حافظ موسوى
سرود بامداد
پيشكش به خانم آيدا شاملو
*****************************************
و بامداد است و
بامداد ِ پنجشنبه ششم مرداد ماه ِ يكهزار و سيصد و هفتاد و نه
ساعت: هشت و سى و پنج دقيقه
پسرم!
اين بامداد
و اين بامداد را به خاطر بسپار!
اينجا دور راهى ِ قلهك
ماشين ها ايستاده اند
تا كلمات عبور كنند
پسرم!
امروز را به خاطر بسپار!
كه گفته است كه اينجا استوارى زمين نيست؟!
پس اين غول ِ زيبا اينجا چه مى كند؟!
راه باز كنيد!
خانم ها! آقايان!
لطفاَ راه باز كنيد!
مردى كه اكنون غرق در زلالى ِ خويش است
مى خواهد موهاى سفيدش را
در اين همه آيينه بنگرد
و شانه كند
و آن گوشه
دَم گل فروشى ِ ساعت ِ هشت و چهل و پنج دقيقه ى بامداد
بانوى باغ آينه را بگذاريد
مى خواهد لبخندش را
در اين همه آيينه بنگرد.
پسرم!
دوربين اَت را روى همين لحظه فيكس كن
اكنون كه آيدا در آينه مى خندد.
اينجا ... دو راهى ِ قلهك ...
نه! اينجا محل وقوع يك شعر است
و پنج دقيقه ى ديگر
اينجا، بر آستان ِ اين در ِ بى كوبه
مردى ظهور خواهد كرد
كه قامتش در اين " در آستانه" نمى گنجد
مردى بزرگ
كه اكنون
فروتنانه
فرود
مى آيد.
اما
ما در كدام سوى ِ آستانه ايستاده ايم اكنون؟
اينجا آن سوى آستانه است؟!
و ما هزار هزار ...؟!
پس او كه گفته بود
آنجا تو را كسى به انتظار نخواهد بود ...
نه! آقا بامداد!
لطفاً به اين سوى ِ آستانه قدم بگذاريد
اين بامداد
بامداد ديگرى ست
كه تا پنج دقيقه ى ديگر
آغاز مى شود.
" انسان
دشوارى ِ وظيفه است"
اين را هم به خاطر بسپار!
انسان انسان انسان
مردى كه هفتاد و پنج سال
همين پنج حرف را سرود
و پنج دقيقه پنج دقيقه ى ديگر صبر كنيد!
همين پنج حرف
در همين دو راهى ِ قلهك
او را
خواهد سرود
سرود بامداد
پيشكش به خانم آيدا شاملو
*****************************************
و بامداد است و
بامداد ِ پنجشنبه ششم مرداد ماه ِ يكهزار و سيصد و هفتاد و نه
ساعت: هشت و سى و پنج دقيقه
پسرم!
اين بامداد
و اين بامداد را به خاطر بسپار!
اينجا دور راهى ِ قلهك
ماشين ها ايستاده اند
تا كلمات عبور كنند
پسرم!
امروز را به خاطر بسپار!
كه گفته است كه اينجا استوارى زمين نيست؟!
پس اين غول ِ زيبا اينجا چه مى كند؟!
راه باز كنيد!
خانم ها! آقايان!
لطفاَ راه باز كنيد!
مردى كه اكنون غرق در زلالى ِ خويش است
مى خواهد موهاى سفيدش را
در اين همه آيينه بنگرد
و شانه كند
و آن گوشه
دَم گل فروشى ِ ساعت ِ هشت و چهل و پنج دقيقه ى بامداد
بانوى باغ آينه را بگذاريد
مى خواهد لبخندش را
در اين همه آيينه بنگرد.
پسرم!
دوربين اَت را روى همين لحظه فيكس كن
اكنون كه آيدا در آينه مى خندد.
اينجا ... دو راهى ِ قلهك ...
نه! اينجا محل وقوع يك شعر است
و پنج دقيقه ى ديگر
اينجا، بر آستان ِ اين در ِ بى كوبه
مردى ظهور خواهد كرد
كه قامتش در اين " در آستانه" نمى گنجد
مردى بزرگ
كه اكنون
فروتنانه
فرود
مى آيد.
اما
ما در كدام سوى ِ آستانه ايستاده ايم اكنون؟
اينجا آن سوى آستانه است؟!
و ما هزار هزار ...؟!
پس او كه گفته بود
آنجا تو را كسى به انتظار نخواهد بود ...
نه! آقا بامداد!
لطفاً به اين سوى ِ آستانه قدم بگذاريد
اين بامداد
بامداد ديگرى ست
كه تا پنج دقيقه ى ديگر
آغاز مى شود.
" انسان
دشوارى ِ وظيفه است"
اين را هم به خاطر بسپار!
انسان انسان انسان
مردى كه هفتاد و پنج سال
همين پنج حرف را سرود
و پنج دقيقه پنج دقيقه ى ديگر صبر كنيد!
همين پنج حرف
در همين دو راهى ِ قلهك
او را
خواهد سرود