نه اقا اشپز خونه چیه
اینو گوش کنین بخندین
هفته اول بود رفته بودیم , فرستاده بودنمون برف پارو کنیم دویست نفر بودیم وسط یه پادگان اندازه یه شهر .. بعد دیدم از دور همه هی دارن در میرن و می پیچن , اول هی یواش و مثلا مخفیانه بود بعد دیگه شد با داد و اینا .. اقا از دور دیدم یه یارو با لباس پرستاری , خونی مالی, داغونه داغون.. لباسه یعنی فکر کنم ده سال بود اب ندیده به خودش فقط خون خشک شده روش بود, داره میاد سمت ما همه هم در میرن از دستش .. باور کن یه لحظه یاد زامبی های بیمارستانی افتادم
دست و پامون شل شده بود !!
حالا گروهان ما تازه اومده نمیدونست جریان چیه , تا اومدیم در بریم یارو خر یکی از بچه ها رو گرفت برد !
بعدا فهمیدیم طرف ارشد و اشپز یگان بود !! گفتیم بدبخت مرتضی رو ناهار میکنه یارو !! اقا وقت ناهار شد در دیگ رو باز کردن همه دنبال مرتضی بودن توش
خلاصه مرتضی اخر شب اومد از اشپزخونه , یه چیزایی تعریف میکرد حالمون بهم خورد , خودش که یه هفته نمیتونست غذای اونجا رو بخوره نون و بیسکویت گنسرو میخورد !
خلاصه دیگه از فرداش یارو میدیدیم داره میاد همه تبدیل درخت میشدیم !!
غذای پادگانمون رو تا مدتها یادش میوفتادم حالت تهوع میکردم.. یه بار حتی داشتم واسه یکی تعریف میکردم نزدیک بود استفراغ کنم ...
تعریف کنم اینجا براتون دلتون بهم میخوره
خلاصه نرین اشپزخونه اگر ارتش افتادین , تو ارتش بهترین جا منشی شدنه یا چسبیدن به واحد اسلامی و مسجد واینا
Sent from my LG-P970 using Tapatalk 2