برگزیده های پرشین تولز

روزي هفتاد دلار در جيب تهراني ها

esfandiyar2002

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 آپریل 2004
نوشته‌ها
8,484
لایک‌ها
7
محل سکونت
TABRIZ
ميهمان خارجي مان سعي داشت نشان دهد كه همان طور كه در كشور خودشان اصول شهرنشيني را رعايت مي كند، در تهران رفتار خواهد كرد. در ضمن مي خواست رفتاري منطبق با فرهنگ و آداب ما ايراني ها داشته باشد، بعد آنقدر بين اين دو هدف نوسان كرد كه عادات خودش هم يادش رفت.
وقتي كنفرانس تمام شد و احساس كرد كه مي تواند با خيال راحت تهران را بگردد، در حالي كه سعي مي كرد ميان حرف هايش چند كلمه فارسي هم به زبان بياورد، به راهنمايش حالي كرد مي خواهد از موزه ايران باستان، موزه فرش، كاخ گلستان وبازار ديدن كند. نمي دانم اين همه اسم را در اين شهر غريب از كجا ياد گرفته بود اما، به نظرم آمد كه اين استاد دانشگاه فقط دنبال عدد و رقم و فرمول نيست و به هنر، تاريخ و فرهنگ هم علاقه مند است. بگذريم، ماجراي ما اما اصلا ربطي به تاريخ و فرهنگ ندارد. دوست خارجي ما بدون اينكه بخواهد، در گردش يكروزه اش در تهران به اندازه تمام عمرش تجربه كسب كرد، آنهم در حوزه رفت و آمد در شهرهاي بزرگ؛ وسايل نقليه عمومي جديد كشف كرد و آداب جديدي را آموخت. پيش از آنكه ماجراهاي آن روز را تعريف كنم، اجازه بدهيد اول اعترافي بكنم، آنهم اينكه من شخصا همراه و شاهد سفر يكروزه ميهمان خارجي مان نبودم و تنها هر چه برايم نقل شده بود را بازگو مي كنم، البته از انطباق آن با واقعيت هاي تهران مي توانيد پي ببريد كه چقدر در اين نقل ماجرا صادق بوده ام.
تهرانگردي مرد خارجي و راهنمايش از محل اقامتشان در بالاي شهر شروع شد. ميهمان به راهنما اصرار كرد كه خودروي اداري را بي خيال شود و مثل آدم هاي عادي با اتوبوس به مركز شهر برود. همين كار را هم كردند. در ميانه راه، مرد خارجي كه به خاطر سوار شدن مسافران موقتا پياده شده بود، با حيرت متوجه شد كه ديگر جايي براي سوار شدن نمانده است، همين موقع راهنما كه مي ترسيد ميهمانش جا بماند، دست او را از داخل اتوبوس كشيد و به زور روي پله اتوبوس سوارش كرد. اتوبوس راه افتاد اما پيرمرد خارجي همچنان يك پايش روي هوا معلق مانده بود. به لكنت افتاده بود و به هر زباني كه بلد بود التماس مي كرد كه اتوبوس را متوقف كنند. راننده همين كار را كرد، اما ديگر رنگ به روي مرد بيچاره نمانده بود. راهنما با قيافه حق به جانب به ميهمان گفت كه نبايد ماشين اختصاصي را برمي گرداندند و در حالي كه به عذر خواهي راننده اتوبوس جواب مي داد، مثل يك محافظ، مرد خارجي را به پياده رو كشاند.
پيرمرد سعي مي كرد لبخند بزند و تلاش مي كرد نشان دهد كه از اين اتفاق ها همه جاي دنيا مي افتد، اتفاق است ديگر، كاري با آن نمي شود كرد. تاكسي گرفتند و دو نفري عقب نشستند. اما تازه داشتند، مناظر تهران را با هم مرور مي كردند و ابراز نظر تحويل هم مي دادند كه راننده از آنها خواست يك نفرشان جلو بنشيند تا مسافر خانمي را عقب سوار كند. مرد خارجي مردد و دستپاچه خودش را كنار مرد ديگري روي صندلي جلو جا كرد و هنوز درست و حسابي جا به جا نشده بود كه مجبور شد دو دستي جلو داشبورد را بچسبد.
