در اين نوشته كوتاه نيم نگاهى به شتاب و گذرا خواهم داشت به مقوله عشق در داستان هاى صادق هدايت، و مىكوشم به اين پرسش جالب پاسخ دهم كه پرسناژهاى داستان هاى هدايت چه برداشت و دريافتى از مقوله عشق داشته اند؟
مطالعه داستان هاى كوتاه و بلند هدايت به روشنى نشان مىدهد كه هدايت به موضوع عشق بين مرد و زن در آثار خويش بى توجه بوده و عنايت چندانى به اين موضوع شورانگيز نداشته است. اغلب داستان هاى كوتاه و بلند هدايت خالى از عشق و عاطفه هاى عاشقانه هستند، و روابط غنى و عميق عاطفى بين بازيگران و صحنه گردانان و شخصيت هاى مرد و زن وجود ندارد. به عبارت ديگر در داستان هاى هدايت عشق بسيار پريده رنگ و محو است، نشانه اى از عشقى حقيقى، والا و دگرگون ساز بين زن و مرد ديده نمىشود، و پرسناژهاى اين داستان ها معمولا با مقوله اى به نام عشق آشنا نيستند، آن را درك نمىكنند، از رنج و شادى آن بى خبرند، درد و لذت آن را حس نكرده اند، با بيم و اميد آن بيگانه اند، با تشويش ها و دلهره هاى آن كارى ندارند و از اين همه بسى دورند. اگر رابطه دوستانه اى بين زن و مرد هست، رابطه اى ساده و بسى دور از عشق است، اگر رابطه همسرى هست از عشق تهى است و اگر هم عشقى هست، عشق بى بنياد و بى ريشه است و كم عمق، كم محتوا و سطحى. اين نشان مىدهد كه يا هدايت عشق را نمىشناخته يا شايد عشق براى او چيزى درجه دو و غير اساسى بوده كه زياد ذهنش را به خود مشغول نمىكرده و دغدغه آن را نداشته است.
عشق در داستان هاى حاجى آقا، علويه خانم، توپ مروارى، سه قطره خون، زنده به گور، سگ ولگرد، و بيشتر داستان هاى كوتاه هدايت جايى ندارد.
در داستان زنده به گور، راوى با دخترى آشنا مىشود ، دو سه بار با هم به سينما مىروند، در تاريكى سينما كمى به او نزديك مىشود، او را نوازش مىكند، و از اين نزديكى حالت غريبى حس مىكند، حالتى بيگانه و ناآشنا، "يك حالت غمناك و گوارا" و بيشتر از آن چيزى نمىتواند بگويد. بعد قرار مىگذارند كه برود و او را به اتاقش بياورد، ولى چنان غرق در فكر مرگ و خودكشى است كه پشيمان مىشود و ديگر سراغ دختر نمىرود:
"نمىدانستم چه شد كه پشيمان شدم. نه اين كه او زشت بود يا از او خوشم نمىآمد، اما يك قوه اى مرا بازداشت. نه، نخواستم ديگر او را ببينم، مىخواستم همه دلبستگى هاى خودم را از زندگى ببرم.."
"... نه، ديگر نمىخواستم آن دختره را ببينم، مىخواستم از همه چيز و از همه كار كناره بگيرم، مىخواستم نااميد بشوم و بميرم."
در داستان كوتاه "مادلن"، دوستى راوى با مادلن يك دوستى ساده و بى پيرايه است و عاطفه عاشقانه اى پشت آن نيست. آن ها دو سه بار بيشتر هم ديگر را نديده اند و نه شناخت خاصى از هم دارند و نه احساس خاصى نسبت به هم. راوى خاطره اى خوش از مادلن در نخستين ديدار دارد، همين و بس.
در داستان "آينه شكسته"، اگر چه راوى نسبت به "اودت" احساساتى دارد كه به عشق پهلو مىزند و نزديك است، اما اين احساسات بى ريشه و ناپايدارند و سطحى:
"اودت مثل گل هاى اول بهار تر و تازه بود، با يك جفت چشم خمار به رنگ آسمان و زلف هاى بورى كه هميشه يك دسته از آن روى گونه اش آويزان بود. ساعت هاى دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجره اتاقش مىنشست. پا روى پايش مىانداخت، رمان مىخواند،جورابش را وصله مىزد و يا خامه دوزى مىكرد،مخصوصا وقتى والس گريزرى را در ويلن مىزد، قلب من از جا كنده مىشد...
به اين ترتيب رابطه مرموزى ميان من و او توليد شد. اگر يك روز او را نمىديدم، مثل اين بود كه چيزى گم كرده باشم، گاهى روزها از بس به او نگاه مىگردم، بلند مىشد و لنگه پنجره اش را مىبست."
