• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

مبارکه، قسمت دوم 300 ساخته شد

وضعیت
موضوع بسته شده است.

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
اتفاقأ شما سخت در اشتباهي اولأ آدم چرا متعصبانه بايد عاشق تاريخ مملكتش باشه من اگر تو فرانسه هم بود برعكس خيلي از فرانسوي هاي ناسيوناليست كه ناپلئون رو ستايش مي كنند اون رو نقد بلكه رد مي كردم حالا شما به باطري اشاره كردي واقعأ خنده داره شما اگر علاقمند به مطالعه هستي بهتره بري كتاب پرفسور داريوش شايگان با عنوان هويت چهل تكه رو بخوني اونوقت مي فهمي آدم نبايد به چهارتا آفتابه شكسته به عنوان دست يابي به علم افتخار كنه با اين حرف شما پس تاريخ به عقب برگشته همين آقاي داريوش شايگان 30 سال پيش جزو همون روشنفكرهايي بود كه بر عليه غرب زدگي كتاب مي نوشت الان 180 درجه تغيير عقيده داده اين رو هم بايد در مورد ايشون بگم اگر خارج ايران انديشمند قابل عرضه و سنگين وزني داشته باشيم همين جناب است كه معتبرترين انتشارت فرانسه آثارشو چاپ كرده اونجا هم به اين ادعاي شما پاسخ داده و مثال از سرخپوست ها زده كه ادعا مي كنند اولين ستاره شناساي دنيا اونها بودن حرف من اينه چه كسي پزشكي مدرن معماري مدرن و كليه وسايل آسايش وراحتي امروزي ما رو كه اينقدر عادي شده براي ما كه به اونها فكر نمي كنيم فراهم كرده نكنه مي خواين بگين سيستم پست نامه رساني مدرن هم بر مي گرده به چاپارخونه هاي عهد هخامنشي يا يخچال بر مي گرده به سردابه هاي عهد صفوي كي و چه زماني ژاپن ژاپن شد ؟؟؟ آيا اگر ژاپني ها چسبيده بودن به همون سامورايي بازي هاي خودشون الان اين وضعيتو داشتن؟ مي توني يه تحقيقي در باره تاريخ تاسيس كارخونه هاي ژاپني بكني تا به اين حقيقت پي ببري با غرب ستيزي وباقي موند در سنن و اخلاقيات كهنه خودمون به هيچ جايي نخواهيم رسيد شايد خيلي ها از اين حرفم عصباني بشن ولي من اعتقاد دارم كه مابايد از نوك انگشتان پا تا فرق سر غربي بشيم واين بولشيتاي شريعتي آل احمد رو ول كنيم كه سرانجامي جز بازگشت به خويش گاوآهن نداره
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
بابا ما فحش نداديم اتفاقأ بنده فرهنگ و تمدن يونان رو ستايش مي كنم چون مي دونيم كه اولين دموكراسي در تاريخ بشريت توي اين سرزمين كوچك برقرار شده كه به واسطه همين فيلسوف ها و انديشمندان بزرگ بوده شايد بعضي ها الان ادعا كنن مسلمأ به خاطر اون بيانيه كذايي حقوق بشر كوروش كبير حتمأ ايران اولين دمكراسي بوده

با درود

خوشحال می شویم کمی پیرامون دموکراسی در یونان باستان!i توضیحات بیشتری ارائه نمایید و همچنین نظرتان را درباره ی مطالبی که در زیر ارائه خواهم کرد بفرمایید...

با سپاس.
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا

تاریخ فلسفه، هگل، مقدمه جلد سوم به زبان فرانسه:


دین یونانیان مشتی استوره زشت و توهین آمیز نسبت به انسان و خدا و آفرینش؛ و جامعه ایشان جامعه ای سراسر فساد و تباهی و بی اخلاقی و ستمگری و خیانت و رشوه خواری و وطن فروشی بود و درست به همین دلیل بود که فلسفه در میان ایشان رشد کرد.

هخامنشیان، جان مانوئل کوک، مرتضی ثاقب فر:
ص 10

**** اجتماعی و سیاسی یونانیان که نام میان تهی و بی معنای «دموکراسی» - آن هم فقط در آتن - را بر آن نهاده بودند اصلا بردگان را آدم نمی دانست (آثار ارسطو و افلاطون) و «مردم سالاری» آن عبارت بود از زورگویی و ستم و بهره کشی حدود 5 هزار نفر از اهالی ثروتمند و برده دار آتن بر بیش از 440 هزار نفر جمعیت آن شهر. در سایر دولت - شهرهای یونانی همین «مردم سالاری» بی مُسما (که بهتر است آن را «دمون کراسی» یعنی «دیوسالاری» بنامیم) نیز وجود نداشت و به گفته خودشان حکومت های «تورانی» (استبدادی) حاکم بود.

این مردم نه تنها خیانت و وطن فروشی و مزدور دشمن شدن و راهزنی را زشت نمی پنداشتند، پیوسته در درون شهرهای خود علیه یکدیگر و در بیرون با شهرهای دیگر مشغول توطئه و جدال بودند و بزرگ ترین سیاستمداران و سردارانشان که بارها علیه ایران جنگیده بودند ناچار به دربار ایران پناه می آوردند.

در واقع در طول تاریخ هیچگاه کشور و دولت مستقلی به نام «یونان» وجود نداشت و چنین کشوری ظاهرا فقط در سال 1829 میلادی به کمک سه قدرت بریتانیا، فرانسه و روسیه شکل گرفت و از عثمانی جدا شد.

