dashakol99
Registered User
درود
خیام را چه گویم ، نمیدانم، خیام همان است که می دانیم و گفتن نمی توانیم. عمر خیام ستاره ی بی بدیل آسمان ایران است که همچنان برای جهانیان دلبری می کند و با نور دلفروز و گیرنده ی خویش چشمان مردمان را محو و خمار خویش می کند،بایست خیام را آنگونه توصیف کنیم که بود، خیام راستگو بود و از گفتن درونیات خویش ترسی نداشت، خیام آنچه می پنداشت می گفت نه آنچه خوشایند اطرافیانش باشد و این به درستی از رباعیات و نوشته های علمی این بزرگوار بر می آید، حکیم عمر خیام شخصی است که اشعار وی به هیچ وجه قابل تفسیر نیست، کسانی سعی دارند که این بزرگوار را به گونه ای دیگر به مردم معرفی کنند اما باید بدانیم که مهم ترین خصلتی که از اشعار و مجموع نوشته های به جامانده از این بزرگوار بر می آید راستی و درستی ایشان می باشد، بنابراین از چنین فردی بر نمی آید که شعر های افسانه ای بنویسد که مضحکه ی دست افرادی شود که از آن تفاسیر بی ربط بسازند. حدود 2-3 هزار رباعی را به عمر خیام نسبت می دهند اما تعداد زیادی از این رباعیات نسبت داده شده بی ربط و سست هستند. بعضی ادیبان درباره ی رباعیات ایشان تحقیق کرده اند و سعی کرده اند درست را از نادرست بسنجند، از آن جمله می توان محمد علی فروغی را نام برد که در نهایت 178 رباعی را از خود خیام می داند و یا صادق هدایت که 143 رباعی را از خود خیام می داند و بقییه رباعیات را کذب شمرده اند. آنچه ما میدانیم آن است که خیام جانمایه ی اندیشه ی خود را به صورت یک جام سیمین خوشتراش در آورده، مردمان خردمند با نگاه کردن به درون این جام به وضوح درون خویش را می بینند. خیام با این جام سیمین و پر از می ناب و تمام نشدنی جهانیان را سرمست نموده است به طوری که امروز شناخته شده ترین شاعر پارسی گوی در گیتی هم حکیم نیشابور می باشد.
این شعر نگاره ها خرده تلاشیست برای آشنایی بیشتر فرزندان ایران زمین با این بزرگمرد سرزمینشان، باشد که از او بیاموزیم.
خیام را چه گویم ، نمیدانم، خیام همان است که می دانیم و گفتن نمی توانیم. عمر خیام ستاره ی بی بدیل آسمان ایران است که همچنان برای جهانیان دلبری می کند و با نور دلفروز و گیرنده ی خویش چشمان مردمان را محو و خمار خویش می کند،بایست خیام را آنگونه توصیف کنیم که بود، خیام راستگو بود و از گفتن درونیات خویش ترسی نداشت، خیام آنچه می پنداشت می گفت نه آنچه خوشایند اطرافیانش باشد و این به درستی از رباعیات و نوشته های علمی این بزرگوار بر می آید، حکیم عمر خیام شخصی است که اشعار وی به هیچ وجه قابل تفسیر نیست، کسانی سعی دارند که این بزرگوار را به گونه ای دیگر به مردم معرفی کنند اما باید بدانیم که مهم ترین خصلتی که از اشعار و مجموع نوشته های به جامانده از این بزرگوار بر می آید راستی و درستی ایشان می باشد، بنابراین از چنین فردی بر نمی آید که شعر های افسانه ای بنویسد که مضحکه ی دست افرادی شود که از آن تفاسیر بی ربط بسازند. حدود 2-3 هزار رباعی را به عمر خیام نسبت می دهند اما تعداد زیادی از این رباعیات نسبت داده شده بی ربط و سست هستند. بعضی ادیبان درباره ی رباعیات ایشان تحقیق کرده اند و سعی کرده اند درست را از نادرست بسنجند، از آن جمله می توان محمد علی فروغی را نام برد که در نهایت 178 رباعی را از خود خیام می داند و یا صادق هدایت که 143 رباعی را از خود خیام می داند و بقییه رباعیات را کذب شمرده اند. آنچه ما میدانیم آن است که خیام جانمایه ی اندیشه ی خود را به صورت یک جام سیمین خوشتراش در آورده، مردمان خردمند با نگاه کردن به درون این جام به وضوح درون خویش را می بینند. خیام با این جام سیمین و پر از می ناب و تمام نشدنی جهانیان را سرمست نموده است به طوری که امروز شناخته شده ترین شاعر پارسی گوی در گیتی هم حکیم نیشابور می باشد.