و اين عاطفه كه به آشنايى و دوستى منجر مىشود خيلى زود، پس از چند ملاقات، با نخستين اصطكاك فرو كش مىكند، دوستى از هم مىپاشد و به جدايى مىانجامد. اگر چه خاطره آن تا مدت ها در ذهن راوى مىماند.
در داستان "گرداب" هيچ نشانى از عشق و هيجانات عاشقانه بين همايون و بدرى وجود ندارد و رابطه زناشويي آنها كاملا خالى از عشق و آلوده به زشتى، خيانت، حسادت و بى عاطفگى است. بهرام هم كه به خاطر عشق بدرى خودش را مىكشد، معلوم نيست به چه دليل عاشق او شده و نشانه اى كه دال بر عشقى ريشه دار در او نسبت به بدرى باشد وجود ندارد. اين جا نيز انس و الفتى ساده با عشق اشتباه گرفته مىشود و بهرام قربانى اين اشتباه وسوسه انگير مىگردد.
عشق داش آكل به مرجان در داستان "داش آكل" هم عشقى حقيقى و ريشه دار نيست و پايه و اساس محكمى ندارد. و داش آكل جز چشم هاى مرجان، آن هم براى يك بار و براى كمتر از يك دقيقه، هيچ چيز ديگرى از او نديده و هيچ شناختى از او ندارد. تنها شايد شيفته چشم هاى درشت گيرنده و سياه مرجان شده و مثل همه عشاق سنتى، با يك نگاه يك دل نه صد دل عاشق شده است!
"بعد همان طور كه سرش را برگردانيد، از لاى پرده ديگر دخترى را با چهره بر افروخته و چشم هاى گيرنده سياه ديد. يك دقيقه نكشيد كه در چشم هاى يك ديگر نگاه كردند، ولى آن دختر مثل اين كه خجالت كشيد، پرده را انداخت و عقب رفت. آيا آن دختر خوشگل بود؟ شايد، ولى در هر صورت چشم هاى گيرنده او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود، او سر را پايين انداخت و سرخ شد."
و با همين يك نگاه داش آكل كه تا آن وقت از عشق و رمز و رازهاى آن به كل بي خبر بوده و بويى از آن نبرده بوده، ناگهان عاشق مرجان مىشود، آن چنان كه عشق مرجان در رگ و پي او ريشه مىدواند و او را آرام و دست آموز مىكند:
"چه بكنم؟ اين عشق مرا مىكشد... مرجان... تو مرا كشتى... به كه بگويم؟ مرجان... عشق تو مرا كشت!..."
عشق خداداد به لاله در داستان "لاله" هم فقط وسوسه اى هوس آلود است و ناشى از محروميت دراز مدت خداداد از زن. خداداد جاى پدر لاله است و هيچ پيوند عاشقانه اى بين آنها نمىتواند معنا داشته باشد:
"او را به وجه فرزندى خويش برداشت و كم كم علاقه مخصوصى نسبت به او پيدا كرد. نه دلبستگى پدر و فرزندى. اما مثل علاقه زن و مرد او را دوست داشت."
عشق منوچهر و خجسته در داستان "صورتك ها" نيز بسيار سطحى، بچگانه، هوس آلوده و بى ريشه است. بين آن دو هيچ حس و عاطفه پايدار و عميقى كه به عشق منجر شده باشد، وجود ندارد.
شايد بوف كور مهم ترين داستان هدايت است كه در آن به عشق به عنوان يك موضوع اصلى - در كنار موضوع هاى ديگرى چون مرگ، تنهايى، حقارت هاى زندگى زمينى- پرداخته شده است. عشق در داستان بوف كور داراى دو وجه مكمل است: عشق رويايى راوى به زن اثيرى،عشق كابوس وار راوى به لكاته.
اينك به هر يك از اين دو وجه عشق در بوف كور نگاهى به شتاب و گذرا كنيم:
عشق راوى به زن اثيرى عشقى رويايى، معنوى، روحانى و آسمانى است، ولى واقعى نيست و هيچ عنصر جسمانى و شور جنسى در آن وجود ندارد:
"در اين وقت از خود بيخود شده بودم، مثل اين كه من اسم او را قبلا مىدانسته ام. شراره چشم هايش، رنگش، بويش، حركاتش همه به نظر من آشنا مىآمد، مثل اين كه روان من در زندگى پيشين در عالم مثال با روان او هم جوار بوده، از يك اصل و يك ماده بوده و بايستى كه به هم ملحق شده باشيم. مىبايستى من در اين زندگى نزديك او بوده باشم. هرگز نمىخواستم او را لمس بكنم، فقط اشعه نامريى كه از تن ما خارج و به هم آميخته مىشد كافى بود."