اين پدرسوخته هاي يوناني مثل افلاطون و ارسطو و سقراط يا هرودت تاريخ نويس يا هومر افسانه پرداز

در این دموکراسی دروغین سقراط جام شوکران نوشید، افلاطون پیوسته **** سیاسی و آموزشی ایرانیان را به رخ جامعه خود می کشید (رساله آلکیبیادس) و در حسرت پیدایش فرمانروایی فیلسوف و خودکامه در یک جامعه کمونیستی می سوخت (کتاب جمهوری). گزنفون شاگرد سوگولی سقراط در کوروشنامه به ستایش از **** فرمانروایی و اخلاقیات ایرانیان پرداخت.
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
عزیز می دونی چرا به تاریخ خودت افتخار نمیکنی چون اصلا تاریخ رو نخوندی

متاسفانه همين تاريخ رو هم غربي ها براي ما نوشتن تا اونجا كه من اطلاع دارم معتبرترين تاريخ درباره ايران توسط نويسنده ها يا بهتر بگم شرقشناس هاي انگليسي نوشته شده و توسط انتشارات كمبريج منتشر شده كه به تاريخ ايران كمبريج مشهوره كه ترجمه و توسط انتشارات اميركبير منتشر شده ازهمون اول هم ما بيشتر سوادمون شفاهي بوده تا كتبي ما حالا حالا ها بايد متمركز بشيم رو ترجمه براي اينكه بضاعتي براي تاليف نداريم شمااگر كتابي در مورد تاريخ ايران مي شناسي كه يه ايراني نوشته معرفي كن ماهم بدونيم واقعأ تاسف آوره ملتي كه تاريخشو خارجي ها نوشتن بازم خداخيرشون بده كه منصفانه نوشتم ما در ايران چندتا كتاب درمورد تاريخ آمريكا داريم
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
کتاب The Ancient World, Isocrates, Panegyricus: ص163

ایسوکراتس سخنور یونانی در سال 380 ق.م:

" برای ما که در زندگی خصوصی خود فکر می کنیم بربرها (ایرانیان) فقط برای بردگی خانگی شایسته هستند شرم آور است که به سیاست عمومی خود اجازه دهیم تا این اندازه متحدانمان از سوی آنها به اسارت و بندگی گرفته شوند. "

کتاب سیاست ارسطو Aristotle, Politicis, in The philosophy of Aristotle: ص 389،390

" نمی توان انکار کرد که مردمانی وجود دارند که هرجا هستند برده اند و مردمان دیگری که هرگز در هیج جا برده نیستند. این در مورد افراد نجیب زاده نیز صدق می کند. نجیب زادگان ما، نه تنها در کشور خود بلکه در تمامی جهان خود را اصل و نسب دار می دانند. درحالی که بردگان در کشور خودشان با اصل و نسب هستند. "


و در پایان پیشنهاد می کنم دوستان دوره ی سه جلدی کتاب یونانیان و بربرها نوشته ی امیر مهدی بدیع را نیز مطالعه نمایند تا با خطاها و دروغ های عمدی و غیرعمدی هردوت بیشتر آشنا شوند.
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
من قصدم توهين به سرزميني كه درش زندگي مي كنم ندارم ولي اگر حقيقت تلخه تقصير من نيست حرف من اينه ايران هيچ انديشمند و فيلسوف تاثير گذاري كه عقايدش منشاء اثري بر زندگي و افكار جهانيان داشته باشه نداشته چرا تو تاريخ فلسفه اسمي از يه ايراني نيست يونان مهد تفكر غربي بوده و اگر كتابهاي تاريخي رو بخونيد پي خواهيد برد كه چرا در جنگ هايي كه بين ايران و يونان درگرفته با اينكه جمعيت و وسعت ايران 10 ها برابر يونان بوده چرا يونان اكثرا پيروز نبرد ميشده نتيجه دمكراسي بر امپراطوري پيروز خواهد شد
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
جاويد ايران عزيز شما انگار از پست هاي من اينجوري برداشت كردي كه من طرفدار كشوري به نام يونان هستم اگر اينطوره سخت در اشتباهي من يونان رو جزو تمدني به نام غرب مي دونم و از تمدن غربي دفاع مي كنم در برابر شرق زدگي امثال شما توجه تون رو به مقاله زير كه از سايت رخداد برداشته جلب مي كنم شايد درماني باشه بر بيماري باستانگرايي شما
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
منطقِ ماخوليا: باستان‌گرایی، پسااستعمارگرایی، و سينمای هنری ايران‏ نویسنده: مراد فرهادپور و مازیار اسلامی
تاریخ: 27 ارديبهشت 1386 http://www.rokhdaad.com/maghalat-d.php?id=139

“Because she is always away, she is never away.” Graham Greene, The End of the Affair


زيگموند فرويد در مقاله‌ی هم‌اينک کلاسيک‌شده‌ی «ماتم و ماخوليا»[1] دو مفهومِ ماتم يا سوگواری از يک‌سو، و ماخوليا از سوی ديگر، را به‌عنوان دو واکنشِ فرد به ازدست‌دادنِ شخص يا شيئی عزيز از هم متمايز می‌کند. ماتم يا سوگواری (mourning) همان کنشی است که فرد به‌هنگامِ ازدست‌دادن يا فقدانِ عزيز يا شيئی انجام می‌دهد. به تعبيرِ فرويد ماتم فرايندی است که فرد ازخلال آن موفّق می‌شود فقدانِ ابژه را به شکلی موفّقيت‌آميز بپذيرد: نوعی حل‌وفصلِ درونیِ خسران و فقدانِ ابژه يا گسستی که فرد سوگوار را از پيوند و وفاداری‌اش به ابژه رها می‌کند و به همين خاطر می‌توان آن را نوعی کشتنِ ابژه برای بارِ دوّم دانست تا فرد سوگوار بتواند بار ديگر در نظمِ نمادينِ زندگیِ طبيعیِ پيشين‌اش ادغام شود. درحالی‌که در ماخوليا (melancholia) فرد توانِ خلاص‌شدن از ابژه‌ی ازدست‌رفته را ندارد و همچنان ميل به يکی‌شدن با ابژه را حفظ می‌کند. و به همين سبب همواره پس‌مانده‌ای از ابژه‌ی ازدست‌رفته را نزد خود نگه می‌دارد تا از اين طريق همچنان به آن وفادار بماند؛ فرايندی که طبيعتاً باعث عدم ادغام دوباره‌ی فردِ ماخوليايی در نظمِ نمادينِ زندگیِ عادی می‌شود، زيرا هميشه پس‌مانده‌ای از شیء يا عزيزِ ازدست‌رفته، در قالبِ خاطره يا ابژه‌ای ديگر در زندگیِ او حضور دارد.