راننده تاكسي براي رهايي از ترافيك ترجيح مي داد گاه با سرعت از كوچه پس كوچه ها، راهي براي خود پيدا كند و گاه در مسير مخالف حركت كند. راهنما كه متوجه ترس و اضطراب ميهمانش شده بود، سعي كرد با توضيح در مورد خيابان هاي مسير يا حرف هايي از اين دست حواس او را پرت كند، اما مگر مي شد. يك ترمز ناگهاني دوباره، مرد خارجي را به حال اولش برمي گرداند و عرق ترس به صورتش مي نشاند. آن سفر نيم ساعته تا مركز شهر به مرد خارجي و راهنمايي كه حالا تمام وجودش ملامت و پشيماني بود، يكسان نگذشت. راهنما به خودش لعنت مي فرستاد كه ماشين اختصاصي را برگردانده و به اين مصيبت گرفتار شده است. به چهره ميهمان نگاه مي كرد و به خودش مي گفت لابد وقتي برگرديم حسابي شكايت مرا به مدير خواهد كرد و او هم عذر مرا خواهد خواست. به فكر بدهي هايش افتاد و دردسرهاي بيكاري و هزار مشكل ديگر، اما واقعا چنين اتفاقي نيفتاد، مرد خارجي كه دقايق اوليه تاكسي سواري را مثل لحظات عبور از تونل وحشت سپري كرده بود، حالا مجذوب اين سفر پرهيجان شده بود. كم كم با ذوق به راننده خونسرد و ماهر نگاه مي كرد و گاه سعي مي كرد مثل مسافران ماشين هاي كناري، دستش را پشت گردن مسافر بغل دستي بيندازد و صميمانه تر بنشيند. ديگر از ترمزهاي ناگهاني و ويراژهاي گاه و بيگاه نمي ترسيد، بلكه به وجد مي آمد و اگر راننده چند لحظه اي خيلي آرام و مقرراتي رانندگي مي كرد، حوصله اش سر مي رفت. اين تازه اول ماجرا بود.
راهنما بعد از نشان دادن چند موزه و خيابان مركزي به ميهمان خارجي، به او گفت كه در تهران يك بازار سنتي و يك بازار اجناس تكنولوژيك وجود دارد و بعد در مورد بازار بزرگ و خيابان جمهوري توضيحاتي داد. تصميم بر آن شد كه اول سري به خيابان جمهوري بزنند و بعد به بازار بزرگ بروند. مصيبت از همان لحظه شروع شد؛ آنها بايد از عرض خيابان جمهوري عبور مي كردند. بعد از آنكه به اصرار ميهمان خارجي خط عابر پياده اي در همان نزديكي پيدا كردند، مرد خارجي تقريبا از عبور از خيابان منصرف شد. راهنما اصرار مي كرد كه الان خيابان در خلوت ترين و عادي ترين دقايق اش است، اما پيرمرد تا نگاهي به انبوه خودروهاي عصباني و موتورسوارهايي كه مثل سواران آپاچي، طول و عرض خيابان را طي مي كردند، مي انداخت، قيد خيابان و خيابان پيمايي را مي زد. عقب نشيني كردند و به پياده رو رفتند، اما هنوز چند قدمي نرفته بودند كه در آنجا هم آماج حملات موتورسواران قرار گرفتند. راهنما توضيح داد كه در خيابان جمهوري اين چيزها عادي است، چون اين خيابان شلوغ، قلب بسياري از داد و ستدهاي تهران و حتي كشور است. از تلويزيون گرفته تا موبايل، از ريش تراش گرفته تا لباس، در اينجا كلي و جزئي خريد و فروش مي شود. اين موتورسوارها هم حلال مشكلات رفت و آمد كاسبان و مشتريان هستند، چون شلوغي و ترافيك به وسيله نقليه ديگري اجازه رفت و آمد نمي دهد. حالا اگر كسي بخواهد چكي را بلافاصله نقد كند يا مسيري را به سرعت طي كند، دست به دامان موتورسيكلت ها مي شود. سال قبل پليس با موتورهاي متخلف برخورد سختي كرد و آنها تا مدت ها از بيم پليس معقولانه مي راندند، اما تا سختگيري پليس كمي پايين آمد، دوباره همان آش شد و همان كاسه. پيرمرد كه تازه ضربان قلبش به حالت عادي برگشته بود، با دقت به توضيحات راهنما گوش مي داد و با نگاهي متعجب به موتورسيكلت هاي پارك شده در سر تقاطع خيره مي شد. راهنما نگاه او را دنبال كرد و بلافاصله توضيح داد: اينها هم منتظر مسافرند. ميهمان هم با ذوق فرياد زد: Really؟ پس من هم سوار مي شوم! و بعد انگار كه همه ترس از عبور خيابان را ناگهان فراموش كرده باشد، خودش را به موتورسوارهاي جمهوري رساند و از راهنماي گيج و دستپاچه خواست تا موتوري برايش كرايه كند.
