• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

همه چيز در مورد احمد شاملو

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در اين تحقيق سعي بر اين بوده است كه از طريق خوانش اشعار احمد شاملو، در يك مقطع زماني خاص، زواياي اجتماعي و ابعاد ناشناخته آن را مشخص و معين كنيم. دانستن اين نكته براي خواننده لازم است كه شاملو، كار شاعري خود را از اوايل دهة 20 شروع كرد و تا اواخر دهة 70 ادامه داد، يعني چيزي در حدود نيم قرن بسيار طبيعي است كه در اين مدت طولاني، نگرش‌ها و خط‌مش‌هاي متفاوتي پيدا كند. ابتداي كار شاملو با مجموعه‌اي به نام «آهنگ‌هاي فراموش شده» مي‌باشد، مجموعه‌اي با لحن رمانتيك و جهان بيني خام يك شاعر تازه پا‌، نگرشي كه شاملو بعدها به شكل افراطي از آن بيزار گشت و كناره گرفت، اين مجموعه اولين و آخرين كار شاملو در اين حیطه بود، پس از آن نگرش شاعر به يكباره دگرگون مي‌شود. دگرگوني‌هاي اجتماعي و سياسي سبب مي‌گردند تا شاعر در بطن مبارزات سياسي قرار گيرد و همين مسأله، رنگ و بوي ديگري به اشعارش مي‌دهد. اين دوره از اواسط دهة 20 شروع و تا يك دهه بعد به طول مي‌انجامد؛ آثار منتشر شدة او در اين دوره از آهن‌ها و احساس و مجموعة 23 شروع مي‌شود و به قطع نامه و هواي تازه مي‌انجامد. اين دوره ، دقيقاً همان دوره‌اي است كه ما به بررسي آن پرداخته‌ايم، چرا كه معتقديم، مفاهيم اجتماعي و سياسي، نمودي مستقيم و آشکار در اين اشعار دارند. علت اينكه اشعار بعدي شاعر را مورد بررسي قرار نداده‌ايم، تغيير نگرشي است كه بعد از مجموعه اشعار هواي تازه در شاعر رخ مي‌دهد و او يكسره گام در وادي ديگري مي‌نهد و با انتشار آثاري همچون باغ آينه، آيدا در آينه، آيدا درخت خنجر و خاطره، زيربناي معنايي تمامي اشعاربعدي خود را پي‌ريزي مي‌كند. از اين رو تنها دوره‌اي كه واجد شرايط براي تحقيق مورد نظر مي باشد، همان دورة مياني است. روش تحقيق بدين صورت بوده است كه با بررسي تك تك اشعار و تجزيه و تحليل آنها، در پايان به يك نگرش كلي در زمينة اين اشعار رسيده‌ايم. بنابراين فهرست‌بندي ما، مبتني بر فهرست تمامي اشعار شاملو در اين دوره مي‌باشد، چرا كه هر شعر و بررسي آن، خود مي‌تواند فصل جداگانه‌اي شمرده شود، از اين رو از فهرست‌بندي رايج پرهيز كرديم.

الف) مجموعه اشعار «آهن‌ها و احساس»
اين مجموعة اشعاري است كه شاعر در فاصلة سال‌هاي (1323 ـ 1329) دست به سرودن آنها زده است و به شكلي كاملاً مشخص، رنگ و بوي سياسي و انقلابي دارند؛ مجموعة آهن و احساس متشكل از شعر با عناوين: مرغ دريا، براي خون و ماتيك مرثيه مي‌باشد كه در اين ميان تنها شعر براي خون و ماتيك واجد ويژگي‌هايي است كه ما قصد داريم به بررسي آنها بپردازيم.
در شعر براي خون و ماتيك شاعر بيانيه خود را اعلام مي‌كند، نوعي اعلام مبارزه با شاعران پيشين و شيوة نگرش آنها كه در مركز اين حملات شاعري به نام حميدي شيرازي قرار مي‌گيرد كه شاملو قصد دارد با خوار شمردن او، دنياي بريده از اجتماع شاعران پيشين را زير سوال ببرد. او نگرش اين شاعران را که به توصيف زيبايي‌هاي معشوق و خوار شمردن دنياي پيراموني‌شان منجر مي‌گشت، يكسره انكار مي‌كند و معتقد است كه امروزه بايد مفهوم زندگي را از بطن كوچه و مبارزات آزادي خواهانه‌ي مردمي به دست آورد كه جان خود را در اين راه نهاده‌اند، جايي درشعر، او براي مقايسة شيوه نگرش خود و شاعراني همچون حميدي به توصيف مفهوم زندگي از ديدگاه هر دو مي‌پردازد و به خوبي منظور خود را بيان مي‌دارد:
«گنج عظيم هستي و لذت را / پنهان به زير دامن خودداري / بگذار اين چنين بشناسد مرد/ در روزگار ما/ آهنگ و رنگ را/ زيبايي و شكوه و فريبندگي را / زندگي را / حال آن كه رنگ را / در گونه‌هاي زرد تو مي‌بايد جويد، برادرم!/ در گونه‌هاي زرد تو / وندر/ اين شانة برهنة خون مرد/ از هم چو خود ضعيفي/ مضراب تازيانه به تن خورد/ بارگيران خفت روح‌اش را/ بر شانه‌هاي زخم تن‌اش برد.!»
در اينجا شاملو به وضوح ستايش‌گر آن مبارزاني است كه در راه مبارزه‌شان از تن و روح خود مايه مي‌گذارند و زخم‌هاي توأمان هر دو را تحمل مي‌كنند. براي او زندگي ديگر در تن زنان خلاصه نمي‌شود، او زندگي را در مفهوم مبارزه براي آزادي، مبارزه با ظلم مي‌داند.
شاملو در جاي جاي اين شعر به اين مقايسه مي‌پردازد، او پي در پي نگرش شاعران، كلاسيكي همچون حميدي را با نگرش شاعران امروزي همچون خود و هم رزما‌نش‌مقايسه مي‌كند. در جايي ديگر از اين شعر او به مقايسة دو گونه سرخي‌ي متفاوت مي‌پردازد؛ سرخي لبان يار و سرخي زخم‌هاي مبارز و اين گونه می‌سرايد:
حال آن كه بي‌گمان / در زخم‌هاي گرم بخار آلود/ سرخي شكفته‌تر به نظر مي‌زند / سرخي‌ي لب‌ها.
او به شكلي مشخص، زخم‌هاي يك مبارز را سرخ‌تر از لب‌هاي يك زن مي‌داند و بر ارزش مبارزه و رنج پس از آن، صحه مي‌گذارد. حتي عنوان شعر نيز متضمن اين معني مي‌باشد «براي خون و ماتيك»
در جايي ديگر از اين شعر، شاعر مفاهيم مدنظر خود را، خارج از چارچوب كشورش در نظر مي‌گيرد و سعي مي‌كند به اين مبارزه، وسعتي جهاني بدهد.
هي!/ شاعر!/ هي!/ سرخي، به سرخی‌‌ست/ لب‌ها و زخم‌ها!/ ليكن لبان يار تو را خنده هر زمان / دندان نما كند،/ زان پيش‌تر كه ببيند آن را / چشم عليل تو / چون رشته‌يي زلولوتر بر گل انار» / آيد يكي جراحت خونين مرا به چشم/ كاندر ميان آن / پيداست استخوان ؛/ زيرا كه دوستان مرا/ زان پيش‌تر كه هيتلر قصاب «آش و ويتس»/ در كوره‌هايي مرگ بسوزاند،/ هم گام ديگرش / بسيار شيشه‌ها / از صمغ سرخ خون سياهان / سرشار كرده بود / درهارلم و برانكس / انبار كرده بود / كند تا/ ماتيك از آن مهيا/ لابد براي يار تو ، لب‌هاي يار تو! /
در اين جا، شاعر با لحني معترض، كوره‌هاي ادم سوزي نازي‌ها را به دستگاه‌هاي تجاري دنيايي سرمايه‌داري پيوند مي‌زند و سرمايه داري را چيزي همچون نازيسم مي‌داند (عقيده‌اي كه ريشه در تمايلات چپي شاعر دارد) اشاره به ظلمي كه در حق سياهان آمريكايي در دو محلة معروف نيويورك يعني‌هارلم و برانكس) مي‌شود و آنها را قرباني اين سرمايه سالاري و دنياي سرشار از مفهوم تجارت مي‌داند در ابتداي شعر نيز به طعنه به حميدي شاعر نهيب مي‌زند كه «سرخي، سرخي است: لب‌ها و زخم‌ها!» كه بگويد در كنار آن لب‌هاي سرخ يار تو، و در بستر زيرين آن سرخي ، سرخي خون يار من نهفته است كه زير تازيانه‌ها و ظلم‌حكومت‌هاي مستبد در حال جان دادن است.
شعر براي خون و ماتيك،شعر يكسره در ستايش مبارزه است، در مدح خون و زخم و رنج؛ جايي در آن، شاعر خود را «ظلم زاده» مي‌نامد، زادة ظلمي كه ريشه در مفاهيم بطني جامعه‌اش دارد.
ب) در مجموعهِ‌ی 23، از همان مفاهیم انقلابی به چشم می‌خورد، دعوت به مبارزه، پای فشاری در راه آزادی و طرد و رد هر گونه ظلم و استبداد در جایی از شعر 23 شاعر این گونه می‌سراید:
نطفه‌های خون آلود / که عرق مرگ / به چهره‌ی پدرشان / قطره بسته بود / رَحم آماد‌ه‌ی مادر را / از زندگی انباشت/ و انبانی‌های تاریک یک آسمان/ از ستاره‌های بزرگ قربانی / پر شد: ـ/ یک ستاره جنبید / صد ستاره،/ ستاره‌ی صدهزار خورشید،/ از افق مرگ پر حاصل / در آسمان / درخشید.
شاعر با زبانی پر از تمثیل و اشاره ، ما را دعوت به آبستن کردن مادران تقدیر می‌کند و سرشار کردن آنان از مفهوم زندگی، او آسمان را سرشار از شهیدانی می‌داند که همچون ستاره‌هایی تابناک، آسمان را نورانی می‌کنند و از خلال مرگ، مفهوم زندگی، حرکت و مبارزه با ظلم و تباهی را تجربه می‌کنند.
در جایی دیگر از این شعر:
چون دشنه‌ئی/ صدای‌ام را به بلور آسمان می‌کشم: /«هی! چه کنم‌های سربه هوای دستان بی‌تدبیر تقدیر ما/ پشت میله‌ها و ملیله‌های اشرافیت / پشت سکوت و پشت دارها/ پشت افتراها/ پشت دیوارها / پشت امروز و روز میلاد ـ با قاب سیاه شکسته‌اش ـ / پشت رنج، پشت نه، پشت ظلمت/ پشت پافشاری، پشت ضخامت / پشت نومیدی‌ی سمج خداوندان شما / و حتی و حتی پوست نازک دل عاشق من ، / زیبایی‌ِی یک تاریخ / تسلیم می‌کند، بهشت سرخ گوشت تن‌اش را / به مردانی که استخوان هاشان آجر بناست/ بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل / و پولاد بالش بسترشان/ یک پتک است/»
تك‌تك كلمات اين شعر، مفهوم مبارزه براي به زيستن نهفته است و شاعر به خوبي توانسته‌است مفاهيم رو در رو را در كنار هم قرار دهد و از اين طريق مبارزه ميان آنان را به نمايش گذارد: ميله و مليله، سكوت و دار ، افترا و ديوار؛ او خود را هم چون دشنة مي‌داند كه با برندگي‌اش و با خلق يك زخم، هويت خويش را اعلام مي‌كند؛ ميله‌ها و هر آن چه كه نشان اسارت با خود دارند با ناز و نوازش اشرافيت در ارتباط مي‌باشند؛ تهمت‌ها، ديوار‌ها، زندان‌ها و لاجرم اعدام‌ها و دارها را به دنبال دارند؛ مردان سازنده خالق، بنّايان ايستاده بر شانه‌هاي خويشتن ، سازندگاني سرسخت و آشتي‌ناپذير، همچن يك پتك؛ شاعر آفرينندگان حقيقي تاريخ را اين گونه به تصوير مي‌كشد؛ درو اقع شاعر به خلق تصوير مبارزي سازش ناپذير مي‌پردازد كه به هيچ روي سر فرود آوردن را نياموخته است در جاي ديگر اين شعر:
دعائي كه شما زمزمه مي‌كنيد / تاريخ زندگاني است كه مرده‌اند / و هنگامي نيز / كه زنده بوده‌اند / خروس هيچ زنده‌گي/ در قلب ده‌كده‌شان آواز / نداده بود ... / و اين است، اين است دنيايي كه وسعت آن / شما را در تنگي ي خود/ چون دانة انگوري / به سر كه مبدل خواهد كرد/ براي برق انداختن به پوتين گشاد و پر ميخ يكي من ! »
تاريخ اين مرز بوم همواره لگدكوب چكمه‌ها و سم‌ضربه‌هاي اسبان‌شان بوده است، لگدكوب پوتين‌هايي پرمیخ، بزرگ و براق كه نام يك «من» ، يك مستبد را يدك مي‌كشيده‌اند؛ شاعر در اين قطعه، تلاش آنان كه با اين مفاهيم به مبارزه برنمي‌خيزند را همچون، برق انداختن پوتين اين مستبدان مي‌داند، تلاشي در جهت ظلم و در جهت رفع و طرد آن.
اما تو!/ تو قلب ا‌ت را بشوي/ در بي غشي‌ي جام بلور يك باران،/تا بدانی/ چگونه / آنان / برگورها كه زير هر انگشت پاي شان / گشوده بود دهان / در انفجار بلوغ‌شان / رقصيدند/ چه‌گونه بر سنگ فرش لج / پاكوبيدند / و اشتهاي شجاعت‌شان / چه گونه / در ضيافت مرگي از پيش آگاه / كباب گلوله‌ها را داغ داغ/ با دندان دنده‌هاشان بلعيدند/ قلب‌ات را چون گوشي آماده كن / تا من سرو دم را بخوانم / سرود جگرهاي نارنج را كه چليده شد / در هواي مرطوب زندان / در هواي سوزان شكنجه / در هواي خفقاني دار،/ و نام‌هاي خونين را نكرد استفراغ/ در تب درد آلود اقرار/
شاعر مبارزاتي را به تصوير مي‌كشد كه گورها هم چون فرش‌هايي زيرپاهاي‌شان گسترده شده است و هر لحظه امكان دارد دهان باز كند؛ آنان لوله‌ها را به جان مي‌خرند، گلوله‌هاي سوزان و يا داغ داغ را؛ آنها در زندان‌ها ... (و چه طولاني) و در طي شكنجه‌ها ... و سرانجام بر روي دار، هيچ گاه از پاي در نمي‌آيند و اقرار نمي‌كنند.
در جاي ديگري اين گونه آمده است.
(با خون كله‌هاي گچ در كلاه‌هاي پولاد) كه در واقع توصيف شاعر از قدرت‌مندان و زورمندان جامعه مي‌باشد و آن روح نظامي گري كه همواره بر روح زندگي ايراني حاكم بوده است، افرادي با كله‌هايي آكنده از گچ و در احاطة يك كلاه پولادين و يا در جاي ديگر:
.... و براي انباشتن ما در تاريخ يك رحم / از ستاره‌هاي بزرگ قرباني: شاعر اين قربانيان هم چون ستاره را آفرينندگان راستين تاريخ مي‌داند.

پ) مجموعة قطع نامه:
نخستين شعر اين مجموعه «تا شكوفة سرخ يك پيراهن » در واقع ادامه‌اي بر مجموعه‌هاي 23 و آهن‌ها و احساس مي‌باشد؛ همان مضامين و ظلم ستيزي نهفته در بطن سطور اين اشعار:
]كه مي‌داند / كه من بايد / سنگ‌هاي زندان‌ام را به دوش كشم / به سان فرزند مريم كه صليب‌اش را،/و نه به سان شما / كه دستة شلاق دژخيم‌تان را مي‌تراشيد / از استخوان برادرتان / و رشتة تازيانة جلادتان را مي‌بافيد/ از گيسوان خواهرتان / و نگين به دسته شلاق خود كامه‌گان مي‌نشانيد/ از دندان‌هاي شكسته‌ی پدرتان!
شاعر در اين جا به وضوح بيان مي‌دارد كه، مردمان شايد بي‌آنكه خود بدانند بر پاي دارند و آفرينندة جلادان، دژخيمان و خودكامه‌گان مي‌باشند؛ آنان را خلق مي‌كنند و سپس بزرگ مي‌كنند؛ در واقع از منظر شاعر، اين مردمان خود بر ، برپاي دارندگان ظلم و ظالم هستند؛ و در جاي ديگري از اين شعر، نبرد ميان مبارزان و جلادان را به تصوير مي‌كشد:
كه خون گرم‌تان را / به سربازان جوخه‌ی اعلام / مي‌نوشانيد / كه از سرما مي‌لرزند/ و نگاه‌شان / انجماد يك حماقت است.
در واقع اين مبارزان با جان خويشتن و با خون خود، جلادان خويش را سيراب مي‌كنن. جلادان كه از نگاه شاعر، همچون انجماد و تجسم يك حماقت هستند.
در واقع حيات و ممات اين جلادان، در آزار دادن قربانيان نهفته است، آنان با اين شكنجه‌ها، گويي جان تازه‌اي مي‌گيرند:[

كه كوره‌ی دژخيم شما را مي‌تابانند/ با هیمه‌ی باغ من / و نان جلاد مرا برشته مي‌كنند / در خاكستر زاد و رود شما.
شاملو، به هنگام سرودن اين اشعار، عضو حزب توده بوده است و درگير در مبارزات شديدي كه ميان اين حزب و حكومت در فاصلة بين سال‌هاي 1325 تا 1332 در گرفت. از اين رو مفاهيمي را كه به كار مي‌گيرد نيز، به خوبي نمايانگر جهت‌گيري‌هاي سياسي او مي‌باشند:
تا زنداني بسازم و در آن محبوس بمانم:/ زندان دوست داشتن/ دوست داشتن كارخانه‌ها / مشت‌ها / تفنگ‌ها؛
شاعر دوست داشتن خويش را در مفاهيمي اين گونه قرار مي‌دهد: كارخانه‌هايي را كه مرداني با مشت‌هاي گره كرده و سرشار از حس سازندگي و اعتراض، در آن به كار مشغول‌اند و لاجرم تفنگ‌هايي كه بايد در دست اين مردان قرار گيرد؛ عناصري هم عرض و در يك راستا: كارخانه، مشت و تفنگ؛ نمادهاي اعتراض و مبارزه.
شعر «تا شكوفة سرخ يك پيراهن» در واقع بيانة شاعر در مورد مفهوم زندگي مي‌باشد؛ و او زندگي را اين گونه معني مي‌كند: دوست داشتن همه چيز، حتي به ظاهر خردترين و بي‌اهميت‌ترين شان، تا از خلال اين دوست داشتن زیستن ممكن گردد؛ آنجا كه مي‌گويد:
دوست داشتن سكوت و زمزمه و فرياد
؟ و بايد دانست كه هر سه مفهوم سكوت، زمزمه و فرياد، ابعاد گوناگون يك مفهوم مي‌باشند و آن «صدا» مي‌باشد و شاعر برخود واجب مي‌شمرد كه اين هر سه را دوست بدارد، چه فرياد را و چه سكوت را.
شاعر در پس اين مبارزه و اين نوع زيستن، ايمان به پيروزي را نيز در خويشتن پرورانده است:
و من همچنان مي‌روم :/ در زنداني كه با خويش / در زنجيري كه با پاي / در شتابي كه با چشم / در یقینی كه با فتح من مي‌رود دوش با دوش/ از غنچة لب خند تصوير كودني كه بر ديوار ديروز / تا شكوفه‌ی سرخ يك پيراهن / بر بوته‌ی يك اعدام : / تا فردا!
او حتي با پاهاي در زنجير و زندانی كه همواره با اوست، باز هم به پيروزي خويش ايمان دارد و در اين بين، اعدام و مرگ را همچون بوته‌اي و يا شايد جوانه‌اي مي‌داند براي رويشي در فردا.
شعر بعدي اين مجموعه، «قصيده براي انسان ماه بهمن» در واقع به مناسبت سالروز مرگ دکتر تقي ارانی (در 14 بهمن 1318) مي‌باشد: اراني **** حزب كمونيست در ايران بود كه در ماجراي معروف 53 نفر، با فرمان رضاشاه دستگير و در زندان كشته شد، اين شعر به واقع بزرگ داشتي است براي اراني:
تو نمي داني زنده‌گي چيست، فتح چيست/ تو نمي‌داني اراني كيست./
در سراسر اين شعر، اشاره‌هاي فراواني به نام شهرها و مكان‌هايي مي‌شود كه در آنجا مبارزاتي برضد حكومت انجام گرفته است.
چه گونه او طبل سرخ زنده‌گي‌اش را به نوا درآورد / در نبض زير آب / درقلب آبادان / و حماسة توفاني ي شعرش را آغاز كرد/
و در جاي ديگري، شاعر اين مبارزه را به تمامي طول تاريخ و تمامي كشورها تسري مي‌دهد:
و راه مي‌رود بر تاريخ، برچين / بر ايران و يونان / انسان انسان انسان انسان ... انسان‌ها ... / و كه مي‌دود چون خون، شتابان / در رگ تاريخ ، در رگ ويت نام، در رگ آبادان/ انسان انسان انسان انسان .... انسان‌ها ... / و به مانند سيلابه كد ازسد،/ سرريز مي‌كند در مصراع عظيم تاريخ‌اش / از ديدار هزاران قافيه: / قافيه‌ی دزدانه/ قافيه‌ي در ظلمت/ قافيه‌ي پنهاني / قافیه‌‌ي جنايت / قافيه‌ي زندان در برابر انسان / و قافيه‌ي كه نگذاشت آدولف رضاخان / به دنبال هر مصرع كه پايان گرفت به «نون»: / قافيه‌ي لزج / قافيه‌ي خون!/
در واقع، اشاره‌ي شاعر به دراز نای تاريخ است و حضور انسان در اين تاريخ، در ايران، يونان، چين، ويت نام و آبادان و باور به اينكه اين انسان‌ها سرانجام همانند سيلابي كه ازسد مي‌گذرد، از هرگونه سدي عبور خواهند كرد: سدهاي دزدانه، سدهاي سرشار از ظلمت، مخفيانه و پنهان و سدهاي جنايت و سد زندان و در نهايت شاعر، اشاره‌اي تاريخي به رضاخان / و شباهت روحي و استراتژيكي او با آدولف هیتلر مي‌كند و او را آدولف رضاخان مي‌داند.
به واقع شاعر معتقد است كه اين مبارزه ميان انسان و ظلم همواره در طول تاريخ وجود داشته است
و سيلاب پرطبل/ از ديوار هزاران قافيه‌ي خونين گذشت / خون، انسان ، خون، انسان،/ انسان، خون، انسان .../ و از هر انسان سيلابه‌ئي از خون / و از هر قطره‌ي هرسيلابه هزار انسان : / انسان بي مرگ / انسان ماه بهمن / انسان پولیتسر / انسان ژاك دوكور / انسان چين / انسان انسانيت.
او تاريخ را سرشار از اين دو عنصر مي‌داند: انسان و خون، انسان‌هايي كه حيات‌شان با خون آميخته شده است؛ انسان ماه بهمن كه اشارات به دكتر ارانی و مرگ او دارد، انسان پوليتسر و ژاك دوكور كه اين دو تن، دو استاد دانشکده‌ی كارگري شهر مون واله ري ين در فرانسه بودند كه توسط آلماني‌ها و با گيوتين اعلام شدند و شاعر اين انسان‌ها را نمادهاي انسانيت مي‌داند.
و او معتقد است كه اين اعدام‌ها، خون‌ها و زنجيرها سرانجام ريشه‌ي تمامي استبدادها را خواهد خشكانيد.
و استفراغ هر خون از دهان هر اعدام / رضاي خودروئي را مي‌خشكاند / در واقع از نگاه او اين خون‌ها سرانجام ريشه‌ي تمامي استبدادها كه در اين جا با واژه‌هاي رضا و در اشاره به نام رضاخان آمده است را مي‌خشكاند.

و به اين دليل ، مبارزه براي شاعر تقدس و حرمت خاصي مي‌يابد:
و سوراخ هر گلوله بر هر پيكر / در وازه‌ئي ست كه سه نفر صدنفر هزار نفر،/ كه سيصد هزار نفر / از آن مي‌گذرد/ رو به برج زمرد فردا/
و اعتقاد به اين كه، سرانجام اين پيكرهاي زخم خورده، آينده را شكل مي دهند؛ و در پايان شاعر، آينده و فردا را ساخته‌ي خون اشخاصي همچون اراني مي‌داند:
اما بهار سرسبزي با خون اراني.
شعر «سرود مردي كه خودش را كشته است»
شاعر ، در اين شعر گذشته‌ي خويش را به اين دليل كه حامي و پشتيبان دشمنان و دنياي آنان بوده است، قرباني مي‌كند.
به زبان دشمن سخن مي‌گفت / اگر چه نگاه‌اش دوستانه بود،/ و همين مرا به كشتن او واداشت! به واقع شاعر اين گذشته را از آنان رو كه نشانه‌اي از دنياي دشمنان و همچنين پشتيبان آنان مي‌داند، قرباني مي‌كند و از ميان بر مي‌دارد؛ چرا كه گذشته او را به سازش و مدارا با قدرتمندان جامعه فرا مي‌خواند ، اما شاعر خواهان مبارزه است و از اين رو خنجر بر گلوی آن گذشته مي‌نهد: بدو گفتم من : «نه! خنجري باشيم / بر حنجره‌شان»
در جايي از اين شعر، اشاره‌اي به مرگ لوركا شاعر اسپانيايي توسط فاشيست‌هاي طرفدار فرانكو مي‌شود:
فرانكو را نشان‌اش دادم/ و تابوت لوركارا/
در حقيقت صداي گذشته‌ي شاعر، طنيني هم چون زنجير بردگان دارد و از اين رو شاعر قصد كنار نهادن آن را دارد.
و اكنون / اين من‌ام / پرستنده‌ي شما / اي خداوندان اساطير من! / اكنون اين من‌ام اي سرهاي نا به سامان!/ نغمه پرداز سرود و درودتان / اكنون اين من‌ام / من بستري‌ي من تخت خواب بي‌خوابي‌ي شما / و شمائد / شما / رقاص شعله‌ئي برفانوس آرزوي من / اكنون اين من‌ام / و شما ...
در اين جا شاعر پس از كنار نهاندن گذشته‌ي خويش (تمامي اعتقادات و باورهاي گذشته خود). به دامان خلق پناه مي‌برد، خلقي كه اكنون براي شاعر هم چون اسطوره مي‌باشند و تجلي گاه آرزوهاي او.
و از اين رو، در ادامه شاعر به يادآوري قيام‌ها و جنبش‌هاي مختلف در مناطق ايران مي‌پردازد و به نوعي ستايش گر اين حركت‌ها مي‌شود:
و خون اصفهان / خون آبادان / در قلب من مي‌زند تنبور
... اكنون اين من‌ام / و شما ـ ياران آغا جاري! ـ / كه جوانه مي‌زند عرق فقر بر پيشاني‌تان / در فروكش تب سنگين بي‌كاري/
در جاي‌جاي اين شعر، شاعر حيات خود را در خيزش‌‌ها و جنبش‌هاي اجتماعي معني مي‌كند، او با تمامي زحمتكشان، بيكاران، كارگران و جان به لب رسيدگان همراه و همدل گشته است و در پايان يكسره با گذشته‌ي غيرمردمي خويش وداع مي‌گويد و آن را به خاك مي‌سپارد.
اكنون اين من‌ام / با گوري در زير زمين خاطرم/ كه اجنبي‌ي خويشتن‌ام را در آن به خاك سپرده‌ام / در تابوت آهنگ‌هاي فراموش شده‌اش.
در شعر سرود بزرگ، شاعر به بسط جنبه‌هاي مردمي ‌ي شعر خويش مي‌پردازد و به بيان جنبه‌هاي گوناگون اين مبارزه در تمامي نقاط جهان مي‌پردازد؛ او دشمنان مشترك را مي‌شناسد و آنان را دشمن همه مي‌داند:
شن ـ چو/كجاست جنگ؟/ در خانه‌ي تو/ در كره / در آسياي دور؟/ پيداست / شن / كه دشمن تو / دشمن من است.
شاعر، براي تمامي اين مبارزين، يك دشمن مشترك را در نظر مي‌گيرد، دشمني كه شاعر قصد داردبا تحقير همه جانبه‌اش، او را از ميدان به در برد:
وان گه كه چون زباله به دريا مي‌افكن / بيگانه‌ي پليد بشرخوار پست را .../
در جايي ديگر از اين شعر ، به بيان فاجعه‌هاي بزرگ اين قرن مي‌پردازد:
شن ـ چو / بخوان! / بخوان! / آوازهاي فاجعه‌ي بلزن و داخاو / آوازهاي فاجعه‌ي وي يون / آوازهاي فاجعه‌ي مون واله‌ري ین/ آواز مغزها كه آدولف هيتلر / بر مارهاي شانه‌ي فاشيسم‌مي‌نهاد/
همان‌‌طور كه مي‌دانيم بلزن و داخو، دو كشتارگاه از مجموعه‌ي كشتارگاهاي بود كه نازي‌ها در سراسر اروپاي تحت اشغال خود داشتند؛ و دوي يون نيز زنداني قديمي است در شمال فرانسه، كه آلماني‌ها پس از اشغال اين كشور، فرانسوياني كه در نهضت مقاومت مبارزه مي‌كردند و در عوض ترور افسران آلماني، آنها را اعدام مي‌كردند و دون واله ري ين محلي در پاريس است كه سه تن از استادان دانشكده‌ي كارگري اين شهر ژاك دوكر، ژرژپوليتسر و ژاك سولومون ـ در آن جا توسط آلماني‌ها با گيوتين اعدام شدند.
شاعر با اين يادآوري‌ها سعي در پيوند دادن مبارزان به همديگر را دارد و اينكه، هر چند دشمنان نام‌هاي گوناگون و چهره‌هاي متفاوت دارند، اما در نهایت يك خوي و منش و يك دليل واحد را براي قتل عام‌هاي خود برمي‌‌گزينند.

ت) باغ آينه
شاملو با مجموعه‌ي باغ آينه، كه كامل‌ترين مجموعه‌ي شعر او تا آن زمان است، يكسره گام در وادي تجربه‌هاي نوين مي‌گذارد. ديگر از آن مفاهيم گذشته، مفاهيمي همچون خلق، سرخ و مبارزه خبری نيست و اگر هم وجود دارد بسيار به ندرت؛ انگار كه شاعر در پي يافتن زبان شاعري خويش است و از اين رو دست به تجربه‌هاي متنوع مضمونی و فرمي در شعر خويش مي‌زند. از اين رو بسياري از شعرهاي اين مجموعه، در حيطه تحقيق ما قرار نمي‌گيرد، بنابراين به بررسي شعرهايي مي‌پردازيم كه به نوعي يادآور مضامين قبلي مورد نظر شاعر هستند، مفاهيمي هم چون: مبارز، خلق و اعدام.

از زخم قلب آبائی:
شاملو اين شعر را به سال 1330 سروده است، يعني هنگامي كه در ميان چادرنشينان در تركمن صحرا اقامت داشته است و با آنان مي‌زيسته است. شعر در واقع تقديري است از آبائي، معلم تركمن در دهه‌ي 20 ، در طي اجراي نمايش در شهر گرگان كه كار به زد و خورد با نيروهاي نظامي كشيده، به ضرب گلوله كشته شد. شاعر با ظرافت مبارزه‌ي اين معلم را به زندگي سخت و طاقت‌‏فرساي دختران چادرنشين تركمن پيوند مي‌زند و آنان را به روز مبارزه نويد مي‌دهند.
بين شما كدام / بگوييد! ـ/ بين شما كدام / صيقل مي‌دهد / سلاح آبائي را / براي/ روز/ انتقام؟
شعر بعدي اين مجموعه كه در همان وادي گام مي‌‌نهد، شعر مرگ وارتان، يا «مرگ نازلي» مي‌باشد كه شاعر برای فرار از سانسور به جاي عنوان وارتان، عنوان نازلي را بر آن مي‌نهد. (وارتان سالاخانيان ) و همراه‌اش (كوچك شوشتري) دوتن از مبارزين توده‌اي بوده‌اند كه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 دستگير و طي شكنجه‌هايي كشته شدند. شاعر اين شعر را در تقديس مبارزه‌ي او و دم نزدنش، حتي تا آخرين نفس، سروده است؛ او مبارزيني هم چون وارتان را كه نماينده‌ي يك نسل معترض و پيكار جو بودند، بشارت دهندگان راستين بهار مي‌داند:
وارتان سخن نگفت / وارتان بنفشه بود / گل داد و / مژده داد: «زمستان شكست!» / و / رفت.
شعر «ساعت اعدام»، به خوبي بيانگر حالات مبارزيتي است كه گام در راهي نهاده‌اند كه سرانجام آن، مرگ است‏ اين شعر توصيفي است از لحظات پاياني عمر زندگي اين مبارزين و انتظار و لحظه شماري آنها براي مرگي كه در انتظارشان است: شاملو اين شعر را به مناسبات اعدام سرهنگ سيامك و نه تن ديگر از نخستين گروه سازمان نظامي اعدام شده سروده است :
در قفل در كليدي چرخيد / لرزيد برلبانش لبخندي / چون رقص آب بر سقف / از انعكاس تابش خورشيد / در قفل در كليدي چرخيد.
در «شعري كه زندگي است» شاعر به تعريف جديدي از مفهوم شعر دست مي‌زند، او ديگر از جهان‌بيني شاعران گذشته كه همه چيز را در شراب و گيسوي يار مي‌جستند، كناره گرفته است و به دنبال شعري است كه مفهوم زندگي در رگ و ريشه‌ي آن جاي گرفته باشد:
موضوع شعر شاعر پيشين / از زندگي نبود / در آسمان خشك خيال‌اش، او / جز با شراب و يار نمي‌كرد گفت‌وگو /
او خواهان شعري است كه هم‌چون سلاح رزم باشد، كه گاه بتوان با آن دار زد، گاه بتوان با آن هم دوش مبارزين جنگيد ، شعري كه بود و نبودش با هم ديگر تفاوت داشته باشد:
آن‌را به جاي مته نمی‌شد به کار زد / در راه‌هاي رزم / با دست كار شعر / هر ديو صخره را / از پيش راه خلق / نمي‌شد كنار زد / يعني اثر نداشت وجودش / فرقي نداشت بود و نبودش / آن را به جاي دار نمي‌شد به كار برد./ حال آن كه من / به شخصه / زماني / هم راز شعر خويش / هم دوش شن ـ‌چوي كره‌ئي / جنگ كرده‌ام / يك بار هم «حميده‌ي شاعر» را / در چند سال پيش / بر دار شعر خويشتن / آونگ كرده‌ام. شاعر امروز با خلق پيوندي ناگسستني دارد، او با درد و لبخند خلق، درد مي‌كشد و مي‌خندد؛ او خود جزئي از اين خلق است:
امروز / شعر / حربه‌ي خلق است / زيرا كه شاعران خود شاخه‌ئئ ز جنگل خلق‌اند / نه ياسمين و سنبل گل‌خانه‌ي فلان / بيگانه نيست / شاعر امروز/ با دردهاي مشترك خلق: / او با لبان مردم / لب‌خند مي‌زند / درد و اميد مردم را / با استخوان خويش / پيوند مي‌زند./
شاعر همچنين موجب بيداري خلق مي‌شود و چشمان آن‌ها را بر روي واقعيات مي‌گشايد و به آن‌ها نويد زندگي‌هاي سرشارتري را مي‌دهد.
او شعر مي‌نويسد/ يعني / او رو به صبح طالع، چشمان خفته را / بيدار مي‌كند.
شاملو در اين جا به وضوح جهان‌بيني خود را اعلام مي‌دارد، براي او مفهوم زندگي نهفته در مبارزه‌ي مبارزيني همچون وارتان سالاخانيان و مرتضي كيوان (روزنامه‌نگاري كه بعد از كودتاي 28 مرداد سال 32 اعدام شد) مي‌باشد:
كيوان / سرود زندگي‌اش را / در خون سروده است / وارتان / غريو زندگي‌اش را/ در قالب سكوت،/ اما ، اگر چه قافيه‌ي زندگي / در آن / چيزي به غير ضربه‌ي كش دار مرگ نيست،/ در هر دو شعر / معني هر مرگ / زندگي است!/.
واضح است كه اكثر اشعاري كه شامل پس از كودتاي 28 مرداد 1332 سروده است، در واقع اعتراض به خفقاني است كه حكومت پهلوي بر سراسر ايران افكنده بود. در حقيقت پس از سركوبي تمامي جنبش‌ها در جريان اين كودتا و بعد از آن، نوعي فضاي يأس و سرخوردگي در اشعار اكثريت شاعران كه پيشينه‌ي سياسي داشتند نمايان مي‌شود؛ شاملو در شعر لعنت كه آن را در 1335 سروده است، اين رخوت ناشي از سرخوردگي اجتماعي و سياسي را اين چنين به زبان شعر بيان مي‌كند:
در تمام شب چراغي نيست / در تمام شهر / نيست يك فرياد
او همه جا را تاريك مي‌بيند و همه فريادها را خفه شده در گلو؛ و در جاي ديگر از مظاهر نوين زندگي شهرنشيني كه بعد از سركوبي دولت دكتر مصدق، از سوي حكومت پهلوي به مردم عرضه شده بود كه بعدها همراه با حركاتي همچون اصلاحات ارضي و مواردي اين چنين، نام انقلاب سفيد را به خود گرفت، نام مي‌برد.
اي خداوندان ظلمت شاد / از بهشت گندتان ، ما را / جاودانه بي‌نصيبي باد!/
و خواستار اين است كه تمامي اين مظاهر نوين تمدن از او دريغ شوند.
اما، يكي از جلوه‌هاي بروز مفاهيم سياسي و اجتماعي در اشعار شاملو، هنگام است كه او با استفاده از مفاهيم فولكلور (ادبيات عامه) و زبان كوچه و بازار، دست به نقدهاي سياسي ـ اجتماعي مي‌زند كه بارزترين جلوه‌هاي آن در دو شعر (بارون) و (پريا) مي‌باشد؛
تو اين هواي گريون / شرشر لوس بارون / كه شب سحر نمي‌شه / زهره به در نمي‌شه.
همان‌طور كه مي‌دانيم زهره، همواره نويددهنده‌ي سپيده‌دم مي‌باشد و سپيده‌دم، به معني گريختن و نابود شدن ظلمت مي‌باشد،‌در شعر (بارون) شاعر مدام از ناپديد شدن زهره دم مي‌زند و سرانجام آن را در درون مردان مبارزي مي‌يابد كه زهره‌هاي روزگار خويش‌اند و سعي در نابود كردن ظلمت و تاريكي كه معادلي براي خفقان سياسي ـ اجتماعي مي‌باشد. دارند:
زهره‌ي تابون اين جاس / تو گره مشت مرداس / وقتي كه مردا پاشن / ابرا ز هم مي‌پاشن .../
در شعر پريا، شاعر از طريق مكالمه‌اي با چند پري كه از دنيايي ديگر به دنياي او گام نهاده‌اند، به بيان ظلم و تاريكي‌اي مي‌پردازد كه بر سراسر سرزمين او سايه انداخته است و سرانجام با عبور و گذشتن از مفاهيم كودكانه‌ي مدنظر آن پريان، موفق مي‌شود ظلمت و تاريكي را از ميان بردارد:
امشب تو شهر چراغونه / خونه‌ي ديبا داغونه / عيد مردماس، ديب گله داره / دنيا مال ماس، ديب گله داره / سفيدي پادشاس، ديب گله داره / سياهي روسياس، ديب گله‌داره.
و در جاي جاي شعر از مرداني مي‌گويد سرشار از كينه، كه مصمم هستند تاريكي را از ميان بردارند (تاريكي دقيقاً معادلي براي خفقان سياسي ـ اجتماعي‌اي مي‌باشد كه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 بر جامعه‌ي ايراني سايه افكند.)
اسيرا كينه دارن / داس شونو ور مي‌دارن
و يا در جاي ديگر مي‌گويد:
الان غلاما وايسادن كه مشعلارو وردارن / بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن./
در اين شعر به خوبي توسل شاعر به مفاهيم مركزي انديشه‌هاي ماركسيستي را مي‌بينم؛ گرايش بي حد و حصر به مفهوم خلق:
خورشيد خانوم؛ بفرمايين / از اون بالا بياين پايين!/ ما ظلمونفله كرديم / آزادي رو قبله كرديم / از وقتي خلق پاشد / زندگي مال ما شد.
در واقع با اشعار اين مجموعه (يعني هواي تازه)، شاملو دنياي شاعرانه خود و زبان خاص آن را بنا مي‌نهد؛ از آن دگماتيسم انقلابي و سعي در تفسير زيربناهاي سياسي ـ اجتماعي در اشعار دوره‌ي بعد شاعر خبري نيست، در همين مجموعه‌ي هواي تازه و و در شعر (بدرود) او سنگ بناي جهان‌بيني شاعرانه‌ي جديدش را بنا مي‌نهد؛ مفهوم مركزي در اشعار او از خلق و توده به دوست داشتن و عشق ورزيدن تغيير پيدا مي‌كند:

براي زيستن دو قلب لازم است / قلبي كه دوست بدارد، قلبي كه دوست‌اش بدارند.
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
تهران درمرگ پیکاسو اندوهگین بود
( اطلاعات ، شماره14068، 20/1/1352)

{ مرگ پیکاسو تهران را تکان داد.باچند تن از دوستداران این نابغه ی بزرگ جهان معاصر سخن گفتیم که بخشی از آن می خوانید.}


(شاملو): می دانید ؟ تا وقتی که از نبوغش مایه می گذاشت گرسنه گی می خورد ، و آن قدر گرسنه گی خورد که بزرگ ترین نقاش زمان خود شد. به این جا که رسید ناگهان کشف کرد از راه روز به روز بدتر نقاشی کردن زودتر می توان میلیونر شد منتها به دو شرط : یکی این که اولا آدم عضو حزب کمونیست فرانسه باشد ، دیگر اینکه بتواند راهی پیدا کند که بشود روی اسنوبیسم خرپولان عالم انگشت گذاشت. خدای اش بیامرزد ، برای روشنفکران عالم سر مشق تفکر انگیزی بود.
خودش در طراحی به قله رسید اما به دیگران ثابت کرد که واقعا برای نقاش شدن نیازی به نقاشی یا نبوغ الهام داشتن نیست به شرط آن که هدف از نقاشی چیزی غیر از نقاشی باشد. فکر نکنید این کار کوچکی است!




کتاب : نام همه ی شعرهای تو
ع.پاشایی
نشر ثالث - ص737
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اين چند روزي كه من نبودم دوست عزيزم " آشنا 55 " حسابي غوغا كرده و چند لينك خوب در اين مورد معرفي نموده است .

ممنون از اين دوست خوبم كه علاقه مند اين گروه است .
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
هنر به اصطلاح پیشرو در زمانی " هیچ " نمی گوید که دنیا پر از صداست !

( احمد شاملو ، کیهان پنج شنبه 6 مهر 1351 ، شماره ی 8765)

منبع : نام همه ی شعرهای تو - ج2 - ص718
ع.پاشایی - نشر ثالث




اشتوکهاوزن ِ قدیس و ویلسون ِ معجزه گر ، در یک کلام : نشانه های مضاعف ابتذال و سقوط هنر اروپا هستند.
هنر قاره یی که تاخت و تازهایش را کرده است ، حرف هایش را گفته است ، شاهکار هایش را ساخته است ، به اوج ترقی هایش رسیده است ، و دست آخر - هنگامی که سقوط را ناگزیر دیده - ایده ئولوژی های یکی از یکی مضحک تر رو کرده ، و برای سرنگون نشدن هیتلرها پرورانده ، قربانی ها داده و قربانی ها گرفته ، زورها زده و عربده ها کشیده و سر انجام ، راه درویش مسلکی برگزیده . و حالا که برادر دیگرش از آن سوی اقیانوس ، اوضاع رو خراب دیده و سر پا ماندن او را به عنوان سپر بلا برای خود لازم تشخیص داده و لاجرم چوبی از دلارزیر بغل او داده و معده اش را از مرغ و بوقلمون انباشته است تا قالب مثالیش " اولولووار " سرپا بماند ، سیر و تنبل و احمق با چشم های لوچ ، آروغ های شکم سیرش را به حساب " هنر سال 2000 " تحویل شرق می دهد. آن هم با این فروتنی بزرگوارانه که " قابلی ندارد . این را از خود شما گرفته ایم. یعنی از عرفان مشرق زمین. بفرمایید لطفا فیض ببرید ! "
این چنین به به اصطلاح " هنری " تنها در شخصیت مضحک این آقایان تجلی نکرده است و به عبارت دیگر ، حضرات نوبرش را نیاورده اند. نوابغ دیگری چون کله و کندینسکی و بکت نیز نمونه های اصیل دیگری از همین مقوله اند و هنوز باش تا صبح دولتش بدمد !

قصد من از طرح این مطلب رسیدن به این نکته است که در امر قضاوت هنری نه فقط موقع اجتماعی هنرمند ، بلکه موقع اجتماعی منتقد نیز می باید مشخص باشد.
بی توجهی به این مسئله سبب می شود تفاوت میان مفاهیم انتقاد و تبلیغات یکسره از میان برخیزد. و فی المثل ناگهان شعار تبلیغاتی " اشتوکهاوزن ، بتهوون قرن بیستم است " به صورت واقعیتی درآید و جماعت متظاهر در برابر آن گرقتار عقده حقارت شوند که : عجب ! پس ما چرا از این شاهکارها هیچ چیز نمی فهمیم ؟ و در نتیجه ، لذت بردن از سر و صداهایی که ارائه شان تنها شاهکار وقاحت است به صورت بیماری همه گیری درآید ، و ( چنان که دیدیم ) کل جماعتی که تا پریروز به آهنگ باباکرم عشوه می آمدند از پاپ کاتولیک تر شوند و ... خدا به خیر بگذراند که از فردا ، هر که توانست اصوات عجیب و غریب تری بر نوار ضبط صوت ثبت کند وبا امکانات فنی این دستگاه از اصوات ضبط شده زرزر ناهنجارتری به خورد خلق الله دهد ادعای نبوغش از نوابغ نقاشی معاصر نیز بیش تر خواهد شد.
ظاهرا خیلی ساده و آسان به نظر می رسد که یکی دهان باز کند و بگوید که اشتوکهاوزن بتهوون قرن بیستم میلادی است. در هر حال حرف باد هواست و قلمبه پرانی نه خرج دارد نه عوارض نوسازی . من هم می توانم باد به بوق بیندازم که : خوب ، ژازه ی طباطبایی هم میکل آنژ قرن چهاردهم هجری شمسی است.
ولی منی که چنین احتجاجی می کنم کجا ایستاده ام ؟ از کدام پایگاه فکری سخنم را به گوش شما می رسانم و حقانیت من تا چه اندازه برای شما شناخته شده است؟ آیا آن آقا یا خانمی که به شیوه ی عاقل اندر سفیه ، از بالا به تو نگاه می کند و در رد اعتراضت نسبت به ریشخند حضرت رابرت ویلسون افاضه می کند که " این یک پارچه شعر است " همان موجودی نیست که از هضم و درک شعر معاصر وطن خودش هم عاجز است و تا دیروز " اسم او بود علیمردان خان " را حد نهایی اعجاز شعر و کلام می شناخت ؟
این را فرنگی ها به اش می گویند اسنوبیسم ، و فارسی ندارد ، چرا که اصولا یک پدیده ی غربی است و تنها در ذات پاک غرب زده گان و ژیگولوتاریای کبیر تجلی می کند.
می گویند حرف حرف می آورد : یکی از دوستان نقاش ارادت مند سفری به ژاپن کرد.دست بر قضا هنگام پایین آمدن از هواپیما حادثه ای سبب شکستن پایش شد و تمام سه ماهی را که برای ماندن در ژاپن فرصت داشت در بیمارستانی بستری شد و با آمبولانس به هواپیما و به تهران انتقالش دادند و از آن هنگام تا هذاالیوم بوم را به شدت تحت تاثیر نقاشی ژاپن رنگ می مالد !
برگردیم سر اصل مطلب : روشن نبودن نقطه دید و خاستگاه قضاوت منتقد سبب بسیاری انحراف ها و اشتباه ها در برداشت مردم از آثار مختلف هنری می شود. به خصوص که بیشتر این منتقدان ، یا در وضعی هستند که پایگاه فکری شان برای خودشان هم مشخص نیست و یا به نام منتقد هنری بازاریاب و تبلیغاتچی آثار هنری قلابی هستند نه منتقدی که وجدان آگاه دارد و در رایی که می دهد احساس مسوولیت می کند.
وقتی که من آدمی به عنوان یک منتقد درآیم که " کندینسکی " و " کله " خدایان نقاشی قرن ما هستند و با غول هایی چون " گویا " و " بوتیچلی " همسایه های دیوار به دیوار قرونند به این دلیل که اینان نیز ، همان جور که آنان احساس های مشترک مردم این روزگار را بیان می کنند ، باید برای شما که شنونده ی این حکم هستید پایگاه فکری و پشتوانه ی فرهنگی قضاوت من روشن باشد.
اگر من چنین احتجاجی بکنم ، شما می باید پیشاپیش در مورد من دانسته باشید که در باور من " رسالت انسانی هنر " جایی ندارد و همچون حضرت آربی آوانسیان معتقدم که ( مثلا ) " هنرمند ، والاجاه جنت مکانی است به دور از دسترس خلق ، بی نیاز از رد و قبول خلق ، حتاگاه متنفر از خلق ، که عندالقضا حق دارد مردم را دست بیندازد ، ریشخند کند و فارغ از هرگونه بازخواستی می توان آن را بگوید که دل تنگش خواسته است."
اما من چنین تصوری ندارم . نه از هنر و نه از هنرمند. بلکه صاف و صریح و پوست کنده معتقدم " هر اثر هنری که در خدمت انسانی نباشد دروغی تجملی بیش نیست " . به قول کامو : " هنرمند ، از تاریخ ، تنها واقعیت به معنای درست و دقیق کلمه را انتخاب می کند. یعنی آن مقدار از زمان را انتخاب می کند که شخصا می تواند ببیند. یعنی آن مقدار را انتخاب می تواند کرد که شخصا ( مستقیم یا غیرمستقیم ) از آن احساسی می تواند بگیرد . ونه رابطه موجود میان زمان حال و آینده یی که برای هر فرد زنده یی نامریی است. "
پس لاجرم با چنین اعتقادی از من جز این بر نمی آید که مثلا در نقاشی ، تجربه گرایی و فرم پردازی فاقد محتوا حرف مفتی بیش نیست. یک شوخی تزیینی و یک دروغ خوشگل و شاید هم مجلل است . خیلی که عالی باشد تازه یک دروغ متعالی است. و اگر پاره یی از به اصطلاح نقاشان ( یا منتقدان و نقاشی شناسانی که در واقع دلالان گشاد کیسه و وقیح تالارها هستند) سعی می کنند برای تبرئه خود بگویند که این نقاشی عصر ماست و روح عصر ما در این شیوه ی نقاشی تصویر می شود ، دلیلش فقط و فقط این است که این خانمها و آقایان ، نه معنی روح را می دانند و نه مفهوم عصر را ، و نه از روح عصر هیچ استنباط خداپسندانه یی دارند ، بلکه آدم هایی بی کار و بی مسئولیتند که - به قول آن متل معروف - هی خط می کشند و برای رسم زحمت می کشند ، و وقتی می پرسی چرا خط می کشید و زحمت می کشید جواب شان این است که زحمت می کشیم چون همین جور که می بینید هی داریم خط خط می کشیم.
آن ها دهان شان را پر می کنند و باد به گلو می اندازند و از روح عصر حرف می زنند و خودشان را تصویر کننده ی روح عصر به قلم می دهند. در حالی که اگر عالما عامدا دروغ نگفته باشند ، دست کم اشتباه می کنند. می دانید چرا؟ چون اگرهم یک چنین عصری - که تصویر روحش یک چنین رنگ مالی یا اصوات زیر و بم به هم اندازی بی هدف وبی پیامی از کار درآید - وجود داشته باشد ، قطعا عصر ما نیست . چرا که درست به خلاف عقیده ی آن ها ، عصری که ما درآن زنده گی می کنیم حیرت انگیزترین عصر تاریخ بشر تا به امروز است . عصری که توده ی مردم حضور خود را در آن اخطار کرده اند ، و در برابر شقاوت بارترین فاشیسمی که تصورش لرزه بر اندام ها می افکند برپا می خیزند و فریاد می کشند : - نه !
در هیچ عصری از اعصار تاریخی ، انسان - این پدیده ی شگفت انگیز حیات - این قدر حرف برای گفتن نداشته است. و تو ، آقای هنرمندی که وقتی ازت درباره ی پرده های نقاشیت سوآل می کنند راست رو به دوربین تلویزیون می ایستی ، میکروفون را دست می گیری و یک مشت اصوات عجیب و غریب بی مفهوم از خود خارج می کنی که یعنی اگر توانستیم از این اصوات بی معنی چیزی دربیاریم از مفهوم والای هنریت هم چیزی دستگیرمان می شود: - دنیای تو آن قدر حقیر و چشمان تو آن قدر بی فروغ است که نمی توانی چشم اندازی گسترده تر از این داشته باشی.
تو رنگ به بوم می مالی و خطوط آشفته بر خطوط آشفته می کشی ، و کسانی هم پیدا می شوند که از سر خود نمایی و به خاطر آن که خود را صاحب فرهنگی نو و درکی بسیار متعالی نشان بدهند رنگ مالی های تو را به خصوص با قیمت های هرچه گزاف تر می خرند تا از طریق بهای گزاف آن قیمتی به فرهنگ نداشته ی خود داده باشند.
در واقع ، تو و ژیگولوتاریای کبیر یکدیگر را رنگ می کنید. یک جور بده بستان. - او با پرداخت قیمت های گزاف به پرده های فاقد ارزش تو ، تو را به نام و نانی می رساند ، تو هم با ایجاد نوعی فرهنگ بی پدر و مادر ، او را از عقده ی بی فرهنگی نجات می دهی و از این راه ارضاش می کنی
اللهم اشغل الظالمین بالظالمین !
می بینیم که امروزه روز، برای این کالاهای بی مصرف ، برای آن نقاشی و آن تاتر و آن موسیقی ، هرچه بی معنی تر و بی منطق تر و پرت تر باشد پول بیش تری و قیمت سنگین تری پرداخت می شود. مثلا ناگهان هزینه ی ارگاست آقای پیتر بروک به رقم چهار میلیون تومنی سر می زند.
فقط به این دلیل که آن تاتر هیچ نمی گوید : یک مشت عربده و آروغ است ( البته به خاطر رنگ شدن جماعت مشرق زمین ، عربده های آن از نوع ممتاز مشرق زمینیش انتخاب می شود ) . فقط به دلیل که آن موسیقی هیچی نمی گوید : یک مشت دامب و دومب و زرزر است.
و - خانم ها ، آقایان ! - گوش هاتان را باز کنید :
این به اصطلاح هنر ، درست در زمانی هیچی نمی گوید ( و حتا سوال های حیرت شما را به قیواقارقوری و گولی گولی نی بون نی بون جواب می دهد ) که دنیا ، از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب پر از ناله ، پر از صدا و پر از فریاد است !
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
لعنت به خواننده ی بد!
جواني نيامد.
ميان سالي ودوران خردوپخته گي راهم مانديديم . وكتاب مستطاب "ميراث " هم كه تازه خيال داشتم بنويسم ننوشته لوطي خورشد. البته خيلي احتمال داشت چيزكي ازآب درآيد، كه البته نيامد. خيالاتي به سرداشتم كه چنين وچنان اش كنم ولي بينواهمان توخشت نيفتاده سرزا رفت ...
خوشبختانه شعراگرچه به موقع مونس وحامي وياروفادارمن است هيچ گاه رام ودست آموزمن نيست : حاكم مسلط من است . مرافقط درخلوت به چنگ مي آورد وهرچه مفيدبداند به من ديكته مي كند. هيچ گاه نخواسته ام ازسر بازش كنم اماهرباركه كوشيده ام درغياب اش چيزي را به نام او جا بزنم بد لعابي و بد ركابي نشان ام داده زيربارنرفته است . برايش ازآفتاب روشن تراست كه عوالم هوشياري من مطلقا شاعرانه نيست . درنتيجه فقط مواقعي دست به كارمي شود كه مرا صددرصد ازخودم غايب وكاملا مطيع اراده ودراختيارخودش ببيند: چشم به دهان وگوش به فرمان اش . وبگذاريد رابطه مان رابه اين صورت عنوان كنم كه
محصول يك جورتوافق عميق دوطرفه است . من به اواطمينان كامل دارم ومي دانم مواقعي كه از خودغايب ام مسئولانه تر راه ام مي برد. من ازآن روزكه دربندتوام آزادم ! تازنداني شعريد هيچ كس چون شماآزادنيست . شاعرهنگام سرودن به خواننده ی شعرنمي انديشد و طبعا چيزي كه برايش مطرح نيست حدود احاطه ی خواننده برزبان است .( شعررا سهل و ممتنع نوشتن مشكل من نيست . شايد اين يك شگردباشد، ولي من "درلحظه ی شاعري " به چيزي جز آن چه در ذهن مي گذرد نمي انديشم يا شايد بهتر است بگويم مطلقا" به هيچ چيز" نمي انديشم .) ولي واقعامگرقراراست هرسخن فقط به گونه ئي بيان شودكه درك اش حكايت حلق باشد و راحت الحلقوم ؟ گناه ازخواننده ئي ست كه آسان طلبي مي كند. و شاعر بدهكار هيچ خواننده ئي نيست . سوآل اين است كه چرادرك مطلب تنها براي "تعدادي ازخواننده گان " مشكل است ، گيرم به شماره بيش تر: وبراي تعدادي آسان است ، گيرم به شماره كم تر؟... زبان كه همان زبان است ، پس آيااشكال مي تواند درشيوه ی بيان باشد؟

لعنت به خواننده ی بد! كافي ست غرغرش راجدي بگيري تا تو و شعر و همه چيز را به خاك سياه بنشاند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
انسان جنوبی
آرمان هنر عروج انسان است . طبعا كساني كه جوامع بشري را خرافه پرست و زبون مي خواهند تا گاو شيرده باقي بماند آرمان خواهي را "جهتگيري سياسي " وانمودمي كنند و هنر آرمان خواه را "هنرآلوده به سياست " مي خوانند. اينان كه اگر چه مدح خودشان را نه آلودگي به سياست بل كه "ستايش حقيقت " به حساب مي آورند، در همان حال برآنند كه هنر را جز خلق زيبائي حتا تا فراسوهاي "زيبائي محض " وظيفه ئي نيست . من هواخواه آن گونه هنرنيستيم و هر چند هميشه اتفاق مي افتد كه در برابر پرده ئي نقاشي تجريدي يا قطعه ئي "شعرمحض فاقدهدف " از ته دل به مهارت و خلاقيت آفريننده اش درود بفرستم ، بي گمان ازاين كه چرا فريادي چنين رسا تنها به نمايش قدرت حنجره پرداخته و كساني چون من نيازمند به همدردي را در برابر خود از ياد برده است دريغ خورده ام .


سكوت آب
مي تواند
خشكي باشد وفرياد عطش؛
سكوت گندم
مي تواند
گرسنگي باشد وغريو پيروزمندانه ی قحط؛
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است
اما سكوت آدمي فقدان جهان و خداست؛
غريو را
تصويركن !



هنرمندي كه مي تواند با گردش و چرخش جادوئي قلمش چيزي بگويد كه ما مردم فريب خورنده ی چپاول و قرباني شونده ئي كه بي هيچ تعارف "انسان جنوبي " مان مي خوانند به حقايقي پي بريم : هنرمندي كه مي تواند از طريق هنرش به ما مردمي كه در انتقال از امروز به فرداي خود حركتي در جهت فروترشدن مي كنيم و متا سفانه از اين حركت نيز توهمي تقديري داريم آگاهي بدهد چرا بايد امكاني چنين شريف و والا را دست كم بگيرد؟ آخر نه مگر خود او هم قطره ئي از همين اقيانوس است ؟ به قولي :"هنرمند اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتوري رم جائي بر سكوهاي گرداگرد ميدان ننشسته است كه خواه از سر همدردي و خواه از سر خصومت و خواه به مثابه يكي تماشاچي بي طرف ، صحنه ی دريده شدن فريب خوردگان را نقش كند. هنرمند روزگار ما بر هيچ سكوئي ايمن نيست ، در هيچ ميداني ناظر مصون از تعرض قضايا نيست . او خود مي تواند در هر لحظه هم شير باشد هم قرباني ، زيرا در اين روزگار همه چيزي گوش به فرمان جبر بي احساس و ترحمي است كه سراسر جهان پهناور ميدان كوچك تاخت و تاز او است و گنهكار و بي گناه و هواخواه و بي طرف نمي شناسد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
من خويشاوند نزديك هر انساني هستم . نه ايراني را به غير ايراني ترجيح مي دهم نه انيراني را به ايراني . من يك لر بلوچ كرد فارس ، يك فارسي زبان ترك ، يك افريقائي اروپائي استراليائي امريكائي آسيائي ام ، يك سياه پوست زردپوست سرخ پوست سفيدم كه نه تنها با خودم و ديگران كمترين مشكلي ندارم بل كه بدون حضور ديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس مي كنم . من انساني هستم ميان انسان هاي ديگر بر سياره ی مقدس زمين ، كه بدون ديگران معنائي ندارم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
هميشه‌ همان ‌بود...
با پدرم ‌که ‌تا پانزده‌ساله‌گی ‌به‌ ندرت ‌می‌ديدم نزديکی ‌بيش‌تری‌ حس‌ می‌کردم اما به‌ طور کلی‌ همه آن ‌سال‌های ‌عمر من در حالتی ‌شبيه‌ به ‌خواب ‌گذشت. از مثبت ‌و منفی، جز همان ‌چيزها که ‌روزی‌ نوشته‌ام خاطره ‌مشخصی ندارم. چنان ‌که ‌گفتم ‌مرا پدربزرگ ‌مادری‌ام ‌با کتاب ‌آشناکرد. مشترک ‌مجله افسانه بود که‌ محمد رمضانی، صاحب‌ کلاله ‌خاور، منتشر می‌کرد. اين‌ مجله ‌که ‌نه ‌در از صبا تا نيما نامش آمده‌ بود نه‌ در فهرست‌ کتاب‌های‌ چاپی‌ خان‌بابا مشار ذکری ‌چنان ‌که ‌بايد ازش ‌رفته ‌در ۱۶ صفحه‌ به ‌قطع‌ کف‌دست چاپ ‌می‌شد که ‌نمی‌دانم چرا من ‌گمان ‌می‌کردم ‌به ‌طور روزانه‌ منتشر می‌شود. در هر حال پس ‌از اميرارسلان‌نام‌دار و حسين‌کرد و اسکندرنامه نخستين‌ چيزهائی‌ که ‌خواندم و شوق‌ مطالعه ‌را در من بيدار کرد همين‌ شماره‌های‌ افسانه ‌بود.



کلمه‌ هميشه ‌برای ‌من‌ مقدس ‌بوده. نه ‌هرگز به‌ چشم ‌بازيچه‌ نگاه‌اش ‌کرده‌ام ‌نه ‌در دست‌هايم به‌ شکل کبوتروشعر درآمده‌است. من شعر را از همان نوروز سال ۲۵ که‌در ناقوس نيما شناختم به هياءت ‌عقاب ‌ديده‌ام ‌که ‌هرگز با واقعيت ‌سر شوخی‌ نداشته ‌هميشه‌ در عين‌ مهربانی ‌رسمی‌ و جدی ‌بوده‌است از نه‌ و ده‌ساله‌گی می‌نوشتم، بله. به ياد نمی‌آورم چه ‌چيز، امابه ياد دارم که ‌مزدش درابتدای‌ کار مطلقا لذتی ‌از آن‌ دست ‌نبود که ‌کفتربازان ‌محله ‌می‌بردند: خشونت ‌کتکی ‌بود که‌ ناظم بيمار دبستان ‌می‌زد و تلخی ‌سرکوفتی ‌بود که‌ مادرم به‌ تلافی ‌شوربختی‌اش ‌می‌چشاند. صفت‌ آن‌ شعرها نه آن‌وقت "زيبائی" بود نه ‌بعدها... بارها داستان‌اش را تکرار کرده‌ام ويقين‌ دارم ‌ديگر همه ‌آن را شنيده‌اند. شده‌است ‌مثل‌ نماز آقای اقيانوس‌العلوم که‌ از مکتب‌خانه ‌تا بستر مرگ‌اش‌ در نود ساله‌گی هميشه‌ همان ‌بود...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
کژمژ و بي‌انتها
به طول ِ زمان‌های پيش و پس
ستون ِ استخوان‌ها
چشم‌خانه‌ها تهي
دنده‌ها عريان

دهان

يکي برنامده فرياد


فرو ريخته دندان‌ها همه،
سوت ِ خارج‌خوان ِ ترانه‌ی روزگاران ِ از يادرفته

در وزش ِ باد ِ کهن

فرونستاده هنوز

از کي ِ باستان.



باد ِ اعصار ِ کهن در جمجمه‌های روفته
بر ستون ِ بي‌انتهای آهکين
فروشده در ماسه‌های انتظاری بدوی.



دفترهای سپيد ِ بي‌گناهي
به تشتي چوبين
بر سر
معطل مانده بر دروازه‌ی عبور:
نخ ِ پَرکي چرکين
بر سوراخ ِ جوالدوزی.



اما خيال‌ات را هنوز
فراگرد ِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پيش‌تر که خواب‌ام به ژرفاهای ژرف اندرکشد.



گفتم اينک ترجمان ِ حيات
تا قيلوله را بي‌بايست نپنداری.



آن‌گاه دانستم

که مرگ

پايان نيست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چون فوران ِ فحل‌ْمست ِ آتش بر کُره‌ی خميری
به جانب ِ ماه ِ آهکي غريو مي‌کشيديم.
حنجره‌ی خون‌فشان ِمان
دشناميه‌های عصب را کفر ِ شفاف ِ عصيان بود
ای مرارت ِ بي‌فرجام ِ حيات‌ای مرارت ِ بي‌حاصل!
غلظه‌ی خون ِ اسارت ِ مستمر در ميدانچه‌های تلخ ِ وريد
در ميدانچه‌های سنگي‌ بي‌عطوفت...


ــ فريب ِمان مده‌اِی!


حيات ِ ما سهم ِ تو از لذت ِ کُشتار ِ قصابانه بود.
لعنت و شرم بر تو باد!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
البته در سايت آواي آزاد اين اشعار بصورت كامل نيستند و در مورد احمد شاملو بصورت گزينه اي عمل شده است . در كل سايت و مرجع بسيار خوبي در مورد اشعار شاعران ايراني ميباشد .
 
بالا