فرويد در اين مقاله خصلتِ بيمارگونه‌ی ماخوليا را دربرابرِ خصلتِ بهنجار و درمانیِ سوگواری قرار می‌دهد: از طريقِ سوگواری فرد موفّق می‌شود به زندگیِ عادی بازگردد (نوعی کنارآمدنِ محافظه‌کارانه با خسران يا فقدان)، درحالی‌که در ماخوليا، فرد کنشی راديکال را از سر می‌گذراند که يکی از تبعاتِ آن انزوايی بيمارگونه است، انزوايی که سايه‌ی تيره‌وتار آن را می‌توان در کلّ هنر و ادبيات ديد (از هملت شکسپير و هنرِ باروک گرفته تا نوشته‌های ادگار آلن پو، شارل بودلر و نقّاشیِ ادوارد مونش و موسيقیِ گوستاو مالر).


فرويد در مقاله‌ای به نامِ «پيش‌درآمدی بر خودشيفتگی»[2] که يک سال پيش از مقاله‌ی «ماتم و ماخوليا» نوشته بود، مفهومِ انتقالِ ليبيدو به «خود» يا «من» را مطرح کرده بود. او در «ماتم و ماخوليا» که درحکمِ بسطِ اين مقاله است، نشان می‌دهد که فردِ ماخوليايی، در تقابل با فردِ عادی که پس از پايانِ دوره‌ی سوگواری کششِ عاطفی يا ليبيدواش به ابژه‌های ديگر منتقل می‌شود، ليبيدو را به درون منتقل می‌کند يعنی به «خود» (ego). حاصلِ اين چرخشِ ليبيدويی، همان مفهومِ خودشيفتگی است، يعنی حالتی که فرد ازخلالِ يکی‌شدن با ابژه‌ی ازدست‌رفته نسبت به جلوه‌های دنيای بيرون بی‌علاقه می‌شود، زيرا آن جلوه‌ها (به‌جز برخی يادمان‌ها) به درد و رنجِ او از فقدانِ ابژه ربطی ندارد. اين بيزاری و نفرت از ديگری، منجر به کشش به بخشی از «خود» آرمانی‌شده‌ی فرد می‌شود.[3] اگرچه اين نفرت به تعبيرِ فرويد به درونِ هم منتقل می‌شود، که آن‌هم به‌خاطرِ بی‌بنيگیِ «خود» بر اثرِ ناتوانیِ فرد ازایجاد دلبستگیِ (Cathexis) عميق به ابژه‌های بيرونی و توجّهِ بيش‌ازحد به ابژه‌ی ازدست‌رفته درونی شده است. پس در ماخوليا فرد هم از خود نفرت دارد و هم به خود عشق می‌ورزد. و اين رابطه‌ی دوپهلو البتّه منحصر به ماخوليا نيست، زيرا به اعتقادِ فرويد هر رابطه‌ی عشقی فی‌نفسه دوپلهو است و ماخوليا به‌واقع اين دوپلهويیِ ازپيش‌موجود را تقويت نيز می‌کند.


جورجو آگامبن، فيلسوفِ معاصرِ ايتاليايی، در خوانشِ خود از مقاله‌ی «ماتم و ماخوليا» به نکته‌ای بس ظريف اشاره می‌کند. به اعتقادِ او خسرانِ موجود در تجربه‌ی ماخوليا خود می‌تواند حجابی باشد بر دست‌نيافتنی يا حتّی ناموجودبودنِ ابژه‌ی ازدست‌رفته:


«از اين نقطه‌نظر، ماخوليا چندان درحکمِ واکنشِ پس‌روانه نسبت به ازدست‌دادنِ معشوق نيست که معادلِ نوعی ظرفيت يا قابليتِ تخيّلی برای نمايان‌ساختنِ ابژه‌ای دست‌نيافتنی به‌مثابه چيزی که گويا گم شده يا از دست رفته است. اگر ليبيدو چنان رفتار می‌کند که گويی خسرانی رخ داده هرچند به‌واقع هيچ‌چيز از دست نرفته است، اين امر بدان سبب است که ليبيدو نمايشی بر پا می‌دارد که در آن چيزی که نمی‌تواند از دست برود يا گم شود، زيرا هرگز مايملکِ کسی نبوده است، به‌مثابه شيئی گم‌شده نمايان می‌گردد، و چيزی که هيچ‌گاه نمی‌توانسته مايملکِ کسی بوده باشد، زيرا احتمالاً هرگز وجود نداشته است، می‌تواند درمقامِ امری ازدست‌رفته و گم‌شده به دست آيد و تصاحب شود.»[4]


نقل‌قولِ فوق نشان می‌دهد که خسران (loss) پديده‌ای به‌مراتب پيچيده‌تر از آنی است که تصوّر می‌شود. يکی از وجوهِ اين پيچيدگی تفاوتِ «خسران» با «فقدان» (lack) است. هر انسانی به صرفِ انسان‌بودن با «فقدان» آشنا است. زيرا «فقدان» مشخّصه‌ی بارزِ ميلِ انسانی و دليلِ اصلیِ تفاوتِ اين ميل با غريزه‌ی حيوانی است. غريزه می‌تواند ارضا شود. امّا ميل، به تعبيری خاص، ارضاءناپذير است. نفسِ تلاش برای رسيدن به موضوعِ ميل (object of desire) سوژه‌ی ميل را دگرگون می‌سازد و او را در وضعيتی جديد قرار می‌دهد و همين امر باعث می‌شود تا به‌هنگامِ تحقّقِ ميل، او خود به‌واقع کسِ ديگری باشد با ميلی متفاوت. به همين دليل می‌توان گفت که تلاشِ فوق همواره به شکست می‌انجامد، شکستی که درقالبِ اين عبارت بيان می‌شود: «اين همانی که می‌خواستم نيست.» به عبارتِ ديگر، ميلِ انسانی به نحوی ذاتی و اساسی واجدِ بُعدی اجتماعی و زمانی است. يعنی چارچوبِ اصلیِ آن که اصولاً ميل‌ورزيدن را ممکن می‌سازد خيال‌بافی درباره‌ی ديگری درونی‌شده است. ميلِ انسانی از منطقِ مجازِ مرسل (metonymy) يا همان مکانيسمِ جابجايی (displacement) در روان‌کاویِ فرويدی تبعيّت می‌کند، يعنی از جابجاشدنِ سوژه در زنجيره‌ای از دال‌ها که پايانی جز خودِ نامتناهی ندارد. از اين‌رو می‌توان گفت که بدونِ حضورِ مداومِ فقدان چيزی به نامِ ميلِ انسانی وجود نخواهد داشت، يا به بيانِ ساده‌تر، ميل خود چيزی نيست مگر نوعی فقدان، خلاء، مغاک و شکافِ درونِ سوژه يا انسان.


