيل شد و بيشتر دانشمندان و نويسندگان كشور را به خدمت و بيان افكار و اميال مردم دعوت كرد, شركت كرد.
اوضاع ايران در سال‌‏هاي 27-1326 در وضع روحي "هدايت" تاثير شديد به جا گذاشت. دخالت امپرياليست‌‏ها در امور داخلي ايران تاثير ناگواري در "هدايت" داشت. وي از دل و جان طرفدار استقلال كشور و مبارزه به خاطر صلح و آزادي بود و كساني چون "احسان طبري"، احترام عميقي براي او قائل بودند . با اين همه تا توانست خود را از جنجال‌‏ها و كشمكش‌‏هاي روز كه غرض از آن ماهي گرفتن از آب گل آلود بود دور نگهداشت و به خصوص هرگز به حزب توده نپيوست. "خليل ملكي" ضمن مدافعات خود در دادگاه نظامي از علل انشعاب حزب توده "دكتر احمد فرديد" نيز گفته است:" هدايت هيچ گاه به ماركسيست نپيوست و گرايش او به روس از دل بستگي او به ماركسيسم و كمونيسم نبود؛ از تاثير ژرفي بود كه ادبيات و روح عرفاني روس (مانند داستايوفسكي) در او بخشيده بود. وانگهي نوع نزديكي او با برخي از جريانات زمان، باز نماينده سركشي و شورش خوي آزادمنش او بود كه سال‌‏ها در زير فشار زورگويي و زورتوزي مثل خوره روح او را خورده و فرسوده بود."
بالاخره "مجتبي مينوي"، دوست نزديك او در اين باره چنين آورده است:" گروهي اصرار دارند كه او را به فلان حزب بچسبانند و عده‌‏اي مدعي‌‏اند كه با فلان مرام و مسلك توافق داشت. آنچه از اين ميان درست است، اينكه آن دوست ما (هدايت) از بيست سال پيش از اين كه او را مي‌‏شناختيم، با هرگونه رذالت, دورويي, بي‌‏حيايي, قلدري و جباري مخالف بود و كساني را دوست او مي‌‏دانيم كه مانند او از اين صفت‌‏ها مبرا و به انسانيت و معرفت و نجابت و آزاده خويي پايبند باشند!"
سال 1949 ميلادي(1328 خورشيدي) كه نخستين كنگره جهاني طرفداران صلح در پاريس منعقد شد, "فردريك ژوليو كوري" از "هدايت" دعوت كرد كه در آن كنگره شركت كند. او اين دعوت را نپذيرفت، ولي پاسخي كه داد دستور كنگره را تاييد و كوشش ملت‌‏ها را در راه صلح تمجيد كرد.
" ...امپرياليست‌‏ها كشور ما را به زندان بزرگي مبدل ساخته‌‏اند. سخن گفتن و درست انديشيدن گناه شمرده مي‌‏شود. من نظر شما را در دفاع از صلح مي‌‏ستايم.
آخرين اثر ادبي "هدايت" اگر از قطعه كوچك فردا، 1325 و مقدمه معروف او به نام " پيام كافكا " بر گروه محكومين "كافكا"، ترجمه "حسن قائميان" (1327)بگذريم، داستان حاجي آقاست كه به ضميمه دوره دوم مجله سخن، سال 1324 انتشار يافت و پس از آن تاريخ، داستاني نيز به نام " توپ مرواري" نوشت كه متن كامل آن به چاپ نرسيده بود و تنها خلاصه‌‏اي از آن را "حسن قائميان"، ضمن حواشي خود بر ترجمه فارسي كتاب" ونسان مونتي" درباره "صادق هدايت" نقل كرده ‌‏بود.
سال1329 ،كاسه لبريز شده و فصل آخرين قمار زندگي نويسنده فرا رسيده بود. "هدايت" از دانشگاه تهران چند ماه مرخصي گرفت و ظاهرا به نام معالجه روز دوازدهم آذرماه سال 1329 با وجه ناچيزي كه از فروش كتاب‌‏هايش به دست‌‏آورده بود, به پاريس رفت. او نمي‌‏خواست به ايران بازگردد و اميدوار بود كه در آنجا آسايش روحي و شرايط و محيط مناسبي براي كارهاي هنري خود به دست آورد. اما در آن جا هم روي مساعد نديد و با دشواري‌‏هاي گوناگون روبرو شد و در 19 اسفند ماه سال 1329 به برادرش "محمود هدايت" نوشت :"عجالتا با اشكالات زياد دو ماه تمديد جواز اقامت در فرانسه را گرفتم، لكن خيال دارم سوئيس يا جاي ديگري بروم. اشكالات زياد براي ايرانيان است."
اما به سوئيس و جاي ديگر نرفت و بامداد روز دوشنبه 19 فروردين ماه سال 1330 در پاريس در آشپزخانه آپارتمان اجاره‌‏اي خود در بلوار سن ميشل، كوچه شامپيونه، با گشودن شيرگاز به زندگي خود پايان داد و روز بعد، دانشجويان ايراني كه در آموزشگاه‌‏هاي پاريس تحصيل مي‌‏كردند جسدش را در كنار خاكستر آثار چاپ نشده‌‏اش يافتند و جنازه او را تا گورستان پرلاشز تشييع كردند و بدين قرار، دفتر زندگاني چهل و هشت ساله يكي از تابناكترين قريحه‌‏هاي هنري ايران معاصر بسته شد.
"هدايت" مرگش نيز همچون زندگيش زيبا بود. "رحمت مقدم" كه او را در بستر مرگ ديده, گفته است:
"يك ژاكت به تن داشت، خيلي تميز با پيراهن سفيد و شلوار هم به پا داشت. صورتش را اصلاح كرده بود, انگار مي‌‏خواسته به مهماني برود يا در مجلس رسمي شركت كند. لباس تميز، صورت تراشيده و موها شانه خورده و مرتب."

