برگزیده های پرشین تولز

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در گوشه اي از اتاق مطالعه ام، يك پوشة سبز كهنه و درب و داغان هست كه از زير تلي از كاغذ بيرون زده؛ لاي اين پوشه دستنوشته اي هست كه به نظرم در مورد پدرم و گذشته ام اطلاعات زيادي در آن باشد. ولي از وقتي كه اين پوشه كشف شده، من فقط به آن نگاهي سريع انداخته ام، نگاهم را از آن برگرفته ام، به كاري ديگر پرداخته ام، به آن فكر كرده ام، و هيچ كاري انجام نداده ام. پوشه چند هفته پيش به من داده شد. دستوشته، رماني است كه پدرم آن را نوشته، ميراثي متشكل از كلمات، وصيتنامه اي طولاني؛ هنوز نمي دانم در اين دستنوشته چه چيزي نوشته شده؛ فقط مي دانم كه عنوانش اين است: «نوجواني يك هندي». پدر من كه كارمند سفارت پاكستان در لندن بود، تمام دوران بزرگسالي خود را رمان و داستان كوتاه و نمايشنامه نوشت. به نظرم او دست كم چهار رمان را به پايان رساند؛ تمام اين رمان ها را چندين ناشر و كارگزار ادبي رد كردند واين موضوع براي خانوادة ما تلخ و فراموش نشدني بود. ولي بابا توانست در مورد پاكستان و ورزش اسكواش و كريكيت مطالبي در مطبوعات منتشر كند؛ او دو كتاب هم براي نوجوانان نوشت.

من مطمئنم «نوجواني يك هندي» آخرين رمان او بود. به گمانم آن را بعد از عمل جراحي قلب («باي پاس») نوشت. او در اين هنگام ديگر در سفارت كار نمي كرد؛ او بيشتر دوران بزرگسالي خود را در سفارت گذرانده بود. نمي دانم بابا در رمان خود چه نوشته، ولي احتمال مي دهم كه شوك آور و تكان دهنده و مضطرب كننده باشد. آيا هولناك خواهد بود، شاهكار خواهد بود، يا چيزي بين اين دو؟ آيا اطلاعات اندكي به من خواهد داد يا اطلاعات زياد و يا به اندازه معتنابه؟

نگرانم كه مبادا «شرايطي» را كه پدرم تحت آن، رمان را نوشت فراموش كنم. او بيشتر دوران نوجواني من را بيمار بود: در بيمارستان، در حال گذرندن دوران نقاهت، در آستانة بازگشتن به سر كار، و يا دوباره بيمار شدن. پدرش پزشك ارتش بود و دوست داشت كه دختر ها و پسر هايش پزشك بشوند. ولي جالب اينكه هيچ كدام از بچه هايش پزشك نشدند؛ هرچند البته بابا بخش اعظم عمر خود را با پزشكان سر كرد و نيز (از طريق كتابخانة محل) با استادان «ذن» و بوديست ها و با«دكتر هاي روح و روان» مثل «يونگ» و «آلن واتس» دمخور بود.

تخت جاي مناسبي براي نوشتن است، مثل هر جاي مناسب ديگري. فكر كنم پدر «نوجواني يك هندي» را در حالي كه دراز كشيده بود نوشته بود، يك تخته سياه اسباب بازي هم زير دستش قرار داشت، كاغذ هايي را كه بر رويشان مي نوشت به اين تخته سياه گيره مي زد. وقتي حالش بهتر مي شد نوشتة خود را تايپ مي كرد و به اداره پست مي برد؛ آن وقت ما متنظر مي مانديم. براي مدتي اميدوار مي شديم كه بتواند كتابش را منتشر كند.

اين كتاب را كارگزارم چند ماه پيش پيدا كرد. نمي دانم اين كتاب چه مدت در دفتر كار كارگزارم بود ولي پدر حدود 11 سال پيش مرد. من بعد از 16 سالگي هيچ كدام از رمان هاي پدر را نخواندم و نوشته هاي خودم را نيز به او نمي دادم تا نگاهي به آنها بيندازد. انتقاد تند و همراه با نيشخند او غير قابل تحمل بود، من هم البته بعد متوجه شدم كه خيلي در مورد او سخت گيرم؛ مي ديدم كه چگونه آزرده خاطر مي شود.

اينكه داستان هاي او را به عنوان «حقايقي شخصي» خواهم خواند، امري ناگزير است. من خودم دوست ندارم كارم را تا حد يك «اتوبيوگرافي» تنزل داده شود؛ نويسندگي اغلب انعكاسي از تجربه نيست آنقدر كه جايگزيني براي آن است. با اين حال، پدرم هر آنچه برساخته، من او را از همين تكه پاره ها بازسازي خواهم كرد و تلاش خواهم كرد تا «خويشتن» او را از ميان همين تكه پاره هاي پراكنده بيابم. مگر براي اين منظور كار ديگري هم مي شد كرد؟

شروع به خواندن مي كنم. هشتاد صفحه در اواسط رمان گم شده. از مادرم مي پرسم آيا نسخة ديگري از اين كتاب را دارد. مي گويد كه ندارد. به نظرم پيدا كردنشان غير ممكن است. فقط آن صفحات گمشده نيست كه باعث ناقص شدن روايت مي شود. اگر من ويراستار پدرم بودم (البته اكنون ويراستار او هستم، دو تايمان باز مثل آن وقت ها با هم كار مي كنيم، مثل آن وقت ها كه در حومة شهر زندگي مي كرديم، من در طبقة بالا تايپ مي كردم و او در طبقة پايين) به او مي گفتم كه نوشته هايش هميشه داراي انسجام نيست. پدر ظاهراً از موضوع منحرف مي شود، باز دوباره منحرف مي شود، نمي تواند به نقطة شروع باز گردد و اعتقاد دارد كه خواننده عليرغم اين وضعيت، مي تواند نوشتة او را دنبال كند. رمان «نوجواني يك هندي» الگوي ذهني او را بازآفريني مي كند. اين رمان در آن حدي است كه خواندني و لذتبخش باشد. پدر دارد مرا در هندوستان دوران كودكي خود غرق مي كند، و نيز در كودكي خودم، و اين كار را از طريق داستان هايي كه در مورد هندوستان به من مي گفت دارد انجام مي دهد.

به پسر ها دستوشتة پدرم را نشان مي دهم و آنها مي گويند كه نيمه هندي اند. از من مي پرسند آيا آنها مسلمان اند، و دستان خود را در كنار دستان من قرار مي دهند تا رنگ دستان مان را با هم مقايسه كنند. آنها دوست دارند به ساير بچه ها در مدرسه بگويند كه هندي اند، بچه هايي كه اكثر شان اهلس «جايي ديگر» ند. براي پسر هاي من (يكي شان كلاه لبه دار خود را بر عكس روي سر خود مي گذارد، حركات «هيپ-هاپ» و «رپ» انجام مي دهد) اين يكي از راه هاي «هماهنگي» با پسر بچه هاي رنگين پوست و سفيد پوست است، هر چند كه اين روز ها انگليسي بودن افتخاري ندارد.

چند روز پس از شروع مطالعة رمان پدرم، با خوش شانسي اتفاقي رخ داد كه دري ديگر را بر من گشود.

از ميان 12 فرزند قريشي نسل پدرم، چهر نفر شان هنوز زنده اند: دو خواهر و عمو هايم «عمر» و «توتو». توتو كه در كانادا زندگي مي كند در ئي-ميلي كه برايم مي فرستد به من مي گويد عمر، كه در آپارتمان كوچكي در پاكستان زندگي مي كند، دو جلد اتوبيوگرافي نوشته با نام هاي «روزي روزگاري» و «در گذر زمان»، و اينكه تا اين لحظه فقط در پاكستان منتشر شده اند و به عنوان پرفروش دست يافته اند.

به عمر زنگ مي زنم؛ من او را از اواسط دهة 1980 به اين طرف ديگر نديدم. صدايش كه زماني يكي از بهترين صدا ها در راديو هاي هند و پاكستان بود، اكنون ضعيف و لرزان شده؛ اما مي گويد خوشحال است كه هنوز زنده است و مي تواند كار كند؛ مي گويد نمي داند تا كي قرار است زنده بماند، و كتاب هايش را برايم مي فرستد. «روزي روزگاري» همان دوره اي را در بر مي گيرد كه پدرم در مورد آن داشت مي نوشت. بر روي جلد كتاب تصوير يك پسر هندي هست به علاوة يك ساحل، دروازة بمبئي كه به روي هند و انگليس باز مي شود، و پرچم هند و پاكستان. روي جلد كتاب دوم، نقد هاي كتاب اول چاپ شده؛ در يكي از اين نقد ها آمده: ”بايد به عمر قريشي تبريك گفت كه توانسته داستان خود را به اين خوبي و بدون پوزش خواهي، تعريف كند.“ به ذهنم خطور مي كند كه عمر شايد «محمود» توي رمان پدرم باشد، و از خودم مي پرسم پدرم در كتاب خود چه چيز هايي را مي خواسته در مورد برادر خود بگويد.

نوعي جستجو دارد شروع مي شود. به نظر من آدم در ميانسالي است كه به جستجوي پدر و مادر خود بر مي آيد. اين براي من تبديل به يك جستجو شده؛ جستجو براي جايگاه خودم در تاريخ و تخيل پدرم، و جستجوي اينكه پدرم به چه دليل آن زندگي نيم-بند را ادامه داد. من در بچگي مجذوب خانوادة پر تعداد پدر بودم، و نيز تيم هاي كريكت، شنا، دوستي ها. هدف من از دوست شدن با بعضي از پسر ها تلاش براي احياي آن چيزي بود كه تصور مي كردم «برادري» است.

در كتاب «نوجواني يك هندي» متوجهِ حسادت مضطرب كننده و شديدي نسبت به عمر مي شوم. بابا ظاهراً خيلي با برادر خود رقابت دارد، ولي در رقابت چيزي هست كه او تاب تحمل آن را ندارد. از خودم مي پرسم آيا اين همان «زخمي» است كه وقتي من بچه بودم پدر با آن دست به گريبان بود؛ همان حس شكست و حقارت؛ او مي خواست خودش نويسنده شود و مرا نيز نويسنده كند تا بر اين حس چيره شود.

پدر و مادر من در سال 1952 با هم آشنا شدند. مادرم آن موقع با پدر و مادرش در حومة شهر زندگي مي كرد، و براي يك سفالگر محلي كار رنگ آميزي انجام مي داد. پدر كار خود را در سفارت شروع كرده بود؛ او در يك اتاق اجاره اي در شمال لندن زندگي مي كرد. مي دانم پدر وقتي اولين بار به لندن آمده بود كريكيت بازي مي كرد. ياد عكس هايي از او مي افتم كه در آنها بر روي يك زمين محلي، چوگان كريكتش را بالا گرفته بود و ديگران هم او را تشويق مي كردند. ولي گمان نمي كنم مادرم دوست داشته باشد كه بيوة يك بازيكن كريكت باشد. او هرگز ترسي از اين نداشت كه مستقل عمل كند؛ بالاخره هر چه باشد او با يك هندي ازدواج كرده بود و بابت اين قضيه با مخافت هاي بسيار روبرو شده بود.

بابا در انگلستان خانواده (يا امپراتوري) خود را تشكيل داد. در خانه، همان پدري بود كه دوست داشت باشد (پدري پيگير، دقيق، و راهنما)؛ او دوست نداشت پدري باشد كه از اوضاع و احوال خانوادة خود بي خبر است، مثل پدري كه در كتاب «نوجواني يك هندي» توصيف مي كند. پدرش، سرهنگ قريشي، هر روز قمار مي كرد و مي گفت مي خواهد يك پوكر باز حرفه اي بشود. او با عمر ورق بازي مي كرد؛ عمر مي دانست اين تنها چيزي است كه او را سر حال مي آورد. ولي پدرم مي گفت قمار، خود-ويرانگري است، قمارباز احتمال دارد ببازد. پدر دوست نداشت من ورق بازي كنم. او اهل ريسك نبود.

وقتي «نوجواني يك هندي» را مي خوانم حيرت مي كنم از اينكه مي بينم پدر از همان اوايل زندگي اش احساس شكست داشت. يقيناً او كريكتش خوب بود، بهتر از عمر بود. عمر در كتاب خود در اين مورد از پدر تعريف كرده است.

در اواخر دهة 1950 و اوايل دهة 60 پدرم در باغچة خانه مان در حومة شهر، زمان زيادي را صرف آموزش كريكت به من مي كرد. يادم هست وقتي تمرينم را به خوبي انجام نمي دادم دعوايم مي كرد و من كه بد جور احساس حقارت مي كردم، گريه اي جنون آميز سر مي دادم. آن وقت بود كه چوب هاي كريكت خرد و خمير مي شد.

موقعيت معلم هرگز بدون ابهام نيست. حد اقلش اين است كه يك نفر قدرت دارد و ديگري نه. حال كه دارم كتاب پدر را مي خوانم در مي يابم كه بخشي از احساساتي را كه من داشتم پدر به من انتقال مي داد. او مي خواست كه من آدم موفقي بشوم همانطور كه پدرش نيز چنين چيزي را در مورد او مي خواست، ولي پدر از اين مي ترسيد كه من قدرتم از او بيشتر شود و به رقيب او تبديل شوم. پدر نمي خواست من به برادرش تبديل بشوم؛ برادر پدرم با استعداد تر از او بود و خيلي خودنمايي مي كرد، و او واقعاً هم حسادت بر انگيز بود. اگر قرار بود من برادر بابا باشم بايد برادري ضعيف و كوچولو مي بودم يعني دقيقاً همان نقشي كه پدر به برادر خود تحميل كرده بود. در عين حال، من مي بايست همراه خوبي براي او مي بودم و او نيز مي توانست به من آموزش بدهد.

من در باغ پشت خانه به تنهايي كريكت تمرين مي كردم. پدر يك توپ كريكت را به يك طناب بسته بود و از يك درخت آويزان كرده بود. من هم مطيعانه با دستة جارو به آن ضربه مي زدم؛ بعد از مدرسه و در پايان هفته ها و تحت هر شرايط هوايي اين كار را انجام مي دادم. من در اين ضمن در خيال خودم مسابقه مي دادم و در حالي كه با اصطلاحات خاص عمر (او اكنون گزارشگر كريكت راديو بي. بي. سي. بود) بازي را گزارش مي كردم امتيازات تيم هاي خيالي را در يك دفترچه يادداشت مي كردم.

و من كه به اين شكل در تنهايي به سر مي بردم و چيز هايي را در تخيل خودم مي ساختم، پي به لذت منحصر به فرد «آفرينش» برده بودم و به گمانم اينگونه بود كه به طرف نويسندگي كشيده شدم. اين وضعي كه در ان به سر مي بردم من را به طرف يك مسابقة واقعي كريكت يا توپ كريكت متمايل نكرد، توپي كه از آن مي ترسيدم. وقتي هم مي خواستم در مدرسه يا در پارك كريكت بازي كنم مي ترسيدم و خجالت مي كشيدم.

پدر سماجت مي كرد و من را به باشگاه هاي كريكت مي برد و سعي مي كرد برايم مسابقه اي جور كند كه البته در بعضي موارد موفق هم مي شد. پدر لب زمين مي ايستاد و با صداي بلند مرا تشويق مي كرد، و من در اين حين تلاش مي كردم كه شكست نخورم و او را نا اميد نكنم، مي دانستم كه او كريكت را بهتر از من بلد است.

من در كريكت شكست خوردم، عمداً هم شكست خوردم. ولي كاش مي دانستم چه شكست بزرگي خورده ام. اگر كريكت من خيلي خوب نبود، براي ديگران چه اهميتي داشت؟ ولي پدر براي اينكه من را به اين بازي بكشاند، بازي اي كه براي خانواده، كمال مطلوب و پر از شور و هيجان بود، درد سر هاي فراواني را متحمل شده بود؛ ولي من هم براي اينكه به او لطفي كرده باشم، نا اميدش كردم. من شكست خود در كريكت را هنوز شكستي احمقانه مي دانم تا ترفند ناخودآگاهانة يك پدر. من و پسر هايم بيشتر آخر هفته ها را در پارك هستيم ولي هرگز كريكت بازي يا تماشا نمي كنيم. پسر هايم نمي دانند قوانين بازي كريكت چگونه است يا اينكه چرا كريكت، يك ورزش هندي و خانوادگي مهم است.

پدرم در كتاب «نوجواني يك هندي» به قهر پدر و مادرش از يكديگر اشاره اي نمي كند تا قسمت دوم كتاب، كه همين هم ظاهراً در حاشيه انجام شده. اينكه يك زوج ده سال به هم قهر باشند زمان طولاني اي است. پدرم با در نظر داشتن عشق پدر و مادرش نسبت به يكديگر، از خود مي پرسد كه اين زوج در كنار چه كار مي كنند و از يكديگر چه مي خواهند.

يك موقعي، زندگي پدر و مادر من در كنار هم، براي من همة دنيا بود. مي ديدم كه آن دو هرگز براي هم حضور لذتبخشي ندارند (ظاهراً دوست نداشتند با هم باشند) ولي اين موضوع خيلي هم دردناك نبود. پدر و مادرم براي اينكه كاري كنند ازدواجشان نتيجه بخش بشود كار ها را بين خود تقسيم كردند. مادرم رسيدگي به كار هاي خواهرم را به عهده گرفت و نيز روي عشق اول خود، يعني تماشاي تلوزيون متمركز شد. مادر نيز مانند پدر از داستان خوشش مي آمد (البته در مورد مادر بايد بگويم داستان هايي كه در قالب سريال هاي تلوزيوني روايت مي شد)؛ او هر شب داستان اين سريال هاي تلوزيوني را پيگيري مي كرد. پدر دنبال زني نبود كه بخواهد براي دستيابي به او با مردان ديگر رقابت كند. وظيفة او در تقسيم كار، رسيدگي به كار هاي من بود. او ظاهراً مي خواست همة نقش ها را به عهده داشته باشد: پدر، مادر، برادر، عاشق، دوست، و به اين ترتيب براي ديگران جاي خالي چنداني باقي نمي گذاشت. در بچگي دوست داشتم از گردنش آويزان شوم و او در اين مرا در اين حالت از جايم بلند كند؛ در باغ با هم كشتي مي گرفتيم و در پارك با هم مسابقة دو مي داديم، بوكس مي كرديم، بدمينتون بازي مي كرديم. پدر كه آدمي خود شيفته (نارسيستيك) بود به لباس و دكمة آستين و كفش و كراوات و ادكلن خود خيلي وسواس به خرج مي داد. صبح ها صورتش را اصلاح مي كرد، بعد دوباره اين كار را تكرار مي كرد. لباس هاي خودش را خودش اتو مي كرد، كفش هايش را خودش تميز مي كرد. چندين ساعت به مو هاي خود ور مي رفت؛ او مو هاي خود را هميشه روغن مي زد. او عاشق آينه بود و خيلي خوشش مي آمد كه از ظاهرش تعريف كنند.

در سال هايي كه بزرگ مي شدم با خودم مي گفتم دوست ندارم رابطة من با زنم مثل رابطة پدر و مادرم با يكديگر باشد. با خودم مي گفتم رابطة من با زنم خيلي بهتر از رابطه اي خواهد بود كه پدر و مادرم با هم دارند. زندگي من و زنم، اينقدر يكنواخت و تكراري نخواهد بود و در آن همه چيز پر هيجان و غير قابل پيش بيني خواهد بود. من اين داستان را هميشه براي خودم تعريف مي كردم. وقتي سال ها بعد از مادر پسر هاي دوقلويم جدا شدم، يكي از شوك هايي كه در زندگي ام احساس كردم به اين دليل بود كه اعتقاد داشتم زندگي من نيز مثل زندگي پدر و مادر خودم خواهد بود. هر گونه فروپاشي در رابطة زناشويي آنچنان دردناك و ويرانگر خواهد بود كه نمي توان آن را تحمل كرد. ولي كمال مطلوب حومه نشين ها فقط موقعي به درد مي خورد كه كسي چيز زيادي نخواهد، يا اينكه خواسته هايشان فقط مادي بود.

در سال 1958، وقعي كه چهار سالم بود، به خانه اي كه يگانه خانة خانوادگي ام بود، رفتيم. آن خانه شبيه هيچ كدام از خانه هايي كه پدرم در آنها بزرگ شده بود شباهت نداشت، به همين دليل هرگز ميل نداشت از آن خانه برود. او عاشق حومة شهر بود؛ اهانت به حومه نشين ها اهانت به او بود. پدر هرگز سعي نكرد به يك انگليسي تبديل شود؛ چنين چيزي غير ممكن بود. ولي شيوة زندگي انگليسي ها را پذيرفته بود.

بابا هم مثل من در مدرسه درسش ضعيف بود، ولي با جديت مطالعه مي كرد؛ او مي دانست در زمينة ادبيات و سياست و ورزش چه چيز هايي بايد بخواند. بابا عليرغم اينكه دوست داشت در جمع ديگران باشد، هميشه در پي اين بود كه وقتي براي نوشتن پيدا كند و اين نشان دهندة تفاوت او با ديگران بود. بخشي از زندگي اش را رد شدن آثارش از سوي ناشران تشكيل مي داد. كتاب هايش را مي فرستاد براي ناشران و آنها نيز كتاب هايش را برايش پس مي فرستادند. كتاب هايش بازنويسي مي كرد و مي فرستاد ولي باز پس فرستاده مي شدند. اميد؛ نا اميدي؛ از سر گيري. گه گاه پيش مي آمد كه پدر تهديد مي كرد تلاش براي نويسنده شدن را كنار خواهد گذاشت. از نظر او اين كار فاجعه بود، نوعي خودكشي. يكي دو روز بعد با يك ايدة نو مي آمد و دوباره پشت ميز خود مي نشست.

نصف روز را در زيرزمين مي گذرانم و توي جعبه هاي نمور «آرشيوم» را مي گردم. در ميان دستوشته ها و نامه ها و عكس ها، يكي ديگر از رمان هاي پدرم را پيدا مي كنم بعلاوة يك نمايشنامه با عنوان «بقال و پسر». يادم مي آيد كه در اوايل دهة 1980 رمان «مرد بيكار » را تورق مي كردم. عمر در لندن بود و مشغول ولخرجي. او يك روز كه اصلاح نكرده در يك اتاق تاريك بر روي تخت دراز كشيده بود، بابا نسخه اي از اين كتاب را به او داد. عمر بعداً با اندك اندوهي به من گفت: ”اين كتاب دربارة او است.“

بابا سال ها بر روي رمان «مرد بيكار» كار كرد. ظاهراً اين رمان را قبل از رمان «نوجواني يك هندي» نوشته؛ اين رمان لحن و سبك متفاوتي دارد. دومي از ديدگاه يك كودك نوشته شده كه با پدر و مادر خود درگير است، در حالي كه اولي تقريباً دربارة پدري است كه با بچه هاي خود درگيري دارد.

ماجراي اين رمان دربارة يك مرد 50 سالة پاكستاني است كه شغلش بي شباهت به شغل پدر من نيست. داستان در اوايل دهة 1980 اتفاق مي افتد، يعني دوره اي كه «تاچر» در حال «تجديد سازمان» بود و بيكاري در اوج خود قرار داشت و عقيده اي كه زندگي در حومة شهر را مطلوب مي كرد (اين عقيده كه حومه نشين ها شغل مادام العمر دارند) در حال از بين رفتن بود. يوسف وقتي از كار بيكار مي شود احساس مي كند كه از او سؤاستفاده كرده اند. هرچند پدر، خودش از كار بيكار نشد (اطرافيانش شدند) ولي بيكار شدن برايش مثل خلاصي اي بود كه آرزويش را داشت.

معذب كننده است كه آدم خودش را در كتاب كس ديگر ببيند؛ تازه پدرم در كتابش تصوير جالبي از من ارايه نداده. پسر مزبور اغلب كار هايي از اين دست انجام مي دهد: ”دست كرد در مو هاي بلند و سياه خود كه از پشت با يك روبان صورتي رنگ بسته بود.“ يقيناً من و پدر در اين زمان درگيري هاي بسياري با هم داشتيم. او از مدل مويم، استقلالم، و پرخاشگري ام در قبال او، متنفر بود؛ من هم از نصيحت هايش و علاقه اي كه به تحقير من داشت، حالم به هم مي خورد. گاهي وقت ها از شدت خشم زبانم بند مي آمد و نمي دانستم چه بگويم، و خودم را سركوب مي كردم چون مي ترسيدم چيزي بگويم و بهانه دستش بدهم. سرانجام، تقريباً دهانم را مي بستم و چيزي نمي گفتم، ولي در عوض انرژي سركوب شده ام را براي نويسندگي ذخيره مي كردم و البته به اين ترتيب زندگي اجتماعي خودم را نابود مي كردم.

چهارده سالم بود كه بعد از خواندن چند كتاب طولاني تصميم گرفتم خودم كتابي بنويسم؛ مي خواستم ببينم آيا توان چنين كاري را دارم. پدر احتمالاً فهميده بود كه من در مدرسه مشكل دارم و اينكه ممكن است در ميان نااميدي و شكست ناپديد شوم. نويسندگي كار مورد علاقة او بود و با آن زندگي مي كرد، ولي وقتي من را با نويسندگي آشنا كرد باعث شد كه روحيه ام بالا برود و راه نجاتي پيدا كنم.

من در اتاقم يك ميز تحرير، يك دستگاه ضبط صوت، يك راديو، و يك ماشين تحرير قديمي و سنگين دارم. اين ماشين تحرير را پدر به يك طريقي از سفارت به خانه آورده بود. در دفتر خاطراتم نوشته ام: ”اين رمان داستان غم انگيز يك جامائيكايي در اين كشور است كه مشكل نژادي دارد. رمان به سبكي مدرن و روان نوشته شده و براي همه جذاب است. من سعي كرده ام مساْلة «رنگ پوست» را برجسته كنم.“ وقتي رمان كه اسمش «بدو، مرد سياه سرسخت» بود به پايان رسيد آن را به پدرم نشان ندادم. من قبلاً نوشته هاي ديگري از خودم را به او نشان داده بودم ولي او سرسري و عجولانه اظهار نظر هاي دلسرد كننده مي كرد و اين برايم عجيب بود.

خوشبختانه عمر با خانمي در يك انتشاراتي به نام «آنتوني بلوند» آشنا بود. بلوند خودش من و بابا را به اتاق كارش در خيابان «داتي» برد، همان خياباني كه چارلز ديكينز در آن زندگي مي كرد. من لباس يونيفورم مدرسه را بر تن داشتم. بابا يك روز از محل كارش مرخصي گرفت و از من خواست تا از آن انتشاراتي تقاضا كنم كه پيشاپيش 5 پوند به من پرداخت كنند تا بتوانيم با آن پول ناهار خوبي بخوريم. بابا اعتقاد داشت برترين شكل تحسين انتقادي دريفت پول نقد است. به گمانم بلوند مي خواست بفهمد كه آيا سن من واقعاً هماني است كه ادعا كرده ام يا اينكه كوچكترم. خوشبختانه او قصد چاپ كتابم را نداشت ولي گفت كه به نظر او بايد همچنان روي آن كار كنم. او مرا به «جرمي ترافورد» معرفي كرد؛ ترافورد يك ويراستار عاليرتبه بود كه مسؤليت فهرست دانشگاهيان را بر عهده داشت. ترافورد در هندوستان بزرگ شده بود و در پاكستان كار كرده بود. او قبلاً «هيپي» بود و رمان نويسي بلند پرواز. جرمي به من چند صفحه (گرامافون) و كتاب داد و من را راهنمايي كرد كه چه چيز هايي بخوانم.

جرمي روز هاي يكشنبه به خانة ما مي آمد و پشت ميز تحرير در كنارم مي نشست و جملات دستنوشته ام را مي خواند؛ بعضي از جملات را خط مي زد، از بقية جملات تعريف مي كرد و مي گفت بعضي كلمات وجودشان مؤثر است و بعضي نه. (نيچه هر نوع آفرينش هنري را ”پس زدن، غربال كردن، اصلاح كردن، مرتب كردن“ مي داند.) جرمي برايم نامه هاي طولاني هم مي نوشت و در آنها در مورد سرشت داستان توضيح مي داد و اينكه چه چيز هايي داستان را تاْثير گذار مي كند و خلق ساختار و شخصيت چگونه است. پدر در مورد تمام اينها از خود صبر نشان مي داد ولي در عين حال همه چيز را ناديده مي گرفت. او خودش در كار نويسندگي اين همه تحسين و توجه از كسي نديده بود.

بابا گفت از رمان اول من، يعني «بوداي حومه نشين ها» خوشش مي آيد ولي به خوبي رمان هاي خودش نيست؛ مي گفت رمان خودش «عميق تر» است. اگر احساس مي كرد كه در رمان من تصوير آزاردهنده اي از خودش نشان داده ام هيچ چيز نمي گفت. من اكنون مي دانم كه او خود سال هاي سال داشت در رمان هايش پدر خود را تصوير مي كرد. موفقيت رمان «بوداي حومه نشين ها» موجب شد پدر انگيزه پيدا كند و سخت تر بنويسد. اگر من مي توانستم موفق بشوم او هم مي توانست.

ولي پدرم هنوز بيمار بود. انگار كه سال هاي سال بود با پيژامه اش در خانه نشسته بود. او در سال 1991 به خاطر حملة قلبي مرد. در تخت بيمارستان «بامپتون» دراز كشيده بود، پيراهنش را در آورده بودند، بر روي بدنش جاي زخم چندين عمل جراحي وجود داشت، شكمش ورم كرده و صاف بود، مو هاي سينه اش سفيد بود. مرگش ناگهان رخ داده بود؛ ما هميشه در بيمارستان در كنارش بوديم؛ و اين ملاقاتي ديگر بود. ولي او رفته بود؛ ساعت پنج صبح بود كه در خيابان بودم، داشتم قرص هاي آرامبخش را مي بلعيدم، بدون او تا ابد، و مادر مي گفت: ”مي خواهم برگردد خانه.“

هر چند در آن مكان آشنا، يعني تخت بيمارستان دراز كشيده بود، ولي باز با خود فكر مي كرد كه به زودي بهبود خواهد يافت؛ وجودش مملو از سؤال و برنامه و صحبت بود. هميشه هم با سماجت از من مي پرسيد قصد انجام چه كاري را دارم، گويي كه بدون او من هم مي مردم.

پياده به آپارتمانم رفتم. روي تخت دراز كشيدم و همانجا ماندم. تنها زندگي مي كردم، اخيراً رابطه ام با نامزدم را بر هم زده بودم. نه بچه اي داشتم و نه دوست قابل اعتمادي. تا چهار روز هيچ كس را نديدم. پيش از اين فيلمي را كارگرداني كرده بودم به نام «لندن مرا مي كشد» كه در آستانة اكران بود. داستان اين فيلم دربارة پسر باهوش اما گمشگشته اي بود كه مي خواست با تقلا براي خود زندگي اي دست و پا كند.

پدر چيزي را به من داد كه مي خواست خودش از ان بهره مند باشد، و اين چيز خيلي مهم بود: در ابتدا تحصيلات بود كه او نداشت. اگر من به چيزي علاقه مند شده باشم اين علاقه ناشي از افكار پدرم بود و يكي هم از اينكه هر روز با مادرم به كتابخانه مي رفتم. بعد وقتي ديدم او از راه نوشتن خود را درمان كرده و اينكه چه تعهدي به نويسندگي دارد، من هم داستان هاي خودم را براي روايت پيدا كردم. من نمي توانم در اين مورد مبالغه كنم كه نويسندگي چه عالم پرلذتي دارد و اينكه چگونه باعث شد من دوام بياورم. من همه چيز را با نويسندگي شروع كردم و هنوز هم دارم با نويسندگي ادامه مي دهم. قصه گويي، امرار معاش از راه نويسندگي، بزرگ كردن بچه ها. . . پدر يقيناً اين را شيوة آبرومندانه اي براي زندگي مي دانست، اين از نظر او يك موفقيت بود، موفقيتي كه خانواده اي را در پس خود داشت و او نيز بخشي از آن بود.