اين زن اثيرى كه به صورت يك شعاع آفتاب، يك پرتو گذرنده، يك ستاره پرنده، يك زن يا فرشته بر نگاه و ذهن راوى تجلى مىكند، كيست؟ كيست اين معشوق كه يادگار چشم هاى جادويى يا شراره كشنده چشم هايش براى هميشه در زندگى راوى مىماند؟ كيست اين زن با آن اندام اثيرى، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان كه پشت آن زندگى راوى آهسته و دردناك مىسوزد و مىگدازد؟
كيست صاحب آن چشم هاى مهيب افسونگر، كه با نگاهى سرزنش آميز به راوى مىنگرد؟ كيست صاحب آن چشم هاى مضطرب، متعجب، تهديد كننده و وعده دهنده كه پرتو زندگى راوى را روى گوى هاى براق پر معنى خود ممزوج و در ته آن جذب مىكند؟ كيست صاحب اين آينه جذاب كه همه هستى راوى را تا آن جايى كه فكر بشر عاجز است به خودش مىكشد؟ آيا راوى چقدر او را مىشناسد؟چه آشنايى با او دارد؟ افسوس، هيچ!
"هر چه به صورتش نگاه كردم مثل اين بود كه او از من به كلى دور است. ناگهان حس كردم كه من به هيچ وجه از مكنونات قلب او خبر نداشتم و هيچ رابطه اى بين ما وجود ندارد."
زن اثيرى از راوى بسيار دور است و راوى هيچ شناختى از او ندارد و آن چه عشقش مىپندارد، ذهنيتى تخيل آميز است كه معلوم نيست درجه صحت و عينيت آن چقدر است! و اصولا پيوند و ارتباط واقعى بين آن دو وجود ندارد:
"او نمىتوانست با چيزهاى اين دنيا رابطه و وابستگى داشته باشد - مثلا آبى كه او گيسوانش را با آن شستشو مىداده بايستى از يك چشمه منحصر به فرد ناشناس و يا غار سحرآميزى بوده باشد. لباس او از تار و پود پشم و پنبه معمولى نبوده و دست هاى مادى، دست هاى آدمى آن را ندوخته بود - او يك وجود برگزيده بود - فهميدم كه آن گل هاى نيلوفر گل معمولى نبوده، مطمئن شدم اگر آب معمولى به رويش مىزد، صورتش مىپلاسيد و اگر با انگشتان بلند و ظريفش گل نيلوفر معمولى را مىچيد، انگشتش مثل ورق گل پژمرده مىشد."
به روشنى مىبينيم كه عشق راوى به زن اثيرى ريشه اى در شناخت و معرفت او نسبت به اين زن ندارد و بيشتر خيالى و محصول توهمات اوست و اين ذهن خيالباف و وهم پرداز راوى است كه از زنى خيالى، موجودى اثيرى و مقدس با وجودى لطيف و دست نزدنى ساخته كه براى او سرچشمه ناگفتنى الهام است و در او حس پرستش را توليد مىكند.
شايد هم خيال پردازى هاى تخدير آميز اين تصور را در راوى به وجود آورده و چنين به او وانموده كه به چشم هاى زن اثيرى نياز دارد و فقط يك نگاه او كافى است كه همه مشكلات فلسفى و معماهاى آسمانى را برايش حل بكند و به يك نگاه او ديگر رمز و اسرارى برايش وجود نخواهد داشت.
در هر حال اين عشقى نه حقيقى و ريشه دار، كه ذهنى و وهم گونه است و عينيتى ندارد، كاملا هم يك طرفه و بى پاسخ است:
"اگر چه نوازش نگاه و كيف عميقى كه از ديدنش برده بودم يك طرفه بود و جوابى برايم نداشت، زيرا او مرا نديده بود."
عشق كابوس وار راوى به لكاته عشقى است بيمارگونه. عشقى است آلوده به نفرت و كينه. هيچ گونه تمايلات والا و شريف در اين عشق راه ندارد. عنصر شناخت و آگاهى و نيازهاى روحى نيز در آن راه ندارد، هر چه هست كششى كور و حقير است. لكاته تنها زنى است كه راوى فرصت شناخت كامل او را داشته است، زيرا با او بزرگ شده است. آن ها پسر دايى و دختر عمه بوده اند، از بچگى با هم بزرگ شده اند، دايه هر دوى آن ها ننجون بوده و هم او هر دوى آن ها را شير داده است:
"به هر حال، من بچه شير خوار بودم كه در بغل همين ننجون گذاشتندم و ننجون دختر عمه ام، همين زن لكاته مرا شير مىداده است، و من زير دست عمه ام، آن زن بلند بالا كه موهاى خاكسترى روى پيشانيش بود، در همين خانه با دخترش، همين لكاته، بزرگ شدم."
