• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

مقالات و اخبار مرتبط با ادبیات

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
متن سخنان
دكتر علي محمدي
در جمع دانشجويان گروه زبان و ادبيات فارسي




از دوستان جوانم كه من را در جمع صميمي خود راه دادند ، سپاس‌گزارم . بهانه‌ي اين نشست ، يادكردي از فردوسي ، سراينده‌ي پرشورِ حماسه‌ي ايران است . من تصميم گرفته‌ام كه به ياد فردوسي از نيك‌مرد آزاده‌اي ياد كنم كه شيفته‌ي قلمِ سحارِ حكيمِ توس بود و جوهر زندگي‌اش را به او و شاه‌كارش ، شاه‌نامه ، نثار كرد . اين مرد بزرگ ، شاه‌رخ مسكوب بود .
مسكوب سال 1304 در بابلِ مازندران تولد يافت . در جواني با سري پرشور در جرگه‌ي مبارزان سياسي درآمد . پس از كودتاي 28 مرداد ، مدتي به زندان افتاد و چندي پس از انقلاب 57 ، به پاريس عزيمت كرد و هم در آن‌جا ، سال 1384 ، درگذشت .
چند اثر از مسكوب به عرضه‌ي چاپ رسيده و به احتمال بسيار ، آثار ديگري نيز دارد كه ديدار آن‌ها را بايد چشم به آينده دوخت .
آثاري كه از او انتشار يافته و در حوزه‌ي پژوهش‌هاي اسطوره ، ايران و شاه‌نامه است ، عبارت‌اند از :
1- فريدون فرخ ، چند گفتار در فرهنگ ايران .
2- هويت ايراني و زبان فارسي .
3- سوگ سياوش .
4- مقدمه‌اي بر رستم و اسفنديار .
5- ارمغان مور .
جز اين آثار ، مقاله‌هاي بسيار ارزنده‌اي نيز از او به چاپ رسيده . از جمله « تأملي در اخلاق از اوستا به شاه‌نامه » و « ز مادر همه مرگ را زاده‌ايم . »
آثار مسكوب چشم‌انداز تازه‌اي را به روي پژوهش‌گران شاه‌نامه و اسطوره‌هاي ايراني گشود . ارمغان مور
كه اخيراً به چاپ سپرده شد ، كاري است شگرف و در ميان پژوهش‌هاي اخير منحصر به فرد . مقدمه‌اي بر رستم و اسفنديار ، نخستين متن تفسيري در زبان فارسي است از روايات شاه نامه . سوگ سياوش قرائتي است ديگر از يك اسطوره‌ي اصيل بومي ،‌اخلاقي و انساني .
از شاه‌رخ مسكوب ، كتاب‌هاي ديگري نيز چاپ شده است . رمان « سفر در خواب » و رمان‌واره‌ي « روزها در راه » و ترجمه‌هاي « افسانه‌هاي تباي » و « پرومته در زنجير » آثاري است كه ما در جريان توليد آن ها هستيم .
من در اين جا به اقتضاي فرصتي كه هست ، سخنانم را با پيش‌درآمد يكي از كتاب هاي او هم‌آهنگ خواهم كرد . كتابي كه به آن اشاره خواهم كرد ، مقدمه‌اي بر رستم و اسفنديار است . اين كتاب نخستين بار 43 سال پيش انتشار يافت و از آن پس مكرر به دست چاپ سپرده شد . حضور اين كتاب در محافل علمي و دانش‌گاهي باعث شد ، شاه‌نامه پژوهان با نگاهي ديگر به مطالعه و قرائت شاه‌نامه بپردازند . اين كار نخستين نگاه تفسيري يك منتقد ايراني به داستان‌هاي شاه‌نامه بود .
مسكوب كتاب را به نقالان هديه كرده است . نقالان كه به قول او « خادمان بي‌نام و نشانِ شاه‌نامه‌اند» و اين تلنگري است به اهل فرهنگ براي حفظ سيره‌اي كه بخشي از شاه‌نامه ، مرهون آن بوده است . سيره‌اي رو به زوال و يا زوال يافته در روزگار ما !
كتاب با جمله‌اي آغاز مي‌شود كه هيبت و هيمنه‌ي آن ، خواننده را در جاذبه‌اي سحرآميز درگير مي‌سازد تا در پويه‌اي خستگي‌ناپذير ، به مطالعه‌ي همه‌ي كتاب ترغيب گردد :
« هزار سال از زندگي تلخ و بزرگوار فردوسي مي‌گذرد . در تاريخ ناسپاس و سفله پرور ما ، بيدادي كه بر او رفته است ، مانندي ندارد . و در اين جماعت قوادان و دلقكان كه ماييم ، با هوس‌هاي ناچيز و آرزوهاي تباه ، كسي را پرواي كار او نيست . » اين آغاز كتاب از چند جهت قابل اعتنا است . نخست اين‌كه از زبان كسي شنيده مي‌شود كه او خود نمونه‌ي والاي يك انسان ، در چارچوب ظرفيت‌هاي انساني بود . دوستان مسكوب او را به اين صفات ستوده‌اند : « گريزنده از هر چه ابتذال » ، « دل‌باخته به توده‌هاي انساني » ،‌ « صاحب دلي شيدا » ، « فروتني شرم‌سار » و « در دولت فقر خويش شكوه‌مند .» ديگر تأكيد او بر مظلوميت فردوسي است . از مظلوم بودن فردوسي گفتن حرف تازه‌اي نيست . مسكوب نخستين كسي نيست كه پرده از حرمان فردوسي برداشته باشد . شاه‌نامه خود گوياي اين حقيقت هست كه خواننده‌اش را به داغ سراينده و رنج گران‌بار او بگرياند . بيش‌تر محققان فردوسي شناس و شاه‌نامه پژوه نيز به اين نكته اشاره كرده‌اند ؛ اما در سخن مسكوب حرف تازه‌اي است كه كم‌تر از زبان ديگران شنيده شده است . او از مظلوميت « هزار ساله‌ي » فردوسي سخن مي‌گويد . علي‌رغم اقبال‌هاي سطحي به شاه‌نامه و شناخت فردوسي ، هنوز اين دو گوهر گران‌بها در اين مملكت ناشناخته مانده‌اند . چگونه مي‌توانيم از شناخت فردوسي و شاه‌نامه دم بزنيم حال آن كه در دنياي پرهياهوي فيلم و تصوير ، ‌تاكنون از شاه‌نامه فردوسي اثري شايسته نساخته‌ايم ؟ حاشا به غيرت ازبك‌ها ، روس‌ها ، فرانسوي‌ها ، آلماني‌ها و انگليسي‌ها كه هم فيلم ساختند ، هم احيا كردند ، هم نقد كردند ، هم بازآفريني كردند و هم فردوسي و شاه‌نامه را به ما شناساندند .
شاه‌نامه اگر به دور از بخش‌هاي نادل‌پسند الحاقي ، دست‌كم 50 هزار بيت باشد ، تورق اين كتابِ گرانْ‌حجم ، براي بسياري از تحصيل‌كردگانِ در علوم انساني ، كاري طاقت فرسا و چه بسا بيهوده آيد . از تورقِ ( ورق زدن ) آن مي‌گويم نه خواندن . حال كلي انصاف و مبلغي رگ و غيرت مي‌خواهد كه كسي شاه‌نامه را بخواند و در هر بيت آن اندكي تأمل داشته باشد و بخواهد با درنگ و انديشه به شاه‌نامه بپردازد ؛ در اين‌صورت است كه خواهد فهميد هر بيت از شاه‌نامه پاره‌اي از وجود آن مرد نازنين است ؛ يعني ما با 50 هزار پاره از تن و جان فردوسي روبه‌رو هستيم . در شاه‌نامه حكايت آرش كمان‌گير كه جان بر سر خاك ميهن كرد با تيري كه از كوه‌ها و صخره‌ها عبور داد ، نيست . شايد يك دليل تأويل‌گرانه‌ي آن ، اين باشد كه آن آرش همين فردوسي است كه دست به چله‌ي كمان شعر برد و با پرتاب تير جان خويش ، نه تنها حريم و هستي ايران و ايراني را حفظ كرد بل‌كه از پس قرن‌ها هنوز صداي عبور آن تير به گوش مي‌رسد و چون از جاني پرمايه سرچشمه گرفته تا رستاخيز هم‌چنان رونده است و لحظه‌اي از حركت باز نخواهد ايستاد و هم چنان حافظ هويت ملي ما خواهد بود .
ما براي اين چنين مرد بزرگي چه كرده‌ايم و براي فهم درست شاه‌نامه چه تدبيري انديشيده‌ايم ؟
ما در مواجهه با اين ميراث فرهنگي چنان نبوديم كه نموديم . لذا بايد حق داد به مسكوبِ پر‌آزرم كه در آن آغاز ، پرده‌ي عفت سخن را دريده باشد و با واژه‌هايي چون دلقك و قواد درد و داغ خويش را نمايان سازد . فردوسي كه به قول و تعبير برتلس ، ما ايرانيان هستي‌مان را مديون او هستيم .
شايد شما تصور كنيد كه من چشمم را بسته‌ام و با گله و شكايت‌هاي بي‌در و پيكر روزمره كه نقل مجلس بسياري از سخن‌وران است ، وقت خويش و شما را به بطالت مي‌گذرانم . نه چنين نيست . يك رقم اشاره مي‌كنم براي اثبات اين مدعا و ضرورت بيان اين گفتار كه در خانه اگر كس است يك حرف بس است .
چند سال پيش از رئيس يك دانشگاهِ به اصطلاح مادر در ايران ، يك مصاحبه‌گر روزنامه پرسيد : اگر شما در همين سمت بوديد و فردوسي زنده بود و تقاضاي استخدام در اين دانشگاه را داشت ، آيا تقاضايش را مي‌پذيرفتيد ؟ آن فرد بدون درنگ پاسخ داد نه ! مصاحبه‌گر پرسيد چرا ؟ گفت فردوسي را شايسته‌ي دانشگاه نمي‌دانم ! البته در آن هنگام و آن هنگامه ، بسياري از دوست‌داران فردوسي و شاه‌نامه به او پاسخ‌هاي جانانه‌اي دادند و شايد او را از گفتارش پشيمان كردند ؛ و من قصد « نو كردن جنگ خوابيده را ندارم » ؛ اما از آن حادثه‌ي ناگوار اين نتيجه را مي‌توان گرفت كه اين ملت ، پس از هزار سال هيچ كاري براي فردوسي و شاه‌نامه نكرده‌ است و فردوسي هنوز هم براي ما ناشناخته است و به قول مسكوب بر او بيداد مي‌رود . اگر جز اين بود ، يكي از فرزندان اين مرز و بوم كه به درجه‌ي دكتري رسيده و تحصيل‌كرده‌ي دانشگاهي است و در مديريت كلان اين جامعه نقش دارد ، نبايد آن سخنان موهن را مي‌گفت . او طي تحصيلش در پرتو شناختي كه ملت و كشورش از بزرگ‌ترين شاعر آزاده‌ي ايران و بلكه جهان باید فراهم می ساخت ، به اين نتيجه مي‌رسيد كه مي‌توان دانشگاه را به فر فردوسي و گوهر قيمتي او ؛ يعني شاه‌نامه ، سربلند و سرافراز نمود . دانشگاه بايد افتخار كند كه نام فردوسي و بوعلي و حكيم رازي داشته باشد . من همه‌ي تقصير را به گردن آن استاد دانشگاه نمي‌دانم . عمده‌ي تقصير از **** بيمار آموزشي ما ناشي مي‌شود .
دانشگاه‌هاي بزرگ جهان به نام فردوسي افتخار مي‌كنند و فردوسي را نه تنها از خيلي پيش وارد دانشگاه كرده‌اند ، بل‌كه در خانه‌هاي دل و جانشان جاي داده‌اند . لذا براي كسي كه در تمام طول تحصيلش فرصت نيافته يك بار هم كه شده به شاه‌نامه ، اين شاه‌كار بزرگ ، سر بزند ، بايد حق داد كه چنين فكري داشته باشد .
نكته‌ي ديگر اشاره‌ي مسكوب در مقدمه ، به سخن ابومنصور معمري ، در مقدمه‌ي شاه‌نامه است . بيش از هزار سال پيش ، ابومنصوري نكته‌هايي را بيان مي‌كند كه ما امروز آن‌ها را خوب نمي‌فهميم . ما هنوز هم به دروغ بودن شاه‌نامه و گزافه‌گويي فردوسي باور داريم . با خود مي‌گوييم : خواندن و تحليل قصه‌هايي كه پر از بلند‌پروازي ، خرافه ، حرف مفت و سرانجام چيزهاي باور نكردني است ، به چه درد مي‌خورد ؟ اما ابومنصوري گفته : « چيزها اندر اين نامه بيابند كه سهم‌گين نمايد . و اين نيكو است چون مغز او بداني و تو را درست گردد . » اين همان نكته‌اي است كه بعداً در شاه‌نامه اين‌گونه انعكاس پيدا مي‌كند :
نباشي بدين گفته هم‌داستان كه دهقان همي گويد از باستان
خردمند كاين داستان بشنود به دانش گرايد به اين نگرود
وليكن چو معنيش ياد آوري شوي رام و كوته شود داوري ...
تو اين را دروغ و فسانه مدان به يك‌سان روشن‌ِ زمانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز معني برد
چيز‌هاي سهم‌گين ، همان قضايايي است كه با عقل سطحي‌نگر ما سازگاري ندارد . پرورش زال در چنگال سيمرغ ، اژدهاهاي سهم‌ناك در حماسه و ماران دوش ضحاك ، گذر تير آرش از سنگ و پرش رخش رستم از دهانه‌ي چاه چهل ارش ، سنگيني‌ي كوپال و خروش رستم هنگام كارزار و رويين‌تني اسفنديار و چيزهاي ديگر از اين دست ؛ اما همان ابومنصور مي‌گويد : « اين همه درست آيد به نزديك دانايان و بخردان به معني . سود اين نامه هر كس را هست . و رامشِ جهان است . و اندوه‌گسارِ اندوه‌گنان است . و چاره‌ي درماندگان است . و اندر او چيزهاي نيكو و با دانش هست . همچو پاداش نيكي و پادافره‌ي بدي . و تندي و نرمي . و درشتي و آهستگي . و شوخي و پرهيز . و اندر شدن و بيرون شدن . و پند و اندرز . و خشم و خشنودي . و شگفتي‌ي كار جهان ! و مردم اندر اين نامه اين همه كه ياد كرديم بدانند و بيابند . » من در اين‌جا ، تمام احترام و گرمي‌ي و شور احساس و عاطفه‌ي خويش را نثار آن مرد بزرگ مي‌كنم كه هزار سال پيش چه درك بالايي از اسطوره و تأثير آن در سازندگي و حيات انسان داشته است ! جاي بسي شگفتي است كه بازتاب سخنان ابومنصوري را ما از زبان منتقدان امروز جهان مي‌شنويم . به عنوان مثال اين سخنان را با سخنان معمري مقايسه كنيد :
« جهان امروز كه جهان اروپايي است برآمده از تفكر اسطوره‌هاي آنتيك پرومته‌اي و آنتيگونه‌اي است . در اين اسطوره‌ها نوعي تقابل انسان و خدا وجود دارد . در حالي كه در اسطوره ايراني انسان در مقابل خدا قرار نمي‌گيرد . در اساطير ايراني ، انسان و خدا هم‌دست است تا با اهريمن مبارزه كند و اگر قرار است انسان عليه كسي شورش كند ، آن خدا نيست ؛ بلكه شاه و حاكم است كه از درجه‌ي خدايي سقوط كرده و به مرور جاي خود را به پادشاه خودكامه سپرده است . لذا بايد ديد كدام بخش از اسطوره‌هاي ايراني داراي پتانسيل بيشتري است براي ساختن و شكل دادن به هويت ملي و بعد به سراغ آن رفت و شروع به ساختن كرد چنان كه بايد . » اين مردمي كه ابومنصوري مي‌گويد ، از خردمندان جهان‌اند . همان اسطوره شناسان و تحليل‌گران جهاني كه سخت به اين يگانه كتابِ بي‌بديل و مثيل ، معجب گشته‌اند .
مسكوب يكي از آن مردان بزرگ روزگار ما بود كه دريچه‌ي فهم شناخت شاه‌نامه را به روي خويش باز كرده بود . در آغاز همين اثر مي‌گويد : « نه هرگز مرد شش‌صد ساله‌اي در جهان بود و نه رويين‌تني و نه سيمرغي ؛ اما آرزوي عمر دراز و بي‌مرگي هميشه بوده است . نه رستم واقعيت دارد نه رويين‌تني‌ي اسفنديار ؛ اما همه‌ي اين‌ها حقيقت است . زندگي‌ي رستم در شاه‌نامه غير‌بشري است ؛ اما با اين همه مردي حقيقي‌تر از رستم و زندگي و مرگي‌ بشري‌تر از آن نيست . افسانه‌ي رستم از اسناد تاريخي ما واقعي‌تر است . » .
ما بارها داستان رستم و اسفنديار را خوانده‌ايم . حتا ترديد كرده‌ايم كه اين گشتاسب ، آن‌قدر‌ها هم كه مي‌گويند ، بد نبايد باشد . تقاضاي خوارداشت رستم ، تقاضاي طبيعي يك قدرت‌مند است كه همه‌چيز را در اختيار خويش مي‌خواهد . نيز گمان كرده‌ايم كه گشتاسب گاهي دلش به مرگ اسفنديار نيز لرزيده باشد . مگر نه آخر در شاه‌نامه خوانده‌ايم كه وقتي جاماسبِ فال‌گو ، وضع اسف‌بار اسفنديار را در زاولستان پيش‌بيني مي‌كند ، شاه از آن عاقبت سوزناك مي‌سوزد ؟ :
دل شاه زآن در پر انديشه شد سرش را غم و درد هم‌پيشه شد
اما مسكوب به ما هشدار مي‌دهد كه نبايد نيرنگ گشتاسب را خورد . او دروغ مي‌گويد . قرائت مسكوب از نيرنگ گشتاسب در حقيقت پيوند دادن اسطوره به تاريخ و واقعيت است ؛ يعني گوش‌زد كردن نيرنگ گشتاسبيان زمانه ؛ يعني تيپ گشتاسب‌ها .
مسكوب در اين كتاب به كاوش و قرائت هر يك از كاركترهاي داستان مي‌پردازد . وقتي شخصيت گشتاسب را در معرض نقد اسطوره قرار مي‌دهد ، به اين پرسش توجه مي‌دهد كه چرا گشتاسبِ نيكو‌نام اوستا ، به گشتاسبِ بدنام شاه‌نامه بدل مي‌گردد ؟ گشتاسب در اوستا ، پشت و پناه زردشت و دين اهورايي است . صفات گشتاسب در اوستا ، دلير ، ايزدين كلام ، قوي‌گرز ، از براي راستي آمده و راه آزاد جوينده است . با اين وصف چرا در شاه‌نامه اين‌ همه بدنام شده است ؟
در دوره‌ي ساساني پادشاهي و دين دو سازمان به يك‌ديگر دوخته شده بودند . همين وابستگي و پيوستگي سرچشمه‌ي توانايي‌ها و ناتوانايي‌هاي شاه و دين مي‌شود . طبري در تاريخ آورده است كه :
گشتاسب اوستا را در گنج‌خانه‌ي خويش پنهان كرد . خانه‌اي از سنگ و موكلان بر آن گماشت و به مردم عامي از نسخه‌هاي آن نداد . اين سخن يعني انحصار كتاب آسماني و در نتيجه انحصار دين در دايره‌ي اقتدار گروهي خاص كه قرائتشان به نفع شاه و حكومت باشد . چنان‌كه كليسا در قرون وسطا اجازه‌ي تفسير و تأويل كتاب مقدس را به كس نمي‌داد و خود مقدرات را با كتاب مقدس مي‌سنجيد. تحليل مسكوب سَرِ بيان اين حقيقت را دارد كه اتحاد دين و قدرت ، اگرچه در يك مرحله مي‌توانست در جهت آسايش مردم و دفع متخاصمان بيگانه به كار آيد ؛ اما تصلّب آن براي هميشه ، نه تنها به سود مردم نبود ؛ بل‌كه روز به روز به دامنه‌ي قدرت و اختيارات حكومت افزود و از دامنه‌ي شركت مردم در سرنوشتشان كاست . شاه در تمام امور مردم دخالت كرد و همچون خرچنگي به همه‌ي شئونات اجتماع از توليد و صنعت گرفته تا آموزش و پرورش و امور نظامي ، چنگ انداخت . اين گسترش دولت را تنومند و در عين حال سست و بي‌جان ساخت . تنِ لَش و فربه‌اي كه قادر به ارتياش خود نبود . اكسيژني كه بايد از طريق سرزندگي و شور و نشاط مردم به سلول‌هاي دولت برسد ، به سبب اين فاصله‌ي ايجاد شده ، نرسيد و اين پيكر ضخم رو به فرسايش رفت . كشتار در خاندان سلطنتي ، سركشي‌ي پسر در برابر پدر ، فساد در نهادهاي اجتماعي ، محدوديت‌هاي اجتماعي و سياسي‌ي ناشي از تلفيق دين و قدرت و بي‌عدالتي‌ي طبقاتي ، كار را به جايي كشاند كه در جنگ ايران و اعراب ، « فرماندهان نظامي ايراني را به زنجير مي‌بستند تا در مقابل **** عرب ، پا به فرار نگذارند . » اين روند شاهي و حكومت‌كردن بود كه اسطوره و آرمان ، گشتاسب اوستا را به گشتاسب شاه‌نامه تنزل داد . اين تحول در حقيقت يك هشدار بزرگ بود كه در شاه‌نامه خود را نشان داد . هشداري كه براي هميشه و براي همه‌ي زمان‌ها ، هشدار است .
در شاه‌نامه فردوسي ، وقتي گشتاسب براي دفع فرزند ، نيامدن رستم به دربار را بهانه مي‌كند ، در پاسخِ اسفنديار و نيز تحليل‌هاي اوليه‌ي او و كتايون ، اين زن خردمندِ شاه‌نامه ، اين فراز و فرود شاهنشاهي ديده مي‌شود . اين که اسفنديار مي‌خواهد بي‌كام شاه تاج بر سر نهد ، كتايون را بانوي شهر ايران كند ، از همه مهم‌تر « همه كشور ايرانيان را دهد » اين‌ها همه از استبداد شاهي گشتاسب‌ها حكايت دارد . مگر كشور در چه وضعي بوده است كه اسفنديار مي‌خواسته آن را ميان صاحبان اصلي‌اش ؛ يعني مردم ، تقسيم كند ؟
فرصت من تمام است و حكايت ناتمام . با سپاس مجدد از حوصله و شكيبايي كه داشتيد ، شما را به خواندن آثار مسكوب تشويق و ترغيب مي‌كنم و براي شما و ايران عزيز آرزوي سربلندي دارم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بابِ اين‌ روزگار، برخورد آركئولوژيك‌ با هنر سنتي‌ است‌ و در ذيل‌ آن، شعر سنتي، چه‌ در عصر حافظ‌ و بيدل سروده شده باشد‌ و چه‌ در روزگار ما از اين‌ برخورد بي‌نصيب‌ نمانده‌ است.در واقع ديدگاه صرفاً آركئولوژيك‌ نسبت‌ به‌ شعر كلاسيك‌ و هر نوع‌ هنر سنتي‌ ديگر رهاورد اسف بار هنر مدرن‌ است. از اين‌ منظر دنياي‌ مدرن‌ در غيبت‌ اساطير و مآثر سلف‌ و در غياب‌ محوريت‌ آيين هاي‌ الهي، هنر را تنها پايگاه‌ بروز معنويت‌ يافته است ،و در نتیجه اين‌ دريافت‌ مدرن‌ به‌ تقديس‌ هنر من‌ حيث‌ هنر انجاميد. امروزه‌ بخشي‌ از جريان‌ ادبي‌ با شعر سنتي‌ به‌ عنوان‌ شئي‌ موزه‌اي‌ برخورد مي‌كند. در اين‌ نوشته‌ كوتاه‌ و عجولانه مي‌خواهيم‌ به‌ بررسي‌ جوانب‌ اين‌ برخورد بپردازيم.
در شعر سنتي‌ فارسي‌ صورت‌ و سيرت‌ قدسي‌ هنر متجلي‌ مي‌شود. اين‌ گونه‌ شعر، حاوي‌ خصوصياتي‌ است‌ كه‌ در برخورد نخستين‌ كاركرد حسي‌ ويژه‌اي‌ به‌ واسطهِ‌ تقارن‌ بر مخاطب‌ تحميل‌ مي‌كند. از منظر اين‌ برخوردِ نخستين، شعر و ساير هنرهاي‌ فطري‌ و غير تلفيقي‌ نظير نقش‌پردازي‌ و موسيقي‌ چيزي‌ نيست. جز حس، چيزي‌ نيست‌ جز صورت‌ محض، نه‌ در تقابل‌ با معناي‌ ادعايي‌ و موهوم‌ و نيز دوگانگي‌ پنداري‌ بزرگان‌ فلسفه‌ و نظريه‌پردازان‌ ادبي، بلكه‌ در تقابل‌ با خودِ معنا.



