برگزیده های پرشین تولز

عبــاس معــروفی

کدام رمان عباس معروفی را می پسندید؟


  • Total voters
    20

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دوباره سلام ، معذرت برای تاخیر
در مورد پیکر فرهاد ، من سادگی توش ندیدم ، خیلی جاها رو چند بار خوندم که تازه ببینم چه خبره ،پیچیده تر از سمفونی مردگانه ، خودم سمفونی مردگان یا سال بلوا یا حتی دریاروندگان جزیره آبی تر ( مجموعه داستان کوتاه ) معروفی رو ترجیح میدم بهش ، ولی خوب از نظر خیلی ها بهترین کتابش همون پیکر فرهاده .
این سبک که دقیقا این جوری باشه و نویسندش ایرانی باشه باید بگم نیست ، یعنی بهترین نوشته هایی که یه ایرانی میتونه بخونه تو عمرش به نظر من همین کتاب ها هستن .
کتابی که پیچیده باشه یه خورده و فکر کردن نیاز داشته باشه و ایرانی باشه فعلا فقط کتاب «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» محمدرضا صفدری به ذهنم میرسه که البته اگه نمیتونید یه کتابو دو بار بخونید به نظرم اصلا دنبالش نرین .
بازم اگه چیزی تو این مایه ها به ذهنم رسید حتما میگم .

خواهش میکنم(و این که شرمنده بابت سوالات زیاد)
پس با این اوصاف بهتره پیکر فرهاد رو هم حتما" بخونم.حالا هم سال بلوا رو گرفتم ولی نخوندمش.
نمیدونم اینجا جاش هست که تشکر کنم یا نه ولی بچه های اینجا در مورد کتاب خیلی کمکم کردند.مخصوصا" با تایپیک بهترین قسمت کتابهای داستان
حالا هم نصف "سه شنبه ها با موری" رو خوندم.و بعد از اون با این وضعیت فعلا" سال بلوا رو نمیخونم.(بیشتر مشتاق پیکر فرهاد شدم)
و این که پیچیدگی برای من بی سواد در همین حدود کافیه.مشکلی با چند بار خوندن یه کتاب ندارم ولی میترسم مغزم جواب نده:blush:
و در آخر میخوام بدونم شما کتاب خوبی از رضا قاسمی میشناسید که تو این مایه ها باشه("وردی که بره ها میخوانند" رو خوندم و خیلی خوشم اومد.هر چند خیلی ساده تر از سمفونی مردگان بود)
پ.ن:ممنون که جواب دادید
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
و در آخر میخوام بدونم شما کتاب خوبی از رضا قاسمی میشناسید که تو این مایه ها باشه("وردی که بره ها میخوانند" رو خوندم و خیلی خوشم اومد.هر چند خیلی ساده تر از سمفونی مردگان بود)
پ.ن:ممنون که جواب دادید

دوباره سلام
متاسفانه من کتاب وردی که بره ها می خوانند هم نخوندم هنوز .
پ.ن : خواهش میکنم ، شما دوباره باید ببخشید برای تاخیر .
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام.
کسی در مورد تماما" مخصوص ورزن جدید خبری داره؟ اصلا" چاپ شده؟
تو پروفایل عباس معروفی هر چند روز یک بار قسمت هایی از این کتاب گذاشته میشه.راستش من هیچ کدوم رو به خاطر ریز بودن متن نخوندم.ولی میخوام بدونم اگر نسبت به ورزن قبلی خیلی فرق کرده به یک طریقی پیداش کنم.