با توجّه به توصيفِ فوق از نقشِ برسازنده و اساسیِ فقدان در ميلِ انسانی و سوژه‌شدن، می‌توان به‌راحتی به اين نکته پی برد که بيماریِ فردِ ماخوليايی به وی اجازه می‌دهد تا از راه‌های گوناگون اين فقدان را «پر کند»، يا بر آن سرپوش نهد. در واقع، اگر بخواهيم از واژگانِ لاکان سود جوييم، فردِ ماخوليايی تفاوتِ ميانِ «ابژه» و «ابژه-علّت» (‘object-cause’) ميل را ناديده می‌گيرد.[5] همان‌گونه که آگامبن می‌گويد، ابژه‌ی ازدست‌رفته ممکن است اصلاً هيچ‌گاه وجود نداشته و فردِ ماخوليايی با تظاهر به ازدست‌دادن، آن را به چيزی واقعاً موجود بدل سازد. بنابراين او برای خسرانِ چيزی مويه و زاری، شکوه، اعتراض و طلبِ همدردی و تسلّی می‌کند که سراب و امرِ موهومی بيش نيست.


البتّه هر ماخوليايی ضرورتاً واجدِ اين نوع خودفريبی و رياکاری نيست و موجبِ پرشدنِ مصنوعیِ فقدان نمی‌شود: بلکه درست برعکس، با برجسته‌ساختنِ خسرانِ ابژه‌ی واقعاً موجود و درد و عذابِ ناشی از آن، عملاً بر وجودِ «فقدان» تأکيد می‌گذارد و آن را هرچه بيش‌تر نمايان می‌سازد. اين نوع ماخوليا را، به دليلِ پيوند يا شباهت‌اش با ديالکتيکِ منفیِ موردِ نظرِ آدورنو، می‌توانيم «ماخوليای منفی» بناميم.


پديده‌ی عشقِ درباری که به‌لحاظِ تاريخی در اشعارِ شاعرانِ پرووانسی، موسوم به تروبادور (Troubadour)، و الاهياتِ‌ فرقه‌ی کاتارها تجلّی يافته است، نمونه‌ی بارزِ اين نوع ماخوليا است. در اين نوع رابطه‌ی عاشقانه، معشوق ذاتاً دست‌نيافتنی است و حتّی ارزش و جذّابيتِ عاطفیِ آن نيز در گروِ همين امر است. مثالی جديدتر از عصرِ حاضر، فيلمِ عصرِ معصوميّت ساخته‌ی مارتين اسکورسيزی است. در اين فيلم نيز رابطه‌ی عاشقانه ميانِ دو شخصيتِ اصلیِ فيلم (دانيل دی لوئيس و ميشل فايفر) پيوسته تحت‌الشعاعِ نوعی جدايیِ آتی و قريب‌الوقوع است و به همين سبب آن‌دو اين رابطه را تنها ازخلالِ خسرانِ آن تجربه می‌کنند.در هر دو مثالِ فوق با شکل‌هايی از تأکيدنهادن بر فقدان، آن‌هم ازطريقِ نوعی علّيتِ روبه‌پس (retroactive) روبه‌رو هستيم.




اگرچه تا اينجا بیشتر بر سويه‌ی فردیِ بيماریِ ماخوليا تأکيد کرديم، امّا بدونِ شک، ماخوليا می‌تواند بيماری يا آسيبی فرهنگی و جمعی هم باشد. امروزه بارزترين نمونه‌های اين نوع ماخوليای جمعی را احتمالاً می‌توان در دو موردِ زير خلاصه کرد: ناسيوناليسمِ متّکی بر افتخارات و يادبودهای گذشته‌ی طلايی و گفتارِ نظریِ موسوم به مطالعاتِ پسا-استعماری (Post-Colonial Studies).


مصاديقِ موردِ نخست تقريباً نامحدود است و می‌توان آن را نزدِ همه‌ی اقوام و ملل يافت. در همه‌ی اين موارد ما با برساختنِ نوعی عصرِ زرّين و گذشته‌ی باشکوه روبه‌رو هستيم که اينک نشانی از آن باقی نمانده است، زيرا دستاوردهای درخشانِ اين عصرِ زرّين در طولِ تاريخ به تاراج رفته است. در کشورِ خودمان اين نوع ستايشِ اغراق‌آميز و شکوهمندسازیِ بيمارگونه از ايرانِ باستان فراوان به چشم می‌خورد. ستايش از قدرت و عظمتِ امپراتوریِ هخامنشی يا ساسانی (که از قضا با شِکوه و شکايت از غارتگری‌های امپراتوری‌های بيگانه همراه است)؛ ستايش از فتوحاتِ نظامیِ پادشاهانِ ايرانِ باستان به‌مثابه گسترشِ تمدّن، که درموردِ کورش تا حدّ تبديلِ او به نخستين نويسنده‌ی اعلاميه‌ی حقوقِ بشر بسط می‌يابد (يا نزديک‌تر به زمانِ خودمان، ستايش از غارتِ هند تحتِ نامِ «فتوحاتِ نادر») جملگی نمودهايی از همين ماخوليای جمعی است. در تمامیِ اين موارد با همان مکانيسمِ تغيير و ساختنِ گذشته از طريقِ نوعی علّيتِ روبه‌پس، و همچنين با سرپوش‌نهادن بر همه‌ی ضعف‌ها و تناقضاتِ گذشته، ازجمله فجايعی که همين پادشاهانِ عادل و برخوردار از فرّهِ ايزدی مرتکب شدند، مواجه‌ايم.