منبع:
http://www.ilna.ir/shownews.asp?code=294061&code1=7
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از ashena55 :

"يك ژاكت به تن داشت، خيلي تميز با پيراهن سفيد و شلوار هم به پا داشت. صورتش را اصلاح كرده بود, انگار مي‌‏خواسته به مهماني برود يا در مجلس رسمي شركت كند. لباس تميز، صورت تراشيده و موها شانه خورده و مرتب."

منبع:
[]​



براستي هم در با شكوه ترين و آخرين مهماني زندگي اش شركت كرد و جاودانه شد .​
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در اين كه مرگ و خودكشي همواره ضميمه‌ي پرونده‌ي بزهكارانه‌ي صادق هدايت بوده ترديدي نيست و در اين هم نبايد ترديد كرد كه در نيم قرن گذشته مصلحين اخلاقي - در خانواده و جامعه - به هر جواني هشدار داده‌اند تا مبادا به نوشتار هدايت به خاطر مرگ‌انديشي و خودكشي نزديك شود. و گرچه اين هشدارها اغلب عبث بوده است. زيرا همه‌ي ما نيز شايد آن اندرزها را شنيده‌ايم و از قضا بيشتر ما كتاب‌خواني جدي را با هدايت شروع كرديم و با اين‌كه ممكن بود قصه‌هايي مثل بوف كور و سه قطره خون را درست نفهميم، ولي چيزي در آن‌ها بود كه ما را به سوي خود مي‌كشيد و از اين رو بسياري از ما نوشته‌هاي هدايت و تاريك‌ترين و ماليخوليايي‌ترين آن‌ها را كه بوف كور است، بارها خوانده‌ايم و اغلب با اين فكر كه انگار مرگ انديشي هدايت در فرهنگ ما يك ضد ارزش و حركتي خلاف جريان آب بوده است! با اين كه ظاهرا" هشدارها را نشنيده مي‌گرفتيم، ولي پنهاني فاصله‌ي خود را نيز با مرگ انديشي هدايت حفظ مي‌كرديم تا مبادا ميل خودكشي به ما سرايت كند! گويي صداي مرگ مرگ فقط به گوش هدايت و راوي بوف كور و زنده بگور و سامپينگه مي‌رسيده و نه به گوش ما كه از بچگي در "فرهنگ مرگ" بزرگ شده بوديم و مرگ در دو قدمي ما بود يا بالاي سرمان پرپر مي‌زد و ما نمي‌بايد يك لحظه از فكر مرگ غافل مي‌شديم و آن دو وجب خاكي را كه قرار بود در آن دفن شويم از جلوي چشم‌مان دور كنيم! انگار كه جامعه‌ي ما از آغاز تا نوشتار هدايت، همه‌ي تاكيدش بر زندگي بوده و هر كودكي را از آن‌گاه كه در خشت مي‌افتاده تا آن‌گاه كه سر به خشت لحد مي‌گذارد، براي زندگي و با شور و شوق زندگي پرورش مي‌داده‌اند! و اين تنها هدايت و استثناهاي نابهنجار بي‌مانند او بوده‌اند كه هنجار زندگي خواهي را در اين سرزمين مخدوش كرده‌اند. انگار تمامي يا وجه غالب ادبيات و عرفان ما در گستره‌ي تاريخ ايران زمين بر مرگ به مثابه آزادي و رستگاري متمركز نبوده است، و انگار كه اسطوره‌ي همه‌ي دوران‌ها جمشيد جم، آن نخستين شهريار و دارنده‌ي جام جهان‌نما و دوردارنده‌ي مرگ را «سرور و شاه مردگان»‌ نخوانده‌اند. تاملي بر اين نكته بصيرت‌بخش است كه چگونه جم كه بي‌مرگي براي مردمان خواست، شاه مردگان شد؟! و اين آغاز تاريخ اسطوره‌اي ماست؛ پس عجيب نيست اسطوره‌اي كه در اين فرهنگ، در ظلمات به دنبال آب حيات مي‌رود، اسكندر باشد. چه همان اسكندر مقدوني چه غير آن؛ به هر حال نامي بيگانه از فرهنگ هلني است. فرهنگي كه شايد پيشرو در شور و شوق زندگي بود و پيشرو در رويارويي با واقعيت‌هاي زميني و پيشرو در اسطوره‌زدائي آن گونه كه افلاطون روايت مي‌كند و شوپنهاور مهد شكوفايي «انكار خواست زندگي» را شرق مي‌شناسد.



