برگزیده های پرشین تولز

زیبا ترین شعرهایی که تا به حال خواندید یا شنیدید

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
با یک عصای چوبی هم می توان دوید

گر بالهای تفکر ما بازتر شود

گر آن درخت سیب خیالات ما

بین زمین و آسمان خدا بارور شود...



"محمد تقی اقدام"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
گلی از شاخه اگر می چینیم

برگ برگش نکنیم

و به بادش ندهیم!

لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم

و شبی چند از آن

هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم

شاید از باغچه ی کوچکِ اندشه مان گل روید...!



"سهراب سپهری"
 

kyle

مدیر بورس و بانکداری
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,434
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
با آب گفتم درد خود،افسرده آب از درد من
بر گل دمیدم آه خود ،پژمرده زآه سرد من
بر باد دادم راز خود ،نالید باد از راز من
در خاک کردم گرد خود ، آتش گرفت از گرد من
چون دید نرگس چشم من ، شد همچو چشم سرخ من
چون دید لاله روی من ، شد همچو روی زرد من
از هجر روی دلبرم، چون شب سیه شد روز من
بر خار خسبم ،خون خورم ،آن خواب من، این خورد من...
جز میوه حسرت که چید ،از باغ محنت خیز من
جز غم نمی روید(رشید) از کشت غم پرورد من

رشید یاسمی
 

kyle

مدیر بورس و بانکداری
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,434
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
هر که او را مسیح در نفس است
جای او در میانه قفس است
هر کجا مرغک خوش الحانی ست
مبتلا و اسیر و زندانی ست
ماهی از رقص دلفریب خودش
می کند تّنگ را نصیب خودش
برّه چون مزّه اش لذیذتر است
نزد قصّاب خود عزیزتر است
هر که حُسنی به طالعش دارد
روزگارش چنین بیازارد
سیه آواز و چهره ای چو کلاغ
به رهایی پرد میانه باغ...
هر قناری چو قار قار کند
خویش را از قفس کنار کند
یا کلاغ و رهایی و ویله گی
یا قناری و این قفس زدگی
باز در تُنگ،در قفس بودن
بهتر از زشت و بد نفس بودن...

مجتبي كاشاني
 

oِiu

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 سپتامبر 2014
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
3
سن
31
شیشه ی پنجره را باران شست.

از دل من امّا،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!
 

oِiu

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 سپتامبر 2014
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
3
سن
31
شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من امّا

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟!

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم ، دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای

باران

باران . . .


از : حمید مصدق
 

oِiu

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 سپتامبر 2014
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
3
سن
31
مطلب قبل رو چطور ویرایش کنم؟؟!
 
Last edited:

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
یک نگاهی به شمعدانی کنار پنجره ات بینداز

ببین چگونه زمانی که برگی

زرد و پژمرده از ساقه جدا می شود،

باز جوانه ی امیدی دیگر سر می زند!

و باز غنچه ای و باز شکوفاییِ گلی...

و باز امید

و باز امید

و باز امید...
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت

نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو

«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس

«دوستت دارم» را با من بسیار بگو



"فریدون مشیری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
روزگاریست در این شهر غریب

بین آدمهایی که زِ تنهاییِ خود می ترسند

وز پسِ آینه از دیدنِ خود میترسند،

من تو را پاک ترین یافته ام!

آن قدر پاک، که اگر آب نبود

من تو را "آب" صدا می کردم...!
 

oِiu

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 سپتامبر 2014
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
3
سن
31
چه جوری تونستی که بی من بتونی
چه جوری تونستی رو حرفات نمونی
چه جوری تونستی چشمات و ببندی
با هرکسی جز من بگی و بخندی
چه جوری تونستی دلشوره نگیری
مث من ساده، تو خودت نمیری
چه جوری تونستی این همه عوض شی
به همم بریزی، من و سر هر چی
چه جوری تونستی فکر من نباشی
دست من و نگیری، رویام و بپاشی
چه جوری تونستی من و جا بذاری
ببینی می میرم، به روتم نیاری..، :( :(
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛

چو شهری فرو خفته خاموش شد

سخن های ناگفته در مغزها

به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام

غضبناک و فرسوده و خسته بود

جوان بود و در عنفوان در شباب

جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را

صدای رسای معلم شکست

زجا احمدک جست و بند دلش

از این بی خبر بانگ ناگه گسست

"بیا احمدک درس دیروز را

بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"

ولی احمدک درس ناخوانده بود

به جز آنچه دیروز از وی شنفت

عرق چون شتابان سرشک ستم

خطوط خجالت به رویش نگاشت

لباس پر از وصله و ژنده اش

به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت

"بنی آدم اعضای یکدیگرند"