موردِ دوّم، يعنی مطالعاتِ پسا-استعماری کمی پيچيده‌تر است و برای درک و نقدِ آن نخست بايد به برخی زمينه‌های تاريخیِ بروزِ آن اشاره کنيم. پديده‌ی استعمار از اواخرِ قرنِ شانزدهم و به‌واسطه‌ی برتریِ نظامی و تکنولوژيکی که غرب به آن دست يافته بود، آغاز شد. بررسیِ دلايلِ اقتصادی، جمعيت‌شناختی و... بروزِ اين پديده و نتايجِ آن خارج از حوصله‌ی بحثِ ماست. با اين حال شکّی نيست که برای اکثريّتِ مردمانِ غيراروپايی، اين پديده به‌معنای تجربه‌ی قتل و غارت، دخالتِ خارجی و فساد و استبدادِ داخلی بوده است. ازاين‌رو شکّی نيست که استعمار را بايد در همه‌ی ابعادش محکوم کرد. توسعه و رشدِ سرمايه‌داری درآغاز موجبِ تشديدِ استعمار و فجايعِ ناشی از آن گشت. دو جنگِ جهانی که غارتِ منابعِ طبيعی و دسترسی به بازارهای مستعمرات از عواملِ مهمِّ وقوعِ آنهابود، برای اثباتِ اين نکته کافی است. امّا همراه با جهانی‌شدنِ سرمايه‌داری، جنبش‌های توده‌ایِ ضدّ استعماری و استقلال‌طلب نيز از هر گوشه‌ی جهان سر بر آوردند. همه‌ی اين جنبش‌ها خواهانِ دست‌يابی به استقلالِ سياسی و اقتصادی، قطعِ نفوذِ نظامی و اقتصادی قدرت‌های استعماری، و پيشرفتِ اقتصادی، و مقابله با غارتِ منابعِ طبيعیِ خويش بودند. تقريباً در همه‌ی کشورهای مستعمره و نيمه‌مستعمره، کلّ اين خواسته‌ها نهايتاً و منطقاً در قالبِ يک خواسته‌ی اصلی يعنی تشکيلِ يک دولت-ملّتِ مستقل تجلّی يافتند.


يکی از ابعادِ مبارزاتِ ضدّ استعماری، کسبِ هويتِ ملّی و بازگشت به فرهنگِ اصيلِ بومی بوده است. کتابِ مشهورِ فرانتس فانون را می‌توان مانيفستِ اين گرايشِ فرهنگی دانست. ولی از قضا طنزِ تاريخیِ نهفته در اين گونه مبارزات ضرورتِ توسّل به مفاهيم و نهادهای غربی و بيگانه (ازقبيلِ دولت، ملّت، تفکيکِ قوا، حکومتِ قانون و...) برای برساختن يا احيای هويّتِ اصيلِ بومی است. اصطلاحِ «آفريقا» يا «هويّتِ آفريقايی» احتمالاً بارزترين نمودِ اين طنز و مکرِ تاريخ است. زيرا درحقيقت «هويّتِ آفريقايی» و حتّی خودِ واژه‌ی آفريقا، از محصولاتِ فرهنگِ اروپايی‌اند و بسياری از مردمانی که در اين قارۀ «سیاه» زندگی می‌کنند، حتّی تا به امروز، هويّتِ خود را از تعلّق‌شان به فلان يا بهمان قبيله و دشمنی‌شان با قبايلِ ديگر (نظیر هوتو عليهِ توتسی) کسب می‌کنند و حتّی به نوعی وحدت و هويّتِ ملّی هم دست نيافته‌اند چه رسد به «هويّتِ آفريقايی».


در چند دهه‌ی اخير شکلِ جديدی از تحليل و نقدِ پديده‌ی استعمار در خودِ غرب آغاز شده است. نقطه‌ی شروعِ اين فرايند کتابِ شرق‌شناسی به‌قلمِ ادوارد سعيد است. در اين کتاب سعيد به تبيينِ مفهومِ شرق‌شناسیِ سنّتی يعنی همان نگاهِ غربی‌ها به تمدّن‌های باستانیِ شرق می‌پردازد که برای دوره‌ای مستعمره‌ی غرب بوده‌اند. او می‌کوشد تا با آشکارساختنِ ماهيتِ حقيقیِ شرق‌شناسی نشان دهد که چگونه غربی‌ها به انسانِ شرقی به‌مثابه شیء می‌نگرند و می‌کوشند تا به همان شيوه‌ی علمیِ رايج در رشته‌هايی همچون گياه‌شناسی، جانورشناسی و... «به شناختی علمی از شرق» دست يابند. البتّه از ديدِ او هدفِ اصلی از اين کنجکاویِ علمی نه کسبِ «معرفت» بلکه افزايشِ «قدرت» است. ادوارد سعيد با استفاده از آرای ميشل فوکو درباره‌ی پيوندِ «معرفت» و «قدرت» در متنِ گفتارهای نظری، نقدِ خود از شرق‌شناسیِ سنّتی را بسط می‌دهد.


کتابِ ادوارد سعيد نه فقط در دانشگاه‌های غربی اثری کلاسيک شد، بلکه در ميانِ روشنفکرانِ کشورهای جهانِ سوّم نيز به نوعی مانيفستِ ضدّ استعماری بدل گشت. بدين‌ترتيب روشنفکرانی همچون گاياتری اسپيواک، ايجاز احمد، هوجی بابا... با تکيه بر دستاوردهای نظریِ ادوارد سعيد شکلِ جديدی از گفتارِ نظری را بسط دادند که بعدها تحتِ عنوانِ مطالعاتِ پسا-استعماری فراگير شد. هدفِ اين گفتارِ جديد آن بود تا درست در تقابل با شرق‌شناسیِ سنّتی، هويّتِ «اصيل» فرهنگیِ کشورهای شرق را، نه از منظرِ بيرونی و غربی، بلکه با تکيه بر وضعيّتِ واقعی و بومیِ اين کشورها در حالِ حاضر بررسی و تبيين کند و بدين‌ترتيب جای خالیِ ناگفته‌ها را پر کند، تحريف‌های مورّخانِ غربی را تصحيح کند، و درواقع آنچه را از دست رفته و گم شده بود، بازيابد.