حالا مثل هميشه در اتاق، تنها مي نشينم. اتاق گرم و امن و خوشايند است؛ در فراسو خبري از نقشه ها نيست؛ بابا همة نقشه ها را درست كرده بود، آنها متعلق به او بودند، و او آنها را با خود برده است. در فراسو اغتشاش است، وحشي، ناشناخته، و اين يگانه مكاني است كه مي توان به طرفش رفت، مي توان به طرفش شتاب كرد.

دستوشتة بابا را دوباره لاي پوشة سبز مي گذارم، پوشه را زير تل كاغذ ها مي گذارم و از اتاق بيرون مي روم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
روستايي پس از تاريكي

كازوئو ايشيگورو

مترجم: فرشيد عطايي
*****************************




يك موقعي بود كه مي توانستم هفته ها بي وقفه به جا هاي مختلف انگلستان سفر كنم و سرحال و قبراق باشم؛ آن هم زماني كه سفر عصبي ام مي كرد. ولي حالا كه سن ام بالا رفته خيلي راحت تر گيج و سرگردان مي شوم. به همين دليل وقتي پس از تاريكي به آن روستا رسيدم كاملاً احساس گيجي و سرگرداني مي كردم. باورم نمي شد در همان روستايي هستم كه در گذشتة نه چندان دوري در آن زندگي كرده بودم و حالا چنين تاْثيري بر من گذاشته بود.

هيچ چيز آشنايي در آن روستا نمي ديدم؛ فقط در خيابان هاي پر پيچ و خم كه نور ضعيفي روشن شان كرده بود، قدم مي زدم؛ قدم زدني كه انگار هرگز پايان نداشت. در دو طرف خيابان كلبه هاي سنگي وجود داشت؛ كلبه هاي سنگي از مشخصات اين ناحيه بودند. خيابان ها در بعضي قسمت ها آنچنان تنگ مي شدند كه وقتي مي خواستم جلو تر بروم دستم يا كيفم به سطح ديوار كشيده مي شد. با اين همه به رفتنم ادامه دادم؛ در تاريكي به اميد پيدا كردن ميدان روستا يا ديدن يكي از اهالي روستا در حالي كه سكندري مي خوردم در تاريكي به رفتنم ادامه دادم؛ اگر ميدان روستا را مي ديدم دست كم مي توانستم موقعيت خودم را تشخيص بدهم. در حالي كه سكندري مي خوردم در تاريكي به رفتنم ادامه دادم اميدم اين بود كه ميدان روستا را پيدا كنم و يا يكي از اهالي روستا را ببينم؛ اگر ميدان روستا را پيدا مي كردم دست كم مي توانستم موقعيت خودم را تشخيص بدهم. وقتي بعد از گذشت مدتي نه ميدان را ديدم و نه كسي را، دچار خستگي و فرسودگي شدم، به همين دليل به اين نتيجه رسيدم كه بهترين راه براي من اين است كه همينطوري يكي از آن كلبه هاي سنگي را انتخاب كنم و درش را بزنم و اميدوار باشم كسي كه مرا مي شناخت در را به رويم باز كند.

كنار يكي از كلبه ها توقف كردم؛ درب اين كلبه، درب و داغان و آنقدر كوتاه بود كه براي ورود مجبور بودم قوز بكنم. نور ماتي از لبه هاي در بيرون مي زد و من مي توانستم صداي حرف زدن و خندة چند نفر را بشنوم. با صداي بلند در زدم تا مطمئن شوم كه ساكنان آن كلبه صداي در زدنم را شنيده اند، چون داشتند بلند بلند صحبت مي كردند. لحظه اي از حضور من در آنجا نگذشته بود كه ديدم كسي در پشت سرم گفت: ”سلام.“

سرم را برگرداندم و زن جواني را ديدم كه حدود بيست سال داشت و شلوار لي و پليور پاره پوره اي پوشيده بود و چند قدم ان طرف تر توي تاريكي ايستاده بود.

او گفت: ”شما چند ساعت پيش درست از كنار من رد شديد. من حتي شما را صدا هم كردم.“

”جدي؟ از كنار شما رد شدم؟ خب، ببخشيد. نمي خواستم بي ادبي بكنم.“

”شما «فلچر» هستيد، درست است؟“

من كه احساس خوشحالي مي كردم، گفتم: ”آره.“

”«وندي» خيال كرد شما بوديد كه از كنار كلبة ما رد شديد. همة ما هيجان زده شديم. شما يكي از آن آدم ها بوديد، اينطور نيست؟ با ديويد مگيس» و بقيه.“

من گفتم: ”آره. ولي مگيس در آن بين آدم چندان مهمي نبود. برايم عجيب است كه روي او انگشت گذاشته اي. آدم هاي خيلي مهم تري ديگري هم بودند.“ سپس چند اسم را پشت سر هم رديف كردم و برايم جالب بود كه آن دختر با شنيدن هر كدام از آن اسم ها سر خود را به نشانة آشنا بودن با انها، كان مي دهد. گفتم: ”ولي اين مربوط به موقعي است كه تو هنوز به دنيا نيامده بودي. برايم عجيب است كه با اين اسامي آشنا هستي.“

”آره، مربوط به موقعي است كه ما هنوز به دنيا نيامده بوديم، ولي همة ما آدم هاي گروه تو را مي شناسيم. ما حتي از آن آدم هاي مسني كه آن موقع ها اينجا بودند هم بيشتر مي دانيم. وندي بلافاصله شما را شناخت، آن هم تازه از روي عكس هايت.“

”نمي دانستم شما جوان ها اينقدر به ما علاقه داريد. متاْسفم كه از بغل شما رد شدم و سلام نكردم. آخر مي دانيد، من حالا كه ديگر سنم بالا رفته وقتي مسافرت مي روم گم مي شوم.“

مي توانستم صداي چند نفر را از پشت در بشنوم كه شاد و شنگول با هم داشتند صحبت مي كردند. دوباره در زدم، اين بار البته نسبتاً با بي صبري، هرچند البته علاقة چنداني نداشتم كه دختر را از نزديك ببينم.

دختر لحظه اي به من نگاه كرد و بعد گفت: ”همة شما آدم هايي كه به آن روز ها تعلق داريد همينطوري هستيد. «ديويد مگيس» چند سال پيش آمده بود اينجا. سال 93 يا 94 بود. او نيز همينطور بود. كمي گيج و منگ بود. احتمالاً شما نيز به اين حالت دچار خواهيد شد، چون شما هم هميشه در سفريد.“

”پس مگيس اينجا بود. چه جالب. مي داني، او از آن آدم هاي مهم نبود. نبايد گول اين جور حرف ها را بخوري. اتفاقاً شايد بتواني به من بگويي كه چه كساني در اين كلبه زندگي مي كنند.“ دوباره در زدم.

دختر گفت: ”خانوادة پيترسون. آنها قديمي اند. احتمالاً شما را يادشان هست.“

من تكرار كردم: ”خانوادة پيترسون.“ ولي اين اسم براي من يادآور هيچ چيز نبود.

”چرا به كلبة ما نمي آييد؟ وندي واقعاً هيجان زده شده بود. ما هم همينطور. واقعاً براي ما تنوع جالبي است كه بخواهيم با آدمي از آن دوران حرف بزنيم.“

”من هم خيلي دوست دارم در اين مورد صحبت كنم. ولي فعلاً دلم مي خواهد جايي را براي استراحت پيدا كنم. گفتي خانوادة پيترسون، ها؟“

دوباره در زدم، اين بار البته حسابي محكم در زدم. سر آخر در را باز كردند، وقتي در باز شد گرما و نور از ميان در به طرف خيابان جاري شد. پير مردي در ميان درگاه ايستاده بود. با دقت به من نگاه كرد: ”فلچر نيست، هست؟“

”آره، تازه به اين روستا رسيده ام. چندين روز است كه در سفرم.“

لحظه اي در اين مورد فكر كرد، سپس گفت: ”خب، پس بهتر است بيايي تو.“

وقتي وارد شدم ديدم در يك اتاق تنگ و به هم ريخته هستم كه پر از چوب هاي زمخت و مبلمان شكسته بود. كنده اي كه در بخاري مي سوخت تنها منبع نور بود، دور تا دور اتاق چند نفر غوز كرده نشسته بودند. پير مرد مرا با دلخوري به طرف يك صندلي در كنار بخاري راهنمايي كرد، وقتي ديدم جاي خودش را به من داده فهميدم چرا دلخور بود. وقتي نشستم ديدم نمي توانم به راحتي سرم را بچرخانم تا اطرافم يا ديگران را در اتاق ببينم. ولي گرماي آتش خيلي خوشايند بود، براي لحظه اي به شعله هاي آتش زل زدم، سستي خوشايندي بر من چيره شد. صداي افرادي را از پشت سرم مي شنيدم كه از من سؤال هاي مختلفي مي پرسيدند: حالت خوب است، از راه دوري آمده اي، گشنه اي، و من هم بهترين جواب ممكن را مي دادم، هرچند مي دانستم كه جواب هاي من براي آنها كافي نيست. سرانجام، سؤال پرسيدن به پايان رسيد، و من متوجه شدم كه حضورم آنها را معذب كرده، ولي من از بابت اينكه جاي گرمي پيدا كرده بودم و مي توانستم در آنجا استراحت كنم اينقدر خوشحال بودم كه اهميتي به اين موضوع نمي دادم.

با اين همه، تصميم گرفتم با ادب بيشتري با ميزبان هايم صحبت كنم، بنابراين روي صندلي تكاني به خودم دادم، در همين حين بود كه يك لحظه احساس كردم در آنجا آشنايي وجود دارد. من آن كلبه را همينطور اتفاقي انتخاب كرده بودم ولي در همين لحظه متوجه شدم اين كلبه هماني است كه من سال ها پيش در آن زندگي كردخ بودم. نگاه خيرة من بلافاصله رفت به طرف دور ترين گوشة اتاق (اين قسمت از اتاق اكنون در لفافه اي از تاريكي قرار داشت)؛ گوشه اي كه به من متعلق بود، گوشه اي كه يك زماني تشك من در آن قرار داشت و ساعات پر آرامش بسياري را در آن گذرانده بودم، كتاب مي خواندم يا با هر كسي كه از در وارد مي شد حرف مي زدم. در روز هاي تابستان، پنجره ها و خيلي وقت ها نيز در ها را باز مي كردم تا نسيم نشاط بخشي به درون كلبه بوزد. اين مال زماني بود كه دور تا دور كلبه را دشت هاي فراخ احاطه كرده بودند، و از بيرون صداي دوستانم را مي شنيدم كه وقت خودشان را روي چمن ها به تنبلي مي گذراندند و از شعر و فلسفه حرف مي زدند. اين تكه هاي پر ارزش گذشته با آنچنان شدتي به سوي من بر گشتند كه به نمي توانستم به آن گوشه از اتاق توجه نكنم.

بار ديگر كسي داشت با من صحبت مي كرد، شايد داشت يك سؤال ديگر مي پرسيد، ولي من گوش نمي كردم. از روي صندلي بلند شدم، از ميان سايه ها به آن گوشه از اتاق نگاه كردم، حالا مي توانستم تخت باريكي را ببينم، روي تخت پردة كهنه اي قرار داشت، اين تخت تقريباً همان جايي قرار داشت كه تشك من بود. تخت بي نهايت وسوسه انگيز بود، ولي من حواسم رفت پيش حرف هاي آن پيرمرد.

گفتم: ”ببين، مي دانم كمي بي ادبانه است، ولي، مي داني، من امروز از راهي طولاني آمده ام. واقعاً نياز دارم كه دراز بكشم و چشمانم را ببندم، حتي براي چند دقيقه. بعد از اينكه استراحت كردم مي آيم با كمال ميل با شما صحبت مي كنم.“

آدم هاي دور تا دور اتاق را مي ديدم كه با حالتي معذب و ناراحت بر روي صندلي هاي خود جا به جا مي شدند. سپس يك نفر تقريباً با ترش رويي گفت: ”خب، پس برو يك چرتي بزن. به ما هم فكر نكن.“

ولي من پيشاپيش راهم را از ميان آن شلوغي و به هم ريختگي به طرف همان گوشه از اتاق داشتم باز مي كردم. تخت مرطوب به نظر مي رسيد و فنر هاي آن زير وزن جير جير صدا مي دادند، پشت به اتاق روي تخت دراز كشيدم و تازه خودم را روي تخت جمع كرده بودم كه تمام آن ساعاتي را كه در سفر بودم به يادم آمد. در حالي كه كم كم داشت خوابم مي برد، صداي پيرمرد را شنيدم كه مي گفت: ”خود خودش است، فلچر است. خيلي پير شده.“

صداي زني را شنيدم كه مي گفت: ”اينطوري بخوابد اشكالي ندارد؟ شايد چند ساعت ديگر بيدار شود و آن وقت ما مجبوريم با او بيدار بمانيم.“

يك نفر ديگر گفت: ”فعلاً بگذاريد يك ساعتي را بخوابد، اگر بعد از يك ساعت هنوز خواب بود، بيدارش مي كنيم.“

بعد از اينجا خستگي مفرطي بر من چيره شد و به خواب رفتم.

خوابي بي وقفه يا راحت نبود. در حالتي بين خواب و بيداري بودم، و در تمام مدت صداي كساني را كه در اتاق بودند مي شنيدم. يك بار هم صداي زني را شنيدم كه مي گفت: ”نمي دانم آن موقع ها چگونه مرا سحر كرده بود. حالا شده مثل بچه گدا ها.“

در حالت خواب و بيداري از خودم مي پرسيدم كه آيا اين حرف ها دربارة من است يا ديويد مگيس، ولي طولي نكشيد كه خواب بار ديگر بر من چيره شد.

وقت بعدش بيدار شدم به نظر مي رسيد كه اتاق هم تاريك تر شده باشد و هم سرد تر. صداي افراد با تن پايين تري در پشت سرم ادامه پيدا مي كرد، ولي نمي توانستم بفهمم در چه مورد دارند صحبت مي كنند. من حالا احساس شرمندگي مي كردم كه به آن شكل خوابيده بودم، چند لحظه اي را در حالي كه صورتم رو به ديوار بود، بي حركت دراز كشيدم. ولي چيزي در حالت من مي بايست آشكار كرده باشد كه من بيدارم، چون داشتند صحبت مي كردند كه ناگهان زني گفت: ”ببينيد، ببينيد.“ سپس صداي پچ پچ شان را شنيدم، و بعد هم صداي كسي را كه داشت به طرف من مي آمد. احساس كردم دستي به نرمي روي شانه هاي من قرار گرفته، و وقتي سرم را برگرداندم و نگاه كردم ديدم زني بالاي سر من زانو زده. من تكاني به خودم دادم ولي نه آنقدر كه بتوانم اتاق را ببينم، ولي در همان حالت احساس كردم كه اتاق از بقاياي آتش توي بخاري روشن است و صورت زن فقط در سايه قابل ديدن بود.

زن گفت: ”خب، فلچر، حالا نوبت صحبت است. من خيلي وقت است كه منتظرم تو برگردي. بار ها شده كه به تو فكر كرده ام.“

تلاش كردم صورت او را واضح تر ببينم. حدود چهل شال داشت، و حتي در ان نور كم توانستم اندوهه تواْم با خواب آلودگي را در صورتش ببينم. ام صورت او حتي ضعيف ترين خاطرات را نيز به يادم نياورد.

گفتم: ”متاْسفم، ولي من شما را به جا نمي آورم. ولي اگر قبلاً جايي سابقة آشنايي با هم را داشتيم من را ببخشيد كه حالا شما را به ياد نمي آورم. من اين روز ها خيلي دچار فراموشي و سردرگمي مي شوم.“

زن گفت: ”فلچر، موقعي كه ما همديگر را مي شناختيم من جوان و زيبا بودم. تو براي من بت بودي، هر چيزي كه مي گفتي برايم مثل جواب يك سؤال بود. حالا هم برگشته اي. سال ها بود كه مي خواستم به تو بگويم تو زندگي مرا نابود كردي.“

”ولي شما داريد بي انصافي مي كنيد. خيلي خب، من در مورد خيلي چيز ها اشتباه كردم. ولي من هيچ وقت ادعا نكردم كه جواب سؤالي را مي توانم بدهم. من در آن سال ها مي گفتم كه وظيفة ما است، وظيفة همة ما كه به بحث و مناظره كمك كنيم. ما در مورد مسايل معمولي و پيش پا افتاده خيلي بيشتر از مردم معمولي اينجا، اطلاعات داستيم. اگر كساني مثل ما خودشان را كنار مي كشيدند و مي گفتند كه به اندازة كافي اطلاعات ندارند، ديگر چه كسي باقي مي ماند كه ابتكار عمل را در دست بگيرد؟ ولي من هرگز ادعا نكرده ام كه پاسخ سؤال ها پيش من است. نه، شما داريد بي انصافي مي كنيد.“

زن با صدايي كه به طرز عجيبي لطيف بود، گفت: ”فلچر تو با من عشقبازي مي كردي، تقريباً هر دفعه كه مي آمدم توي اتاقت. در همين گوشة اتاق ما همه جور كثافت كاري اي مي كرديم، كثافت كاري هاي زيبا. برايم عجيب است كه تو يك زماني مي توانستي من را به هيجان بياوري. ولي حالا شده اي يك مشت لباس پاره پورة بو گندو. من را ببين؛ من هنوز هم جذابم. صورتم البته كمي چروكيده شده، ولي وقتي توي روستا راه مي روم لباس هايي مي پوشم كه خوب اندامم را نشان دهد. مرد هاي زيادي هستند كه هنوز من را مي خواهند. ولي تو، هيچ زني حاضر نيست حتي نگاهت كند. يك مشت گوشت و لباس پاره پورة بو گندو.“

من گفتم: ”ولي من شما را يادم نمي آيد. از اين گذشته من اين روز ها ديگر وقت عشقبازي ندارم. من دلمشغولي هاي ديگري دارم. دلمشغولي هاي جدي تر. خيلي خب، من در آن روز ها در مورد خيلي چيز ها اشتباه مي كردم. ولي من خيلي تلاش كرده ام تا اشتباهات خودم را اصلاح كنم. ببين، من حتي در اين سن هم مسافرت مي كنم. هرگز در كارم توقف نبوده. من مدام و بي وقفه به سفر رفته ام و در اين ضمن هميشه در تلاش بوده ام كه اگر احتمالاً به كسي آسيبي رسانده ام جبران مافات كنم. من در مقايسه با ساير افراد گروه ما تلاش بسيار بيشتري كرده ام. مثلاً شرط مي بندم مگيس نصف كار هاي مرا براي جبران گذشته اش نداده است.“

زن داشت موي مرا نوازش مي كرد.

”من عادت داشتم انگشتانم را لاي مو هايت كنم. ولي حالا نگاهي به مو هاي كثيف سرت بينداز. شك ندارم هزار جور انگل در بدنت داري.“ ولي او همچنان آرام و لطيف انگشتان خود را لاي مو هاي كثيف سرم مي كشيد. من اصلاً احساس شهوت نكردم، هرچند شايد او هدفش از اين كار همين بود كه من احساس شهوت بكنم. در عوض، نوازش هاي او برايم حسي مادرانه داشت. حقيقتش براي لحظه اي احساس كردم كسي دارد سرانجام از من محافظت مي كند، و من بار ديگر احساس خواب آلودگي كردم. ولي ناگهان توقف كرد و با يك سيلي، محكم به پيشاني ام زد.

”چرا نمي آيي پيش ما؟ خوابت را كه كرده اي. خيلي چيز ها را بايد توضيح بدهي.“ اين را گفت و بلند شد و رفت.

براي اولين بار بدنم را انقدري تكان دادم كه بتوانم اتاق را ديدي بزنم. زن را ديدم كه از كنار وسايل به هم ريختة كف اتاق عبور كرد و رفت روي يك صندلي گهواره اي در كنار بخاري نشست. مي توانستم سه آدم ديگر را ببينم كه دور آتش رو به خاموشي نشسته بودند. يكي از انها را شناختم، همان پيرمردي كه در را برايم باز كرده بود. دو تاي ديگر كه انگار روي چيزي مثل يك چمدان چوبي نشسته بودند، به نظر مي رسيد همسن همان زني باشند كه با من صحبت كرده بود.

پيرمرد متوجه شد كه من رويم را به طرف انها برگردانده ام و به ديگران گفت كه دارم نگاه شان مي كنم. چهار نفرشان شق و رق نشستند و ديگر يك كلمه حرف نزدند. از اين حركت شان فهميدم در تمام مدتي كه من خواب بودم داشتند در مورد من حرف مي زدند. در واقع از حالت قيافه شان مي توانستم حدس بزنم كه كل صحبت شان در چه موردي بود. مثلاً مي توانستم حدس بزنم يكي از صحبت هاي شان اين بود كه مي گفتند نگران دختري هستند كه من در بيرون ديده بودم، و نيز نگران تاْثيري كه ممكن است بر دوستان دختر داشته باشم.

پيرمرد گفته بود: ”آنها خيلي تاْثير پذيرند. من صداي دختر را شنيدم كه از او دعوت كرد تا از آنها ديدن كند.“

و مطمئناً يكي از زن هايي كه روي آن چمدان نشسته بود در مقابل مي گفت: ”ولي او حالا نمي تواند آسيب چنداني به كسي برساند. آن روز ها همة ما تحت تاْثير انها قرار مي گرفتيم چون همه شان جوان و خوش تيپ بودند. ولي اين روز ها همة آنها فرتوت و زهوار در رفته اند. در هر حال آدم هايي مثل او اين روز ها خيلي تغيير كرده اند. خودشان هم نمي دانند به چه چيري اعتقاد دارند.“

پير مرد هم سر خود را تكان مي داد و مي گفت: ”من ديدم آن دختر جوان او را چگونه نگاه مي كرد. حق با شماست، او حالا يك مفلوك درب و داغان است. ولي اگر بشنود كه كسي مجيزش را مي گويد و از او تعريف مي كند و چه قدر علاقه مند به شنيدن حرف ها و افكارش است، ديگر نمي شود جلويش را گرفت. دوباره مي شود مثل آن موقع ها. كاري مي كند كه همه در خدمت افكارش باشند. دختر هاي جواني مثل آن دختري كه من ديدم، حالا ديگر چيزي براي شان باقي نمانده كه بخواهند به آن ايمان بياورند. حتي يك ولگرد خانه به دوشي مثل او مي تواند براي آنها هدف زندگي تعيين كند.“

مطمئنم صحبت هاي آنها در تمام مدتي كه من خواب بودم چيزي توي همين مايه ها بود. ولي حالا كه آنها را نگاه مي كردم همچنان در سكوتي گناه آلود نشسته بودند و به آخرين شعله هاي آتش بخاري زل زده بودند. پس از گذشت چند لحظه بلند شدم ايستادم. هر چهار نفرشان به طرز مضحكي نگاه خود را از من منحرف كرده بودند. چند لحظه اي صبر كردم تا ببينم كه آيا هيچ كدام شان چيزي مي گويند يا نه. سرانجام خودم گفتم: ”خيلي خب، من خوابيده بودم، ولي حدس مي زنم كه در چه موردي داشتيد صحبت مي كرديد. خب، شايد براي تان جالب باشد كه من تصميم دارم همان كاري را انجام بدهم كه شما نگرانش هستيد. من همين الان مي خواهم به كلبة آن دختر هاي جوان بروم. مي خواهم به آنها بگويم با انرژي خود چه كار كنند، با رؤيا هاي خود چه كار كنند، با اشتياق خود براي دستيابي به خوبي هاي ماندگار در اين دنيا چه كنند. نگاهي به خودتان بيندازيد: يك مشت بدبخت. توي كلبه تان غوز كرده ايد و از انجام دادن هر كاري مي ترسيد، از من مي ترسيد، از مگيس مي ترسيد، از هر كسي كه به ان سال ها تعلق دارد مي ترسيد. مي ترسيد كه دست به كاري بزنيد فقط به خاطر اينكه ما يك زماني مرتكب يكي دو اشتباه شده بوديم. ولي بايد بگويم كه ان جوان ها هنوز سطح فكر شان مثل شما تا اين حد پايين نيامده، عليرغم اينكه سال هاست داريد به آنها رخوت و خمودي وعظ مي كنيد. من با آنها صحبت خواهم كرد. فقط در عرض نيم ساعت تمام تلاش هاي اسف انگيز تان را خنثي مي كنم.“

پيرمرد به ديگران گفت: ”مي بينيد، مي دانستم اينطور مي شود. بايد جلويش را بگيريم ولي چه كار مي توانيم بكنيم؟“

من با سرعت از اين سو به آن سوي اتاق رفتم، كيفم را برداشتم، و به درون تاريكي شب پا گذاشتم.

من وقتي بيرون رفتم ديدم دختر هنوز آنجا ايستاده. انگار منتظرم بود. با تكان سر حالي ام كرد كه به دنبالش بروم.

آن شب نم نم باران مي باريد و آسمان بسيار تاريك بود. از راه هاي تنگ و باريك ميان كلبه ها مي رفتيم. بعضي از كلبه ها انچنان فرسوده و درب و داغان بودند كه من احساس مي كردم اگر با تنه ام به يكي از آنها ضربه بزنم حتماً فرو خواهد ريخت.

دختر چند قدم جلو تر از من حركت مي كرد و هر چند دفعه سرش را بر مي گرداند و نگاهي به من مي انداخت. يك بار برگشت گفت: ”وندي خيلي خوشحال مي شود. وقتي از كنار كلبة ما رد شديد وندي مطمئن بود كه خودتان هستيد. احتمالاً تا حالا ديگر مطمئن شده كه حدسش درست بوده، چون من هنوز به كلبه برنگشته ام. احتمالاً همه را جمع كرده، منتظر ما هستند.“

”آيا از ديويد مگيس هم به همين شكل استقبال كرديد؟“

”آره، آره. وقتي آمد ما خيلي هيجان زده شديم.“

”مطمئنم حسابي كيف كرد. او هميشه خودش را مهم تر از آن چيزي كه بود مي ديد.“

”وندي مي گويد مگيس در آن گروه يكي از آدم هاي جالب بود ولي شما از نظر او آدم مهمي هستيد. از نظر او شما واقعاً آدم مهمي هستيد.“

من لحظه اي در اين مورد فكر كردم.

گفتم: ”مي داني، من نظرم را در مورد خيلي چيز ها تغيير داده ام. اگر وندي انتظار دارد كه من همان حرف هايي را بزنم كه آن سال ها مي زدم بايد بگويم كه دچار نا اميدي خواهد شد.“

دختر انگار اين حرف مرا نشنيد چون همچنان مرا از ميان كلبه ها به سمت مقصدي هدايت مي كرد.

بعد از گذشت مدتي، من متوجه چندين جاي پا در پشت سر خودم شدم. اولش فكر كردم اين جاي پاي يكي از اهالي روستا است كه داشته پياده مي رفته ولي وسط راه پشيمان شده و برگشته. ولي بعدش دختر زير يك لامپ خيابان ايستاد و به پشت سر مان نگاه كرد. من هم مجبور شدم كه بايستم و نگاهي به پشت سر بيندازم. مرد ميانسالي كه پالتوي مشكي اي پوشيده بود داشت به ما نزديك مي شد. وقتي به من رسيد بدون اينكه لبخندي بزند با من دست داد.

گفت: ”خب كه اينطور؛ آمده اي اينجا.”

بعدش فهميدم كه من آن مرد را مي شناسم. ما از ده سالگي به اين طرف همديگر را نديده بوديم. اسمش «راجر باتن» بود. او با من در مدرسه اي كه مدت دو سال در كانادا مي رفتم همكلاسي بود، يعني تا قبل از اينكه خانواده ام به انگلستان بر گردند. من و راجر دوستان آنچنان صميمي اي نبوديم ولي چون او پسر خجالتي و ترسويي بود و انگليسي هم بود، يك مدتي دور و بر من مي پلكيد. من ديگر بعد از آن نه او را ديم و نه چيزي از او شنيدم. حالا كه صورتش را در زير نور لامپ خيابان نگاه مي كردم مي ديم كه گذر ساليان با او مهربان نبوده. مو هاي سرش ريخته بود، صورتش آبله آبله و چروك شده بود، كلاً خموده و فرسوده شده بود. عليرغم تمام اينها شكي نداشتم كه او همام همكلاسي قديمي من است.

گفتم: ”راجر، من با اين خانم جوان دارم مي روم تا دوستانش را ببينم. آنها دور هم جمع شده اند تا از من استقبال كنند. وگرنه بلافاصله دنبال تو مي گشتم. مي خواستم امشب حتي اگر شده نخوابم بيايم دنبال تو بگردم. با خودم مي گفتم مجلس آشنايي با اين جوان ها امشب هر چه قدر هم طول بكشد باز هم مي روم و در خانة راجر را مي زنم.“

در حالي كه هر سه نفر مان شروع به راه رفتن كرديم، راجر باتن گفت: ”خودت را ناراحت نكن. مي دانم سرت چقدر شلوغ است. ولي ما بايد با هم صحبت كنيم. از قديم ها حرف بزنيم. آخرين باري كه من را ديدي، منظورم در مدرسه است، به نظرم بچة نحيف و ضعيفي بودم. ولي وقتي چهارده، پانزده سالم شد همه چيز تغيير كرد. بدنم رو آمد. شدم مثل يك ****. ولي تو از كانادا رفتي. هميشه از خودم مي پرسيدم اگر در پانزده سالگي همديگر را مي ديديم چه اتفاقي مي افتاد. مطمئنم شرايط بين من و تو فرق مي كرد.“

همچنانكه كه راجر اينها را مي گفت سيل خاطرات به طرف من سازير شد. در آن روز ها راجر باتن من را مثل بت مي پرستيد، و من هم در عوض او را بي وقفه آزار مي دادم. با اين همه، من و او به طرز عجيبي اعتقتد داشتيم كه اين آزار هاي من به نفع خود او است؛ و اينكه وقتي در زمين بازي مدرسه ناغافل توي شكمش مشت مي زدم يا اينكه در حال عبور از راهرو مدرسه دستش را مي گرفتم و مي پيچاندم تا اينكه گريه اش در مي آمد، تمام اين كار ها را به اين دليل انجام مي دادم كه حسابي خشن و محكم شود. بنابراين، نتيجة چنين رفتار هايي از سوي من موجب شد كه او از من بترسد. وقتي به مرد خسته اي كه در كنار من قدم مي زد نگاه مي كردم تمام اين خاطرات به يادم مي آمد.

راجر باتن كه احتمالاً حدس زده بود در سر من چه مي گذرد، گفت: ”البته شايد اگر با من به آن شكل رفتار نمي كردي من هرگز در پانزده سالگي آنقدر خشن نمي شدم. در هر حال، من بار ها از خودم پرسيده ام اگر چند سال بعد همديگر را مي ديديم چه اتفاقي مي افتاد. در پانزده سالگي ديگر حسابي مي شد روي من حساب كرد.“

بار ديگر داشنيم از ميان معبر هاي تنگ و پيچ در پيچ ميان كلبه ها عبور مي كرديم. دختر هنوز داشت ما را به طرف مقصد هدايت مي كرد، ولي اكنون خيلي سريع تر قدم بر مي داشت. بار ها مي شد كه يك لحظه او را مي ديديم كه از كنار نبش ديواري رد مي شد و ما او را ديگر نمي ديديم به همين دليل حواس مان بود كه او را گم نكنيم.