O
شعر سنتي‌ فارسي‌ در ذات‌ پويا و اصيل‌ خود، واجد كاركردهاي‌ اسطوره‌اي‌ است‌ كه‌ اين‌ كاركردها به‌ لحاظ‌ طبيعت‌ ماندگار و پايدار، از خصلت‌ فرازماني‌ و مكاني‌ برخوردارند. در حقيقت‌ اقبال‌ صدها ساله‌ طيف هاي‌ مختلف‌ به‌ شعر سنتي‌ فارسي‌ مي‌تواند از اين‌ عنصر فرازماني‌ و مكاني‌ اسطوره، بهره‌ برده‌ باشد. منظور از كاركرد اسطوره‌اي‌ در اينجا، بيان‌ مصاديق‌ اسطوره‌اي‌ نيست‌ بلكه‌ مقصود آن‌ است‌ كه‌ شعر سنتي‌ در فرم‌ و ساختار، آشكاركنندهِ‌ مراتبي‌ است‌ كه‌ آن‌ مراتب‌ واجد خصلت‌ اسطوره‌اي‌ يعني‌ ثبوت، وحدت‌ اركان‌ و هماهنگي‌ با اركان‌ آفرينش‌ است.
چنين‌ مراتبي‌ كه‌ در آغاز از سوي‌ اصحاب‌ ادب‌ و نويسندگان‌ كتب‌ شعري‌ به‌ صنايع‌ و بدايع‌ معرفي‌ شدند و حاوي‌ عناصري‌ همچون‌ وزن‌ و قافيه‌ بودند، بي‌هيچ‌ دليل‌ خاصي‌ و تنها شايد به‌ دليل‌ غلبه‌ عينيات‌ بر ذهنيات‌ و تلقي‌ جزء به‌ جاي‌ كل‌ در تعريف‌ شعر وارد شدند و علماي‌ روزگار تعريف‌ شعر را بر اساس‌ آنها استوار نمودند. بي‌نياز از گفتن‌ است‌ كه‌ شعر مي‌تواند كاركردي‌ غيراسطوره‌اي‌ داشته‌ باشد. چنانكه‌ معتقديم‌ شعر اين‌ روزگار در بخشي‌ وسيع‌ و فراگير چنين‌ است، زيرا زندگي‌ مردم‌ اين‌ روزگار از خصايص‌ اسطوره‌اي‌ تهي‌ است. بنابراين‌ تعريف‌ شعر بر اساس‌ وزن‌ و قافيه‌ چندان اصیل به نظر نمی رسد‌‌ زيرا وزن‌ و قافيه‌ تظاهرات كاركردهاي‌ اسطوره‌اي‌ است‌ كه‌ اهم‌ آن طي‌ موضوع‌ تقارن‌ و توازن‌ بيان‌ خواهد شد.با تمام‌ اين‌ اوصاف‌ برخورد صرفاً اركئولوژيك‌ با هنرهاي‌ سنتي‌ و در ذيل‌ آن‌ شعر سنتي‌ فارسي‌ نمي‌تواند برآورندهِ‌ تمامي‌ نيازهاي‌ نقد ادبي‌ امروز باشد زيرا چه‌ بخواهيم‌ و چه‌ نخواهيم‌ نمي‌توانيم‌ اسطوره‌ها را حداقل‌ از پسزمينه‌ وجدان‌ بشري‌ خارج‌ كنيم.اين‌ كاركردهاي‌ اسطوره‌اي‌ حداقل‌ در لحظاتي‌ خاص‌، حضور غيرقابل‌ انكار و قاطع‌ خود را مي‌نمايانند.نياز به‌ حضور شعر سنتي‌ فارسي‌ در حقيقت‌ نياز به‌ تنفس‌ در فضايي‌ اسطوره‌اي‌ و بي‌زمان‌ و مكان‌ است.



تقارن‌ و توازن‌



آنچه‌ پيش‌ از هر چيز در شعر سنتي‌ فارسي‌ ديده‌ مي‌شود توازن‌ است. اين‌ توازن‌ در صورت، حاوي‌ كاركردي‌ قدسي‌ است، زيرا در هنر قدسي‌ علاوه‌ بر مفهوم‌ و باطن‌ در ظاهر نيز كاربرد عناصر و اِلِمان هاي‌ رمزي‌ و آييني‌ نوعي‌ محمل‌ معاني‌ قدسي‌ بوجود مي‌آورد، كه‌ مثال‌ بارز آن‌ در معابد هندو، مساجد اسلامي‌ و كليساها آمده‌ است.در اين‌ گونه‌ توازن، تقابل‌ ميان‌ دو مصراع‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد. همچنين‌ در پس‌پردهِ‌ تقارن‌ و توازن‌ مصاريع، تقابلي‌ پنهان‌ ميان‌ انسان‌ و حقيقت‌ اتفاق‌ مي‌افتد كه‌ راه‌ به‌ وحدت‌ مي‌برد. تقابل‌ زوج هاي‌ قابل‌ تأ‌ويل‌ در حيطهِ‌ نظريات‌ ادبي‌ از قبيل‌ جداسازي‌ و تقابل‌ زبان‌ خبري‌ و زبان‌ شعر كه‌ ظاهراً ملهم‌ از زوجهاي‌ طبيعت‌ نظير روز و شب‌ و بالاتر از آن؛ دو گونهِ‌ بازتاب‌ روح‌ اعظم‌ يعني‌ آسمان‌ و زمين‌ است، به‌ حق‌ مي‌تواند بنيان‌ تمايزات‌ ميان‌ شعر و غير شعر قرار گيرد.چنين‌ تقابلي‌ در كليت‌ خويش‌ يكي‌ از اختصاصات‌ هنرهاي‌ سنتي‌ است. تقارن‌ اعظم‌ كيهاني‌ كه‌ خود را در زوج هاي‌ قابل‌ تأ‌ويل‌ همانند آسمان‌ و زمين، خير و شر، زشت‌ و زيبا و آب‌ و آتش، مي‌نماياند، قابل‌ طرح در ذيل‌ اين‌ تقابل‌ است.اصولاً "كيهان‌ و هيولا" زوج‌ اصيل‌ بنيانگذاري‌ جهان‌ شناخته‌ شده‌ است. چنانكه‌ در روز نخست، تقدير الهي‌ حكم‌ بر اين‌ كرد كه‌ كيهان‌ در ميان‌ اقيانوس‌ آب هاي‌ آغازين‌ تقدس‌ يابد و جهان‌ بنيان‌ نهاده‌ شود. در قرآن‌ كريم‌ هم‌ آمده‌ است: "كان‌ عرشه‌ علي‌الماء". به‌ همين‌ نسبت‌ نيلوفر "لوتوس" كه‌ عرش‌ الهي‌ بر آن‌ استوار شده‌ از ميان‌ آب‌ سر برمي‌آورد. انسان‌ نيز حاوي‌ محتوايي‌ كيهاني‌ است‌ و با دميدن‌ روح‌ الهي‌ در كالبدش‌ تقديس‌ يافته‌ و از ديگر مخلوقات‌ متمايز گشته‌ است.در ذيل‌ تقابل‌ اعظم‌ كيهاني، تقارن‌ و توازن‌ و تجانس‌ در شعر فارسي‌ و معماري‌ اسلامي‌ -- ايراني‌ قابل‌ رديابي‌ است. اين‌ گونه‌ شعر به‌ روشني‌ مايه‌ور از سرشت‌ سنتي‌ و منطبق‌ بر زوج هاي‌ قابل تأ‌ويل‌ است.اگر به‌ غزل‌ به‌ عنوان‌ شاخص‌ شعر سنتي‌ نظري‌ بيفكنيم، شاكله‌ آن‌ را از حيث‌ تقارن‌ و توازن‌ كامل‌ مي‌يابيم. اين‌ مقارنه‌ در سايهِ‌ تجربه‌هاي‌ روحاني‌ و مشاهدات‌ متافيزيكي‌ باليده‌ است. در اين‌ مقارنه، مطلع‌ غزل‌ كه‌ به‌ تعبير يونانيان‌ هديه‌ خدايان‌ است، در حقيقت‌ آينه‌دار تقارني‌ كامل‌ و رمزي‌ از حضوري‌ آسماني‌ است. در اينجا دو سوي‌ آسمان، دو مصراع‌ مطلع‌ مي‌شود (نظير حالتي‌ كه‌ در معماري‌ اسلامي‌ با پيوستن‌ دو سوي‌ طاق‌ ديده‌ مي‌شود)، در انتهاي‌ غزل، آنجا كه‌ فيوضات‌ به‌ مراتب‌ پايين‌تر نزول‌ مي‌يابد، حضور زميني‌ در لباس‌ تخلص‌ تثبيت‌ مي‌شود. بدين‌سان‌ غزل‌ از طريق‌ نردباني‌ متافيزيكي‌ از سويي‌ به‌ آسمان‌ و از سويي‌ به‌ زمين‌ منتهي‌ مي‌گردد و اين‌ همان‌ كاركرد اسطوره‌اي‌ است‌ كه‌ آسمان‌ و زمين‌ را به‌ هم‌ مي‌رساند. اسطوره‌ همچون‌ حقيقتي‌ فرازماني‌ و مكاني جلوه‌ مي‌كند كه‌ سرشتي‌ زميني‌ -- آسماني‌ دارد. براي‌ آنكه‌ بتوانيم‌ مقصود را بهتر بيان‌ كنيم‌ به‌ نمونه‌هايي‌ از مطلع‌ غزل هاي‌ حافظ‌ نظري‌ مجدد مي‌افكنيم:



تنت‌ به‌ ناز طبيبان‌ نيازمند مباد
وجود نازكت‌ آزردهِ‌ گزند مباد
.....
زان‌ يار دلنوازم‌ شكريست‌ با شكايت‌
گر نكته‌دان‌ عشقي‌ بشنو تو اين‌ حكايت‌
….
فاش‌ مي‌گويم‌ و از گفتهِ‌ خود دلشادم‌
بندهِ‌ عشقم‌ و از هر دو جهان‌ آزادم‌
....



دوش‌ ديدم‌ كه‌ ملائك‌ در ميخانه‌ زدند
گِل‌ آدم‌ بسرشتند و به‌ پيمانه‌ زدند



...
در اينگونه‌ مطالع‌ با "شعر كامل" روبروييم. حقيقت‌ در شعر كامل، پيش‌ از آنكه‌ به‌ حقيقت‌ ذهني‌ مندرج‌ در هنرمند رجوع‌ كند، از حقيقت‌ عيني‌ اشكال‌ و مناظر و مزاياي‌ او ناشي‌ مي‌شود. در شعر كامل، حقيقت‌ در لباس‌ رمزپردازي‌ خدشه‌ناپذير و انكارناشدني‌ بيان‌ مي‌شود. اين‌ گونه‌ شعر، همچون‌ اسطوره‌ در بيان‌ دلالت هايش‌ قاطع‌ و تخفيف‌ناپذير و از نظر صحت‌ و سلامت‌ ظاهر و باطن‌ بي‌چون‌ و چند است، و باز همچون‌ اسطوره، صحت‌ كامل‌ آن‌ فارغ‌ از پردازش‌ ثانوي‌ به‌ ثبوت‌ حقيقي‌ الهام‌ نخستين‌ برمي‌گردد.علاوه‌ بر وزن‌ بيروني، در غالب‌ آثار موفق‌ شعر سنتي‌ با انواع‌ گوناگوني‌ از وزن‌ و هماهنگي‌ روبرو مي‌شويم. اين‌ تجانس‌ و توازن‌ كه‌ گاه‌ همچون‌ تزئينات‌ هندسي‌ به‌ ظاهر بي‌پايان‌ معماري‌ اسلامي‌ -- ايراني‌ به‌ نظر مي‌آيد، به‌ بي‌نهايت‌ بودن‌ دايره‌ خلقت‌ الهي‌ و وحدت‌ در عين‌ كثرت‌ دلالت‌ دارد. اين‌ نيز كاركردي‌ اسطوره‌اي‌ است‌ زيرا اسطوره‌ ضمن‌ بيان‌ قواي‌ فرابشري‌ در اغلب‌ اوقات‌ خود، محدود به‌ نوعي‌ قوهِ‌ تحديد كننده‌ الهي‌ است. ادامه دارد....