پس در طى اين همه سال كه راوى و لكاته در آن خانه با هم بزرگ شده بودند، هم بازى هم بودند، و هم كلام و شايد هم راز، فرصت كافى براى شناخت هم داشته اند، و اگر قرار بود عشقى بينشان به وجود آيد، در همين سال ها بايد به وجود مىآمد و ريشه مىگرفت، ولى هيچ نشانى از عشق بين اين دو پيش از ازدواج وجود ندارد و راوى هيچ جا اعتراف نمىكند كه قبل از ازدواج علاقه عاشقانه اى به دختر عمه اش داشته است. البته علاقه وجود داشته، و شايد هم شديد بوده، ولى راوى اين علاقه را كه بيشتر جسمانى بوده تا عاشقانه، ربط مىدهد به شباهت لكاته به عمه اش:
"از وقتى كه خودم را شناختم، عمه ام را به جاى مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم، به قدرى او را دوست داشتم كه دخترش، همين خواهر شيرى خودم را بعد ها چون شبيه او بود به زنى گرفتم."
البته راوى بلا فاصله مىگويد كه مجبور شده لكاته را به زنى بگيرد، ولى دليلى كه براى اين اجبار ارائه مىدهد، چندان پذيرفتنى و قانع كننده نيست:
"با وجود اين كه خواهر برادر شيرى بوديم، براى اين كه آبروى آن ها به باد نرود، مجبور بودم كه او را به زنى اختيار كنم."
يا جاى ديگر دليل ديگرى مىآورد:
"اگر او را گرفتم، براى اين بود كه اول او به طرف من آمد. آن هم از مكر و حيله اش بود. نه، هيچ علاقه اى به من نداشت - اصلا چطور ممكن بود او به كسى علاقه پيدا كند؟"
به هر حال اگر هم راوى به دختر عمه اش قبل از ازدواج علاقه داشته، كه داشته، اولا اين علاقه به هيچ وجه عاشقانه نبوده، بلكه يك جور تمايل شهوانى و كاملا جسمانى بيمارگونه و تا حدودى انحرافى بوده، كه خود راوى با گوشه كنايه و جسته گريخته يا در لفافه به آن اشاره مىكند، دوم اين كه اين علاقه متقابل و دو طرفه نبوده و دختر عمه راوى قبل از ازدواج به هر دليلى نسبت به او بى تفاوت و پس از آن نيز به هر دليلى از او بيزار بوده است و نظر خوشى نسبت به او نداشته است. و اگر داستانى كه راوى روايت مىكند تا ثابت كند اول بار لكاته به طرف او آمده، حقيقت داشته باشد (كه احتمال آن ضعيف است!) حتما دلايل پيچيده اى براى اين كار داشته كه مطمئنا عشق و عواطف عاشقانه در آن نقشى نداشته است و مبناى آن علاقه يا محبت قلبى نبوده است.
آن چه مسلم است اين كه عشق راوى به لكاته پس از ازدواج به وجود آمده است و بعد از محروميتى كه براى او در نزديك شده به همسرش به وجود آمده احساسات عاشقانه (و نه عاشقانه كه شهوانى) در او بر انگيخته شده است:
"عشق او اصلا با كثافت و مرگ توام بود - آيا حقيقتا من مايل بودم با او بخوابم، آيا صورت ظاهر او مرا شيفته خودش كرده بود يا تنفر او از من، يا حركات و اطوارش بود و يا علاقه و عشقى كه از بچگى به مادرش داشتم و يا همه اين ها دست به يكى كرده بودند؟ نه! نمىدانم، تنها يك چيز را مىدانم كه اين زن، اين لكاته، اين جادو، نمىدانم چه زهرى در روح من، در هستى من ريخته بود كه نه تنها او را مىخواستم، بلكه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فرياد مىكشيد كه لازم دارد و آرزوى شديدى مىكردم كه با او در جزيره ى گمشده اى باشم كه آدميزاد در آن جا وجود نداشته باشد. آرزو مىكردم كه يك زمين لرزه يا توفان، و يا صاعقه آسمانى همه اين رجاله ها كه پشت ديوار اتاقم نفس مىكشيدند، دوندگى مىكردند و كيف مىكردند، همه را مىتركانيد و فقط من و او مىمانديم."