با نگاهی کوتاه به توصيفِ فوق از دو پديده‌ی ساختنِ «گذشته‌ی طلايی» و گفتارِ پسا-استعماری، می‌توان به‌راحتی ارتباطِ اين دو پديده با بيماریِ ماخوليای (جمعی) و همچنين تحليلِ آگامبن از آن را دريافت. همان‌طور که گفتيم براساسِ اين تحليل ماخوليا شکلی از ايجادِ ارتباط با ابژه‌هايی است که دست‌نيافتنی و يا اساساً ناموجود و غيرواقعی‌اند. اين نگاهِ ماخوليايی به آگاهیِ فردی يا جمعی اجازه می‌دهد با ناديده‌گرفتنِ تفاوتِ ميانِ «خسران» و «فقدان»، عملاً بر شکاف‌های درونیِ خويش سرپوش گذاشته و خود را صاحبِ چيزی بداند که همواره فاقدِ آن بوده است.


آيا شکايت از گم‌کردنِ شکوه و عظمتِ گذشته و احساسِ اندوه و خسران‌زدگی در ارتباط با ايرانِ باستان و ميراثِ کهن و ذخايرِ فرهنگیِ تاراج‌گشته، خود شکلِ آشکاری از همين نوع ماخوليايی نيست که آگامبن توصيف می‌کند؟ آيا در پسِ اين اندوه و شکايت، ما حقيقتاً با تلاشی برای پرکردنِ فقدان‌های تاريخیِ خويش و برساختنِ هويّتی کامل و توپر و بری از هرگونه شکاف و تناقض روبه‌رو نيستيم؟


اگر پاسخ‌گويی به پرسش‌های فوق را بتوان به مورّخان و کارشناسانِ فرهنگی واگذار کرد، امّا ترديدی نيست که درموردِ پديده‌ی مطالعاتِ پسا-استعماری ما با نوعی از ماخوليا سروکار داريم. همه‌ی نشانه‌های اين بيماری در گفتارِ پسا-استعماری مشهود است. سازندگانِ اصلیِ اين گفتار که از قضا جملگی در آکادمی‌های غربی کار می‌کنند با معطوف‌ساختنِ نگاه‌شان به دوره‌ی پيش از استعمار و هويّتِ «اصيل»، نه تنها از بررسیِ پيچيدگی‌های پديده‌ی استعمار (و برخی جنبه‌های مثبتِ آن) معاف و فی‌الواقع به‌تعبيری «پيشا-استعماری» می‌شوند، بلکه درعين‌حال درقبالِ فرايندِ جهانی‌شدن و اثراتِ مخرّبِ آن بر فرهنگ‌های بومی موضع‌گيری می‌کنند و به همان پس‌مانده‌های آن هويّتِ «اصيل» ازدست‌رفته چنگ می‌زنند. امّا اين پس‌مانده‌ها درحقيقت همان «يادمان‌هايی» هستند که فرويد در مقاله‌ی «ماتم و ماخوليا» به آن‌ها اشاره می‌کند.


گفتارِ پسا-استعماری درست همچون فردِ ماخوليايی با تظاهر به وفاداری به ابژه‌ی ازدست‌رفته، هم وجودِ ناموجودِ آن را اثبات می‌کند و هم فقدان‌ها يا شکاف‌های نمادينه‌ناشدنیِ گذشته‌ی تاريخی را پنهان می‌سازد؛ و به همين دليل برخلافِ ظاهرِ ‌ضدّغرب‌زده‌اش، در فرايندِ جهانی‌سازی ادغام می‌شود. زمينه‌ی تاريخیِ اين ادغام نيز چيزی نيست جز همان فرايندِ «پست‌مدرنِ» فرهنگی‌شدنِ همه‌چيز، رواجِ تکثّرِ فرهنگی در هيأتی سطحی و توريستی (نظيرِ وجودِ انواعِ رستوران‌های چينی، تايلندی، آفريقايی و... در همه‌ی کلان‌شهرهای غربی) و خوانايیِ کلّ اين فرايند با منافعِ سرمايه‌داریِ جهانی. بنابراين تعجّبی ندارد که چهره‌های اصلیِ اين گفتار و هوادارانِ کثيرش به‌رغمِ ظاهرِ انتقادی و راديکال‌شان عملاً درجهتِ جريانِ آب شنا می‌کنند و خود جزئی از بازتوليدِ همين فرايندِ جهانی‌شدن‌اند.




هر دو نمونه‌ی ماخوليای جمعی و خصلتِ ايجابی‌اش، يعنی پُرکردنِ فقدان و شکاف‌های درونی، که بدان‌ها اشاره شد، ماهيتی کلّی و جهانی يا فراملّی دارند. برای «برخوردِ نزديک» و تماسِ ملموس و انضمامی با اين ماخوليا بايد به سراغِ پديده‌ای رويم که جزئيات، زير و بم‌ها، و مکانيسم‌های پنهان و آشکارش برای ما آشناتر است؛ پديده‌ای که هرچند امروزه مهم‌ترين و بارورترين حوزه‌ی «خلّاقيتِ فرهنگیِ» کشورِ ما محسوب می‌شود، ليکن تجسّمِ عينیِ آن عملاً در چند فرد و آثارِ آنها خلاصه می‌شود. و اين پديده‌ی «بومی» چيزی نيست مگر سينمایه هنریِ ايران. و چهره‌های برجسته و ماندگارش.