آن دو واقعا روز متفاوتي را گذراندند. راهنما با خودش سناريويي طراحي مي كرد تا از دست بازخواست مدير خلاص شود. به خودش گفت تقصير خودش بوده، مي خواست به جاي جمهوري برود سعادت آباد. اصلا چرا به جاي موزه گلستان، موزه دارآباد را انتخاب نكرد كه هم نزديك و هم در منطقه خلوتي بود؟
اما پيرمرد كه انگار تازه شارژ شده بود، دستش را دور گردن راهنماي جوان انداخت و گفت: مي داني در كشور من براي تجربه چنين روز پرهيجاني چقدر بايد پرداخت؟ دست كم 70-60 دلار، تازه آن هم تجربه اي ساختگي و غير واقعي است. مثل سوار شدن به ترن هوايي و رفتن به تونل وحشت و اين طور چيزها،... امروز به من خيلي خوش گذشت. راستي حالا كه داريم برمي گرديم، ماشيني بگير كه دوتايي روي صندلي جلو بنشينيم.
منبع:
http://hamshahri.net/hamnews/1384/840408/Irshahr/jashn1.htm#s1029
 

Doc

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2005
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
0
سن
35
چي بگم والا؟
39.gif
 

The Parsa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 ژوئن 2005
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
0
به نقل از esfandiyar2002 :
ميهمان خارجي مان سعي داشت نشان دهد كه همان طور كه در كشور خودشان اصول شهرنشيني را رعايت مي كند، در تهران رفتار خواهد كرد. در ضمن مي خواست رفتاري منطبق با فرهنگ و آداب ما ايراني ها داشته باشد، بعد آنقدر بين اين دو هدف نوسان كرد كه عادات خودش هم يادش رفت.
وقتي كنفرانس تمام شد و احساس كرد كه مي تواند با خيال راحت تهران را بگردد، در حالي كه سعي مي كرد ميان حرف هايش چند كلمه فارسي هم به زبان بياورد، به راهنمايش حالي كرد مي خواهد از موزه ايران باستان، موزه فرش، كاخ گلستان وبازار ديدن كند. نمي دانم اين همه اسم را در اين شهر غريب از كجا ياد گرفته بود اما، به نظرم آمد كه اين استاد دانشگاه فقط دنبال عدد و رقم و فرمول نيست و به هنر، تاريخ و فرهنگ هم علاقه مند است. بگذريم، ماجراي ما اما اصلا ربطي به تاريخ و فرهنگ ندارد. دوست خارجي ما بدون اينكه بخواهد، در گردش يكروزه اش در تهران به اندازه تمام عمرش تجربه كسب كرد، آنهم در حوزه رفت و آمد در شهرهاي بزرگ؛ وسايل نقليه عمومي جديد كشف كرد و آداب جديدي را آموخت. پيش از آنكه ماجراهاي آن روز را تعريف كنم، اجازه بدهيد اول اعترافي بكنم، آنهم اينكه من شخصا همراه و شاهد سفر يكروزه ميهمان خارجي مان نبودم و تنها هر چه برايم نقل شده بود را بازگو مي كنم، البته از انطباق آن با واقعيت هاي تهران مي توانيد پي ببريد كه چقدر در اين نقل ماجرا صادق بوده ام.