اين عشق آنقدر شديد است و حرمان و ناكامى آميخته با آن چنان زجر دهنده و جهنمى كه راوى آرزو مىكند كاش يك شب در آغوش معشوق بخوابد و هم آغوش با او بميرد:
"آرزو مىكردم كه يك شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم مىمرديم، به نظرم مىآيد كه اين نتيجه عالى وجود و زندگى من بود."
اما اين كه راوى در آن جزيره گمشده رويايى چه حرفى با معشوق براى گفتن داشته، چه وجه مشترك يا مكملى بينشان بوده، چه نيازى جز نياز جسمانى و فيزيكى به او داشته، چطور آن لكاته مىتوانسته تنهايى هاى عميق و فلسفى راوى را پر كند و هم دم و ياور و هم فكر و هم راه و مونس او باشد، چيزى است كه اين جا ناگفته مانده و از معماهاى متناقض و لاينحل...
راوى پس از ازدواج به شدت عاشق لكاته شده و اين عشق ارضا نشده آكنده از محروميت، به شدت او را عذاب داده و زجركشش كرده است، اين چيزى است كه بارها به تلخى و ضجه آلود به آن اعتراف كرده است، شايد هم يك طرفه بودن، هم راه با حرمان بودن، مواجه با بيزارى و انزجار محبوب بودن، حقارت آميز بودن وفقدان امكان ارضاع شدن، آن را چنين حريصانه و ولع آميز كرده است، اما او نسبت به اين عشق و آن معشوق چه رفتارى نشان مىدهد؟ رفتارى كاملا ناجوانمردانه: بدنام كردن معشوق. افترازدن هاى بى پايه و اساس. به لكه هرزگى و انگ ننگ آلوده كردن همسر. لكاته ناميدن زنى كه معلوم نيست چه خطايى كرده و گناهش چيست، او را ديوى پليد و پلشت و بدكاره اى هرزه وانمودن، حال آن كه راوى به خوبى او را مىشناسد و مىداند كه اين همان زن اثيرى روياهاى روشن شبانه است. لباس سياه ابريشمى اش با آن تار و پود نازك بافته شده، لبخندش، جويدن انگشت سبابه دست چپش، ماهيچه هاى پايش كه طعم كونه خيار مىدهد و دلايل آشكار و پنهان ديگر كه همه به روشنى گواهند كه اين لكاته همان زن اثيرى است كه سرچشمه الهام و مايه اميد راوى است:
"آيا اين همان زن لطيف، همان دختر ظريف اثيرى بود كه لباس سياه چين خورده مىپوشيد و كنار نهر سورن با هم سرمامك بازى مىكرديم، همان دخترى كه حالت آزاد بچگانه و موقت داشت و مچ پاى شهوت انگيزش از زير دامن لباسش پيدا بود؟"
راوى نسبت به اين زن كينه اى عشق آلود (يا عشقى نفرت آميز) دارد كه وادارش مىكند كه در حالى كه ذره ذره وجودش او را مىخواهد و به او نياز دارد، او را بد نام كند و لكه دارش نمايد:
"من هميشه از روز ازل او را لكاته ناميده ام - ولى اين اسم كشش مخصوصى داشت."
و با بدگويى و افترا از او انتقام بگيرد. در حقيقت راوى در تمام قسمت كابوس وار داستان بوف كور (بخش دوم) در حال انتقام گرفتن از زن اثيرى، از معشوق و معبود خودش است و همه آن تهمت ها و افتراها براى انتقام گرفتن از اوست. انتقام براى آن كه معشوق او را دوست ندارد، او را نمىخواهد، به او اجازه نزديك شدن به خودش را نمىدهد، او را تحقير مىكند و از خود مىراند. (چرا؟ شايد به خاطر پستى ها و بدذاتى هايى كه از او ديده، يا به خاطر عليل بودن و ناتوانى هاى جسمانى و بيمارى هاى روانى اش، يا به هر دليل ديگر) و به اين خاطر است كه راوى مىكوشد تا با ادعاهاى راست و دروغ، دهان بينى ها و ميدان دادن به شايعه پراكنى ها، انگ زدن ها و بدنام كردن ها، تهمت ها و توهين ها و تحقيرها، عشقش را به ناپاكى و پلشتى بيالايد و معشوقش را لجن مال كند، و اين گونه است كه اين زنده ترين عشق در ميان همه عشق هاى ديگر داستان هاى هدايت، سترون عشقى زننده و كابوس گون مىماند و روان نژند و خاطر پريش.
م. عاطف راد
www.atefrad.org