• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

mostafanew

Registered User
تاریخ عضویت
28 مارس 2007
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
2
در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم
بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم
به وقت صبح قيامت كه سر زخاك برآرم
به گفت و گوي تو خيزم به جستجوي تو باشم
به مجمعي كه درآيند شاهدان دو عالم
نظر به سوي تو دارم غلام روي تو باشم
حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم
جمال حور نجويم دوان به سوي تو باشم
مي بهشت ننوشتم زجام ساقي رضوان
مرا به باده چه حاجت كه مست بوي تو باشم
هزار باديه سهل است با وجود تو رفتن
اگر خلاف كنم سعديا به سوي تو باشم

در آرزوي تو باشم - سعدي
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
امشب شعري خواهم نوشت

شعري كه نام تو را كه
«با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو رفته اي»
تكرار كند
خوابي كه اين روزها همراه تو شده است
همان خوابي كه سرودي كرده بودي
«پر طبل تر از حیات»
خواب خود را
با فصلها در میان نهاده ي
«با فصلی که در می گذشت؛»
من در انتظار فصل سردي ام كه درونم جريان دارد
به جستجوي آن فصل بودم
تو
خواب خویشتن را
«با برفها در میان نهادي
با برفی که می نشست؛»
من به پاييزي بي بهار متصلش كردم
«تو خوابت را
رازی کردي»
و من راز خواب تو را از بامداد خواستم
من خواب تو را
فرياد زدم
«چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.»
آن چه ماند حسرتي بود
از نامي كه
بروي سنگي ساده حك شده بود
 

Luxor

Registered User
تاریخ عضویت
6 آپریل 2007
نوشته‌ها
682
لایک‌ها
22
سن
41
محل سکونت
real WORLD :}
برای جری .. نازنین بانو ی من...

دوست

همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟


مشیری
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی است، یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او میشنود آوازم؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
ا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سرعربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود میگویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار، به هم در شکنم
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
برشاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی



در کارگه کوزه گری کردم رای
درپایه چرخ دیدم استاد به پای

می کرد دلیر کوزه را دسته وسر
از کله پادشاه و از دست گدای



در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی

درگردش خویش اگرمرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی



گر آمدنم به خود بدی نامدمی
ور نیز شدن به من بدی کی شدمی

به زان نبدی که اندراین دیرخراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی



از کوزه گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت زهر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده ام کوزه هر خماری



آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر درطلبش می کوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشی​
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
به تن در غرور من و ما
روان پاکی که خود از پاکی تراشیده بودیم ....پیکره
که هم بودن ما تفسیریست از جدایی ما
بی صدایی ما صداییست بی صدا تر از شکستن غرور آدمی
این چه بی صدا صدایی بود
که چون کبک سر در خودفرو برده بودیم
دنیا را نا توان معنا می بخشیدیم
......................
معنایی بی معنا تر از پاشیدن آب
بر برکه ای که بر دره ای
فرو میریزد وا مانده و محصور در میان جنسی از سنگ
زللال هر چند باشد این چنین آبی
به گنداب کشیده خواهد شد..!
این چنین آبی
ودر پایان جزبه پایان نمیرسیم
هر چند با پاکی ....
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
ماه من غصه چرا؟

آسمان را بنگر ،که هنوز ،بعد صدها شب و روز

مثل ان روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر ،به ما می خندد!

یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان

نه شکست و نه گرفت!

بلکه از عاطفه لبریز شد و

نفسی از سر امید کشید

و در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپید

زیر پاهامان ریخت،

تا بگوید که هنوز ،پر امنیت احساس خداست!

ماه من،غصه چرا؟!

تو مرا داری و من هر شب و روز،

آرزویم ،همه خوشبختی توست!

ماه من !دل به غم دادن و از یاس سخن هاگفتن

کار آنهایی نیست ،که خدا را دارند…

ماه من !غم و اندوه ،اگر هم روزی ،مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات ،از لب پنجره عشق ،زمین خورد و شکست،

با نگاهت به خدا ،چتر شادی وا کن

و بگو با دل خود ،که خدا هست،خدا هست!