561721_3798334042464_1783017138_n.jpg

قسمت هایی از کتاب:

يانوشکا با يک ليوان چاي برگشت. گُر گرفته بودم و گوش‌هام داغ شده بود. گفتم: «آماده‌اي برويم هاوانا؟»
«بپوشم؟»
چاي را گرفتم، دستش را بوسيدم و گفتم: «آره، برو بپوش.»
مي‌خواستم آنجا نباشد، مي‌ترسيدم صداي قلبم را بشنود. مي‌خواستم از خودم دورش کنم و فکرهام را به سامان برسانم. تا پاش را از اتاق بيرون گذاشت، دوباره پشت فرمان ماشين گوشة جاده‌اي تاريک کمين کردم. منتظر شدم تا سروکلة برنارد پيدا شود. خداخدا مي‌کردم پياده باشد لهش کنم.
همان وقت تلفن شروع کرد به زنگ زدن. چيزي مثل جريان برق از توي رگ‌هام گذشت.
ليوان چاي از دستم افتاد و ليوان بلوری هزار تکه شد. يانوشکا سراسيمه خودش را رساند: «چي شد آقاي من؟»
«چيزي نيست.»
تلفن همچنان زنگ مي‌زد. شيشه خرده پخش شده بود کف اتاق، و من تکليفم را با هيچ چيزي نمي‌دانستم. فقط قلبم به شدت مي‌کوبيد. يانوشکا هم هاج و واج مانده بود. بعد حوله را از سرش باز کرد و گفت: «چه جوري نگرانت نباشم؟»
با دست حريم ساختم: «فقط جلو نيا.»
سعي کردم بر اوضاع مسلط باشم.
گوشي را که برداشتم ديدم حکمت سبيل است: «سر کار نرفتي؟!» و چنان با تأکيد اين را پرسيد که گفتم: «دوباره شروع نکن ها!» و فکر کردم حتماً دارم خواب مي‌بينم: «سلام حکمت. طوري شده؟»
«رفيق جان‌جانيت احمد بن‌بن دستگیر شده، بدجور.»
«چه شده؟»
«هیچی! شکم یک دختری را بالا آورده.» و غش غش خنديد.
يانوشکا خاک‌انداز و جارو آورده بود که شيشه خرده‌ها را جمع کند.
گفتم: «کي بهت کجا خبر داد؟»
گفت: «ظاهراً گرفته اند و برده اندش اسپانیا. از آنجا زنگ زدند.»
«پس چرا به من خبر ندادند؟»
«جايي که وضو هست تيمم باطل است، عباس جان! ولی خارج از شوخی، من هم از یکی دیگر شنیدم اولش.»
«حالا وقت اين حرف‌ها نيست. بايد برويم ديدنش؟»
«دیگر دست ماها بهش نمی رسد. دختره دوازده ساله بوده.»
«خب؟»
«اسمش نادین بوده...»
«می دانم.»
«پس تو هم از کم و کیف این ماجرای عاشقانه خبر داشته ای!»
دوباره یک جریان قوی برق از کمرم گذشت: «من کجا خبر داشتم؟ فقط گفته بود یک دخترک آنجا بین سربازها می پلکد که اسمش نادین است و دوست دارد زبان اسپانیایی یاد بگیرد.»
بعد از مکثی صداش آرام شد: «خب بگذریم. احمد گفته کار من نیست، و لابد کار سربازهای صرب بوده. اولش زده زیرش. ماجراش طولانی ست. ببینمت برات تعریف می کنم.»
«نه. بگو. حالا بگو!»
حکمت سبیل یک نفس عمیق کشید و انگار بخواهد خودش را خلاص کند، ریخت بیرون: «آره...! خیلی این در و آن در می زند که دخترک را متقاعد کند بچه را بیندازد، نادین اول قبول نمی کرده. می گفته آدم بچه ی عشقش را که نمی اندازد! می اندازد؟ آنجا دوره اش می کنند که بابا! تو دوازده ساله ای و احمد شصت ساله. خودش زن دارد، بچه های بزرگ و نوه دارد، پدر خوبی برای بچة تو نمی شود، ولش کن. به خرجش نمی رود. آخرش با ضرب و زور و التماس راضیش می کنند. قبول می کند و با پای خودش اما گریان می رود توی یک بیمارستان صحرایی، توی چادر. حتا می رود روی تخت می خوابد.»
گفتم: «حکمت! تو اینها را از کجا می دانی؟»
پوزخندی زد: «گوش کن حالا! بعدش دخترک همه ی دکترها و پرستارها را دودر می کند و از آنطرف چادر می زند بیرون. دو روز علف مَلف می خورده و توی کوه و کمر ویلان بوده، تا این که بالاخره یک گروه سرباز اسپانیایی توی جنگل منگل ها پیداش می کنند و می فرستندش مادرید. آنجا توی مادرید گندش درمی آید. دختره می گوید می خواهم بچه را نگه دارم. کلی باهاش حرف می زنند که چرا می خواهی بچة یک سرباز صرب را که دشمن توست نگه داری؟ آنوقت دختره مجبور می شود اعتراف کند. اعتراف کند که بابای بچه سرباز صرب نیست، این خبرنگاره است، همین احمد بن بن خودمان. بچه را هم به هیچ قیمتی نمی اندازم، هم عاشق بچه ام، هم عاشق بابای بچه. هرچی اصرار می کنند به خرجش نمی رود که نمی رود، می زند زیر گریه. پسرهای احمد رفته اند پیشش وعدة پول زیاد بهش داده اند، گفته همة دنیا را بهم بدهید بچه ام را نمی دهم، این بچة عشقم است. می دانی عباس؟ بالاخره این بچه به زودی دنیا می آید، اما خواهر احمد را می گذارند کف دستش.»
گفتم: «تو اینها را از کجا می دانی؟ اینهمه اطلاعات...؟»
«از صبح دارم با زنش و بچه هاش حرف می زنم. من باید ته و توی قضیه را دربیاورم. باید بفهمیم با چه کسانی رفت و آمد می کنیم آخر! البته با آنهمه دوست و آشنایی که این جاکش دارد پرونده را ماست مالی می کند می آید بیرون، ولی تا بیاید بیرون زبان اسپانیایی را توی زندان یاد می گیرد.»
«آره.»
«آره. اینجا اروپاست عباس! آدم اجازه ندارد سرش را توی هر لجنی فرو کند. ما می گفتیم احمد کرگدن، همه می گفتند، فقط تو باور نمی کردی و هی این "بن بن" را می بستی به خیک پر از گهش. حالا تماشا کن. این هم رفیق جان جانیت! آقای کرگدن!
می دانی عباس؟ هم قیافه اش کرگدن است، هم رفتارش که با شاخش می افتد به زندگی دیگران. مردکة عیاش لاشی! اما خوشم آمد از آن دختره، خیلی خوشم آمد. هوم... آدم بچه ی عشقش را که نمی اندازد...! می اندازد؟»