راجر باتن داشت مي گفت: ”البته من امروز كمي به خودم اجازة پياده روي داده ام. ولي رفيق بايد بگويم كه از نظر بدني وضع تو خيلي بد تر از من است. من در مقايسه با تو يك قهرمانم. اگر ناراحت نمي شوي بايد بگويم كه تو تبديل شده اي به يك ولگرد خانه به دوش پير و كثيف، اينطور نيست؟ ولي مدت ها پس از اينكه از كانادا رفتي من همچنان تو را مثل يك بت مي پرستيدم. آيا فلچر اين كار را مي كرد؟ اگر فلچر من را در حين انجام دادن فلان كار مي ديد در مورد من چه فكري مي كرد؟ بله، درست است. وقتي پانزده سالم شد نگاهي به گذشته انداختم و دريافتم تو هدفت چه بود. البته خيلي عصباني شدم. حتي در اين سن وسال هم گاهي وقت ها به آن روز ها فكر مي كنم. گذشته را به ياد مي آورم و با خودم مي گويم، خب او يك فلان فلان شدة خشن و زمخت بود و در آن سن وزن و ماهيچه هايش كمي از من بيشتر بود، اعتماد به نفسش كمي از من بيشتر بود و از اين وضعيت نهايت استفاده را مي كرد. بله، وقتي به گذشته نگاه مي كنم متوجه مي شوم كه چه آدم خشني بودي. البته منظورم اين نيست كه حالا هم همينطور هستي. ما همه تغيير مي كنيم.“

براي اينكه موضوع صحبت را عوض كنم، پرسيدم: ”خيلي وقت است اينجا زندگي مي كني؟“

”از هفت سال پيش تا حالا. البته مردم اينجا خيلي در مورد تو صحبت مي كنند. من بعضي وقت ها دوستي دوران كودكي مان را براي شان تعريف مي كنم. هميشه به آنها مي گويم كه فلچر من را به ياد نخواهد آورد. چرا بايد پسر استخواني اي را به ياد داشته باشد كه هميشه مورد آزار او قرار داشت و گوش به فرمانش بود؟ بگذريم، جوان هاي اينجا اين روز ها خيلي در مورد تو صحبت مي كنند. يقيناً كساني كه تو را نديده اند در مورد تو بيشتر از ديگران ايده الي فكر مي كنند. به نظرم تو بر گشته اي تا از اين وضعيت بهره ببري. با اين حال، من نبايد تو را سرزنش كنم. تو حق داري كمي عزت نفس براي خودت دست و پا كني.“

ناگهان متوجه شديم كه دشتي فراخ رو بروي ما قرار دارد، بنابراين هر دو تايمان توقف كرديم. نگاهي به پشت سرم انداختم و فهميدم كه از روستا خارج شده ايم؛ آخرين رديف كلبه ها در پشت سر ما قرار داشتند. مي ترسيدم آن زن جوان را گم كنيم و حالا همينطور هم شد؛ در واقع، متوجه شدم كه بري مدتي ما دنبال او نمي رفتيم.

در آن لحظه، ماه پيدايش شد، و من ديدم كه ما در لبة يك دشت پر چمن فراخ ايستاده ايم؛ آنقدر فراخ كه به نظر من بسيار فراتر از ان چيزي بود كه من در زير نور ماه مي ديدم.

راجر باتن رو كرد به من. صورتش در مهتاب آرام و تقريباً مهربان بود.

گفت: ”با اين همه، الان ديگر وقت بخشش است. تو نبايد خودت را خيلي ناراحت كني. همانطور كه خودت مي داني يك سري از خاطرات گذشته به ياد آدم مي آيند. ولي ما قرار نيست مسؤل كار هايي كه در اوان جواني انجام داديم. باشيم.“

گفتم: ”كاملاً درست مي گويي.“ بعد هم رويم را برگرداندم و در ناريكي اطراف را نگريستم. ”ولي حالا نمي دانم كجا بروم. چند خانم جوان براي من در كلبه شان مهماني ترتيب داده اند و منتظر من هستند. تا حالا ديگر بايد آتش گرم و چاي داغي هم برايم آماده كرده باشند. و نيز كيك هاي خانگي، شايد هم حتي يك خورش خوشمزه. من به دنبال همين خانم جواني كه الان داشت ما را راهنمايي مي كرد وارد كلبه مي شوم و آنها نيز برايم كف محكمي مي زنند. همه شان دور تا دور من با چهر هايي لبخند به لب تحسينم مي كنند. تمام اينها اينتظار من را مي كشد. منتها راه را گم كرده ام.“

راجر باتن شانه بالا انداخت و گفت: ”ناراحت نباش. خيلي راحت به آن كلبه خواهي رسيد. منتها بايد بگويم كه آن دختر تو را گول زده؛ كلبة وندي خيلي دور است. بايد با اتوبوس بروي. به اندازة يك سفر طولاني طول مي كشد. حدود دو ساعت. ولي ناراحت نباش. نشانت مي دهم كجا بايد سوار اتوبوس بشوي.“

او اين را گفت و به طرف كلبه ها برگشت. دنبالش راه افتادم و پس از گذشت لحظاتي دريافتم كه خلي دير شده و همراه من مي خواهد بخوابد. ما دوباره مدتي را بين كلبه ها راه رفتيم، و بعد ما را به ميدان روستا رساند. ميدان در واقع آنقدر كوچك و درب و داغان بود كه نمي شد به آن گفت ميدان؛ مقداري چمن بود در كنار يك تير چراغ برق. در آن سوي ميدان، چند مغازه بود كه به خاطر شب بسته بودند. سكوت كاملي حكفرما بود و چيزي نمي جنبيد. مه رقيقي بر فراز زمين حركت مي كرد.

قبل از اينكه به ميدان برسيم راجر باتن ايستاد و با دست جايي را نشان داد.

گفت: ”آنجا، اگر آنجا بايستي اتوبوسي خواهد آمد. همانطور كه گفتم سفر كوتاهي نيست. حدود دو ساعت طول مي كشد. ولي ناراحت نباش. مطمئنم كه آن خانم هاي جوان متنتظرت خواهند ماند. آنها اين روز ها چيز زيادي براي ايمان اوردن ندارند، مي داني.“

گفتم: ”خيلي دير است. مطمئني اين وقت شب اتوبوس مي آيد؟“

”البته كه مي آيد. بايد منتظر بماني. ولي سرانجام اتوبوسي خواهد آمد.“ بعد هم دستش را براي اطميان دادن به من روي شانه ام گذاشت. ”البته مي دانم اينجا بايستي كمي احساس تنهايي مي كني. ولي وقتي اتوبوس را ببيني خوشحال مي شوي، حرفم را باور كن. آن اتوبوس هميشه موجب شادي و خوشحالي است. هميشه پرنور است، و هميشه هم آدم هاي شاد سوارش هستند، آنها مي خندند، شوخي مي كنند، و با دست بيرون پنجره را نشان مي دهند. وقتي سوار آن اتوبوس شدي احساس گرما و راحتي مي كني، بقية مسافر ها با تو گپ مي زنند، و شايد خوردني يا نوشيدني اي تعارفت كنند. شايد حتي آواز هم بخوانند كه اين البته به راننده بستگي دارد. بعضي راننده ها از آواز خواندن مسافر ها خوششان مي آيد و بعضي خوششان نمي آيد. خب، فلچر، از ديدنت خوشحال شدم.“

با هم دست دايم ، سپس او رفت و از آنجا دور شد. من او را نگاه مي كردم و او در اين حين در تاريكي بين دو كلبه ناپديد شد.

من به طرف ميدان رفتم و كيفم را پايين كنار تير چراغ برق گذاشتم. منتظر ماندم تا صداي وسيطة نقليه اي را بشنوم ولي شب در سكوتي مطلق فرو رفته بود. ولي صحبت هايي كه راجر باتن دربارة اتوبوس كرده بود من را به وجد مي آورد. از اين گذشته، به فكر استقبالي بودم كه قرار بود در پايان اين سفر از من بشود و همينطور به چهرة جوان هايي فكر مي كردم كه من را تحسين مي كردند، و در اعماق وجو خودم خوشبيني را حس مي كردم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
جزيره نشين ها

نوشته: اندرو شُن گرير Andrew Sean Greer

ترجمه: فرشيد عطايي


البته در مسافرت هاي بعدي شان در چنين باراني بيرون نخواهند رفت. باراني سنگين و ساكت كننده، دستي بر روي دهان آسمان، درب اتومبيلي كه به روي پناهنده اي بسته مي شود. آنها در آن هنگام مسافراني صبور خواهند بود؛ راحت در كافي شاپ هاي ويكتوريايي خواهند نشست و گذر پياده رو هاي خيس آب را تماشا خواهند كرد، يا كاغذ يا پليور يا هر چيز ديگري كه دوست دارند، خواهند خريد. ولي اينكه درست در آغاز يك سفر يك روز را تعطيل كنند، نقشه هاي و برنامه هاي شان را تكه پاره كنند، نه، انجام دادن چنين كاري غير ممكن است. مثل اين است كه يك زوج ماه عسل شان را جداگانه سپري كنند.


پس بيرون به زير باران مي روند، و با ماشين از كنار مكاني عبور مي كنند كه طبق كتاب راهنما اسمش «دژ عصر برنز» است. تپه هاي كم ارتفاع در پشت سرشان سر بر مي آورند، تپه ها به خاطر بارش باران سايه اي خاكستري بر روي شان افتاده، در سمت چپ شان سنگ ها و دريا وجود دارند. دريا چيزي نيست جز نقطه اي كور در ميانة ريزش باران. آنها در ايرلند هستند.


همچنانكه از كنار آن دژ مي گذرند، «مَدي» كتاب راهنما را مي خواند. او حدود چهل سال دارد؛ زني كوچك اندام و مهربان كه به همرا قديمي ترين دوست خود به تعطيلات آمده.؛ او استاد زبان شناسي در دانشكده اي در كاليفرنيا است و عادت دارد كه مسؤليت چيزي يا آدم ها را به عهده داشته باشد. ولي او اينجا مسؤليتي ندارد؛ دوستش «كَت» مسؤليت رانندگي را به عهده دارد. ماشين به صخره اي مي خورد و مدي از جا مي پرد. از نهري مي گذرند و مدي با صداي بلند كتاب راهنماي خود را مي خواند طوري كه انگار مطالب كتاب را بلد است: ”’در اين نقطه هرگز پلي وجود نداشته.‘“


كَت در حالي كه با هيجان بسيار از ميان نهر ماشين را مي راند، خنده كنان مي گويد: ”خداي من، آن كتاب راهنما را از كجا پيدا كردي؟“


كت يك سال از مدي بزرگ تر است، يك نيويوركي با يك باراني سياه بر تن، عينك ضخيم قاب سياه، و موهاي بلوند كوتاه؛ او تا اين لحظه از عمر خود توانسته تمام علايم مربوط به فقر دوران كودكي خود را از بين ببرد. او در كار واردات عينك از چين (كه از نظر او كاري مضحك است) موفق بوده. او تقريباً يك متر و هشتاد سانتيمتر قد دارد. باراني اي كه بر تن دارد از توي يك كيف چرمي بسيار بزرگ بيرون آمد؛ اين كيف براي مدي منبع بي پاياني از عجايب بود. كت از درون اين كيف توي هواپيما وسايل دارو درماني و بالش بيرون آورد. همين ديشب: يك روسري بسيار بزرگ نارنجي رنگ از توي آن كيف خارج كرد (كه حالا به جاي حمايل استفاده مي شد). البته تا چند هفتة ديگر، مدي مثل هر دستياري كه با يك گروه نمايش شعبده بازي به سفر مي رود، قلق و محدوديت هاي كيف را ياد خواهد گرفت. ولي امروز دوست قديمي اش هنوز مي تواند او را مبهوت كند.


كت تكرار مي كند: ”هرگز در اين نقطه پلي وجو نداشته. كدام كتاب راهنما هست كه به آدم بگويد چيزي در جايي وجود نداشته.“


”زني كه توي فروشگاه بود اين كتاب را پيشنهاد كرد.“ آزردگي در درون مدي صدايي مثل وررر ايجاد مي كند، مثل صداي پرواز حشرات در تابستان. اين سفر نوعي پيوند دوباره دو دوست است، سفري ناگهاني و مخصوص پس از سال ها دوري، و شايد برعكس دوران جواني، دوستان قديمي ديگر كاملاً به هم عادت ندارند. جوك هايي كه ديگر باعث خنديدن شان نمي شود. تغيير مزاج كت. سكوت هاي ناگهاني مدي.


كت مي گويد: ”اين مزرعه را ببين. اين مزرعه اصلاً ميدان جنگ نيست.“


خندة زمخت كت براي فضاي داخل ماشين خيلي بلند است، و مدي هم حال و حوصله ندارد. مدي به كتاب راهنماي ناقص خود نگاه مي كند. او تا فصل مربوط به «جزاير بلاسكت» را خوانده است. چند فصل بعد كتاب دربارة «تينكر» ها است؛ آنها گروه مرموزي هستند كه دور تا دور ايرلند را مي چرخند و كلاهبرداري هاي كوچك انجام مي دهند و يا بعضي وقت ها جرم هاي بزرگ تري مرتكب مي شوند: توريست ها را با اغواگري لخت مي كنند يا كتك مي زنند يا كار هاي بدتر انجام مي دهند. ولي مدي هنوز به آن فصل از كتاب نرسيده.


كت بود كه اولين بار در مورد «بلاسكت» ها به او گفت؛ او سال ها پيش، از وجود آنها مطلع شده بود و نسبت به آنها وسواس پيدا كرده بود. مدي نگران است كه بلاسكت ها يك انگيزة الكي براي اين سفر باشند؛ سفري كه هيچ هدف مشخصي ندارد جز اينكه كت يك روز صبح زود از نيويورك زنگ زد و مثل هميشه بي توجه به تفاوت زماني گفت كه مي خواهد مدي را با خود به ايرلند ببرد. «جِيسن» شوهر مدي را نه، فقط مدي. مدي در حالي كه نيمه بيدار بود، پرسيد: ”چرا ايرلند؟“مدي سعي داشت جيسن را بيدار نكند، جيسن در خواب خيلي عصباني به نظر مي رسيد، طوري كه انگار به هنگام شب ترديد هاي خود را از بين مي برد تا بتواند به هنگام صبح دوباره شوهر مدي باشد؛ مدي نمي دانست كه فقط با پرسيدن همين سؤال پيشاپيش در راه ايرلند قرار دارد، و پيشاپيش جزو نقشه ها و برنامه هاي سفر كت شده است.


او جواب داد: ”خب، كي هست كه دلش نخواهد برود ايرلند؟“


طبق معمول هميشه، وجود هر دنيايي به جز دنياي كَت غير قابل تصور بود. مدي اين ويژگي كت را اكنون به ياد مي آورد، آن ويژگي كودكانة او را: پر از رفتاري شادمانه تواْم با كله شقي.


تنها چيزي را كه كَت در مورد بلاسكت ها مطمئن است اين موضوع است كه آنها تعدادي جزيره هاي تپه اي سرسبز و كوچك هستند كه تنها در چند كيلومتري شبه جزيرة «دينگل» قرار دارند، و مه چون كفني خيزان آن را پوشانده؛ در اين مكان روستايياني كه به شيوه هاي قديمي زندگي مي كردند تا همين اواخر هم سكني داشتند. او معتقد است كه اين روستايي ها سلتي هاي كافري بودند كه «خدايانِ باروري» را مي پريستند؛ مدي به كَت مي گويد اين موضوع را از فيلم «The Wicker Man» فهميده است، و اينكه كتاب راهنما چيزي در اين مورد ندارد. كَت اخمي مي كند و مي گويد كه او هم ”واقعاً به آنها علاقه مند شده“، و لحظاتي بعد آنها اينجا هستند: جزاير بلاسكت، پشته هايي گوژپشت با صخره هاي پراكنده و علف هايي چون خز. راهي دور در آن سوي درياي نا آرام. چند نقطة سفيد كوچك قابل ديدنند: خانه هاي رها شدة جزيره نشين ها. يك شهر ارواح دور از ساحل ايرلند.


كَت ماشين را نگه مي دارد و مي گويد: ”مي بيني كه به خاطر بلاسكت ها هم كه شده ارزشش را داشت بيايم اينجا. ارزشش را داشت كه اين همه راه را بيايم.“ و در اين حين شيشه را پايين مي كشد. اندكي از باران ريز و هواي دريا وارد ماشين مي شود. كت با دهان بسته خنده اي مي كند و مي گويد: ”هي، مدي. در اين نقطه هرگز كسي از عشق نمرد.“



تابلويي در آنجا آنها را از ميان علف هاي بلند و خش خشي به جايي به نام «مركز بلاسكت» هدايت مي كند؛ كتي از ديدن اين تابلو آشكارا خوشحال است. باوركردني نيست؛ پس از هفته ها ديدن خانه هاي كوچك سنگي يا نيمه چوبي، هيچ چيز نمي توانست ايرلندي تر از آنچه پيش روي شان قرار داشت باشد: يك ساختمان بزرگ از جنس شيشه و چوب، مثل هتلي اسكانديناويايي، كه بر روي يك پرتگاه مشرف به جزاير گمشده، قرار داشت. يك كسي براي يك عالم ماشين پاركينگ درست كرده، هرچند فقط چند تايي ماشين در پاركينگ هست و اتوبوسي هم در كار نيست. حال كه باران دارد بند مي آيد چيزي كه نشان از صبر و اميد دارد در صداي علف هاي مواج به گوش مي رسد. كت و مدي در سمت چپ خود در فاصله اي دور صداي پارازيت دريا را مي شنوند.


مردان پشت باجة فروش بليت جوان و خوش تيپ اند. ولي وقتي از انها بپرسي مي گويند كه خون بلاسكت ها را در رگ هاي خود ندارند. در حالي كه از يك گالري كه صدا در آن اكو مي شود عبور مي كنند، مدي به كَت مي گويد: ”ناراحت شان كردم؟“ در انتهاي گالري مي توانند چشم انداز قاب گرفته و باشكوهي از جزاير بلاسكت را ببينند؛ تاق نما هاي كناري به گالري ها و نمايشگاه هاي ديگر اشاره مي كنند ولي خبري از بازديد كننده نيست. به انها اطلاع دادند كه امروز غذاي مخصوص رستوران «شامي ماهي تايلندي» است و اين برايشان يك سورپريز بود و نيز اينكه فيلم الان شروع شده. همين الان الان. آنها مي توانند به فيلم برسند اگر دوان دوان بروند. اين كلمه اي است كه ان مرد هاي خوش تيپ استفاده مي كنند: «دوان دوان. » صداي پاي كت و مدي كه دارند مي دوند تا نورگير هاي سقف اكو مي شود.


سالن سمعي بصري بوي رويه دوزي تازه و چسب مي دهد؛ وقتي چشم شان به تاريكي عادت مي كند مي بينند كه براي بيش از صد نفر در آن سالن صندلي هست. ولي آنها در انجا كاملاَ تنهايند؛ فيلم در سالني خالي دارد نمايش داده مي شود. شايد يك كامپيوتر دارد فيلم را پخش مي كند. مثل بچه هاي نوجوان نجواكنان چيزي مي گويند و تقريباً در انتهاي سالن روي صندلي مي نشينند و كَت از توي همان كيف جادويي بسته هايي را بيرون مي آورد. مدي مي پرسد: ”اينها چي اند؟“ ولي نمي تواند جواب كت را بشنود، بنابراين به نشان اعتماد چند تايي بر مي دارد.


ظاهراً قسمت هاي مهمي از فيلم را از دست داده اند، چون براي لحظاتي فيلم براي شان گيج كننده است. پيرمردي يك چوبدستي را توي تلي از برگ ها فرو مي برد و در اين حين صدايي كه به آدمي پير تر از ان پيرمرد تعلق دارد، شعر متكلفي را كه دربارة يك گناهكار است مي خواند؛ مدتي طول مي كشد تا كت و مدي به لهجه هاي توي فيلم عادت كنند.سرانجام يك فيلم كوتاه سياه و سفيد و پر از لك جزيره نشين هاي بلاسكت را نشان مي دهد؛ جزيره نشين هاي بلاسكت (يا به قول كت «بلاسكتي» ها) مثل فيلم هاي پر از پرش صامت، در اطراف خانه ها و گلة گوسفندان خود حركت مي كنند و در اين حين به فيلمبردار چشمك مي زنند. حدود سي نوع گل و انواع پروانه در جزيره هست. مدي مي گويد چيزي كه دارد مي خورد كشمش شكلاتي است. بر روي فيلم موسيقي يك ويولون عالي در حال زده شدن است و در اين حين پرنده ها و دريا نشان داده مي شود؛ صدايي بر روي فيلم به بيننده مي گويد كه جزيره نشين هاي بلاسكت در قرن نوزدهم در اين جزيره ديده شدند. فيلم كشيشي را نشان مي دهد كه با قايق خود را مي رساند تا آيين عشاء رباني را اجرا كند؛ پس آنها كافر نبودند.


كت در تاريكي درگوشي به مدي مي گويد: ”ديگر علاقه اي به آنها ندارم.“


برگشت به سياه و سفيد؛ شايد حدود دوازده مرد در مراسم دعاخواني شركت كرده اند. به نظر مي رسد كه زن هاي اين جزيره تمام شده اند و مردها خيلي پير، و جوان ها براي دستيابي به يك شيوة ديگر زندگي، جزيره را ترك كرده اند و به سرزمين اصلي رفته اند. دولت ايرلند در سال 1953 باقي بلاسكتي ها را مجبور به تخلية جزيره كرد. در اين مورد هم فيلم كوتاهي نمايش داده مي شود: پير مرد هاي تحقير شده اي كه با قايق از جزيره به سرزمين اصلي برده مي شوند، به دنيايي كه براي شان كاملاً ناشناخته است؛ در واقع آنها را دارند به همان نقطه اي مي برند كه كت و مدي هم اكنون نشسته اند. پيرمردي كه چوبدستي داشت معلوم مي شود كه پسر يكي از اين مرد ها است كه در «اسپرينگ فيلد» واقع در ايالت ماساچوست زندگي مي كند. ظاهراً جامعة كاملي از بلاسكتي ها در اسپرينگفيلد وجود دارد. فيلم ناگهان و بي مقدمه قطع مي شود؛ شايد كامپيوتر تصميم گرفته نمايش فيلم را زود به پايان برساند.


آنها دو باره در بيرون هستند، در گالري پرنور، هر دو تايشان بهت زده اند. كت در حالي كه به تصاوير آخرين بلاسكتي ها خيره شده، نجوا كنان مي گويد: ”همين؟ تمام شد؟ موزه به اين گندگي براي اين آدم هاي بدبخت و بيچاره؟“ حالتي فلزي در صداي كَت در حال برخاستن است.


مدي اضافه مي كند: ”شامي ماهي تايلندي را هم بگو.“


كت مي گويد: ”پس جاي تعجب ندارد كه كسي اينجا نمي آيد!“ مدي اين لحن كَت را باز مي شناسد؛ لحني كه نشان از خنده دارد، خنده به شيوه اي تازه، سر خوشانه و بي رحمانه. ”منظورم اين است كه طوري فيلم را نمايش مي دهند كه انگار دارند در مورد «يهود كشي» فيلم نشان مي دهند؛ آن همه موسيقي ويولون و شعر خواني و آن همه آدم هاي غمگين. ولي آنها فقط هشتاد سال در آن جزيره بودند. تازه يك چيز ديگر: آنها را به اين دليل مجبور به تخلية جزيره كردند كه بي لياقت بودند، همين!“


در قيافة كَت شادي و سرخوشي موج مي زند؛ مدي سرانجام از خود علاقه نشان مي دهد، درست مثل دوران جواني شان. مدي اداي لهجة غليظ ايرلندي گويندة آمريكايي فيلم را در مي آورد: ”بياييد به معماي جزيره نشين هاي بلاسكت بپردازيم. آنها چرا اينقدر خنگ بودند؟“


كت با مدي همراه مي شود: ”تقصير گوسفند ها بود؟ يا تقصير شعر ضعيف؟“


”يا تقصير پروانه ها؟“


در آن سوي گالري متصدي ها با قيافه هاي نگران به آنها زل زده اند و به خاطر اينكه صداي خنده هاي آن دو در گالري اكو مي شود نگرانند. در اين سوي گالري، درست مثل عكسي قديمي، خود «جزيرة بزرگ بلاسكت» قاب گرفته پشت شيشه قرار گرفته است: موقر، تپه هاي سرسبزش تُپُل، و يك باران اختصاصي سرش را پوشانده.



مدي وقتي جوان بود مواقعي پيش مي آمد كه از خود مي پرسيد آيا آدم دوست نداشتني اي است. اين فكر او فكر احمقانه و آسان گيرانه اي بود، نفرتي پنهاني كه آن را براي بعد از ظهر هاي داغ ماه مه هنگامي كه تنها روي تخت دراز مي كشيد، نگه مي داشت. بر روي همان تخت و در همان هنگام بود كه فكر خودكشي به شكلي خفيف و غير جدي به سراغش مي آمد. در بيست و دو سالگي هيچ مردي عاشقش نشده بود؛ تا مدت ها هيچ مردي به او توجه نمي كرد؛ آخرين نامزدش بعد از دو ماه، رابطه با او را پايان داده بود. وقتي از او علتش را پرسيد، پسر (با صراحتي بيرحمانه كه بخشي از معصوميت و جواني است) جواب داد: ”مطمئن نبودم كه به تو علاقه دارم يا نه.“ مطمئن نبود. پسر دو ماه انتظار كشيده بود تا مطمئن شود، در اين دو ماه از همه نظر او را زير نظر گرفته بود، تا اينكه سرانجام پاسخ خود را يافته بود: نـه.


به ياد داشتن جملة آن پسر، و اينكه آن جمله (”مطمئن نبودم”) را در ذهن خود تكرار كند، زجر ارضا كننده اي داشت. مدي عادت داشت كه اين قضيه را در بدترين لحظات زندگي اش به ياد آورد، مثل آدم مال دوست با جواهري گران قيمت.


ولي البته بعد معلوم شد كه او فقط بد شانسي آورده بوده. هر آدم بزرگ تري مي توانست اين را به او بگويد. او آدم بي ارزش يا افسرده اي نبود؛ آن ترديد وحشتناك تا اواخر دهة بيست سالگي اش از بين رفته بود، چون انواع مرد هايي كه پس از آن ديده بود برايش هيچ جذابيتي نداشتند. در عوض او مرد هايي را مي ديد لبخند به لب و مشتاق كه طوري رفتار مي كردند كه گويي او عامل تمام لحظات خوش آنها است، مرد هايي مهربان و وفادار مثل جيسن؛ مرد هايي كه وقتي او را نمي ديدند دلشان برايش تنگ مي شد، مرد هايي كه دست بردار او نبودند. او ديگر آن دختر دوست نداشتني را به كلي فراموش كرده بود.


ولي آن موقع ها، در آن روزهاي ناخوشايند، كت بزرگ ترين حامي او بود. او در يك كلاس نمايشنامه نويسي با كَت آشنا شده بود؛ آن روز در كلاس به دو نفرشان، به عنوان دو يار، به طور مشترك تكليف داده شده بود. آن دو از همان موقع هميشه با هم بودند، آن دو نوشتن يك نمايشنامه را با هم شروع كرده بودند؛ نمايشنامه طبق ديدگاه كَت در يك سالن رقص شروع مي شد و تمام زن هايي كه به آنجا مي آمدند مثل «اسكارلت اَهارا» لباس پوشيده بودند. كت دختري ناسازگار و ناهماهنگ بود؛ مثلاً بارها مي شد كه به مدي زنگ مي زد تا او را راضي كند كه با هم به سينما بروند، ولي اگر مدي مي خواست خلوت او را بر هم بزند با عصبانيت به مدي پرخاش مي كرد. او به مدي ياد داد به زبان پرتقالي آواز بخواند، از فروشگاه ها ريمل بلند كند؛ مدي براي كَت راز هاي مربوط به ماجرا هاي عاشقانه اش و آرزو هاي بلند پروازانه اش را تعريف مي كرد، و به كت شكيبايي خندان خود را، شيفتگي خود را، و وفاداري بي امان خود را مي داد. آنها بعد از فارغ التحصيلي از دانشكده، مدت دو سال در آپارتماني در «وست ويليج» با هم شريكي زندگي مي كردند. در آنجا مدي ترس هاي خود را به طور محرمانه با كَت در ميان مي گذاشت و كَت نيز در اين حين زير پوستري از «بلوندي» [يك خوانندة معروف/م.] مي نشست و گوش مي داد. وقتي حرف هاي مدي تمام مي شد كت تنها چيزي كه مي گفت اين بود: ”ترس هايت احمقانه است.“ هيچ مردي در زندگي كت وجود نداشت و هيچ سابقة عشق و عاشقي نداشت. او مي توانست با خانه اي دور افتاده از آنِ خود بر اندوه مدي چيره شود، درست مثل هر دوست مؤنث ديگر، و اين كار را با بحث در مورد اينكه چه كسي زشت تر يا دوست نداشتني تر است انجام مي داد. در عوض، كت مي گفت عقايد خودش مهم است. اينكه اين حرف احمقانه است. اينكه مدي بي نهايت دوست داشتني است. بالاخره هر چه باشد كت مدي را خيلي دوست داشت و برايش غير قابل تصور بود كه كسي با عقايد مدي موافق نباشد. عقايدش در مورد: فيلم ها، كتاب ها، آدم ها. عصباني مي شد اگر مي خواست در اين مورد جور ديگري فكر كند.


”اين حرف احمقانه است.“


آيا او قصد داشت زندگي مدي را نجات دهد؟



آنها از يك كليساي دلگير ديگر ديدن مي كنند؛ اين كليسا مثل يك قايق معكوس بود؛ و نيز از سنگنوشتة «اُگام» [نوعي الفباي كهن ايرلندي/م.] در يك گورستان كه به طرز مرموزي متروك بود؛ و سرانجام از خانة يك قديس ديدن مي كنند. سپس براي صرف ناهار در كنار يك كافة تاريك و كم نور توقف مي كنند؛ اين كافه ظاهراً تازگي صاحبش عوض شده چون صاحبش از ديدن اسم هر نوع غذايي در ليست منو دستپاچه مي شود، و سرانجام لبخند زنان مي گويد كه فقط بيفتك دارند. در منظرة آنجا گاو ها و ديوار هاي سنگي كوتاه و آب كدر ديده مي شود. مدي از گشنگي دارد مي ميرد ولي كَت غرق تفكر است؛ كَت لحظه اي بعد داستان رمان علمي تخيلي اي را كه تازگي به پايان رسانده و دوستش نداشته براي مدي تعريف مي كند. او قاشق سوپ را تا نزديكي دهان خود مي برد ولي همچنان به تعريف كردن داستان ادامه مي دهد، ولي او آنچنان غرق تعريف كردن داستان رمان خود است كه هر بار مي خواهد سوپ خود را بخورد چيز تازه اي از داستان يادش مي آيد و شروع مي كند به تعريف كردن آن؛ او همچنان به اين وضع ادامه مي دهد تا اينكه بعد از گذشت چهل دقيقه قاشق را به دهان خود مي برد. مدي از اين رفتار عجيب، متعجب و اندكي آزرده مي شود. كت كه نمي داند مدي در مورد اين حالت او چه نظري دارد، يك خوراك ريواس براي توي راه مي خرد.


از شبه جزيرة دينگِل خارج مي شوند، و از گردنة «كانر» عبور مي كنند. منظره آنجا تماشايي است. طبق نوشتة كتاب راهنما در آنجا چهارده طيف رنگ سبز وجود دارد. مسير باريك تر و صخره اي تر مي شود ولي كَت كه هنوز در حال رانندگي كردن است ظاهراً به روي خودش نمي آورد. مقصد شان «باليواگان» و مهمانخانة خانم «مور» است. كت پيشاپيش براي رفتن به مهمانخانة خان مور برنامه ريزي كرده بود و حالا پيش مدي آشكار مي كند كه خانم مور در اتاق مهمانخانه خدمات ماساژ و بو درماني هم ارايه مي كند. او خانم مور را جادوگر محل تصور مي كند؛ او اين شوخي را به خود مي گويد و در اين حين به منظرة بيرون زل مي زند. باران بند آمده، دست كم فعلاً بند آمده؛ آفتاب بيرون زده. نهر سردي از ميان صخره ها جريان دارد و از وسط مسير مي گذرد. پايين، بر روي خليج، آب مثل چشمي شيشه اي آبي است. وجود علف نشان دهندة زنده بودن مزارع است. اين منظره به طرز باورنكردني زيبا است.