Oقسمت دوم



رياضيات‌ به‌ عنوان‌ جهان‌ اعداد و نسبت ها و هندسه‌ به‌ عنوان‌ عالم‌ اشكال‌ و تناسبات‌ به‌ دليل‌ ماهيت‌ انتزاعي‌ همواره‌ رابطي‌ ميان‌ طبيعت‌ و پديده‌هاي‌ قابل‌ تفكيك‌ و شمارش‌ آن‌ و ميان‌ الهيات‌ و مجردات‌ بوده‌ است. طبيعت‌ مجرّد رياضيات‌ در نگاه‌ مسلمانان‌ از آغاز واسطه‌اي‌ ميان‌ كثرت‌ و وحدت‌ بوده‌ و از طريق‌ رياضيات‌ سُنني‌ در تقديس‌ اعداد و رموز ويژه‌ پديدار شده‌ كه‌ با سنت‌ بطلميوسي‌ و يوناني‌ در بزرگداشت‌ و نمادپردازي‌ اعداد مشابهت‌ دارد. تقديس‌ اسطوره‌ وار اعداد در شعر سنتي‌ فارسي‌ نيز ديده‌ مي‌شود. در اين‌ گونه‌ شعر گذشته‌ از صنايع‌ ادبي‌ بر پايه‌ اعداد كه‌ به‌ تعدد وجوه‌ و پديده‌ها نظير هفت‌ آسمان، نُه‌ فلك، هشت‌ فرشته، يكتايي‌ خداوند و غيره‌ اشارت‌ دارد، نوعي‌ قطعيت‌ در تعداد ابيات‌ بعضي‌ قالبها نظير رباعي‌ و دوبيتي‌ به‌ چشم‌ مي‌آيد، شاعري‌ همچون‌ جامي‌ نيز به‌ هفت‌ بيتي‌ بودن‌ غزل‌ اعتقاد جازم‌ و بظاهر عجيبي‌ دارد. مسلماً چنين‌ اعتقادي‌ رمزي‌ در بردارد كه‌ اين‌ رمز در عدد هفت‌ نهفته‌ است.



O
بسياري‌ شعر را بازآفريني‌ زبان‌ مي‌دانند. ميرچا الياده‌ مي‌گويد": هر شعري‌ تلاشي‌ است‌ براي‌ بازآفريدن‌ زبان، به‌ كلام‌ ديگر، منسوخ‌ ساختن‌ زبان‌ مرسوم‌ و روزمره‌ و ابداع‌ گفتاري‌ جديد، خصوصي‌ و شخصي‌ و در تحليل‌ نهايي‌ اسرارآميز. اما آفرينش‌ شاعرانه، مانند آفرينش‌ زبان‌شناسانه، معناي‌ از ميان‌ بردن‌ زمان‌ (تاريخ‌ تمركز يافته‌ در زبان) و باز يافت‌ وضعيت‌ بهشت‌ گونهِ‌ نخستين‌ است: بازيابي‌ روزهايي‌ كه‌ توان‌ آفرينش‌ خودانگيخته‌ وجود داشت، زماني‌ كه‌ گذشت‌ وجود نداشت، زيرا نسبت‌ به‌ زمان، آگاهي‌اي‌ نبود و از سپنج‌ زمان‌ خاطره‌اي. از اين‌ گذشته، گفته‌ مي‌شود كه‌ در دوران‌ ما، زمان‌ براي‌ شعراي‌ بزرگ‌ وجود ندارد: شاعر، جهان‌ را به‌ گونه‌اي‌ كشف‌ مي‌كند كه‌ گويي‌ در لحظهِ‌ خلقت‌ عالم‌ وجود داشته‌ و با اولين‌ روزهاي‌ آفرينش‌ هم‌ عصر بوده‌ است.
از ديدگاهي‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ هر شاعر بزرگي، جهان‌ را از نو مي‌سازد، زيرا سعي‌ دارد آن‌ را به‌ گونه‌اي‌ ببيند كه‌ گويي‌ زمان‌ و تاريخي‌ وجود ندارد. از اين‌ لحاظ‌ رويكردش‌ به‌ شكل‌ غريبي‌ با رويكرد انسان‌ اوليه‌ و انسان‌ جوامع‌ سنتي‌ مشابه‌ است".(1(
اين‌ ديدگاه‌ و تلقي‌ بازآفريدن‌ زمان‌ و زبان‌ حاوي‌ كاركردي‌ اسطوره‌اي‌ است. زيرا در اسطوره‌ نيز با حذف‌ زمان‌ قراردادي‌ روبرو مي‌شويم. همچنين‌ در شعر سنتي‌ فارسي‌ اتفاق‌ خجستهِ‌ ديگري‌ نيز مي‌افتد و اين‌ اتفاق‌ همانا تشخيص‌ زبان‌ و رمزپردازي‌ است.
در اين‌ تشخيص‌ جادويي، مصالح‌ و تركيبات‌ (نظير كلمات) در عين‌ كاركرد هنري‌ خاص‌ زيبايي‌شناسانه، محمل‌ القاي‌ رمزي‌ نيز مي‌شوند. ساقي، مي، شاهد و خرابات‌ و... در واقع‌ رمزي‌ و اشارتي‌ براي‌ مطرح‌ ساختن‌ حقايق‌ هستند.همانگونه‌ كه‌ اعمال‌ اسطوره‌اي‌ حاوي‌ رمز و اشارت‌اند. اين‌ اعمال‌ در حكم‌ سنخيات‌ ازلي‌ و ابدي‌اند كه‌ به‌ هيچ‌ روي‌ در بند زمان‌ و مكان‌ اسير نمي‌شوند، با اين‌ حال‌ قابل‌ تأ‌ويل‌ هستند اما اين‌ تأ‌ويل‌ منحصراً در ذيل‌ فرهنگي‌ كه‌ آفرينندهِ‌ اسطوره‌ است‌ ممكن‌ مي‌شود.



O
اگر به‌ موضوع‌ تقارن‌ و تقابل‌ رجعت‌ كنيم‌ و گذشته‌ فرهنگي‌ بشري‌ را در يك‌ نگاه‌ سريع‌ و فراگير از عينك‌ زوجهاي‌ قابل‌ تأ‌ويل‌ مورد بررسي‌ قرار دهيم، مي‌بينيم‌ كه‌ در تمامي‌ شاخه‌هاي‌ علوم‌ و فرهنگ‌ و معارف‌ بشري‌ مي‌توان‌ ردپايي‌ از تقابل‌ و در ذيل‌ آن‌ تقارن، تضاد، توازن، تجانس‌ و ديگر زوج هاي‌ قابل‌ تأ‌ويل‌ و قياس‌ پيدا كرد كه‌ بر تمامي‌ آنها تا روزگار ما، منطق‌ كلاسيك‌ حكم فرمايي‌ مي‌كند. براي‌ تفصيل‌ بيشتر به‌ يك‌ پارادوكس‌ (متناقض‌نما) معروف‌ دقت‌ مي‌كنيم: در اين‌ پارادوكس‌ مردي‌ از جزيرهِ‌ <كرت> مي‌گويد: <تمام‌ مردم‌ جزيرهِ‌ كرت‌ دروغ گويند>. منطق‌ كلاسيك‌ حكم‌ مي‌كند كه‌ گوينده‌ اين‌ سخن‌ را كه‌ خود اهل‌ جزيرهِ‌ كرت‌ است، دروغ گو و آنچه‌ گفته‌ دروغ‌ بدانيم.بنابراين‌ گوينده‌ همچون‌ اهالي‌ ديگر جزيره‌ راست گوست‌ و اگر راست گوست‌ پس‌ او دروغ گوست‌ و به‌ همين‌ ترتيب‌ تسلسل‌ ادامه‌ مي‌يابد. در اين‌ پارادوكس‌ زوج‌ راست‌ و دروغ، در تقابل‌ هم‌ قرار دارد و هر كدام‌ به‌ تنهايي‌ تمامي‌ فضاي‌ منطقي‌ مسأ‌له‌ را اشغال‌ مي‌كند. هنگامي‌ كه‌ راستي‌ باشد نشاني‌ از دروغ‌ نيست‌ و به‌ عكس، يعني‌ هيچ‌ يا همه‌ چيز. بنابراين در منطق‌ كلاسيك‌ جايي‌ براي‌ تعديل‌ فرض ها وجود ندارد.



شعر سنتي‌ فارسي‌ به‌ روشني‌ مايه‌ ور از منطق‌ كلاسيك‌ در شكل‌ و ساختار است.
در حقيقت، شاعر در اين‌ مقام‌ براي‌ پردازش‌ صورت‌ حقيقت‌ نخستين‌ در وجوه‌ قابل‌ دريافت، ناچار از حذف‌ بعد يا ابعادي‌ مي‌شود. اين‌ حذف، فرايند تربيع‌ دايره‌ را در معماري‌ هند و در نهايت‌ ايجاد رمزي‌ "ماندالا" را به‌ خاطر مي‌آورد.سنت‌ و بقاي‌ آن‌ ضامن‌ بقاي‌ ذهنيت‌ تقابل‌ و توازن‌ در شعر سنتي‌ است. بدين‌ سان‌ روشن‌ مي‌شود كه‌ حضور وزن‌ در شعر فارسي‌ هماهنگ‌ با سرشت‌ سنتي‌ مردمان‌ بوده‌ و تأ‌كيد هزار سالهِ‌ شاعران‌ بر اصل‌ وزن‌ در شعر فارسي‌ به‌ هيچ‌وجه‌ نمي‌بايست‌ تأ‌كيد غيرضروري‌ تلقي‌ شود. به‌ محض‌ پا نهادن‌ به‌ عصر جديد و ظهور مدرنيسم‌ كه‌ جهان‌ را در پذيرش‌ گونه‌هاي‌ مختلف‌ و نه‌ چندان‌ قطعي‌ و گزينه‌هاي‌ ظاهراً متضاد سرگردان‌ ساخت، در ذهنيت‌ كلاسيك‌ تقارن‌ و هنر متوازن‌ تجديد نظرهاي‌ اساسي‌ صورت‌ گرفت. اگر به‌ مثال‌ پارادوكس‌ برگرديم، مي‌توانيم‌ با جايگزين‌ كردن‌ "منطق‌ فازي" به‌ جاي‌ "منطق‌ كلاسيك"درونمايهِ‌ تغييرات‌ را در شعر سنتي‌ فارسي‌ و گذار آن‌ به‌ شعر نيمايي‌ و سپيد درك‌ كنيم. در مثال‌ دروغ گويان‌ جزيرهِ‌ كرت، اگر فرض‌ كنيم‌ ميزان‌ دروغ گويي‌ افراد پنجاه‌ درصد باشد، يعني‌ هر فرد از دو جمله‌اي‌ كه‌ بر زبان‌ مي‌آورد يكي‌ دروغ‌ باشد. در نتيجه‌ گوينده‌ نيمي‌ راست گو و نيمي‌ دروغ گو خواهد بود. بنابراين‌ تناقضي‌ ديده‌ نمي‌شود و جملهِ‌ مطرح‌ شده‌ به‌ عنوان‌ گزاره، ارزش‌ قطعي‌ ندارد و به‌ يك‌ نسبت‌ مي‌تواند راست‌ يا دروغ‌ باشد. به‌ روشني‌ درمي‌يابيم‌ كه‌ منطق‌ فازي، مروج‌ عدم‌ قطعيت‌ است‌ كه‌ در فيزيك‌ نوين‌ بر آن‌ تصريح‌ شده‌ است. همچنان‌ كه‌ در دورهِ‌ فعلي‌ مي‌توان‌ كار "نيما" را در حيطهِ‌ عدم‌ قطعيت‌ ارزيابي‌ كرد. نيما ايستاده‌ بر نقطهِ‌ ضرورت‌ تاريخي، ناخودآگاهانه‌ به‌ اين‌ واقعيت‌ گريزناپذير صحه‌ گذاشته‌ كه‌ در جهان‌ مدرن‌ و گسيخته‌ جايي‌ براي‌ پرداختن‌ به‌ صورت هاي‌ ازلي‌ و سنخيات‌ ابدي‌ و در يك‌ كلام‌ پيوستگي هاي‌ متقارن‌ روح‌ بشري‌ جلوه‌ كرده‌ در اساطير؛ وجود ندارد و اين‌ آينهِ‌ كدر هرگز تاب‌ بازتاب‌ مجردات‌ كيهاني‌ ندارد. هرگونه‌ ارزش‌ زيبايي‌شناسي‌ مترتب‌ بر ساختار شعر سپيد فاقد كار كرد ازلي‌ -- ابدي‌ است‌ زيرا فاقد سنخيات‌ اسطوره‌اي‌ست‌ كه‌ اين‌ سنخيات‌ پيش‌ از اين‌ مطرح‌ شده‌ است.عدم‌ قطعيت‌ موصوف‌ بر گسيختگي‌ ادراكات‌ بشر امروز تأ‌كيد دارد. تي‌ اس‌ اليوت معتقد بود كه‌ اقتدار روز افزون‌ علم‌ به‌ سقوط‌ شعر و هنر و گسيختگي‌ ادراكي‌ انسان‌ منجر شده‌ است. شايد تنها راه‌ نوزايي‌ حواس‌ الهي‌ هنر بازگشت‌ به‌ پيوستگي‌ ادراكي‌ است. آنجا كه‌ سوي‌ ناشناختهِ‌ شعر در قالبي‌ آشنا رخ‌ مي‌نمايد و شاعر طي‌ محاكاتي‌ ازلي‌ - ابدي‌ به‌ بازآفريني‌ زمان‌ دست‌ مي‌يازد. آنجا كه‌ شعر را از صورت ها و سايه‌هاي‌ اشيا به‌ محضِ اشيا مي‌رساند. شعر در اين‌ مقام، سويي‌ تاريك‌ و ناشناخته‌ را نشانه‌ مي‌رود كه‌ محتوايي‌ ديرياب‌ را در آني‌ترين‌ و اصيل‌ترين‌ صورتِ ممكن‌ عرضه‌ مي‌كند. عرضه‌اي‌ اسطوره‌وار از حقيقتي‌ انكارناپذير.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از ميان هنرمنداني كه سعي در اراية نوعي جهان‌بيني خاص و مشرب فكري دارند «سهراب سپهري» به چهرة برجسته‌اي است كه از ابعاد گوناگون فلسفي ـ عرفاني قابل بحث و بررسي است.
در شعر معاصر فارسي شايد سهراب سپهري تنها شاعري باشد كه انديشه‌اي به‌سامان و مدو‌ّن را در دوران كمال شعري خود بيان مي‌‌كند ـ اين برداشت را نبايد يك داوري ارزشي پنداشت، چه ارزش را نقد ادبي و كاركرد اجتماعي را جامعه‌شناسي هنر با معيارهاي ديگري تعيين خواهد كرد‌‌ ـ شعر سپهري از آن رو ارزش والايي مي‌يابد كه هم شعر است و هم در تمامي ابعاد آن، از گزينش واژه‌ها گرفته تا تصويرسازي، در شكل ذهني و در تركيب‌بندي دروني بيانگر انديشه‌‌اي به‌سامان است.
شايد يكي از دلايل زبان ساده، بي‌آلايش و زيباي سپهري نيز در آن باشد كه شعر سپهري شعر معناست. شعر «پشت درياها» از منظومة «حجم سبز» داراي چنين ويژگيهاي زباني و ادبي است، در اين شعر از نشانه‌هاي زباني به شكل ساده استفاده شده و رمزها و استعاره به سادگي دلالت بر مفاهيم آشناي ذهن دارد.
«قايق» ـ «آب» ـ «تور» ـ «مرواريد» ـ «شب» و «پنجره» از واژه‌هاي كليدي اين شعر به حساب مي‌آيند.
عناصري برخاسته از طبيعت كه در مجموعه‌اي از **** همگن و منسجم گرد آمده‌اند، مطمئنا‌ً زبان و پي‌ريزي ساختار منسجم كلام در شعر سهراب از يك سو و همسان‌سازي آن با عناصر زندگي، آن هم نشانه‌ها و مفاهيم ساده آن از سويي ديگر از ويژگيهاي برجسته در كلام اوست و درواقع راز ماندگاري شعر در همين هم‌گرايي است و درواقع سهراب در شعر و كلام خود حضور دارد، نفس مي‌كشد و به راستي در رگ حرف حرف خود خيمه زده است.
در تمام شعر سپهري اين ويژگيها را مي‌توان ديد. در شعر «پشت درياها» نيز به مانند تمام شعرهايش با ابداع زباني شاعرانه و توسل به طبيعت و اجزاي آن به مثابه اسطورة كل، توانسته است چشم‌اندازي بگشايد كه تماشايي است.
«قايقي خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه در بيشة عشق
قهرمانان را بيدار كند.»
شاعر در بند او‌ّل، عل‍‍ّت سفر خود را بيان كرده و به نوعي بيانگر حالات عرفاني و خلوتهاي شاعرانة خاص‌ّ سپهري است. شاعري كه هرگز صبحي بي‌خورشيد را تجربه نكرده و روزگاري در اين انديشه بوده كه با هجوم گلها چه كنيم؟ اكنون در بيشة عشق كسي به فكر بيداري قهرمانان نيست و خاك اين ديار غريب و ناآشناست. به راستي راز ناآشنايي اين ديار در چيست؟
اين تفكر و پاسخ به چراهاي زياد ديگر در منظومة فكري سپهري مطرح شده و اكنون شاعر به عناصري اشاره دارد كه بار معنايي منفي دارد و با اين تصويرسازي مي‌توان به راز غربت شاعر پي برد.
«قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم راند.»
در اين بند واقعيت اوضاع اجتماعي شاعر ـ‌‌‌ با توجه به فضاي اصلي شعر‌‌ ـ بيان مي‌شود، واقعي‍ّتي برخاسته از درون شاعر و با تفر‌ّدي كاملا‌ً منحصر‌به‌فرد. بنابراين دور از انتظار نخواهد بود اگر بگويد:
«نه به آبيها دل خواهم بست
نه به دريا ـ پرياني كه سر از آب به درمي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان»
در اين بخش، كلام كاملا‌ً تصويري مي‌شود. زبان سپهري اساسا‌ً زباني است كه زادة تصوير است نه زادة نفس زبان. تداوم تصاوير يكي از مشخصه‌هاي بارز شعر اوست. در شعر سپهري آن‌قدر تصوير پشت تصوير وجود دارد كه گاهي به مخاطب فرصت نفس كشيدن هم نمي‌دهد.
باز هم تأكيد مي‌كند:
«همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
دور بايد شد، دور
مرد اين شهر اساطير نداشت.
زن اين شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.»
از اين قسمت به بعد، شاعر همچنان به بيان تصاويري مي‌پردازد كه فلسفة سفر او را به وجود آورده است در اين شهر كه «اساطير» و «قهرمانان» هستي ندارند و زن كه نماد سرخوشي است به سرشاري انگور نيست. همچنان كه:
«هيچ آيينة تالاري، سرخوشيها را تكرار نكرد.
چاله آبي حت‍‍ّي، مشعلي را ننمود.»
شاعر بدون اندكي ترديد، عزم خود را جزم كرده است:
«دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره‌هاست»
عنصر «شب» را در مجموعة «خاك غريب» و شهر «بي‌اساطير» مي‌‌توان جاي داد و پنجره دريچه‌اي است كه شاعر از آن به سوي آرمان‌شهر خويش مي‌نگرد، آرمان‌شهري كه هر چند ناكجا‌آباد سپهري است اما بايد به سوي آن برود.
آرمان‌شهر سهراب سپهري كه حتما‌ً دنبالة «شهر» را يدك نمي‌كشد و چيزي جز بازگشت به بدوي‍ّت نيالوده نيست همچون هر آرمان‌شهر ديگري «سراب» است با اين تفاوت كه شاعر خلاق مي‌تواند بر مبناي آن شعر و انديشة خود را فارغ از ملاحظات دست و پاگير سن‍ّت و عادت بيافريند.
براي همين در بند بعدي دوباره تكرار مي‌كند:
«همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند.»
تا اينجا انديشة سفر و فلسفة گريز شاعر (از خود يا اجتماع خود و يا هر چيز ديگر) در كلام خلق شده است، انديشه‌اي كه سهراب ديري بدان پرداخته است و بسا كه براي رسيدن بدان از دهليزهاي تنگ و باريك طبيعت و عشق گذر كرده است و اكنون آنچه را كه از سرود پنجره‌ها بازيافته، چنين به تصوير مي‌كشاند. آرمان‌شهر خود را در افقي بازتر مي‌نماياند.
«پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجل‍ّي باز است
بامها جاي كبوترهايي است كه به فوارة هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده سالة شهر، شاخة معرفتي است
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.»
در اين بند، آرزوهاي شاعر نمود يافته و در قالب تصوير درآمده است. عناصر مثبتي همچون «شاخة معرفت» و «فواره هوش بشري» در بخش تجلي و پنجره مي‌گنجد و **** همگن آرمان‌شهر را تشكيل مي‌دهد.
برخورد عاشقانه و عرفاني سهراب با اشياي پيرامون و محيط زندگي‌اش ما را ناگزير مي‌كند تا پيوندي ميان اصالت كلام او و اجزاي طبيعت بيابيم ضمن اينكه در اصل، فكر و خط انديشگي وي «سفر» از شهر و دياري است كه مطلوبش نمي‌يابد و قبلا‌ً نيز در شعر، آرزوي آن را در سر پرورانده است.
شعر «نداي آغاز» از اين ديد موازي و همسان با شعر «پشت درياها» است.
كفشهايم كو
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
در ابتداي اين شعر گويي به شاعر الهام مي‌شود كه «بوي هجرت مي‌آيد» اين هجرت به خاطر اين است كه شاعر حرفي از جنس زمان نشنيده وگرنه به اين صراحت نمي‌گفت:
«بايد امشب بروم»
او در «نداي آغاز» هم نشانه‌هايي از آرمان‌شهر خود مي‌دهد، سمتي كه «درختان حماسي پيداست و رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.»
كلام سپهري به كمال رسيده و در بيان شاعرانه و زيباي **** همگن انديشه‌هايش «جهان‌بيني» عميقي مشاهده مي‌شود، اين نظم و چارچوب فكري، ناشي از آن است كه سهراب سپهري به واقع شاعري است برخوردار از يك **** عمومي انديشه و به معناي فلسفي آن متفكري است صاحب يك دستگاه فكري جامع و مكتب منسجم و همگن‌ ـ چنان كه پيش از اين اشاره شد و نمونه‌هايش را در دو شعر همسان ملاحظه كرديم. او مي‌داند كه چه مي‌خواهد بگويد و في‌الواقع سير و سلوك معنوي او از آغاز هشت كتاب تا پايان در راستاي تبيين **** خاص انديشة اوست.
در بند ديگر مي‌گويد:
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.
«خاك غريب» از عنصري منفي به مثبت و از شهري كه مرد آن اساطير نداشت، اكنون به شهري كه هواي آن صداي پر زدن مرغان اساطير در باد، شنيده مي‌شود، حركت مي‌كند.
اين سير و حركت اگرچه در طول و خط يك مسير در جريان است، با اين وجود شعر از نظر ساختار، شكلي دايره‌وار دارد يعني سطر پاياني شعر همان سطر آغازين است جز اينكه با تأكيد بيشتر «خواهم» به «بايد» تغيير مي‌كند.
«پشت درياها شهري است / كه در آن وسعت خورشيد به اندازة چشمان سحرخيزان است. شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.»
سپهري در اين تصوير پاياني با برتري برخي از سويه‌هاي تشبيه خود «چشمان سحرخيزان» را برتر از وسعت خورشيد (روشني) مي‌داند، آنان كه به رستگاري رسيده‌اند و از سفر خويش توشه برگرفته‌اند. «شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند»
در اين سطر از تمام تصاوير و عناصر طبيعت كه در شعر «پشت درياها» حضور جد‌ّي داشتند پرده‌گشايي مي‌شود و آرمان شاعر در يك جست‌وجو به انجام مي‌رسد.
1) آب = قايق 2) روشني = خورشيد 3) اسطوره = فواره هوش بشري
هر يك از سازه‌هاي مجموعه همگن و **** فكري در اين شعر است، اگر كلمات و تصاوير به صورتي دايره‌وار به هم مي‌پيوندد اما از نظر سير فكري جريان همچنان ادامه دارد و تكرار مي‌شود.
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
«پشت درياها» نقطه عطف انديشة سپهري است. اوجي است كه تمام فراز و فرود جريان فكري شاعر در آن موج مي‌زند، به راحتي مي‌توان نمودار فشرده سير و سلوك معنوي شاعر را در اين شعر از مجموعة «حجم سبز» به تماشا نشست.
شاخصة مهم شعر، سفر و سلوكي است كه در آب، آغاز مي‌شود و بايد در آب پايان گيرد، در يك كلام آرمان‌شهر شاعر و دل‌زدگيهاي او از عادتهاي روزمر‌‌ّه و فرار از آنها به روشني تنها در اين شعر ديدني است.
قايق
پشت درياها
آب و خرد و روشني