این شعر نگاره ها خرده تلاشیست برای آشنایی بیشتر فرزندان ایران زمین با این بزرگمرد سرزمینشان، باشد که از او بیاموزیم.
( 1 )
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست ، / برخيز و بجام باده کن عزم درست ؛
کاين سبزه که امروز تماشاگه تست ، / فردا همه از خاک تو برخواهد رست !
.
( 2 )
دل سر حيات اگر کماهي دانست ، / در مرگ هم اسرار الهي دانست ؛
امروز که با خودي ، ندانستي هيچ ، / فردا که ز خود روي چه خواهي دانست ؟
.
شعر مستی از خیام
( 3 )
از آمدن و رفتن ما سودي کو؟ / وز تار وجود عمر ما پودي کو؟
در چنبر چرخ جان چندين پاکان ، / مي سوزد و خاک مي شود، دودي کو؟
.
( 4 )
افسوس که نامه جواني طي شد، / وان تازه بهار زندگاني دي شد،
حالي که ورا نام جواني گفتند، / معلوم نشد که او کي آمد، کي شد!
.
( 5 )
اين کهنه رباط را که عالم نام است / آرامگه ابلق صبح و شام است ،
بزمي است که واماندة صد جمشيد است ، / گوريست که خوابگاه صد بهرام است !
.
( 6 )
گر آمدنم بمن بدي ، نامدمي . / ور نيز شدن بمن بدي ، کي شدمي ؟
به زان نبدي که اندرين دير خراب ، / نه آمدمي ، نه شدمي ، نه بدمي .
.
( 7 )
چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد، / خود را بکم و بيش دژم نتوان کرد؛
کار من و تو چنانکه رأي من و تست / از موم بدست خويش هم نتوان کرد.
.
چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد، / خود را بکم و بيش دژم نتوان کرد؛
کار من و تو چنانکه رأي من و تست / از موم بدست خويش هم نتوان کرد.
.
( 8 )
جامي است که عقل آفرين مي زندش ، / صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش ؛
اين کوزه گر دهر چنين جام لطيف / مي سازد و باز بر زمين مي زندش !
.
جامي است که عقل آفرين مي زندش ، / صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش ؛
اين کوزه گر دهر چنين جام لطيف / مي سازد و باز بر زمين مي زندش !
.
( 9 )
گويند که دوزخي بود عاشق و مست ، / قولي است خلاف ، دل در آن نتوان بست ،
گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود، / فردا باشد بهشت همچون کف دست !
.
گويند که دوزخي بود عاشق و مست ، / قولي است خلاف ، دل در آن نتوان بست ،
گر عاشق و مست دوزخي خواهد بود، / فردا باشد بهشت همچون کف دست !
.
( 10 )
از تن چو برفت جان پاک من و تو، / خشتي دو نهند بر مغاک من و تو؛
وآنگه ز براي خشت گور دگران ، / در کالبدي کشند خاک من و تو.
.
از تن چو برفت جان پاک من و تو، / خشتي دو نهند بر مغاک من و تو؛
وآنگه ز براي خشت گور دگران ، / در کالبدي کشند خاک من و تو.
.