مدي بيدار مي شود و در اطراف خود مناظر مشابه مناظر قبلي مي بيند منتها زير آسماني كينه توز و خشمگين. وقتي متوجه مي شود ماشين در حركت نيست و خودش در ماشين تنها نشسته متعجب مي شود؛ ماشين در يك پاركينگِ شن ريزي شده در آن سوي يك قلعة پوشيده از خز، پارك شده. در آسمان آن سوي پاركينگ ديگر خبري از آفتاب نيست. مدي در حالي كه در صندلي راست مي نشيند صداي كسي را مي شنود؛ صداي كَت است؛ در يك باجة تلفن در آن نزديكي دارد صحبت مي كند.


كت با لحن تندي توي گوشي تلفن مي گويد: ”نه.“ مدي از پشت شيشة ماشين كه قطرات باران دانه دانه بر روي آن نشسته مي تواند صورت دوست خود را ببيند؛ لب هايش به نشان چندش و نفرت جمع شده. او روسري نارنجي را در دست ديگر خود مچاله كرده. ”نه، ما گم شده ايم. به همين خاطر دير كرده ايم.“ بعد يك بار ديگر مكثي طولاني برقرار مي شود؛ سپس كت با لحن محكمي مي گويد: ”خودمان را مي رسانيم، خانم مور.“


مدي به ساعت ماشين نگاه مي كند؛ دو ساعت گذشته. چيزي تغيير كرده. چيزي در درونش اين تغيير را حس مي كند؛ مي تواند اين تغيير را از روي درب ماشين بفهمد، از روي باجة تلفن. خود را آماده مي كند. چيزي در وجود كَت تغيير كرده؛ اتفاقي افتاده.


كَت گوشي را مي گذارد و براي لحظه اي به آن زل مي زند. سرد و تنها به نظر مي رسد. سپس نگاهش را به طرف مدي كه شيشة ماشين را پايين كشيده، مي گيرد.


مدي در حالي كه خود را به خواب آلودگي مي زند، مي گويد: ”سلام. ما كجاييم؟“


كت چيزي نمي گويد. مدي خودش را زده به آن راه كه مثلاً اين سؤال يك سؤال معمولي و عادي است، ولي البته نيست. او خيلي خوب مي داند كه گم شده اند. پس اين سؤال، سؤالي آزارنده است؛ سرزنش كننده است.


ولي نمي تواند نگويد: ”به نظرم گم شديم.“


كت ناگهان و با لحني ملامت كننده مي گويد: ”تو خواب بودي.“ فرق سرش در زير باران باز شده؛ مدي متوجه مي شود كه قسمت پاييني ريشة موهاي كَت سياه است، او تا پيش از اين متوجهِ اين مساْله نشده بود.


”بايد بيدارم مي كردي. من خوب از نقشه سر در مي آورم.“


”آره مي دانم.“


تغيير مختصري در موضوع صحبت: ”با خانم مور داشتي صحبت مي كردي؟“


”آره، خانم مور بود. يك جوري سر و ته قضيه را هم آوردم.“


مدي نمي تواند يك گوشه و كناية ديگر به كت نزند: ”مي خواي من رانندگي كنم؟“


كت با دلخوري او را نگاه مي كند؛ او مثل آدمي به نظر مي رسد كه چيزي نمانده دچار نفرت شود. مدي اين نگاه كت را از دوران جواني باز مي شناسد و سعي مي كند به ياد بياورد در مقابل اين نگاه چه كار مي كرده، ولي يادش نمي آيد. كَت به مدي مي گويد: ”من دارم مي روم آن طرف.“ و در آنجايي كه با دست نشان مي دهد يك فروشگاه كوچك به طرز سحر آميزي ظاهر شده. ”بر مي گردم.“


احتمالاً موقعي كه مدي خواب بوده، كَت دنبال يك سراب را گرفته – تابلويي به نشان وجود يك صومعه، يك غار مصنوعي، لانة يك پري دريايي – و در مسيري رانندگي كرده كه به ناكجا منتهي مي شده، يعني كه فقط و فقط سرگردان شده اند و حال در كنار اين قلعه پارك كرده اند؛ كت احتمالاً شرمنده است، ناراحت است، و به خواب خودخواهانة مدي حسادت مي كند. مدي مي توانست اين وضع را درك كند و مهربان باشد، ولي به دليلي او حاضر نيست اينگونه رفتار كند. خيلي از اين بابت خسته است. پيش خود مي گويد، وظيفة من نيست كه او را خوشحال كنم. از ماشين پياده مي شود و درب را مي بندد؛ از باران خبري نيست، هوا خنثاي خنثا است. به ماشين تكيه مي دهد، چشمان خود را مي بندد، و از آخرين باقي مانده هاي خواب كه اكنون چون امواجي از او دور مي شوند در وجود خود لذت مي برد، و در اين هنگام براي لحظه اي تصور مي كند كه دوستي شان دارد به تدريج محو مي شود.


به جيسن فكر مي كند و اينكه همراهي با او چقدر آسان است؛ جيسن هرگز اينگونه رفتار نمي كند؛ هرگز اين طور بچگانه رفتار نمي كند و از كاه كوه نمي سازد. در بدترين حالت، از اتاق بيرون مي رود و وقتي مدي به دنبالش راه مي افتد، جيسن به او مي گويد به او نزديك نشود و براي لحظه اي او را تنها بگذارد؛ بعضي وقت ها هم به دستشويي مي رود و در را پشت سر خود قفل مي كند. بعد وقتي نزد مدي باز مي گردد يك دستش را روي سينه اش گذاشته و هميشه هم پشيمان است: ”تو تند تند داشتي صحبت مي كردي، من نمي توانستم به تو برسم، ولي خوب در موردش فكر كرده ام و مي خواهم كه تو خوشحال باشي.“ جيسن هرگز از خوشحال كردن مدي غافل نمي شود، حتا يك لحظه. او هرگز طوري به نظر نمي رسد كه گويي از مدي متنفر است. مدي هرگز فكر نمي كند كه امكان دارد جيسن را از دست بدهد.


كسي بازوي او را لمس مي كند؛ او از جا مي پرد.


كت نيست، بلكه يك زن بلوند تپل كه موهايش را به شكل بدي فر كرده و نوزادي هم در بغل دارد. پيراهن بلندي با نقش گل هاي رنگ و رو رفته و شلوار راحتي و صندل پوشيده؛ صندل پلاستيكي اش از گرد و خاك رنگ پريده و مات شده. صورت نرمش ثابت است و حركتي نمي كند، متمركز شده. زن بسيار آرام و ساكت است. مدي يك قدم به عقب بر مي دارد. زن بار ديگر جلو مي آيد و با صدايي زمخت مي پرسد: “خانم، مي دانيد تا «دانكن» چقدر راه هست؟“ زن ايرلندي است.


مدي آرزو مي كند كه كاش جواب سؤال آن زن را بلد بود، چون خيلي دوست دارد كه متخصص باشد. در حالي كه دنبال جواب مي گردد به شكاف ديوار هاي سنگي در بين تپه ها نگاهي مي اندازد ولي خودش هم نمي داند كجا هست. ”ببخشيد، من اهل اينجا نيستم.“


”خانم، ما بنزين تمام كرديم، بچه هم همراهم است.“ مدي وقتي براي دومين بار نگاه مي كند متوجه مي شود كه آنچه زن بغل كرده بچه است نه نوزاد، شايد حدوداً دو ساله، ولي كوچك و كثيف است و به هر جايي زل مي زند به جز مدي. باد سردي از طرف دريا شروع به وزيدن كرده، بوي باد مثل بوي برگ ها است، مثل بوي موجودات زنده.


”متاْسفم، شايد آن فروشگاه...“


زن مي پرسد: ”مي توانيد در خواندن نقشه كمكم كنيد؟“ هنوز نگاهش روي مدي متمركز است، به همان شدت و صراحت. ”نقشه توي ماشين است.“


در پس ذهن مدي زمزمه اي مثل صداي پشه راه مي افتد. ولي شايد بلد باشد؛ بالاخره هر چه باشد كَت راه را گم كرد نه او. مدي هميشه در خواندن نقشه ها خوب عمل كرده. ”البته بگويم كه من يك توريستم.“ خب البته آن زن حدس مي زد كه او توريست باشد.


در حالي كه به دنبال زن به طرف پاركينگ ماشين مي رود متوجهِ مجسمة كوچكي در كنار جاده مي شود. مجسمة زني در ميان امواج. بر روي تابلويي نوشته شده: ”«كالين باؤن»: زني افسانه اي كه با فريب با او ازدواج كردند و سپس غرقش كردند.“ مدي با خود مي انديشد، خب اگر براي هر كدام از آنها مجسمه اي وجود داشت...“


زن مي گويد: ”بنزين مان خيلي كم است.“ مدي پيش خود مي انديشد، پوست آن زن مثل كاغذِ پشت-پارچه اي رنگ پريده و زمخت است، مثل پوست آدم هاي سيگاري.


زن با صدايي بي حالت و يكنواخت مي گويد: ”پول هم نداريم.“ در صداي زن هيچ نشاني از التماس يا غم وجود ندارد.


حالا به ماشين رسيده اند، مدي اين مدل ماشين را هرگز نديده بود، ماشيني كوچك و زنگ زده، بايد متعلق به بيش از ده سال پيش باشد. غريزه اش به او مي گويد كه به ماشين نزديك نشود، ولي اين كار را نمي كند. در صندلي عقب كپه اي لباس هست و يك پاكت با مارك ساندويچ مك دونالد. انگار زن و بچه اش توي آن ماشين زندگي مي كنند. ولي ساندويچي مك دونالد را كجا پيدا كردند؟


مدي مي گويد: ”من نقشه نمي بينم.“ باد شديد مي شود و مو هاي مدي را به اين سو و آن سو مي كشد. مدي با دست مو هاي خود را نگه مي دارد.


زن بچه را در بغل خود جا به جا مي كند و با اشارة چشم مي گويد: ”آنجاست، زير كتم.“ بچه به قلعه زل مي زند. مدي متوجه مي شود – عجيب اينكه ذهن چه بي وقفه و بيهوده كار مي كند – كه قلعه براي فروش است. به طرف ماشين بر مي گردد، نگاه مي كند، حس مي كند كه بايد نگاه كند. زن با آن يكي دست خود درب قسمت راننده را باز مي كند.


مدي توي ماشين را نگاه مي كند و يك بادگير قرمز را مي بيند كه مچاله شده روي صندلي قسمت شاگرد افتاده. بسيار قرمز. زمزمه اي از هشدار.


مدي رويش را بر مي گرداند به طرف بوته هايي كه از وزش باد خش خش صدا مي دهند، ولي زن به ماشين اشاره مي كند: ”ما فقط نگران بنزين ايم. براي اينكه بتوانيم براي خوردن غذا خودمان را به جايي برسانيم.“


مدي نا خودآگاه مي گويد: ”من پولي ندارم كه به شما بدهم.“


زن با حالتي كه معلوم است خجالت كشيده مي گويد: ”نه، من فقط مي خواهم در خواندن نقشه به من كمك كنيد.“


زن به ماشين اشاره مي كند: ”خانم، فقط اگر امكان دارد آن نقشه را برايم برداريد...“


مدي داخل ماشين را نگاه مي كند؛ خيلي كثيف است. وزش باد متوقف شده، ولي مدي باز هم صداي خش خش بوته ها را مي شنود. ”شايد من. . .“


زن مي گويد: ”همانجا ست.“


”نه اينكه من. . .“


زن بچه را به طرف مدي مي گيرد و مي گويد: ”خيلي خب، اين بچه را از من بگيريد.“ ولي مدي مي داند كه نبايد اين كار را بكند، شايد نتواند ساية مرد را ببيند كه در ميان بوته ها در حال حركت است ولي فوراً در مي يابد كه تمام اينها يك كلك است. اگر او بچه را بغل كند، باري به روي دوشش مي افتد و در اين حالت هيچ كاري نمي تواند انجام بدهد و هر بلايي ممكن است سرش بيايد.


بچه – كه ظاهراً دختر است – براي اولين بار مستقيم مدي را نگاه مي كند و او را ورانداز مي كند. طوري مدي را ورانداز مي كند كه انگار قبلاً چنين قيافه اي را ديده: اين زن هاي بيش از اندازه تحصيل كرده كه اكنون در كاليفرنيا زندگي مي كنند و به هيچ كس، حتي شوهران خود، نمي توانند بگويند كه چقدر دلشان براي نيويورك تنگ مي شود، چون در نيويورك هر چيزي در هر لحظه اي امكان دارد تغيير كند؛ در نيويورك ممكن است ناگهان سر راهت به يك دوست قديمي بربخوري، يا جانت را از دست بدهي؛ اين زن هايي كه دربارة انواع نژاد سگ ها و شير آب و كف كاشي كاري شده يا از جنس چوب سخت، حرف مي زنند. اين زن هايي كه به ايرلند مي آيند چون نه واضح است و نه غير منتظره، نه عجيب است و نه آشنا؛ مثل هر چيز ديگري است كه انتخاب مي كنند؛ زندگي شان است؛ احتمالاً چيزي است كه از مرگ انتظار دارند.


زن بچه را به طرف مدي مي گيرد؛ بچه دستان خود را به طرف مدي دراز مي كند تا مدي بغلش كند. مدي هم چاره اي ندارد جز اينكه دست خود را به طرف بچه ببرد و بغلش كند. راه ديگري ندارد. هيچ راهي براي باز كردن اين گره ندارد، به هيچ طريقي نمي تواند وضعيت را تغيير دهد، حتي اگر صداي خش خش كفش هاي كسي را روي شن ها بشنود، يا در بازگشت مختصر آفتاب، برق زدن شئي را ببيند كه هر كس ديگري بود مي گفت چاقو است.


ولي از جايي در آن سوي علف ها صدايش مي آيد: صداي تيز و نافذ يك سوت.



سال ها پس از اين، زندگي مدي بار ديگر نياز به يك نجات دهنده پيدا خواهد كرد. او پير خواهد شد؛ جيسن پير خواهد شد. در اتاق انتظار بيمارستان خواهد نشست و در اين ضمن پرستار ها شوهر او را براي ملاقات مدي آماده مي كنند. صبح زود خواهد بود، پرستار ها به مدي تلفن خواهند كرد و به او خواهند گفت كه جيسن از كماي كوتاه مدت – فقط چند روز وحشتناك – خارج شده؛ اين كما نتيجة يك ويروس ويران كننده و غير منتظره بوده. طبيعي است كه بيماري كه در كما فرو رفته حافظه اش كمي دچار مشكل شود؛ مثلاً او شخصي به نام مدي را به ياد نمي آورد. ولي به او خواهند گفت كه او همسرش است و امروز قرار است بيايد. پرستاري با كفش چوبي از اتاق جيسن بيرون خواهد آمد و با صدايي آهسته به نجوا به مدي خواهد گفت كه مي تواند او را ببيند. در دستان مدي: گُل، كوكب هاي قرمز روشن، تا شايد بتواند با آنها حافظة او را به كار بيندازد، آنقدر روشن و غير منتظره كه مغزش از عشق زنده شود. وارد اتاق جيسن مي شود؛ اتاق به رنگ سبز مات است و نور آفتاب آن را روشن كرده. جيسن را مي بيند كه شق و رق در تخت نشسته و به پرستار لبخند مي زند، همان لبخند هميشگي اش. ”آقاي «دين»، همسر شما اينجا است.“ جيسن مدي را نگاه خواهد كرد و مدي آن را در چشمان او خواهد ديد. جيسن خواهد گفت: ”سلام. شما همسر من هستيد؟“


ولي مدي خواهد فهميد كه جيسن به چه چيز دارد فكر مي كند. چشمان جيسن به مدي خواهند گفت، لابد اشتباه شده. فكر نمي كنم زني مثل شما را براي همسري انتخاب كرده باشم.


اين وضعيت مدي را مجبور به ديدن كت در نيويورك مي كند، يك هفته خوردن و نوشيدن و صحبت هاي طولاني در اتاق نشيمن تاريك كَت، تا به اين طريق بتواند دوام بياورد. ولي مثل هميشه كَت است كه او را نجات مي دهد. كَت كه حالا پير و چاق و عبوس شده و در آپارتمان بزرگي كه پر از آثار هنري مربوط به جزاير كاراييب زندگي مي كند و روسري بسته، هنوز با يكدندگي و سرسختي معتقد است كه بايد قدر مدي را دانست، اين اعتقاد او ناشي از وفاداري صرف نيست. او به خاطر تنهايي، خودپسند و بدخلق و فرسوده خواهد بود. او موضوع را عوض خواهد كرد، خواهد گفت: ”يادت هست رفته بوديم ايرلند؟ آنجا گم شديم. من خيلي از دستت عصباني شده بودم، تو هميشه غير قابل تحمل بودي. يادت هست جانت را نجات دادم؟ رفته بودم به آن فروشگاه و آن سوت هاي سبز را خريدم؛ وقتي آمدم ديدم در ماشين نيستي. ولي بعدش تو را ديدم، يك مرد داشت به طرف تو مي آمد، و من آن سوت را به صدا در آوردم. و تو به طرف من دويدي. يادت هست؟“


”آره.“


”راستي، يك چيز ديگر را يادت هست؟ معماي بلاسكت ها. آنها چرا آنقدر خنگ بودند؟“ سپس به طور غير منتظره صدايي قديمي تكرار مي شود: ”و در اين نقطه هرگز كسي از عشق نمرد.“ و به دنبالش خنده اي بلند و آشنا.


ولي چيزي كه مدي به يادش مانده هواي مرطوب آن روز است و نيز آن بادگير قرمز. چشمان آن بچه، و سايه اي كه در ميان بوته ها به انتظار نشسته بود. صداي طلسم-شكنِ صوت وحشتناك كَت و اينكه چگونه صداي آن سوت همه چيز را دگرگون كرد، و اينكه مدي چگونه داشت مي دويد، علف ها را در حين دويدن كنار مي زد تا دوست خود را كه منتظرش بود پيدا كند، دوستش مثل بچه ها روي سوت زدن متمركز شده بود، روي باراني اش لكه هاي گِل بود، و روسري نارنجي را به دور سرش بسته بود. عجيب است كه حامي خودت را بشناسي، اسمش را بداني، و چهره اش را در حين اينكه به سمت مدي نگاه مي كند، و يك ابروي خود را بالا ميدهد، عين علامت عشق.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زمين كنار جاده

نويسنده: مايكل شي بان

مترجم: فرشيد عطايي

*************************************




يادم نمي آيد ما در بچگي براي خريد كدو حلوايي به كجا مي رفتيم. من در حومة شهر «مريلند» بزرگ شدم؛ حومه اي كه در آن روز ها داشت زمين زراعي «پييه دومون» را محاصره مي كرد، و به گمانم ما با ماشين به باغ ميوه يا مزرعة كس ديگري رفتيم، و اين يكي از مكان هايي بود كه ما تابستان ها براي تهية ذرت و تمشك، و زمستان ها براي تهية سيب و شربت سيب به آنجا مي رفتيم. ولي خوب يادم هست كه وقتي كدو حلوايي ها را به خانه مي آورديم پدرم چگونه با بزرگ ترين چاقوي توي كشوي آشپزخانه به طرف شان مي رفت. او مردي وسواسي بود كه بدش مي آمد دستش كثيف شود، مخصوصاًَ با غذا، ولي او از طرفي دكتر هم بود، به همين خاطر مثل دكتر ها جمجمة پرتقال را خالي مي كرد، گوشت هاي ريش ريش پرتقال را از پوست جدا مي كرد، و بعد با لبة يك قاشق فلزي بزرگ قسمت داخلي پوست پرتقال را مي تراشيد. يادم هست چطور حين كار لبانش را بر روي هم چفت مي كرد و چگونه نفسش را به طرز ناخوشايندي از توي دماغ هن و هن كنان بيرون مي داد.


ماه قبل پسر خودم را به يك قطعه زمين خالي بين بزرگراه ميان-ايالتي و ساحل گلي «بركلي» بردم. معمولاً كسي حاضر نيست به چنين جايي برود. چيزي در اين زمين وجود ندارد جز شن و علف هرز و از آن نوع زباله هاي كوچك و غافلگير كننده كه براي پرندگان آبزي آنجا مثل خطري خفه كننده است. اين تكه زميني است كه آنچنان خالي از زندگي و چيز هاي جالب است كه مطمئنم از اول تا آخر سال كسي اصلاً آن را نمي بيند؛ گويي اصلاً وجود ندارد. ولي تقريباً اواخر هر سال، با نظمي كه تقريباً مثل نظم هميشگي چرخش گردونة فصول است، آدم ها با تريلر و فنس و بسته هاي مكعب شكل كاه و پرچم هاي كوچك آذين بندي در هم و بر هم و در رنگ هاي نارنجي-سياه يا سرخ-سبز، به آنجا مي آيند. اول از همه اسكلت هاي پلاستيكي و جادوگراني را كه با باتري كار مي كنند راه مي اندازند، و سپس چند هفته بعد هم نوبت مي رسد به ريسة لامپ هاي رنگي و آذين هايي كه با برگ درختان هميشه سبز درست مي شوند. به نظرم همين كار ها را انجام مي دهند. حقيقتش من نمي دانم روال چنين كار هايي چگونه است. شايد يك گروه از مردان هالوييني كه بلدند چگونه كدو حلوايي را به شكل آدمك هالويين ببرند، و بعد هم يكي از آدم هاي كريسمسي يك كاميونت درخت صنوبر مي آورند. آدم هاي هالوييني اكثر شان احتمالاً ايراني هستند و آدم هاي كريسمسي اكثر شان تايواني. اين را هم نمي دانم كه آيا اين قطعه زمين صاحب دارد يا نه، و اينكه عليرغم مورد نفرت و عيان و آشكار بودن، آيا بر روي همه باز است، يك مالكيت مطلق براي چپاولگري آدم هاي جسور. ولي من نمي خواهم پاييز هاي طلايي و خوش و خرم دوران جواني ام در شهر مريلند را با هياهوي بزرگراه ها و اسكلت هاي پلاستيكي و موسيقي ايراني كه پاييز را در سالنامة شهري و بدون انسجام پسر چهار ساله ام هجي مي كنند، مقايسه كنم. من اصلاً نمي خواهم در مورد كدو حلوايي صحبت كنم، يا دربارة هالويين، يا چه مي دانم، دربارة اينكه برايم چه دردناك است هر بار پسر كوچولويم را تصور كنم كه به جاي من در يك بعدازظهر سرد ماه اكتبر در گذشته، مثلاً سال 1973 ، و با يك كت مخمل كبريتي بر تن، در سايه هاي عميق كدو هاي حلوايي حيران و سرگردان پرسه بزند. نمي خواهم به طور تلويحي بگويم كه ما يك جور هايي دنيا را براي بچه هاي مان بي ارزش كرده ايم، آنقدر كه ديگر به آن نه اعتماد مي كنند و نه توجه. من به چنين چيزي اعتقاد ندارم، هرچند البته بعضي وقت ها احساس مي كنم كه اين فكر مثل تكه اي يخ گِلي در قلبم فرو مي رود.


بگذريم، «نيكي» از اين مكان خوشش مي آيد. شايد در منظرة اين زمين باير خاكستري كه باد در آن مي وزد و فوران غير معمول رنگ نارنجي چهرة آن را شكوفا كرده، چيزي جادويي مي بيند. سال هاي گذشته، دستان جادوگر پلاستيكي و جمجمه هاي لبخند به لب او را مي ترساندند، ولي اين ترس آنقدر نبود كه باعث شود او از من بخواهد از آنجا برويم بلكه مي گفت مدت بيشتري در آنجا بمانيم تا آن حد كه حوصله ام سر مي رفت و ديگر نمي توانستم همان دردي را كه پيشتر در موردش صحبت كردم، تحمل كنم.


مي گفت: ”بابا. نگاه كن. نگاه كن، بابا. توي چشم هاي اون جمجمه، مار هست.“


تازه داشتيم از ماشين پياده مي شديم. پاركينگ شن ريزي شده تقريباً خالي بود؛ ساعت چهار بعدازظهر دوشنبه روزي بود، و هنوز سه هفته به روز «هالويين» مانده بود. بنابراين به نظرم كمي زود به اينجا آمده بوديم. ولي ما هر دو تا يمان دلمان مي خواست از خانه بيرون برويم، جايي كه صدا هاي معمول و هميشگي – مثل صداي خوردن چنگال به بشقاب، يا صداي جيرجير پلكان چوبي – مانند علائم هشدار بودند، و از طرفي نمي توانستي از بوي گل ها كه به طور انبوه در همه جا وجود داشتند (طوري كه انگار يك تبهكار محترم مرده باشد)، فرار كني. در واقع، متوفي، يك دختر هفده ماهه بود، دختري در حد لفظ كه در تاريكي و گرماي بدن مادرش، از هجوم يك توده هواي سرد و تلاْلو نوري كشنده، دچار شوك شده بود. به نظرم همسرم بود كه پيشنهاد كرده بود كدو حلوايي هاي آن سال را ما تهيه كنيم.


فقط يك ماشين ديگر در پاركينگ بود، يك «فاير-برد» مدل قديمي. در سمت راننده باز بود. در صندلي قسمت شاگرد، پسر بچة سياه پوستي را ديدم كه از نيكي خيلي بزرگ تر نبود. راديوي ماشين روشن بود، و سوئيچ هم روي ماشين بود: يكي از اهنگ هاي «كلايد استابلفيليد» كه با صداي بوق هشدار كه به دليل باز بودن در، بيب بيب مي كرد، در رقابت بود. پسرك داشت بيرون را نگاه مي كرد؛ نگاهش به طرف يك ساختمان كوچك قهوه اي رنگ بود كه در آن سوي فنس قرار داشت؛ من در طول سه سالي كه به اين مكان متروكه مي آمدم متوجه وجود آن ساختمان نشده بودم. بر روي تابلوي ساختمان تصوير يك ماهي بود كه داشت با چوب پنبه و قلاب يك ماهيگير كلنجار مي رفت، و كلمة «طعمه» هم بر روي آن تابلو نوشته شده بود. از آن ماشين عضلاني و مغازة طعمه فروشي و نفرتي كه از لگد پراندن آن پسرك تنها آشكار بود، فهميدم كه او منتظر پدر خود است.


نيكي به جمجمه اي كه بر روي دسته اي كاه قرار داشت اشاره كرد و گفت: ”اگه اون مار واقعي بود چي مي شد؟“ آن جمجمه تو خالي بود و يك آدم باهوشي مار پلاستيكي را درون آن گذاشته بود طوري كه از توي حدقة چشم و آرواره ها بيرون زده بود. نيكي در حالي كه با يك دست پشت خود را مي خاراند، جسورانه به آن جمجمه نزديك شد.


گفتم: ”خيلي جالب ئه.“


”ولي اون فقط پلاستيك ئه.“


”خداي من.“


”مي شه ما هم يه جمجمه ور داريم توش مار بذاريم؟“


”تو خانواده هاي ما كدو حلوايي مد ئه.“


بعد من دستش را از لاي شلوارش بيرون آوردم و با يك سقلمه حواسش را به سمت مسير كدو حلوايي ها جلب كردم و گفتم: ”بيا نيك. خريد رو شروع كن.“


كدو حلوايي ها مثل تيله هاي نصف شده، دور تا دور غرفة فروشنده پخش و پلا بودند؛ غرفة خيلي كوچكي بود، يك اتاقك چوبي ابتدايي كه رنگ سرخ و سفيد به آن زده شده بود تا كسي را – شايد هم فقط من را – به ياد طويله بيندازند. دسته هاي مكعب شكل كاه، اينجا و آنجا با دست و پا چلفتگي ايستاده بودند و بوي علف بريده شده از آنها ساطع بود، اين بو اين حس را در من تشديد مي كرد كه بچة خودم را وارد دنيايي پست و حقير كرده ام. روي زمين هم كاه ريخته بودند شايد براي اينكه روي خرده سنگ هاي كف پاركينگ را بپوشانند. يك مترسك هم آنجا بود، مترسك از يك پيراهن فلانل شلوار جين درست شده بود كه درونش را عجولانه با كاغذ روزنامه پر كرده بودند، دسته هاي كاه نيز از قسمت مچ و گردن پيراهن بيرون زده بود. شلوار مترسك از زانو به پايين خالي بود، مثل شلوار معلولي كه هر دو پايش قطع شده باشد.


نيكي در ميان رديف كدو حلوايي ها قدم مي زد و با نوك كفش كتاني اش آنها را ورانداز مي كرد. او الزاماً به دنبال بزرگ ترين و گرد ترين و نارنجي ترين كدو حلوايي نبود. قرباني هاي خوش شانس قبلي، نمونه هاي مستطيلي شكل و كج و لوچ و غر شده و زگيل دار بودند كه خويشاوندي خود را نسبت به كدو قلياني آشكار مي كردند؛ از آن سيمان هاي پر از سنگ ريزه كه بعضي وقت ها بر روي پوست كدو ها خط مي اندازند، پوست كدو هاي مزبور را خراش داده بودند. كدو هاي پارسال اصلاً نارنجي نبودند بلكه استخواني بودند، و ظاهراً كدو هاي رنگ استخواني تازگي ها، حداقل در محلة روشنفكرنشين ما در كاليفرنيا، مد شده بود. من اصلاً نمي دانستم ملاك هاي نيكي براي انتخاب كدو چه ممكن است باشد، ولي قبلاً در مورد شباهت هايي بين پسرم و شخصيت داستاني «لينوس» صحبت كرده بودم، به همين دليل گمان مي كردم كه دنبال اصيل ترين كدو باشد.


مرد كدوفروش گفت: ”پسر باهوشي ئه.“ مرد معلوم نبود از چه قومي است – عرب، مكزيكي، ارمني، ازبك – ميانسال بود و سبيل جوگندمي و عينك مدل خلباني داشت. پشت يك ميز نشسته بود، بر روي ميز يك جعبة فلزي براي گذاشتن پول قرار داشت به علاوة يك كارت اعتباري، يك موبايل، و پنج مدل براي نمونه، و قيمتشان هم بر حسب اندازه از ده تا بيست و دو دلار بود. ”چند سالش ئه؟“


گفتم: ”چهار سال.“


مرد كدوفروش يك بار ديگر گفت: ”پسر باهوشي ئه.“ البته من با او موافق بودم كه پسرم بچة باهوشي است ولي او اين صفت را چندان با شور و شوق به كار نبرده نبود، به همين دليل صحبت در اين مورد ادامه پيدا نكرد. صداي بسته شدن دري آمد و من آن سوي پاركينگ را نگاه كردم. مردي از مغازة درب و داغان طعمه فروشي بيرون آمد و به طرف زمين كنار جاده رفت. بلند قد بود و پوست روشني داشت، و سينه اي تامپاني مانند و شكمي چاق كه يك جور هايي سفت به نظر مي رسيد. كفش هايش آنقدر بزرگ بودند كه مثل سطل به نظر مي رسيدند. يك كلاه لبه دار را هم برعكس روي سرش گذاشته بود. يك ريش بزي هم داشت. فنس را دور زد و از زمين كنار جاده گذشت و به طرف ماشين خود رفت، سپس توي ماشين نشست، پشتش هم به پسرك بود. پسرك چيزي گفت كه لحن پرسش داشت. مرد فقط در حد يك كلمه جواب داد. بعد دستش را به زير صندلي خود برد و آنجا را گشت. لحظه اي بعد دست خود را بالا آورد و من ديدم كه يك كيف زيپ دار لوله شده در دست دارد. بعد مرد ايستاد و پسرك يك بار ديگر از او سؤال پرسيد ولي من نتوانستم بفهمم چه پرسيد.