http://www.iranpoetry.com/archives/000744.php#more
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شايد در ميان ايرانياني كه سر و سوداي مطالعه دارند و علي‌الخصوص در وادي ادبيات فارسي قدم‌زنان تفرجي كرده و مي‌كنند كمتر كسي را بتوان يافت كه بي‌خبر باشد از اظهارنظر حكيم طوس، فردوسي نسبت به سرودة ارزشمند خويش (شاهنامه) كه فرمود:
پي افكندم از نظم كاخي بلند
كه از باد و باران نيابد گزند
به راستي شاهنامه كاخي بس بلند و بزرگ است كه در طول تاريخ هستي خويش، نظر بزرگان و معماران عرصة علم و خرد را همواره به خود معطوف داشته است اما هنوز هم كسي نتوانسته است همه زواياي آن را يك‌جا در حلقة عدسي دوربين ديدگان خويش به مشاهده بنشيند و به بيان ديگر كسي موفق نشده تمام زواياي آن را زير سيطرة ديد خويش درآورد، به تعبير نگارنده، شاهنامه چون عروس حماسي است كه تاكنون به حجلة زفاف هيچ دامادي درنيامده است. اما از آنجا كه پري‌روي تاب مستوري ندارد، او نيز هرازگاهي از لابه‌لاي حجاب محمل خويش سرك كشيده و گوشة چشمي به خواستگاران و طالبانش نشان داده است، لذا هر خواستگار و طالبي نيز فقط توانسته است از منظر و مقامي كه خود بر آن واقف بوده شاهد كمان ابروي وي يا تير مژگانش باشد و آن را تماشا و توصيف كند. بر اين اساس تلاش نگارندة اين سطور نيز بر آن است تا از منظر و خاستگاه عارفان نگاهي به داستان رستم و سهراب، همچنين مرگ رستم بيندازد. اميدا كه به حول و قوة الهي از عهدة كار (حداقل در حد توان خويش) برآيد.
ابتدا لازم مي‌دانم اين مهم را با طرح چند پرسش آغاز كنم:
اولا‌ً اينكه چطور مي‌شود قبول كرد مردي كه آزار موري را برنمي‌تابد، چنان‌كه در مقام انذار فرياد مي‌زند:
ميازار موري كه دانه‌كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
راضي مي‌شود كه پدر را به مرگ فرزند خويش آن هم به صورتي كه خود قاتل فرزند باشد بيازارد؟ آيا عذاب روحي اين موضوع براي پدر چندين برابر‌ِ آزار مور نيست؟
و آيا عذاب وجداني، كه از خواندن چنين صحنه‌اي به خواننده دست مي‌دهد بيش از عذاب وجداني كه از آزار موري به انسان دست مي‌دهد نيست؟ يا آيا درد و رنجي كه از مرگ برادر به دست برادر در دل و جان انسان مي‌پيچد بسي سنگين‌تر و شديد‌تر از درد و رنجي كه از آزار و مرگ يك مور به انساني دست مي‌دهد نيست؟
راستي چه شده است شاعري كه انسان را از آزار مور برحذر مي‌دارد و پرهيز مي‌دهد، پدري را كه قاتل فرزندش شده لعن و نفرين نمي‌كند و به دشنام برادري كه برادرش را در چاهي پر از تيغ و سنان مي‌اندازد نمي‌آغازد!؟ عجبا! تيغ نقد و انتقاد شاعر چرا كند شده است!؟ آيا علت، اين بوده كه شاعر داستان‌ِ رستم و سهراب و مرگ وي را صرفا‌ً داستان و افسانه تلقي مي‌كرده؟ يا اينكه اين داستان لباس رمزي است بر قامت‌ِ حقيقتي كه شاعر لطفي در عرياني آن نمي‌ديده و يا بيان صريح آن را صلاح نمي‌دانسته، به علت اينكه معتقد بوده كه در عصر وي:
هنر خوار شد، جادويي ارجمند
نهان راستي، آشكارا گزند
شده بر بدي دست ديوان دراز
ز نيكي نرفتي سخن جز به راز
به نظر نگارنده در اين نكته جاي بسي تأمل است. و از طرف ديگر چگونه مي‌شود باور كرد كه فرد جوانمرد و مؤمني چون رستم كه در هيچ كاري بدون ذكر نام خدا مشغول و فارغ نمي‌شود ناجوانمردانه قاتل فرزندش شود؟ و يا چطور مي‌توان باور كرد رستمي كه در هر امري ابتدا ستايش حق مي‌‌گويد و بر او سجده مي‌كند (كه سجده خود نماد نماز در پيشگاه حق است.) با شكستن پيمان و به كار بستن خدعه، رقيبش را از ميان بردارد؟ آيا در ستايش و نمازش اخلاصي نبوده است؟ آيا نماز او از آن نمازهايي نبوده كه رسول حق فرمودند: «الصلوه معراج المؤمن» نماز نردبان عروج مؤمن است. و يا بالاتر كه حضرت حق فرمودند: «إن‌َّ الصلوه تنهي عن الفحشاء و المنكر»٭ نماز بازدارندة از زشتيها و ناپسنديهاست. و يا اينكه رستم از آنهايي نبود كه به قول شيخ محمود شبستري خودساخته و خودباخته باشد تا نمازش سرشار از عطر و بوي حضور شود چنان‌كه فرمود:
تو تا خود را به كل‍ّي در نبازي
نمازت كي شود هرگز نمازي
البته بايد اقرار نمود كه رستم مثل كساني نبوده كه نماز را براي شانه خالي كردن از زير بار تكليف و مسئوليت بهانه ساخته و كارش را ترك كند، نه، رستم نيز چون سعدي شيرازي طاعت را به جز خدمت به خلق نمي‌دانست. همين نكته‌هاي ظريف و همين پرسشهاي دقيق است كه انسان را بر آن مي‌دارد تا بپذيرد كه قسمتهايي از شاهنامه نيز به سبك و سياق گفته‌ها و باورهاي عارفان بر سبيل رمز و كنايه سروده شده است و لذا بايد گفت: اينكه جناب آقاي دكتر محمودي بختياري شاهنامه را آبشخور عارفان خوانده و بر اين اساس كتابي تأليف نموده‌اند، سخني به گزاف وناحق نگفته و به همين دليل بنده معتقدم كه اگر از منظر عرفان به داستان رستم نظر افكنيم، نتيجه مي‌گيريم كه با توجه به مطالب فوق‌الذكر مي‌توان ادعا كرد كه در داستان رستم و سهراب نيز سهراب، نماد نفس رستم است نه فرزند حقيقي وي و از آنجا كه خداوند متعال فرموده‌اند: «ا‌ِن‌َّ النفس لا‌َم‍ّاره‌ٌ بالسوء»1 نفس اماره [هر لحظه] انسان را به كارهاي زشت و ناروا وامي‌دارد. و از باب اينكه صادق اهل بيت(ع) فرمودند: «طوبي ل‍ِعبد‌ٍ جاهد لله نفسه‌ُ و هواه‌ُ و م‍َن هزم ج‍ُند نفسه‌ِ و هواه‌ُ ظ‍َف‍ِر‌َ برضا الله»2 يعني خوشا به حال عبدي كه براي خدا و تقر‌ّب به حضرتش هميشه در مقام جهاد و ستيز با نفس باشد و هرگز از او غافل نشود و عنان و سلسلة اختيار خويش را از كف نداده و نگذارد كه نفس و خواسته‌هايش بر او چيره شوند. بلكه او غالب و نفس مغلوب او باشد و آنكه توفيق جهاد با نفس يا‌فت و **** نفس اماره را مغلوب خود ساخت رضاي الهي را كسب كرده است چنان‌كه پيامبر اكرم(ص) نيز فرمودند: «طوبي لم‍َن كان عقل‍ُه‌ُ اميرا‌ً و نفسه‌ُ اسيرا‌ً»3 يعني خوشا به حال آن كه عقلش در مملكت جانش امير است و نفسش اسير.» گفتني است با توجه به همين آيات و روايات موجود كه نمونه‌هايي از آنها ذكر شد، عارفان علاوه بر اينكه سالكان و رهروان طريق حق را همواره به مبارزة با نفس فرا خوانده و تحريك كرده‌اند، در خارج از وجود خويش نيز براي نفس نمادهايي را بيان كرده‌اند كه تعداد قابل توجهي از آنها را محقق بزرگ آلماني خانم آن ماري شيمل در كتاب خود «ابعاد عرفاني اسلام» فراهم آورده كه مي‌توان به طور خلاصه از جملة آنها اين موارد را برشمرد. 1ـ سگ سياه 2ـ‌ روباه جوان 3‌ـ موش 4‌ـ زن نافرمان وگول‌زن 5‌ـ اسب يا استر چموش 6‌ـ شتر سركش و نافرمان 7‌ـ خوك 8‌ ‌‌ـ فرعون 9‌ـ ابرهه 10‌ـ مار 11‌‌ـ شيطان 12‌ـ اژدها، حال چه مي‌شود اگر سيزدهمين آنها را هم سهراب بناميم و بدانيم.
رستم نماد سالك است و سهراب نماد نفس
حالا كه سخن بدين‌جا رسيد بايد گفت مگر جز اين است كه رسول خدا(ص) دربارة نفس فرموده: «اعدا عد‌ُو‌‍ِّ‌ك‌َ نفسك‌َ التي بين جنبيك‌َ» يعني دشمن‌ترين دشمنانت نفسي است كه بين دو پهلويت قرار دارد و مگر غير از اين است كه آنچه در بين دو پهلوي انسان است از تمامي نزديكان به انسان نزديك‌تر است و آيا جز اين است كه سهراب هم به حسب اينكه از صلب رستم است و پارة جگر اوست، نزديك‌ترين كس به رستم محسوب مي‌شود. پس چه اشكالي دارد كه همين شباهت قريب را كافي بدانيم تا سهراب را نفس رستم به حساب آوريم و بگوييم چنان‌كه مولانا جلال‌الدين گفت:
نفس اژ‌درهاست او كي مرده است
از غم بي‌آلتي افسرده است
مات كن او را و ايمن شو ز مات
رحم كم كن نيست او ز اهل صلات
مي كش او را در جهاد و در قتال
مردوار الله يجز‌يك الوصال
بنابراين رستم با كشتن سهراب در حقيقت نفس را تربيت و تأديب كرده و بي‌آلت ساخته تا افسرده شود و خود نيز از مات شدن، به دست وي ايمن شده است چرا كه مرگ انسان در حقيقت امر، از كار افتادن جسم است جسمي كه قالب و آلت روح انسان است. لذا وقتي كه جسم از كار مي‌افتد روح انسان در عين اينكه بقا دارد و جاودانه است بي‌آلت و وسيله گشته است و روح بي‌آلت و سلاح، مطمئنا‌ً بي‌خطر است.
از طرف ديگر رستم كه پهلواني بي‌نظير است بايد نفس او هم پهلواني قدرتمند و بي‌نظير باشد تا بتواند پنجه در پنجة يل سيستاني اندازد. و بر همين اساس است كه سهراب هم كه نماد نفس رستم است پهلواني زورمند و جواني است كه از نظر قدرت همسنگ، و حتي قوي‌تر از رستم است.
راستي آيا اينكه رستم او‌ّل بار مغلوب سهراب مي‌شود اشاره‌اي بر جايزالخطا بودن رستم كه نماد انسان سالك است نيست؟ آيا اين امر رمزي بر غير معصوم بودن رستم نمي‌تواند باشد؟ از منظر عرفان يقينا‌ً مي‌‌توان گفت چرا، اين موضوع هم مي‌تواند نمادي بر گناهي باشد كه آدم ابوالبشر (انسان نخستين) به موجب آن هبوط كرده چنان‌كه به خاك افتادن رستم هم نشان هبوط رستم بر اثر اشتباه خويش است، و اشتباه وي عبارت است از عدم شناخت سهراب كه در حقيقت عدم شناخت نفس خود است و نيز رمزي‌ست بر وسوسه‌پذيري انسان، در ضمن دوباره برخاستن رستم مي‌تواند نشانه و رمز توبه و بازگشت انسان باشد. چنان‌كه حضرت آدم(ع) نيز بعد از اينكه مرتكب اشتباه شد با توبه و انابه اشتباه خويش را جبران فرمود. همچنين نماد و نشان پذيرش توبة رستم (كه نماد انسان سالك است) از جانب خداوند است.
سلاح نماد دعا
همچنان‌كه در منابع اسلامي از امام صادق(ع) نقل شده كه پيامبر اكرم(ص) فرمودند: «الد‌ُّعا‌ء‌ُ سلاح‌ُ المؤمن» و علي(ع) فرمودند: «الد‌ُّعا‌ء‌ُ مفاتيح الن‍َّجاح‌ِ و مقاليد‌ُ الفلاح» و نيز حضرتش (امام صادق(ع)) فرمودند: «الد‌‍ُّ‌عا‌ء‌ُ و أنفذ‌ُ م‍ِن الس‍َّنان‌ِ الحديد»4 يعني پيامبر اسلام فرموده‌اند: دعا اسلحة مؤمن است و علي(ع) فرموده‌اند: دعا‌[ها] كليدهاي نجات و گنجينه‌هاي رستگاري‌اند و حضرت صادق(ع) فرمودند: دعا از نيزة تيز آهني بران‌تر و نافذتر است.
از نظر عارفان نيز چون يكي از صفات حق تعالي جواد بوده و اين صفت مستلزم وجود سائل است، شايد هم يكي از دلايل اين امر قول خداوند باشد كه فرمود: «ادعوني استجب لكم»5 بخوانيدم و بخواهيد از من تا اجابت كنم شما را همچنان كه عارف رومي نيز گفته است:
بانگ مي‌آيد كه اي طالب بيا
جود محتاج گدايان چون گدا
عارف براي دست يازيدن به غايت كمال نه بر اساس خواهش دل خويش بلكه م‍ِن باب امتثال امرالله همواره و در حالات مختلف از جمله در وقت خواب دل و دست خويش به دعا گشوده دارند تا هم از اين طريق محض عبوديت خويش را اثبات كنند و هم از فيض بخشش ربوبيت خداوند محروم نمانند. رستم نيز كه نماد انسان سالك است براي ستيز با نفس خويش و پيروزي بر آن كه يكي از مراحل مهم تكامل است خود را محتاج آن مي‌بيند كه از باب امتثال امر رب هم كه شده از خداوند متعال طلب استمداد كند. ليكن طلب استمداد مناسب جنگ تحقيقا‌ً و يقينا‌ً عبارت است از سلاح، اعم از پوشيدني و غير آن و به تعبيري اعم از دفاعي و هجومي. بنابراين آنچه را كه رستم به‌عنوان سپر و گرز و تيغ و سنان و يا زره و كلا‌هخود با خود حمل كرده و به ميدان رزم مي‌برد نماد دعاي اوست. همچنان‌كه در روايات اسلامي نيز از دعا گاهي به‌عنوان سپر بلا و يا سپر مؤمن ياد شده و گاهي مطلق سلاح عنوان گرديده است كه نمونه‌هايي از آنها در مطلع همين بحث از سمع و نظر شما گذشت.
بر همين اساس است كه با جرئت مي‌توان گفت از منظر عرفان، مطلق سلاح رستم تجسم عيني دعاي وي در عالم خارج و ماده است.