اگر راوي بوف كور در ظلمات مي‌زيست و از لذت‌هاي جنسي مي‌گريخت و خاكسترنشين بود و مرگ ستا، مگر اين همه دور از ريشه‌هاي فرهنگ هند و ايراني است؟ مگر آن پيشگام بزرگ اشراق و پيامبر باغ‌هاي روشنايي - آن هنرمند نقاش كه عرفانش به اروپا و آفريقا و چين رفت و نه فقط شاپور ساساني بلكه آگوستين قديس هم چندي پيرو او شد - ماني را مي‌گويم كه ركن بزرگ گنوسيس بوده و هست - مگر همه شور و شوق زندگي را يكسره انكار نكرد؟ نه تنها رهبانيت و رياضت كشي را اصل پارسائي مي‌دانست، به جز خوردن تقريبا همه چيز ديگر را منع كرده بود، حتي شستشوي بدن را - مبادا آب آلوده شود. شخم نمي‌زد مبادا زمين آسيب ببيند، همان‌گونه كه درو كردن و ميوه چيدن را آسيب بر گياه مي‌دانست و خوردن گوشت و كشتن حيوان گناه بزرگ بود و البته همه بر اصل عدم خشونت. كسب و كار و داد و ستد هم با چنين دلايل ممنوع بود. با اين شيوه زندگي كه هر نوع كار يا توليد، از فرزندزايي گرفته تا توليد ابزار و كشاورزي و غيره منع شده بود، پيشرفت جامعه حرف مسخره‌اي بود، ولي آدم ها هر چند اندك، از كجا بايد شكم خود را سير مي‌كردند؟ قانون اين پدر اعظم براي حل اين مشكل گرفتن صدقه بود يعني بر درويشي و جامعه‌ي مصرف تاكيد مي‌كرد، زيرا مي‌گفت اميد و حركت در اين زندگي به پشيزي نمي‌ارزد، بايد به انتظار مرگ بود و باغ‌هاي روشنائي و كسب معرفت! و ماني اين همه معرفت را مديون رهبانيت مسيحي، زروان ايراني و احتمالا فرهنگ دره سند بوده است. او از كنار دجله به دره‌ي سند رفت - و مي‌دانيم كه هدايت در قصه‌هاي مهمي به اين دره و فرهنگش انگشت مي‌گذارد.



اين همان دره‌ي گلمرگي است كه از آن‌جا خدايان، سامپينگه را به نزد خود فرا مي‌خوانند و او به پيشباز مرگ، خود را به دره پرتاب مي‌كند. همان‌جا كه موطن اهريمنان و مارهاي ناگ يعني قوم داس است كه بوگام داسي - مادر راوي بوف كور - در معابد لينگام آن مي‌رقصيده - معابد شيوائي كه هنوز هم برقرارند و مردمان در آن‌جا فالوس شيوا، آن نرگي تقدس يافته را پرستش مي‌كنند. اين همان نرگي پرستشاني هستند كه بار ديگر هدايت در توپ مرواري به آن باز مي‌گردد. اما هم در بوف كور و هم در توپ مرواري برخورد هدايت با معبد لينگام و نرگي پرستي منفي است. او خوب خوانده بود و خوب مي‌دانست كه شيوا، خداي ويرانگري و مرگ است و همسر او كالي بر اجساد مردگان مي‌رقصد؛ رقص شيوا نيز چنين رقصي است و نرگي او كه به روايتي خود شيوا آن را قطع مي‌كند - نرگي شهوت زدائي شده، ضد لذت و ضد آفرينش برهمايي است و شيوا بزرگترين رياضت كش. ولي هدايت مفهوم نرگي و معبد او را وارونه مي‌كند و نرگي پرستي را به لكاته‌ها و رجاله‌ها نسبت مي‌دهد و زيرشكم‌پرستان توپ مرواري. اين مانند آن نعل وارونه است كه به فرهنگ مرگ مي‌زند. بر خلاف هدايت، سهراب سپهري است كه آشكارا در اطاق آبي، نويسنده‌ي نيلوفر كبود يعني هدايت را كم مايه و سطحي مي‌خواند.



ولي اين سپهري است كه نمي‌فهمد هدايت چگونه نعل وارونه مي‌زند. پارادوكس مي‌آفريند و فرهنگ مرگ را بر ملا مي‌سازد - به عنوان بخشي از پروژه اسطوره زدائي؛ در حالي كه سپهري، ستايش‌كننده‌اي معتقد به عرفان هندي است و يكي از شعرايي كه بر خلاف راه نيما و هدايت، بازگشت اسطوره و ماندن در اسطوره را مي‌خواست. و عشق و دوست داشتن در شعر او از منظر عرفان هندي و بودايي است و نزديك به گنوسيس مانوي زمان ساساني كه پس از آن دو قرن سكوتي كه عبدالحسين زرين‌كوب روايت مي‌كند و آن حمله هولناك و مرگبار مغول و استيصال و درماندگي و بهت جامعه‌ي فاجعه زده ايران، از دل آن عرفاني گسترده به مثابه يك مفر زاده مي‌شود كه به سرعت بر تمامي فرهنگ و شيوه‌ي زندگي ما سيطره مي‌يابد، تا جايي كه عرفاي بزرگي چون عطار جنون و ”موت ارادي” را ستايش مي‌كنند و ديگران ”مدهوشي” و ”‌ترك زندگي” را آموزش مي‌دهند تا بي‌نيازي تجربه كنند و چله‌نشيني و خاكسترنشيني. رياضتي از سويي براي نفي لذات زندگي و از سوي ديگر تجربه‌ي اختياري مرگ و هول و هراس مردن براي زماني كه ناگهان بانگي برآيد و فاجعه تكرار شود؛ فاجعه‌ي جنگي مانند حمله‌ي مغول كه فقط در نيشابور صدها هزار نفر را قتل عام كرد و همه نشانه‌هاي زندگي ويران شد. جنگي كه اين بار تيمور لنگ آغاز كرد و اسيران فاجعه زده در ترور وحشت مرگي كه ناگهان فرود مي‌آمد، چون خواب‌زدگان به دستور سرباز مغول و تركمان و افغان با اطاعت محض گردن بر سنگ به انتظار دژخيم خود مي‌ماندند تا وي شمشيري بيابد و سر آنان را از بدن جدا كند، وگرنه بايد به انتظار فاجعه‌يي ديگر و پايان زندگي هولناك در ظلمات بي خبري و سرنوشت تقدير از پيش نوشته، دست بر روي دست حيران و بي‌امان مي‌نشستند، با كفن و گوري كه پيشاپيش براي خود فراهم كرده بودند. البته اگر مكنت كافي براي خريد آن داشتند وگرنه بايد به انتظار سرما يا طوفاني مرگبار، قحطي، سيل و يا زلزله‌اي بنيان كن مي‌ماندند، آن گونه كه در بم رخ داد و آوار از خانه‌ها گورهاي خانوادگي ساخت. يا شايد هم بايد به انتظار فرمانروايي قدر قدرت با حاكميت مطلق و فره ايزدي بودند تا مانند ظل‌الهي ظهور كند و چون نادر دوران از چشم مردمان مناره سازد و يا چون آقا محمدخان از سرهاي بريده! و از هر خانه، هر كوي و برزن، صداي ناله، ضجه، شيون و مرگ و آنگاه صداي نوحه و سوگ سياوش‌ها و سهراب‌ها و بازتاب و پژواك اين صداها در نواي موسيقي سنتي ما كه با امان امان، هوار، بيداد و داد و فرياد آغاز مي‌شود كه به ما بگويد كه اين نه نغمه شادي و شور زندگي بلكه صداي مرگ است. صدايي كه هدايت و شاملو در موسيقي ما مي‌شنيدند و از آن مي‌گريختند و ما كه در فرهنگ مرگ غرقه بوديم (و هستيم) نمي‌فهميديم چرا؟ و هدايت پيش از ما مي‌دانست كه حتا "دم غنيمت است" و عشرت خيامي ما واكنشي در برابر مرگ و فناست وقتي كه نوشت «روي ترانه‌هاي خيام بوي غليظ شراب سنگيني مي‌كند و مرگ از لاي دندان‌هاي كليد شده‌اش مي‌گويد خوش باشيم».