پف!
گوشي را گذاشتم و رفتم که آبي به سر و صورتم بزنم.
يانوشکا گفت: «خون!»
همانجا وسط هال ماندم. لکه‌هاي خون دنبالم آمده بود. نشستم روي صندلي و منتظر شدم. آن لحظه و لحظه‌هاي بعد از آن را که با دور کند مي‌گذشت، من قبلاً تجربه کرده بودم. و مي‌دانستم بعدش چه اتفاقي مي‌افتد. مي‌دانستم که يانوشکا يک بار ديگر تمامي آن فضا را جارو مي‌زند، با حوله همه جا را خشک مي‌کند، بعد مي‌آيد جلو پاي من روي زمين مي‌نشيند، زخم کف پایم را با حوصله مي‌بندد، زانوهام را مي‌بوسد، و سرش را مي‌گذارد روي پاهام. و مي‌دانستم سرش را بغل مي‌کنم، دست‌هام را مي‌سرانم روي شانه‌ها و کمرش. تا اينجا را يک بار ديگر در زندگي يا عمري ديگر تجربه کرده بودم، ولي بعدش ديگر نمي‌دانستم چه اتفاقي مي‌افتد.
سعي کردم او را بلند کنم که بنشانمش روي پاهام، نمي‌آمد، تلاش مي‌کرد مرا از صندلي بکشد پايين. دست‌هاش که دور کمرم قفل شده بود، آرام آرام مرا به زير ‌کشيد. روي زمين توي بغلش بودم و او با اخم و لبخند توأمان نگاهم مي‌کرد. با چشم‌هاي سرخ شده، و صورت گُر گرفته.
گفتم: «عجيب بهت وابسته شده‌ام يانوشکا.»
«ولي من... فکر مي‌کنم عاشقت شده‌ام عباس.»
دست بردم توي موهاش که دور صورتم پخش شده بود: «با من زندگي مي‌کني؟»
«تا هروقت بخواهي.»
و نجواکنان توي گوشم گفت: «اگر مرا نخواستي و بهم گفتي برو، من چکار کنم؟»
«برو، ولي مرا هم با خودت ببر.»
«کجا؟»
«توي بغلت.»
چشم‌هاش را بست، خودش را رها کرد، و باز توي بغلم آب شد. بعد لباس‌هام را هول هولکي از تنم بيرون کشيد و شروع کرد به بوسيدن سينه‌ام.
فکر مي‌کنم اين قشنگ‌ترين عشقبازي‌ عمرم بود. بعدش سرم را روي شکمش گذاشتم و به سقف خيره شدم.
مثل انگشت‌های يانوشکا توی سرم در جنگل تاريکی مي‌چرخيدم که نمی دانستم از کجا شروع کرده ام و کجا ناپدید خواهم شد. چنگل تاریکی که یک دخترک معصوم توش گم شده، علف می خورد، و دنبال راهی می گردد که زنده بماند.
خودم را باور نمی کردم. من و کمين کردن در جاد‌هاي خلوت جنگلي؟ من و یانوشکایی که پناهگاه روحم شده؟ من و اين‌همه شوربختي؟ يعني اين زندگي و اين لحظه‌هاي قشنگ را به خطر بيندازم؟ هيچ نمي‌فهميدم. فقط مي‌خواستم از آن وضعيت خلاص شوم.
گفتم: «بايد راه بيفتيم.»
«کجا؟»
«هاوانا عزیزم. برویم بنوشیم، بخندیم، و خوش باشیم.»

