برگزیده های پرشین تولز

خاطرات تلخ فوت و از دست دادن عزیزان

peymaniran

Registered User
تاریخ عضویت
23 آگوست 2010
نوشته‌ها
203
لایک‌ها
152
دوست منم همینطور شد !
gerye_1.gif


درست یک ماه پیش ! داشته می رفته مشهد جنس بیاره برای مغازه ش . اونم با ماشین شخصی بوده !

گویا سرعت ماشین زیاد بوده که یهو لاستیک می ترکه و ...

liqthem9qk2w2gxnqz0p.jpg


.

.

.

mzdluuashnr5wpbtse.jpg



داغون شدم ، داغون !

زندگی که آدم جونش به یک باد بند باشه پشیزی ارزش نداره

بعد از این اتفاق نسبت به زندگی بی انگیزه شدم . دیگه برام مهم نیست چی پیش میاد

دیدن داغ رفیق خیلی سخته .. به خصوص رفیق هم سن و سال . آدم احساس می کنه پای خودش هم لب گوره !

ببخشید روی سنگ قبر این دوست مرحومتون یه غلط املایی هست. نوشته : گل بودی نه وقت چیدنم بود. چیدنم اشتباهه چیدنت باید باشه. فکر کنم به سازنده سنگ بگن بیاد همونجا درست کنه.

به هرصورت روح دوستتون شاد و یادش گرامی باد ...
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
ببخشید روی سنگ قبر این دوست مرحومتون یه غلط املایی هست. نوشته : گل بودی نه وقت چیدنم بود. چیدنم اشتباهه چیدنت باید باشه. فکر کنم به سازنده سنگ بگن بیاد همونجا درست کنه.

به هرصورت روح دوستتون شاد و یادش گرامی باد ...

امکان ویرایشش نیست مگر اینکه یک لایه سنگ رو بسابه و دوباره کل نوشته هاش رو بنویسه که اینجوری سنگ هم نازک میشه
 

alirezakiani19

Registered User
تاریخ عضویت
16 آگوست 2012
نوشته‌ها
3,250
لایک‌ها
264
سن
37
محل سکونت
Shirazَََُُُُُُُُ
سلام دوستان
یه رفیق داشتم اسمش علیرضا بود.تازه پنج شیش ماه بود ازدواج کرده بود.ارتشی بود.با خودمو داداشام به یه اندازه رفیق بود.خیلی مرد بود.خیلی...
یه روز صبح که ازخواب بیدار شدم دیدم دوتا داداشام دارن باعجله جایی میرن!از مامان پرسیدم چی شده گفت که علیرضا یه تصادف کوچولو کرده چیز خاصی نیست...زنگ زدم به علیرضا جواب نداد...به باباش اونم جواب نداد...خلاصه نشستم صبحونه بخورم با ترس و لرز مدام تو دلم میگفتم چیزی نشده و این دلداری ها.لقمه اولو که تو دهنم گذاشتم گوشیم زنگ خورد داداشم بود جواب دادم گفتم چی شده ، داشت گریه میکرد ...پرسیدم محمد چی شده ، شوکه شده بود !گفت بهمون گفتن چیزیش نیست اما حالا اومدیم نمیدونم گذاشتنش تو سردخونه...
ببخشید دوستان نمیتونم ادامه شو بنویسم...
تو زندگیم خیلیا رو از دست دادم ، مادربزرگم که خیلی سختی کشید و داییم جلوش جون داد، عموم بابا بزرگم اما هیچ وقت تو طول عمر به اندازه روز مرگ علیرضا گریه نکردم...
بدتر از اون فکری هست که تو سرمه :"" علیرضا الان کجاست و چیکار میکنه؟حالش خوبه؟""
دیگه باهیچکی رفاقت نکردم و نمیکنم چون طاقت اینکه یبار دیگه این همه زجر بکشم رو ندارم.
قدر داشته هاتونو بدونید.
ببخشید ولانی شد دوستان.
 