كدام شاعر بزرگي در اين جامعه است كه پيش از عصر هدايت و نيما - پشت به زندگي و رو به مرگ شعر نسروده باشد؟ دوستي در پاسخ به من كه مي‌گفتم آبشخور عرفان و شعر و موسيقي ما همواره ”فرهنگ مرگ” بوده ‌گفت: «درست است كه فرهنگ ما مرگ‌انديش است، اما حافظ استثنا بوده است، حافظ اميد مي‌دهد». پرسيدم: به اين زندگي؟ يا به زندگي انسان پيش از هبوط؟ مگر رندي چون حافظ مي‌توانست دل به اين دنياي فاني خوش كند؟ آن هم در زمانه‌اي كه مردم ايران خونبارترين فاجعه‌ي تاريخ خود را تجربه مي‌كردند و هنوز صداي مرگ - صداي بيداد و چپاول و شكنجه شنيده مي‌شد. ولي حافظ حتا نيم نگاهي هم به اين واقعيت نينداخت - زيرا او پشت به تمامي زندگي نشسته بود و همه‌ي ما كه از حافظ تفأل مي‌زنيم نيز، و از اين روست كه بورخس نمي‌فهمد چرا ايراني‌ها حافظ را به گونه‌اي مي‌خوانند كه انگار در زمان حافظ زندگي مي‌كنند. و نمي‌داند كه ما واقعا در زمان حافظ زندگي مي‌كنيم و از آن زمان تاكنون ذهنيت و انديشه‌ي ما تكان نخورده است و ما هم پشت به زندگي و رو به مرگ به انتظار نشسته‌ايم و با اميدي نه به آينده‌اي در اين زندگي يا براي حركتي در اين جهان. و مگر اين درست همان جهان‌بيني و همان فرهنگ مرگي نيست كه صادق هدايت در نوشتارش و البته با مرگ خودخواسته‌اش، آن را افشا مي‌كند و مهم‌ترين نعل وارونه را به اين فرهنگ مي‌زند. او - صادق هدايت - فرهنگ مرگ را زندگي مي‌كند تا آن را فاش سازد. همان طور كه در مقدمه‌ي نيرنگستان توصيه مي‌كند كه براي تقدس‌زدائي از خرافات و موهومات (يعني فولكلور و اسطوره‌ي زنگ زده و واپس مانده) بايد آن را به نوشتار درآورد.