او همانی است که در تارترین لحظه شب،راه نورانی امید

نشانم میداد…

او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،همه زندگی ام ،غرق شادی باشد…

ماه من! غصه اگر هست، بگو تا باشد !

معنی خوشبختی ،

بودن اندوه است…!

این همه غصه و غم ،این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه !میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچیین

ولی از یاد مبر:

پشت هر کوه بلند ،سبزه زاری است پر یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند

که خدا هست،خدا هست

وچرا غصه؟!چرا؟
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
ای مرغ سحر، چو این شب تار، بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفحه روح بخش اسحار رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زر تار محبوبه نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار و اهریمن زشتخو حصاری

یاد آر ز شمع مرده، یاد آر

ای مونس یوسف، اندر این بند تعبیر عیان چو شد تو را خواب
دل پر ز شعف، لب از شکر خند محسود عدو به کام اصحاب
رفتی بر یار و خویش و پیوند آزاد تر از نسیم و مهتاب
زان کو همه شام با تو یک چند در آرزوی وصال احباب

اختر به سحر شمرده یاد آر

چون باغ شود دوباره خرم ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم آفاق نگارخانه ی چین
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم تو داده ز کف قرار و تمکین
زان نوگل پیش رس که در غم ناداده به نار شوق تسکین

از سردی دی، فسرده یاد آر

ای همره تیه پور عمران بگذشت چو این سنین معدود
وان شاهد نغز بزم عرفان بنمود چو وعد خویش مشهود
وز مذبح زر چو شد به کیوان هر صبح شمیم عنبر و عود
زان کو به گناه قوم نادان در حسرت روی ارض موعود

بر بادیه جان سپرده، یادآر

چون گشت زنو زمانه آباد ای کودک دوره طلایی
وز طاعت بندگان خود شاد بگرفت ز سر خدا، خدایی
نه رسم ارم، نه اسم شداد گل بست زبان ژاژخایی
زان کس که ز نوک تیغ جلاد ماخوذ بجرم حق ستایی

تسنیم وصال خورده، یادآر
 

nafar_2konkor

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2007
نوشته‌ها
95
لایک‌ها
1
" ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است... "
تقصیر ز تو نیست که زیبا و قشنگی
تقصیر از این مردم و این ذهن خراب است
گیسو مده بر باد ، که بر باد دهندت
پنهان شو، که پیدا شدنت درد و عذاب است
عریان منما تن که در این جنگل وحشی
پوشاندن تن با زره ای سخت ، ثواب است
هرچند که اندام تو شه بیت غزل هاست
اما تو بدان ، ... شعر، فقط توی کتاب است
از حمید سلطان آبادی (آلبالو)
منبعhttp://pin.blogsky.com/?Date=1386-02
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
امشب شوق باریدن دارم

می خواهم ببارم در سرزمین نگاهت

و در اغوش گیرم پونه های خاكی یادت را.

امشب شوق پریدن دارم

می خواهم شاپركی با شم و در اسمان دلت

به پرواز در ایم و در ابر نفسهایت ارام گیرم.

امشب شوق سوختن دارم

می خواهم خاكستر شوم در اتش اشتیاق دستان

تو و گهگاهی شعله ور شوم با نسیم عشقت.

امشب شوق دریا شدن دارم

می خواهم در دریای وجودت شناور شوم

وبا امواج خواستنت به ساحل چشمانت برسم.

امشب شوق سیراب شدن دارم

می خواهم بر كویر احساسم نظر كنی و

جاری كنی چشمه زلال مهرت را.

امشب شوق وصل دارم

می خواهم برسم به تك نیلوفر مرداب ارزوهایم

می خواهم برسم به اوج خواستن.

برسم به تو.

گم شوم در تو.