ESMIGHELE

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
8,304
لایک‌ها
10,372
محل سکونت
مِشـــHaD
سلام دوستان
یه رفیق داشتم اسمش علیرضا بود.تازه پنج شیش ماه بود ازدواج کرده بود.ارتشی بود.با خودمو داداشام به یه اندازه رفیق بود.خیلی مرد بود.خیلی...
یه روز صبح که ازخواب بیدار شدم دیدم دوتا داداشام دارن باعجله جایی میرن!از مامان پرسیدم چی شده گفت که علیرضا یه تصادف کوچولو کرده چیز خاصی نیست...زنگ زدم به علیرضا جواب نداد...به باباش اونم جواب نداد...خلاصه نشستم صبحونه بخورم با ترس و لرز مدام تو دلم میگفتم چیزی نشده و این دلداری ها.لقمه اولو که تو دهنم گذاشتم گوشیم زنگ خورد داداشم بود جواب دادم گفتم چی شده ، داشت گریه میکرد ...پرسیدم محمد چی شده ، شوکه شده بود !گفت بهمون گفتن چیزیش نیست اما حالا اومدیم نمیدونم گذاشتنش تو سردخونه...
ببخشید دوستان نمیتونم ادامه شو بنویسم...
تو زندگیم خیلیا رو از دست دادم ، مادربزرگم که خیلی سختی کشید و داییم جلوش جون داد، عموم بابا بزرگم اما هیچ وقت تو طول عمر به اندازه روز مرگ علیرضا گریه نکردم...
بدتر از اون فکری هست که تو سرمه :"" علیرضا الان کجاست و چیکار میکنه؟حالش خوبه؟""
دیگه باهیچکی رفاقت نکردم و نمیکنم چون طاقت اینکه یبار دیگه این همه زجر بکشم رو ندارم.
قدر داشته هاتونو بدونید.
ببخشید ولانی شد دوستان.

ممنون از پستتون
بله واقعا درد اور بود دوست عزیز ایشا ا.... خدا بیامرزتشون!!!!
روحش شاد
 

alirezakiani19

Registered User
تاریخ عضویت
16 آگوست 2012
نوشته‌ها
3,250
لایک‌ها
264
سن
37
محل سکونت
Shirazَََُُُُُُُُ

ap3

کاربر فعال کسب درآمد از اینترنت
کاربر فعال
تاریخ عضویت
6 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,284
لایک‌ها
2,936
سن
39
محل سکونت
Izmir
چیزی که همیشه ازش میترسیدم آخرش سرم اومد یعنی از دست دادن مادرم....

الان چهار سال از اون موقع میگذره اما واقعا روزی نیست که بهش فکر نکنم...

دلم براش خیلی تنگ شده....

فقط یه چیز میتونم بگم خونه ای که توش مادر نباشه چراغش همیشه خاموشه
 

alirezakiani19

Registered User
تاریخ عضویت
16 آگوست 2012
نوشته‌ها
3,250
لایک‌ها
264
سن
37
محل سکونت
Shirazَََُُُُُُُُ
چیزی که همیشه ازش میترسیدم آخرش سرم اومد یعنی از دست دادن مادرم....

الان چهار سال از اون موقع میگذره اما واقعا روزی نیست که بهش فکر نکنم...

دلم براش خیلی تنگ شده....

فقط یه چیز میتونم بگم خونه ای که توش مادر نباشه چراغش همیشه خاموشه
خیلی متاسفم دوست عزیز.انشالله خدا مکانشونو بهشت تعیین کنه و با فاطمه زهرا محشور بشن.
آدم باشنیدنشم دلش آتیش میگیره...
 

amir3408

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژانویه 2009
نوشته‌ها
3,244
لایک‌ها
1,415
چیزی که همیشه ازش میترسیدم آخرش سرم اومد یعنی از دست دادن مادرم....

الان چهار سال از اون موقع میگذره اما واقعا روزی نیست که بهش فکر نکنم...

دلم براش خیلی تنگ شده....