تهرانگردي مرد خارجي و راهنمايش از محل اقامتشان در بالاي شهر شروع شد. ميهمان به راهنما اصرار كرد كه خودروي اداري را بي خيال شود و مثل آدم هاي عادي با اتوبوس به مركز شهر برود. همين كار را هم كردند. در ميانه راه، مرد خارجي كه به خاطر سوار شدن مسافران موقتا پياده شده بود، با حيرت متوجه شد كه ديگر جايي براي سوار شدن نمانده است، همين موقع راهنما كه مي ترسيد ميهمانش جا بماند، دست او را از داخل اتوبوس كشيد و به زور روي پله اتوبوس سوارش كرد. اتوبوس راه افتاد اما پيرمرد خارجي همچنان يك پايش روي هوا معلق مانده بود. به لكنت افتاده بود و به هر زباني كه بلد بود التماس مي كرد كه اتوبوس را متوقف كنند. راننده همين كار را كرد، اما ديگر رنگ به روي مرد بيچاره نمانده بود. راهنما با قيافه حق به جانب به ميهمان گفت كه نبايد ماشين اختصاصي را برمي گرداندند و در حالي كه به عذر خواهي راننده اتوبوس جواب مي داد، مثل يك محافظ، مرد خارجي را به پياده رو كشاند.
پيرمرد سعي مي كرد لبخند بزند و تلاش مي كرد نشان دهد كه از اين اتفاق ها همه جاي دنيا مي افتد، اتفاق است ديگر، كاري با آن نمي شود كرد. تاكسي گرفتند و دو نفري عقب نشستند. اما تازه داشتند، مناظر تهران را با هم مرور مي كردند و ابراز نظر تحويل هم مي دادند كه راننده از آنها خواست يك نفرشان جلو بنشيند تا مسافر خانمي را عقب سوار كند. مرد خارجي مردد و دستپاچه خودش را كنار مرد ديگري روي صندلي جلو جا كرد و هنوز درست و حسابي جا به جا نشده بود كه مجبور شد دو دستي جلو داشبورد را بچسبد.
راننده تاكسي براي رهايي از ترافيك ترجيح مي داد گاه با سرعت از كوچه پس كوچه ها، راهي براي خود پيدا كند و گاه در مسير مخالف حركت كند. راهنما كه متوجه ترس و اضطراب ميهمانش شده بود، سعي كرد با توضيح در مورد خيابان هاي مسير يا حرف هايي از اين دست حواس او را پرت كند، اما مگر مي شد. يك ترمز ناگهاني دوباره، مرد خارجي را به حال اولش برمي گرداند و عرق ترس به صورتش مي نشاند. آن سفر نيم ساعته تا مركز شهر به مرد خارجي و راهنمايي كه حالا تمام وجودش ملامت و پشيماني بود، يكسان نگذشت. راهنما به خودش لعنت مي فرستاد كه ماشين اختصاصي را برگردانده و به اين مصيبت گرفتار شده است. به چهره ميهمان نگاه مي كرد و به خودش مي گفت لابد وقتي برگرديم حسابي شكايت مرا به مدير خواهد كرد و او هم عذر مرا خواهد خواست. به فكر بدهي هايش افتاد و دردسرهاي بيكاري و هزار مشكل ديگر، اما واقعا چنين اتفاقي نيفتاد، مرد خارجي كه دقايق اوليه تاكسي سواري را مثل لحظات عبور از تونل وحشت سپري كرده بود، حالا مجذوب اين سفر پرهيجان شده بود. كم كم با ذوق به راننده خونسرد و ماهر نگاه مي كرد و گاه سعي مي كرد مثل مسافران ماشين هاي كناري، دستش را پشت گردن مسافر بغل دستي بيندازد و صميمانه تر بنشيند. ديگر از ترمزهاي ناگهاني و ويراژهاي گاه و بيگاه نمي ترسيد، بلكه به وجد مي آمد و اگر راننده چند لحظه اي خيلي آرام و مقرراتي رانندگي مي كرد، حوصله اش سر مي رفت. اين تازه اول ماجرا بود.