گريه نماد تولد و تنبه و بيداري است
همچنان‌كه وقتي كودكي پا به عرصه حيات مي‌گذارد و با تولد خويش آگاه مي‌شود كه از عالم پيشين خود يعني شكم مادر خارج شده است گريه مي‌آغازد، در حقيقت گرية او علامت تنبه و بيداري اوست و نيز چنان كه سلطان‌العارفين علي‌(ع) در دعاي روحبخش و پرفيض كميل در مراحل پاياني دعا يعني بعد از اعتراف به عجز و گناه و عبوديت انسان و اقرار به توحيد و ربوبيت و ديگر صفات الهي است كه از گريه ياد مي‌كند. چنان‌كه مي‌فرمايند: «يا م‍َن‌اسمه دوا و ذكره شفا و طاعته غني ارحم م‍َن راس ماله الرجا و سلاحه الب‍ُكا» يعني، اي كسي كه نامش دوا و يادش شفاست، و طاعتش توانگري‌ست بر آن كس كه سرمايه او اميد و اسلحة او گريه است رحم كن. با كمي دقت در دعاي فوق‌الذكر درمي‌يابيم كه بنده بعد از اينكه مراحلي از دعا را طي مي‌كند و با قرائت دعا از خدا و خويشتن خويش به آگاهي كاملي دست مي‌يابد و بيدار مي‌گردد از اسلحه گريه ياد و استفاده مي‌كند، او در حقيقت علامت بيداري خود را كه گريه مي‌باشد عيان مي‌سازد و عينيت مي‌بخشد.
در عرصه عرفان نيز سالكان راه الهي در مراحل مختلفي كه به آگاهي يا شناخت تازه‌اي دست يافته و بيدار گشته‌اند، به فراخور حال خويش گريه و زاري كرده‌اند، براي مثال مي‌توان از مرحله فراق ياد كرد. سالك وقتي كه فهميد از اصل خود دور شده و به درد فراق مبتلا گشته شكوه و زاري مي‌كند، ني‌نامة مولانا هم ناظر بر همين مرحلة از شناخت است كه مي‌گويد:
بشنو از ني چون حكايت مي‌كند
از جداييها شكايت مي‌كند
كز نيستان تا مرا ببريده‌اند
از نفيرم مرد و زن ناليده‌اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
نيز حاكي از اين مرحله است، شخصي كه انس با حق را سرمه چشم دارد و نور ايمان به قلب او تابيده، حلاوت و همنشيني محضر حضرت دوست را چشيده و حال از درد مفارقت و فراق، دل خود را رنجور و جانش را مهجور مي‌بيند و به زبان حال مي‌گويد:
آن دل كه تو ديده‌‌اي فگاست هنوز
وز عشق تو با ناله و زار است هنوز
و آن آتش دل بر سر كار است هنوز
و آن آب دو ديده برقرار است هنوز
همچنين است رستم (نماد انسان سالك) هنگامي كه سهراب (نماد نفس خويش) را مي‌كشد، كنايه از اينكه وي بر هواي نفس خويش غالب گشته و نفس خود را تربيت كرده است. و در حقيقت مرحله‌اي از مراحل سلوك را طي نموده و به مرحلة جديدي قدم نهاده است. يعني او به آگاهي و فهم تازه‌تري دست يافته چرا كه او در اين مرحله طبق بيان شاهنامه پي برده است كه سهراب فرزند وي است به علت اينكه سهراب به او مي‌گويد: ... از اين نامداران و گردنكشان
كسي هم برد نزد رستم نشان
كه سهراب كشته‌ست و افكنده خوار
همي خواست كردن ترا خواستار
و لذا:
چو رستم شنيد اين سخن خيره گشت
جهان پيش چشم ‌اندرش تيره گشت
بيفتاد از پاي و بيهوش گشت
همي بي تن و تاب و بي‌توش گشت
بپرسيد از آن پس كه آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
بگو تا چه داري ز رستم نشان؟
كه گم باد نامش ز گردنكشان
كه رستم منم كم مما‌ناد نام
نشيناد بر ماتمم پور سام
تا اينكه:
همي گفت كاي كشته بر دست من
دلير و ستوده به هر انجمن
بنابراين
همي ريخت خون و همي كند موي
سرش پر ز خاك و پر از آب، روي
در اينجاست كه چون نفس، تربيت شده و تأديب گرديده است و به اختيار رستم درآمده، رستم را اندرز مي‌دهد چنان كه فردوسي بيان مي‌كند.
بدو گفت سهراب كاين بد‌تري‌ست
به آب دو ديده نبايد گريست
از اين خويشتن كشتن اكنون چه سود؟
چنين رفت و اين بودني كار بود
و اين موضوع حكايت از آن دارد كه رستم گام در وادي شناخت نفس خويش نهاده است، اين وادي همان وادي «م‍َن عرف نفسه فقد عرف ربه» مي‌باشد، آري او به شناخت خويش كه همان شناخت رب است توفيق مي‌يابد و اين شناخت و تنبه است كه او را به اشك و به آه و به افغان و زاري وامي‌دارد، و در اين مقام است كه ابوبكر شبلي مي‌گويد: «وقت عارف چون روزگار بهار است، رعد مي‌غرد و ابر مي‌بارد و برق مي‌سوزد و باد مي‌وزد و شكوفه مي‌شكفد و مرغان بانگ مي‌كنند. حال عارف همچنين است. به چشم مي‌گريد و به دل مي‌سوزد و به سر مي‌بازد و نام دوست مي‌گويد و بر در او مي‌گردد.»6
نوشدارو نماد فيض الهي و شراب روحاني
به فرمودة شيخ محمود شبستري
مسافر آن بود كو بگذرد زود
ز خود صافي شود چون آتش از دود
رستم نيز كه سالك طريق الي ا... است در مسير سلوك خود منازل شهوات و علايق نفساني و لذات جسماني را پشت سر نهاده، حجاب ظلمت را دريده، لباس جهل و ناداني را از تن به در كرده و به مقام «من عرف نفسه فقد عرف ربه» نائل گشته است.
اكنون كه وي به مشكاه خودشناسي دست يافته مي‌داند كه براي رسيدن به فناء في‌ا... لازم است كه يك گام ديگر برداشته شود و آن گام جز اين نيست كه بايد «از ظلمت تعي‍ّن خودي كه حجاب نور اصل و حقيقت اوست، صافي گردد و پردة پندار خودي از روي حقيقت براندازد»7 چرا كه به قول شارح گلشن راز «حجاب ميان سالك و حق، هستي موهوم سالك است»8
همچنين وي (رستم) ناظر به آفتاب تابناك خداشناسي است و به تجربه دريافته كه بايد خودي خود را بشكند و از جان بگذرد تا به وصال الهي برسد لذا درصدد آن است كه در پيش رخ حضرت دوست جان‌افشاني كند
اما گذر از جان كار ساده‌اي نيست. چرا كه خرمن جان خرمني انبوه است و:
كار هر بز نيست خرمن كوفتن
گاو نر مي‌خواهد و مرد كهن
اينجاست كه رستم از در عجز درآمده و درخواست نوشدارو مي‌كند. (به م‍َثل گويي مرد كهن دنبال گاو نر است) نوشدارو در حقيقت براي سهراب نيست براي رفع هيجانات روحي رستم است او طالب فيض رحماني و شراب روحاني است تا در ساية آن دمي بياسايد و بتواند اضطراب هستي خود را برطرف سازد. اما انتظاري كه رستم براي رسيدن نوشدارو مي‌كشد، در حقيقت صبر بر طاعت است كه خود موجب دريافت پاداش الهي است زيرا كه خداوند فرموده است «ان‍ّما يوفي‌‌ّ الص‍ّابرون اجرهم بغير حساب‌ٍ»9 شكيبايان را مزدي‌ست بي‌حساب. آري رستم سينة بي‌كبر و كينه را آيينه ساخته و هر لحظه در او مي‌بيند كالصبر مفتاح الفرج است.10 نهايتا‌ً نوشدارو كه نماد و رمزي از فيض الهي است مي‌رسد و دل رستم را ز تنهايي نجات مي‌بخشد. آري اين فيض همدم تنهايي دل عارفان است چنان كه حافظ نيز او را از خدايش مي‌طلبيد و مي‌گفت:
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
به بيان ديگر نوشدارو همان شراب روحاني است كه عارف بزرگ عالم عشق، شيخ بهايي چون هزاران عارف ديگر طالب آن بود و مي‌گفت:
ساقيا بده جامي، زان شراب روحاني
تا دمي برآسايم، زين حجاب جسماني
كاووس نماد پير باده‌فروش
پير كلمه‌اي است كه در ادبيات عرفاني مكررا‌ً به‌‌كار رفته و معاني مختلفي از آن اخذ شده است.
اين واژه ‌گاه به معني قطب و **** و گاهي به معناي رند خراباتي و عقل به‌كار رفته است.
البته به لحاظ اينكه عقل در طول عمر انسان، نقش رهبري را ايفا مي‌كند مي‌توان گفت واژه قطب و **** نيز توسعا‌ً شامل عقل هم مي‌شود، به هر حال «پير در اصطلاح صوفيان و عارفان، به معني پيشوا و رهبري است كه سالك بي‌مدد و ياري آن به حق واصل نمي‌شود»11 چرا كه «پير در تصوف، قطب دايرة امكان و متصدي تربيت و تهذيب سالك و ايصال او به حق است. از اين رو، دستور او، بي چون و چرا در هر باب مطاع و متبع است»12
از نظر احمد جام معروف به ژنده پيل، پير بايد راهدان باشد و راه‌رفته، عالم باشد و ناصح، نيكخواه باشد و سيرت پيغمبران داشته باشد، كما قال النبي عليه‌السلام: الشيخ في قومه‌ِ كالنبي‌ِّ في ام‍َّته13 همچنين نقل شده كه «پير چنان بايد كه بازطبع باشد نه كركس‌طبع. هر پيري كه كركس‌طبع باشد، گرد وي نبايد گرديد كه راه دين بر تو تباه كند و تو را در دين و شريعت چنان سرگردان كند كه نداني كجايي»14 كاووس هم كه پادشاه و **** ايران، سرزمين و وطن رستم ا‌ست به گفتة فردوسي وقتي كه گودرز فرستاده رستم پيش او مي‌آيد و مي‌گويد كه وي (رستم) گفته: به دشنه جگر‌گاه پور دلير
دريدم كه رستم مماناد دير
گرت هيچ ياد است كردار من
يكي رنجه كن دل به تيمار من
از آن نوشدارو كه در گنج تست
كجا خستگان را كند تندرست
به نزديك من با يكي جام مي
سزد گر فرستي هم‌اكنون ز پي
مگر كاو به بخت تو بهتر شود
چون من پيش تخت تو كهتر شود
اما كاووس در جواب گودرز مي‌گويد: اگرچه رستم را در نزد ما قدر و مرتبة والايي است وليكن:
نخواهم كه هرگز بد آيد بروي
كه هستش بسي نزد من آبروي
وليكن اگر داروي نوش، من
دهم زنده ماند يل پيلتن
شود پشت رستم بنير‌و‌ت‍َرا
هلاك آورد بي‌گمان مر مرا
هر خواننده‌اي مي‌فهمد كه امتناع ورزيدن كاووس از تسليم نوشدارو، در ظاهر قضيه كاملا‌ً به زيان رستم است. بر اين اساس انتظار مي‌رود، رستم كه پهلوان بي‌رقيب خطة ايران زمين ا‌ست به محض دست‌يازي به كاووس قصد هلاكت وي كند، و در صورت دست‌يابي اگر وي را از پاي درمي‌آورد سزاوار ملامت نبود، چرا كه رفع نياز رستم با توجه به مقام و موقعيت كاووس كمترين خواسته‌اي بود كه از سوي رستم انتظار مي‌رفت،
اما بر عكس، طبق گفتة شاهنامه مي‌بينيم كه:
ز سهراب چون شد خبر نزد شاه
بيامد به نزديك گو با ****
و آن‌گاه:
به رستم چنين گفت كاووس كي
كه از كوه البرز تا آب ني
همي برد خواهد بگردش سپهر
نبايد فكندن بدين خاك مهر
يكي زود ميرد يكي ديرتر
سرنجام بر مرگ باشد گذر
دل و جان از اين رفته خرسند كن
همان گوش سوي خردمند كن
در اينجا اولين چيزي كه به ذهن، مي‌رسد اين است كه رستم در‌حالي‌كه بر ستيغ كوه خشم و هيجان روحي قائم است، جاي دارد كه چون شير ژيان بر كاووس بر آشوبد و قصد هلاكش نمايد وليكن نه تنها معترض وي نمي‌شود بلكه بر احساسات دردمندانة خود غلبه مي‌كند و پند و اندرز كاووس را به گوش جان مي‌نيوشد.
راستي چه شده است؟ آيا رستم از كاووس و **** وي مي‌ترسد؟
هيهات از چنين انديشه‌اي چرا كه رستم بارها بر سپاهيان گران خروشيده و پشت يلان زيادي را به خاك ماليده است.
اينجاست كه بايد باور كرد كاووس همان پير و قطب رستم است، همان پيري كه لسان‌الغيب شيرازي او را پي مي‌فروش مي‌خواند و همچنان‌كه در مبحث «نوشدارو، نماد شراب روحاني» گفته شد، نوشدارو پند و اندرز كاووس است كه به رستم مي‌رسد و آلام و اندوهش را فرو نشانده و آرامشش مي‌بخشد، همين‌جاست كه خوانندة شاهنامه بايد از خود بپرسد كه چرا نوشدارو در وقت مناسب به سهراب نمي‌رسد؟ آيا فردوسي ناخواسته و بر اثر تصادف داستان را به صورتي كه در شاهنامه آمده سروده است؟ يا اينكه او فهميده بود كه اگر داستان برخلاف آنچه كه در كتابش آورده سروده شود رمز داستان دچار مشكل گشته و از ارزش فعلي آن نيز كاسته خواهد شد. به علت اينكه نوشدارو خاصيت درمان و حياه‌بخشي دارد و اگر در وقت مناسب به سهراب كه نماد نفس رستم است مي‌رسيد سهراب زنده مي‌ماند و همچنان رقيب سرسخت رستم به حساب مي‌آمد و شايد هم رستم را از پاي درمي‌آورد و اين مسئله جنبه رمزي و عرفاني داستان را دچار مشكل مي‌ساخت.
البته شايد كسي بر اين سخن ايراد بگيرد و بگويد: اين حرف وقتي قابل پذيرش بود، كه رستم و سهراب كماكان نسبت به پدر و فرزند بودن خود غافل بودند در صورتي كه قبل از اينكه رستم گودرز را براي نوشدارو بفرستد آن دو از موضوع مطلع شده بودند. و لذا براي جنگيدن مجدد آن دو با هم هيچ دليلي وجود ندارد.!
پاسخ ما اين است كه اولاً هيچ تضميني براي نجنگيدن مجدد آنها نيز وجود ندارد. ثانيا‌ً ايراد پيش‌بيني شده ناظر بر ظاهر داستان مي‌باشد و فارغ از جنبه رمزي مطرح‌شده براي داستان مذكور طرح گرديده است، درحالي‌كه سخن نگارنده ناظر بر جنبه رمزي داستان مي‌باشد.
نتيجه اينكه بر اساس مطلب فوق شايسته‌ترين وجه اين است كه بگوييم كاووس نماد پير مي‌فروش است و مي و نوشدارو هم پند و اندرز اوست كه چون ترياق زهر است و حياتبخش، كه كاووس در وقت مناسب آن را تقديم رستم مي‌كند و وي را از چنگ ديو غم و اندوه رهايي و از ظلمت جسماني نجات مي‌بخشد.
شغاد نماد سروش، دام نماد پيغام اوست.
چنان‌كه در بحث پيشين گفته شد نوشدارو در هيئت پند و دلداري به رستم مي‌رسد و ماية آرامش خاطر پريشان او مي‌گردد و حال نفس رستم چون نفس مطمئني شده است كه پيغام الهي را مي‌شنود كه خطاب به او مي‌گويد: «يا ايتها‌ الن‍َّفس‌ المطمئنه ارجعي الي ربك‌ِ راضيه‌ً مرضيه‌ً فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي»15
و همچنان‌كه حافظ مي‌گفت:
تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
رستم كه بالاخره بعد از سالها رياضت، سير و سلوك و خود‌سازي، و كشتن ديو بيرون و نفس اماره حال موفق شده است تا مراحل زيادي از جمله مرحلة «م‍َن عرف‌ نفسه فقد عرف ربه» را كه مرحلة شناخت و معرفت است طي كند و محرم اسرار و اهل راز گردد، اكنون سروش را ملاقات كرده و پيغام او را مي‌شنود.
سروش در شاهنامه به‌صورت شغاد متجسم مي‌شود و عينيت مي‌يابد و پيغام او به صورت دامي است كه رستم در آن مي‌افتد و به فناء في‌الله مي‌رسد.
جالب اينكه دام هم‌ رنگ الهي دارد و رستم را با رخشش كه نماد عشق و پير باطن اوست در كام خود مي‌كشد و از جام بلاي دوست‌ مستشان مي‌كند، زيرا آنان از مقربان حضرتش گشته و به قول ني‍ّر تبريزي:
هر كه در اين بزم مقر‌‌ّب‌تر است
جام بلا بيشترش مي‌دهند
رخش نماد عشق و پير باطن
به قول سيف‌الدين باخرزي «دفترها در شرح عشق چون زلف معشوق و گليم عاشقان سيه كردند، هنوز اين نعره به گوش هوش مي‌رسد كه:
مشكل عشق تو را تفسير چيست
خواب سوداي مرا تعبير چيست»16
از نظر عارفان دل وقتي كه صيقل يافت و آيينه شد، و از حجاب غبار انانيت و شرك پاك گشت، نور محبت و عشق خداوند به آن مي‌تابد و كشش او سبب مي‌شود كه قلب عاشق بي‌تب و تاب گشته و عاشق را بي‌قرار كند.
چنان‌كه عاشق از شدت بي‌قراري بي‌خود از خود شده و كوس اناالحق بزند. و آن‌گاه تن در يم بلا بسپارد زيرا كه دل‌ِ عاشق بر اين صفت باشد، چنان‌كه شاعر گفته:
با دل گفتم كه راز با يار مگو
زين بيش حديث عشق، زنهار مگو
دل گفت مرا كه اين دگر بار مگو
تن را به بلا سپار و بسيار مگو
و زماني كه تن به بلا سپرده شد عاشق، چون احمد غزالي بين خود و معشوق فرقي نمي‌بيند و مي‌گويد: «ندانم تا عاشق كدام است و معشوق كدام و اين سر‌ّي بزرگ است، زيرا كه ممكن بود كه او‌ّل كشش او بود، آن‌گاه انجاميدن اين. و اينجا حقايق به عكس بگردد، «و ما تشاؤن إل‍ّا أن يشاءا...»
بايزيد گفت رضي‌ا... عنه چندين گاه پنداشتم كه من او را مي‌خواهم، خود او‌ّل او مرا خواسته بود. يحبهم پيش از يحبونه بود»17
راستي كه «عشق راز آفرينش و چاشني حيات و خميرماية تصوف و سرمنشأ كارهاي خطير در عالم و اساس شور و شوق و وجد و نهايت حال عارف است. و محبت چون به كمال رسد عشق نام مي‌گيرد، و عشق كه به كمال رسد به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق و معشوق منتهي مي‌شود، و اگر آن عشق باشد كه از مواهب حق است هم به حق مي‌كشاند و مي‌رساند.»18
رخش رستم نيز از اين سنخ عشق است كه همواره رستم را به‌سوي منازل و مراحل مي‌كشد و پيش مي‌برد چنان‌كه احمد غزالي نيز در سوانح خود اشاره‌اي بدين مطلب داشته و گفته است «سر‌‌ّ اينكه عشق هرگز روي تمام به كس ننمايد آن‌ست كه او مرغ ازل است، گاه‌گاه و‌ا ازل پرد و نقاب جلال و تعز‌ّز خود شود، رستم را هم رخش (عشق) رستم كشد كه ايشان هر دو آنجايي‌اند [يعني ازلي و ملكوتي‌اند] نه اينجايي [و ناسوتي]»20
پير باطن يا عقل نيز از حيث اينكه انسان را به سوي خوبيها سوق مي‌دهد و وسيله درك و دريافت جمال و جلال رخ و قامت يار و عشوه و ناز معشوق است و در حقيقت سبب عشق‌ورزي عاشق به معشوق مي‌باشد بي‌گمان چون عشق باشد خلاصه اينكه از عشق هر چه سخن گفته شود باز هيچ نگفته‌ايم چرا كه به قول مولانا جلال‌الدين بلخي:
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
چون قلم اندر نوشتن مي‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
چاه نماد پيغام سروش، رنگ ذات، محل فنا و فرجام سير و سلوك است
چنان‌كه گفته شد چاهي كه شغاد (نماد سروش) رستم را در آن مي‌افكند نماد پيغام سروش است در عين حال تاريكي چاه نماد رنگ ذات است، شايد به همين سبب عرفا مي‌گويند:
«بالاتر از سياهي رنگي نيست»
اما رنگ ذات بودن آن به موجب آن است كه هيچ رنگي قدرت غلبه بر رنگ سياه را ندارد به تعبير ديگر رنگ سياه همه رنگها را در خود جذب كرده و نمود و ظهور آنها را مي‌گيرد و به رنگ خود متجلي مي‌كند.
بنابراين به گفته شيخ عارف محمود شبستري
سياهي گر بداني نور ذات است
به تاريكي درون آب حيات است
در شرح و تفسير اين بيت شمس‌الدين محمد لاهيجي مي‌گويد: «سياهي و تاريكي به يك معني است، يعني سياهي كه در مراتب مشاهدات ارباب كشف و شهود در ديدة بصيرت سالك مي‌آيد، نور ذات مطلق است كه از غايت نزديكي، تاريكي در بصر بصيرت او پيدا آمده و در درون آن تاريكي نور ذات كه مقضي فناست، آب حيات بقاء با... كه موجب حيات سرمدي است پنهان است، [لذا]
هر كو نه بدين مقام جا كرد
دعو‌ّي قلندري خطا كرد
اين فقر حقيقي است الحق
اينجاست سواد وجه مطلق
شمشير فنا درين نيام است
آن نور سيه درين مقام است
طاووس تو پر بريزد اينجا
سرچشمه كفر خيزد اينجا»19
بر اين اساس رستم كه هفت خان را كه نماد هفت شهر عشق است طي كرده و بر نفس خويش غالب شده و پيغام سروش را به گوش جان نيوشيده، بايد از همه رنگها تهي گردد، از جمله رنگهايي كه «نجم‌الدين كبري در تفسير آنها گفته است، رنگ آبي رنگ «ن‍َب‍َعان» (كه رنگي است مشترك ميان نفس انسان و آسمان) است و رنگ سبز رنگ حيات قلب و رنگ سرخ رنگ حيات همت و رنگ زرد رنگ ضعف است»21
اما براي تهي شدن از تمام رنگها و برخاستن از كفر رستميت و عشقش كه نماد آن رخش است بايد دل به درياي سياهي كه رنگ و نور ذات است زده و در آن فنا شود چنان‌كه فنا شدن فرجام سير و سلوك هر عارفي‌ست، چون هنگامي كه عارفي به فناء في‌ا... رسيد به بقاء ابدي كه بقاء با... است دست مي‌يازد. در شاهنامه اين دريا به صورت چاهي مجسم شده است كه رستم و رخش را كه نماد پير باطن و عشق است در كام خود مي‌كشد.
جالب است كه در فرجام و پايان اين سفر شغاد هم كه نماد سروش است به تير رستم از پاي درمي‌‌آيد و اين امر نشانگر اين است كه رستم به مقام «لي‌مع‌ا...» رسيده است و به قول شيخ محمود شبستري:
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام لي‌مع‌ا...
گفتني است اگر كسي بر حقير ايراد بگيرد و بگويد شاهنامه هيچ جنبة عرفاني ندارد و اصلا‌ً با عرفان بيگانه است و فردوسي هم از عرفان هيچ نمي‌دانسته و ابدا‌ً دامن لب به مي عرفان نيالوده است، او فقط مست شراب حماسه بوده و شاهنامه فقط و فقط عرصة حماسه است ليكن آنچه را كه شما (نگارنده) در اين مقاله به رشتة تحرير درآورده‌اي رستم و سهرابي است كه بر اساس فكر و خيال خود ساخته و پرداخته‌اي، مي‌گويم همين‌قدر هم كه بپذيريد من توانسته‌ام بر اساس و پايه ذهن و خيال خود، رستم و سهرابي متفاوت از آنچه كه در شاهنامه آمده و شما به آن قائليد بسازم براي راقم اين سطور جاي بسي خشنودي و خوشحالي است.