فقط یه چیز میتونم بگم خونه ای که توش مادر نباشه چراغش همیشه خاموشه

ضد حال زدی ها دادا اول صبحی...وقتی بهش فکر میکنم چهار ستون بدنم میلرزه خدا شاهده. بد غمیه جدایی از مادر.

عمم که فوت کرد حدود 20 روز بعدش رفته بودیم سر خاک دختراش اونقدر ضجه زدند که منی که تا حالا هیچ کس گریه کردنمو ندیده بود اشکم در اومد. دختر بزرگش مریم که 25 سالش میشه ضجه میزد و هی میگفت دلم مامانمو میخواد. دلم خیلی واسه مامانم تنگ شده.

سگ توی این زندگی که با اینکه میدونی چه نقشه ها واست کشیده ولی بازم نمیتونی جلوش رو بگیری.
 

ESMIGHELE

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
8,304
لایک‌ها
10,372
محل سکونت
مِشـــHaD
چیزی که همیشه ازش میترسیدم آخرش سرم اومد یعنی از دست دادن مادرم....

الان چهار سال از اون موقع میگذره اما واقعا روزی نیست که بهش فکر نکنم...

دلم براش خیلی تنگ شده....

فقط یه چیز میتونم بگم خونه ای که توش مادر نباشه چراغش همیشه خاموشه

واقعا غم از دست دادن مادر بد چیزیه خیلی غم انگیزه
فک نکنم چیز دیگه ای اینقد درد اور باشه
در هر صورت ایشا ا.... خدا بیامرزتشون
 

said92

Registered User
تاریخ عضویت
28 اکتبر 2004
نوشته‌ها
81
لایک‌ها
17
دوستان گلم

قدر مادر رو بدونید الان سه ساله که بخاطر اشتباه یه دکتر خدانشناس مادرم رو از دست دادم به خدا یک روز نشده که یادش نباشم .
باصطلاح دکتر سعید کارگر ،نامی تشخیص داد مادرم سنگ کیسه صفرا داره بدون اینکه به نتیجه سونوگرافی دقت کنه که نشون میداد کیسه صفرا از حد طبیعی بسیار بزرگتر شده جراحی کرد تازه بعد عمل هم چیزی به ما راجع به سرطان به ما نگفت تا دوماه بعد که تازه فهمیدیم چه کار کرده است که دیگر خیلی دیر شده بود پیش یکی از بهترین متخصص های سرطان هم تحت درمان قرار گرفتند ولی چون جراحی سبب پخش شدن سلولهای سرطان در دیگر اعضاءهم شده بود کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد و ...
فقط دوستان قدر عزیزانتون رو بدونید تمام دلخوشی من شب هایی است که خواب مادرم رو میبینم .

ای غایب از نظر بخدا می سپارمت جانم گرفتی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت
 

takesh

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
5,312
لایک‌ها
4,325
محل سکونت
جَـفَـنـگِـــستــانــ...... . . . . .
همه چی رو تار میبینم-------------گویا چشمانم اشک آلود هست
---------------------------------------
یه دوست نازنیین داشتم هم خدمتیم بود اسمش سروش بود
بعد از خدمت من رفتم تبریز واسه درس خوندن ولی همچنان باهم ارتباط داشتیم تا اینکه از یه چهار شنبه ای دیگه جواب اس هامو نداد ماهم زنگ نمیزدیم(کلا یا میس میندازم یا دیگه خیلی خرج کنم اس میزنم)تا اینکه 3 روز بعدش یعنی شنبه رسیه بودم کرج بهش زنگ زدم دیگه خیلی نگران شده بودم ولی باباش برداشت ،گفتم منم با سروش میخام صحبت کنم که باباش با گریه گفت سروش فوت کرد
منم خندیدم اخه نمیدونم شاید شوکه شده بودم ؛باورم نمیشد منم بی هیچ حرفی سریع قطع کردم و متونستم خودمو به هیچ کدوم از مراسم هاش برسونم (منو ببخشه خداکنه)
بعد از دوستای مشترکمون شنیدم متاسفانه برق 3 فاز اونو از خانوادش گرفت ؛من که خیلی ناراحت شدم واقعا پسر دوست داشتنی بود بین اون همه آدمای کثیف که الان زنده هستند و دارن خون ملت رو مثل زالو میمکن این با اون پاکی رفت که رفت
بیشتر به حال و روز پدر و بخصوص مادرش گریه میکردم که خیلی دوستشون داشت واینکه اونا واقعا چی میکشن در نبود تک پسرشون
روحش شاد، یادش گرامی و راهش ادامه باد
 