مرد جواب داد: ”هر وقت من گفتم.“ بعد دوباره از همان راهي كه آمده بود برگشت و وارد مغازة آلونك مانند طعمه فروشي شد. پسرك رويش را برگرداند و طوري كه انگار احساس كرده بود من دارم نگاهش مي كنم، به من نگاه كرد. شايد حدود شش هفت متر با هم فاصله داشتيم. در صورتش هيچ حالتي ديده نمي شد. در حالي كه تمايل پيدا كرده بودم نگاهم را از او به سمت ديگري منحرف كنم جلوي خودم را گرفتم و همچنان نگاهش كردم، هر چند نگاه خيرة او مرا دستپاچه مي كرد. در عوض، سرم را تكان دادم و لبخند زدم. او هم بلافاصله لبخند زد، لبخند كشيده اي كه تمام پهنا و اجزاي صورتش را در بر مي گرفت.


گفت: ”پسرت ئه؟“


سرم را تكان دادم.


”اومده كدو انتخاب كنه؟“


”آره.“


پسرك سپس نگاهي به مغازة طعمه فروشي انداخت. بعد از سمت راننده از ماشين پياده شد. پسربچة خوش قيافه اي بود؛ سياه و تركه اي، با سري كچل و چشماني درشت و خواب آلود. لباسش تميز و از مد افتاده بود، شلوار لي محكمي كه پاچه اش تا زانو بالا زده شده بود، پليوري كه روي پيراهن يقه-سفيدي پوشيده بود. ولي كفش هاي او نيز مثل كفش هاي پدرش (كه شايد هم پدرش نبود) غير اقليديدوسي بود. دوباره نگاهي به مغازة طعمه فروشي انداخت و بعد به سمت جايي كه من ايستاده بودم قدم زد.


”واسة هالويين، خودش رو مي خواد به چه شكلي در بياره؟“


گفتم: ”هنوز تصميم نگرفته. شايد كابوي.“


با تعجب گفت: ”كابوي؟“ اينكه يك پسربچه بخواهد كابوي باشد اصلاً قابل قبول نبود. شايد بايد مي گفتم كه نيكي ممكن است تصميم ديگري بگيرد.


گفتم: ”شايد هم خودش رو به شكل گربه در بياره.“


در اين لحظه احساس كردم چيزي محكم به پايم خورد؛ نيكي بود؛ صورتش را محكم به ران پايم فشار داده بود. پايين را نگاه كردم و ديدم يك كدوي خيلي كوچك را كه قرمز رنگ و اندازة يك گريپ فروت بود در دست دارد. ”هي نيك، چه خبر؟“


هيچ جوابي نداد.


”چي شده؟“


”اين كه داري باهاش صحبت مي كني كي ئه؟“


گفتم: ”نمي دونم.“ بعد دوباره به پسرك لبخند زدم. نمي دانم چرا من هميشه وقتي با يك آدم سياهپوست حرف مي زنم يادم مي آيد سفيد پوستم. ”اسمت چي ئه؟“


گفت: ”آندره. چرا كدو به اين كوچكي انتخاب كرد؟“


”نمي دونم.“


”چطوري مي خواد توي كدو به اين كوچكي شمع بذاره؟“


گفتم: ”سؤال خيلي خوبي پرسيدي. چرا كدو به اين كوچكي رو انتخاب كردي، نيكي؟“


نيكي شانه بالا انداخت.


به آندره گفتم: ”تو كدوت رو انتخاب كردي ديگه، آره؟“


سرش را تكان داد و گفت: ”يه بزرگش رو.“


گفتم: ”نيك، برو يه كدوي بزرگ بردار. آندره راست مي گه؛ چطوري مي خواي توي اين كدو شمع بذاري؟“


”من كدوي بزرگ نمي خوام. نمي خوام توش شمع بذارم. نمي خوام با چاقو ببريش.“


به من نگاه كرد، چشمانش برق مي زد. اشك در چشمش حلقه بسته بود. انگار از او خواسته بودم به درون لانه مرغي برود و مرغي را بياورد تا من براي شام سرش را ببرم. او قبلاً هرگز براي قرباني كردن ساليانة كدو ها اينقدر نگراني از خود نشان نداده بود. ولي تازگي ها اصلاً نمي شد فهميد چه چيزي ممكن است او را به گريه بيندازد.


گفت: ”مي خوام به مامان زنگ بزنم، با موبايل. مامان به ت مي گه كه نبايد كدوي من رو ببري.“


گفتم: ”ما نمي تونيم مزاحم مامان بشيم. اون الان داره استراحت مي كنه.“


”واسه چي داره استراحت مي كنه؟“


”خودت مي دوني چرا.“


”من نمي خوام استراحت كنه. مي خوام به ش زنگ بزنم. بابا، به ش زنگ بزن. مامان به ت مي گه كه نبايد كدوي من رو ببري.“


آندره گفت: ”ولي اين كدو كه زنده نيست.“ او به كدوي خانوادگي ما چنان علاقه اي داشت نشان مي داد كه مطمئن شدم لاف قبلي اش يك دروغ بوده. آندره در خانه هيچ كدويي نداشت. پدرش توزيع كنندة مواد مخدر بود و اصلاً هم زحمت اين را به خودش نمي داد كه پسرش را براي خريد كدو به چنين جايي بياورد. اين گفتگو براي آندره مثل خريد واقعي كدو بود. البته قبول دارم كه اين فكر من بيشتر جنبة فرض دارد تا حقيقت، ولي چه جور پدري پسر خود را در يك ماشين در-باز آن هم كنار جاده در چنين جاي پرت و متروكه اي تك و تنها رها كند؟ چه جور آدمي چنين كاري مي كند؟ ”كدو رو اگه ببُري دردش نمي گيره.“


نيكي گفت: ”ولي من نمي خوام كسي اين كدو رو ببره. اسمش رو هم مي خوام بذارم «كيت».“


سرم را تكان دادم.


گفتم: ”ولي نمي توني اين كار رو بكني.“


”خواهش مي كنم.“


گفتم: ”نه، عزيزم. تو خانوادة ما رسم نيست كه براي كدو اسم بذارن.“


”ما به يه همچين كاري اعتقاد نداريم؟“


”درست ئه، يه همچين اعتقادي تو خانوادة ما وجود نداره.“ نمي خواستم او اسمي را كه ما يكي دو ماه پيش در خانه در موردش صحبت مي كرديم، به هر كسي كه از در خانه وارد مي شد بگويد؛ ما در خانه با چنان ساده لوحي اي در مورد آن اسم صحبت مي كرديم كه الان وقتي فكرش را مي كنم به من احساس حماقت دست مي دهد. من و همسرم در آن مورد هيچ حق انتخاب واقعي اي نداشتيم، و با اين حال هر دفعه كه زانوان نيكي كه از توي شلواركش بيرون زده نگاه مي كنم و يا بوي كرة بادام زميني از نفسش به مشامم مي خورد و يا به سخنراني هاي شبانه اش از مانيتور توي اتاق خوابش (ما هيچ وقت زحمت اين را به خودمان نداديم كه اين مانيتور را از اتاق خوابش برداريم) توجه مي كنم، نمي توانم اين حس را از خودم دور كنم كه وقتي بواسطة آمار و واقعيات صرف متقاعد شديم در واقع چه اشتباه غير قابل بخششي مرتكب شديم. ناگهان ديدم در اتاق اورژانس ايستاده ام و دكتر ها و پرستار ها پسرم را كه تكان تكان مي خورد به يك تخت بسته اند تا شكافي را كه در پيشاني اش ايجاد شده بود بخيه بزنند. مي توانستم خيلي واضح تصور كنم وقتي بچه ات را به دست غريبه ها مي دهي چگونه نگاهت مي كند.


”آندره!“


پدر آندره داشت به طرف ما مي آمد، كند و طبق ريتم مشخصي راه مي رفت. وقتي نگاهش كردم فهميدم آندره چطور شد ياد گرفت چهرة خود را بي حالت جلوه دهد.


مرد با لحني آرام ولي بدون ملاطفت گفت: ”به ت گفتم چي كار كني؟“ او به من و نيكي و ده هزار كدويي كه در اطراف ما قرار داشتند توجهي نكرد. ”برگرد توي ماشين، پسر.“


آندره چيزي گفت ولي صدايش آنقدر پايين بود كه من نشنيدم چه گفت.


”چي گفتي؟“


آندره حرف خود را تكرار كرد: ”مي تونم يه كدو بردارم؟“


اين سؤال ظاهراً آنقدر نابجا بود كه اصلاً قابل جواب دادن نبود. پدر آندره كلاه لبه دار روي سر خود را محكم تر پايين كشيد، شلوار خود را بالا كشيد، و روي كاه هاي زير پايش تف كرد. ظاهراً اين ژست ها معني اش اين بود كه اگر آندره فوراً توي ماشين برنگردد خودش مي داند چه مي شود. آندره چهرة خود را تا حد ممكن بي حالت كرده بود. برگشت، به طرف ماشين رفت و سوار شد. اين بار به طرف در قرمز بزرگ سمت خود رفت و آن را به زحمت باز كرد.


گفتم: ”پسر خوبي داري.“


گفت: ”هوم م. خيل خب.“


من براي او كدويي بودم در ميان آن كدو ها- كدويي ابله كه در ميان دسته هاي كاه لميده بود، در وسط مكاني كه ناكجا بود. رفت توي ماشين، سوار شد، و در را بست. با بسته شدن در صداي بيب بيب بوغ هشدار هم قطع شد. ماشين با غرشي روشن شد. ماشين را از پاركينگ خارج كرد و به زمين كنار جاده برگشت. من و نيكي رفتنشان را تماشا كرديم. آندره را ديدم كه سرش را برگرداند، چشمانش گشاد شده بود، چهره اش گر گرفته بود و از وجود يك احساس خاص (كه من چاره اي نداشتم جز اينكه آن را به ملامت تعبير كنم) توخالي شده بود. من او را رها كرده بودم و به دست سرنوشتي ناخوشايند سپرده بودم، سرنوشتي ناخوشايندي كه اگر خودم بودم شايد حداقل تلاش مي كردم جلوي وقوعش را بگيرم. ولي كاري از من ساخته نبود. هيچ تصوري در اين زمينه نداشتم. لباس تن پسرم كردم، به او غذا دادم، بدنش را شستم، به اندازه اي كافي هم خوابيده بود. به زانو انش زانوبند بسته بودم، بيست و هشت استخوان جمجمه اش را توي كلاهي پلاستيكي گذاشته بودم، بعد سوار دوچرخه اش شد و در امتداد خيابان محله مان ركاب زد. ولي سرانجام وقتي دنيايي كه ما خلقش كرده ايم او را به يك تخت بست، من فقط مي توانستم پشت سر دكتر ها بايستم و نگاه كنم.


كدوي قرمز رشد نكردة نيكي را گرفتم و آن را در حالت متعادل در كف دستم نگه داشتم.


گفتم: ”هي نيك، اگه دوست داري مي توني اسمش رو بذاري كيت.“


نيكي گفت: ”من اون رو نمي خوام. يه بزرگ ترش رو مي خوام.“


”خيل خب.“


”اون باشه مال كيت.“


”خيل خب.“


”چون كيت نتونست كدو داشته باشه، آخه كيت مرد.“


گفتم: ”فكر خوبي ئه.“


”ولي باز هم نمي خوام ببري ش.“ بعد هم به دنياي كدو ها برگشت، او دنبال كدويي مي گشت كه به بهترين شكل ممكن با اهداف نا معلومش منطبق باشد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تا داخل شد، سراغ توالت را گرفت. ماريا با سر اشاره کرد به تهِ نوشگاه. گفت: «اونجاس.» و از پشتِ عينکِ ذره‌بيني‌اش نگاه کرد به لکه‌ي تيره‌اي که رو صورتِ مرد بود.

يوناس تو پستو، نشسته بود رو صندلي چرخ‌دار و يک بُطر ودکا گذاشته بود جلوِش، رو ميز، و داشت سيگار مي‌پيچيد. پرسيد: «کي بود؟» و به سيگاري که لاي انگشتش بود پُک زد.

ماريا صبر کرد تا تازه‌وارد، با شانه‌هاي تنومندش تو خميده‌گي تهِ نوشگاه فرو برود، بعد رو گرداند طرفِ پستو: «يه مُشتري! شايد هم فقط خِفت‌ش گرفته بود. فعلا که رفته بشاشه...» بعد گفت: «آبجوشونو جاي ديگه مي‌خورن، شاشيدنشونو ميارن براي ما.» و پارچه‌ي تنظيف، که تو دستش بود، را به عادت کشيد رو سطح چوبيِ پيشخوان. گفت: « انگار زمين خورده بود...»

يوناس پرسيد : «چه‌طو؟» و سيگاري که تازه پيچيده بود، را انداخت رو ميز، کنارِ بقيه‌ي سيگارها.

ماريا آهسته جواب داد: «يه لکه رو صورتش بود... يه تيکه خونِ خشکيده... زير چشم چپش...» بعد گفت: «لباس‌شو خوب نديدم.»

«مَست بود؟»

«نه زياد... نه... گمون نمي‌کنم...»

«همه‌ش زير سر اين هواي لعنتيه. اگه احتياط نکني، يهو مي‌بيني با کله رفتي زمين.»

ماريا خميده‌گيِ تهِ نوشگاه را پاييد: «خارجي بود.»

يوناس گردن کشيد طرفِ بار: «گفتي خوني بود صورتش، هان؟»

ماريا گفت: «شايد جاي يه زخم بود... يه خراش کوچيک... زياد مطمئن نيستم...»

«اهل دردِسر نباشه؟»

«حواس‌ام هست.» اين را ماريا گفت و نگاه کرد به خميده‌گي تهِ نوشگاه.

يوناس دست دراز کرد طرفِ بُطري ودکا و گلوي آن را گرفت تو مُشتش. گفت: «به‌ش رو ندي.» و جُرعه‌اي نوشيد: «اين لعنتي‌ها يه ليوان آبجو سفارش مي‌دن، اون‌وخ تا صبح مي‌شينن باهاش بازي بازي مي‌کنن.»

ماريا باز پارچه‌ي تنظيف را ‌کشيد رو سطح پيشخوان: «مي‌توني يواش‌تر حرف بزني؟»

يوناس کمي ودکا نوشيد. بعد بُطري را گذاشت رو ميز و پشتِ دستش را کشيد رو لب‌هاش. گفت: «نقشه‌شونه. مي‌خوان از سرما فرار کنن.»

ماريا گفت: «يواش‌تر.» بعد گفت: «گمون نمي‌کنم از اوناش باشه.»

يوناس پُک زد به سيگارش: «همه‌شون لنگه‌ي هم‌ان.» بعد ذراتِ توتون را از رو زبانش تُف کرد بيرون. گفت: «حواست باشه عينهو خودشون رفتار کني باهاش. منظورم اينه که تا آبجوشو خورد، با يک اردنگي بندازش بيرون.»

ماريا نگاه کرد به خميده‌گي تهِ نوشگاه. گفت: «چند دفه بگم، يواش‌تر، هان؟ مي‌خواي دردِسر دُرُس کني برامون؟» و با غيظ پارچه‌ي تنظيف را پَرت کرد زير پيشخوان.

يوناس پُک زد به ته‌مانده‌ي سيگارش و آن را انداخت زمين. گفت: «بهتره اين چيزا رو بدوني. لازمه برات.»

ماريا پاکتِ سيگار را از جيبِ پيش‌بندش درآورد و سيگاري روشن کرد. بعد نگاه کرد به دهانه‌ي پستو. گفت: «مگه روز اوّله که اين‌جا رو مي‌گردونم، هان؟»

يوناس گلوي بُطري ودکا را گرفت تو مُشتش و جرعه‌اي نوشيد. بعد آن را گذاشت رو ميز. گفت: «هنوز دو سال نشده که اسير اين صندلي‌ِ لعنتي‌ام. سي و هفت سالِ آزگار پشتِ اون پيشخوون ايستاده‌م و مُشتري راه انداخته‌م.» بعد گردن کشيد طرفِ بار و ادامه داد: «به ‌اندازه‌ي موهاي سرت، سليطه، آدماي جورواجور ديده‌م. چيزاي زيادي مي‌دونم از اين جماعتِ خارجي، که هر کسي نمي‌دونه. پس بهتره حواستو جم کني و هر چي مي‌گم آويزه‌ي گوشِ‌ت کني، وگرنه...»

ماريا يورش برد به داخل پستو و يقه‌ي يوناس را گرفت تو مُشتش: «وگرنه چي، آشغال؟»

يوناس گفت: «باز زيادي خوردي، جنده؟»

ماريا دندان‌قروچه رفت: «پرسيدم، وگرنه چي.»

يوناس يقه‌ي پيراهنش را از چنگِ ماريا کشيد بيرون: «وگرنه دو روزه اين خرابشده رو به گا مي‌دي. فهميدي؟»

ماريا گفت: «شِت!» و تُف انداخت زمين.

يوناس سيگاري به لب ‌گذاشت و کبريت کشيد زيرش. گفت: «شاشيدم به اين زندگي.»

ماريا خم شد و ته‌سيگارِ يوناس، که هنوز دود مي‌کرد، را برداشت و انداخت تو زيرسيگاري. گفت: «ببين کي دارم به‌ت مي‌گم، پيره‌سگ: اين قدر پاپي من نشو! يهو مي‌بيني يه چيزي کوبيدم به ملاج‌ت و برا هميشه خودمو از شرّت خلاص کردم.»

يوناس زد زير خنده: «اون‌وخ کسي که ضرر مي‌کنه، مارياي پيره که بيوه مي‌شه. فهميدي خوشگله؟»

ماريا گفت: «الآن هم بيوه‌م، آشغال.»

صداي تازه‌وارد از دهانه‌ي پستو آمد تو: «يه آبجوي قوي!»

ماريا گفت: «اومدم.» بعد بُطري ودکا را از رو ميز برداشت و چند جُرعه‌ نوشيد.

يوناس دست دراز کرد و بُطري را از چنگِ ماريا کشيد بيرون. گفت: «چه خبرته؟ آب که نمي‌خوري.»

ماريا با دامنِ پيش‌بند لب‌هاش را خُشک کرد. گفت: «خفه شو لعنتي.» و از پستو بيرون رفت.

مرد ايستاده بود آن طرفِ پيشخوان و انتظار مي‌کشيد.

ماريا لبخند زد: «گفتي، يه آبجوي قوي، هان؟» و با نوکِ انگشت‌ها ته‌مانده‌ي سيگارش را خاموش کرد و آن را انداخت تو جيبِ پيش‌بندش.

مرد گفت: «يه آبجوي قوي.»

ماريا ليواني از قفسه برداشت و آن را از آبجو پُر کرد و گذاشت رو پيشخوان. گفت:«بيست و نُه کرون...» و از پشتِ عينکِ ذره‌بيني‌اش چشم گرداند پيِ لکه‌اي که رو صورتِ مرد ديده بود.

مرد يک اسکناس پانصد کروني انداخت رو پيشخوان: «با يه استکان ودکا.»

ماريا نگاه کرد به اسکناس: «سرپا مي‌خوري يا مي‌شيني سرِ ميز؟» و لبخند زد.

مرد بي آن که چيزي بگويد، سه‌پايه را کشيد زيرش و آرنج‌ها را گذاشت رو پيشخوان، و منتظر ماند.

ماريا استکاني از قفسه برداشت و گذاشت جلوِ مرد. بعد دست برد زير پيشخوان، و بطري ودکا را بيرون آورد و آن را پُر کرد. گفت: «چه هواي گُهي!»

مرد استکان ودکا را برداشت و آن را يک‌جا سرکشيد. بعد کمي آبجو نوشيد، آن‌وقت دست کرد تو جيبِ کاپشن و پاکتِ سيگارش را درآورد و انداخت رو پيشخوان. باز کمي آبجو نوشيد.

يوناس از تو پستو داد زد: «درست مي‌بينم؟ باز داره برف مياد؟» بعد گفت: «پس کي قراره اين خِرت و پِرتا جَم بشه از جلوِ اين پنجره‌ي لعنتي، هان؟»

ماريا يک زيرسيگاري‌ گذاشت رو پيشخوان. گفت: «سابقه نداشته که اين وقتِ سال اين قدر هوا سرد کنه.» و نگاه کرد به خيابان و به دانه‌هاي درشتِ برف که باريدن گرفته بود.

مرد نخي سيگار از تو پاکت درآورد و به لب گذاشت، بعد دست کرد تو جيب، پي فندک.

ماريا رو کرد طرف پستو: «دُرُس مي‌گم، يوناس؟ هوا تا حالا اين قدر سرد بوده، اين وقتِ سال؟»

يوناس زد زير خنده. گفت: «تو هم پير شدي، داري مزخرف مي‌گي.» بعد بطري ودکا را از رو ميز برداشت و ادامه داد: «يکي دو بار ديگه هم اين جوري شده بود هوا... يادت نيست؟ البته خيلي سال پيش... اون‌وقتا هنوز من و رُزماري عاشق هم بوديم.» و جرعه‌اي ودکا نوشيد.

ماريا کبريت کشيد و سيگارِ مرد را آتش زد. گفت: «صد دفه به‌ش گفته‌م، خوشم نمياد از اون زنيکه برام حرف بزني.» بعد گفت: « تو سوئد خيلي وقته، سيگارکشيدن تو اين‌جور جاها ممنوع شده.»

مرد لب‌هاش را روي هم فشرد: «اوهوم.» بعد ليوان آبجويش را برداشت و آن را تا ته سر کشيد. گفت: «يکي ديگه.»

يوناس از تو پستو داد زد: «بذار بکشه. مي‌خواي بفرستي‌ش تو اين هواي سگي، بيرون که چي بشه، هان؟ به جز ما سه نفر، مگه کس ديگه‌اي هم هست اين‌جا؟»

ماريا همان طور که ليوانِ مرد را از آبجو پُر مي‌کرد، گفت: «خواستم بدونه.»

مرد اشاره کرد به استکان خالي ودکا، که يعني بريز. بعد پُک زد به سيگارش.

ماريا ليوان آبجو را گذاشت رو پيشخوان، بعد بُطري ودکا را برداشت و استکان مرد را پُر کرد. استکاني هم ريخت براي خودش. پرسيد: «اهل کجايي؟»

مرد ودکاش را سر کشيد، بعد ليوان آبجويش را گرفت دستش. گفت: «همه‌جا.» و جُرعه‌اي نوشيد.

ماريا استکان ودکا را خالي کرد تو حلقش. پرسيد: «هان؟ چي گفتي؟»

مرد باز کمي آبجو نوشيد، بعد پُک زد به سيگارش.

يوناس گردن کشيد طرفِ بار: «گفت مال کجاس؟»

ماريا گفت: «نفهميدم.» بعد نگاه کرد به مرد. گفت: «اگه همين‌جوري پيش بري، قول مي‌دم تا چند دقيقه‌ي ديگه کله‌پا بشي.» و از تو جيبِ پيش‌بند، سيگارِ نيمه‌اش را درآورد و آن را روشن کرد.

يوناس گردن کشيد طرف بار: « تو مشروبتو بفروش، احمق. باقي‌ش ديگه به ما مربوط نيس.»

ماريا پُک زد به سيگارش: «گفتم تا حواسش باشه.»

«پولشو داده؟»

«يه پونصدي گذاشته رو پيشخوون.»

«پس ديگه چه مرگته؟»

مرد حالا داشت ليوان آبجويش را سرمي‌کشيد.

ماريا گفت: «مي‌ترسم يهو ولو بشه اين‌جا و ما رو بندازه تو دردِسر.»

يوناس باز گردن کشيد: «تا وقتي اعتبار داره، بذار بريزه تو شکمش. اعتبارش که تموم شد، بدون معطلي بندازش بيرون.»

مرد سيگارش را که به‌ انتها رسيده بود، تو زيرسيگاري خاموش کرد. بعد يکي ديگر از تو پاکت درآورد. آنوقت با سر اشاره کرد به استکان. گفت: «بريز.»

ماريا باز ودکا ريخت براش. گفت: «آبجو هم لابد مي‌خواي؟»

مرد سيگارش را روشن کرد.

ماريا باز پرسيد: «اهل کجايي؟» و ليوان آبجويش را گذاشت رو پيشخوان.

مرد استکان ودکا را برداشت و محتواي آن را سرکشيد، بعد جُرعه‌اي از آبجو نوشيد.

ماريا همان‌طور که سيگارش را تو زيرسيگاري خاموش مي‌کرد، رو کرد طرف پستو. گفت: «گمونم عرب باشه... شايد هم ايرانيه...» بعد برگشت و نگاه کرد به اسکناس قرمزرنگي که هنوز رو پيشخوان بود.

يوناس از تو پستو پرسيد: «سوئدي حالي‌ش مي‌شه؟»

ماريا شانه انداخت بالا: «از کجا بدونم، هان؟ تا حالا که حرف نزده. چند کلمه فقط...» و اسکناس را برداشت و انداخت تو دخل. گفت: «يه نوبتِ ديگه اعتبار داري. اوکي؟»

مرد حالا داشت آبجويش را سرمي‌کشيد.

ماريا پرسيد: «سوئدي حالي‌ت مي‌شه؟ باهات حرف بزنم، مي‌فهمي؟» و منتظر ماند.

مرد ليوان خالي آبجو را گذاشت رو پيشخوان. بعد پُک زد به سيگارش و دودِ آن را فوت کرد بيرون. باز پُک زد به سيگارش. آنوقت نگاه کرد به ماريا که زُل زده بود و نگاهش مي‌کرد. گفت: «اوهوم.»

ماريا پرسيد: « مي‌دوني چنده ساعت؟ يه رُبع مونده به دو.» بعد جلو آمد و صفحه‌ي ساعتِ مُچي‌اش را نشان داد: «ببين! ساعت يه ربع به دوئه. يه رُبع ديگه اين‌جا تعطيل مي‌شه. فهميدي؟»

مرد داشت به سيگارش پُک مي‌زد.

ماريا گفت: «کاش مي‌فهميدي چي مي‌گم...» بعد رو کرد به پستو. گفت: «فکر نمي‌کنم فهميده باشه.» و استکانِ مرد را از ودکا پُر کرد. گفت: «اين سري آخره که مي‌ريزم برات.»

يوناس جرعه‌اي ودکا نوشيد. بعد سيگاري را که تازه پيچيده بود، به لب گذاشت و آن را روشن کرد. گفت: «به موقع‌ش مي‌فهمه.»



ماريا ليوان خالي مرد را از آبجو پُر کرد و گذاشت جلوِش. گفت: «اين سِري رو که بري بالا، بي‌حساب مي‌شيم. فهميدي؟ اون‌وخ ديگه بدهکار نيستم به‌ت.» بعد گفت: «معطلِ چي هستي؟ بخور ديگه.»

يوناس از تو پستو داد زد: «داره چي‌کار مي‌کنه؟ مي‌خوره يا نه؟»

ماريا گفت: «آدم عجيبي‌يه. نُرمال نيس انگار... يه جوري نيگا‌ مي‌کنه که انگار تو عُمرش آدم نديده.» و ساعتش را از مُچ باز کرد و گرفت جلوِ نگاهِ مرد. گفت: «ببين! عقربه‌‌کوچيکه ايستاده رو دو... بزرگه رو نُه‌هه... يعني تعطيل... زودتر کوفت کن و گورتو گُم کن از اين‌جا. ديگه داري مي‌ري تو اعصابم.» بعد گفت: «بقيه‌ي سيگارت رو هم بهتره بذاري برا بيرون. اين‌جا رو حسابي به گند کشيدي. ‌ببين!» و با پارچه‌ي تنظيف افتاد به جان ذراتِ خاکه‌سيگار که جابه‌جا رو پيشخوان نشسته بود.

يوناس گردن کشيد: «بالاخره فهميد چي مي‌گي به‌ش، يا داري با ديوار حرف مي‌زني؟»

ماريا گفت: «زبون آدمي‌زاد سرش نمي‌شه.» بعد صورتش را آورد نزديکِ صورتِ مرد و زُل زد به‌ش و لحظه‌اي همان‌طور ماند. گفت: «بخور ديگه!»

مرد نگاه کرد به تصوير خودش که رو شيشه‌ي عينکِ ماريا افتاده بود. گفت: «اگه يه شب بري خونه و ببيني زنت تو بغل يکيه، چي‌کار مي‌کني؟»

ماريا هراسان پس کشيد و خودش را چسباند به ديوار شيشه‌اي يخچال. گفت: «شنيدي چي گفت؟ شنيدي چي گفت؟»

يوناس گردن کشيد طرفِ بار: «چي گفت؟»

ماريا داد زد: «داره حرف مي‌زنه. بلده حرف بزنه.»

يوناس گفت: «پس ما رو خام کرده بوده تا حالا، هان؟»

ماريا گفت: «ببين چه‌طوري داره نيگاه‌م مي‌کنه!»

«لعنتي‌هاي عوضي!» يوناس اين را گفت و تو دهانه‌ي پستو ظاهر شد. گفت: «ديدي گفتم نبايد به اينا اعتماد کرد؟» و نگاه کرد به مرد که نشسته بود رو سه‌پايه و آرنجش را گذاشته بود رو پيشخوان و سيگار مي‌کشيد. گفت: «بهتره زودترمشروبتو کوفت کني و بذاري بري از اين‌جا؛ وگرنه سر و کارت با پُليسه.»

مرد نگاه کرد به‌ اندام مُچاله‌اي که تو صندلي چرخدار فرو رفته بود. گفت: «چي کار بايد کرد، هان؟»

ماريا گفت: «سر درمياري از حرفاش، هان؟ سر درمياري؟»

يوناس گفت: «اوهوي آشغال، منو اين جوري نبين. هنوز ده تاي تو رو حريفم. بهتره زودتر گورتو گم کني و دنبال دردِسر نگردي.»

مرد ودکاش را سرکشيد. بعد چند پُکِ محکم زد به سيگارش و آن را تو زيرسيگاري خاموش کرد.

يوناس که حرکاتِ مرد را مي‌پاييد، گفت: «بجُمب اون چوب‌دستو به‌م برسون، ماريا!»

مرد حالا داشت پاکتِ سيگارش را تو جيبش مي‌گذاشت.

يوناس گفت: «يه زنگ هم بزن به پليس. بجُمب!»

تا مرد از رو سه‌پايه بلند شود، ماريا خودش را رسانده بود به پستو و داشت پيِ چوب‌دست مي‌گشت. داد زد: «کدوم گوري انداختي‌ش؟»

يوناس جواب داد: «همون جا، دَمِ خِرت و پِرتاي جلوِ پنجره‌ بايد باشه.»

مرد با تأني زيپِ کاپشنش را بالا کشيد. بعد تلوتلوخوران از در نوشگاه بيرون ‌رفت.

ماريا با چوب‌دست آمد بيرون: «کجا رفت؟»

يوناس گفت: «نگفتم با زبون خودشون بايد حرف بزني باهاش؟»

ماريا نگاه کرد به ليوان آبجوي مرد، که دست‌نخورده رو پيشخوان باقي مانده بود.

يوناس خنديد: «حالا به‌ت ثابت شده که يوناس هنوز از خاصيت نيفتاده، هان؟»

ماريا چوب‌دست را رها کرد رو پيشخوان. گفت: «بالاخره سر درآوردي چي مي‌خواس بگه؟»

يوناس گفت: «بهتره ما سرمون تو کارِ خودمون باشه.»

ماريا لحظه‌اي ماند و نگاه کرد به يوناس، بعد راه افتاد طرف در.

يوناس پرسيد: «کجا؟»

ماريا در را باز کرد و صبر کرد تا هواي سردِ شب از رو پوستش بگذرد، بعد قدم گذاشت بيرون و زير سايه‌بان نوشگاه ايستاد. گفت: «همين‌جا.»

