دوران جواني
آيا تا به حال به جواني اين دوران طلايي زندگي فکر کرديد آيا متوجه گذر زمان هستيد که چطور ثانيه هاي عمرمان را به يغما ميبرند بي انکه خودمان متوجه باشيم پس نوشته زير رو بخون تا بيشتر متوجه بشي که چي دارم مي گم . جواني مي خواهم از تو بگويم از جوان وجواني ? از شور ?از شوق? از سيل باران بهاري در جاري رگهاي تو ? از سرخي گونه ات و نبض شقيقه ات که چون به هيجان آيد طغياني از انقلاب زندگي رگهاست ? از تو جوان که درياي قدرتي ?موج نشاطي وشور اشتياقي ?گاه چون اقيانوسي آرام ?وگاه چون موج سهمگين درياي خشمگين ?گاه چون شکوفه تازه بهاري وگاه چون برگ زرد پاييزهستي ملول از بيرحمي هاي زمانه? پيش از اينها وبيش از اينها گفته اند از جواني . راستي جواني چيست ؟ ماهيتش ....خصوصيتش... واينکه چه بايد کرد ؟ به راستي چه بايد کرد؟ چطور بايد قدر جواني را دانست ؟ چطور بايد جوان بود – وجوان ماند وراز جواني در چيست ؟ جواني موهبتي است چون بنفشه بهاري? گذرا و زيبا تا به ديدنش بنشيني رفته است اين است که پيران ما ? آنانکه اين بهار را از دست داده اند مي گويند «جواني کجايي که يادت به خير» ويا «روز جواني مال پيري بنگر » اما ميدانم که تو امروز از اين شعارها خسته اي ?خود با موج او مي روي در درون آني ?اما نمي داني که چيست ؟ چون چهل سال را گذراندي چشم باز مي کني و مي گويي يادش بخير وقتي جوان بودم . جواني زميني است حاصل خيزاما بکر ?بذري بايد پربار و باراني بارور فقط در آن بذر نيکي بکار وچون دانه ات را کاشتي زماني که موهاي شقيقه ات به سپيدي گراييد زمينت حاصل ميدهد و تو هنوز جواني زيرا که حاصل جواني را داري نه خود جواني را .نشسته اي بر توسني به رنگ جواني مي تازي و گرد بر مي انگيزي طنين شاديت همه دشت را مي پوشاند زمين زيرپايت گهواره اي است که بيتاب تاب ميخورد ? نشسته اي بر توسني به رنگ جواني سنگ را همان قدر رام مي بيني که آرام دشت را وهيچ ديواري رابراي پشت سرنهادن بلند نمي پنداري آسمان را چتري مي بيني که به تدبير تو گشوده شده با سايه روشني دلخواه ? با اين شتاب به کدام سو مي روي ? ازخود نمي پرسي ?نمي پرسي و نمي تواني که بپرسي ?نمي پرسي چرا که سراپا شور تاختن هستي نمي تواني چراکه برد وباخت نمي شناسي چيزي در تو هست که روز وشب آرامت نمي گذارد چيزي از جنس جستجو واز فصل آرزو?گاهي به آينده مي انديشي اما درنگ نمي کني ? آنها که در راه مانده اند آنها که فرصت بازگشت را از دست داده اند ?آنها که کتاب تجربه زير بغل زده اند همه ميخواهند به تو چيزي بگويند اما پيش از آنکه نسيم سلامشان دل تو را بنوازد ?تند باد عبورش کلاه از سر تان مي اندازد ?باز که مي گردند حرفهايشان را قاب و کتاب مجمع الامثال ميکنند?کسي به تو مي گويد که درنگ نيرنگ پيران است براي زدودن خستگي ? تو مي افتي و برمي خيزي اما نه آنکه خستگي از تن بگيري ? يا راه آمده را دمي مرور کني باز مي تازي نستوه وبيقرار ?گاه از کوچه باغي که مي گذري هلهله ات خواب پرندگان را مي آشوبد ? شايد سيبي هم از درخت بچيني ? پاره اي وقتهاي سنگي هم مي اندازي ?بالي را هم مي شکني ? دري را هم به هوس مي کوبي با جنگل وهرچه در راه اوست نيز گاهي جواني مي کني با اين همه در راه که مي روي پيغامها مي بري ? دلها شاد مي کني ?اشکها مي زدايي ودستها مي گيري بي آنکه چشم به سپاسي داشته باشي گاه کلاه طفلي را از دست باد مي گيري ? بره اي را به رمه باز ميگرداني ? شکسته هاي دلي را بند مي زني ?سنگ آسيابي را مي چرخاني و در هر حال دلي ساده داري دلي که در اوج غرور با گريه کودکي فتح ميشود ? تو مي داني که هر جا که چشمه اي است اگر کلبه اي باشد آغوش تسکين گشوده ? هرجا که سايه اي هست و جو کناري وپونه اي ? اگر سفره اي باشد خرده ناني به دامن ?هرجا که دري باز است اگر لبخندي باشد به صداقت ?هرجا که شاخساري آويخته است اگر دستي باشد به کرامت آنگاه نه زخمي برجاي مي ماند که مرهم بخواهد و نه زياني که تاوان . شما چه فکر مي کنيد آيا شما هم با اين نوشته ها موافقيد ؟ »
سپاس ها