ESMIGHELE

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2012
نوشته‌ها
8,304
لایک‌ها
10,372
محل سکونت
مِشـــHaD
دوستان گلم

قدر مادر رو بدونید الان سه ساله که بخاطر اشتباه یه دکتر خدانشناس مادرم رو از دست دادم به خدا یک روز نشده که یادش نباشم .
باصطلاح دکتر سعید کارگر ،نامی تشخیص داد مادرم سنگ کیسه صفرا داره بدون اینکه به نتیجه سونوگرافی دقت کنه که نشون میداد کیسه صفرا از حد طبیعی بسیار بزرگتر شده جراحی کرد تازه بعد عمل هم چیزی به ما راجع به سرطان به ما نگفت تا دوماه بعد که تازه فهمیدیم چه کار کرده است که دیگر خیلی دیر شده بود پیش یکی از بهترین متخصص های سرطان هم تحت درمان قرار گرفتند ولی چون جراحی سبب پخش شدن سلولهای سرطان در دیگر اعضاءهم شده بود کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد و ...
فقط دوستان قدر عزیزانتون رو بدونید تمام دلخوشی من شب هایی است که خواب مادرم رو میبینم .

ای غایب از نظر بخدا می سپارمت جانم گرفتی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت

واقعا بد خاطره ای بود دادا
حالمو امشب گرفتی
خدا واقعا بیامرزتشون!!!!!
واقعا جزء درد اور ترین خاطرات بود
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
دوستان گلم

قدر مادر رو بدونید الان سه ساله که بخاطر اشتباه یه دکتر خدانشناس مادرم رو از دست دادم به خدا یک روز نشده که یادش نباشم .
باصطلاح دکتر سعید کارگر ،نامی تشخیص داد مادرم سنگ کیسه صفرا داره بدون اینکه به نتیجه سونوگرافی دقت کنه که نشون میداد کیسه صفرا از حد طبیعی بسیار بزرگتر شده جراحی کرد تازه بعد عمل هم چیزی به ما راجع به سرطان به ما نگفت تا دوماه بعد که تازه فهمیدیم چه کار کرده است که دیگر خیلی دیر شده بود پیش یکی از بهترین متخصص های سرطان هم تحت درمان قرار گرفتند ولی چون جراحی سبب پخش شدن سلولهای سرطان در دیگر اعضاءهم شده بود کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد و ...
فقط دوستان قدر عزیزانتون رو بدونید تمام دلخوشی من شب هایی است که خواب مادرم رو میبینم .

ای غایب از نظر بخدا می سپارمت جانم گرفتی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت

واقعا ناراحت کننده بود
تسلیت میگم
خدا رحمتش کنه
از دکتره شکایت نکردین؟
 

alirezakiani19

Registered User
تاریخ عضویت
16 آگوست 2012
نوشته‌ها
3,250
لایک‌ها
264
سن
37
محل سکونت
Shirazَََُُُُُُُُ
واقعا ناراحت کننده بود
تسلیت میگم
خدا رحمتش کنه
از دکتره شکایت نکردین؟
خدا رحمتشون کنه.خیلی از آدمای بی گناه زیر تشخیص به ظاهر دکترای بی پدر و مادر جون و زندگیشونو از دست دادن و ... .خدا ازشون نگذره.
 