يوناس خودش را رساند به آستانه‌ي در. گفت: «مي‌خواي سرما بخوري، هان؟» و نگاه کرد به برف که نشسته بود.

ماريا دست کرد تو جيبِ پيش‌بند و پاکتِ سيگارش را درآورد.

يوناس گفت: «يکي هم روشن کن براي من.»

ماريا دو نخ سيگار آتش زد و يکي داد دستِ يوناس. بعد، همان طور که پُک به سيگارش مي‌زد، نگاه کرد به دوردست و به دانه‌هاي رقصان برف که بر سايه‌ي مبهم مردي حاشور مي‌زدند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دختر نخ را پيچيد دور انگشتان اشاره دست‌هايش و خم شد روي صورت سرخ زني كه مقابلش بود. زن از توي آينه گفت: من خودم قهوه‌اي دوس دارم شوهرم مي‌گه شرابي.

دختر دستش را برد زير چانه‌ي زن و چانه‌اش را بالاتر آورد. زن زبانش را گرد كرد زير لب پاييني‌اش دختر به عقب خم شد استخوان پشتش صدا كرد.

_ حالا ايشالا خودت مي‌ري مي‌فهمي ديگه بعدش حرف، حرف شوهره.

زن دست‌هايش را گره كرد روي سينه‌اش. دختر موچين را از كنار رديف رژ لب‌ها برداشت.

_ قربون دستت بالاها رو نگه‌دار از پايين كم كن.

از خيابان صداي چرخ ماشيني رد شد. صداي ترانه‌اي توي كوچه پيچيد و دور شد.

دختر ريشه نرم و سياه مو را از موچين پاك كرد. زن در آيينه خودش را بر انداز كرد. تلفن بلندتر از حد معمول زنگ زد . گره نخ دور گردن دختر توي دست‌هايش پاره شد.

_ الان مي‌آم. كم مونده الان.

زن انگشتش را گذاشت كنار گوشش: اينجا مونده.

دختر خم شد همان جا.

زن موهاي زير پايش را با نك كفش جابه‌جا كرد. دختر نگاه كرد به آيينه و موهاي بلند و سياهش كه تا كمر پايين آمده بود.

_ منم دختر بودم. موهام بلند بود. چيه موي بلند؟ مردا فقط برا دوست دخترشون مي‌پسندن برا زنشون ميگن كوتاه. آه ايناها موي من. دستش را برد پشت گردن زير موهاي كوتاهش و در آينه خنديد.

تلفن زنگ زد . دختر گوشي به دست برگشت طرف زن. گوشي را محكمتر به گوشش چسباند و لب‌هايش را به‌هم فشرد.

گردنش را به چپ خم كرد. دستش را گذاشت روي دهني گوشي و رو به زن گفت: همين الان.

_ اما تو موهات خوبه يه وقت مي بيني عروس مي شي. لازمه.

زن تيوپ رنگ را از كيفش بيرون آورد.

_ حالا اين بار شرابي كن ببينم چطور ميشه.

دختر كناره‌هاي دامنش را توي دستش مچاله كرد. زن رنگ را گذاشت كنار سايه‌هاي رنگي.

تلفن زنگ زد. دختر تيوپ رنگ را تا ته خالي كرد توي كاسه‌ي كوچك چدني.

زن ابرو در هم كشيد : چه خبره؟ اينقدر برا سه بار كافيه.

تلفن همچنان زنگ زد. دختر فرچه‌ي بزرگ را كشيد دور و بر گردن زن و پيشبند را از روي سينه اش برداشت. زن با ناليلون روي سرش، رفت زير سشوار گفت: دير رنگ مي‌گيره.

دختر گوشي تلفن را از پريز كشيد. فرچه، كاسه، پيشبند و حوله را شست. گوشي موبايلش زنگ زد. موهاي كف زمين را جارو كرد. زن زير سشوار چشم‌هايش را بسته بود.

عقربه‌هاي ساعت رفتند روي هفت. عقربه‌ي بزرگ سرجايش لخ مي‌زد.

زن موهايش را شست. دختر موهاي شرابي زن را سشوار كشيد. دانه هاي عرق از پشت گردنش سر خورد. موهاي بافته‌شده‌اش را پيچيد دور انگشتانش و بالا‌ي سرش با گره ثابت كرد. زن كيفش را برداشت. و بيرون رفت.

دختر نشست روي صندلي گرداني كه زن نشسته بود.

روبروي آينه. كيفش را باز كرد گوشي موبايل را بيرون كشيد. دكمه‌اي را زد. روي صفحه‌ي آبي موبايل با حروف لاتين نوشته بود: تا ساعت شيش و نيم . يا قبول كن . يا نه. اگه تماس نگرفتي يعني نه.

دختر پيراهنش را از زير موهايش با دو انگشت بلند كرد و تكان داد. گيره سرش را باز كرد. كش سفيد موها را كشيد. برگشت طرف آينه . قيچي را برداشت. قيچي سرد بغل گوشش قرچ قرچ كرد.

روي زمين موها موج شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بعضي ها مي گن: اسيرا رو مي نداخته اون تو ،اونقدر همشون مي زده تا گوشت تنشون بريزه و يه اسكلت سفيد بياد بيرون

بعضي ها هم مي گن: نه، فقط جنازه ها

خودم دو سه مورد شاهد بودم كه چند تا غريبه چيزايي رو روي خاك مي كشيدن و مي بردن طرف حوض

فاطمه دستش را گذاشت روي دهان حسين و : هيس...بازم كه از وسط شروع كردي،بازم كه بدون مقدمه،مي خوام از اول اولش بگي، كدوم تو؟ كدوم حوض؟

چشمان حسين مثل تابستان جنوب گرم شد،اشك حلقه زد و يك قطره ي درشت ُسر خورد روي گونه و چكيد روي ميز

چيزي زير سينه ي چپ فاطمه تركيد

الله اكبر با بوي سوخته ي باروت در دشت پيچيد

-" سيگار بي فيلتر مي چسبه حسين"

انگشتهاش كجكي سيگار را محكم چسبيد

-"اسير هم مي ندازي اين تو "؟

سكوتي بودار...

"فايده اي هم داره؟

-"اگه خودت شب عمليات بر بخوري به يه رديف اسكلت...

و سرفه امانش را بريد

كونه ي سيگار را له كرد در جا سيگاري و فاطمه کبريت کشيد

ريگي انداخت توي حوض و ماه شكست و تكه هاش خوردند به چارديواري

كميل گفت:ابتكار خودت بوده،حالام كه گرفته چاره اي نيست، معبرها همه پاكسازي شدن،اين يعني...

- يعني؟

پکي عميق زد و راست فوتش کرد توي چشمهاي فاطمه: يعني"همين".

لبهاي فاطمه لجوج شد : آخه اينطوري كه نمي شه،آخرش چي شد؟

حسين بلند شد و رفت كنار پنجره

پرده را كنار زد

ماه از روي شانه هاش پريد

خورد به چشم هاي فاطمه و

تكه تكه افتاد روي ميز
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
همسر جوان و خوشگل « سلادكوپرتسوف » ، رئيس پستخانه ي شهرمان را چند روز قبل ، به خاك سپرديم. بعد از پايان مراسم خاكسپاري آن زيبارو ، به پيروي از آداب و سنن پدران و نياكانمان ، در مجلس يادبودي كه به همين مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شركت كرديم. هنگامي كه بليني (نوعي نان گرد و نازك كه خمير آن از آرد و شير و شكر و تخم مرغ تهيه ميشود) آوردند ، پيرمردِ زن مرده ، به تلخي زار زد و گفت:

ــ به اين بليني ها كه نگاه ميكنم ، ياد زنم مي افتم … طفلكي مانند همين بليني ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عين بليني!

تني چند سر تكان دادند و اظهار نظر كردند كه:

ــ از حق نمي شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زني درجه يك!

ــ بله … آنقدر خوشگل بود كه همه از ديدنش مبهوت ميشدند … ولي آقايان ، خيال نكنيد كه او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتي اش دوست ميداشتم. نه! در دنيايي كه ماه بر آن نور مي پاشد ، اين دو خصلت را زنهاي ديگر هم دارند … او را بخاطر خصيصه ي روحي ديگري دوست ميداشتم. بله ، خدا رحمتش كند … ميدانيد: گرچه زني شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اينهمه نسبت به من وفادار بود. با آنكه خودم نزديك است 60 سالم تمام شود ولي زن 20 ساله ام دست از پا خطا نميكرد! هرگز اتفاق نيفتاد كه به شوهر پيرش خيانت كند!

شماس كليسا كه در جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه اي و لندلندي خوش آهنگ ، ابراز شك كرد. سلادكوپرتسوف رو كرد به او و پرسيد:

ــ پس شما حرفهاي مرا باور نمي كنيد ؟

شماس ، با احساس شرمساري جواب داد:

ــ نه اينكه باور نكنم ولي … اين روزها زنهاي جوان خيلي … سر به هوا و … فرنگي مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوي و … از همين حرفها …

ــ شما شك ميكنيد اما من ثابت ميكنم! من با توسل به انواع شيوه هاي به اصطلاح استراتژيكي ، حس وفاداري زنم را مانند استحكامات نظامي ، تقويت ميكردم. با رفتاري كه من دارم و با توجه به حيله هايي كه به كار مي بردم ، محال بود بتواند به نحوي ، به من خيانت كند. بله آقايان ، نيرنگ به كار ميزدم تا بستر زناشويي ام از دست نرود. ميدانيد ، كلماتي بلدم كه به اسم شب مي مانند. كافيست آنها را بر زبان بياورم تا سرم را با خيال راحت روي بالش بگذارم و تخت بخوابم …

ــ منظورتان كدام كلمات است ؟

ــ كلمات خيلي ساده. مي دانيد ، در سطح شهر ، شايعه پراكني هاي سوء ميكردم. البته شما از اين شايعات اطلاع كامل داريد ؛ مثلاً به هر كسي ميرسيدم ميگفتم: « زنم آلنا ، با ايوان آلكس ييچ زاليخواتسكي ، يعني با رئيس شهرباني مان روي هم ريخته و مترسش شده » همين مختصر و مفيد ، خيالم را تخت ميكرد. بعد از چنين شايعه اي ، مرد ميخواستم جرأت كند و به آلنا چپ نگاه كند. در سرتاسر شهرمان يكي را نشانم بدهيد كه از خشم زاليخواتسكي وحشت نداشته باشد. مردها همين كه با زنم روبرو ميشدند ، با عجله از او فاصله ميگرفتند تا مبادا خشم رئيس شهرباني را برانگيزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر كه با اين لعبت سبيل كلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزني ، پنج تا پرونده براي آدم ، چاق ميكند. مثلاً بلد است اسم گربه ي كسي را بگذارد: « چارپاي سرگردان در كوچه » و تحت همين عنوان ، پرونده اي عليه صاحب گربه درست كند.

همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسيديم:

ــ پس زنتان مترس زاليخواتسكي نبود ؟!!

ــ نه. اين همان حيله اي ست كه صحبتش را ميكردم … ها ــ ها ــ ها! اين همان كلاه گشادي ست كه سر شما جوانها ميگذاشتم!

حدود سه دقيقه در سكوت مطلق گذشت. نشسته بوديم و مهر سكوت بر لب داشتيم. از كلاه گشادي كه اين پير خيكي و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بوديم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندكنان گفت:

ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن مي گيري!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالك آپارتماني كه محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روي كاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود ميگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتي در را باز كرد ، با مردي ناآشنا روبرو شد. مردي بلند قامت و خوش قيافه ، با پالتو پوست نفيس و عينك دسته طلايي در برابرش ايستاده بود ؛ گره بر ابرو و چين بر پيشاني داشت ؛ چشمهاي خواب آلودش با نوعي بيحالي و بي اعتنايي ، به دنياي خاكي ما مينگريستند. نادژدا پرسيد:

ــ فرمايش داريد ؟

ــ من پزشك هستم خانم محترم. از طرف خانواده اي به اسم … به اسم چلوبيتيف به اينجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبيتيف نيستيد؟

ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقاي دكتر … معذرت ميخواهم. شوهرم گذشته از آنكه تب داشت ، دندانش هم آپسه كرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش كرده بود تشريف بياوريد اينجا ولي شما ، از بس دير كرديد كه او نتوانست درد دندان را تحمل كند و رفت پيش دندانساز.

ــ هوم … حق اين بود كه نزد دندانپزشكش مي رفت و مزاحم من نمي شد …

اين را گفت و اخم كرد. حدود يك دقيقه در سكوت گذشت.

ــ آقاي دكتر از زحمتي كه به شما داديم و شما را تا اينجا كشانديم عذر ميخواهم … باور كنيد اگر شوهرم ميدانست كه تشريف مي آوريد ، ممكن نبود پيش دندانساز برود … ببخشيد …

دقيقه اي ديگر در سكوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دكتر زير لب لندلندكنان گفت:

ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم كنيد! جايز نيست بيش از اين معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد كه …

ــ يعني … من كه … من كه معطلتان نكرده ام …

ــ ولي خانم محترم ، بنده كه نمي توانم بدون دريافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!

نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته كنان گفت:

ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … بايد حق القدم داد ، درست مي فرماييد … شما زحمت كشيده ايد ، تشريف آورده ايد اينجا … ولي آقاي دكتر … باور بفرماييد شرمنده ام … موقعي كه شوهرم از منزل بيرون ميرفت ، كيف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه يك پاپاسي در خانه ندارم …

ــ هوم! … عجيب است! … پس مي فرماييد تكليف بنده چيست؟ من كه نميتوانم همين جا بنشينم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهايتان را بگرديد شايد پولي پيدا كنيد … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلي نيست …

ــ آقاي دكتر باور بفرماييد شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولي همراهم بود ممكن نبود بخاطر يك روبل ناقابل ، اين وضع … وضع احمقانه را تحمل كنم …

ــ مردم تلقي عجيبي از حق القدم پزشك ها دارند … به خدا قسم كه تلقي شان مايه ي حيرت است! طوري رفتار ميكنند كه انگار ما آدم نيستيم. كار و زحمت ما را ، كار به حساب نمي آورند … فكر كنيد اينهمه راه را آمده ام و زحمت كشيده ام … وقتم را تلف كرده ام …

ــ مشكل شما را مي فهمم آقاي دكتر ، ولي قبول بفرماييد گاهي اوقات ممكن است در خانه ي آدم حتي يك صناري پيدا نشود!

ــ آه … من چه كار به اين « گاهي اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً كه … ساده و غير منطقي تشريف داريد … خودداري از پرداخت حق القدم يك پزشك … عملي است ــ حتي نميتوانم بگويم ــ خلاف وجدان … از اينكه نميتوانم از دست شما به پاسبان سر كوچه شكايت كنم ، آشكارا سوءاستفاده ميكنيد … واقعاً كه عجيب است!

آنگاه اندكي اين پا و آن پا كرد … بجاي تمام بشريت ، احساس شرمندگي ميكرد … صورت نادژدا پترونا به قدري سرخ شد كه گفتي لپهايش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سكوتي كوتاه ، با لحن تندي گفت:

ــ بسيار خوب! يك دقيقه به من مهلت بدهيد! … الان كسي را به دكان سر كوچه مان مي فرستم ، شايد بتوانم از او قرض بگيرم … حق القدمتان را مي پردازم ، نگران نباشيد.

سپس به اتاق مجاور رفت و يادداشتي براي كاسب سر گذر نوشت. دكتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذيرايي رفت و روي مبلي يله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقيقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاكت را باز كرد ، از لاي يادداشت جوابيه ي كاسب ، يك اسكناس يك روبلي در آورد و آن را به طرف دكتر دراز كرد. چشمهاي پزشك از شدت خشم درخشيدند. اسكناس را روي ميز گذاشت و گفت:

ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته ايد … شايد نوكرم يك روبل بگيرد ولي … بنده هرگز! ببخشيد …

ــ پس چقدر ميخواهيد ؟!

ــ معمولاً ده روبل مي گيرم … البته اگر مايل باشيد مي توانم از شما پنج روبل قبول كنم.

ــ پنج روبلم كجا بود ؟ … من همان اول كار به شما گفتم: پول ندارم!

ــ يادداشت ديگري براي كاسب سر گذر بفرستيد. آدمي كه بتواند به شما يك روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برايش فرق ميكند؟ خانم محترم ، لطفاً بيش از اين معطلم نكنيد. من آدم بيكاري نيستم ، وقت ندارم …

ــ گوش كنيد آقاي دكتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستكم بايد بگويم كه .. كم لطف و نامهربان تشريف داريد! نه! خشن و بيرحم! حاليتان شد؟ شما … نفرت انگيز هستيد!

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخيد و لب به دندان گرفت ؛ قطره هاي درشت اشك از چشمهايش فرو غلتيدند. با خود فكر كرد:

« مردكه ي پست فطرت! بي شرف! حيوان صفت! به خودش اجازه ميدهد … جرأت ميكند … آخر چرا نبايد وضع وحشتناك و اسفناك مرا درك كند؟ … لعنتي! صبر كن تا حاليت كنم! »

در اين لحظه به سمت دكتر چرخيد ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدايي آرام و لحني ملتمسانه گفت:

ــ آقاي دكتر! آقاي دكتر كاش قلبي در سينه تان مي تپيد ، كاش ميخواستيد درك كنيد … هرگز راضي نميشديد بخاطر پول … اينقدر رنج و عذابم بدهيد … خيال ميكنيد درد و غصه ي خودم كم است؟ …

در اين لحظه دست برد و شقيقه هاي خود را فشرد ؛ خرمن گيسوانش در يك چشم به هم زدن ــ گفتي فنري را فشرده بود ، نه شقيقه هايش را ــ بر شانه هايش فرو ريخت …

ــ از دست شوهر نادانم عذاب ميكشم … اين بيغوله ي گند و نفرت انگيز را تحمل ميكنم … و حالا يك مرد تحصيل كرده به خودش اجازه ميدهد ملامتم كند ، سركوفتم بزند. خداي من! تا كي بايد عذاب بكشم؟

ــ ولي خانم محترم ، قبول كنيد كه موقعيت خاص صنف ما …

اما دكتر ناچار شد خطابه اي را كه آغاز كرده بود قطع كند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دكتر كه به طرف او دراز شده بود ، در آويخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ي دكتر خم شد و روي آن آرميد.

دقيقه اي بعد ، زمزمه كنان گفت:

ــ بياييد از اين طرف … جلو شومينه دكتر … جلوتر … همه چيز را برايتان تعريف ميكنم … همه چيز …

ساعتي بعد دكتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترك گفت ؛

هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالي كه سوار سورتمه ي خود ميشد ، زير لب گفت:

« انسان وقتي صبح ها از خانه اش بيرون مي رود ، نبايد پول زياد با خودش بردارد! يك وقت ناچار ميشود پولش را بسلفد! »
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
حدود نيمه هاي شب بود. دميتري كولدارف ، هيجان زده و آشفته مو ، ديوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاقها را با عجله زير پا گذاشت. در اين ساعت ، والدين او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحه ي يك رمان بود. برادران دبيرستاني اش خواب بودند.

پدر و مادرش متعجبانه پرسيدند:

ــ تا اين وقت شب كجا بودي ؟ چه ات شده ؟

ــ واي كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نميكردم! انتظارش را نداشتم! حتي … حتي باور كردني نيست!

بلند بلند خنديد و از آنجايي كه رمق نداشت سرپا بايستد ، روي مبل نشست و ادامه داد:

ــ باور نكردني! تصورش را هم نمي توانيد بكنيد! اين هاش ، نگاش كنيد!

خواهرش از تخت به زير جست ، پتويي روي شانه هايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند.

ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟

ــ از بس كه خوشحالم ، مادر جان! حالا ديگر در سراسر روسيه مرا مي شناسند! سراسر روسيه! تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه در اين دار دنيا كارمند دون پايه اي به اسم دميتري كولدارف وجود خارجي دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! واي خداي من!

با عجله از روي مبل بلند شد ، بار ديگر همه ي اتاقهاي آپارتمان را به زير پا كشيد و دوباره نشست.

ــ بالاخره نگفتي چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟

ــ زندگي شماها به زندگي حيوانات وحشي مي ماند ، نه روزنامه مي خوانيد ، نه از اخبار خبر داريد ، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهاي جالب است! تا اتفاقي مي افتد فوري چاپش ميكنند. هيچ چيزي مخفي نمي ماند! واي كه چقدر خوشبختم! خداي من! مگر غير از اين است كه روزنامه ها فقط از آدمهاي سرشناس مي نويسند؟ … ولي حالا ، راجع به من هم نوشته اند!

ــ نه بابا! ببينمش!

رنگ از صورت پدر پريد. مادر ، نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. برادران دبيرستاني اش از جاي خود جهيدند و با پيراهن خوابهاي كوتاه به برادر بزرگشان نزديك شدند.

ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا ديگر همه ي مردم روسيه ، مرا مي شناسند! مادر جان ، اين روزنامه را مثل يك يادگاري در گوشه اي مخفي كنيد! گاهي اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد!

روزنامه اي را از جيب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتي از روزنامه كه با مداد آبي رنگ ، خطي به دور خبري كشيده بود ، فشرد و گفت:

ــ بخوانيدش!

پدر ، عينك بر چشم نهاد.

ــ معطل چي هستيد ؟ بخوانيدش!

مادر ، باز نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. پدر سرفه اي كرد و مشغول خواندن شد: « در تاريخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دميتري كولدارف … »

ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامه اش بدهيد!

ــ « … دميتري كولدارف كارمند دون پايه ي دولت ، هنگام خروج از مغازه ي آبجو فروشي واقع در مالايا برونا (ساختمان متعلق به آقاي كوزيخين) به علت مستي … »

ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم آبجو بزنيم … مي بينيد ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهيد! ادامه!

ــ « … به علت مستي ، تعادل خود را از دست داد ، سكندري رفت و به زير پاهاي اسب سورتمه ي ايوان دروتف كه در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچي مذكور اهل روستاي دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روي كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمه را كه يكي از تجار رده ي 2 مسكو به اسم استپان لوكف سرنشين آن بود ، از روي بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رميده ، بعد از طي مسافتي توسط سرايدارهاي ساختمانهاي همان خيابان ، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتري منتقل گرديد و تحت معاينه ي پزشكي قرار گرفت. ضربه ي وارده به پشت گردن او … »

ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش ؛ ادامه اش بدهيد!

ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ي سطحي تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروري پزشكي ، بعد از تنظيم صورتمجلس و تشكيل پرونده ، در اختيار مصدوم قرار داده شد »

ــ دكتر براي پس گردنم ، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها ؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر در سراسر روسيه پيچيد!

آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپيد ، آن را چهار تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت:

ــ مادر جان ، من يك تك پا مي روم تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سري به ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ ميزنم و ميدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!

اين را گفت و كلاه نشاندار اداري را بر سر نهاد و شاد و پيروزمند ، به كوچه دويد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ايوان پترويچ يك بسته اسكناس به طرف ميشابوبوف ، منشي و قوم و خويش دور خود ، دراز كرد و گفت:

ــ بگير! اين سيصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمي خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگيرش … فراموش نكن كه اين ، براي آخرين دفعه است … بايد ممنون زنم باشي … اگر اصرار او نبود ، غير ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …

ميشا پول را گرفت و چندين بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زباني از ايوان پترويچ تشكر كند. چشمهايش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش ميخواست ايوان پترويچ را بغل كند اما … كجا ديده شده است كه آدم ، رئيس خود را به آغوش بكشد؟

آقاي رئيس بار ديگر گفت:

ــ تو بايد از زنم تشكر كني … او بود كه توانست متقاعدم كند … قيافه ي گريانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه بايد ممنون او باشي.

ميشا پس پس رفت و اتاق كار آقاي رئيس را ترك گفت. از آنجا ، يكراست نزد همسر ايوان پترويچ و به عبارت ديگر به اتاق قوم و خويش دور خود رفت. اين زن مو بور و ريز نقش و تو دل برو ، روي كاناپه ي كوچكي نشسته و سرگرم خواندن يك رمان بود.

ميشا در برابر او ايستاد و گفت:

ــ زبانم از تشكر قاصر است!

زن ، با حالتي آميخته به فروتني لبخند زد ، كتاب را به يك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. ميشا كنار زن نشست و گفت:

ــ آخر چطور ميتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ يادم بدهيد ماريا سيميونونا! لطف شما ، بيش از يك احسان بود! حالا با اين پول ، ميتوانم با كاتياي عزيزم عروسي كنم.

قطره اشكي بر گونه اش راه افتاد. صدايش مي لرزيد.

ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …

آنگاه خم شد و دست كوچك و ظريف ماريا سيميونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسيد و ادامه داد:

ــ راستي كه شما موجود مهرباني هستيد! ايوان پترويچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما بايد به درگاه خدا شكر كنيد كه چنين شوهري را نصيبتان كرده است! دوستش داشته باشيد ، عزيزم! خواهش ميكنم ، تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

بار ديگر خم شد و اين بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسيد. در اين لحظه ، بر گونه ي ديگرش قطره اشكي جاري شد. در اين حال ، يك چشمش كوچكتر از چشم ديگرش مي نمود.

ــ شوهرتان گر چه پير و بي ريخت است اما قلب رئوفي دارد! قلبش كيمياست! محال است مردي نظير او را پيدا كنيد! آري ، محال است! دوستش داشته باشيد! شما زنهاي جوان ، موجودات سبكسري هستيد! بيشتر به ظاهر مرد توجه داريد تا به باطنش … تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

ساعدهاي زن جوان را گرفت و آنها را بين دستهاي خود فشرد. صدايش آميزه اي شده بود از ناله و زاري:

ــ هرگز به او خيانت نكنيد! نسبت به او وفادار باشيد! خيانت به اين نوع آدمها ، در حكم خيانت به فرشته هاست! قدرش را بدانيد و دوستش داشته باشيد! دوست داشتن اين انسان بي نظير و تعلق داشتن به او … راستي كه كمال خوشبختي است! شما زنها ، خيلي چيزها را نميخواهيد بفهميد … من شما را دوست ميدارم … ديوانه وار دوستان دارم زيرا به او تعلق داريد! من ، موجود مقدسي را كه متعلق به اوست ، مي بوسم … و اين ، بوسه اي ست مقدس … وحشت نكنيد ، من نامزد دارم … هيچ اشكالي ندارد …

لرزان و نفس نفس زنان ، لبهاي خود را از زير گوش ماريا سيميونونا به طرف صورت او لغزاند و سبيل خود را با گونه ي زن جوان ، مماس كرد:

ــ به او خيانت نكنيد ، عزيزم! شما او را دوست مي داريد ، مگر نه ؟ دوستش داريد ؟

ــ بله ، دوستش دارم!

ــ راستي كه موجود شگفت انگيزي هستيد!

آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را براي لحظه اي به چشمهاي او دوخت ــ در آن چشمها ، چيزي جز روح نجابت مشاهده نميشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:

ــ واقعاً شگفت انگيز هستيد! … شما آن فرشته ي … شگفت انگيز را … دوست داريد … آن قلب … طلايي را …

ماريا سيميونونا كمي جابجا شد و سعي كرد كمر خود را آزاد كند اما بيش از پيش در ميان دستهاي ميشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به يك سو خم شد و روي سينه ي ميشا آرميد ــ راستي كه كاناپه ، مبلي است ناجور!

ــ روح او … قلب او … كي ميتوان نظير اين مرد را پيدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنيدن تپش هاي قلب او … دست در دست او ، در راه زندگي قدم نهادن … رنج بردن … در شاديهاي او شريك شدن … منظورم را بفهميد! دركم كنيد!

قطره هاي اشك از چشمهايش بيرون جستند … سرش با حالتي آميخته به ارتعاش ، خم شد و بر سينه ي ماريا سيميونونا ، فرود آمد … در حالي كه اشك ميريخت و هاي هاي ميگريست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …

نشستن روي اين كاناپه ، راستي كه مكافات است! ماريا سيميونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكينش دهد! … واي كه اين جوان ، چه اعصاب متشنجي دارد! زن جوان ، وظيفه ي خود ميدانست از آنهمه علاقه ي او به ايوان پترويچ ، اظهار تشكر كند اما به هيچ تدبيري نميتوانست از جاي خود بلند شود.

ــ دوستش بداريد! … به او خيانت نكنيد … تمنا ميكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشريف داريد … نمي فهميد … درك نميكنيد …

ميشا ، كلمه اي بيش از اين نگفت … زبانش هرز شد و خشكيد …

حدود پنج دقيقه بعد ، ايوان پترويچ براي انجام كاري به اتاق مارياسيميونونا وارد شد … مرد بينوا! چرا زودتر از اين نيامده بود؟ وقتي ميشا و ماريا ، چهره ي كبود و مشتهاي گره شده ي آقاي رئيس را ديدند و صداي خفه و گرفته اش را شنيدند ، از جا جهيدند …

ماريا سيميونونا با صورتي به سفيدي گچ ، رو كرد به ايوان پترويچ و پرسيد:

ــ تو ، چه ات شده ؟

پرسيد ، زيرا مي بايست حرفي مي زد!

ميشا هم زير لب ، من من كنان گفت؛

ــ اما … ولي من صادقانه … جناب رئيس! … به شرفم قسم مي خورم كه صادقانه …
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زن و مردي جوان ، در اتاق پذيرايي كه كاغذ ديواري آن به رنگ آبي آسماني بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.

مرد خوش قيافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم مي خورد:

ــ بدون شما عزيزم ، نمي توانم زندگي كنم! قسم مي خورم كه اين عين حقيقت است!

و همچنانكه به سنگيني نفس مي زد ، ادامه داد:

ــ از لحظه اي كه شما را ديدم ، آرامشم از دست رفت! عزيزم حرف بزنيد … عزيزم … آره يا نه ؟

زن جوان ، دهان كوچك خود را باز كرد تا جواب دهد اما درست در همين لحظه ، در اتاق اندكي باز شد و برادرش از لاي در گفت:

ــ لي لي ، لطفاً يك دقيقه بيا بيرون!

لي لي از در بيرون رفت و پرسيد:

ــ كاري داشتي ؟!

ــ عزيزم ، ببخش كه موي دماغتان شدم ولي … من برادرت هستم و وظيفه ي مقدس برادري حكم ميكند به تو هشدار بدهم … مواظب اين يارو باش! احتياط كن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نيست با او از هر دري حرف بزني.

ــ او دارد به من پيشنهاد ازدواج مي كند!

ــ من كاري به پيشنهادش ندارم … اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري ، نه من … حتي اگر در نظر داري با او ازدواج كني ، باز مواظب حرف زدنت باش … من اين حضرت را خوب ميشناسم … از آن پست فطرتهاي دهر است! كافيست حرفي بهش بزني تا فوري گزارش بدهد …

ــ متشكرم ماكس! … خوب شد گفتي … من كه نمي شناختمش!

زن جوان به اتاق پذيرايي بازگشت. پاسخ او به پيشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتي كنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل كردند ، همديگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتياط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقي ، سخني بر زبان نياورد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
13 اكتبر: بالاخره بخت ، در خانه ي مرا هم كوبيد! مي بينم و باورم نميشود. زير پنجره هاي اتاقم جواني بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سياه چشم ، قدم مي زند. سبيلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ي سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم ميزند و از پنجره هاي خانه مان چشم بر نميدارد. وانمود كرده ام كه بي اعتنا هستم.

15 اكتبر: امروز از صبح ، باران مي بارد اما طفلكي همانجا قدم مي زند ؛ به پاداش از خود گذشتگي اش ، چشمهايم را برايش خمار كردم و يك بوسه ي هوايي فرستادم. لبخند دلفريبي تحويلم داد. او كيست؟ خواهرم واريا ادعا ميكند كه « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زير شرشر باران ، خيس ميشود. راستي كه خواهرم چقدر امل است! آخر كجا ديده شده كه مردي گندمگون ، عاشق زني گندمگون شود؟ مادرمان توصيه كرد بهترين لباسهايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. ميگفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلي باشد اما كسي چه ميداند شايد هم آدم خوبي باشد » حقه باز! … اين هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستي كه زن بي شعوري هستي!