منابع:
1ـ قرآن، ترجمه الهي قمشه‌اي مهدي
2ـ عرفان اسلامي، انصاريان حسين، انتشارات پيام آزادي چاپ اول 1368
3ـ شرح فارس مصباح‌الشريعه، گيلاني عبدالرزاق به تصحيح سيد جلال‌الدين محدث (ارموي) نشر صدوق چاپ سوم 1366
4ـ مفاتيح‌الجنان، قمي شيخ عباس
5ـ داستانهايي از شاهنامه فردوسي، صانعي (شريعت پناهي) مسعود انتشارات جانزاده چاپ اول 1376
6ـ‌ فرهنگ اشعار حافظ، رجايي احمد علي. انتشارات علمي چاپ هشتم 1375
7ـ ممدالهمم در شرح فصوص الحكم، آملي حسن‌زاده. سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي چاپ اول 1378
8 ـ تجربه ديني و مكاشفه عرفاني، فعالي محمدتقي، مركز نشر پژوهشگاه فرهنگ و انديشه چاپ اول 1379
9‌ـ ابعاد عرفاني اسلام، شيمل آن ماري ترجمه عبدالرحيم گواهي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي چاپ سوم 1377.
10ـ عارفانه‌ها، معصومي رضا، نشر اشاره چاپ ششم 1371
11ـ مفاتيح‌الاعجاز في شرح گلشن راز، لاهيجي شمس‌الدين محمد، مقدمه، تصحيح و تعليقات محمدرضا برزگر خالقي و عفت كرباسي انتشارات زو‌ّار چاپ سوم 1378.
12‌ـ دو رساله عرفاني در عشق، تصنيف غزالي احمد و باخرزي سيف‌الدين به كوشش ايرج افشار، انتشارات صفي‌عليشاه چاپ سي‌ام 1380
14‌ـ فرهنگ اصطلاحات عرفاني، سجادي سيد جعفر، انتشارات طهوري چاپ پنجم 1379
15ـ پرتو عرفان، كي‌منش عباس انتشارات سعدي چاپ اول 1366
16‌ـ مجموعه مقالات همايش بين‌المللي شيخ نجم‌الدين كبري ناشر رايزني فرهنگي سفارت جمهوري اسلامي ايران در تركمنستان چاپ اول 1380
17ـ گلشن راز، شبستري شيخ محمود به تصحيح پرويز عباسي داكاني انتشارات الهام چاپ دوم 1380
18‌ـ شاهنامة فردوسي، ژول مول. ترجمة جهانگير افكاري شركت سهامي كتابهاي جيبي 1369
19‌ـ فرهنگ فارسي، معين محمد، انتشارات امير كبير چاپ يازدهم 1376
20‌ـ كليات ديوان شمس مولوي بلخي جلال‌الدين محمد مقدمه بامداد جويباري انتشارات گلشايي چاپ اول 1368
21‌‌‌‌ـ به پاكي خورشيد صادقي امير، مقدمه محمودي بختياري عليقلي، انتشارات سراي مهر چاپ اول 1382
22ـ مثنوي معنوي مولوي بلخي جلال‌الدين، به تصحيح رينولد‌الي‍ّن نيكلسون انتشارات علمي چاپ دوم 1364.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مقدمه
عرفا و متصوفه در طول تاريخ ادبيات اين مرز و بوم در تحكيم مباني ادب پارسي نقشي به‌سزا داشتند. تا پيش از ورود عرفان به دنياي شعر و ادب، شعر فارسي از حيث معاني بلند بي‌بهره بود و اغلب به محافل درباري و مدح امرا و وزرا و شاهان صاحب زور تعلق داشت.
اما با ورود افكار عاشقانه ـ زاهدانة عرفاي بزرگ، شعر و ادب فارسي وسيله‌اي براي بيان مقاصد والاي عرفاني و اخلاقي قرار گرفت. در اين ميان «حسين بن‌منصور حلاج بيضاوي» به‌عنوان عارف اهل سكر و شوريده‌اي از ديار عاشقان، سبب دگرگوني بسياري در افكار و اقوال شعراي اهل ذوق گرديد؛ به گونه‌اي كه كمتر شاعري است (به‌ويژه شعراي قرن پنجم به بعد) كه ديوانش از دم حيات بخش انفاس‌ِ وي بي‌تأثير مانده است. در اين مقاله نگارنده به بررسي نظرية «حج معنوي» منصور حلاج و تأثير آن در آثار برخي از شعرا در جهت اثبات چگونگي تأثيرپذيري شعرا از معتقدات حلاج مي‌پردازد.
و از آنجايي كه اغلب باورهاي افراد بشر ريشه در وقايع و احوال زندگي آنان دارد. لذا از اين منظر به شرحي هرچند مختصر از سرگذشت اين شوريدة عاشق (منصور حلاج) مي‌پردازيم:



شرح احوال و افكار حلاج:
«ابوعبدالله الحسين بن منصور حلاج» ـ بزرگ‌مردي كه روزگار خويش در شوريدگي حق گذراند و آن هنگام كه شعله‌هاي آتش‌ِ عشق به ليلي ازلي (خداوند عالم) سراپاي درخت وجود مجنوني او را در ميان انبوه زبانه‌هاي خود سوزاند، از زبان حق فرياد اناالحق برآورد، ـ در قرن سوم هجري قمري در دهكدة «ثور» واقع در شمال شرقي شهر بيضاء در نزديكي استخر فارس تولد يافت.1
وي در سنين كودكي به همراه پدر بيضاء را ترك گفت و در شهر «واسط» اقامت گزيد و در دارالحفاظ شهر «واسط» به فراگيري علوم مقدماتي پرداخت و تا سن دوازده سالگي قرآن را از بر كرد. سپس در پي فهم كلام خدا، خانواده و دودمان را ترك گفت. چندي نيز مريد «سهل تستري» شد و سپس عازم بغداد شده و به بصره رفت و با «عمرو بن عثمان مكي» ملاقات كرد و هجده ماه در مصاحبت وي به سر برد.
پس از ازدواج حلاج با «ام‌الحسين» دختر «ابويعقوب اقطع بصري»، «عمرو بن عثمان مكي» با حلاج مخالفت كرد و به دلايلي چند از وي برنجيد.2
چندي بعد «حلاج» به همراهي گروهي چند از صوفيه نزد جنيد بغدادي رفت و از وي مسئله پرسيد و جنيد (از بزرگان تصوف زاهدانه) در پاسخ به وي گفت:
«زود باشد كه سر چوب پاره سرخ كني!»3
حلاج در سال 270 ه‍ . ق در سن 26 سالگي عزم كعبه مكر‌ّمه كرد و در راه سخنان وجدآميز گفت.
چندي نيز به خراسان، اهواز، هند، فارس، تركستان و كشمير و... سفر كرد و افكار زاهدانه و صوفيانة خويش را در آنجا پراكنده ساخت.4
و سرانجام پس از اقداماتي چند كه بر او وارد شد، پس از سه سال متواري بودن در اهواز، به دستور «المقتدر»، خليفة عباسي، او را يافته و به بغداد آوردند و در سال 301 ه‍ . ق وي را محبوس كردند و در روز سه‌شنبه، 24 ذي‌القعده سال 309 ه‍ . ق وي را به وحشيانه‌ترين حالتي تازيانه زده و سنگسار كردند، سپس سرش را بريدند و جسدش را سوزاندند و... خاكسترش را به دجله ريختند.
نقل است كه درويشي از وي پرسيد: «عشق چيست؟» گفت: «امروز بيني و فردا بيني و سپس فردا» كه اين شيوة مردن، همان تعريف منصور حلاج از عشق بود.