pomona

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
25 آگوست 2012
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
69
محل سکونت
tehran
فوت پدرم ، 12 مهر سال 84
نیمه های شب بود مامانم صدام کرد خواب بودم ،با ترس صدام کرد پاشو بابات ببین چش شده ، از خواب پریدم ، بابا همینطوری داشت میرفت سمت عقب و چشماش بسته بود بغلش کردم جیغ زدم،بابا چی شده بابا چشماتو باز کن محکم بغلش کرده بودم ، تو بغل خودم جون داد ، بعد خودش دراز کشید و رفت ... هرچی صداش کردم بیدار نشد ...
ایست قلبی کرده بود، یاد همون شب افتادم قبل از اینکه بخوابم نشسته بودن با مامانم صحبت میکردن ، حالش خوب بود،بهتر ازهمیشه آخرین شامی که خورد خودم درست کرده بودم ، این اواخر که براش غذا درست میکردم خیلی دستپختم و دوست داشت ، عاشقش بودم دلم براش خیلی تنگ شده ...
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
فوت پدرم ، 12 مهر سال 84
نیمه های شب بود مامانم صدام کرد خواب بودم ،با ترس صدام کرد پاشو بابات ببین چش شده ، از خواب پریدم ، بابا همینطوری داشت میرفت سمت عقب و چشماش بسته بود بغلش کردم جیغ زدم،بابا چی شده بابا چشماتو باز کن محکم بغلش کرده بودم ، تو بغل خودم جون داد ، بعد خودش دراز کشید و رفت ... هرچی صداش کردم بیدار نشد ...
ایست قلبی کرده بود، یاد همون شب افتادم قبل از اینکه بخوابم نشسته بودن با مامانم صحبت میکردن ، حالش خوب بود،بهتر ازهمیشه آخرین شامی که خورد خودم درست کرده بودم ، این اواخر که براش غذا درست میکردم خیلی دستپختم و دوست داشت ، عاشقش بودم دلم براش خیلی تنگ شده ...

وقتی این پست ها رو میخونم تنم می لرزه وقتی مادرمو تو آشپزخونه می بینم که داره آشپزی میکنه و خداییش دستپختش معرکه است یا بابام که داره مثل همیشه بحث های سیاسی میکنه و چقدر با مزه میشه وقتی حرص میخوره و حرف میزنه اما یه لحظه یه فکر بد تو سرم می چرخه که ای وای اگه یه روز مامان و بابام نباشن من چه کنم چطور زندگی کنم فکرشم اشک تو چشمام جمع میکنه چه برسه روزی خدای ناکرده همچین اتفاقی پیش بیاد خدا سر هیچکی همچین بلایی نیاره
 

kima

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2003
نوشته‌ها
442
لایک‌ها
150
من تا حالا 2 تا از وستای خوبم رو از دست دادم
دومیش که علی بود و با هم خیلی دوست بودیم
یه شب منشیم مسیج داد که علی براش اتفاقی افتاده ؟
از اونجایی که علی موتور سنگین باز بود اتفاقاتی مثل دست و پا سکشتن و این چیزا زیاد داشت
گفتم نمیدونم دوباره دست و پاش شکسته گفت نه اعلامیه اش روی دیواره
یه لحظه کپ کردم
زمانی که دیدم موبایلش خاموشه مطمئن شدم دیگه
با اینکه میدونستم تشعیع جنازش کی هست اما نرفتم و جلو خانواده اش هم وانمود کردم که نمیدونستم کی بوده
با اون تعریفی که از تصادفش من شنیدم برام قابل تصور بود که چه شکلی شده و اصلا نمیتونستم ضاهرش رو اونطوری ببینم و نمی خواستم ضاهری که من ازش داشتم تو ذهن عوض شه
امشب اتفاقی خوابش رو دیدم
همیشه به زنش میگفت خانمم اما دیشب مثل اینکه روش نمیشه گفت من رقص منزل رو خیلی دوست داشتم بگو چیزای من رو با رقص جمع کنه نه با گریه کردن به مامانم هم بگو من از ناراحت بودن تو اینجا ناراحتم
حالا نمیدونم این رو یه جوری به خانوادش بگم یا نه ؟
یه دفعه نگن بهشون بگن تو چه کار به رقصیدن زن اون داری ؟
نگن اصلا ما چیزی رو نمی خواین جمع کنیم که با رقص جمع کنیم یا گریه
نمیدونم