بمانم با تو..
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
معجزه ی عشق

صدای گــــــریه ی بــاران پـــاک می آید

دوبـــــاره بوی دل انگــیز خــــاک می آید

تــــو مهربــــانی خودرا زمن دریــــغ مدار

کلید قفل دلت را بــــــه دست من بسپار

بیا کمی بنشینیم سینه صـــــاف کنــــیم

بـیا بــه معجزه ی عشق اعتراف کنــــیم

تــــو مثل صــــاعقه بر من فرود آمده ای

تو شعله ای که بــــه بود و نبود آمده ای

چه خوب بود که همسایه ی خدا بـودیم

قشنگ بود اگــــر پشت ابرهـــــــا بودیم

تو مثل حسّ رقیق منی؛ قشنگ ؛ لطیف

تــــو مثل برگ گل نو رسیده ترد ؛ ظریف

بــه جز دلی که به پیش تو جا گذاشته ام

بـــه روی هستیم ای مــاه ؛ پا گذاشته ام

گمان کنم تــــو همانی که فکر می کردم

نــــــه ؛ مهربانتر از آنی که فکر می کردم

شکـــــــسته است غرور پلنگ می فهمی؟

دلم برای تو تنگ است تنگ ؛ می فهمی؟

[شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام] *

تــــویی تجلی ایمـــــان و کــــفر ختم کلام
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
مثل گل صد برگ شکوفا شده ای

چون مــــاه چهارده فریبا شده ای

در آینه ی نگـــــاه من چشم بدوز

تا در یابی چقدر زیبــــــا شده ای
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
مُهر مهر

نیمه شب نجوا کنان در گوش هم

راه افتـــــادیم دوشـــا دوش هم

ساحل و ماه و سکوت نیمه شب

شاخه ها سر برده در آغوش هم

جیر جیرکهـای شب خوان یکصـدا

مست از غوغای نوشا نوش هـم

موجها غرق تماشامـــــان شـدند

تـــا که بـــالا آمــدند از دوش هـم

قرص ماه از آسمـــان مبهوت مـا

مـا رها از خویشتن مدهوش هـم

بسته شد عهدی میان ما ؛ زدیم

مُهر مهری بر لب خــاموش هـــم

سایه های ما به هم محرم شدند

بی صــدا رفتند در آغــــوش هـم
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
می‌نوشتم عشق.........



می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت
آهِ حوای درون دامان آدم می‌گرفت
می‌نوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم می‌گرفت
می‌نوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری می‌نویسد، عشق ماتم می‌گرفت
می‌رسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم می‌گرفت
می‌گذشتم از گلاب کوچه‌ی اردیبهشت
بوی گل‌های اشارت در پناهم می‌گرفت
با تو می‌گفتم فقط از ابرها، آئینه‌ها
یک قلم، یک دفتر بی‌نام عالم می‌گرفت
می‌کشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
می‌سرودم یک غزل باران دمادم می‌گرفت
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
بانو

مالك كل فصل هايي تو،
آب و رنگت ولي شبيه بهار
اي لبانت به رنگ نارنگي،
رنج نارنج را به من بسپار
مالك كل فصل هايي پس،
توي دشت تو برف مي بارد
نفست هرم باد تابستان،
عطر آغوش تو هميشه بهار
فصل پاييز توي موهايت،
در طواف است و بر لبش لبيك
حجرالابيض است رخسارت،
حج آن عمره‌اي تمتع وار
دست هاي تو مسجد شعرند،
قافيه قد قامت تو نشد
اشهد ان لا غزل جز تو،
مي شود بر مناره ها تكرار
اي دو چشمت ذغال، گيسو دود
، گونه هايت شكوفه آتش
اي قنوت شكسته بسته من
، ربنا اتنا عذاب النار
در نگاهت دو صوفي سرمست،
در سماع هو الطيف به رقص
گيسوانت به روي صورت من،
ذكر گويند با هوالستار
پلك هايت دو ابر؛ ابر سپيد،
روي خورشيد چشم هاي تواند
مژه هاي تو هم براي همين،
دست هاي بلند استغفار
مي نويسم برقص و بوسه بپاش،
بوسه هاي تو راوي غزلند
"نه" نگو شعر من تعارف نيست،
از من اصرار و از تو هم انكار
مي نويسم... نه مي نويسد عشق،
كاغذ از چارگوشه مي سوزد
از شكوه تو وزن شعر شكست،
مثنوي بر غزل شود آوار
تو تمام ترانه اي بانو
بودن بي بهانه اي بانو
شعر شمس الشموس پيشانيت
عشق يعني عبور عريانيت
پشت پيراهنت پرنده شدن
دل بريدن سپس برنده شدن
كودكي را دوباره كاويدن
طعم شاتوتو دزدكي چيدن
پيرهن لكه لكه لب قرمز
"من نخوردم!" دروغكي جايز
"نه" نگو "نه" نگو كه فرصت نيست
عشق مشقي پر از مشقت نيست
رنج اين جاست كشتن جرئت
هي نِشستن، نَشستن عادت
از تن تيك تاك ساعت ها
هي مرور شب مرارت ها
صبح بايد بيايد از عشقت
پوپاي پر گشايد از عشقت
هفت هاتف غزل كنند تو را
به عروسي بدل كنند تو را
چو بيفتد كه عشق راه افتاد
توي يك بركه قرص ماه افتاد
هفت هاتف غزل كنند تو را
تا كه اين شعر هم غزل بشود
رقص تو روي واژه ها بكند
سنگلاخ عروض را هموار
مي نويسم سكوت پشت سكوت
، تا بپيچد صداي بوسه تو
نقطه چين مي گذارم اين جارا،
فصل شاتوت مي رسد انگار
ماه بانو برقص بوسه بپاش
بوسه هاي تو راوي غزلند
"نه" نگو شعر من تعارف نيست،
از من اصرار و از تو هم اقرار
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
تورا گم کرده ام امروز