و درست به همين دليل است كه من در 28 بهمن 1382 در صد و يكمين زادروز اين انديشمند مدرنيته در اين ناكجا آباد مي‌خواهم اين نعل وارونه‌ي هدايت به فرهنگ كهن مرگ را كه بخش ارگانيك زندگي ما شده به شما معرفي كنم - همان پارادوكسي كه زيركانه و هنرمندانه در بوف كور خلق مي‌شود - وگرنه براي مرگ‌انديشي و مرگ خودخواسته‌ي هدايت اين همه جنجال نمي‌كردند؛ مگر لااقل در ظاهر با فرهنگ همان مصلحين تفاوتي داشت؟ مگر همه‌ي عرفا و فضلا و سردمداران فرهنگي اين ملك از صبح تا شام در مورد پوچي و بي‌ارزشي اين جهان فاني حرف نمي‌زنند و همه را به عدم دلبستگي به اين جهان فاني نمي‌خوانند؟ پس سرزنش هدايت براي چه بوده؟ ولي ما مي‌دانيم و آن‌ها نيز، كه هدايت فرهنگ مرگ را به گونه‌اي ديگر نوشت و از زاويه‌اي پرتاب كرد كه اثرگذارترين گفتمان نقادانه و سلطه براندازترين اعتراض به ”فرهنگ مرگ”‌ باشد و به نظر من اگر اين پارادوكس را نداشت، شايد اين همه مخالف و موافق به آن جذب نمي‌شدند و اين همه تامل برانگيز نمي‌بود. آن همه مرگ انديش و مرگ‌ستا پيش از او و آن همه خودكشي كننده بعد از او بودند - و آدم‌هاي نام‌آور - ولي هيچكدام اين همه سؤال برانگيز نشد، به خصوص اگر با جهان‌بيني و فرهنگ آن‌ها هماهنگ بود. مانند خودكشي كاواباتا - آن نويسنده سامورايي ژاپن كه بعد از دريافت جايزه‌ي نوبل و پذيرش و ستايش جهاني هم خودكشي كرد - ولي در همان راستاي ذهنيت و انكار خواست زندگي سامورائي بود. يا مثلا با نوعي آسيب شناسي رواني مثل خودكشي ويرجينيا وولف يا سيلويا پلات كه سابقه‌ي افسردگي بارز وجود داشت. ولي براي هدايت كه برخلاف اظهار نظر‌هاي بي‌پايه نه اسكيزوفرنيك بود نه بيماري خلقي داشت و نه اعتياد به معني واقعي اعتياد. و از نظر شخصيتي بايد گفت از نوادري در اين مرز و بوم بود كه شخصيتي منسجم، اجتماعي، پر از شورو شوق و زندگي خلاق داشت كه اگر بگويند يك بار در 24 سالگي هم به قصد خودكشي در رودخانه افتاده دليل محكمي براي خودكشي‌اش در 50 سالگي به علت يك بيماري افسردگي ديرپا نمي‌شود. آن هم با كارنامه‌ي پر بار 25 ساله‌اي كه در دست داريم. نه تنگدستي اقتصادي براي او مي‌توانست بن‌بستي چنين خردكننده باشد و نه به ادعاي برخي از مفسران ادبي - سياسي، اختناق رضا شاهي، آن هم با ده سال تاخير، مي‌توانست او را به بن بست بكشاند و نه در ذهنش بن‌بستي بين مدرنيته و سنت بود - او تكليفش را خيلي زود در مورد اين دو روشن كرد و تمام گرايشش به جمع‌آوري فولكلور و ترجمه‌هايش از متون پهلوي - به عنوان يك پژوهشگر بود. و در مقدمه نيرنگستان و زند و هومن يسن به عنوان يك انسان مدرن ، اهدافش را روشن مي‌كند. بن بستي را كه خوانندگان 82 نامه به شهيد نورائي حس مي‌كنند به نظر من بن‌بستي نبوده كه هدايت در خود مي‌ديد، او بن‌بست را در جامعه و فرهنگي مي‌ديد كه در آن مي‌زيست - فرهنگي بسته كه در مقابل هر تغييري مقاوم بود و دور خودش مي‌چرخيد و از هر گوشه‌اش صداي مرگ و بوي مردگي و پوسيدگي مي‌آمد و سنگيني اين مرده را - همان گونه كه در بوف كور - بر خود حس مي‌كرد. صداي مرگي كه همه‌ي ما از بچگي شنيده‌ايم. وقتي به قول شاملو - كوچه به كوچه مرده مي‌بردند - و به ما مي‌آموختند كه مرگ را هر لحظه جلوي چشم خود ببينيم - مرگي كه بالاي سرمان پر پر مي‌زند و در دو قدمي هر كسي است. در تحليل اخوان ثالث نوشتم كه كدام ملتي را مي‌شناسيد كه براي پيك نيك به گورستان بروند - ميان قبرها بنشينند و بساط چايي و سفره‌ي ناهار پهن كند و بچه‌ها در خاك مرده‌ها از سر و كول هم بالا روند؟ دوست نقاشي به ياد آورد بچگي‌اش را كه در گورستان‌هاي وسط شهر قزوين بازي مي‌كرده. دوست شاعري به ياد آورد كه در آغاز جواني با شعراي كلاسيك اصفهان به تكيه مير مي‌رفتند و در ايوان مي‌نشستند، تاس كباب مي‌خوردند و شعر مي‌خواندند و اين جلسه انجمن شعرا در گورستان اصفهان بود. غلامحسين ساعدي گفته بود در جواني در گورستاني پشت خانه‌شان مي‌رفته، هر روز عصر قدم مي‌زده و فكر مي‌كرده - با اين خاطره بهتر ميتوان ”عزاداران بيل” او را درك كرد. و شايد بتوان فهميد كه چرا يدالله رويايي شعرهاي 72 سنگ قبر را مي‌سرايد، آن هم زماني كه در فرانسه است. و چرا فروغ اين همه از مرگ و آغاز فصل سرد مي‌گويد، و از مادراني كه فرزند مرده به دنيا مي‌آورند. انگار كه همه‌ي نوزادان اين سرزمين در ظلمات گور چشم به جهان مي‌گشايند و نخستين صدايي كه به گوش‌شان مي‌خورد، صداي مرگ است. از اين روست كه زندگي در اين جا بر مدار صفر دور مي‌زند و اميد و حركت حرف احمقانه‌اي است.

منبع: sokhan
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
جهانگير هدايت نارضايتي خود را از اين‌كه كتاب‌هاي «صادق هدايت» براي تجديد چاپ، روند كسب مجوز را بايد از ابتدا شروع كنند، اعلام كرد.