مجتبی هم یادش به خیر
اسطوره ای بود واسه خودش
اون موقع ها هر جمعه میرفتیم باغ من
یه جمعه مهر بود
یه جمع چند نفره بودیم که گفت بچه ها من تا 2 هفته دیگه دارم میرم فرانسه
هفته بعدش همون موقع همون جمع بودیم منتا نه داخل باغ بلکه سر قبر مجتبی
اونم تصادف کرد منتها راننده خودش نبود و راننده زنده موند و اون به رحمت خدا رفت
 

ramram87030

Registered User
تاریخ عضویت
22 آپریل 2012
نوشته‌ها
969
لایک‌ها
1,687
سن
33
محل سکونت
اهوااااااااززز

هههههی از کجا شروع کنم؟
[FONT=&quot]بدترین خاطره ای که دارم برمیگرده به فوت داداشم در مهرماه 88[/FONT]..
[FONT=&quot]اون موقع من ترم 3 دانشگاه بودم و اولین روزی بود که اون ترم رفته بودم دانشگاه و اصلا از موضوع بی خبر بودم ،،، داداشم ساعت 9 صبح با ماشین تصادف کرده بود اما من نمیدونستم ، هیچکس جرات نمیکرد بهم زنگ بزنه و بهم بگه چون اصلا اهواز نبودم[/FONT]..
[FONT=&quot]همون روز توو دانشگاه که بودم حدود 20 تا از دوستای خودم و داداشم هی بهم زنگ میزدن میگفتن کجایی؟ اما من که خیلی ریلکس آروم رفتار میکردم میفهمیدن من هنوز بی خبرم و میگفتن[/FONT] همینجوری زنگ زدیم و من احمق اصلا شک هم نکردم..
ولی یکی از دوستام همش باهام بود اصلا تنهام نزاشت که بعدا فهمیدم به اون گفته بودن و اونم به همین دلیل منو تنها نیمزاشت ..
حدودای ساعت 4 بعد از ظهر از همه جا بی خبرم و خسته و کوفته با دوستم اومدم اهواز که هی میدیدم گوشیش زنگ میخوره و هی از ماشین پیاده میشه میره حرف میزنه و برمیگرده هروقت هم میومد چشماش خون بود که ازش میپرسیدم چته ؟ میگفت با بابام دعوام شده..
تا اینکه رسیدم در خونمون دیدم در خونمون خیلی شلوغه ، من اون موقع شوکه شدم و همه دوستای داداشم و خودم و پسرای فامیل رو دیدم که بیرون خونه ایستادن و همه دارن گریه میکنن ،، دیگه دوستم همون جا بغضش ترکید و گریه کرد بهش گفتم مگه چی شده در خونمون شلوغه اما هیچی نگفت و فقط ایستاد منم اینقدر شوکه وسست شده بودم وقتی پیاده شدم خوردم زمین از هرکی از دوستام میپرسیدم چی شده فقط گریه میکردن تا اینکه داییم اومد جلو با گریه بهم گفت داداشت تصادف کرد ، اون لحظه دیگه نفهمیدم چی شد ؟؟ فقط وقتی چشمامو باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و سرم باند پیچیه ! اونم به خاطر اینکه از فشار عصبی وارده سرم کوبیده بودم به در و دیوار ..
هنوزم که هنوزه بعد از 3 سال وقتی بهش فکر میکنم اصلا باورم نمیشه و همیشه منتظرم تا یه نفر بیاد بگه اینا خوابه همش الکیه...
ببخشید طولانی شد خیلی دلم پر بود...

 

pari22

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2012
نوشته‌ها
780
لایک‌ها
196
سن
34
محل سکونت
urmia-ghazvin
بالا