اعتقاد منصور حلاج در مورد حج معنوي:
ـ يكي از مواردي كه سبب اتهام عليه منصور حلاج شد (به جز اعتقاد وي به اناالحق) مسئله اعتقاد وي به حج معنوي بود.
از «منصور حلاج» دست‌نوشته‌اي يافته بودند كه در آن نوشته شده بود:
«انسان وقتي بخواهد به زيارت شرعي حج برود، حق دارد، در طاقي در خانة خود بنشيند و محرابي در آنجا برپا كند و با شرايط و احوالي خاص طهارت كند و احرام بندد و چنين بگويد و چنان كند و نماز و دعا بخواند و فلان مناسك ديني را انجام دهد كه اگر چنين كند، از انجام فريضة سفر به بيت‌الله الحرام معاف باشد و...5»
نيز در اين زمينه «ميشل فريد غريب» در كتاب خود از قول منصور حلاج (به نقل از پيوست تاريخ طبري) مي‌نويسد:
«هرگاه آدمي اراده حج كند و نتواند، شود كه بنايي مربع در گوشه‌اي از خانة خود بنا كند و هنگامي كه روزهاي حج فرا مي‌رسد، بدان طواف كند و مناسكي را كه در مكه برگزار مي‌كنند، برگزار كند و سپس سي يتيم را گرد كرده و تا آنجا كه مي‌تواند، بدانها طعام دهد و خود شخصاً خدمتشان كند و در پايان دستهايشان را بشويد و بر تنشان پيراهني كند و به هركدام سه درهم ببخشد، پس از اين مانند آن است كه حج گزارده است.6
از اشعار اوست:
يا لائمي في ه‍َواه‌ُ، كم تلوم‌ُ! فلو
ع‍َرفت‌َ م‍ِنه‌ُ الذي عنيتُ، لم تلم
تطوف‌ُ بالبيت‌ُ قوم لابجار حه
بالله‌ِ طافوا، فاغناهم‌ْ ع‍َن الحرم‌
للناس حج ولي حج إلي سكني
يهدي الأضاحي و أهدي مهجتي و دمي7
ترجمه:
«ملامت‌گرا! مرا در عشق دوست تا چند سرزنش همي كني؟
اگر تو نيز آنچه را كه من مي‌دانستم، مي‌دانستي. سرزنشم نمي‌كردي.
جمعي با دل خويش ـ نه با جسمشان ـ طواف دوست مي‌كنند و طواف دوست ايشان را از طواف خانة وي بي‌نياز مي‌سازد.
مردمان را حجي است و مرا حجي است در قرارگاه خويش. ايشان قربانيان پيشكش مي‌كنند و من، جان و دل خويش را. (رگ و خونم را)»8
«منصور» در جلسة محاكمه‌اي كه در دادگاه به جهت اين اتهام تشكيل شده بود، در پاسخ به اين سؤال كه آيا اقرار مي‌كني كه با دستان خود اين مطالب را نوشته‌اي؟ در پاسخ مي‌گويد: بلي چون خداي ـ تعالي ـ فرموده است:
«لله علي‌الناس حج‌‌ّ البيت من استطاع اليه سبيلا9
(هركه را بهر خداوند توانايي است، زيارت بيت‌الله تكليف است)
به باور منصور حلاج اين آيه اين‌گونه قابل تفسير و تعبير است كه هرگاه فرد، ارادة حج كند و نتواند (يعني در صورت ناتواني جسماني و عدم استطاعت مالي)، بايد كه به نوعي با ديگر مؤمنان همراه شود.
بر اين اساس مراد حلاج از طرح عقيده حج معنوي كه شايد عقيدة نوظهوري در ميان عرفا نباشد، از ياد بردن حج ظاهري نيست و اگر كسي دلش را با نماز و دعا تعالي بخشد و به يتيمان و مسكينان صدقه دهد، با روح خود قصد زيارت خانة خدا را كرده است، زيرا كه به اعتقاد «منصور حلاج» خانة خدا در دل مؤمناني است كه عاشق راستين پروردگارند و اگر آدميان روح فريضة حج را درنيافته باشند، تفاوتهاي نابه‌جايي در ميان طبقات مؤمنان فراهم مي‌آيد «مسلمانان توانگر سختيها و مخارج سفر را تحمل كرده و سرافراز از اين سفر باز مي‌گردند؛ اما مسكين بي‌چيز خزيده به جانب خانة خدا رفته و در حالي باز مي‌گردد كه حتي آخرين ذخيره نيرو و مال خويش را از دست مي‌دهد.»10
به باور حلاج «نخستين حرم مقدسي كه براي افراد بشر بنياد يافته است، حرمي است در مكه و تا زماني كه بشر به اين بيت دلبسته بماند، ازحق جدا مي‌ماند. اما آن‌گاه كه به حقيقت دل از آن برگيرد، به كسي كه رب البيت است، خواهد رسيد.»11
در اين راستا «محمد بن سعد» (كه به مدت بيست سال خادم منصور حلاج بود)، حكايتي بدين قرار از «حلاج» نقل مي‌كند:
منصور، «در مقابل كعبه معظمه، نشسته بود كه ناله‌اي مي‌شنود (كه از خانة كعبه به گوش وي مي‌رسيد): اي ديوار! از سر راه كساني كه من دوست دارم، دور شو! هر كسي تو را به خاطر تو (ديوار) زيارت كند، تو (ديوار) را طواف كرده است و آن‌كس كه مرا به خاطر من، زيارت كند، درون را طواف كرده است.»12
مع‌الوصف با استناد به كسب موثق تاريخي كه در اين زمينه نوشته شده است، منصور حلاج در طول عمر بي‌دلانة خويش، سه بار، حج خانة خدا را به جا آورد.
سفر اول وي در سال 270 ه‍ . ق (در سن 26 سالگي) و سفر دوم (به روايت پسر وي، حمد) در سال 291 ه‍ . ق به همراهي 400 مريد و سفر سوم وي در سال 294 ه‍ . ق انجام پذيرفت.13
گويند: در هنگام توقف در عرفات (در حج سوم) كه حاجيان، فريادكنان نام عزيزان خود را مي‌بردند تا خداوند عالم آنان را بيامرزد، منصور حلاج در اين حج واپسين خود، لبيك برآورده و گفت؛
«خداوندا! مرا بيش از اين بينوا ساز! خدايا رسوايم ساز تا لعنتم كنند. خدايا! مردمان را از من بيزار كن تا هر كلمة شكر كه بر لبانم آيد، فقط براي تو باشد و از كسي جز تو منت نكشم»14
اينك در اين بخش از مقاله به بررسي اشعاري چند از شاعراني كه تا اواخر قرن هشتم از تفكر «حج معنوي» حلاج بهره‌ها جسته‌اند، مي‌پردازيم.
«ملاي روم» ـ مولانا جلال‌الدين محمد بلخي ـ به تأثير از تفكر حج معنوي حلاج، چنين سروده است:
اي قوم به حج رفته، كجاييد؟ كجاييد؟
معشوق همين‌جاست، بياييد! بياييد!
معشوق تو همساية ديوار به ديوار
در باديه سرگشته شما بهر چراييد!
گر صورت بي‌صورت معشوق ببينيد،
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد!
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد
يك بار از اين خانه برين بام برآييد!
آن خانه لطيفست نشان‍ْهاش بگوييد
از خواجة آن خانه نشاني بنماييد!15
به باور «مولانا» معشوق ازلي ـ مطلوب غايي ـ تنها در مسافتهاي دور و كعبه معظمه نيست، بلكه همساية ديوار به ديوار توست «ن‍َحن‌ُ أقرب‌ُ اليه م‍ِن‌ْ حبل‌ِ الوريد» لذا تنها در باديه و صحراي عربستان به جست‌وجوي او نباشيد زيرا «فاينما تول‍ّوا، ف‍َث‍َمٍ وجه‌َ الله»16 او در درون شما و در ميان دلهاي شكستة شما جا17 دارد. به قول «حافظ»:
بيدلي در همة احوال خدا با او بود
او نمي‌ديد و از دور خدايا مي‌كرد
آري، تنها در كعبة دل، اسرار معشوق ازلي وجود دارد18 زيرا به باور مولانا:
طواف كعبة دل كن اگر دلي داري!
دلست كعبة معني، تو گ‍ِل! چه پنداري!
طواف كعبة صورت، حقت بدان فرمود،
كه تا به واسطة آن دلي به دست آري!
هزار بار پياده طواف كعبه كني،
قبول حق نشود، اگر دلي بيازاري!
كمر به خدمت دلها ببند، چاكروار
كه برگشايد در تو طريق اسراري!19
كه اين سخنان يادآور سخنان «منصور» است، آنجا كه گفت: «...و سپس سي يتيم را گرد كرده و بدانها طعام دهد و خود شخصاً خدمتشان كند و... دستهايشان را بشويد و... پس از آن مانند آن است كه حج گزارده است»
نيز مولانا در بخشي از غزلي ديگر فرموده:
ـ در بتكده تا خيال معشوقة ماست،
رفتن به طواف كعبه در عين خطاست
ـ گر كعبه از او بوي ندارد، ك‍ُنش است
با بوي وصال او ك‍ُنش كعبة ماست20
«نزاري قهستاني» شاعر توانمند و اهل دل (تولد: 650 ه‍ . ق وفات: 721ـ720 ه‍ . ق) نيز به تأثير ازتفكر حج معنوي چنين سروده است.
كعبه جستن به ريا كافري پنهاني است
بت پرستيدن پيدا به صفا اولاتر
عاشقان را كه ز اسلام و صفا آزادند،
روي در قبلة جان، پشت دو تا اولاتر
هر وفايي كه نه با دوست به اخلاص كني،
جور لايق‌تر از آن است و جفا اولاتر21
بر اين اساس بت‌پرستي تنها در پرستش اصنام ظاهري محدود نمي‌شود؛ بلكه حتي طوافي هم كه از روي ريا گرد كعبه معظمه صورت پذيرد، نوعي «بت‌پرستي» و «شرك خفي» تلقي مي‌شود.
نيز در بخش ديگري از ديوان وي چنين آمده است:
دوش مرا پيش كرد، قافله سالار عشق
گفت: بيا طوف كن كعبة اسرار عشق!
قافله برداشتم، باديه بگذاشتم،
قافله بر ذكر حق، باديه بر خار عشق
تا به در كعبه برد، حاجي نفس مرا
داد به دست دلم، حلقة اسرار عشق
قومي ديدم كنار بر بت اخلاص دوست
جمعي ديدم ميان بسته به زنار عشق
گفت: كعبه‌ست اين، دير مغان نيست، گفت:
شرم نداري خموش! چون كني اقرار عشق
خود چه تعلق به تو كعبه و بت‌خانه را
توليت و سلطنت نيست مگر كار عشق
كعبه مقصود چيست؟ سينة ناك رجال
روضة فردوس چيست؟ خانة خمارعشق!
«علاءالدوله سمناني»، شاعر (متولد 695 ه‍ . ق و وفات 695) به تأثير از عقايد منصور (و شايد به پيروي از وزن و قافيه و... مولوي) چنين گفته است.
اي مردم حج رفته، كجاييد؟ كجاييد؟
سرگشته در اين راه چراييد؟ چراييد؟
در تيه از اين بيش ممانيد! ممانيد!
معشوقه همين‌جاست، بياييد! بياييد!
ما زان شماييم، شما راست بگوييد،
بي‌شائبه، كذاب كراييد؟ كراييد؟
گز ز آنكه ز هستي و خودي هيچ نداريد،
در باز گشاده است، درآييد! درآييد!
ور زانكه به خودتان نظري هست، درين كوه
ره نيست شما را كه گداييد! گداييد!
مي‌گفت «علاءالدوله»: اگر مرد خداييد،
از خود چو الف راست جداييد! جداييد!
ـ خوش گفت عزيزي كه در اين راه سفر كرد
كاي مردم حج رفته، كجاييد؟ كجاييد؟
در باديه سرگشته چراييد؟ چراييد؟
معشوقه هم اينجاست بياييد! بياييد!22
نيز در بخشي ديگر از «ديوان» وي چنين نقل شده است:
اي كعبه عاشقان بي‌دل، كويت!
وي قبلة صادقان مقبل، رويت
حاجي سوي كعبه رفت و عاشق سوي دوست،
محراب دل اوست خم ابرويت
در كتاب «مجالس العشاق» نيز شاعر به تأثير از حج معنوي سروده است:
ـ آن يكي پرسيد از مجنون مگر
كز كدامين سوي قبله است اي پسر!
گفت گر هستي كلوخ بي‌خبر
اين است كعبه، تو در سنگي نگر!
كعبة جان، روي جانان ديدن است
روي او در كعبة جان ديدن است
در حرم گاهي كه قرب جان بود
صد هزاران كعبه سرگردان بود



نيز «عمادالدين نسيمي» فرموده است:
قبلة جان نبود جز رخ جانان، زان رو
عاشقان، قبلة خود، ابروي دلدار كنند23
كه اين ابيات يادآور سخنان «حلاج» است، آنجا كه گفت:
«...اي ديوار! از سر راه كساني كه من دوست دارم، دور شو! هر كسي تو را به خاطر ديوار زيارت كند، تو (ديوار) را طواف كرده است و آن كس كه مرا به خاطر من، زيارت كند، درون را طواف كرده است.24»
سلمان ساوجي شاعر بنام سدة هشتم (تولد 709 ه‍ . ق وفات 769 ه‍ . ق) نيز در اين زمينه فرموده است:
عاشق سرمست را با دين و دنيا كار نيست
كعبة صاحب‌دلان جز خانة خمار نيست
روي زرد عاشقان چون مي‌شود گلگون به مي
گر خم خمار را رنگي ز لعل يار نيست
شمع ما گر پرده برمي‌دارد از روي يقين
در حق آتش‌پرستان، بعد از اين انكار نيست
نيز وي در جايي ديگر فرمود: ...
به گرد كعبه دل گرد و حجي كن همه عمره
چه پيرامون تن گردي كه پايان نيستش پيدا25
«كمال خجندي» شاعر برجسته قرن هشتم (وفات 798 ه‍ . ق) نيز همچون حلاج بر اين باور است كه عاشق حق، بايد از روي صفا و يك‌رنگي سر بر آستان حق گذارد و تنها در چنين صورتي، آنكه از روي اخلاص به درگاه حق روي آورد از صفا و مروة ظاهري بي‌نياز مي‌شود. هرچند كه اساس چنين حجي (حج معنوي) از خودي خود گذشتن و به قول حلاج «دع نفسك و تعال» مي‌باشد:
عرفات عشق‌بازان سر كوي يار باشد
به طواف كعبه زين در نروم كه عار باشد
چو سري بر آستانش ز سر صفا نهادي،
به صفا و مروه اي دل! دگرت چه كار باشد
قدمي ز خود برون نه، به رياض عشق، كاينجا
نه صداع نفخة گل، نه جفاي خار باشد
به معارج «اناالحق» نرسي ز پاي منبر
كه سري شناسد اين س‍ِر‌ّ، كه سزاي «دار» باشد
نكند «كمال» ديگر طلب حضور باطن
كه قرارگاه زلفش، دل بي‌قرار باشد26
و اما «عماد فقيه» از شعراي معروف سدة هشتم در اين زمينه فرموده است:
ـ ميان كعبه و ما گرچه صد بيابان است
دريچه‌اي ز حرم در سراچة جان است
به جان ملازم آن آستانه باش اي دل!
كه بار تن به در كعبه بردن آسان است
شنيده‌ام كه به حجاج، عاشقي مي‌گفت:
كه كعبة من سرگشته كوي جانان است
طواف كعبة دل، گر تو را ميسر گشت
«عماد»، حج پذيرفته در جهان آن است!
بر اين اساس دل، جام جمي است كه سزاوار طواف حاجيان به گرد اوست.
سرانجام اينكه:
طواف حاجيان، در كعبه باشد
طواف عاشقان، در كوي جانان



فهرست منابع و مأخذ
1ـ الهي، بيژن، اشعار حلاج، تهران، انتشارات انجمن فلسفة ايران، شهريور 1354.
2ـ آرنالدز ـ روژه، مذهب حلاج، ترجمة عبدالحسين ميكده، تيرماه 1347.
3ـ خجندي، كمال‌الدين مسعود؛ ديوان، به تصحيح عزيز دولت‌آبادي، انتشارات كتاب‌فروشي تهران، تبريز 1337.
4ـ عبدالصبور، صلاح، سوگنامه حلاج، ترجمة باقر معين، تهران، انتشارات اميركبير، چاپ اول، 1358.
5ـ عماد كرماني، خواجه عمادالدين علي فقيه، ديوان قصايد و غزليات، به تصحيح ركن‌الدين همايون فرخ، تهران، انتشارات ابن‌سينا، چاپ اول، 1348.
6ـ فريد غريب، ميشل، وضوي خون، ترجمه بهمن رازاني، مهر 1359.
7ـ قهستاني، حكيم نزاري، تدوين و مقابله و تصحيح و... از دكتر مظاهر مصفا، تهران، انتشارات علمي، چاپ اول، بهار 1371.
8ـ ماسينيون، لوئي، قوس زندگي حلاج، ترجمة دكتر عبدالغفور هادي، انتشارات بنياد فرهنگ، 1348.
9ـ ماسينيون، لوئي، مصايب حلاج، ترجمة دكتر سيدضياءالدين دهشيري، ناشر: بنياد علوم اسلامي، چاپ اول، تابستان 1362.
10ـ مشكور، محمدجواد، تاريخ شيعه و فرقه‌هاي اسلام تا قرن چهارم، تهران، انتشارات اشراقي، چاپ پنجم، 1372.
11ـ مولوي، جلال‌الدين محمد، كليات شمس، تهران، مؤسسة انتشارات اميركبير، چاپ سيزدهم 1372.
12ـ نسيمي، ميرعمادالدين، ديوان (ققنوس در شب خاكستر) به تصحيح و مقدمة سيد علي صالحي، انتشارات تهران، چاپ اول، 1368.
13ـ نوربخش، جواد، حلاج، شهيد عشق الهي، ناشر: مؤلف، چاپ اول، 1373.