یانوشکا گفت: «عشق يک چيز عتيقه است که با عتيقه‌فروشي فرق دارد. عشق یک جواهر یا عتيقة گران‌قيمت است که آدم زندگيش را با آن معنا مي‌کند، اما عتيقه‌فروشي پر از وسايل گران است که دیگر از زندگي خالي شده.»
چشم دوخته بود به راه رفتن يک زن و مرد، مثل اين‌که ذهنش را راه مي‌برد. وقتي آنها به کوچه‌اي پيچيدند، گفت: «چيزهايي که توي عتيقه‌فروشي هست تاريخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد اعتبار ندارد. ولي عشق لحظة کشف دارد. نمي‌شود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از يادآوري لحظة کشفش مثل زخم تازه خون مي‌آيد. تا يادش مي‌افتي مثل اينکه همان موقع خودت با کارد زده‌اي توي قلب خودت.»

فرياد کشيدم و عبث به پوچي هستي لعنت فرستادم. آخ، اگر فحش نبود که بلند بلند فريادش بزنم دق مي‌کردم. فحش به سگ‌ها، به برنارد، به روزگار، به سفر، به خودم. فکر کردم بدون فحش تعادلي وجود ندارد.
به يک‌جا زل بزن و زير لب چیزی بگو، داد بکش، آنچه را که مي‌شود با فحش زير و رو کرد، زير و زبر کن. مثل بيلي که در خاک فرو مي‌رود و آن را باد مي‌دهد. مرده‌ها را از خاک بيرون بکش کنار خواهر و مادر و هرچه نابدتر مسبب بدبختي‌ات هوا کن. نترس فحش بده.
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
سلام.
کسی در مورد تماما" مخصوص ورزن جدید خبری داره؟ اصلا" چاپ شده؟
تو پروفایل عباس معروفی هر چند روز یک بار قسمت هایی از این کتاب گذاشته میشه.راستش من هیچ کدوم رو به خاطر ریز بودن متن نخوندم.ولی میخوام بدونم اگر نسبت به ورزن قبلی خیلی فرق کرده به یک طریقی پیداش کنم.