پيش از پرداختن به اين فيلم‌سازان، رفعِ يک سوءتفاهم ضروری به نظر می‌رسد. تحليلی که ما تاکنون از مفهومِ ماخوليا و اجزا و پيامدهای آن (يکی‌کردنِ فقدان و خسران، پرکردنِ شکاف و...) ارائه کرديم، اساساً برآمده از ديدگاه و تحليلِ انتقادیِ ما نسبت به سينمای کيارستمی است –تحليلی که اميدواريم به شکلی بس مفصّل‌تر و مستندتر در قالبِ کتابی درباره‌ی اين فيلم‌ساز به‌زودی منتشر کنيم. اين امر خود نتيجه‌ی تبديلِ کيارستمی به يک پديده‌ی فرهنگیِ خاص و استثنايی است و درنتيجه ممکن است به اين تصوّر دامن زند که تحليلِ ما از ساختارِ ماخوليايی و بيمارگونه‌ی سينمای هنریِ ايران نادرست و صرفاً محدود به يک فيلم‌سازِ خاص است؛ درحالی‌که درست برعکس، اين خصلتِ ماخوليايی وجهِ مشترکِ کلّ سينمای هنری و روشنفکرانه‌ی �
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
من قصدم توهين به سرزميني كه درش زندگي مي كنم ندارم ولي اگر حقيقت تلخه تقصير من نيست حرف من اينه ايران هيچ انديشمند و فيلسوف تاثير گذاري كه عقايدش منشاء اثري بر زندگي و افكار جهانيان داشته باشه نداشته چرا تو تاريخ فلسفه اسمي از يه ايراني نيست يونان مهد تفكر غربي بوده و اگر كتابهاي تاريخي رو بخونيد پي خواهيد برد كه چرا در جنگ هايي كه بين ايران و يونان درگرفته با اينكه جمعيت و وسعت ايران 10 ها برابر يونان بوده چرا يونان اكثرا پيروز نبرد ميشده نتيجه دمكراسي بر امپراطوري پيروز خواهد شد

دقیقا با شما هم داستان هستم، حقیقت تلخ است :) بویژه درباره ی دموکراسی یونان ... :happy:

نظرات خود درباره ی دموکراسی در یونان را که بیان نکردید!! دست کم در مورد پیروزی های پی در پی یونان بر ایران!! پاسخ دهید تا به موارد دیگر نیز بپردازیم...

همان منبع:

با وضع اجتماعی، سیاسی و اقتصادی اسفبار یونان و در عین حال شور استقلالی که داشتند حق آنان بود که به دشمنی با ایران برخیزند و در برابر آن همه شکستهای بزرگ دو شکست کوچک و تصادفی ایران را بزرگ جلوه دهند و درباره آن حماسه سرایی و افسانه سازی و گزافه گویی کنند!
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
جاويد ايران عزيز شما انگار از پست هاي من اينجوري برداشت كردي كه من طرفدار كشوري به نام يونان هستم اگر اينطوره سخت در اشتباهي من يونان رو جزو تمدني به نام غرب مي دونم و از تمدن غربي دفاع مي كنم در برابر شرق زدگي امثال شما توجه تون رو به مقاله زير كه از سايت رخداد برداشته جلب مي كنم شايد درماني باشه بر بيماري باستانگرايي شما

توهین شما درمورد بیماری باستانگرایی! را ندید می گیریم، زیرا بحثی در مورد دموکراسی در یونان مطرح کردید و من هم با استناد به بنمایه های معتبر پاسخ آنرا از دیدگاه تاریخی دادم ولی شما...

در مورد شرق زدگی هم آخرش نفهمیدیم غرب زدگی و تهاجم فرهنگی و این داستانهای عجیب و غریب بد است یا شرق زدگی! :D
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
تا ما گذشته و تاريخ خودمون رو نقد اونم از نوع بي رحمانش نكنيم به جايي نخواهيم رسيد چطور كه نرسيديم شما يه انديشمند ايراني مثال بزن كه به حد افلاطون و ارسطو تو تاريخ جهان تاثير گذار باشن شما هر تاريخ فلسفه اي رو باز كني اولين فصلش يونانه از ايران خبري نيست چون چيزي توليد نكرده كه خبري باشه شما تو هر دبيرستان فكسني هر گوشه دنيا تشريف ببري همه ايلياد و اديسه رو مي شناسن هم انگليسيش هم فرانسويش هم ژاپنيش هم برزيليش ولي كيه كه فردوسي رو بشناسه ما در روند پيشرف بشر هيچ نقشي نداشتيم چرا شما اينو قبول نمي كني همين فلسف و منطق اسلامي هم كه محصول نوشته هاي فارابي و ابن سينا و شيخ اشراق هست همش بر مي گرده به فلسفه يونان حالا شما هي حرف خودت بزن گفتم كه شما بيماري به نام باستانگرايي داري كه ناشي از تعصبته
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
یک نکته ی کوچک:

من يونان رو جزو تمدني به نام غرب مي دونم و از تمدن غربي دفاع مي كنم

اروپاییان در سده ی هفده تا نوزده به مفهوم ملیت رسیده بودند و شوق انقلاب بورژوایی و برکندن **** استبدادی آنان را به سوی کسب ایدئولوژی و نیز هویتی نوین سوق می داد شاید حق داشتند که سرچشمه ی دموکراسی آرمانی را دموکراسی بی مسمای آتنی بپندارند!
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
آقا جواب ما رو ندادي ازشخصيت هاي برجسته ايراني خبري نشد
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
آيا امپراطوري هخامنشي با لشگركشي و جنگ تشكيل نشده ؟
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
جناب مدير تاريخ آيا لفظ باستانگرايي توهين محسوب ميشه
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
:blink::blink:دوستان اينجانب به توهين متهم شدم و چون كارهاي ديگه اي هم تو اين فوروم دارم و به يوزر خود نياز شديد تا با اردنگي اين سرباز متعصب كوروش كبير:p:p و مدير تاريخ از فوروم پرت نشدم بيرون از اين بحث ميرم كنار
متاسفانه ايشون تحمل شنيدن حرف هاي تازه رونداره و دلش با خرابه هاي تخت جمشيد خوشه كوروش تو بخواب كه ما بيداريم الان 2500 ساله بيداريم يعني به بي خوابي دچارشديم و بيخوابي هم كه عقل رو ذايل مي كنه باي باي :)
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
آقا جواب ما رو ندادي ازشخصيت هاي برجسته ايراني خبري نشد

f_farhangMm_61f4aea.jpg


فرهنگ ايران پيش از اسلام و آثار آن در تمدن اسلامی و ادبيات عربی

نويسنده: پروفسور محمد محمدی ملاير

ص 384:


" بیشتر ما میپنداریم که ادب و فرهنگ پیش از اسلام ایران با یورش عرب‌ها نابود شد و فرهنگی نوخواسته و جدا از گذشته در دامان فرهنگ اسلامی پرورش یافت.