16 اكتبر: واريا مدعي است كه من زندگي اش را سياه كرده ام. انگار تقصير من است كه « او » مرا دوست ميدارد ،‌نه واريا را! يواشكي از راه پنجره ام ، يادداشت كوتاهي به كوچه انداختم. آه كه چقدر نيرنگباز است! با تكه گچ ، روي آستين كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روي ديوار مقابل نوشت: « مخالفتي ندارم اما بماند براي بعد » و نوشته اش را فوري پاك كرد. نميدانم علت چيست كه قلبم به شدت مي تپد.

17 اكتبر: واريا آرنج خود را به تخت سينه ام كوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! امروز « او » مدتي با يك پاسبان حرف زد و چندين بار به سمت پنجره هاي خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه مي چيند! لابد دارد پليس را مي پزد! … راستي كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفريب هستند!

18 اكتبر: برادرم سريوژا ، بعد از يك غيبت طولاني ، شب دير وقت به خانه آمد. پيش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتري محله مان احضارش كردند.

19 اكتبر: پست فطرت! مردكه ي نفرت انگيز! اين موجود بي شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمين نشسته بود تا برادرم را كه پولي سرقت كرده و متواري شده بود ، دستگير كند.

« او » امروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و مي توانم ». حيوان كثيف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجي كردم!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يكي بود ، يكي نبود ، غير از خدا هيچكي نبود ، زير گنبد كبود دو تا دوست به اسم كريوگر و اسميرنف براي خودشان زندگي ميكردند. كريوگر استعدادهاي فكري زيادي داشت اما اسميرنف بيش از آنكه باهوش باشد ، محجوب و سر به زير و ضعيف النفس بود ــ اولي حراف و خوش بيان ،‌ دومي ،‌ آرام و كم سخن.

روزي آن دو را سفري با قطار پيش آمد كه طي آن سعي داشتند زني جوان را به دام افكنند. كريوگر كه كنار زن نشسته بود ،‌ مدام زبانبازي ميكرد و يكبند قربان صدقه ي او ميرفت اما اسميرنف كه مهر سكوت بر لب زده بود ،‌ مدام پلك ميزد و از سر حرص و حسرت ، لبهاي خود را مي ليسيد. كريوگر در ايستگاهي به اتفاق زن جوان ، پياده شد و تا مدتي دراز به واگن باز نگشت. وقتي هم كه مراجعت كرد ، چشمكي به اسميرنف زد و با زبانش صدايي در آورد كه شبيه به بشكن بود. اسميرنف ، با حقد و حسد پرسيد:

ــ تو برادر ، در اين جور كارها مهارت عجيبي داري! راستي چطور از عهده اش بر مي آيي؟ تا پهلويش نشستي ، فوري ترتيب كار را دادي … تو آدم خوش شانسي هستي!

ــ تو هم مي خواستي بيكار ننشيني! سه ساعت تمام همانجا نشستي و لام تا كام نگفتي و بر و بر نگاهش كردي ــ مثل سنگ ، لال شده بودي. نه برادر! در دنياي امروز از سكوت ، چيزي عايد انسان نميشود! آدم ، بايد حراف و سر زباندار باشد! ميداني چرا از عهده ي هيچ كاري بر نمي آيي؟ براي اينكه آدم شل و ولي هستي!

اسميرنف ، منطق دوست را پذيرا شد و تصميم گرفت اخلاق خود را تغيير بدهد. بعد از ساعتي بر حجب و كمرويي خود فايق آمد ، رفت و كنار مردي كه كت و شلوار سرمه اي رنگ به تن داشت ، نشست و جسورانه باب گفتگو گشود. همصحبت او مردي بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم ، باراني از سؤالهاي مختلف ، به ويژه در زمينه ي مسايل علمي ، بر سر او باريد. مي پرسيد كه آيا اسميرنف از زمين و از آسمان خوشش مي آيد يا از قوانين طبيعت و از زندگي مشترك جامعه ي بشري ، احساس رضايت ميكند؟ به طور ضمني درباره ي آزادانديشي اروپاييان و وضع زنان امريكايي نيز سؤالهايي كرد. اسميرنف كه بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عين حال با شور و هيجان ، پاسخهاي منطقي ميداد. اما ــ باور كنيد ــ هنگامي كه مرد سرمه اي پوش در يكي از ايستگاه ها بازوي او را گرفت و با لبخندي موذيانه گفت: « همراه من بياييد! » ، سخت دچار بهت و حيرت شد.

به ناچار همراه مرد سرمه اي پوش از قطار پياده شد و از آن لحظه ، چون قطره آبي كه بر خاك تشنه لب صحرا چكيده باشد ، ناپديد شد.

دو سال از اين ماجرا گذشت. بين دو دوست ، بار ديگر ملاقاتي دست داد. اسميرنف ، رنگ پريده و تكيده و نحيف شده بود ــ پوستي بر استخوان. كريوگر متعجبانه پرسيد:

ــ كجاها غيبت زده بود برادر؟

اسميرنف به تلخي لبخند زد و رنج هايي را كه طي دو سال گذشته ، متحمل شده بود ، براي دوست خود تعريف كرد.

ــ مي خواستي حرفهاي زيادي نزني! مي خواستي وراجي نكني! مي خواستي مواظب حرف زدنت ميشدي! مگر نشنيده اي كه زبان سرخ ، سر سبز ميدهد بر باد؟ آدم بايد زبانش را پشت دندانهايش حبس كند!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
هركه‌ محل‌ ساحره‌ئی را كه‌ می گويد اسمش‌ ماريا اسپالانتسو است‌، نشان‌ دهد يا مشاراليها را زنده‌ يامرده‌ به‌هيأت‌ قضات‌ تحويل كند آمرزش‌ معاصی ی خود را پاداش‌ دريافت‌ خواهد نمود.

اين‌ اعـلان‌ به‌ امضای اسقف‌ و قضات‌ اربعه‌ی شهر بارسلون‌ مربوط به آن‌ گذشته‌ی دوری است‌ كه‌ تاريخ‌ اسپانيا و ای بسا سراسر بشريت‌ باقی را الی الابد چون‌ لكه‌ئی نازدودنی آلوده‌ خواهد داشت.

همه‌ی شهر بارسلون‌ اين‌ اعلاميه‌ را خواند و جست‌وجو آغاز شد. شصت‌ زن‌ مشابه اين‌ جادوگر دستگير و با خويشـان‌ خود شكنجه‌ شدند... در آن‌ دوران‌ اين‌ اعتقاد مضحك‌ اما ريشه‌دار رواج‌ داشت‌ كه‌ گويا جادوگران‌ اين‌ توانائی را دارند كه‌ خود را به‌ شكل‌ سگ‌ و گربه‌ و جانوران‌ ديگر درآورند، بخصوص‌ از نوع‌ سياه‌شـان‌. درخبراست‌ كه‌ صيادی بارها پنجه‌ی بريده‌ی جانورانی را كه‌ شكار می‌كرد به‌ نشانه‌ی توفيق‌ باخود می‌آورد و هر بار كه‌ كيسه‌ را می‌گشود دست‌ خونينی در آن‌ می‌يافت‌ وچون‌ دقت‌ می‌كرد دست‌ زن‌ خود را بازمی‌شناخت‌.

اهالی بارسلون‌ هر سگ‌ و گربه‌ی سياهی را كه‌ يافتند كشتند اما ماريا اسپالانتسو در ميان‌ آن‌ قربانيان‌ بيهوده‌ پيدا نشد.

اين‌ ماريا اسپالانتسو دختر يكی از بازرگـانان‌ عمده‌ی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانيائی. ماريا لاقيدی خاص‌ قوم‌ گل‌ را از پدر به‌ارث‌ برده ‌بود و آن‌ سرزندگی بی‌حـد و مرزی را كه‌ مـايه‌ی جذابيت‌ زنان‌ فرانسوی است‌ از مادر. اندام‌ اسپانيائی نابش‌ هم‌ ميراث‌ مادری بود. تا بيست‌ سالگی قطره‌ اشكی به‌ چشمش‌ ننشسته‌ بود و اكنون‌ زنی بود سخت‌ دلفريب‌ و هميشه‌ شاد و هوشيار كه‌ زندگی را وقف‌ هيچ‌كاره‌گی سرشار از دل‌خوشی اسپانيائی كرده ‌بود و صرف‌ هنرهـا... مثل‌ يك‌ كودك‌ خوش‌بخت‌ بود... درست‌ روزی كه‌ بيست‌ ساله‌گی‌اش‌ را تمام‌كرد به‌ همسری دريانوردی اسپالانتسو نام‌ درآمد كه ‌بسيار جذاب‌ بود و به‌قولی دانش‌آموخته‌ترين‌ مرد اسپانيا و در سراسر بارسلون‌ سرشناش‌.ازدواجش‌ ريشه‌ در عشق‌ داشت‌. شوهرش‌ سوگند ياد می‌كرد كه‌ اگر بداند زنش‌ از زنده‌گی با او احساس‌ سعادت‌ نمی‌كند خودش‌ را خواهد كشت‌. ديوانه‌وار دوستش‌ می‌داشت‌.

اما در دومين‌ روز ازدواج‌ سرنوشت‌ ورق‌ خورد: بعدازغروب‌ آفتاب‌ از خانه‌ی‌ شوهر به‌ ديدن‌ مادرش‌ می‌رفت‌ كه‌ راه‌ را گم‌كرد. بارسلون‌ شهر بزرگی است‌ و كم‌تر زن اسپانيائی‌يی هست‌ كه‌ بتواند كوتاه‌ترين‌ مسير ميان‌ دو نقطه‌ رابه‌ درستی نشان ‌دهد.

سر راه‌ از راهبی كه‌ به‌ او برخورد پرسيد:ـ "راه‌ خيابان‌ سن‌ ماركو از كـدام‌ سمت‌ است‌؟ "راهب‌ ايستاد، فكری كرد و مشغول‌ برانداز كردن‌ او شد... آفتاب‌ رفته‌ مـاه برآمده‌ بود و پرتو سردش‌ به‌چهره‌ی ماريا می‌تابيد. بی‌جهت‌ نيست‌ كه‌ شاعران‌ در توصيف‌ زنان ‌از ماه‌ ياد می‌كنند!

ـ زن‌ درروشنائی‌ی مهتاب‌ صد بار زيباتر جلوه ‌می‌كند... موهای زيبای مشكين‌ ماريا دراثر سرعت‌ قدم‌ها برشانه‌ و برسينه‌اش‌ كه‌ از نفس‌ زدن‌ عميق‌ برمی‌آمـد

افشان‌ شده ‌بود و دست‌‌های‌اش‌ كه‌ شربی را بر شانه‌ نگه‌ می‌داشت‌ تا آرنج‌ برهنه ‌بود.

راهب‌ جوان‌ ناگهان‌ بی‌مقدمه‌ درآمد كه‌: "ـ به‌ خون‌ ژانوار قديس‌ سوگند كه‌ تو جادوگری!"

ماريا گفت‌:ـ اگر راهب‌ نبودی می گفتم‌ بی گمان‌ مستی!

ـ تو ... جادوگری!

راهب‌ اين‌ را گفت‌ و زيرلب‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ اوراد كرد.

ـ سگی كه‌ هـم‌الان‌ پيش‌ پـای من‌ دويد چه‌ شد؟ تو همان‌ سگی كه‌ به‌ اين‌ صورت‌

درآمدی! به‌ چشم‌ خودم‌ ديدم‌! من‌ می‌دانم‌...اگرچه‌ بيست‌ و پنج‌ سـال‌ بيشتر ندارم‌ تا به حال‌ مچ‌ پنجاه‌ جادوگر را گرفته‌ام‌. تو پنجاه‌ويكمی هستی! به‌ من‌ می‌گويند اوگوستين‌...

اين‌ها را گفت‌ و صليبی به‌ خود كشيد و برگشت‌ و غيبش‌ زد.

ماريا اوگوستين‌ را می‌شناخت‌. نقلش‌ را به‌كرات‌ از پدر و مادر شنيده ‌بود. هم‌

به‌ عنوان‌ پرحرارت‌‌ترين‌ شكارچی جادوگران‌، هم‌ به‌نام‌ مصنف‌ كتابی علمی كه‌ درآن‌ ضمن‌ لعن‌ زنان‌ از مردان‌ هم‌ به‌ سبب‌ تولدشان‌ از بطن‌ زن‌ ابراز نفرت‌ كرده‌ در محاسن‌ عشـق‌ به‌مسيح‌ داد سخن‌ داده‌است‌. اما ماريا بارها با خود فكر كرده‌بود مگر می‌شود به‌ مسيحی عشق‌ ورزيد كه‌ خود از انسان‌ متنفر است‌؟

چند صد قدمی كه‌ رفت‌ دوباره‌ به‌ اوگوستين‌ برخورد. از بنائی با سردر بلند و كتيبه‌ی طويلی به‌ زبان‌ لاتينی چهار هيكل‌ سياه‌ بيرون‌ آمدند، ازميان‌ خود به‌ او راه‌ عبور دادند و به‌دنبال‌اش‌ راه‌افتادند. ماريا يكی از آن‌ها را كه‌ همان‌ اوگوستين‌ بود شناخت‌. چهارتائی تا در خانه‌ تعقيبش‌ كردند.

سه‌ روز بعد مرد سياه‌پوشی كه‌ صورت‌ تراشيده‌ی پف‌ كرده‌ داشت‌ و ظاهرش‌ می‌گفت‌ كه‌ بايد يكی ازقضات‌ باشد به‌ سراغ‌ اسپالانتسو آمد و به ‌او دستور داد بی‌درنگ‌ به‌ حضور اسقف‌ برود.

اسقف‌ به‌ اسپالانتسو اعلام‌كرد كه‌: "ـ عيال‌ات‌ جادوگراست‌!

رنگ‌ از روی اسپالانتسو پريد.

اسقف‌ ادامه‌ داد كه‌:ـ به‌ درگاه‌ خداوند سپاس‌ بگذار! انسانی كه‌ از موهبت‌ پرارزش‌ شناسائی‌ی ارواح‌ خبيثه‌ در ميان‌ عوام‌الناس‌ برخوردار است‌ چشم‌ ما و تو را باز كرد. عيال‌ات‌ را ديده‌اند كه‌ به‌ هيأت‌ كلب‌ اسودی درآمده‌، يك‌ بار هم‌ كلب‌ اسودی را مشاهده‌ كرده‌اند كه‌ هيأت‌ معقوده‌ی تو را به‌خود گرفته‌...

اسپالانتسوی مبهوت‌ زيرلب‌ گفت‌:"ـ او جادوگر نيست‌ ... زن‌ من‌ است‌!"

ـ آن‌ضعيفه‌ نمی‌تواند معقوده‌ی مردی كاتوليك‌ باشد! مشاراليها عيال‌ ابليس‌ است‌. بدبخت‌! مگر تا به‌حال‌ متوجه‌ نشده‌ای كه‌ به‌ دفعات‌ به‌ خاطر آن‌ روح‌ خبيث‌ تو را مورد غدر و خيانت‌ قرارداده‌؟ بلافاصله‌ عازم‌ بيت‌ خود شو و فی الفور او را به‌اين‌جا بفرست‌.

اسقف‌ مردی فاضل‌ بود و از جمله‌ واژه‌ی Femina(يعنی زن‌) را به‌ دو جزء fe و minus تجزيه‌ می‌كرد تا برساندكه‌ ( feيعنی ايمان‌) زن‌، minus (يعنی كم‌تر) است‌...

اسپالانتسو ازمرده ‌هم‌ بی‌رنگ‌تر شد. از اتاق‌ اسقف‌ كه‌ بيرون‌ آمد سرش‌ را ميان‌ دست‌هايش‌ گرفت‌. حالا كجا برود و به‌ كی بگويد كه‌ ماريا جادوگر نيست‌؟ مگر كسی هم‌ پيدا می‌شود كه‌ حرف‌ و نظر راهبان‌ را باور نداشته‌ باشد؟ حالا ديگر دربارسلون‌ همه‌ به‌ جادوگر بودن‌ ماريا يقين‌ دارند. همه‌! هيچ‌ چيز از معتقد كردن‌ آدم‌ ابله‌ به‌ يك موضوع‌ واهی آسان‌تر نيست‌ و اسپانيائی‌ها هم‌ كه‌ ماشاءالله‌ همه‌ ازدم‌ ابله‌اند!

پدر اسپالانتسو كه‌ داروفروش‌ بود دم‌ مرگ‌ به‌ او گفته‌بود:"ـ در همه‌ی عالم‌ بنی‌بشری از اسپانيـائی جماعت‌ ابلـه‌تر نيست‌، نه‌ به‌ خودشـان‌ اعتماد نشان‌ بـده‌ نه معتقدات‌ شان‌ را باوركن‌!

اسپالانتسو معتقدات‌ اسپانيائی ها را باورمی‌كرد اما حرف‌های اسقف‌ رانه‌.

زنش‌ را خوب‌ می شناخت‌ و يقين‌ داشت‌ كه‌ زن‌ها فقط در عجوزه‌گی جادوگر می شوند... از

پيش‌ اسقف‌ كه‌ برگشت‌ به‌همسرش‌ گفت‌:"ـ ماريا، راهب‌ها خيال‌ دارند بسوزانندت‌!"

می‌گويند تو جادوگری و به‌ من‌ هم‌ دستور داده‌اند تو را بفرستم‌ آن‌جا ... گوش‌كن‌ ببين چه‌ می‌گويم‌ زن‌! اگر راستی راستی جادوگری، كه‌ به‌امان‌ خدا: "بشو يك‌گربه‌ی سياه‌ و دررو جان‌ خودت‌ را نجات‌ بده‌"، اما اگر روح‌ پليدی درت‌ نيست‌ تو را به‌دست‌ راهب‌ها نمی‌دهم‌ ... غل‌ به‌گردنت‌ می‌بندند و تا گناه‌ نكرده‌ را به‌گردن‌نگيری نمی‌گذارند بخوابی.

پس‌ اگر جادوگر هستی فراركن‌!

اما ماريا نه‌ به‌ شكل‌ گربه‌ی سياه‌ درآمد نه‌ گريخت‌ فقط شروع‌كرد به‌ اشك‌ ريختن‌ و به‌درگاه‌ خدا توسل‌ جستن‌... و اسپالانتسو به‌اش‌ گفت‌:"ـ گوش‌كن‌. خدابيامرز ابوی می‌گفت‌ آن‌ روزی كه همه‌ به‌ ريش‌ احمق‌های معتقد به‌ وجود جادوگر بخندند نزديك است‌. پدرم‌ به‌وجود خدااعتقادی نداشت‌ اما هيچ‌ وقت‌ ياوه‌ ازدهنش‌ درنمی‌آمد. پس‌ بايد جائی قايم‌بشوی و منتظر آن‌روز بمانی... چندان ‌مشكل‌هم‌ نيست‌. كشتی‌ی كريستوفور اخوی كناراسكله‌ در دست‌ تعميراست‌. آن ‌تو قايمت ‌می‌كنم‌ و تا زمانی كه‌ابوی می‌گفت بيرون‌ نمی‌آئی. آن‌ جور كه‌ پدرم‌ گفت‌ خيلی هم‌ نبايد طول بكشد."

آن‌ شب‌ ماريا در قسمت‌ زيرين‌ كشتی نشسته‌ بود و بی‌صبرانه‌ درانتظار آن‌ روز نيامدنی‌يی كه‌ پدر اسپالانتسو وعده‌اش‌ را داده‌بود از وحشت‌ و سرما می‌لرزيد و به‌ صدای امواج‌ گوش‌ می‌داد.

اسقف‌ از اسپالانتسو پرسيد : "ـ عيالت‌ كجا است‌؟"

اسپالانتسو هم‌ به‌ دروغ‌ گفت‌: "ـ گربه‌ی سياهی شد و در رفت‌.

ـ انتظارش‌ را داشتم‌. می‌دانستم‌ اين‌طورمی‌شود. لاكن‌ مهم‌ نيست‌. پيداش‌ می‌كنيم‌. اوگوستين‌ قريحه‌ی غريبی دارد! فی‌الواقع‌ قريحه‌ی خارق‌العاده‌ئی است‌! برو راحت‌ باش‌ و من‌‌بعد ديگر منكوحه‌ی جادوگر اختيار مكن‌! مواردی بوده‌ كه‌ ارواح‌ خبيثه‌ از جسم‌ ضعيفه‌ به‌قالب‌ رجل‌اش‌ انتقال‌ نموده‌... درهمين‌ سنه‌ی ماضی خودم‌ كاتوليك‌ مؤمنی را سوزاندم‌ كه‌ در اثر تماس‌ با منحوسه‌ی غيرمطهره‌ئی برخلاف‌ ميل‌ خود روح‌اش‌ را به‌ شيطان لعين‌ تسليم‌ نموده‌بود... برو!

ماريا مدت‌ها دركشتی بود. اسپالانتسو هرشب‌ به‌ ديدن‌اش‌ می‌رفت‌ و چيزهائی را كه لازم ‌داشت‌ برای‌اش‌ می‌برد. يك‌ماه‌ به‌انتظار گذشت‌، بعد هم‌ يك‌ ماه‌ ديگر و ماه سوم‌... اما آن‌ دوران مطلوب‌ فرا نرسيد. پدر اسپالانتسو درست‌ گفته‌ بود، اما عمر تعصبات‌ با گذشت‌ ماه‌ها به‌آخر نمی‌رسد. عمر تعصبات‌ مثل‌ عمر ماهی دراز است‌ و سپری شدن‌شان‌ قرن‌ها وقت‌ می‌برد...

ماريا رفته‌ رفته‌ با زنده‌گی‌ی جديدش‌ كنار آمده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ به‌ ريش راهب‌ها كه‌ اسم‌شان‌ را كلاغ‌ گذاشته‌ بود می‌خنديد و اگر آن‌ واقعه‌ی خوف‌انگيز و آن‌ شوربختی‌ی جبران‌ناپذير پيش‌ نمی‌آمد خيال ‌داشت‌ تا هر وقت‌ كه‌ شد آن‌جا بماند وبعد هم‌ به قول‌ كريستوفور، كشتی كه‌ تعمير شد با آن‌ به‌سرزمينی دور دست‌ كوچ‌كند: "به‌جائی بسيار دورتر از اين‌اسپانيای شعورباخته‌."

اعلان‌ اسقف‌ كه‌ در بارسلون‌ دست‌ به‌ دست‌ می‌گشت‌ و درميدان‌ها وبازارها به‌ ديوارها چسبانده ‌شده ‌بود به‌دست‌ اسپالانتو هم‌ رسيد. اعلان‌ را كه ‌خواند فكری به‌خاطرش رسيد. وعده‌ی انتهای اعلان‌ درباب‌ آمرزش‌ گناهان‌ تمام‌ حواس‌اش‌ را به‌خود مشغول‌ كرد.

آهی كشيد و باخودش‌ گفت‌:"ـ كسب‌ آمرزش‌ گناهان‌ هم‌ چيز بدی نيست‌ها!

اسپالانتـسو خودش‌ را غرق‌ در معاصی‌ی كبيره‌ می‌دانست‌. معاصی‌ی كبيره‌ئی بر وجدان‌اش‌ سنگينی می‌كرد كه‌ مؤمنان‌ بسياری به‌خاطر ارتكاب‌ نظاير آن‌ برخرمن‌ آتش‌ يا زير شكنجه‌ جان‌ سپرده ‌بودند. جوانی‌اش‌ در تولدو گذشته‌ بود: شهری كه‌ درآن‌ روزگار مركز ساحران‌ و جادوگران‌ بود... طی قرون‌ دوازده‌ و سيزده‌، رياضيات‌ دراين‌ شهر بيش‌ از هر نقطه‌ی ديگر اروپا شكوفا شد. در بلاد اسپانيا هم‌ كه‌، از رياضيات‌ تا جادو يك‌ گـام‌ بيشتر فاصله‌ نيست‌... پس‌ اسپالانتسو زير نظر ابوی به‌ ساحری هم‌ پرداخته ‌بود.

ازجمله‌ اين‌كه‌ دل‌ و اندرون‌ جانوران‌ را می‌شكافت‌ و گياهان‌ غريب‌ گرد می‌آورد... يك‌بـار كه‌ سرگرم‌ كوبيدن‌ چيزی در هاون‌ آهنی بود روح‌ خبيثی با صدای مخوف‌ به‌ شكل‌ دود كبود رنگی از هاون بيرون‌ جسته‌ بود! درآن‌ روزگار زنده‌گی در تولدو سرشار از اين‌گونه معاصی بود. هنوز ازمرگ‌ پدر و ترك‌ تولدو چندی نگذشته‌ بود كه‌ اسپالانتسو سنگينی‌ی خوف‌انگيز بار اين‌ گناهان‌را بر وجدان ‌خود احساس‌كرد. راهب‌ ـ اقيانوس‌العلوم‌ پيری كه ‌طبابت‌ هم‌ می‌كردـ بدو گفته ‌بود فقط درصورتی معاصی‌اش‌ بخشيده‌ خواهدشد كه‌ به‌ كفاره‌ی آن‌ها كاری سخت‌ نمايان‌ به‌منصه‌ بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه‌ چيزش‌ را بدهد و در عوض‌ روح‌اش‌ از خاطره‌ی زنده‌گی‌ی ننگين‌ تولدو و جسم‌اش‌ از سوختن‌ در آتش‌ دوزخ‌ نجات‌ پيداكند. اگر در آن‌ زمان‌ فروش‌ تصديق‌نامه‌جات‌ آمرزش گناهان‌ باب‌ شده بود برای به‌دست‌آوردن‌ يكی ازآن‌ قبض‌ها، بی‌معطلی نصف‌ همه‌ی داروندارش‌ را مايه‌ می‌گذاشت‌. حاضر بود برای آمرزش‌ روح‌اش‌ پياده‌ به‌زيارت‌ يكی از امكنه‌ی مقدسه‌ مشرف بشود، افسوس‌ كه‌ كارها و گرفتاری‌هايش‌ مانع‌ بود.

اعلان‌ عالی‌جناب‌ اسقف‌ را كه‌ خواند با خود گفت‌: اگر شوهرش‌ نبودم‌ فوری می‌بردم تحويل‌اش‌ می‌دادم‌... ـ اين‌ فكر كه‌تنها با گفتن‌ يك‌ كلمه‌ تمام‌ گناهان‌اش آمرزيده‌ می‌شود از سرش‌ بيرون‌ نمی‌رفت‌ و شب‌ و روز آرامش‌ نمی‌گذاشت‌... زن‌اش‌ را دوست می‌داشت‌، ديوانه‌وار دوست‌اش‌ می‌داشت‌... اگر اين‌ عشق‌ نمی‌بود، اگر اين‌ ضعفی كه‌ راهبان‌ و حتا طبيبان‌ تولدو چشم‌ ديدن‌اش‌ را نداشتند درميان‌ نبود، میشد كه‌...

اعلان‌ را كه‌ به‌ برادرش‌ نشان‌داد كريستوفور گفت‌:"ـ اگر ماريا جادوگر بود و اين ‌همه ‌خوش‌گلی و تودل‌بروی نداشت‌ من ‌خود تحويل‌اش‌ می‌دادم‌... آخر آمرزش‌ گناه‌ معركه چيزی ست‌!... اما اگرحوصله‌ كنيم‌ تا ماريا بميرد و پس‌ از آن‌ جنازه‌اش‌ را ببريم‌ تحويل كلاغ‌ها بدهيم‌ هم‌ چيزی ازكيسه‌مان‌ نمی‌رود. بگذار مرده‌اش‌ را بسوزانند. مرده‌ كه‌ درد حالی‌اش‌ نمی‌شود... تازه‌! ماريا وقتی می‌ميرد كه‌ ديگر ما پير شده‌ايم‌. آمرزش‌ گناه‌ هم‌ چيزی ست‌ كه‌ تنها به ‌درد دوران‌ پيری می‌خورد...

كريستوفور اين‌ها را گفت‌ قاه‌قاه ‌خنديد و به ‌شانه‌ی برادره‌ زد. اما اسپالانتسو درآمد كه‌:"ـ اگر من‌ زودتر از او مردم‌ چه‌؟ به ‌خدا قسم‌ اگر شوهرش‌ نبودم‌ تحويل‌اش‌ می‌دادم‌ !"

هفته‌ئی پس‌ازاين‌ گفت‌وگو اسپالانتسو كه‌ روی عرشه‌ قدم‌ می‌زد زير لب‌ می‌گفت‌:"ـ آخ‌ كه‌ اگر الان‌ مرده‌ بود!... من‌ كه‌ زنده‌ تحويل‌اش‌ نخواهم‌ داد. اما اگر مرده ‌بود تحويل‌اش‌ می‌دادم‌. در آن‌صورت‌، من‌، هم‌ سر اين‌ كلاغ‌های لعنتی را كلاه ‌می‌گذاشتم‌ هم‌ آمرزش‌ گناه‌های‌ام‌ را به‌ چنگ‌ می‌آوردم‌!"

اسپالانتسوی بی شعور سرانجام‌ زن‌اش‌ را مسموم‌ كرد...

خودش‌ جسد ماريا را برد برای سوزاندن‌ تحويل‌ هيأت‌ قضات‌ داد.

معصيت‌ هائی كه‌ در تولدو مرتكب‌ شده ‌بود آمرزيده ‌شد. اين‌ گناه‌اش‌ هم‌ كه‌ برای

درمان‌ مردم‌ درس‌ خوانده‌ بود و ايامی از عمرش‌ را صرف‌ علمی كرده ‌بود كه‌ بعدها نام‌اش‌ را شيمی گذاشتند بخشوده ‌شد و عالی‌جناب‌ اسقف‌ پس‌ ازتحسين‌ بسيار كتابی از مصنفات خود را به‌ او هديه‌داد... مرد عالم‌ دراين‌ كتاب‌ نوشته‌ بود جنيان‌ از آن‌ جهت‌ در جسم‌ ضعيفه‌گان‌ سياه‌مو حلول‌ می‌كنند كه‌ لون‌ موی‌شان‌ با لون‌ خود ايشان‌ مطابقه‌ می‌كند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اگر بخواهم غروب هاي باراني پاييزي را با تمام جزئياتش در ذهنم زنده كنم ــ همان غروب هايي كه به اتفاق پدرم در يكي از خيابانهاي پر آمد و شد مسكو مي ايستم و حس ميكنم كه بيماري عجيب و غريبي ، رفته رفته بر وجوم چيره ميشود ــ احتياج ندارم فشار چنداني به مغزم بياورم. درد نميكشم اما زانوانم تا ميشوند ، كلمات در گلويم گير ميكنند ، سرم با ناتواني به يك سو خم ميشود … حالي به من دست ميدهد كه انگار در لحظه ي ديگر مي افتم و هوش و حواسم را از دست ميدهم.

در چنين لحظه هايي چنانچه به بيمارستان مراجعه ميكردم ، دكترهاي معالج لابد بر لوحه ي بالاي تختم مي نوشتند: Fames « گرسنگي » ــ نوعي بيماري كه در كتابهاي پزشكي از آن ياد نشده است.

پدرم با پالتو تابستاني نيمدار و كلاه تريكويي كه يك تكه پنبه ي سفيد از گوشه ي آن بيرون زده ، كنار من در پياده رو ايستاده است. گالوشهاي بزرگ و سنگيني به پا دارد. اين انسان محجوب و مشوش از بيم آنكه رهگذران متوجه شوند كه او گالوش را با پاي بي جوراب پوشيده است ، ساق پا را در ساقه ي چكمه ي كهنه ي خود پنهان كرده است.

