برگزیده های پرشین تولز

عرفان نظر آهاری

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
32
محل سکونت
shangri
ترا نه ای روی زمین افتاده بود. قناری کوچکی آن را برداشت ودر گلوی نازک خود ریخت.ترانه در قناری جاری شد.با او در آمیخت. ترانه آب شد. ترانه خون شد. ترانه نفس شد و زندگی.
قناری ترانه را سر داد. ترا نه از گلوی قناری به اوج رسید. ترانه معنا یافت.ترانه جان گرفت. قناری نیز؛ و همه دانستند که ازاین پس ترانه ، جان قناری است.
***
ایمان، ترانه ی آدمی است. قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان.

برگرفته از کتاب"بالهایت را کجا جا گذاشتی؟"
 

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
یکی از تاپیک های مهجور مانده این بخش تاپیک عرفان نظر آهاری هست

نویسنده ای که من به شخصه بسیار نوشته هاشو دوست دارم و از خوندشون لذت میبرم.



دو روز مانده به پایان جهان

از کتابی به همین نام


دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ، تنها دو روز خط نخورده بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت خدا سکوت کرد . جیغ زد و جاروجنجال به راه انداخت، خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم

ریخت خدا سکوت کرد.

به پروپای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد.

کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد.

دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

اين بار خدا سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!

لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري مي‌توان کرد...؟

خدا گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و

گفت: حالا برو و زندگي کن!

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي

فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.

آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.

n00125201-b.jpg
 
بالا