( 11 )
بردار پياله و سبو اي دل جو، / بر گرد بگرد سبزه زار و لب جو؛
کاين چرخ بسي قد بتان مهرو، / صد بار پياله کرد و صد بار سبو!
رباعیات خیام
.
بردار پياله و سبو اي دل جو، / بر گرد بگرد سبزه زار و لب جو؛
کاين چرخ بسي قد بتان مهرو، / صد بار پياله کرد و صد بار سبو!
رباعیات خیام
.
( 12 )
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است / دریاب که هفتۀ دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا در نگری / گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است
.
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است / دریاب که هفتۀ دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا در نگری / گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است
.
( 13 )
اي پير خردمند پگه تر برخيز، / وان کودک خاک بيز را بنگر تيز،
پندش ده و گو که ، نرم نرمک مي بيز، / مغز سر کيقباد و چشم پرويز!
.
اي پير خردمند پگه تر برخيز، / وان کودک خاک بيز را بنگر تيز،
پندش ده و گو که ، نرم نرمک مي بيز، / مغز سر کيقباد و چشم پرويز!
.
( 14 )
يک قطره آب بود و با دريا شد، / يک ذرة خاک و با زمين يکتا شد،
آمد شدن تو اندرين عالم چيست ؟ / آمد مگسي پديد و ناپيدا شد.
.
يک قطره آب بود و با دريا شد، / يک ذرة خاک و با زمين يکتا شد،
آمد شدن تو اندرين عالم چيست ؟ / آمد مگسي پديد و ناپيدا شد.
.
( 15 )
از جمله رفتگان اين راه دراز، / باز آمده اي کو که بما گويد راز؟
هان بر سر اين دو راهه از روي نياز، / چيزي نگذاري که نمي آيي باز!
.
از جمله رفتگان اين راه دراز، / باز آمده اي کو که بما گويد راز؟
هان بر سر اين دو راهه از روي نياز، / چيزي نگذاري که نمي آيي باز!
.
( 16 )
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است ، / در بند سر زلف نگاري بوده است ؛
اين دسته که بر گردن او مي بيني : / دستي است که بر گردن ياري بوده است !
.
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است ، / در بند سر زلف نگاري بوده است ؛
اين دسته که بر گردن او مي بيني : / دستي است که بر گردن ياري بوده است !
.
( 17 )
بسيار بگشتيم بگرد در و دشت ، / اندر همه آفاق بگشتيم بگشت ؛
کس را نشنيديم که آمد زين راه / راهي که برفت ، راهرو باز نگشت !
.
بسيار بگشتيم بگرد در و دشت ، / اندر همه آفاق بگشتيم بگشت ؛
کس را نشنيديم که آمد زين راه / راهي که برفت ، راهرو باز نگشت !
.
( 18 )
اي چرخ فلک خرابي از کينه تست ، / بيدادگري پيشه ديرینه تست ،
وي خاک اگر سينه تو بشکافند، / بس گوهر قيمتي که در سينه تست !
.
اي چرخ فلک خرابي از کينه تست ، / بيدادگري پيشه ديرینه تست ،
وي خاک اگر سينه تو بشکافند، / بس گوهر قيمتي که در سينه تست !
.
( 19 )
شيخي بزني فاحشه گفتا: مستي ، / هر لحظه بدام دگري پا بستي ؛
گفتا: شيخا، هر آنچه گوئي هستم ، / آيا تو چنانکه مي نمائي هستي ؟
.
شيخي بزني فاحشه گفتا: مستي ، / هر لحظه بدام دگري پا بستي ؛
گفتا: شيخا، هر آنچه گوئي هستم ، / آيا تو چنانکه مي نمائي هستي ؟
.
( 20 )
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم / وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر کهن در گذریم / با هفت هزار سالگان سر بسریم
.
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم / وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر کهن در گذریم / با هفت هزار سالگان سر بسریم
.