اين ابله خل وضع و بينوا كه پالتو تابستاني خوش دوختش هر چه مندرس تر و كثيف تر ميشود ، به همان نسبت علاقه ام نيز به او افزونتر ميگردد ، از پنج ماه به اين طرف ، در جست و جوي شغلي در حد ميرزا بنويسي به پايتخت آمده است. در پنج ماهي كه گذشت ، به هر دري زده و تقاضاي ارجاع شغل كرده بود ، اما فقط همين امروز است كه تصميم گرفته به خيابان بيايد و دست تكدي دراز كند …

درست روبروي محلي كه من و او ايستاده ايم ، يك ساختمان بزرگ سه طبقه با تابلو آبي رنگ « رستوران » بر ديوار آن ، به چشم ميخورد. سرم كمي به يك سو و اندكي به عقب خم شده است و بي اختيار به سمت بالا ، به پنجره هاي روشن رستوران ، چشم دوخته ام. پشت آنها ، آدمهايي رفت و آمد ميكنند. از محلي كه ايستاده ام ، قسمتي از جايگاه اركستر يعني جناح راست جايگاه را و همچنين دو تابلو نقاشي بر ديوار و چراغهاي آويز رستوران را مي بينم. به يكي از پنجره هاي آن خيره ميشوم و لكه اي سفيدگون را تماشا ميكنم. لكه ي بي حركت كه طرحي است مركب از رشته اي خطوط موازي ، بر زمينه ي عمومي رنگ قهوه اي ديوار ، بطور چشمگيري مشخص ميشود. به بينايي ام فشار مي آورم و يك تابلو ديواري را كه چيزي روي آن نوشته شده است ،‌ تشخيص ميدهم ؛ نوشتار روي تابلو را نميتوانم بخوانم …

حدود نيم ساعتي ، چشم از آن بر نمي گيرم. رنگ سفيدش چشمهايم را به خود جذب كرده است و انگار كه مغزم را افسون ميكند. ميكوشم نوشتار را بخوانم اما همه ي تلاشم بي نتيجه ميماند.

سرانجام ، بيماري عجيب و غريبم ، كار خودش را مي كند.

سر و صداي كالسكه ها ، رفته رفته به غرش تندر شباهت پيدا ميكند ، از ميان بوي تعفن خيابان ، هزار بو را تميز ميدهم و چشمهايم چراغهاي رستوران و چراغهاي خيابان را به رعد و برق كور كننده تشبيه ميكند. هر پنج تا حسم بيدارند و به شدت تحريك شده اند. رفته رفته آن چيزي را كه تا دقايقي پيش ، قادر به ديدنش نبودم ، مشاهده ميكنم ــ نوشته ي روي تابلو را ميخوانم: « صدف … »

چه كلمه ي عجيب و غريبي! درست ، هشت سال و سه ماه از عمرم ميگذرد اما اين كلمه ، حتي يك بار هم كه شده ، به گوشم نخورده است. صدف! چه ميتواند باشد؟ نكند اسم خود صاحب رستوران باشد؟ اما تا آنجايي كه ميدانم اسم صاحب رستوران را روي تابلو بالاي سر در ورودي مي نويسند ، نه روي تابلوي ديواري. ميكوشم صورتم را به طرف پدرم بچرخانم و با صدايي گرفته مي پرسم:

ــ پدر جان ، صدف يعني چه ؟

سؤالم را نمي شنود ــ به آمد و شد انبوه آدم ها خيره شده است و تك تك رهگذران را با نگاهش بدرقه ميكند … از نگاه او پيداست كه ميخواهد حرفي به آنها بزند اما آن كلام شوم چون وزنه اي سنگين ، به لبان لرزانش مي چسبد و نميتواند از دو لبش ، كنده شود. حتي چند گامي از پي رهگذري بر ميدارد و آستين وي را لمس ميكند اما همين كه مرد سر خود را به طرف او بر ميگرداند ، زير لب با شرمندگي ميگويد: « ببخشيد » و به جاي نخستش بر ميگردد. سؤالم را تكرار ميكنم:

ــ پدر جان ، صدف يعني چه ؟

ــ يك نوع جانور … جانور دريايي …

و من ، اين جانور دريايي را در يك آن ، در نظرم مجسم ميكنم ــ قاعدتاً بايد چيزي بين ماهي و خرچنگ دريايي باشد. و چون جانوري ست آبزي ، البته از آن ، سوپ ماهي گرم و خوشمزه با چاشني فلفل خوش عطر و برگ بو ، و يا خوراك ترشمزه ماهي با غضروف و ترشي كلم ، و يا سس سرد خرچنگ با ترب كوهي و ساير مخلفاتش ، تهيه ميكنند. در يك چشم به هم زدن ، در نظرم مجسم ميكنم كه اين جانور دريايي را از بازار مي آورند و با عجله پاكش ميكنند و با عجله مي اندازندش توي ديگ … خيلي عجله دارند … آخر همگي گرسنه اند … سخت گرسنه! بوي ماهي برشته و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام ميرسد.

حس ميكنم كه اين بو ، سوراخ هاي بيني و سق دهانم را غلغلك ميدهد و رفته رفته بر وجوم چيره ميشود … از رستوران و از پدرم و از تابلوي سفيد رنگ و از آستينهايم ــ از همه جا و همه چيز ــ بوي سوپ ماهي بلند ميشود و هر آن شدت پيدا ميكند بطوري كه بي اختيار شروع ميكنم به جويدن. چنان مي جوم و چنان مي بلعم كه انگار تكه اي از اين جانور دريايي را در دهان دارم …

آنقدر لذت مي برم كه نزديك است زانوانم تا شوند ، پس به آستين خيس پالتو تابستاني پدرم چنگ مي اندازم تا بر زمين نيفتم. پدرم سراپا ميلرزد و كز ميكند ــ سردش است …

ــ پدر جان ، صدف را در ايام پرهيز هم مي شود خورد ؟

جواب ميدهد:

ــ صدف را زنده زنده مي خورند … مثل لاك پشت ، لاك دارد اما … لاكش از وسط نصف مي شود.

و در همان دم ، بوي دلاويز سوپ ماهي ، از غلغلك دادن كامم ، دست بر مي دارد و توهماتم محو ميشوند … به همه چيز پي مي برم! زير لب زمزمه ميكنم:

ــ چه نجاستي! چه كثافتي!

پس ، اين است صدف! حيواني شبيه به قورباغه را در نظرم مجسم ميكنم كه توي لاكش نشسته است و از همانجا با چشمهاي درشت و براق خود ، نگاهم ميكند و آرواره هاي نفرت انگيزش را مي جنباند. اين جانور نشسته در لاك را ــ با آن چنگالها و چشمهاي درشت و آن پوست لزجش ــ در نظرم مجسم ميكنم كه از بازار به رستوران مي آورند … بچه ها از ترسشان قايم ميشوند و آشپز رستوران از سر كراهت و اشمئزاز چهره در هم ميكشد ، سپس چنگال جانور را ميگيرد و آن را توي بشقاب ميگذارد و به سالن رستوران مي برد. و آدمهاي گنده ،‌ جانور را از توي بشقاب بر ميدارند و آن را … زنده زنده ــ با آن چشمها و دندانها و چنگالهايش ــ ميخورند! و جانور ، جيغ ميكشد و سعي ميكند لبهاي آدم را گاز بگيرد …

رويم را در هم مي كشم اما … اما سبب چيست كه دندانهايم مشغول جويدن شده اند؟ آنچه كه مي جوم ، جانوري ست تهوع آور و نفرت انگيز و هولناك ، با اينهمه حريصانه ميخورمش و در همان حال بيم آن دارم كه به بو و طعمش پي ببرم. يكي از جانورها را ميخورم و در همان لحظه ، چشمهاي براق دومي و سومي در نظرم مجسم ميشوند … آنها را هم ميخورم … بعد نوبت به دستمال سفره و بشقاب و گالوشهاي پدرم و تابلوي سفيد رنگ ميرسد … آنها را هم ميخورم … هر آنچه را كه مي بينم ميخورم زيرا حس ميكنم كه چيزي جز خوردن ، بيماري ام را درمان نخواهد كرد. صدفهاي نفرت آور با چشمهاي هراس انگيزشان نگاهم ميكنند ؛ از اين انديشه ، سراپا ميلرزم. با اينهمه ، باز دلم ميخواهد بخورمشان! فقط بخورم! دستهايم را به جلو دراز ميكنم و با تمام وجوم فرياد ميكشم:

ــ صدف مي خواهم ! به من صدف بدهيد!

در همين دم ، صداي گرفته ي پدرم را مي شنوم:

ــ آقايان كمك كنيد! من از گدايي شرم دارم! اما ــ خداي من ــ رمقي برايم نمانده!

دامان كتش را مي كشم و همچنان بانگ مي زنم:

ــ من صدف مي خواهم!

كنار من ، چند نفر خنده كنان مي پرسند:

ــ كوچولو ، تو مگر صدف هم مي خوري ؟

دو مرد با كلاه ملون ، روبروي من و پدرم ايستاده اند و خنده كنان به چهره ام مي نگرند.

ــ پسرك تو صدف مي خوري ؟ راست مي گويي ؟ خيلي جالب است ؟ چه جوري مي خوريش ؟

يادم مي آيد ، دستي قوي مرا به طرف رستوران غرق در نور ميكشاند. چند دقيقه بعد ، عده اي به دورم حلقه زده اند و با خنده و كنجكاوي تماشايم ميكنند. پشت ميزي نشسته ام و چيزي لزج و شورمزه را كه بوي نا و گنديدگي از آن بلند ميشود ،‌ ميخورم. با حرص و ولع ميخورم ــ نه مي جوم ، نه نگاهش ميكنم ، نه مي پرسم … مي پندارم كه اگر چشم بگشايم ، بدون شك چشمهاي براق و چنگ و دندان تيز جانور را خواهم ديد …

ناگهان پي مي برم كه مشغول جويدن چيز سختي هستم. صداي قرچ و قروچ به گوشم مي رسد. مردم مي خندند و مي گويند:

ــ ها ــ ها ــ ها! دارد لاك صدف را مي خورد! احمق جان ، لاك كه خوردني نيست!

و بعد ، نوبت به عطش وحشتناك مي رسد. در بسترم دراز كشيده ام و از شدت سوزش و بوي عجيبي كه در دهانم پيچيده است ،‌ نميتوانم بخوابم. پدرم در اتاق قدم ميزند ،‌ دستهايش را با درماندگي تكان ميدهد و زير لب من من كنان ميگويد:

ــ مثل اينكه سرما خورده ام. سرم … طوري ست كه انگار يك كسي توي آن راه مي رود … شايد هم علتش اين باشد كه امروز … امروز چيزي نخورده ام … راستي كه آدم عجيبي … آدم ابلهي هستم … مي بينم كه اين آقايان بابت صدف ، ده روبل پول ميدهند … چرا چند روبل از آنها قرض نكردم؟ حتماً ميدادند.

بالاخره حدود ساعت 5 صبح مي خوابم و قورباغه اي را با چنگالهايش كه توي لاك نشسته و چشمهايش دودو ميكند ، در خواب مي بينم. حدود ظهر ، از شدت تشنگي ، چشم ميگشايم و با نگاهم ،‌ پدرم را جست و جو ميكنم: هنوز هم دارد قدم ميزند و دستهايش را در هوا تكان ميدهد …
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ايليا سرگي يويچ پپلف و همسرش كلئوپاترا پترونا ، پشت در اتاق ،‌ گوش ايستاده و حريصانه سرگرم استراق سمع بودند. از قرار معلوم در پس در اتاق پذيرايي كوچكشان دو نفر به هم اظهار عشق ميكردند. « اظهار كنندگان » عبارت بودند از ناتاشنكا دختر آقاي پپلف و شچوپكين دبير آموزشگاه شهرشان. پپلف كه از شدت هيجان و بي تابي سراپا ميلرزيد و دستهايش را به هم ميماليد ، زير لب نجواكنان گفت:

ــ دارد به قلاب نك مي زند! پترونا تو بايد حواست را كاملاً جمع كني و همين كه صحبتشان به احساسات و اين جور حرفها رسيد فوراً بدو و شمايل مقدسين را از روي ديوار بردار و راه بيفت تا دعاي خيرشان كنيم … بايد غافلگيرشان كرد … بايد مچشان را سر بزنگاه بگيريم … و دعاي خيرشان كنيم … دعاي خير كردن جزو امور مقدس است ، كسي را كه دعاي خيرش كنند ، ديگر نميتواند از زير بار ازدواج شانه خالي كند … اگر هم يك وقت خواست طفره برود ، ناچار با دادگستري سر و كار پيدا ميكند.

و اما در همان لحظه و پشت همان در ، شچوپكين در حالي كه چوب كبريتي را به شلوار شطرنجي خود ميكشيد تا بگيراند ، خطاب به ماشنكا ميگفت:

ــ از اين اخلاقتان دست برداريد! هرگز به شما نامه اي ننوشته ام!

دختر جوان كه يكبند ادا و اطوار مي آمد و گهگاه هيكل خود را در آينه برانداز ميكرد ، جواب داد:

ــ شما گفتيد و من باور كردم! خط شما را فوري شناختم! راستي كه آدم عجيب و غريبي هستيد! دبير تعليم خط و خطش اينقدر خرچنگ قورباغه! با آن خط بدي كه داريد ، چطور ميتوانيد خوشنويسي ياد بدهيد؟

ــ هوم! … چه اهميتي دارد؟ در تعليم خط ، مهم اصل خوش نويسي نيست بلكه مهم آن است كه شاگردها سر كلاس چرت نزنند. من وقتي شاگردهايم را در حال چرت زدن مي بينم ، خط كش را بر ميدارم و مي افتم به جانشان … تازه چه فرقي ميكند خط يكي خوب باشد يا بد؟ … من معتقدم كه خط خوش يعني حرف مفت! مثلاً نكراسف با آنكه خط گندي داشت ،‌ نويسنده ي خوبي بود. نمونه ي خط او را در كتاب مجموعه ي آثارش چاپ كرده بودند.

ــ بين شما و نكراسف از زمين تا آسمان تفاوت هست …

آنگاه آه كشيد و افزود:

ــ اگر نويسنده اي از من خواستگاري كند ، بي معطلي زنش ميشوم تا چپ و راست بعنوان يادگاري برايم شعر بنويسد!

ــ اينكه كاري ندارد! من هم بلدم برايتان شعر بنويسم.

ــ مثلاً درباره ي چي ؟

ــ درباره ي عشق … احساسات … چشمهايتان … اشعاري بنويسم كه از خود بي خود شويد … اشكتان در بيايد! راستي اگر برايتان شعر عاشقانه بنويسم ، اجازه خواهيد داد ، دستتان را ببوسم؟

ــ چه تقاضاي مهمي؟! … الآنش هم اگر بخواهيد ، ميتوانيد دستم را ببوسيد!

شچوپكين از جاي خود جهيد و با چشمهايي از حدقه برآمده ، لبهايش را به دست نرم ناتاشنكا كه بوي صابون تخم مرغي مي داد ، فشرد. در همين هنگام پپلف ، آرنج خود را شتابان به پهلوي كلئوپاترا پترونا زد ، رنگ رخسارش به سفيدي گچ شد ، دگمه هاي كتش را با عجله انداخت و گفت:

ــ بجنب! شمايل! شمايل را از روي ديوار بردار! راه بيفت ، زن! يالله بجنب!

آنگاه بدون اتلاف وقت ، در اتاق را چارطاق باز كرد و دستهايش را به طرف آسمان گرفت و با چشمهاي آلوده به اشكش پلك زد و گفت:

ــ بچه ها! … دعاي خيرتان ميكنم … بچه هاي عزيز … خداوند خوشبختتان كند … اولاد فراوان داشته باشيد …

مادر نيز كه از فرط خوشحالي اشك مي ريخت ، گفت:

ــ من … من هم دعاي خيرتان مي كنم … عزيزان من انشاالله خوشبخت شويد ، پا به پاي هم پير شويد!

آنگاه رو كرد به شچوپكين و ادامه داد:

ــ آه ، شما يگانه گنجينه ام را از من مي گيريد! دخترم را دوست داشته باشيد … با او مهربان باشيد …

دهان شچوپكين بينوا از ترس و تعجب باز ماند ، شبيخون والدين ناتاشنكا آنقدر جسورانه و غيرمنتظره بود كه مرد جوان فرصت نيافت حتي كلمه اي بر زبان بياورد. در حالي كه از وحشت سراپا ميلرزيد ، با خود فكر كرد: « اي داد بيداد ، دم به تله دادم! غافلگيرم كردند! كار زار است! محال است بتوانم از اين معركه جان سالم بدر ببرم! »

بناچار سر خود را از سر تسليم خم كرد تا شمايل را بالاي آن بگيرند ، انگار ميخواست بگويد: « تسليم ميشوم! » پدر ناتاشنكا كه او نيز اشك ميريخت ، گفت:

ــ دعا … دعاي خير مي كنم. ناتاشنكا دخترم … برو كنارش بايست … پترونا ،‌ شمايل را بده من …

اما در اين لحظه ، پدر ناگهان از گريستن باز ماند و چهره اش از شدت خشم ، كج و معوج شد. با حالتي آكنده از غيظ و عصبانيت رو كرد به پترونا و داد زد:

ــ خنگ خدا! كله پوك! ببين بجاي شمايل چه ميدهد دستم!

ــ واي خدا مرگم بده!

راستي مگر چه شده بود ؟

شچوپكين نگاه آميخته به ترس و وحشت خود را به شمايل دوخت و در همان آن پي برد كه نجات يافته است: در آن هير و وير ، والده ي ناتاشنكا بجاي شمايل مقدس ، عكس لاژچنيكف نويسنده را از ديوار برداشته بود. پپلف پير و كلئوپاترا پترونا تصوير در دست ، حيران و شرمنده ايستاده بودند. در اين ميان آقاي دبير با استفاده از آشفتگي وضع ، پا به فرار گذاشت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اچوملف ، افسر كلانتري ، شنل نو بر تن و بقچه ي كوچكي در دست ، در حال عبور از ميدان بازار است و پاسباني موحنايي با غربالي پر از انگور فرنگي مصادره شده ، از پي او روان. سكوت بر همه جا و همه چيز حكمفرماست … ميدان ، كاملاً خلوت است ، كسي در آن ديده نميشود … درهاي باز دكانها و ميخانه ها ، مثل دهانهاي گرسنه ، با نگاهي آكنده از غم و ملال ، به روز خدا خيره شده اند ؛ كنار اين درها ، حتي يك گدا به چشم نميخورد. ناگهان صدايي به گوش ميرسد كه فرياد ميكشد:

ــ لعنتي ، حالا ديگر گازم ميگيري؟! بچه ها ولش نكنيد! گذشت آن روزها ، حالا ديگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگيريدش! آهاي … بگيريدش!

و همان دم ، زوزه ي سگي هم به گوش ميرسد. اچوملف به آن سو مي نگرد و سگي را مي بيند كه سراسيمه و مضطرب ، روي سه پاي خود ورجه ورجه كنان از توي انبار هيزم پيچوگين تاجر بيرون مي جهد و پا به فرار ميگذارد. مردي هم با پيراهن چيت آهار خورده و جليتقه ي دگمه باز ، از پي سگ ميدود. مرد ، همچنانكه ميدود اندام خود را به طرف جلو خم ميكند ، خويشتن را بر زمين مي اندازد و به دو پاي سگ ، چنگ مي افكند. زوزه ي سگ و بانگ مرد ــ « ولش نكنيد! » ــ بار ديگر شنيده ميشود. از درون دكانها ، چهره هايي خواب آلود ، سرك ميكشند و لحظه اي بعد ،‌ عده اي ــ انگار كه از دل زمين روييده باشند ــ كنار انبار هيزم ازدحام ميكنند.

پاسبان ، رو ميكند به افسر و مي گويد:

ــ قربان ، انگار اغتشاش و بي نظمي راه افتاده! …

اچوملف نيم چرخي به سمت چپ مي زند و به طرف جمعيت مي رود. دم در انبار ، مردي كه وصفش رفت با جليتقه ي دگمه باز خود ديده ميشود ــ دست راستش را بلند كرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعيت ، نشان ميدهد. قيافه ي نيمه مستش انگار كه داد ميزند: « حقت را ميگذارم كف دستت لعنتي! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پيروزي ميماند. افسر كلانتري ،‌ نگاهش ميكند و استاد خريوكين ــ زرگر معروف ــ را بجا مي آورد. باني جنجال نيز ــ يك توله ي تازي سفيد رنگ با پوزه ي باريك و لكه ي زردي بر پشت ــ با دستهاي از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ي محاصره ي جمعيت ، همانجا روي زمين نشسته است. چشمهاي نمورش ، از اندوه و از وحشت بيكرانش حكايت ميكند. اچوملف ، صف جمعيت را ميشكافد و مي پرسد:

ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اينجا چرا؟ … تو ديگر انگشتت را چرا؟ … كي بود داد مي زد؟

خريوكين توي مشت خود سرفه اي ميكند و مي گويد:

ــ قربان ، داشتم براي خودم مي رفتم ، كاري هم به كار كسي نداشتم … با ميتري ميتريچ درباره ي مظنه ي هيزم حرف مي زديم … يكهو اين حيوان لعنتي پريد و بيخود و بي جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشيد قربان ، من آدم زحمتكشي هستم … كارهاي ظريف ميكنم … من بايد خسارت بگيرم ، آخر ممكن است انگشتم را نتوانم يك هفته تكان بدهم … آخر كدام قانون به حيوان اجازه ميدهد؟ … اگر بنا باشد هر كسي آدم را گاز بگيرد ، بهتره سرمان را بگذاريم و بميريم …

اچوملف سرفه اي ميكند ، ابروانش را بالا مي اندازد و با لحن جدي مي گويد:

ــ هوم! … بسيار خوب … سگ مال كيست؟ من اجازه نميدهم! يعني چه؟ سگهايشان را توي كوچه و خيابان ، ول ميكنند به امان خدا! تا كي بايد به آقاياني كه خوش ندارند قوانين را مراعات كنند روي خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتي كه ميخواهد باشد ، چنان جريمه كنم كه ول دادن سگ و انواع چارپا ، يادش برود! مادرش را به عزايش مينشانم! …

آنگاه رو ميكند به پاسبان و مي گويد:

ــ يلديرين! ببين سگ مال كيست و موضوع را صورتمجلس كن! خود سگ را هم بايد نفله كرد. فوري! احتمال ميرود هار باشد … مي پرسم: اين سگ مال كيست؟

مردي از ميان جمعيت مي گويد:

ــ غلط نكنم بايد مال ژنرال ژيگانف باشد.

ــ ژنرال ژيگانف؟ هوم! … يلديرين بيا كمكم كن پالتويم را در آرم … چه گرمايي! انگار ميخواهد باران ببارد …

بعد ، رو ميكند به خريوكين و ادامه ميدهد:

ــ من فقط از يك چيز سر در نمي آورم: آخر چطور ممكن است سگ به اين كوچكي گازت گرفته باشد؟ او كه قدش به انگشت تو نميرسد! سگ به اين كوچكي … و تو ماشاالله با آن قد ديلاقت! … لابد انگشتت را با ميخي سيخي زخم كردي و حالا به كله ات زده كه دروغ سر هم كني و بهتان بزني. امثال تو ارقه ها را خوب ميشناسم!

يك نفر از ميان جمعيت مي گويد:

ــ قربان ، خريوكين محض خنده و تفريح مي خواست پوزه ي سگ را با آتش سيگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل كه نيست ــ پريد و انگشت او را گاز گرفت … خودتان كه ميشناسيد اين آدم چرند را!

خريوكين داد مي زند:

ــ آدم بي قواره ، چرا دروغ مي گويي؟ تو كه آنجا نبودي! چرا دروغ سر هم مي كني؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهميده اي هستند ، حاليشان ميشود كي دروغ ميگويد و كي پيش خدا روسفيد است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاكمه ام كنند … قاضي قانونها را خوب بلد است … گذشت آن زمان … حالا ديگر ، قانون همه را به يك چشم نگاه ميكند … تازه ، داداش خودم هم در اداره ي ژاندارمري خدمت ميكند …

ــ جر و بحث موقوف!

در اين لحظه پاسبان با لحني جدي و با حالتي آميخته به ژرف انديشي مي گويد:

ــ نه ، نبايد مال ژنرال باشد … ژنرال و اين جور سگ؟ … سگ هاي ايشان از نژاد اصيل اند …

ــ مطمئني ؟

ــ بله قربان ، مطمئنم …

ــ خود من هم مي دانستم. سگهاي ژنرال ، گران قيمت و اصيل اند ، حال آنكه اين سگه به لعنت خدا نمي ارزد! نه پشم و پيله ي حسابي دارد ، نه ريخت و قيافه و هيكل حسابي … نژادش ، حتماً پست است … مگر ممكن است ژنرال ، اين جور سگها را در خانه اش نگه دارد؟! … عقل و شعورتان كجا رفته؟ اين سگ اگر گذرش به مسكو يا پتربورگ مي افتاد ميدانيد باهاش چكار ميكردند؟ قانون ، بي قانون فوري خفه اش ميكردند! گوش كن خريوكين ، حالا كه به تو خسارت وارد آمده نبايد از شكايتت بگذري … حق اين نوع آدمها را بايد كف دستشان گذاشت! وقت آن است كه …

پاسبان ، زير لب مي گويد:

ــ اما شايد هم مال ژنرال باشد … روي پوزه اش كه نوشته نشده … چند روز پيش ، حيواني شبيه اين را در خانه ي ژنرال ديده بودم.

صدايي از ميان جمعيت مي گويد:

ــ من مي شناسمش. مال ژنرال است!

ــ هوم! … يلديرين ، برادر سردم شد ، پالتويم را بنداز روي شانه هام … چه سوزي! … لرزم گرفت … اصلاً سگ را ببر خدمت ژنرال و خودت از ايشان پرس و جو كن … به ايشان بگو كه سگ را من پيدا كردم و فرستادم خدمتشان … در ضمن به ايشان يادآوري كن كه سگ را در كوچه و خيابان ، رها نكنند … شايد اين حيوان ، سگ گران قيمتي باشد و اگر هر رهگذري بخواهد آتش سيگارش را به پوزه ي سگ بيچاره بچسباند ، چه بسا از اين زبان بسته چيزي باقي نماند. حيوانيست ظريف … و اما تو ، كله پوك بيشعور . دستت را بگير پايين! لازم نيست آن انگشت احمقانه ات را به معرض نمايش بگذاري! اصلاً همه اش تقصير خودت است! …

ــ اونهاش ، آشپز ژنرال دارد مي آيد اين طرف ، خوب است ازش بپرسيد … هي ، پروخور! بيا اينجا جانم! نگاهي به اين سگ بنداز … مال شماست؟

ــ چه حرفها! ما هيچ وقت از اين سگها نداشتيم!

اچوملف مي گويد:

ــ اين كه پرسيدن نداشت! معلوم است كه ولگرده! احتياج به اين همه جر و بحث هم ندارد! … وقتي من مي گويم ولگرده ، حتماً ولگرده … بايد كارش را ساخت.

پروخور همچنان ادامه ميدهد:

ــ گفتم مال ما نيست ، مال اخوي ژنرال است ؛ هماني كه از چند روز به اين طرف مهمان ماست. ژنرال خودمان علاقه ي چنداني به سگ شكاري ندارد ، ولي اخوي شان طرفدار اين جور سگهاست …

اچوملف با لحني آميخته به محبت مي پرسد:

ــ مگر اخوي ايشان تشريف آورده اند اينجا؟ ولاديمير ايوانيچ را مي گويم ، خداي من! اصلاً خبر نداشتم! لابد مهمان برادرشان هستند …

ــ بله مهمان هستند …

ــ خداي من … لابد دلشان براي برادرشان تنگ شده بود … و مرا ببين كه اصلاً خبر نداشتم! پس سگ مال ايشان است؟ واقعاً خوشحالم … بيا با خودت ببرش خانه … سگ بدي نيست … حيوان زبر و زرنگي است … پريد و انگشت آن يارو را گاز گرفت! ها ــ ها ــ ها … حيوانكي دارد ميلرزد … ناكس كوچولو هنوز هم دارد مي غرد … چه با نمك! …

پروخور توله را صدا مي زند و همراه سگ از در انبار دور ميشود … جمعيت به ريش خريوكين مي خندد. اچوملف با لحني آميخته به تهديد ، بانگ ميزند:

ــ صبر كن ، به حسابت مي رسم!

آنگاه شنل را به دور تن خود مي پيچد و ميدان بازار را ترك مي كند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زندگي ، چيزي ست تلخ و نامطبوع اما زيباسازي آن كاري ست نه چندان دشوار. براي ايجاد اين دگرگوني كافي نيست كه مثلاً دويست هزار روبل در لاتاري ببري يا به اخذ نشان « عقاب سفيد » نايل آيي يا با زيبارويي دلفريب ازدواج كني يا به عنوان انساني خوش قلب شهره ي دهر شوي ــ نعمتهايي را كه برشمردم ، فناپذيرند ، به عادت روزانه مبدل ميشوند. براي آنكه مدام ــ حتي به گاه ماتم و اندوه ــ احساس خوشبختي كني بايد: اولاً از آنچه كه داري راضي و خشنود باشي ، ثانياً از اين انديشه كه « ممكن بود بدتر از اين شود » احساس خرسندي كني و اين كار دشواري نيست:

وقتي قوطي كبريت در جيبت آتش ميگيرد از اينكه جيب تو انبار باروت نبود خوش باش ، رو خدا را شكر كن.

وقتي عده اي از اقوام فقير بيچاره ات سرزده به ويلاي ييلاقي ات مي آيند ، رنگ رخساره ات را نباز ، بلكه شادماني كن و بانگ بر آر كه: « جاي شكرش باقيست كه اقوامم آمده اند ، نه پليس! »

اگر خاري در انگشتت خليد ، برو شكر كن كه: « چه خوب شد كه در چشمم نخليد! »

اگر زن يا خواهر زنت بجاي ترانه اي دلنشين گام مي نوازد ، از كوره در نرو بلكه تا مي تواني شادماني كن كه موسيقي گوش ميكني ، نه زوزه ي شغال يا زنجموره ي گربه.

رو خدا را شكر كن كه نه اسب باركش هستي ، نه ميكرب ، نه كرم تريشين ، نه خوك ، نه الاغ ، نه ساس ، نه خرس كولي هاي دوره گرد … پايكوبي كن كه نه شل هستي ، نه كور ، نه كر ، نه لال و نه مبتلا به وبا … هلهله كن كه در اين لحظه روي نيمكت متهمان ننشسته اي ،‌ روياروي طلبكار نايستاده اي و براي دريافت حق التأليفت در حال چانه زدن با ناشرت نيستي.

اگر در محلي نه چندان پرت و دور افتاده سكونت داري از اين انديشه كه ممكن بود محل سكونتت پرت تر و دور افتاده تر از اين باشد شادماني كن.

اگر فقط يك دندانت درد ميكند ، دل به اين خوش دار كه تمام دندانهايت درد نمي كنند.

اگر اين امكان را داري كه مجله ي « شهروند » را نخواني يا روي بشكه ي مخصوص حمل فاضلاب ننشسته و يا در آن واحد سه تا زن نگرفته باشي ، شادي و پايكوبي كن.

وقتي به كلانتري جلبت ميكنند از اينكه مقصد تو كلانتري ست ، نه جهنم سوزان ، خوشحال باش و جست و خيز كن.

اگر با تركه ي توس به جانت افتاده اند هلهله كن كه: « خوشا به حالم كه با گزنه به جانم نيفتاده اند! »

اگر زنت به تو خيانت مي كند ، دل بدين خوش دار كه به تو خيانت مي كند ،‌ نه به مام ميهن.

و قس عليهذا … اي آدم ، پند و اندرزهايم را به كار گير تا زندگي ات سراسر هلهله و شادماني شود.
 
بالا