برگزیده های پرشین تولز

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Dead_Man

Registered User
تاریخ عضویت
16 می 2007
نوشته‌ها
441
لایک‌ها
3
محل سکونت
Lost in middle of nowhere
به نقل از Even Star :
شاید هم نشون این باشه که ادم ها زیادی به هم بد بین هستند!!

من که این طور فکر نمی کنم شاید حق با اون پیر زنه بوده
شاید یکی که قرار بوده اون چهار دلار رو کمک کنه نکرده بوده
در کل خیلی فان بود
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
من که این طور فکر نمی کنم شاید حق با اون پیر زنه بوده
شاید یکی که قرار بوده اون چهار دلار رو کمک کنه نکرده بوده
در کل خیلی فان بود

وا چقدر بدبین هستین!!!:D
 

Dead_Man

Registered User
تاریخ عضویت
16 می 2007
نوشته‌ها
441
لایک‌ها
3
محل سکونت
Lost in middle of nowhere
خوب من اين طورم حتما پير زنه يه چيز مي دونسته كه گفته 100 دلار
وقتي شده 96 تا حتما يكي كم داده ديگه
مثلا اگه قرار باشه براي يك نفر پول جمع كني تو يه جمع بعد پول جمع شده بشه 99 هزار تومان خودت 1000 تومان روش نمي گذاري رند بشه مي گذاري ديگه
اين هم همين قضيه هست معلومه يكي كم كاري كرده
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
خوب من اين طورم حتما پير زنه يه چيز مي دونسته كه گفته 100 دلار
وقتي شده 96 تا حتما يكي كم داده ديگه
مثلا اگه قرار باشه براي يك نفر پول جمع كني تو يه جمع بعد پول جمع شده بشه 99 هزار تومان خودت 1000 تومان روش نمي گذاري رند بشه مي گذاري ديگه
اين هم همين قضيه هست معلومه يكي كم كاري كرده

خوب شاید نداشتن دیگه بدن !حالا بیا خوبی کن!:lol:
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
قورباغه ی کر!!

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم درمسابقه ی دو بدوند .
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...
و مسابقه شروع شد ....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید
اوه,عجب کار مشکلی
اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند..
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ...
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو
که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که
برنده ی مسابقه کر بوده !!!

نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس
کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو
ازتون می گیرند-- چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !هیشه به
قدرت کلمات فکر کنید .چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما
تأثیر میگذاره
پس

مثبت فکر کنید

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید !
و هیشه باور داشته باشید
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم
 

Romain_Gary

Registered User
تاریخ عضویت
23 فوریه 2005
نوشته‌ها
1,801
لایک‌ها
6
سن
38
قورباغه ی کر!!

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم درمسابقه ی دو بدوند .
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...
و مسابقه شروع شد ....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید
اوه,عجب کار مشکلی
اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند..
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ...
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو
که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که
برنده ی مسابقه کر بوده !!!

نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس
کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو
ازتون می گیرند-- چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !هیشه به
قدرت کلمات فکر کنید .چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما
تأثیر میگذاره
پس

مثبت فکر کنید

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید !
و هیشه باور داشته باشید
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم
خیلی خیلی جالب بود و آموزرنده :دی .... ممنون
 

GHoST_DoG

Registered User
تاریخ عضویت
10 آپریل 2007
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
2
البته من این داستان رو به صورت دیگه ای شنیدم یعنی دو تا قورباغه بودن که تو یه چاه افتاده بودن و در آخر قورباغه کر موفق میشه نجات پیدا کنه البته تو این داستان گفته بود قورباغه کر فکر میکرده همه دارن تشویقش میکنن فکر کنم به غیر از کر بودن قورباغه خوشبینیم بوده!
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
البته من این داستان رو به صورت دیگه ای شنیدم یعنی دو تا قورباغه بودن که تو یه چاه افتاده بودن و در آخر قورباغه کر موفق میشه نجات پیدا کنه البته تو این داستان گفته بود قورباغه کر فکر میکرده همه دارن تشویقش میکنن فکر کنم به غیر از کر بودن قورباغه خوشبینیم بوده!

اما من این رو تو اینترنت خوندم و براتون گذاشتم :cool:شاید اصلش اونی باشه که شما میگید:happy:
 

N&A

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 آپریل 2007
نوشته‌ها
38
لایک‌ها
0
سن
18

3POWER

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
1 دسامبر 2006
نوشته‌ها
2,756
لایک‌ها
543
راننده کامیونی وارد رستوران شد.
دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت . دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد : از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت.
جالب بود برام خيلي
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
آواز او پیغام خداست.....



جغدي روي كنگره‌هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا مي‌كرد. رفتن و رد پاي آن را. و آدم‌هايي را مي‌ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي‌بندند. جغد اما مي‌دانست كه سنگ‌ها ترك مي‌خورند، ستون‌ها فرو مي‌ريزند، درها مي‌شكنند و ديوارها خراب مي‌شوند. او بارها و بارها تاج‌هاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابه‌لاي خاكروبه‌هاي قصر دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري‌اش مي‌خواند؛ و فكر مي‌كرد شايد پرده‌هاي ضخيم دل آدم‌ها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي‌شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت:« بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگينشان مي‌كني. دوستت ندارند. مي‌گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.»
قلب جغد پيرشكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:« آواز‌‌خوان كنگره‌هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي‌خواني؟ دل آسمانم گرفته است.»
جغد گفت:« خدايا! آدم‌هايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.» خدا گفت:« آوازهاي تو بوي دل كندن مي‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه‌اي! و آن كه مي‌بيند و مي‌انديشد، به هيچ چيز دل نمي‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترين و قشنگ‌ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.»
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌هاي دنيا مي‌خواند. و آن كس كه مي‌فهمد، مي‌داند آواز او پيغام خداست كه مي‌گويد:« آن چه نپايد، دلبستگي را نشايد.»
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor



دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت،جاه طلبی،.......... .هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگی شان را.شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را بهم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند.موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم،فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.می بینی!آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با این ها فرق می کنی.تو زیرکی و مومن.زیرکی و ایمان،آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه.به جای هر چیزی فریب می خورند.از شیطان بدم می آمد اما حرف هایش شیرین بود.گذاشتم که حرف بزندو او هی گفت و گفت و گفت...ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خود گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی چیزی ار شیطان بدزدد.بگذار یک بار هم او فریب بخورد.به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توی آن چیزی جز غرور نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اطاق ریخت.فریب خورده بود،فریب...
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.تمام راه را دویدم.تمام راه لعنتش کردم.تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم.عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.به میدان رسیدم اما شیطان نبود.آن وقت نسشتم و های های گریه کردم.اشک هایم که تمام شد بلند شدم.بلند شدم که بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را.و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم،به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
واقعاً همینطور است
این شیطان نیست که به سراغ انسانها میرود بلکه این انسانها هستند که به دنبال او هستند
و این عمل انسانها تنها از بی ایمانی سرچشمه میگیرد

امام علی میفرماید :

میان کفر و ایمان فاصله ای جز ترک نماز نیست

نمازی که میتواند در هر فرهنگی شکل ظاهریش تغییر کند چیزی که خیلی ها آن را فراموش کرده اند مانند خودم!
 

ghoghnuse

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 اکتبر 2005
نوشته‌ها
587
لایک‌ها
1
محل سکونت
در قلب کسانی که دوستم دارند
سلام بر دوستان

من به شيطان اعتقادي ندارم ، من معتقد به گفته بزرگي هستم كه ميگه : شيطان نبود خدا و عشق است ...


بدرود .
 
بالا