برادر‌زاده‌ي اين نويسنده همچنين به خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) گفت كه مجوز چاپ دايم سه كتاب تجديدچاپي صادق هدايت، براي كسب اجازه‌ي ترخيص از صحافي، خواسته شده است.

چاپ چهارم «سه قطره خون» و چاپ‌هاي سوم «انسان و حيوان» و «خيام صادق» ‌اين نويسنده، به‌تازگي از سوي نشر چشمه منتشر شده‌اند كه براي ترخيص‌شان از صحافي، مجوز چاپ دايم‌شان خواسته شده‌ است.

جهانگير هدايت با بيان اين‌كه در صورتي مجوز ناشر را از او مي‌توانند پس بگيرند، كه خلاف مسلم كرده باشد، اين موضوع را عامل بازدارنده‌اي از چاپ كتاب دانست.

او هم‌چنين تاكيد كرد كه اين نوع برخورد مطلقا با قوانين درباره‌ي كتاب - مصوبه‌ي شوراي عالي انقلاب فرهنگي - مطابقت ندارد و افزود: اگر قرار باشد تمام مجوزهاي صادرشده در دوران هشت‌ساله‌ي اصلاحات لغو شوند، موضوع ابعاد خيلي وسيعي پيدا مي‌كند.

او همچنين به معلق ماندن صدور مجوز كتاب‌هاي «ياد هدايت 83» ، «يك‌صد سالگي صادق هدايت در ايران و جهان» و «تاريك‌خانه» (به زبان‌هاي فارسي، ‌انگليسي، فرانسه، تركي استانبولي و ارمني) اشاره كرد.

صادق هدايت در روز سه‌شنبه 28 بهمن ماه 1281 در تهران متولد شد. در سال 1293 دوره‌ي متوسطه را در دبيرستان دارالفنون آغاز كرد. در سال 1295 ناراحتي چشم برايش پيش آمد كه در نتيجه در تحصيل او وقفه‌اي حاصل شد، ولي در سال 1296 تحصيلات خود را در مدرسه سن‌لويي تهران ادامه داد و با زبان و ادبيات فرانسه آشنايي پيدا كرد.

در سال 1305 براي تحصيل، به بلژيك اعزام شد، اما پس از مدتي او را براي ادامه‌ي تحصيل به پاريس منتقل كردند. صادق هدايت در سال 1307 براي اولين‌بار به خودكشي دست زد كه او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 به تهران مراجعت كرد و در همين سال در بانك ملي ايران استخدام شد. در اين ايام، گروه «ربعه» شكل گرفت كه عبارت بودند از: بزرگ علوي، مسعود فرزاد، مجتبي مينوي و صادق هدايت. در سال 1311 از بانك ملي استعفا داد و در اداره‌ي كل تجارت به كار مشغول شد. مدتي هم در وزارت امور خارجه اشتغال يافت.
در سال 1315 در شركت سهامي كل ساختمان به كار مشغول شد و در همين سال، به هند عازم شد و تحت نظر محقق و استاد هندي بهرام گور انكل ساريا زبان پهلوي را فراگرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت كرد و مجددا در بانك ملي ايران به كار پرداخت. در سال 1317 از بانك ملي ايران مجددا استعفا داد و در اداره‌ي موسيقي كشور به كار پرداخت. ضمنا همكاري با مجله «موسيقي» را آغاز كرد و در سال 1319 در دانشكده‌ي هنرهاي زيبا با سمت مترجم به كار مشغول شد.

در سال 1322 همكاري با مجله‌ي «سخن» را آغاز كرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتي آسياي ميانه در ازبكستان به تاشكند رفت. ضمنا همكاري با مجله‌ي «پيام نور» را آغاز كرد. در همين سال مراسم بزرگداشت صادق هدايت در انجمن فرهنگي ايران و شوروي برگزار شد. در سال 1328 براي شركت در كنگره‌ي جهاني هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد، ولي در كنگره نتوانست حاضر شود. در سال 1329 به پاريس رفت و در 19 فروردين 1330 در سن 48 سالگي در همين شهر به‌وسيله گاز خودكشي كرد و در گورستان پرلاشز در پاريس به خاك سپرده شد.
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
خبرگزاری مهر :



جهانگیر هدایت در گفتگو با مهر :
تحویل خانه صادق هدایت به بازماندگان مشروط به " خرید " آن است / سند خانه در اختیار سازمان میراث فرهنگی نیست
جهانگیر هدایت - برادر زاده صادق هدایت ، گفت : خانه صادق هدایت که بنا بود محلی برای گردشگران داخلی و خارجی و مکانی حفاظت شده به عنوان بنای فرهنگی باشد ، کم کم رو به نابودی می رود.
جهانگیر هدایت در گفتگو با خبرنگار فرهنگ و ادب مهر، ضمن بیان این مطلب افزود : این خانه ، که پیشترها فروخته شده بود، قبل از انقلاب از صاحبش خریداری شد تا با کلیه وسایل و متعلقاتش به موزه ای با نام هدایت تبدیل شود. بعد از انقلاب مدتی بلاتکلیف بود تا این که بیمارستان امیر اعلم آن را تصرف کرد و به مهد کودکی به نام صادقیه تبدیل نمود که طی آن ، فرزندان کارمندان بیمارستان در آنجا نگهداری می شدند.

وی ادامه داد : طبیعی است که با تبدیل این خانه به یک مهد کودک، دستکاری های متعدد و صدمه های زیادی بر آن وارد آمده و رنگ ها و نقاشی ها و تغییرات مختلفی در آن ایجاد شده است.