وحالا لحظه های من




گرفتار سکوتی سرد وسنگینند



وچشمانم



که تا دیروز به عشقت می درخشیدند



نمی دانی چه غمگینند



چراغ روشن شب بود



برایم چشم های تو



نمی دانم چه خواهد شد



پر از دلشوره ام



بی تاب ودلگیرم



کجا ماندی که من بی تو




هزاران بار، در هر لحظه می میرم
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
هوای دلتنگی

عبور مي كنم از جاده هاي بيداري
و دور مي شوم از لحظه هاي تكراري



هواي خانه پر است از هواي دلتنگي
دلم گرفته از اين حجم تنگ آواري



دوباره بال و پرم پر ز حس پرواز است
كجاست پنجره اين چهار ديواري




كجاست پيك بشارت كسي كه مي آيد
به دستگيري اين دست هاي بي ياري



وفور گريه ام اما هنوز مي خندم
به تلخي همه خنده هاي اجباري



چقدر ساده و ارزان به عشق دل داديم
حراج دل ما بود و عشق بازاري



كمي نشان صداقت هنوز در ما هست
هميشه آينه هستيم اگر چه زنگاري



ولي دورغ چرا دل حريف عشق نبود
چنان شكست كه از دل نماند آثاري



اگر كه عشق بپرسد كه مرد راهي باز
جواب روشنم اين است يك كلام آري
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
چشمه خورشید

من فکر میکنم،هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ
احساس میکنم،در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه خورشید در دلم،می جوشد از یقین
احساس میکنم،در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان،می روید از زمین
آه ای یقین گمشده،ای ماهی گریز،در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافی ام؛ اینک به سحر عشق از برکه های آینه راهی به من بجو
من فکر میکنم،هرگز نبوده دست من اینسان بزرگ و شاد
احساس می کنم،در چشم من به آبشر اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
احساس میکنم،در هر رگم به هر طپش قلب من کنون
بیدار باش قافله ای میزند جرس
آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو چون خزه به هم
من بانگ بر کشیدم از آستان یاس
آه ای یقین یافته بازت نمی نهم
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کس که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است، می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست میرود
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
خواب آخر

وقتی که خوابی نیمه شب، تو را نگاه می کنم
زیبائیت را با بهار، گاه اشتباه می کنم
از شرم سرانگشت من، پیشانیت تر می شود
عطر تنت می پیچید و دنیا معطر می شود
گیسوت تابی می خورد،می لغزد از بازوی تو
از شانه جاری می شود،چون آبشاری موی تو
چون برگ گل در بسترم،می گسترانی بوی خود
من را نوازش می کنی بر مهربان زانوی خود
آسیمه می خیزم ز خواب،تو نیستی اما دگر
ای عشق من،بی من کجا؟تنها نرو من را ببر
من بی تو می میرم مرو،من بی تو می میرم بمان
با من بمان زین پس دگر،هرچه تو می گویی همان
در خواب آخر عشق من،در برگ گل پیچیدمت
می خوابم ای زیباترین،در خواب شاید دیدمت
 
بالا