راهنما بعد از نشان دادن چند موزه و خيابان مركزي به ميهمان خارجي، به او گفت كه در تهران يك بازار سنتي و يك بازار اجناس تكنولوژيك وجود دارد و بعد در مورد بازار بزرگ و خيابان جمهوري توضيحاتي داد. تصميم بر آن شد كه اول سري به خيابان جمهوري بزنند و بعد به بازار بزرگ بروند. مصيبت از همان لحظه شروع شد؛ آنها بايد از عرض خيابان جمهوري عبور مي كردند. بعد از آنكه به اصرار ميهمان خارجي خط عابر پياده اي در همان نزديكي پيدا كردند، مرد خارجي تقريبا از عبور از خيابان منصرف شد. راهنما اصرار مي كرد كه الان خيابان در خلوت ترين و عادي ترين دقايق اش است، اما پيرمرد تا نگاهي به انبوه خودروهاي عصباني و موتورسوارهايي كه مثل سواران آپاچي، طول و عرض خيابان را طي مي كردند، مي انداخت، قيد خيابان و خيابان پيمايي را مي زد. عقب نشيني كردند و به پياده رو رفتند، اما هنوز چند قدمي نرفته بودند كه در آنجا هم آماج حملات موتورسواران قرار گرفتند. راهنما توضيح داد كه در خيابان جمهوري اين چيزها عادي است، چون اين خيابان شلوغ، قلب بسياري از داد و ستدهاي تهران و حتي كشور است. از تلويزيون گرفته تا موبايل، از ريش تراش گرفته تا لباس، در اينجا كلي و جزئي خريد و فروش مي شود. اين موتورسوارها هم حلال مشكلات رفت و آمد كاسبان و مشتريان هستند، چون شلوغي و ترافيك به وسيله نقليه ديگري اجازه رفت و آمد نمي دهد. حالا اگر كسي بخواهد چكي را بلافاصله نقد كند يا مسيري را به سرعت طي كند، دست به دامان موتورسيكلت ها مي شود. سال قبل پليس با موتورهاي متخلف برخورد سختي كرد و آنها تا مدت ها از بيم پليس معقولانه مي راندند، اما تا سختگيري پليس كمي پايين آمد، دوباره همان آش شد و همان كاسه. پيرمرد كه تازه ضربان قلبش به حالت عادي برگشته بود، با دقت به توضيحات راهنما گوش مي داد و با نگاهي متعجب به موتورسيكلت هاي پارك شده در سر تقاطع خيره مي شد. راهنما نگاه او را دنبال كرد و بلافاصله توضيح داد: اينها هم منتظر مسافرند. ميهمان هم با ذوق فرياد زد: Really؟ پس من هم سوار مي شوم! و بعد انگار كه همه ترس از عبور خيابان را ناگهان فراموش كرده باشد، خودش را به موتورسوارهاي جمهوري رساند و از راهنماي گيج و دستپاچه خواست تا موتوري برايش كرايه كند.
آن دو واقعا روز متفاوتي را گذراندند. راهنما با خودش سناريويي طراحي مي كرد تا از دست بازخواست مدير خلاص شود. به خودش گفت تقصير خودش بوده، مي خواست به جاي جمهوري برود سعادت آباد. اصلا چرا به جاي موزه گلستان، موزه دارآباد را انتخاب نكرد كه هم نزديك و هم در منطقه خلوتي بود؟
اما پيرمرد كه انگار تازه شارژ شده بود، دستش را دور گردن راهنماي جوان انداخت و گفت: مي داني در كشور من براي تجربه چنين روز پرهيجاني چقدر بايد پرداخت؟ دست كم 70-60 دلار، تازه آن هم تجربه اي ساختگي و غير واقعي است. مثل سوار شدن به ترن هوايي و رفتن به تونل وحشت و اين طور چيزها،... امروز به من خيلي خوش گذشت. راستي حالا كه داريم برمي گرديم، ماشيني بگير كه دوتايي روي صندلي جلو بنشينيم.
منبع:
http://hamshahri.net/hamnews/1384/840408/Irshahr/jashn1.htm#s1029
ببخشید من خط شیشمو نفهمیدم !
 
بالا