وی از پیگیری های به عمل آمده توسط خانواده هدایت سخن به میان آورد و اضافه کرد : این پیگیری ها موجب شد تا خانه به کتابخانه بیمارستان تبدیل شود اما این روند نیز با دستکاری های جدید و ایجاد تغییرات در شکل و بنای ساختمان همراه بود. به عنوان مثال، دیواری از این خانه را تخریب کردند تا راهی تازه برای ورود به خانه بوجود بیاورند.

هدایت تصریح کرد : این خانه در تاریخ 20/8/78 و طی شماره 2491 در فهرست ابنیه میراث فرهنگی قرار گرفته است و در نتیجه طبق قواعد و سیاست های میراث فرهنگی کشور، دستکاری های به عمل آمده در این مکان غیر قانونی و قابل تعقیب است، چرا که بدون مجوز میراث فرهنگی دست به این اقدامات زده اند.

برادرزاده صادق هدایت با تاکید بر این که این بنا، منزل یکی از نویسندگان ایران است گفت : در حالی که این خانه جزو آثار ملی محسوب شده ، اما بازبینی از آن منوط به اجازه کتبی دانشکده علوم پزشکی تهران است که غالبا نیز این مجوز را صادر نمی کنند !

وی در تشریح وضعیت کنونی خانه صادق هدایت خاطرنشان کرد : این مکان هم اینک به حیاط خلوت و انبار بیمارستان شبیه شده است. چرا که دانشجویان پزشکی، عملا استفاده چندانی از کتابخانه نکردند و کم کم آنجا به محلی برای جمع آوری اشیاء بلااستفاده ، تبدیل شده است. من از آنجا عکس هایی دارم که نشان می دهد، جلوی اتاقی که متعلق به صادق هدایت بوده، خرده زباله ومواد بی مصرف و ... ریخته اند.

هدایت در گفتگو با مهر ادامه داد : زمانی هم کارشناسان یونسکو برای بررسی اوضاع این مکان فرهنگی ، قصد ورود به آنجا را داشتند که متاسفانه راه به داخل پیدا نکردند.

این نویسنده شرایط کنونی این خانه را که در فهرست ابنیه تاریخی سازمان میراث فرهنگی قرار دارد، نابسامان و رو به تخریب عنوان کرد و افزود : مساله دیگری که در این میان عنوان شده، این است که به ما گفته اند اگر خانه را می خواهید آن را از ما بخرید. گویی می خواهند مالی را که متعلق به خودشان نیست بفروشند. در این میان ، مکاتبه های میراث فرهنگی هم نتیجه ای نداده است. با این روند بعید نیست که فردا صاحبی هم برای تخت جمشید پیدا شود .

جهانگیر هدایت ، مشکل و نقص حقوقی موجود در این قائله را ناشی از فقدان سند خانه دانست و اضافه کرد : معلوم نیست سند این خانه در دست به دست گشتن های متعدد کجا رفته است؟ اگر این مساله روشن می شد، گره قضایی و حقوقی کار نیز باز می شد.