( 21 )
گر بر فلکم دست بدي چون يزدان ، / برداشتمي من اين فلک را ز ميان ؛
از نو فلک دگر چنان ساختمي ، / کازاده بکام دل رسيدي آسان .
.
گر بر فلکم دست بدي چون يزدان ، / برداشتمي من اين فلک را ز ميان ؛
از نو فلک دگر چنان ساختمي ، / کازاده بکام دل رسيدي آسان .
.
( 22 )
هر ذره که بر روي زميني بوده است ، / خورشيد رخي ، زهره جبيني بوده است ،
گرد از رخ آستين به آزرم فشان ، / کان هم رخ خوب نازنيني بوده است .
.
هر ذره که بر روي زميني بوده است ، / خورشيد رخي ، زهره جبيني بوده است ،
گرد از رخ آستين به آزرم فشان ، / کان هم رخ خوب نازنيني بوده است .
.
( 23 )
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود، / ني نام ز ما نه نشان خواهد بود؛
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل ، / زين پس چو نباشيم همان خواهد بود.
.
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود، / ني نام ز ما نه نشان خواهد بود؛
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل ، / زين پس چو نباشيم همان خواهد بود.
.
( 24 )
افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد، / در پاي اجل بسي جگرها خون شد!
کس نامد از آنجهان که پرسم از وي : / کاحوال مسافران دنيا چون شد.
.
افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد، / در پاي اجل بسي جگرها خون شد!
کس نامد از آنجهان که پرسم از وي : / کاحوال مسافران دنيا چون شد.
.
( 25 )
تا چند زنم بروي درياها خشت ، / بيزار شدم ز بت پرستان و کنشت ؛
خيام که گفت دوزخي خواهد بود؟ / که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت ؟
.
تا چند زنم بروي درياها خشت ، / بيزار شدم ز بت پرستان و کنشت ؛
خيام که گفت دوزخي خواهد بود؟ / که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت ؟
.
( 26 )
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت ، / خواهي تو فلک هفت شمر، خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هشت ، / چه مور خورد به گور و چه گرگ بدشت .
.
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت ، / خواهي تو فلک هفت شمر، خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هشت ، / چه مور خورد به گور و چه گرگ بدشت .
.
( 27 )
آنانکه محيط فضل و آداب شدند، / در جمع کمال شمع اصحاب شدند،
ره زين شب تاريک نبردند بروز، / گفتند فسانه ای و در خواب شدند.
.
آنانکه محيط فضل و آداب شدند، / در جمع کمال شمع اصحاب شدند،
ره زين شب تاريک نبردند بروز، / گفتند فسانه ای و در خواب شدند.
.
( 28 )
نيکي و بدي که در نهاد بشر است ، / شادي و غمي که در قضا و قدر است ،
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل ، / چرخ از تو هزاربار بيچاره تر است .
.
نيکي و بدي که در نهاد بشر است ، / شادي و غمي که در قضا و قدر است ،
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل ، / چرخ از تو هزاربار بيچاره تر است .
.
( 29 )
افسوس که بي فايده فرسوده شديم ، / وز داس سپهر سرنگون سوده شديم ،
دردا و ندامتا که تا چشم زديم ، / نابوده بکام خويش ، نابوده شديم
.
افسوس که بي فايده فرسوده شديم ، / وز داس سپهر سرنگون سوده شديم ،
دردا و ندامتا که تا چشم زديم ، / نابوده بکام خويش ، نابوده شديم
.
( 30 )
هان کوزه گرا بپاي اگر هشياري ، / تا چند کني بر گل مردم خواري ؟
انگشت فريدون و کف کيخسرو، / بر چرخ نهاده اي ، چه مي پنداري ؟
هان کوزه گرا بپاي اگر هشياري ، / تا چند کني بر گل مردم خواري ؟
انگشت فريدون و کف کيخسرو، / بر چرخ نهاده اي ، چه مي پنداري ؟