مشاهده پیوست 197398

قسمت هایی از کتاب:

سلام حسین خان
نمیدونم من که چیزی ندیدم ، این متن هایی که گذاشتی که فرقی نکرده به نظرم با قبلی
تو وبلاگش نوشته که دوباره منتشر کرده کتابو ؟
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام حسین خان
نمیدونم من که چیزی ندیدم ، این متن هایی که گذاشتی که فرقی نکرده به نظرم با قبلی
تو وبلاگش نوشته که دوباره منتشر کرده کتابو ؟

سلام
پگاه من تو پروفایل فیس بوکش دیدم.نوشته ها زیاد بود و من فقط هیمن دو سه تا رو گذاشتم.روند داستان که همونه.فقط فکر کنم کمی تو نتیجه گیری ها و حرف ها تغییر پیدا کرده.که خوب جزیی حساب میشه.
اون جا حرفی از چاپ و یا انتشار نزده بود.برای همین پرسیدم
 

YARAY

Registered User
تاریخ عضویت
24 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,947
لایک‌ها
164
محل سکونت
تهران
به نقل از my7xN :
ورژن جدید کتاب "تماما مخصوص " رو خود عباس معروفی گذاشته تو وبلاگش
اینم لینک : جمهوری قلم
اینم لینک دانلود کتاب :http://s3.picofile.com/file/7499901505/Tamaman_Makhsus_New_A5.pdf.html

این ورژن جدید در مورد کتاب هم استفاده شد؟ حالا این جدید بالاتره یا پایینتر؟
خود تماما مخصوص که حداقل ۱۰-۱۵ ورژن از سال بلوا و سمفونی و پیکر فرهاد پایینتر بود با اون آخر داستان سمبل شده البته خود نویسنده خوب تحویلش میگرت. ما که فقط غصه خوردیم و حیف کشیدیم،
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
32
محل سکونت
shangri
امسال بهار
فهمیدم با تقدیر نمی شود درافتاد
و با نگاه تو نمی شود درافتاد
و با آمدنت نمی شود درافتاد
این که در آغوش تو
خوابت را می بینم
یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی؟
امسال بهار
فهمیدم وقتی کنار هم راه می رویم
بارانی از
شکوفه های شکوه
بر سرمان می بارد.
امسال بهار
برگ معجزه را
از این عشق تغزلی
نشانت می دهم
گل من!
و برگ برنده را
از نگاهت می دزدم.
امسال بهار
هزاره ی عشقم را با تو
جشن می گیرم
و برای بودنت
می میرم.
 

AMD.POWER

مدیر بخش کامپیوتر
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
نمی‌دانم از دلتنگی عاشق‌ترم ،

یا از عاشقی دلتنگ‌تر !



فقط می‌دانم ؛



در آغوش منی ،

بی آنکه باشی



و رفته‌ا ی ،

بی آنکه نباشی ...





عباس معروفی
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
نوک انگشت را که به تخم چشم فشار بدهی، درخت دو تا می شود. پاهای من هم چهارتا می شوند... با یک انگشت همه دنیا را می شود تکان تکان داد.

سمفونی مردگان - عباس معروفی
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
اگر همه ياد بگيريم و روزى يك اشغال از روى زمين برداريم، خدا هم ياد ميگيرد و روزى يك اشغال از روى زمين برميدارد...
عباس معروفی
 

shivooli

Registered User
تاریخ عضویت
29 مارس 2013
نوشته‌ها
167
لایک‌ها
15
سلتم دوستان! کناب شعری از ایشون به چاپ رسیده؟
 
بالا