وی با اعلام این مطلب که خانه پدری صادق هدایت قدمتی صد و پنجاه ساله دارد و می تواند راهکار مناسبی برای جذب گردشگران فرهنگی باشد گفت : متاسفانه سازمان میراث فرهنگی هنوز نتوانسته سندی از این خانه به دست بیاورد و چون استفاده صحیحی هم از آنجا نمی شود، خانه رو به فرسودگی گذاشته است. این مکانها اگر در فهرست میراث یک کشور قرار می گیرند به معنی آن است که باید از آنها حفاظت و نگهداری شود اما انگار ماجرای این خانه به مقررات تازه ای نیازمند است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
هدايت در جايي ، عشق (عشق جنسي) را دام طبيعت براي توليد مثل خوانده است!
در داستانهاي هدايت ، هيچگاه كاميابي جنسي روي نمي دهد و درست در لحظه ي هم آغوشي ، يك نيروي شوم و بازدارنده پيدا ميشود و كار را ناتمام ميگذارد! مثلاً در نوول « هوسباز » ، راوي همينكه ميخواهد زن هندي را به آغوش بكشد: « خواستم او را در آغوش كشم كه صداي عجيب بهم خوردن بال حيواني به گوشم رسيد. ديدم خفاشي كه حيوان شبگرد بلادفاعي است و خصوصاً در فصل بارندگي به گردش شبانه ميپردازد ، در كمال وحشت ، وارد اطاق من شده و دور اطاق چرخ ميزند! » و حضور ناگهاني اين خفاش شبگرد ، راوي را از زن هندي جدا ميكند!
در « بوف كور » ، راوي با مرده ي دختر اثيري هم آغوش ميشود! در بخش ديگر داستان ، در شب عروسي حتي نميتواند گونه ي لكاته را ببوسد و جدا از زنش ميخوابد ، شبهاي جدايي آنقدر ادامه مي يابد كه راوي ، بيمار و خانه نشين ميشود ؛ در پايان داستان نيز يك هم آغوشي مبهم و محو و اعصاب شكن كه مرگ لكاته و ديگرگوني راوي به پيرمرد خنزپنزري را در پي دارد ، رخ ميدهد!
در « س.گ.ل.ل » ، سوسن و تد ، در لحظه ي مرگ همديگر را در آغوش ميكشند و بي درنگ مي ميرند!
در « بن بست » : « همينكه شريف را با عروس دست به دست دادند و در اطاق تنها ماندند ، عفت شروع به خنده كرد ، يكجور خنده ي تمام نشدني و مسخره آميز بود كه تمام رگهاي شريف را خرد كرد. شريف ، ساكت كنار اطاق نشسته بود و جزئيات صورت زنش را با صورت مادر زنش مقايسه ميكرد ، چون دختر و مادر شباهت تامي با يكديگر داشتند و حس ميكرد همينكه زنش پا به سن ميگذاشت ، به هيچ وسيله اي جلو زشتي او را نميتوانست بگيرد تا موقعي كه نسخه ي دوم مادرش ميشد. بعد هم دعواهاي خانوادگي ، مشاجره هاي تمام نشدني سر موضوعهاي پوچ ، همه پيش چشمش مجسم گرديد. خنده ي عفت مزيد بر علت شده بود ــ نه تنها به او ثابت شد بلكه حس كرد كه اين زن ، يكجور جانور غريب پستاندار بود كه براي سرگرداني او خلق شده بود. »
در « تخت ابونصر » هنگاميكه مرده ي موميايي شده « سيمويه » ، مي خواهد « خورشيد » را در آغوش بگيرد: « آشكارا ديد كه اين زن از زور ترس و وحشت خودش را به او تسليم كرده بود ، در صورتي كه چنگالش به گردنبند او قفل شده بود. براي گردنبند بود: همانطوري كه در زندگي سابقش خورشيد نسبت به او علاقه نشان داده بود ، و تا حالا با يك اميد موهوم زنده بود! به اميد عشق موهومي ، سالها در قبر انتظار خورشيد را كشيده بود؟ … »
در « تجلي » ، « واسيليچ » با فيلتر سيگاري كه اثر سرخاب لب « هاسميك » بر آن مانده است ، تنها ميماند!
در « داش آكل » ، « سه قطره خون » ، « آينه ي شكسته » ، « لاله » ، « صورتكها » و … ناكامي بجاي كامروايي مي نشيند! در « سگ ولگرد » ، سگ داستان به هواي سگ ماده اي ، صاحب خود را گم ميكند و پايان خوشيهايش فرا ميرسد! او بخاطر عشق جنسي ، بدترين عقوبتها را مي بيند!
گاه نيز شخصيتهاي داستان ، خودخواسته از عشق جنسي فاصله ميگيرند! در « زنده بگور » ، راوي در تاريكي سينما ، دست بر سينه ي دوست دختر خود مي مالد (چنين صحنه هايي در داستانهاي هدايت استثناست!) اما فرداي همان روز كه با دختر قرار دارد تا او را به اتاق خود بياورد ، ناگهان پشيمان ميشود و ميرود در قبرستان و چنان دلبسته ي حال و هواي گورستان و سرگرم خواندن سنگ نوشته ي گورها ميگردد كه دخترك را كاملاً از ياد مي برد! او ميخواهد نااميد شود تا بميرد! به راستي كه چه سخن شگرفي!!!
در « سامپينگه » ، « سيتا » ، نامزد خود را رها ميكند و شيفته وار به سوي مرگ مي شتابد! عشق به مرگ چنان در اين نوول به تصوير كشيده شده كه هيچ عشق جنسي را با آن ياراي برابري نيست!
اين از داستانهاي هدايت! اما خود هدايت در پاريس عاشق دختري به نام « ترز » بوده است!
برادر صادق ، عيسي ، چنان از اين احساسي كه در برادر هميشه نوميد و غمگينش پديد آمده به وجد مي آيد كه براي شاد كردن دل خانواده ، عكسي از صادق در كنار ترز و مادر ترز ميگيرد و به ايران ميفرستد! اما صادق ، مثل راوي زنده بگور ــ بدون اينكه به نظر بيايد بين او و ترز اختلافي پيش آمده باشد ــ اين عشق را رها ميكند و آن را پوچ ميخواند!
هدايت كسي نيست كه عشق را نشناسد و با اين احساس ، بيگانه باشد. در « زني كه مردش را گم كرد » ، چنان عشق را توصيف ميكند كه به راستي كم نظير است! با اينهمه ، انديشه اي هست كه اين دلبستگي را بيهوده ميداند و ميخواهد از آن بگسلد!
 

ATILA AZAD

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 مارس 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
iran-azerbaijan
دوستان وقت خوش
یک سوال دارم چون یکی از ترجمه های صادق هدایت هستش گفتم اینجا مطرحش کنم بهتره
کتاب جلو قانون رو که حتما دوستان خوندنش تو مجموعه دیوار هدایت اثر کافکا
با عرض معضرت منظور نویسنده رو متوجه نشدم نتونستم حضمش کنم اگر از دوستان یک نقدی راجع به این داستان داشته باشند ممنون میشم. کوئتاه هم باشه کافیست.
باز هم متشکرم امیدوارم بحث رو منحرف نکرده باشم.
 

raxtastar1

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
6
index.php



از راست: صادق هدايت، بزرگ علوي، عبدالحسين نوشين و بانو لرتا (همسر نوشين)، اطراف تهران

index.php


صادق هدايت و صادق چوبك در ميگون، 1326
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دوستان عزيز
دقت فرماييد كه عكس از سايت هايي كه به صورت عادي قابل باز شدن نيستند را در اينجا قرار ندهيد . چون براي بقيه دوستان و كاربران قابل نمايش و استفاده نخواهد بود .


موفق باشيد .
 

raxtastar1

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 مارس 2006
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
6
اگه نمی بینیدو خواستید

می توانید پاکش کنید
بعدا اپلود میکنم میزارم
 
بالا