اما چگونه می توان باور کرد ادب و فرهنگ مردمی که پیشینه‌ی تاریخی چندهزار ساله دارند، در زمانی کوتاه آن چنان نابود یا دگرگون شود که اثری از آن نماند و در نتیجه " آن مردم در نادانی و بیخبری فرو روند تا پس از گذشت زمانی دراز بار دیگر در اثر عواملی دیگر از نو قدم به عالم دانش و ادب نهند، آن هم از گونه‌ای دیگر."

برعکس، نگاهی گذار به تاریخ سده‌های نخست ورود اسلام به ایران نشان می دهد که ایرانیان در همان دوران که آن را دوران "فترت و انقطاع" خوانده‌اند، فرهنگ پربار خود را داشتند و همان فرهنگ بود که پایه‌های اصلی تمدن اسلامی را پیریزی کرد.


البته ناخوانده پیداست که بیچاره پروفسور محمد ملایر هم حتما به باستانگرایی متهم خواهند شد...:D
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
فقط يه نكته پاياني از وبلاگ ساردين با اجازه

دروغ امروز، دروغ ملت كوروش كبيره. اين دروغ هم يكي از اون چيزاس كه عجيب ما رو در بند كرده. ببينيم اين دروغ چيه كه ما رو آزار ميده!

ما يك ملت بزرگ هستيم: ملت كوروش كبير. ملتي كه فرهنگي بس غني داشت. امروزه محققان بسياري روي فرهنگ ايران باستان كار ميكنن. ما ملتي شجاع بوديم كه ميهن پرستي ما نگذاشت كسي جرئت كنه چپ به خاك ما نگاه كنه. ما ملتي با قانونهاي عميق بوديم. مملو از دستورات عميق. مثلاً مقدس شمردن زمين يا حقوق ملل مختلف. دارنده اولين قانون حقوق بشر. ما ملتي مهربون بوديم. به همنوع هامون عشق ميورزيديم. بين ما دروغ نبود. بين ما دورويي نبود...

ما خيلي چيزها داشتيم كه امروز از بين رفتن. خون پاك و برين ما با خون عرب هاي نادون قاطي شد. و ما تنبل شديم. ما بايد به روزهاي اوج خودمون برگرديم. با پيروي از خط كوروش و داريوش بايد دوباره نام خودمون رو تو جهان بلند كنيم.

اينها دروغه. طبق معمول باز هم دروغ. آره ما يه دوره كلي امپراطور بوديم. اما كدوم قانون بر تاريخ بشريت حاكمه كه تضمين كنه ما هميشه ابرقدرت بمونيم يا هميشه اخلاقاي خوب خودمون رو حفظ كنيم (البته با اين فرض كه يه زماني خيلي خوب بوديم دارم ميگم). كي گفته كه چون تاريخ ما خيلي موضوع تحقيق در سراسر دنياست پس ما حتماً يه چيزي داشتيم. تاريخ يه رشته دانشگاهيه كه احتياج به موضوع براي تحقيق داره. و اين موضوع هم در زمان هاي گذشته است. جز ما روي يونانيها و روميها هم تحقيقات شده (چه بسا بيشتر، پس دشمنان ما بهتر از ما بودن؟).

تاريخ چيز ديگه اي ميگه! ميگه يه فرهنگ از يك ملت برخاست، جهان رو گرفت و بعد رو به افول رفت. تموم شد. و از همه مهمتر چيه؟ نميشه با اتكا به اون فرهنگ به جايي رسيد.

فقط ما مردم كوروش از اون زمان تغيير نكرديم. بلكه اون روش ها هم اشتباه بود تضادهاي حل نشدني داشت كه نميتونست با اونا ادامه بده.

اين خيال كه ملت كوروش ميتونه به روزهاي اوج خودش برسه، يك دروغه. يك خيال پردازيه ملتيه كه هيچ چيزي براي افتخار كردن ندارن. چون چيزي رو نميبينن كه به اون افتخار كن. چون دنبال يه بتي هستيم بي عيب و نقص. كامل. يك خداي ملي ميخوايم. و همچين چيزي نداريم. همچين موجودي نه در ايران و نه در سراسر جهان به دنيا نيومده. اين مرض تا حدي شديده كه مدت هاست كسي جرئت نداره مصدق رو نقد كنه از ترس فرو ريختن آخرين افتخارات ما.

بيايد به جاي ساختن كوروش بي عيب، ستارخان رزمنده و مصدق آزاده، به جاي ساختن مجسمه هاي بدون ترك از اين مردان بزرگ، يه كار ديگه كنيم. بيايد به مردان بزرگمون افتخار كنيم و عيب و ايراد اونا و خودمون رو بشناسيم. بياييد ببينيم كه حقيقتاً چي هستيم. اون وقت به خودمون افتخار كنيم: به اين كه دروغ نميگيم.
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
آقا شرمنده خودت لطف كن و چندتا اسم از اين شخصيتها در بيار اينجا بنويس تا تحقيق كنيم ببينيم به پاي افلاطون و ارسطوي نفهم فاسد ميرسن يا نه :happy:
 

friends_DVD

Registered User
تاریخ عضویت
20 نوامبر 2006
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
0
مقايسه نتايج جستجو در بخش كتاب آمازون

هومر 98961 مورد ايلياد 31905 مورد اديسه 65713 مورد

فردوسي 461 مورد شاهنامه 360 مورد

سعدي 2155 مورد
شكسپير 155270 مورد

حافظ 5375
گوته 56501

محمد مصدق 42
جمال عبداناصر مصري 2746
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا