در اين تحقيق سعي بر اين بوده است كه از طريق خوانش اشعار احمد شاملو، در يك مقطع زماني خاص، زواياي اجتماعي و ابعاد ناشناخته آن را مشخص و معين كنيم. دانستن اين نكته براي خواننده لازم است كه شاملو، كار شاعري خود را از اوايل دهة 20 شروع كرد و تا اواخر دهة 70 ادامه داد، يعني چيزي در حدود نيم قرن بسيار طبيعي است كه در اين مدت طولاني، نگرشها و خطمشهاي متفاوتي پيدا كند. ابتداي كار شاملو با مجموعهاي به نام «آهنگهاي فراموش شده» ميباشد، مجموعهاي با لحن رمانتيك و جهان بيني خام يك شاعر تازه پا، نگرشي كه شاملو بعدها به شكل افراطي از آن بيزار گشت و كناره گرفت، اين مجموعه اولين و آخرين كار شاملو در اين حیطه بود، پس از آن نگرش شاعر به يكباره دگرگون ميشود. دگرگونيهاي اجتماعي و سياسي سبب ميگردند تا شاعر در بطن مبارزات سياسي قرار گيرد و همين مسأله، رنگ و بوي ديگري به اشعارش ميدهد. اين دوره از اواسط دهة 20 شروع و تا يك دهه بعد به طول ميانجامد؛ آثار منتشر شدة او در اين دوره از آهنها و احساس و مجموعة 23 شروع ميشود و به قطع نامه و هواي تازه ميانجامد. اين دوره ، دقيقاً همان دورهاي است كه ما به بررسي آن پرداختهايم، چرا كه معتقديم، مفاهيم اجتماعي و سياسي، نمودي مستقيم و آشکار در اين اشعار دارند. علت اينكه اشعار بعدي شاعر را مورد بررسي قرار ندادهايم، تغيير نگرشي است كه بعد از مجموعه اشعار هواي تازه در شاعر رخ ميدهد و او يكسره گام در وادي ديگري مينهد و با انتشار آثاري همچون باغ آينه، آيدا در آينه، آيدا درخت خنجر و خاطره، زيربناي معنايي تمامي اشعاربعدي خود را پيريزي ميكند. از اين رو تنها دورهاي كه واجد شرايط براي تحقيق مورد نظر مي باشد، همان دورة مياني است. روش تحقيق بدين صورت بوده است كه با بررسي تك تك اشعار و تجزيه و تحليل آنها، در پايان به يك نگرش كلي در زمينة اين اشعار رسيدهايم. بنابراين فهرستبندي ما، مبتني بر فهرست تمامي اشعار شاملو در اين دوره ميباشد، چرا كه هر شعر و بررسي آن، خود ميتواند فصل جداگانهاي شمرده شود، از اين رو از فهرستبندي رايج پرهيز كرديم.
الف) مجموعه اشعار «آهنها و احساس»
اين مجموعة اشعاري است كه شاعر در فاصلة سالهاي (1323 ـ 1329) دست به سرودن آنها زده است و به شكلي كاملاً مشخص، رنگ و بوي سياسي و انقلابي دارند؛ مجموعة آهن و احساس متشكل از شعر با عناوين: مرغ دريا، براي خون و ماتيك مرثيه ميباشد كه در اين ميان تنها شعر براي خون و ماتيك واجد ويژگيهايي است كه ما قصد داريم به بررسي آنها بپردازيم.
در شعر براي خون و ماتيك شاعر بيانيه خود را اعلام ميكند، نوعي اعلام مبارزه با شاعران پيشين و شيوة نگرش آنها كه در مركز اين حملات شاعري به نام حميدي شيرازي قرار ميگيرد كه شاملو قصد دارد با خوار شمردن او، دنياي بريده از اجتماع شاعران پيشين را زير سوال ببرد. او نگرش اين شاعران را که به توصيف زيباييهاي معشوق و خوار شمردن دنياي پيرامونيشان منجر ميگشت، يكسره انكار ميكند و معتقد است كه امروزه بايد مفهوم زندگي را از بطن كوچه و مبارزات آزادي خواهانهي مردمي به دست آورد كه جان خود را در اين راه نهادهاند، جايي درشعر، او براي مقايسة شيوه نگرش خود و شاعراني همچون حميدي به توصيف مفهوم زندگي از ديدگاه هر دو ميپردازد و به خوبي منظور خود را بيان ميدارد:
«گنج عظيم هستي و لذت را / پنهان به زير دامن خودداري / بگذار اين چنين بشناسد مرد/ در روزگار ما/ آهنگ و رنگ را/ زيبايي و شكوه و فريبندگي را / زندگي را / حال آن كه رنگ را / در گونههاي زرد تو ميبايد جويد، برادرم!/ در گونههاي زرد تو / وندر/ اين شانة برهنة خون مرد/ از هم چو خود ضعيفي/ مضراب تازيانه به تن خورد/ بارگيران خفت روحاش را/ بر شانههاي زخم تناش برد.!»
در اينجا شاملو به وضوح ستايشگر آن مبارزاني است كه در راه مبارزهشان از تن و روح خود مايه ميگذارند و زخمهاي توأمان هر دو را تحمل ميكنند. براي او زندگي ديگر در تن زنان خلاصه نميشود، او زندگي را در مفهوم مبارزه براي آزادي، مبارزه با ظلم ميداند.
شاملو در جاي جاي اين شعر به اين مقايسه ميپردازد، او پي در پي نگرش شاعران، كلاسيكي همچون حميدي را با نگرش شاعران امروزي همچون خود و هم رزمانشمقايسه ميكند. در جايي ديگر از اين شعر او به مقايسة دو گونه سرخيي متفاوت ميپردازد؛ سرخي لبان يار و سرخي زخمهاي مبارز و اين گونه میسرايد:
حال آن كه بيگمان / در زخمهاي گرم بخار آلود/ سرخي شكفتهتر به نظر ميزند / سرخيي لبها.
او به شكلي مشخص، زخمهاي يك مبارز را سرختر از لبهاي يك زن ميداند و بر ارزش مبارزه و رنج پس از آن، صحه ميگذارد. حتي عنوان شعر نيز متضمن اين معني ميباشد «براي خون و ماتيك»
در جايي ديگر از اين شعر، شاعر مفاهيم مدنظر خود را، خارج از چارچوب كشورش در نظر ميگيرد و سعي ميكند به اين مبارزه، وسعتي جهاني بدهد.
هي!/ شاعر!/ هي!/ سرخي، به سرخیست/ لبها و زخمها!/ ليكن لبان يار تو را خنده هر زمان / دندان نما كند،/ زان پيشتر كه ببيند آن را / چشم عليل تو / چون رشتهيي زلولوتر بر گل انار» / آيد يكي جراحت خونين مرا به چشم/ كاندر ميان آن / پيداست استخوان ؛/ زيرا كه دوستان مرا/ زان پيشتر كه هيتلر قصاب «آش و ويتس»/ در كورههايي مرگ بسوزاند،/ هم گام ديگرش / بسيار شيشهها / از صمغ سرخ خون سياهان / سرشار كرده بود / درهارلم و برانكس / انبار كرده بود / كند تا/ ماتيك از آن مهيا/ لابد براي يار تو ، لبهاي يار تو! /
در اين جا، شاعر با لحني معترض، كورههاي ادم سوزي نازيها را به دستگاههاي تجاري دنيايي سرمايهداري پيوند ميزند و سرمايه داري را چيزي همچون نازيسم ميداند (عقيدهاي كه ريشه در تمايلات چپي شاعر دارد) اشاره به ظلمي كه در حق سياهان آمريكايي در دو محلة معروف نيويورك يعنيهارلم و برانكس) ميشود و آنها را قرباني اين سرمايه سالاري و دنياي سرشار از مفهوم تجارت ميداند در ابتداي شعر نيز به طعنه به حميدي شاعر نهيب ميزند كه «سرخي، سرخي است: لبها و زخمها!» كه بگويد در كنار آن لبهاي سرخ يار تو، و در بستر زيرين آن سرخي ، سرخي خون يار من نهفته است كه زير تازيانهها و ظلمحكومتهاي مستبد در حال جان دادن است.
شعر براي خون و ماتيك،شعر يكسره در ستايش مبارزه است، در مدح خون و زخم و رنج؛ جايي در آن، شاعر خود را «ظلم زاده» مينامد، زادة ظلمي كه ريشه در مفاهيم بطني جامعهاش دارد.
ب) در مجموعهِی 23، از همان مفاهیم انقلابی به چشم میخورد، دعوت به مبارزه، پای فشاری در راه آزادی و طرد و رد هر گونه ظلم و استبداد در جایی از شعر 23 شاعر این گونه میسراید:
نطفههای خون آلود / که عرق مرگ / به چهرهی پدرشان / قطره بسته بود / رَحم آمادهی مادر را / از زندگی انباشت/ و انبانیهای تاریک یک آسمان/ از ستارههای بزرگ قربانی / پر شد: ـ/ یک ستاره جنبید / صد ستاره،/ ستارهی صدهزار خورشید،/ از افق مرگ پر حاصل / در آسمان / درخشید.
شاعر با زبانی پر از تمثیل و اشاره ، ما را دعوت به آبستن کردن مادران تقدیر میکند و سرشار کردن آنان از مفهوم زندگی، او آسمان را سرشار از شهیدانی میداند که همچون ستارههایی تابناک، آسمان را نورانی میکنند و از خلال مرگ، مفهوم زندگی، حرکت و مبارزه با ظلم و تباهی را تجربه میکنند.
در جایی دیگر از این شعر:
چون دشنهئی/ صدایام را به بلور آسمان میکشم: /«هی! چه کنمهای سربه هوای دستان بیتدبیر تقدیر ما/ پشت میلهها و ملیلههای اشرافیت / پشت سکوت و پشت دارها/ پشت افتراها/ پشت دیوارها / پشت امروز و روز میلاد ـ با قاب سیاه شکستهاش ـ / پشت رنج، پشت نه، پشت ظلمت/ پشت پافشاری، پشت ضخامت / پشت نومیدیی سمج خداوندان شما / و حتی و حتی پوست نازک دل عاشق من ، / زیباییِی یک تاریخ / تسلیم میکند، بهشت سرخ گوشت تناش را / به مردانی که استخوان هاشان آجر بناست/ بوسهشان کوره است و صداشان طبل / و پولاد بالش بسترشان/ یک پتک است/»
تكتك كلمات اين شعر، مفهوم مبارزه براي به زيستن نهفته است و شاعر به خوبي توانستهاست مفاهيم رو در رو را در كنار هم قرار دهد و از اين طريق مبارزه ميان آنان را به نمايش گذارد: ميله و مليله، سكوت و دار ، افترا و ديوار؛ او خود را هم چون دشنة ميداند كه با برندگياش و با خلق يك زخم، هويت خويش را اعلام ميكند؛ ميلهها و هر آن چه كه نشان اسارت با خود دارند با ناز و نوازش اشرافيت در ارتباط ميباشند؛ تهمتها، ديوارها، زندانها و لاجرم اعدامها و دارها را به دنبال دارند؛ مردان سازنده خالق، بنّايان ايستاده بر شانههاي خويشتن ، سازندگاني سرسخت و آشتيناپذير، همچن يك پتك؛ شاعر آفرينندگان حقيقي تاريخ را اين گونه به تصوير ميكشد؛ درو اقع شاعر به خلق تصوير مبارزي سازش ناپذير ميپردازد كه به هيچ روي سر فرود آوردن را نياموخته است در جاي ديگر اين شعر:
دعائي كه شما زمزمه ميكنيد / تاريخ زندگاني است كه مردهاند / و هنگامي نيز / كه زنده بودهاند / خروس هيچ زندهگي/ در قلب دهكدهشان آواز / نداده بود ... / و اين است، اين است دنيايي كه وسعت آن / شما را در تنگي ي خود/ چون دانة انگوري / به سر كه مبدل خواهد كرد/ براي برق انداختن به پوتين گشاد و پر ميخ يكي من ! »
تاريخ اين مرز بوم همواره لگدكوب چكمهها و سمضربههاي اسبانشان بوده است، لگدكوب پوتينهايي پرمیخ، بزرگ و براق كه نام يك «من» ، يك مستبد را يدك ميكشيدهاند؛ شاعر در اين قطعه، تلاش آنان كه با اين مفاهيم به مبارزه برنميخيزند را همچون، برق انداختن پوتين اين مستبدان ميداند، تلاشي در جهت ظلم و در جهت رفع و طرد آن.
اما تو!/ تو قلب ات را بشوي/ در بي غشيي جام بلور يك باران،/تا بدانی/ چگونه / آنان / برگورها كه زير هر انگشت پاي شان / گشوده بود دهان / در انفجار بلوغشان / رقصيدند/ چهگونه بر سنگ فرش لج / پاكوبيدند / و اشتهاي شجاعتشان / چه گونه / در ضيافت مرگي از پيش آگاه / كباب گلولهها را داغ داغ/ با دندان دندههاشان بلعيدند/ قلبات را چون گوشي آماده كن / تا من سرو دم را بخوانم / سرود جگرهاي نارنج را كه چليده شد / در هواي مرطوب زندان / در هواي سوزان شكنجه / در هواي خفقاني دار،/ و نامهاي خونين را نكرد استفراغ/ در تب درد آلود اقرار/
شاعر مبارزاتي را به تصوير ميكشد كه گورها هم چون فرشهايي زيرپاهايشان گسترده شده است و هر لحظه امكان دارد دهان باز كند؛ آنان لولهها را به جان ميخرند، گلولههاي سوزان و يا داغ داغ را؛ آنها در زندانها ... (و چه طولاني) و در طي شكنجهها ... و سرانجام بر روي دار، هيچ گاه از پاي در نميآيند و اقرار نميكنند.
در جاي ديگري اين گونه آمده است.
(با خون كلههاي گچ در كلاههاي پولاد) كه در واقع توصيف شاعر از قدرتمندان و زورمندان جامعه ميباشد و آن روح نظامي گري كه همواره بر روح زندگي ايراني حاكم بوده است، افرادي با كلههايي آكنده از گچ و در احاطة يك كلاه پولادين و يا در جاي ديگر:
.... و براي انباشتن ما در تاريخ يك رحم / از ستارههاي بزرگ قرباني: شاعر اين قربانيان هم چون ستاره را آفرينندگان راستين تاريخ ميداند.
پ) مجموعة قطع نامه:
نخستين شعر اين مجموعه «تا شكوفة سرخ يك پيراهن » در واقع ادامهاي بر مجموعههاي 23 و آهنها و احساس ميباشد؛ همان مضامين و ظلم ستيزي نهفته در بطن سطور اين اشعار:
]كه ميداند / كه من بايد / سنگهاي زندانام را به دوش كشم / به سان فرزند مريم كه صليباش را،/و نه به سان شما / كه دستة شلاق دژخيمتان را ميتراشيد / از استخوان برادرتان / و رشتة تازيانة جلادتان را ميبافيد/ از گيسوان خواهرتان / و نگين به دسته شلاق خود كامهگان مينشانيد/ از دندانهاي شكستهی پدرتان!
شاعر در اين جا به وضوح بيان ميدارد كه، مردمان شايد بيآنكه خود بدانند بر پاي دارند و آفرينندة جلادان، دژخيمان و خودكامهگان ميباشند؛ آنان را خلق ميكنند و سپس بزرگ ميكنند؛ در واقع از منظر شاعر، اين مردمان خود بر ، برپاي دارندگان ظلم و ظالم هستند؛ و در جاي ديگري از اين شعر، نبرد ميان مبارزان و جلادان را به تصوير ميكشد:
كه خون گرمتان را / به سربازان جوخهی اعلام / مينوشانيد / كه از سرما ميلرزند/ و نگاهشان / انجماد يك حماقت است.
در واقع اين مبارزان با جان خويشتن و با خون خود، جلادان خويش را سيراب ميكنن. جلادان كه از نگاه شاعر، همچون انجماد و تجسم يك حماقت هستند.
در واقع حيات و ممات اين جلادان، در آزار دادن قربانيان نهفته است، آنان با اين شكنجهها، گويي جان تازهاي ميگيرند:[
كه كورهی دژخيم شما را ميتابانند/ با هیمهی باغ من / و نان جلاد مرا برشته ميكنند / در خاكستر زاد و رود شما.
شاملو، به هنگام سرودن اين اشعار، عضو حزب توده بوده است و درگير در مبارزات شديدي كه ميان اين حزب و حكومت در فاصلة بين سالهاي 1325 تا 1332 در گرفت. از اين رو مفاهيمي را كه به كار ميگيرد نيز، به خوبي نمايانگر جهتگيريهاي سياسي او ميباشند:
تا زنداني بسازم و در آن محبوس بمانم:/ زندان دوست داشتن/ دوست داشتن كارخانهها / مشتها / تفنگها؛
شاعر دوست داشتن خويش را در مفاهيمي اين گونه قرار ميدهد: كارخانههايي را كه مرداني با مشتهاي گره كرده و سرشار از حس سازندگي و اعتراض، در آن به كار مشغولاند و لاجرم تفنگهايي كه بايد در دست اين مردان قرار گيرد؛ عناصري هم عرض و در يك راستا: كارخانه، مشت و تفنگ؛ نمادهاي اعتراض و مبارزه.
شعر «تا شكوفة سرخ يك پيراهن» در واقع بيانة شاعر در مورد مفهوم زندگي ميباشد؛ و او زندگي را اين گونه معني ميكند: دوست داشتن همه چيز، حتي به ظاهر خردترين و بياهميتترين شان، تا از خلال اين دوست داشتن زیستن ممكن گردد؛ آنجا كه ميگويد:
دوست داشتن سكوت و زمزمه و فرياد
؟ و بايد دانست كه هر سه مفهوم سكوت، زمزمه و فرياد، ابعاد گوناگون يك مفهوم ميباشند و آن «صدا» ميباشد و شاعر برخود واجب ميشمرد كه اين هر سه را دوست بدارد، چه فرياد را و چه سكوت را.
شاعر در پس اين مبارزه و اين نوع زيستن، ايمان به پيروزي را نيز در خويشتن پرورانده است:
و من همچنان ميروم :/ در زنداني كه با خويش / در زنجيري كه با پاي / در شتابي كه با چشم / در یقینی كه با فتح من ميرود دوش با دوش/ از غنچة لب خند تصوير كودني كه بر ديوار ديروز / تا شكوفهی سرخ يك پيراهن / بر بوتهی يك اعدام : / تا فردا!
او حتي با پاهاي در زنجير و زندانی كه همواره با اوست، باز هم به پيروزي خويش ايمان دارد و در اين بين، اعدام و مرگ را همچون بوتهاي و يا شايد جوانهاي ميداند براي رويشي در فردا.
شعر بعدي اين مجموعه، «قصيده براي انسان ماه بهمن» در واقع به مناسبت سالروز مرگ دکتر تقي ارانی (در 14 بهمن 1318) ميباشد: اراني **** حزب كمونيست در ايران بود كه در ماجراي معروف 53 نفر، با فرمان رضاشاه دستگير و در زندان كشته شد، اين شعر به واقع بزرگ داشتي است براي اراني:
تو نمي داني زندهگي چيست، فتح چيست/ تو نميداني اراني كيست./
در سراسر اين شعر، اشارههاي فراواني به نام شهرها و مكانهايي ميشود كه در آنجا مبارزاتي برضد حكومت انجام گرفته است.
چه گونه او طبل سرخ زندهگياش را به نوا درآورد / در نبض زير آب / درقلب آبادان / و حماسة توفاني ي شعرش را آغاز كرد/
و در جاي ديگري، شاعر اين مبارزه را به تمامي طول تاريخ و تمامي كشورها تسري ميدهد:
و راه ميرود بر تاريخ، برچين / بر ايران و يونان / انسان انسان انسان انسان ... انسانها ... / و كه ميدود چون خون، شتابان / در رگ تاريخ ، در رگ ويت نام، در رگ آبادان/ انسان انسان انسان انسان .... انسانها ... / و به مانند سيلابه كد ازسد،/ سرريز ميكند در مصراع عظيم تاريخاش / از ديدار هزاران قافيه: / قافيهی دزدانه/ قافيهي در ظلمت/ قافيهي پنهاني / قافیهي جنايت / قافيهي زندان در برابر انسان / و قافيهي كه نگذاشت آدولف رضاخان / به دنبال هر مصرع كه پايان گرفت به «نون»: / قافيهي لزج / قافيهي خون!/
در واقع، اشارهي شاعر به دراز نای تاريخ است و حضور انسان در اين تاريخ، در ايران، يونان، چين، ويت نام و آبادان و باور به اينكه اين انسانها سرانجام همانند سيلابي كه ازسد ميگذرد، از هرگونه سدي عبور خواهند كرد: سدهاي دزدانه، سدهاي سرشار از ظلمت، مخفيانه و پنهان و سدهاي جنايت و سد زندان و در نهايت شاعر، اشارهاي تاريخي به رضاخان / و شباهت روحي و استراتژيكي او با آدولف هیتلر ميكند و او را آدولف رضاخان ميداند.
به واقع شاعر معتقد است كه اين مبارزه ميان انسان و ظلم همواره در طول تاريخ وجود داشته است
و سيلاب پرطبل/ از ديوار هزاران قافيهي خونين گذشت / خون، انسان ، خون، انسان،/ انسان، خون، انسان .../ و از هر انسان سيلابهئي از خون / و از هر قطرهي هرسيلابه هزار انسان : / انسان بي مرگ / انسان ماه بهمن / انسان پولیتسر / انسان ژاك دوكور / انسان چين / انسان انسانيت.
او تاريخ را سرشار از اين دو عنصر ميداند: انسان و خون، انسانهايي كه حياتشان با خون آميخته شده است؛ انسان ماه بهمن كه اشارات به دكتر ارانی و مرگ او دارد، انسان پوليتسر و ژاك دوكور كه اين دو تن، دو استاد دانشکدهی كارگري شهر مون واله ري ين در فرانسه بودند كه توسط آلمانيها و با گيوتين اعلام شدند و شاعر اين انسانها را نمادهاي انسانيت ميداند.
و او معتقد است كه اين اعدامها، خونها و زنجيرها سرانجام ريشهي تمامي استبدادها را خواهد خشكانيد.
و استفراغ هر خون از دهان هر اعدام / رضاي خودروئي را ميخشكاند / در واقع از نگاه او اين خونها سرانجام ريشهي تمامي استبدادها كه در اين جا با واژههاي رضا و در اشاره به نام رضاخان آمده است را ميخشكاند.
و به اين دليل ، مبارزه براي شاعر تقدس و حرمت خاصي مييابد:
و سوراخ هر گلوله بر هر پيكر / در وازهئي ست كه سه نفر صدنفر هزار نفر،/ كه سيصد هزار نفر / از آن ميگذرد/ رو به برج زمرد فردا/
و اعتقاد به اين كه، سرانجام اين پيكرهاي زخم خورده، آينده را شكل مي دهند؛ و در پايان شاعر، آينده و فردا را ساختهي خون اشخاصي همچون اراني ميداند:
اما بهار سرسبزي با خون اراني.
شعر «سرود مردي كه خودش را كشته است»
شاعر ، در اين شعر گذشتهي خويش را به اين دليل كه حامي و پشتيبان دشمنان و دنياي آنان بوده است، قرباني ميكند.
به زبان دشمن سخن ميگفت / اگر چه نگاهاش دوستانه بود،/ و همين مرا به كشتن او واداشت! به واقع شاعر اين گذشته را از آنان رو كه نشانهاي از دنياي دشمنان و همچنين پشتيبان آنان ميداند، قرباني ميكند و از ميان بر ميدارد؛ چرا كه گذشته او را به سازش و مدارا با قدرتمندان جامعه فرا ميخواند ، اما شاعر خواهان مبارزه است و از اين رو خنجر بر گلوی آن گذشته مينهد: بدو گفتم من : «نه! خنجري باشيم / بر حنجرهشان»
در جايي از اين شعر، اشارهاي به مرگ لوركا شاعر اسپانيايي توسط فاشيستهاي طرفدار فرانكو ميشود:
فرانكو را نشاناش دادم/ و تابوت لوركارا/
در حقيقت صداي گذشتهي شاعر، طنيني هم چون زنجير بردگان دارد و از اين رو شاعر قصد كنار نهادن آن را دارد.
و اكنون / اين منام / پرستندهي شما / اي خداوندان اساطير من! / اكنون اين منام اي سرهاي نا به سامان!/ نغمه پرداز سرود و درودتان / اكنون اين منام / من بستريي من تخت خواب بيخوابيي شما / و شمائد / شما / رقاص شعلهئي برفانوس آرزوي من / اكنون اين منام / و شما ...
در اين جا شاعر پس از كنار نهاندن گذشتهي خويش (تمامي اعتقادات و باورهاي گذشته خود). به دامان خلق پناه ميبرد، خلقي كه اكنون براي شاعر هم چون اسطوره ميباشند و تجلي گاه آرزوهاي او.
و از اين رو، در ادامه شاعر به يادآوري قيامها و جنبشهاي مختلف در مناطق ايران ميپردازد و به نوعي ستايش گر اين حركتها ميشود:
و خون اصفهان / خون آبادان / در قلب من ميزند تنبور
... اكنون اين منام / و شما ـ ياران آغا جاري! ـ / كه جوانه ميزند عرق فقر بر پيشانيتان / در فروكش تب سنگين بيكاري/
در جايجاي اين شعر، شاعر حيات خود را در خيزشها و جنبشهاي اجتماعي معني ميكند، او با تمامي زحمتكشان، بيكاران، كارگران و جان به لب رسيدگان همراه و همدل گشته است و در پايان يكسره با گذشتهي غيرمردمي خويش وداع ميگويد و آن را به خاك ميسپارد.
اكنون اين منام / با گوري در زير زمين خاطرم/ كه اجنبيي خويشتنام را در آن به خاك سپردهام / در تابوت آهنگهاي فراموش شدهاش.
در شعر سرود بزرگ، شاعر به بسط جنبههاي مردمي ي شعر خويش ميپردازد و به بيان جنبههاي گوناگون اين مبارزه در تمامي نقاط جهان ميپردازد؛ او دشمنان مشترك را ميشناسد و آنان را دشمن همه ميداند:
شن ـ چو/كجاست جنگ؟/ در خانهي تو/ در كره / در آسياي دور؟/ پيداست / شن / كه دشمن تو / دشمن من است.
شاعر، براي تمامي اين مبارزين، يك دشمن مشترك را در نظر ميگيرد، دشمني كه شاعر قصد داردبا تحقير همه جانبهاش، او را از ميدان به در برد:
وان گه كه چون زباله به دريا ميافكن / بيگانهي پليد بشرخوار پست را .../
در جايي ديگر از اين شعر ، به بيان فاجعههاي بزرگ اين قرن ميپردازد:
شن ـ چو / بخوان! / بخوان! / آوازهاي فاجعهي بلزن و داخاو / آوازهاي فاجعهي وي يون / آوازهاي فاجعهي مون والهري ین/ آواز مغزها كه آدولف هيتلر / بر مارهاي شانهي فاشيسممينهاد/
همانطور كه ميدانيم بلزن و داخو، دو كشتارگاه از مجموعهي كشتارگاهاي بود كه نازيها در سراسر اروپاي تحت اشغال خود داشتند؛ و دوي يون نيز زنداني قديمي است در شمال فرانسه، كه آلمانيها پس از اشغال اين كشور، فرانسوياني كه در نهضت مقاومت مبارزه ميكردند و در عوض ترور افسران آلماني، آنها را اعدام ميكردند و دون واله ري ين محلي در پاريس است كه سه تن از استادان دانشكدهي كارگري اين شهر ژاك دوكر، ژرژپوليتسر و ژاك سولومون ـ در آن جا توسط آلمانيها با گيوتين اعدام شدند.
شاعر با اين يادآوريها سعي در پيوند دادن مبارزان به همديگر را دارد و اينكه، هر چند دشمنان نامهاي گوناگون و چهرههاي متفاوت دارند، اما در نهایت يك خوي و منش و يك دليل واحد را براي قتل عامهاي خود برميگزينند.
ت) باغ آينه
شاملو با مجموعهي باغ آينه، كه كاملترين مجموعهي شعر او تا آن زمان است، يكسره گام در وادي تجربههاي نوين ميگذارد. ديگر از آن مفاهيم گذشته، مفاهيمي همچون خلق، سرخ و مبارزه خبری نيست و اگر هم وجود دارد بسيار به ندرت؛ انگار كه شاعر در پي يافتن زبان شاعري خويش است و از اين رو دست به تجربههاي متنوع مضمونی و فرمي در شعر خويش ميزند. از اين رو بسياري از شعرهاي اين مجموعه، در حيطه تحقيق ما قرار نميگيرد، بنابراين به بررسي شعرهايي ميپردازيم كه به نوعي يادآور مضامين قبلي مورد نظر شاعر هستند، مفاهيمي هم چون: مبارز، خلق و اعدام.
از زخم قلب آبائی:
شاملو اين شعر را به سال 1330 سروده است، يعني هنگامي كه در ميان چادرنشينان در تركمن صحرا اقامت داشته است و با آنان ميزيسته است. شعر در واقع تقديري است از آبائي، معلم تركمن در دههي 20 ، در طي اجراي نمايش در شهر گرگان كه كار به زد و خورد با نيروهاي نظامي كشيده، به ضرب گلوله كشته شد. شاعر با ظرافت مبارزهي اين معلم را به زندگي سخت و طاقتفرساي دختران چادرنشين تركمن پيوند ميزند و آنان را به روز مبارزه نويد ميدهند.
بين شما كدام / بگوييد! ـ/ بين شما كدام / صيقل ميدهد / سلاح آبائي را / براي/ روز/ انتقام؟
شعر بعدي اين مجموعه كه در همان وادي گام مينهد، شعر مرگ وارتان، يا «مرگ نازلي» ميباشد كه شاعر برای فرار از سانسور به جاي عنوان وارتان، عنوان نازلي را بر آن مينهد. (وارتان سالاخانيان ) و همراهاش (كوچك شوشتري) دوتن از مبارزين تودهاي بودهاند كه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 دستگير و طي شكنجههايي كشته شدند. شاعر اين شعر را در تقديس مبارزهي او و دم نزدنش، حتي تا آخرين نفس، سروده است؛ او مبارزيني هم چون وارتان را كه نمايندهي يك نسل معترض و پيكار جو بودند، بشارت دهندگان راستين بهار ميداند:
وارتان سخن نگفت / وارتان بنفشه بود / گل داد و / مژده داد: «زمستان شكست!» / و / رفت.
شعر «ساعت اعدام»، به خوبي بيانگر حالات مبارزيتي است كه گام در راهي نهادهاند كه سرانجام آن، مرگ است اين شعر توصيفي است از لحظات پاياني عمر زندگي اين مبارزين و انتظار و لحظه شماري آنها براي مرگي كه در انتظارشان است: شاملو اين شعر را به مناسبات اعدام سرهنگ سيامك و نه تن ديگر از نخستين گروه سازمان نظامي اعدام شده سروده است :
در قفل در كليدي چرخيد / لرزيد برلبانش لبخندي / چون رقص آب بر سقف / از انعكاس تابش خورشيد / در قفل در كليدي چرخيد.
در «شعري كه زندگي است» شاعر به تعريف جديدي از مفهوم شعر دست ميزند، او ديگر از جهانبيني شاعران گذشته كه همه چيز را در شراب و گيسوي يار ميجستند، كناره گرفته است و به دنبال شعري است كه مفهوم زندگي در رگ و ريشهي آن جاي گرفته باشد:
موضوع شعر شاعر پيشين / از زندگي نبود / در آسمان خشك خيالاش، او / جز با شراب و يار نميكرد گفتوگو /
او خواهان شعري است كه همچون سلاح رزم باشد، كه گاه بتوان با آن دار زد، گاه بتوان با آن هم دوش مبارزين جنگيد ، شعري كه بود و نبودش با هم ديگر تفاوت داشته باشد:
آنرا به جاي مته نمیشد به کار زد / در راههاي رزم / با دست كار شعر / هر ديو صخره را / از پيش راه خلق / نميشد كنار زد / يعني اثر نداشت وجودش / فرقي نداشت بود و نبودش / آن را به جاي دار نميشد به كار برد./ حال آن كه من / به شخصه / زماني / هم راز شعر خويش / هم دوش شن ـچوي كرهئي / جنگ كردهام / يك بار هم «حميدهي شاعر» را / در چند سال پيش / بر دار شعر خويشتن / آونگ كردهام. شاعر امروز با خلق پيوندي ناگسستني دارد، او با درد و لبخند خلق، درد ميكشد و ميخندد؛ او خود جزئي از اين خلق است:
امروز / شعر / حربهي خلق است / زيرا كه شاعران خود شاخهئئ ز جنگل خلقاند / نه ياسمين و سنبل گلخانهي فلان / بيگانه نيست / شاعر امروز/ با دردهاي مشترك خلق: / او با لبان مردم / لبخند ميزند / درد و اميد مردم را / با استخوان خويش / پيوند ميزند./
شاعر همچنين موجب بيداري خلق ميشود و چشمان آنها را بر روي واقعيات ميگشايد و به آنها نويد زندگيهاي سرشارتري را ميدهد.
او شعر مينويسد/ يعني / او رو به صبح طالع، چشمان خفته را / بيدار ميكند.
شاملو در اين جا به وضوح جهانبيني خود را اعلام ميدارد، براي او مفهوم زندگي نهفته در مبارزهي مبارزيني همچون وارتان سالاخانيان و مرتضي كيوان (روزنامهنگاري كه بعد از كودتاي 28 مرداد سال 32 اعدام شد) ميباشد:
كيوان / سرود زندگياش را / در خون سروده است / وارتان / غريو زندگياش را/ در قالب سكوت،/ اما ، اگر چه قافيهي زندگي / در آن / چيزي به غير ضربهي كش دار مرگ نيست،/ در هر دو شعر / معني هر مرگ / زندگي است!/.
واضح است كه اكثر اشعاري كه شامل پس از كودتاي 28 مرداد 1332 سروده است، در واقع اعتراض به خفقاني است كه حكومت پهلوي بر سراسر ايران افكنده بود. در حقيقت پس از سركوبي تمامي جنبشها در جريان اين كودتا و بعد از آن، نوعي فضاي يأس و سرخوردگي در اشعار اكثريت شاعران كه پيشينهي سياسي داشتند نمايان ميشود؛ شاملو در شعر لعنت كه آن را در 1335 سروده است، اين رخوت ناشي از سرخوردگي اجتماعي و سياسي را اين چنين به زبان شعر بيان ميكند:
در تمام شب چراغي نيست / در تمام شهر / نيست يك فرياد
او همه جا را تاريك ميبيند و همه فريادها را خفه شده در گلو؛ و در جاي ديگر از مظاهر نوين زندگي شهرنشيني كه بعد از سركوبي دولت دكتر مصدق، از سوي حكومت پهلوي به مردم عرضه شده بود كه بعدها همراه با حركاتي همچون اصلاحات ارضي و مواردي اين چنين، نام انقلاب سفيد را به خود گرفت، نام ميبرد.
اي خداوندان ظلمت شاد / از بهشت گندتان ، ما را / جاودانه بينصيبي باد!/
و خواستار اين است كه تمامي اين مظاهر نوين تمدن از او دريغ شوند.
اما، يكي از جلوههاي بروز مفاهيم سياسي و اجتماعي در اشعار شاملو، هنگام است كه او با استفاده از مفاهيم فولكلور (ادبيات عامه) و زبان كوچه و بازار، دست به نقدهاي سياسي ـ اجتماعي ميزند كه بارزترين جلوههاي آن در دو شعر (بارون) و (پريا) ميباشد؛
تو اين هواي گريون / شرشر لوس بارون / كه شب سحر نميشه / زهره به در نميشه.
همانطور كه ميدانيم زهره، همواره نويددهندهي سپيدهدم ميباشد و سپيدهدم، به معني گريختن و نابود شدن ظلمت ميباشد،در شعر (بارون) شاعر مدام از ناپديد شدن زهره دم ميزند و سرانجام آن را در درون مردان مبارزي مييابد كه زهرههاي روزگار خويشاند و سعي در نابود كردن ظلمت و تاريكي كه معادلي براي خفقان سياسي ـ اجتماعي ميباشد. دارند:
زهرهي تابون اين جاس / تو گره مشت مرداس / وقتي كه مردا پاشن / ابرا ز هم ميپاشن .../
در شعر پريا، شاعر از طريق مكالمهاي با چند پري كه از دنيايي ديگر به دنياي او گام نهادهاند، به بيان ظلم و تاريكياي ميپردازد كه بر سراسر سرزمين او سايه انداخته است و سرانجام با عبور و گذشتن از مفاهيم كودكانهي مدنظر آن پريان، موفق ميشود ظلمت و تاريكي را از ميان بردارد:
امشب تو شهر چراغونه / خونهي ديبا داغونه / عيد مردماس، ديب گله داره / دنيا مال ماس، ديب گله داره / سفيدي پادشاس، ديب گله داره / سياهي روسياس، ديب گلهداره.
و در جاي جاي شعر از مرداني ميگويد سرشار از كينه، كه مصمم هستند تاريكي را از ميان بردارند (تاريكي دقيقاً معادلي براي خفقان سياسي ـ اجتماعياي ميباشد كه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 بر جامعهي ايراني سايه افكند.)
اسيرا كينه دارن / داس شونو ور ميدارن
و يا در جاي ديگر ميگويد:
الان غلاما وايسادن كه مشعلارو وردارن / بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن./
در اين شعر به خوبي توسل شاعر به مفاهيم مركزي انديشههاي ماركسيستي را ميبينم؛ گرايش بي حد و حصر به مفهوم خلق:
خورشيد خانوم؛ بفرمايين / از اون بالا بياين پايين!/ ما ظلمونفله كرديم / آزادي رو قبله كرديم / از وقتي خلق پاشد / زندگي مال ما شد.
در واقع با اشعار اين مجموعه (يعني هواي تازه)، شاملو دنياي شاعرانه خود و زبان خاص آن را بنا مينهد؛ از آن دگماتيسم انقلابي و سعي در تفسير زيربناهاي سياسي ـ اجتماعي در اشعار دورهي بعد شاعر خبري نيست، در همين مجموعهي هواي تازه و و در شعر (بدرود) او سنگ بناي جهانبيني شاعرانهي جديدش را بنا مينهد؛ مفهوم مركزي در اشعار او از خلق و توده به دوست داشتن و عشق ورزيدن تغيير پيدا ميكند:
براي زيستن دو قلب لازم است / قلبي كه دوست بدارد، قلبي كه دوستاش بدارند.
الف) مجموعه اشعار «آهنها و احساس»
اين مجموعة اشعاري است كه شاعر در فاصلة سالهاي (1323 ـ 1329) دست به سرودن آنها زده است و به شكلي كاملاً مشخص، رنگ و بوي سياسي و انقلابي دارند؛ مجموعة آهن و احساس متشكل از شعر با عناوين: مرغ دريا، براي خون و ماتيك مرثيه ميباشد كه در اين ميان تنها شعر براي خون و ماتيك واجد ويژگيهايي است كه ما قصد داريم به بررسي آنها بپردازيم.
در شعر براي خون و ماتيك شاعر بيانيه خود را اعلام ميكند، نوعي اعلام مبارزه با شاعران پيشين و شيوة نگرش آنها كه در مركز اين حملات شاعري به نام حميدي شيرازي قرار ميگيرد كه شاملو قصد دارد با خوار شمردن او، دنياي بريده از اجتماع شاعران پيشين را زير سوال ببرد. او نگرش اين شاعران را که به توصيف زيباييهاي معشوق و خوار شمردن دنياي پيرامونيشان منجر ميگشت، يكسره انكار ميكند و معتقد است كه امروزه بايد مفهوم زندگي را از بطن كوچه و مبارزات آزادي خواهانهي مردمي به دست آورد كه جان خود را در اين راه نهادهاند، جايي درشعر، او براي مقايسة شيوه نگرش خود و شاعراني همچون حميدي به توصيف مفهوم زندگي از ديدگاه هر دو ميپردازد و به خوبي منظور خود را بيان ميدارد:
«گنج عظيم هستي و لذت را / پنهان به زير دامن خودداري / بگذار اين چنين بشناسد مرد/ در روزگار ما/ آهنگ و رنگ را/ زيبايي و شكوه و فريبندگي را / زندگي را / حال آن كه رنگ را / در گونههاي زرد تو ميبايد جويد، برادرم!/ در گونههاي زرد تو / وندر/ اين شانة برهنة خون مرد/ از هم چو خود ضعيفي/ مضراب تازيانه به تن خورد/ بارگيران خفت روحاش را/ بر شانههاي زخم تناش برد.!»
در اينجا شاملو به وضوح ستايشگر آن مبارزاني است كه در راه مبارزهشان از تن و روح خود مايه ميگذارند و زخمهاي توأمان هر دو را تحمل ميكنند. براي او زندگي ديگر در تن زنان خلاصه نميشود، او زندگي را در مفهوم مبارزه براي آزادي، مبارزه با ظلم ميداند.
شاملو در جاي جاي اين شعر به اين مقايسه ميپردازد، او پي در پي نگرش شاعران، كلاسيكي همچون حميدي را با نگرش شاعران امروزي همچون خود و هم رزمانشمقايسه ميكند. در جايي ديگر از اين شعر او به مقايسة دو گونه سرخيي متفاوت ميپردازد؛ سرخي لبان يار و سرخي زخمهاي مبارز و اين گونه میسرايد:
حال آن كه بيگمان / در زخمهاي گرم بخار آلود/ سرخي شكفتهتر به نظر ميزند / سرخيي لبها.
او به شكلي مشخص، زخمهاي يك مبارز را سرختر از لبهاي يك زن ميداند و بر ارزش مبارزه و رنج پس از آن، صحه ميگذارد. حتي عنوان شعر نيز متضمن اين معني ميباشد «براي خون و ماتيك»
در جايي ديگر از اين شعر، شاعر مفاهيم مدنظر خود را، خارج از چارچوب كشورش در نظر ميگيرد و سعي ميكند به اين مبارزه، وسعتي جهاني بدهد.
هي!/ شاعر!/ هي!/ سرخي، به سرخیست/ لبها و زخمها!/ ليكن لبان يار تو را خنده هر زمان / دندان نما كند،/ زان پيشتر كه ببيند آن را / چشم عليل تو / چون رشتهيي زلولوتر بر گل انار» / آيد يكي جراحت خونين مرا به چشم/ كاندر ميان آن / پيداست استخوان ؛/ زيرا كه دوستان مرا/ زان پيشتر كه هيتلر قصاب «آش و ويتس»/ در كورههايي مرگ بسوزاند،/ هم گام ديگرش / بسيار شيشهها / از صمغ سرخ خون سياهان / سرشار كرده بود / درهارلم و برانكس / انبار كرده بود / كند تا/ ماتيك از آن مهيا/ لابد براي يار تو ، لبهاي يار تو! /
در اين جا، شاعر با لحني معترض، كورههاي ادم سوزي نازيها را به دستگاههاي تجاري دنيايي سرمايهداري پيوند ميزند و سرمايه داري را چيزي همچون نازيسم ميداند (عقيدهاي كه ريشه در تمايلات چپي شاعر دارد) اشاره به ظلمي كه در حق سياهان آمريكايي در دو محلة معروف نيويورك يعنيهارلم و برانكس) ميشود و آنها را قرباني اين سرمايه سالاري و دنياي سرشار از مفهوم تجارت ميداند در ابتداي شعر نيز به طعنه به حميدي شاعر نهيب ميزند كه «سرخي، سرخي است: لبها و زخمها!» كه بگويد در كنار آن لبهاي سرخ يار تو، و در بستر زيرين آن سرخي ، سرخي خون يار من نهفته است كه زير تازيانهها و ظلمحكومتهاي مستبد در حال جان دادن است.
شعر براي خون و ماتيك،شعر يكسره در ستايش مبارزه است، در مدح خون و زخم و رنج؛ جايي در آن، شاعر خود را «ظلم زاده» مينامد، زادة ظلمي كه ريشه در مفاهيم بطني جامعهاش دارد.
ب) در مجموعهِی 23، از همان مفاهیم انقلابی به چشم میخورد، دعوت به مبارزه، پای فشاری در راه آزادی و طرد و رد هر گونه ظلم و استبداد در جایی از شعر 23 شاعر این گونه میسراید:
نطفههای خون آلود / که عرق مرگ / به چهرهی پدرشان / قطره بسته بود / رَحم آمادهی مادر را / از زندگی انباشت/ و انبانیهای تاریک یک آسمان/ از ستارههای بزرگ قربانی / پر شد: ـ/ یک ستاره جنبید / صد ستاره،/ ستارهی صدهزار خورشید،/ از افق مرگ پر حاصل / در آسمان / درخشید.
شاعر با زبانی پر از تمثیل و اشاره ، ما را دعوت به آبستن کردن مادران تقدیر میکند و سرشار کردن آنان از مفهوم زندگی، او آسمان را سرشار از شهیدانی میداند که همچون ستارههایی تابناک، آسمان را نورانی میکنند و از خلال مرگ، مفهوم زندگی، حرکت و مبارزه با ظلم و تباهی را تجربه میکنند.
در جایی دیگر از این شعر:
چون دشنهئی/ صدایام را به بلور آسمان میکشم: /«هی! چه کنمهای سربه هوای دستان بیتدبیر تقدیر ما/ پشت میلهها و ملیلههای اشرافیت / پشت سکوت و پشت دارها/ پشت افتراها/ پشت دیوارها / پشت امروز و روز میلاد ـ با قاب سیاه شکستهاش ـ / پشت رنج، پشت نه، پشت ظلمت/ پشت پافشاری، پشت ضخامت / پشت نومیدیی سمج خداوندان شما / و حتی و حتی پوست نازک دل عاشق من ، / زیباییِی یک تاریخ / تسلیم میکند، بهشت سرخ گوشت تناش را / به مردانی که استخوان هاشان آجر بناست/ بوسهشان کوره است و صداشان طبل / و پولاد بالش بسترشان/ یک پتک است/»
تكتك كلمات اين شعر، مفهوم مبارزه براي به زيستن نهفته است و شاعر به خوبي توانستهاست مفاهيم رو در رو را در كنار هم قرار دهد و از اين طريق مبارزه ميان آنان را به نمايش گذارد: ميله و مليله، سكوت و دار ، افترا و ديوار؛ او خود را هم چون دشنة ميداند كه با برندگياش و با خلق يك زخم، هويت خويش را اعلام ميكند؛ ميلهها و هر آن چه كه نشان اسارت با خود دارند با ناز و نوازش اشرافيت در ارتباط ميباشند؛ تهمتها، ديوارها، زندانها و لاجرم اعدامها و دارها را به دنبال دارند؛ مردان سازنده خالق، بنّايان ايستاده بر شانههاي خويشتن ، سازندگاني سرسخت و آشتيناپذير، همچن يك پتك؛ شاعر آفرينندگان حقيقي تاريخ را اين گونه به تصوير ميكشد؛ درو اقع شاعر به خلق تصوير مبارزي سازش ناپذير ميپردازد كه به هيچ روي سر فرود آوردن را نياموخته است در جاي ديگر اين شعر:
دعائي كه شما زمزمه ميكنيد / تاريخ زندگاني است كه مردهاند / و هنگامي نيز / كه زنده بودهاند / خروس هيچ زندهگي/ در قلب دهكدهشان آواز / نداده بود ... / و اين است، اين است دنيايي كه وسعت آن / شما را در تنگي ي خود/ چون دانة انگوري / به سر كه مبدل خواهد كرد/ براي برق انداختن به پوتين گشاد و پر ميخ يكي من ! »
تاريخ اين مرز بوم همواره لگدكوب چكمهها و سمضربههاي اسبانشان بوده است، لگدكوب پوتينهايي پرمیخ، بزرگ و براق كه نام يك «من» ، يك مستبد را يدك ميكشيدهاند؛ شاعر در اين قطعه، تلاش آنان كه با اين مفاهيم به مبارزه برنميخيزند را همچون، برق انداختن پوتين اين مستبدان ميداند، تلاشي در جهت ظلم و در جهت رفع و طرد آن.
اما تو!/ تو قلب ات را بشوي/ در بي غشيي جام بلور يك باران،/تا بدانی/ چگونه / آنان / برگورها كه زير هر انگشت پاي شان / گشوده بود دهان / در انفجار بلوغشان / رقصيدند/ چهگونه بر سنگ فرش لج / پاكوبيدند / و اشتهاي شجاعتشان / چه گونه / در ضيافت مرگي از پيش آگاه / كباب گلولهها را داغ داغ/ با دندان دندههاشان بلعيدند/ قلبات را چون گوشي آماده كن / تا من سرو دم را بخوانم / سرود جگرهاي نارنج را كه چليده شد / در هواي مرطوب زندان / در هواي سوزان شكنجه / در هواي خفقاني دار،/ و نامهاي خونين را نكرد استفراغ/ در تب درد آلود اقرار/
شاعر مبارزاتي را به تصوير ميكشد كه گورها هم چون فرشهايي زيرپاهايشان گسترده شده است و هر لحظه امكان دارد دهان باز كند؛ آنان لولهها را به جان ميخرند، گلولههاي سوزان و يا داغ داغ را؛ آنها در زندانها ... (و چه طولاني) و در طي شكنجهها ... و سرانجام بر روي دار، هيچ گاه از پاي در نميآيند و اقرار نميكنند.
در جاي ديگري اين گونه آمده است.
(با خون كلههاي گچ در كلاههاي پولاد) كه در واقع توصيف شاعر از قدرتمندان و زورمندان جامعه ميباشد و آن روح نظامي گري كه همواره بر روح زندگي ايراني حاكم بوده است، افرادي با كلههايي آكنده از گچ و در احاطة يك كلاه پولادين و يا در جاي ديگر:
.... و براي انباشتن ما در تاريخ يك رحم / از ستارههاي بزرگ قرباني: شاعر اين قربانيان هم چون ستاره را آفرينندگان راستين تاريخ ميداند.
پ) مجموعة قطع نامه:
نخستين شعر اين مجموعه «تا شكوفة سرخ يك پيراهن » در واقع ادامهاي بر مجموعههاي 23 و آهنها و احساس ميباشد؛ همان مضامين و ظلم ستيزي نهفته در بطن سطور اين اشعار:
]كه ميداند / كه من بايد / سنگهاي زندانام را به دوش كشم / به سان فرزند مريم كه صليباش را،/و نه به سان شما / كه دستة شلاق دژخيمتان را ميتراشيد / از استخوان برادرتان / و رشتة تازيانة جلادتان را ميبافيد/ از گيسوان خواهرتان / و نگين به دسته شلاق خود كامهگان مينشانيد/ از دندانهاي شكستهی پدرتان!
شاعر در اين جا به وضوح بيان ميدارد كه، مردمان شايد بيآنكه خود بدانند بر پاي دارند و آفرينندة جلادان، دژخيمان و خودكامهگان ميباشند؛ آنان را خلق ميكنند و سپس بزرگ ميكنند؛ در واقع از منظر شاعر، اين مردمان خود بر ، برپاي دارندگان ظلم و ظالم هستند؛ و در جاي ديگري از اين شعر، نبرد ميان مبارزان و جلادان را به تصوير ميكشد:
كه خون گرمتان را / به سربازان جوخهی اعلام / مينوشانيد / كه از سرما ميلرزند/ و نگاهشان / انجماد يك حماقت است.
در واقع اين مبارزان با جان خويشتن و با خون خود، جلادان خويش را سيراب ميكنن. جلادان كه از نگاه شاعر، همچون انجماد و تجسم يك حماقت هستند.
در واقع حيات و ممات اين جلادان، در آزار دادن قربانيان نهفته است، آنان با اين شكنجهها، گويي جان تازهاي ميگيرند:[
كه كورهی دژخيم شما را ميتابانند/ با هیمهی باغ من / و نان جلاد مرا برشته ميكنند / در خاكستر زاد و رود شما.
شاملو، به هنگام سرودن اين اشعار، عضو حزب توده بوده است و درگير در مبارزات شديدي كه ميان اين حزب و حكومت در فاصلة بين سالهاي 1325 تا 1332 در گرفت. از اين رو مفاهيمي را كه به كار ميگيرد نيز، به خوبي نمايانگر جهتگيريهاي سياسي او ميباشند:
تا زنداني بسازم و در آن محبوس بمانم:/ زندان دوست داشتن/ دوست داشتن كارخانهها / مشتها / تفنگها؛
شاعر دوست داشتن خويش را در مفاهيمي اين گونه قرار ميدهد: كارخانههايي را كه مرداني با مشتهاي گره كرده و سرشار از حس سازندگي و اعتراض، در آن به كار مشغولاند و لاجرم تفنگهايي كه بايد در دست اين مردان قرار گيرد؛ عناصري هم عرض و در يك راستا: كارخانه، مشت و تفنگ؛ نمادهاي اعتراض و مبارزه.
شعر «تا شكوفة سرخ يك پيراهن» در واقع بيانة شاعر در مورد مفهوم زندگي ميباشد؛ و او زندگي را اين گونه معني ميكند: دوست داشتن همه چيز، حتي به ظاهر خردترين و بياهميتترين شان، تا از خلال اين دوست داشتن زیستن ممكن گردد؛ آنجا كه ميگويد:
دوست داشتن سكوت و زمزمه و فرياد
؟ و بايد دانست كه هر سه مفهوم سكوت، زمزمه و فرياد، ابعاد گوناگون يك مفهوم ميباشند و آن «صدا» ميباشد و شاعر برخود واجب ميشمرد كه اين هر سه را دوست بدارد، چه فرياد را و چه سكوت را.
شاعر در پس اين مبارزه و اين نوع زيستن، ايمان به پيروزي را نيز در خويشتن پرورانده است:
و من همچنان ميروم :/ در زنداني كه با خويش / در زنجيري كه با پاي / در شتابي كه با چشم / در یقینی كه با فتح من ميرود دوش با دوش/ از غنچة لب خند تصوير كودني كه بر ديوار ديروز / تا شكوفهی سرخ يك پيراهن / بر بوتهی يك اعدام : / تا فردا!
او حتي با پاهاي در زنجير و زندانی كه همواره با اوست، باز هم به پيروزي خويش ايمان دارد و در اين بين، اعدام و مرگ را همچون بوتهاي و يا شايد جوانهاي ميداند براي رويشي در فردا.
شعر بعدي اين مجموعه، «قصيده براي انسان ماه بهمن» در واقع به مناسبت سالروز مرگ دکتر تقي ارانی (در 14 بهمن 1318) ميباشد: اراني **** حزب كمونيست در ايران بود كه در ماجراي معروف 53 نفر، با فرمان رضاشاه دستگير و در زندان كشته شد، اين شعر به واقع بزرگ داشتي است براي اراني:
تو نمي داني زندهگي چيست، فتح چيست/ تو نميداني اراني كيست./
در سراسر اين شعر، اشارههاي فراواني به نام شهرها و مكانهايي ميشود كه در آنجا مبارزاتي برضد حكومت انجام گرفته است.
چه گونه او طبل سرخ زندهگياش را به نوا درآورد / در نبض زير آب / درقلب آبادان / و حماسة توفاني ي شعرش را آغاز كرد/
و در جاي ديگري، شاعر اين مبارزه را به تمامي طول تاريخ و تمامي كشورها تسري ميدهد:
و راه ميرود بر تاريخ، برچين / بر ايران و يونان / انسان انسان انسان انسان ... انسانها ... / و كه ميدود چون خون، شتابان / در رگ تاريخ ، در رگ ويت نام، در رگ آبادان/ انسان انسان انسان انسان .... انسانها ... / و به مانند سيلابه كد ازسد،/ سرريز ميكند در مصراع عظيم تاريخاش / از ديدار هزاران قافيه: / قافيهی دزدانه/ قافيهي در ظلمت/ قافيهي پنهاني / قافیهي جنايت / قافيهي زندان در برابر انسان / و قافيهي كه نگذاشت آدولف رضاخان / به دنبال هر مصرع كه پايان گرفت به «نون»: / قافيهي لزج / قافيهي خون!/
در واقع، اشارهي شاعر به دراز نای تاريخ است و حضور انسان در اين تاريخ، در ايران، يونان، چين، ويت نام و آبادان و باور به اينكه اين انسانها سرانجام همانند سيلابي كه ازسد ميگذرد، از هرگونه سدي عبور خواهند كرد: سدهاي دزدانه، سدهاي سرشار از ظلمت، مخفيانه و پنهان و سدهاي جنايت و سد زندان و در نهايت شاعر، اشارهاي تاريخي به رضاخان / و شباهت روحي و استراتژيكي او با آدولف هیتلر ميكند و او را آدولف رضاخان ميداند.
به واقع شاعر معتقد است كه اين مبارزه ميان انسان و ظلم همواره در طول تاريخ وجود داشته است
و سيلاب پرطبل/ از ديوار هزاران قافيهي خونين گذشت / خون، انسان ، خون، انسان،/ انسان، خون، انسان .../ و از هر انسان سيلابهئي از خون / و از هر قطرهي هرسيلابه هزار انسان : / انسان بي مرگ / انسان ماه بهمن / انسان پولیتسر / انسان ژاك دوكور / انسان چين / انسان انسانيت.
او تاريخ را سرشار از اين دو عنصر ميداند: انسان و خون، انسانهايي كه حياتشان با خون آميخته شده است؛ انسان ماه بهمن كه اشارات به دكتر ارانی و مرگ او دارد، انسان پوليتسر و ژاك دوكور كه اين دو تن، دو استاد دانشکدهی كارگري شهر مون واله ري ين در فرانسه بودند كه توسط آلمانيها و با گيوتين اعلام شدند و شاعر اين انسانها را نمادهاي انسانيت ميداند.
و او معتقد است كه اين اعدامها، خونها و زنجيرها سرانجام ريشهي تمامي استبدادها را خواهد خشكانيد.
و استفراغ هر خون از دهان هر اعدام / رضاي خودروئي را ميخشكاند / در واقع از نگاه او اين خونها سرانجام ريشهي تمامي استبدادها كه در اين جا با واژههاي رضا و در اشاره به نام رضاخان آمده است را ميخشكاند.
و به اين دليل ، مبارزه براي شاعر تقدس و حرمت خاصي مييابد:
و سوراخ هر گلوله بر هر پيكر / در وازهئي ست كه سه نفر صدنفر هزار نفر،/ كه سيصد هزار نفر / از آن ميگذرد/ رو به برج زمرد فردا/
و اعتقاد به اين كه، سرانجام اين پيكرهاي زخم خورده، آينده را شكل مي دهند؛ و در پايان شاعر، آينده و فردا را ساختهي خون اشخاصي همچون اراني ميداند:
اما بهار سرسبزي با خون اراني.
شعر «سرود مردي كه خودش را كشته است»
شاعر ، در اين شعر گذشتهي خويش را به اين دليل كه حامي و پشتيبان دشمنان و دنياي آنان بوده است، قرباني ميكند.
به زبان دشمن سخن ميگفت / اگر چه نگاهاش دوستانه بود،/ و همين مرا به كشتن او واداشت! به واقع شاعر اين گذشته را از آنان رو كه نشانهاي از دنياي دشمنان و همچنين پشتيبان آنان ميداند، قرباني ميكند و از ميان بر ميدارد؛ چرا كه گذشته او را به سازش و مدارا با قدرتمندان جامعه فرا ميخواند ، اما شاعر خواهان مبارزه است و از اين رو خنجر بر گلوی آن گذشته مينهد: بدو گفتم من : «نه! خنجري باشيم / بر حنجرهشان»
در جايي از اين شعر، اشارهاي به مرگ لوركا شاعر اسپانيايي توسط فاشيستهاي طرفدار فرانكو ميشود:
فرانكو را نشاناش دادم/ و تابوت لوركارا/
در حقيقت صداي گذشتهي شاعر، طنيني هم چون زنجير بردگان دارد و از اين رو شاعر قصد كنار نهادن آن را دارد.
و اكنون / اين منام / پرستندهي شما / اي خداوندان اساطير من! / اكنون اين منام اي سرهاي نا به سامان!/ نغمه پرداز سرود و درودتان / اكنون اين منام / من بستريي من تخت خواب بيخوابيي شما / و شمائد / شما / رقاص شعلهئي برفانوس آرزوي من / اكنون اين منام / و شما ...
در اين جا شاعر پس از كنار نهاندن گذشتهي خويش (تمامي اعتقادات و باورهاي گذشته خود). به دامان خلق پناه ميبرد، خلقي كه اكنون براي شاعر هم چون اسطوره ميباشند و تجلي گاه آرزوهاي او.
و از اين رو، در ادامه شاعر به يادآوري قيامها و جنبشهاي مختلف در مناطق ايران ميپردازد و به نوعي ستايش گر اين حركتها ميشود:
و خون اصفهان / خون آبادان / در قلب من ميزند تنبور
... اكنون اين منام / و شما ـ ياران آغا جاري! ـ / كه جوانه ميزند عرق فقر بر پيشانيتان / در فروكش تب سنگين بيكاري/
در جايجاي اين شعر، شاعر حيات خود را در خيزشها و جنبشهاي اجتماعي معني ميكند، او با تمامي زحمتكشان، بيكاران، كارگران و جان به لب رسيدگان همراه و همدل گشته است و در پايان يكسره با گذشتهي غيرمردمي خويش وداع ميگويد و آن را به خاك ميسپارد.
اكنون اين منام / با گوري در زير زمين خاطرم/ كه اجنبيي خويشتنام را در آن به خاك سپردهام / در تابوت آهنگهاي فراموش شدهاش.
در شعر سرود بزرگ، شاعر به بسط جنبههاي مردمي ي شعر خويش ميپردازد و به بيان جنبههاي گوناگون اين مبارزه در تمامي نقاط جهان ميپردازد؛ او دشمنان مشترك را ميشناسد و آنان را دشمن همه ميداند:
شن ـ چو/كجاست جنگ؟/ در خانهي تو/ در كره / در آسياي دور؟/ پيداست / شن / كه دشمن تو / دشمن من است.
شاعر، براي تمامي اين مبارزين، يك دشمن مشترك را در نظر ميگيرد، دشمني كه شاعر قصد داردبا تحقير همه جانبهاش، او را از ميدان به در برد:
وان گه كه چون زباله به دريا ميافكن / بيگانهي پليد بشرخوار پست را .../
در جايي ديگر از اين شعر ، به بيان فاجعههاي بزرگ اين قرن ميپردازد:
شن ـ چو / بخوان! / بخوان! / آوازهاي فاجعهي بلزن و داخاو / آوازهاي فاجعهي وي يون / آوازهاي فاجعهي مون والهري ین/ آواز مغزها كه آدولف هيتلر / بر مارهاي شانهي فاشيسممينهاد/
همانطور كه ميدانيم بلزن و داخو، دو كشتارگاه از مجموعهي كشتارگاهاي بود كه نازيها در سراسر اروپاي تحت اشغال خود داشتند؛ و دوي يون نيز زنداني قديمي است در شمال فرانسه، كه آلمانيها پس از اشغال اين كشور، فرانسوياني كه در نهضت مقاومت مبارزه ميكردند و در عوض ترور افسران آلماني، آنها را اعدام ميكردند و دون واله ري ين محلي در پاريس است كه سه تن از استادان دانشكدهي كارگري اين شهر ژاك دوكر، ژرژپوليتسر و ژاك سولومون ـ در آن جا توسط آلمانيها با گيوتين اعدام شدند.
شاعر با اين يادآوريها سعي در پيوند دادن مبارزان به همديگر را دارد و اينكه، هر چند دشمنان نامهاي گوناگون و چهرههاي متفاوت دارند، اما در نهایت يك خوي و منش و يك دليل واحد را براي قتل عامهاي خود برميگزينند.
ت) باغ آينه
شاملو با مجموعهي باغ آينه، كه كاملترين مجموعهي شعر او تا آن زمان است، يكسره گام در وادي تجربههاي نوين ميگذارد. ديگر از آن مفاهيم گذشته، مفاهيمي همچون خلق، سرخ و مبارزه خبری نيست و اگر هم وجود دارد بسيار به ندرت؛ انگار كه شاعر در پي يافتن زبان شاعري خويش است و از اين رو دست به تجربههاي متنوع مضمونی و فرمي در شعر خويش ميزند. از اين رو بسياري از شعرهاي اين مجموعه، در حيطه تحقيق ما قرار نميگيرد، بنابراين به بررسي شعرهايي ميپردازيم كه به نوعي يادآور مضامين قبلي مورد نظر شاعر هستند، مفاهيمي هم چون: مبارز، خلق و اعدام.
از زخم قلب آبائی:
شاملو اين شعر را به سال 1330 سروده است، يعني هنگامي كه در ميان چادرنشينان در تركمن صحرا اقامت داشته است و با آنان ميزيسته است. شعر در واقع تقديري است از آبائي، معلم تركمن در دههي 20 ، در طي اجراي نمايش در شهر گرگان كه كار به زد و خورد با نيروهاي نظامي كشيده، به ضرب گلوله كشته شد. شاعر با ظرافت مبارزهي اين معلم را به زندگي سخت و طاقتفرساي دختران چادرنشين تركمن پيوند ميزند و آنان را به روز مبارزه نويد ميدهند.
بين شما كدام / بگوييد! ـ/ بين شما كدام / صيقل ميدهد / سلاح آبائي را / براي/ روز/ انتقام؟
شعر بعدي اين مجموعه كه در همان وادي گام مينهد، شعر مرگ وارتان، يا «مرگ نازلي» ميباشد كه شاعر برای فرار از سانسور به جاي عنوان وارتان، عنوان نازلي را بر آن مينهد. (وارتان سالاخانيان ) و همراهاش (كوچك شوشتري) دوتن از مبارزين تودهاي بودهاند كه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 دستگير و طي شكنجههايي كشته شدند. شاعر اين شعر را در تقديس مبارزهي او و دم نزدنش، حتي تا آخرين نفس، سروده است؛ او مبارزيني هم چون وارتان را كه نمايندهي يك نسل معترض و پيكار جو بودند، بشارت دهندگان راستين بهار ميداند:
وارتان سخن نگفت / وارتان بنفشه بود / گل داد و / مژده داد: «زمستان شكست!» / و / رفت.
شعر «ساعت اعدام»، به خوبي بيانگر حالات مبارزيتي است كه گام در راهي نهادهاند كه سرانجام آن، مرگ است اين شعر توصيفي است از لحظات پاياني عمر زندگي اين مبارزين و انتظار و لحظه شماري آنها براي مرگي كه در انتظارشان است: شاملو اين شعر را به مناسبات اعدام سرهنگ سيامك و نه تن ديگر از نخستين گروه سازمان نظامي اعدام شده سروده است :
در قفل در كليدي چرخيد / لرزيد برلبانش لبخندي / چون رقص آب بر سقف / از انعكاس تابش خورشيد / در قفل در كليدي چرخيد.
در «شعري كه زندگي است» شاعر به تعريف جديدي از مفهوم شعر دست ميزند، او ديگر از جهانبيني شاعران گذشته كه همه چيز را در شراب و گيسوي يار ميجستند، كناره گرفته است و به دنبال شعري است كه مفهوم زندگي در رگ و ريشهي آن جاي گرفته باشد:
موضوع شعر شاعر پيشين / از زندگي نبود / در آسمان خشك خيالاش، او / جز با شراب و يار نميكرد گفتوگو /
او خواهان شعري است كه همچون سلاح رزم باشد، كه گاه بتوان با آن دار زد، گاه بتوان با آن هم دوش مبارزين جنگيد ، شعري كه بود و نبودش با هم ديگر تفاوت داشته باشد:
آنرا به جاي مته نمیشد به کار زد / در راههاي رزم / با دست كار شعر / هر ديو صخره را / از پيش راه خلق / نميشد كنار زد / يعني اثر نداشت وجودش / فرقي نداشت بود و نبودش / آن را به جاي دار نميشد به كار برد./ حال آن كه من / به شخصه / زماني / هم راز شعر خويش / هم دوش شن ـچوي كرهئي / جنگ كردهام / يك بار هم «حميدهي شاعر» را / در چند سال پيش / بر دار شعر خويشتن / آونگ كردهام. شاعر امروز با خلق پيوندي ناگسستني دارد، او با درد و لبخند خلق، درد ميكشد و ميخندد؛ او خود جزئي از اين خلق است:
امروز / شعر / حربهي خلق است / زيرا كه شاعران خود شاخهئئ ز جنگل خلقاند / نه ياسمين و سنبل گلخانهي فلان / بيگانه نيست / شاعر امروز/ با دردهاي مشترك خلق: / او با لبان مردم / لبخند ميزند / درد و اميد مردم را / با استخوان خويش / پيوند ميزند./
شاعر همچنين موجب بيداري خلق ميشود و چشمان آنها را بر روي واقعيات ميگشايد و به آنها نويد زندگيهاي سرشارتري را ميدهد.
او شعر مينويسد/ يعني / او رو به صبح طالع، چشمان خفته را / بيدار ميكند.
شاملو در اين جا به وضوح جهانبيني خود را اعلام ميدارد، براي او مفهوم زندگي نهفته در مبارزهي مبارزيني همچون وارتان سالاخانيان و مرتضي كيوان (روزنامهنگاري كه بعد از كودتاي 28 مرداد سال 32 اعدام شد) ميباشد:
كيوان / سرود زندگياش را / در خون سروده است / وارتان / غريو زندگياش را/ در قالب سكوت،/ اما ، اگر چه قافيهي زندگي / در آن / چيزي به غير ضربهي كش دار مرگ نيست،/ در هر دو شعر / معني هر مرگ / زندگي است!/.
واضح است كه اكثر اشعاري كه شامل پس از كودتاي 28 مرداد 1332 سروده است، در واقع اعتراض به خفقاني است كه حكومت پهلوي بر سراسر ايران افكنده بود. در حقيقت پس از سركوبي تمامي جنبشها در جريان اين كودتا و بعد از آن، نوعي فضاي يأس و سرخوردگي در اشعار اكثريت شاعران كه پيشينهي سياسي داشتند نمايان ميشود؛ شاملو در شعر لعنت كه آن را در 1335 سروده است، اين رخوت ناشي از سرخوردگي اجتماعي و سياسي را اين چنين به زبان شعر بيان ميكند:
در تمام شب چراغي نيست / در تمام شهر / نيست يك فرياد
او همه جا را تاريك ميبيند و همه فريادها را خفه شده در گلو؛ و در جاي ديگر از مظاهر نوين زندگي شهرنشيني كه بعد از سركوبي دولت دكتر مصدق، از سوي حكومت پهلوي به مردم عرضه شده بود كه بعدها همراه با حركاتي همچون اصلاحات ارضي و مواردي اين چنين، نام انقلاب سفيد را به خود گرفت، نام ميبرد.
اي خداوندان ظلمت شاد / از بهشت گندتان ، ما را / جاودانه بينصيبي باد!/
و خواستار اين است كه تمامي اين مظاهر نوين تمدن از او دريغ شوند.
اما، يكي از جلوههاي بروز مفاهيم سياسي و اجتماعي در اشعار شاملو، هنگام است كه او با استفاده از مفاهيم فولكلور (ادبيات عامه) و زبان كوچه و بازار، دست به نقدهاي سياسي ـ اجتماعي ميزند كه بارزترين جلوههاي آن در دو شعر (بارون) و (پريا) ميباشد؛
تو اين هواي گريون / شرشر لوس بارون / كه شب سحر نميشه / زهره به در نميشه.
همانطور كه ميدانيم زهره، همواره نويددهندهي سپيدهدم ميباشد و سپيدهدم، به معني گريختن و نابود شدن ظلمت ميباشد،در شعر (بارون) شاعر مدام از ناپديد شدن زهره دم ميزند و سرانجام آن را در درون مردان مبارزي مييابد كه زهرههاي روزگار خويشاند و سعي در نابود كردن ظلمت و تاريكي كه معادلي براي خفقان سياسي ـ اجتماعي ميباشد. دارند:
زهرهي تابون اين جاس / تو گره مشت مرداس / وقتي كه مردا پاشن / ابرا ز هم ميپاشن .../
در شعر پريا، شاعر از طريق مكالمهاي با چند پري كه از دنيايي ديگر به دنياي او گام نهادهاند، به بيان ظلم و تاريكياي ميپردازد كه بر سراسر سرزمين او سايه انداخته است و سرانجام با عبور و گذشتن از مفاهيم كودكانهي مدنظر آن پريان، موفق ميشود ظلمت و تاريكي را از ميان بردارد:
امشب تو شهر چراغونه / خونهي ديبا داغونه / عيد مردماس، ديب گله داره / دنيا مال ماس، ديب گله داره / سفيدي پادشاس، ديب گله داره / سياهي روسياس، ديب گلهداره.
و در جاي جاي شعر از مرداني ميگويد سرشار از كينه، كه مصمم هستند تاريكي را از ميان بردارند (تاريكي دقيقاً معادلي براي خفقان سياسي ـ اجتماعياي ميباشد كه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 بر جامعهي ايراني سايه افكند.)
اسيرا كينه دارن / داس شونو ور ميدارن
و يا در جاي ديگر ميگويد:
الان غلاما وايسادن كه مشعلارو وردارن / بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن./
در اين شعر به خوبي توسل شاعر به مفاهيم مركزي انديشههاي ماركسيستي را ميبينم؛ گرايش بي حد و حصر به مفهوم خلق:
خورشيد خانوم؛ بفرمايين / از اون بالا بياين پايين!/ ما ظلمونفله كرديم / آزادي رو قبله كرديم / از وقتي خلق پاشد / زندگي مال ما شد.
در واقع با اشعار اين مجموعه (يعني هواي تازه)، شاملو دنياي شاعرانه خود و زبان خاص آن را بنا مينهد؛ از آن دگماتيسم انقلابي و سعي در تفسير زيربناهاي سياسي ـ اجتماعي در اشعار دورهي بعد شاعر خبري نيست، در همين مجموعهي هواي تازه و و در شعر (بدرود) او سنگ بناي جهانبيني شاعرانهي جديدش را بنا مينهد؛ مفهوم مركزي در اشعار او از خلق و توده به دوست داشتن و عشق ورزيدن تغيير پيدا ميكند:
براي زيستن دو قلب لازم است / قلبي كه دوست بدارد، قلبي كه دوستاش بدارند.