برگرفته شده از تارنگار:
تاریخ, جشنها و زبان پارسی
عشق از ديد صادق هدايت
هدايت در جايي ، عشق (عشق جنسي) را دام طبيعت براي توليد مثل خوانده است!
در داستانهاي هدايت ، هيچگاه كاميابي جنسي روي نمي دهد و درست در لحظه ي هم آغوشي ، يك نيروي شوم و بازدارنده پيدا ميشود و كار را ناتمام ميگذارد! مثلاً در نوول « هوسباز » ، راوي همينكه ميخواهد زن هندي را به آغوش بكشد: « خواستم او را در آغوش كشم كه صداي عجيب بهم خوردن بال حيواني به گوشم رسيد. ديدم خفاشي كه حيوان شبگرد بلادفاعي است و خصوصاً در فصل بارندگي به گردش شبانه ميپردازد ، در كمال وحشت ، وارد اطاق من شده و دور اطاق چرخ ميزند! » و حضور ناگهاني اين خفاش شبگرد ، راوي را از زن هندي جدا ميكند!
در « بوف كور » ، راوي با مرده ي دختر اثيري هم آغوش ميشود! در بخش ديگر داستان ، در شب عروسي حتي نميتواند گونه ي لكاته را ببوسد و جدا از زنش ميخوابد ، شبهاي جدايي آنقدر ادامه مي يابد كه راوي ، بيمار و خانه نشين ميشود ؛ در پايان داستان نيز يك هم آغوشي مبهم و محو و اعصاب شكن كه مرگ لكاته و ديگرگوني راوي به پيرمرد خنزپنزري را در پي دارد ، رخ ميدهد!
در « س.گ.ل.ل » ، سوسن و تد ، در لحظه ي مرگ همديگر را در آغوش ميكشند و بي درنگ مي ميرند!
در « بن بست » : « همينكه شريف را با عروس دست به دست دادند و در اطاق تنها ماندند ، عفت شروع به خنده كرد ، يكجور خنده ي تمام نشدني و مسخره آميز بود كه تمام رگهاي شريف را خرد كرد. شريف ، ساكت كنار اطاق نشسته بود و جزئيات صورت زنش را با صورت مادر زنش مقايسه ميكرد ، چون دختر و مادر شباهت تامي با يكديگر داشتند و حس ميكرد همينكه زنش پا به سن ميگذاشت ، به هيچ وسيله اي جلو زشتي او را نميتوانست بگيرد تا موقعي كه نسخه ي دوم مادرش ميشد. بعد هم دعواهاي خانوادگي ، مشاجره هاي تمام نشدني سر موضوعهاي پوچ ، همه پيش چشمش مجسم گرديد. خنده ي عفت مزيد بر علت شده بود ــ نه تنها به او ثابت شد بلكه حس كرد كه اين زن ، يكجور جانور غريب پستاندار بود كه براي سرگرداني او خلق شده بود. »
در « تخت ابونصر » هنگاميكه مرده ي موميايي شده « سيمويه » ، مي خواهد « خورشيد » را در آغوش بگيرد: « آشكارا ديد كه اين زن از زور ترس و وحشت خودش را به او تسليم كرده بود ، در صورتي كه چنگالش به گردنبند او قفل شده بود. براي گردنبند بود: همانطوري كه در زندگي سابقش خورشيد نسبت به او علاقه نشان داده بود ، و تا حالا با يك اميد موهوم زنده بود! به اميد عشق موهومي ، سالها در قبر انتظار خورشيد را كشيده بود؟ … »
در « تجلي » ، « واسيليچ » با فيلتر سيگاري كه اثر سرخاب لب « هاسميك » بر آن مانده است ، تنها ميماند!
در « داش آكل » ، « سه قطره خون » ، « آينه ي شكسته » ، « لاله » ، « صورتكها » و … ناكامي بجاي كامروايي مي نشيند! در « سگ ولگرد » ، سگ داستان به هواي سگ ماده اي ، صاحب خود را گم ميكند و پايان خوشيهايش فرا ميرسد! او بخاطر عشق جنسي ، بدترين عقوبتها را مي بيند!
گاه نيز شخصيتهاي داستان ، خودخواسته از عشق جنسي فاصله ميگيرند! در « زنده بگور » ، راوي در تاريكي سينما ، دست بر سينه ي دوست دختر خود مي مالد (چنين صحنه هايي در داستانهاي هدايت استثناست!) اما فرداي همان روز كه با دختر قرار دارد تا او را به اتاق خود بياورد ، ناگهان پشيمان ميشود و ميرود در قبرستان و چنان دلبسته ي حال و هواي گورستان و سرگرم خواندن سنگ نوشته ي گورها ميگردد كه دخترك را كاملاً از ياد مي برد! او ميخواهد نااميد شود تا بميرد! به راستي كه چه سخن شگرفي!!!
در « سامپينگه » ، « سيتا » ، نامزد خود را رها ميكند و شيفته وار به سوي مرگ مي شتابد! عشق به مرگ چنان در اين نوول به تصوير كشيده شده كه هيچ عشق جنسي را با آن ياراي برابري نيست!
اين از داستانهاي هدايت! اما خود هدايت در پاريس عاشق دختري به نام « ترز » بوده است!
برادر صادق ، عيسي ، چنان از اين احساسي كه در برادر هميشه نوميد و غمگينش پديد آمده به وجد مي آيد كه براي شاد كردن دل خانواده ، عكسي از صادق در كنار ترز و مادر ترز ميگيرد و به ايران ميفرستد! اما صادق ، مثل راوي زنده بگور ــ بدون اينكه به نظر بيايد بين او و ترز اختلافي پيش آمده باشد ــ اين عشق را رها ميكند و آن را پوچ ميخواند!
هدايت كسي نيست كه عشق را نشناسد و با اين احساس ، بيگانه باشد. در « زني كه مردش را گم كرد » ، چنان عشق را توصيف ميكند كه به راستي كم نظير است! با اينهمه ، انديشه اي هست كه اين دلبستگي را بيهوده ميداند و ميخواهد از آن بگسلد!
سخن در اين باره بسيار است...
http://www.persianblog.com/posts/?weblog=ariapars.persianblog.com&postid=3870300