وجودش به یکباره فریاد کرد

"که در آفرینش ز یک گوهرند"

در اقلیم ما رنج بر مردمان

زبان و دلش گفت بی اختیار

"چو عضوی به درد آورد روزگار"

"دگر عضوها را نماند قرار"


"تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود

جهان پیش چشمش سیه پوش شد

نگاهی ز سنگینی از روی شرم

به پایین بیفکند و خاموش شد

در اعماق مغزش به جز درد و رنج

نمی کرد پیدا کلامی دگر

در آن عمر کوتاه او خاطرش

نمی داد جز آن پیامی دگر

ز چشم معلم شراری جهید

نماینده آتش خشم او

درونش پر از نفرت و کینه گشت

غضب می درخشید در چشم او

"چرا احمدِ کودنِ بی شعور،"

معلم بگفتا به لحنی گران

"نخواندی چنین درس آسان بگو"

"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"


عرق از جبین، احمدک پاک کرد

خدایا چه می گوید آموزگار

نمی داند آیا که در این دیار

بود فرق مابین دار و ندار؟

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟

به شرحی که از چشم خود بیم داشت

بگوید که فرق است مابین او

و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟

به آهستگی احمد بی نوا

چنین زیر لب گفت با قلب چاک

"که آنان به دامان مادر خوشند

و من بی وجودش نهم سر به خاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی

نگفته کسی تاکنون یک سخن

ندارند کاری به جز خورد و خواب

به مال پدر تکیه دارند و من

من از روی اجبار و از ترس مرگ

کشیدم از آن درس بگذشته دست

کنم با پدر پینه دوزی و کار

ببین دست پر پینه ام شاهد است"

سخن های او را معلم برید

هنوز او سخن های بسیار داشت

دلی از ستم کاری ظالمان

نژند و ستمدیده و زار داشت ؟

معلم بکوبید پا بر زمین

و این پیک قلب پر از کینه است

"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"

"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"


رود یک نفر پیش ناظم که او

به همراه خود یک فلک آورد

نماید پر از پینه پاهای او

ز چوبی که بهر کتک آورد !

دل احمد آزرده و ریش گشت

چو او این سخن از معلم شنفت

ز چشمان او کورسویی جهید

به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین، یادم آمد، دمی صبر کن

تامــل، خــدا را، تامــل، دمـی ...

"تو کز محنت دیگران بی غمی"

"نشاید که نامت نهند آدمی!"



"مرحوم علی اصغر اصفهانی"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
دنیا قشنگ تر بود اگر

آدمها مثل سایه هایشان صاف و یکرنگ بودند!!

بیشمارند آنهایی که نامشان آدم است...

ادعایشان آدمیت...

کلامشان انسانیت...

رفتارشان صمیمیت...

حال، باید دنبال یکی گشت که

نه آدم باشد...

نه انسان باشد...

نه دوست و رفیق صمیمی...

تنها صاف باشد و صادق...

پشت سایه اش خنجر نباشد برای دریدن...

هیچ نگوید...

فقط همان باشد که سایه اش میگوید: "صاف و یکرنگ"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
تلفیقی از حقیقت و رویاست زندگی

همواره در نگاه تو پیداست زندگی

غمگین مباش از این که غریبیم و بی کسیم

غمگین مباش دوست، همین هاست زندگی



"جابر نریمانی"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
گل باش که همنشین عطار شوی

زان پیش که همدم خس و خار شوی

زحمت متراش و مژده ی رحمت باش

پل باش به جای آن که دیوار شوی



بی پل، قدمی به انتهایی نرسد

آواز کسی به آشنایی نرسد

بی پل نه شکفتنی نه علمی، سخنی

بی پل که تمدنی به جایی نرسد



"مجتبی کاشانی"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
عشقبازی به همین آسانیست...
که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی

رنج ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آنها بزنی...



"مجتبی کاشانی"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
در گذرگاه زمان،
خیمه شب بازیِ دهر


با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد،


عشق ها می میرند،


رنگ ها رنگ دگر می گیرند،


و فقط خاطره هاست


که چه شیرین و چه تلخ


دست ناخورده به جا می مانند!


"مهدی اخوان ثالث"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
افتاد
آن سان که برگ

- آن اتفاق زرد-

می افتد

افتاد

آن سان که مرگ

- آن اتفاق سرد-

می افتد
اما

او سبز بود و گرم

که افتاد...



"قیصر امین پور"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
زندگی بار گرانی ست
که بر پشت پریشانی توست...

کار آسانی نیست

نان درآوردن و غم خوردن و عاشق بودن...

پدرم

کمرم از غم سنگین نگاهت خَم باد...



"مجتبي كاشاني"
 
بالا