پي‌نوشت
1ـ سوگنامه حلاج، ص 30.
2ـ مذهب حلاج، اثر روژه آرنالدژ، ص 18.
3ـ تاريخ شيعه و فرقه‌هاي اسلام، ص 131.
4ـ مصائب حلاج، ص 283.
5ـ وضوي خون، ص 42.
6ـ ديوان حلاج، ص 45.
7ـ همان مأخذ، ص 46.
8ـ سورة آل‌عمران، آية 97.
9ـ مصائب حلاج، ص 283.
10ـ همان مأخذ، ص 284.
11ـ همان مأخذ، ص 85 و نيز رجوع شود به كتاب حلاج، شهيد عشق الهي، ص؟؟
12ـ قوس زندگي حلاج، از لوئي ماسينيون، ص ؟؟
13ـ حلاج، شهيد عشق الهي، ص 44 / و نيز نگاه كنيد به جست‌وجو در تصوف ايران، ص 137.
14ـ كليات شمس، 114.
15ـ وضوي خون، ص 42.
16ـ انا عندالمنكسر القلوب
17ـ ان الله يأمر ان تعدوا الاماناة إلي اهلها
18ـ كليات شمس، ص 1145.
19ـ كليات شمس، ص 1338.
20ـ ديوان نزاري قهستاني، ص 1202.
21ـ ديوان علاءالدوله سمناني، ص 123.
22ـ همان مأخذ، ص 342.
23ـ مجالس العشاق، ص 278 و 279.
24ـ ديوان عمادالدين، نسيمي ص 116.
25ـ مصائب حلاج، ص 85.
26ـ كليات سلمان ساوجي، ص 11.
27ـ ديوان كمال خجندي، ص؟؟؟
28ـ ديوان عماد فقيه، ص 41.
29ـ همان مأخذ، ص 235.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حافظ، نمادي از انديشه و هويت اسلامي و ايراني است. او لسان‌‌الغيب است و علاوه بر رابطه وثيق و عميق با قرآن كريم و ادراكات وحياني‌اش، درك و احساس او به‌گونه‌اي است كه غيب وجود مردم و فرهنگ ايراني در او ظهور پيدا كرده است. او مراد ناديدني مردم ايران است و هر ايراني، بخش نامشكوفي از حافظة فرهنگي خود را در آن كشف مي‌كند.
چه كسي فكرش را مي‌كرد كه «حافظ» كه در نيمه راه اولين سفرش حتي نرسيده به ولايت هم‌جوار استان فارس؛ يعني «يزد»، از ادامه سفر باز ماند و وحشت‌زده و هراسان به سوي كاشانه خود بازگشت، روزگاري آن‌چنان جهاني شود كه شيفتگي بسياري از نخبگان جهان و از جمله «گوته» آلماني را برانگيزد.
«دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم»
سالها پيش، وقتي «باد صبا» از شرق مي‌وزيد و بوي خوشي را در فضاي لامتناهي پراكنده مي‌ساخت، «ولفگانگ فن گوته» در سرزمين سبز «آب مقدس» (شهر وايمار1) نشسته بود و به سوي مشرق عالم و به منظره پر رمز و راز طلوع خورشيد شرق خيره مانده بود. معلوم نيست بر آن پيرمرد هفتاد و چند ساله چه‌ها گذشت كه شيداي شنيدن «سخن آشنا» از زبان دلنشين «ديار آشنا»اي شد كه نه هم‌وطنش بود و نه هم‌زبانش. اما سخن او پس 5 قرن، هنوز آشنا و تازه مي‌نمود.
«بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد
از يار آشنا، سخن آشنا شنيد»
پانصد سال پيش از آنكه «گوته» نواي دلنشين حافظ را بشنود، آن مرد شوريده حال در شيراز مي‌زيست و براي «برافشاندن گل» و «در انداختن طرحي نو» به تماميت جهانيان همفكر خود چشم دوخته بود. حافظ نيك مي‌دانست كه نمي‌تواند بدون ياري همدلانه مردم بلاد ديگر «سقف فلك» را بشكافد و طرحي نو دراندازد. او دانسته بود كه «لشگر غم» را، جز با مدد «همدلي» نمي‌توان از بنياد برانداخت.
«اگر غم لشگر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقي بر او تازيم و بنيادش براندازيم».
حافظ در پي جهاني آكنده از تفاهم و همدلي بود و بارها از كج‌فهميهاي زمانه خود ناليده بود و روز خرم و خوبي را آرزو مي‌كرد كه از اين منزل ويران‌‌ ـ‌ جهان سرشار از سوءتفاهمها و دشمنيها‌‌ ـ‌ به سوي غايت «جانانه‌اش» رود. آن‌چنان كه با دلتنگي و به كنايه سروده بود.
«سخنداني و خوشخواني نمي‌ورزند در شيراز
بيا حافظ كه تا خود را به ملك ديگر اندازيم»
براي جهاني شدن ايدة «در انداختن طرحي نو» حافظ انديشه مي‌كرد كه بايد به سفر بپردازد. سفر حافظ، ناگفته پيداست كه سفري است به منظومه بي‌مرز انسانهايي كه بايد دست در دست همديگر مي‌دادند و سقف فلك را با طرحي نو مي‌شكافتند. اما حافظ در دومين تجربه سفر جغرافيايي خود نيز، حتي تا نيمه راه بغداد دوام نياورد و وقتي دومين مسافرتش به «بلاد غريب» در نيمه راه، ناتمام ماند، از «مهيمن» بزرگوار خويش خواست تا او را به رفيقانش باز گرداند.
«من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم»
بدين ترتيب آن شوريده‌ حال، به شيراز بازگشت و در ديار «حبيب» گوشه عزلت اختيار نمود و از آن پس، به جاي آنكه همچون «سعدي» به جهانگردي بپردازد، «جهان» را به خانه آورد. او به جاي سفر به طول جغرافياي جهان، به سفر بزرگي در عرض انساني و بشري همت گماشت. سفري كه پس از سالها و قرنها، هنوز ادامه دارد و همواره قلب و جان آدميان شيفته را درمي‌نوردد و با آنان هم‌آوايي مي‌كند.
حافظ در زمان خويش، بذري كاشت و فارغ از اينكه آن بذر، كي «بر» دهد، به آينده چشم دوخت.
«تا درخت دوستي كي بر دهد
حاليا رفتيم و بذري كاشتيم»
پانصد سال از روزگار «حافظ» گذشت تا بالاخره «گوته» مانند معدودي ديگر از انديشمندان پيش از خود، او را كشف كرد و دريافت كه گنج بزرگي را پيدا كرده است. «گوته» 75 ساله بود كه تنها متن ترجمه شده «ديوان حافظ» را ديد و آن را با اشتياق مطالعه كرد. ديوان حافظ را «جوزف فون هامريور گشتال» در سال 1814 به آلماني ترجمه كرد و موجب بزرگ‌ترين اتفاق در علم ادبيات مقايسه‌اي گرديد.
همان‌طور كه اشاره گرديد آشنايي گوته با حافظ در سال 1814؛ يعني در 75 سالگي و از راه ترجمه خاورشناس اتريشي «فون هامريور گشتال» صورت گرفت. مطالعه همين برگردان نه چندان دقيق و كامل از غزليات حافظ، آن‌چنان شور و شوقي در دل گوته سالخورده به‌وجود آورد كه او را بر آن داشت تا اشعاري به شيوة اين شاعر سترگ و ژرف‌انديش بسرايد؛ شاعري كه گوته، جوهر شعر شرقي را در وجود او مي‌بيند.
اشعار موجود در «حافظ‌نامه»؛ يعني بخش دوم از دوازده بخش منظوم «ديوان شرقي‌‌ ـ‌ غربي» نشان‌دهنده آن است كه گوته چه‌سان شيفته حافظ بود و چه اندازه براي اين شاعر بزرگ ارج و اعتبار قائل مي‌شد. گوته در آئينه جمال حافظ تصوير خويش را به‌وضوح مشاهده مي‌كند. در عالم خيال، اين احساس به گوته دست مي‌دهد كه زماني در وجود حافظ زندگي مي‌كرده است.از اين رو همان‌گونه كه در برگردان شعر «بيكرانه» مشاهده مي‌نماييم، حافظ را همزاد خويش مي‌نامد:
«تو بزرگي؛ چه، تو را نقطه پاياني نيست/ بي‌سرآغازي نيز، قرعه فال به نام تو زدند. / شعر تو دوار است، همچنان ستاره سيارست، / مطلع و مقطع آن يكسان است / و آنچه در فاصله اين دو همي هست عيان / عين آنست كه در اول و در پايان است / تو همان چشمه شعري كه روان‌ست از آن / نغمه شوق و سرور همچو موج از پس موج/ و لبانت هر دم هوس بوسه دلدار كند. / غزلي دلكش از سينه تو مي‌تراود بيرون / و گلويت كه عطشناك، مدام جرعه‌اي مي‌طلبد. / و دلي داري نيك كه پراكنده كند مهر وصفا / گو جهان يكسره ويران گردد. / حافظا با تو و تنها با تو / خواهم اكنون به رقابت خيزم، / شادي و رنج از آن ما باد، / اين دو همزاد و شريك/ عشق‌ورزي و باده‌نوشي نيز/ فخر من باد و هستي من باد / اينك اي شعر به‌پا كن شر‌ري! / گشت ايام ندارد اثري، هر زمان تازه‌تري»(1)
ويژگي دوم از اين هم فراتر مي‌رود. گوته نه تنها در آئينه جمال حافظ تصوير خويش را مي‌بيند، بلكه در شعر و شاعري نيز، او را مرشد و مرادي مي‌داند كه مايل است با وي به رقابت برخيزد.
به اين ترتيب مي‌توان حافظ را سرمشق گوته براي سرودن شعر در دوران سالخوردگي به حساب آورد.
گرچه گوته سالخورده در شعر حافظ به ديده يك سرمشق و غنابخش مي‌نگرد، ليكن در انتخاب سبك ديوان به‌گونه‌اي معكوس عمل مي‌كند؛ چون آنچه گوته از ماهيت سبك شعر حافظ برداشت مي‌كند، با ذهنيت هنري او ـ اين پرورش يافته مغرب زمين و مكتب كلاسيك ـ‌ در تضاد است، آن را نوعي «بي‌سبكي» مي‌انگارد. گوته بر اساس اين پندار در بخش «يادداشتها و توضيحات» مي‌نويسد: «اين شيوه‌اي است كه بي‌محابا والاترين و فرومايه‌ترين تصاوير را در هم مي‌آميزد و براي آنكه تأثيرات شگرفي بيافريند، ناهمگونيها را در كنار يكديگر مي‌چيند، ما را در يك چشم به‌هم زدن از اين جهان خاكي به آسمانها پرواز مي‌دهد و از آنجا به اين خاكدان برمي‌گرداند و برعكس(2)»
بنابراين آنچه گوته به‌عنوان سرمشق براي اشعار ديوان انتخاب مي‌كند، تصوير متضادي است از دنياي شعري خود او و درست همين امر تأثيري دگرگون‌كننده بر وي مي‌گذارد و درواقع از اين كلاسيست بزرگ يك رمانتيسيت بزرگ مي‌سازد.
اين خصوصيت سوم ما را به ويژگي ديگري راهبري مي‌كند. گوته پس از آشنايي با اين تصوير متضاد، به آنچه كه حافظ آموخته است، قناعت نمي‌ورزد، بلكه احساس مي‌كند كه اين چهره‌هاي سه‌گانه؛ يعني «همزاد»، «مراد» و «رقيب» او را به مبارزه مي‌طلبند و اين مبارزه‌جويي قدرت خلاقه او را بيدار مي‌كند و وي را بر آن مي‌دارد كه بكوشد تا به دنياي خيال‌‌‌انگيز و شاعرانه حافظ گام نهد و در آن فضاي ملكوتي «نغمه‌هاي شوق و سرور» بسرايد.
با اندكي تأمل در سبك ديوان درمي‌يابيم كه از پشت نقاب شرقي آن، سبك آزاد شعر گوته در دوران جواني قابل تشخيص است، سبكي كه گوته در سالخوردگي بار ديگر به سراغ آن مي‌رود و با الهام گرفتن از حافظ آن را به اوج كمال مي‌رساند، پس حافظ نه تنها همزاد، مراد و رقيب اين شاعر بزرگ آلماني است، بلكه شعر حافظ را نيز مي‌توان «پيش‌فرم» اشعار گوته در ديوان شرقي ـ‌ غربي به‌شمار آورد. گوته خود در اين باب مي‌سرايد:
«سخن را عروس ناميده‌اند
و انديشه را داماد،
قدر اين پيوند را آن كس مي‌شناسد
كه حافظ را بستايد(3)»
اين سروده گوته، آشكارا به اين بيت حافظ اشاره دارد:
«كس چو حافظ نگشود از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند(4)»
اين سبك آزاد قبل از هر چيز در به كارگيري عناصر نثر در شعر خلاصه مي‌شود؛ يعني در آميزش جاندار نظم و نثر كه به‌واسطه آن شعر هم به زندگي نزديك‌تر مي‌شود وهم گستره‌ دروني پيدا مي‌كند.
اين سبك ضمن آنكه خودآگاه، بي‌پروا، روزمره و هزل‌آميز است، غني، والا و لطيف نيز هست و نه تنها قادر است به كمال و تعالي دست يازد، بلكه حتي به‌سان لهيبي سربرمي‌كشد، لهيبي كه در كوره آن، زبان نثر به‌ وسيله‌اي براي آفرينش والاترين شعرها تبديل مي‌شود. درواقع مي‌توان گفت كه گوته به هنگام تصنيف ديوان در انديشه دفاع از خويش در حوزه شعر غنايي بوده است. براي هر ايراني غرور‌آفرين و مايه مباهات است كه گوته از سوي يك شاعر پارسي‌گوي برانگيخته مي‌شود تا بار ديگر به سراغ اين «فرم آلماني» مورد استفاده‌اش در آثار دوران جواني برود.
گوته در اشعار حافظ به شكلي مطلوب و آرماني براي سرودن شعر در دوران سالخوردگي خويش مي‌نگرد، شعري كه در آن حكمت و شباب به زيباترين وجهي با يكديگر پيوند خورده‌اند. در مفهوم سالخوردگي، تعمق، تفكر و تعقل نهفته است و در مفهوم شباب گرمي، حيات و شور عشق؛ تسليم مصداق اين يكي است و چيرگي مصداق ديگري، اين دو در «شعر خيال‌ انگيز» كه همان شكل مطلوب و آرماني شعر است، درهم آميخته‌اند و اين درست همان برداشت است كه گوته از شعر همزاد ايراني خود داشته است. عنصر اصلي اشعار ديوان شرقي ـ‌ غربي را ديگر نه قالب و حدود و ثغور، بلكه آنچه بي‌حد و مرز است تشكيل مي‌دهد.
«هاينريش هاينه» در سال 1835 در جزء يكم اثر خود با‌عنوان «مكتب رمانتيك» درباره ديوان چنين اظهار نظر مي‌كند: «در اين اثر، گوته سرمست‌كننده‌ترين شوق زندگي را به نظم كشيده است و اين كار چنان ساده، موفق، لطيف و مدهوش‌كننده صورت گرفته است كه انسان در شگفت مي‌ماند كه چگونه انجام چنين كاري در زبان آلماني امكان‌پذير شده است. معجزه اين كتاب غير قابل توصيف است. ديوان گوته درودي است كه مغرب زمين به مشرق زمين مي‌فرستد. اين درود بدان معناست كه غرب از معنويت‌گرايي يخ‌زده و بي‌رمق خود خسته و دلزده شده است و مي‌خواهد در فضاي سالم شرق به كالبد خويش جاني تازه ببخشد. گوته پس از آنكه در «فاوست» ناخشنودي خود را از معنويت انتزاعي و نياز خويش را به لذتهاي واقعي و حقيقي ابراز مي‌دارد، خود را با تمام وجود در آغوش تجربيات حسي مي‌اندازد و به اين ترتيب ديوان شرقي ـ‌ غربي را مي‌آفريند(5)»
پس ديوان شرقي ـ‌ غربي حاصل فرار يك رمانتيسيست از واقعيت حال به سرزمين رويايي گذشته نيست، بلكه حاصل فرار از فريب ظواهر بي‌ثبات به حقيقت جاودانه پديده‌هاي اوليه حيات است، بدين معني كه آنچه را كه باقي است، در آنچه كه فاني است مشاهده و تمام اشياي موجود در جهان را به‌عنوان تمثيلي از جاودانگي تفسير كنيم. جوهر هنري سبك ديوان هم در همين نوع برداشت و عملكرد نهفته است، به گفته گوته «آن‌گاه كه هنر در برابر شئي بي‌تفاوت و خود كاملاً مطلق مي‌شود، هنر والا شكل مي‌گيرد(6)». به ديگر سخن، هنر سبك ديوان در اين است كه اشكال هزار چهره اين جهان را به كمك قدرت تخيل بر مي‌نماياند و آنچه را كه به ظاهر بي‌اهميت به نظر مي‌رسد، به طرز معجزه‌آسايي پراهميت جلوه مي‌دهد. ديوان داراي سبك شاعرانه است كه مي‌توان آن را نوعي «بافندگي ذهني» به شمار آورد و از اين رو شعري بسيط ارائه مي‌دهد كه هدف اصلي آن دست‌يازي به روابط معقولي است كه به واسطه آنها صور اين جهاني به‌طور سلسله‌وار به هم پيوند مي‌خورند.
اما چرا گوته بر آن شد تا به تقليد از حافظ بپردازد؟ پاسخ به اين پرسش را از زبان نيچه مي‌شنويم: «نوابغ بر دو دسته‌اند، يكي آنكه اصولاً بارور مي‌كند و خواستن اين است كه بارور كند و ديگري آنكه علاقه‌اي وافر به بارور شدن و زادن دارد».
از گروه نخست پيش از هر كس نامهايي چون حافظ و شكسپير به ذهن متبادر مي‌شوند و از گروه دوم به حتم نام گوته در صدر قرار مي‌گيرد. اشعاري كه گوته به سبك و سياق شعر يونان باستان سروده، بهترين گواه اين ادعاست. درواقع حضور عنصر يوناني در روح و روان گوته موجب شيفتگي او نسبت به فرمهاي يوناني بوده است، اما گوته به اين خاطر از اين قالبهاي شعري كهن استفاده كرده؛ كه در اين كار نوعي احساس «شوق وصال» به وي دست مي‌داده داده است. گوته در واقع نابغه‌اي است با ويژگيهاي جنس مؤنث كه در نتيجه بارور شدنهاي مكرر به باشنده‌اي غول‌آسا بدل شده، آن‌سان كه گويي كل جهان هستي را يك‌جا فرو بلعيده است. درواقع «وابستگي متضاد و چند موضوعي از خصوصيات غزلهاي حافظ است و اين خود موجب مي‌شود تا وسعت معنا و فهم، بيشتر از شعري باشد كه گفته مي‌شود(7)».
گوته از پس ترجمه‌هاي تخميني و تقريبي، لسان‌الغيب را يافته و با او رابطه برقرار كرده است. اين البته حاكي از شدت نبوغ و ذوق گوته است، اما در عين حال نمونه‌اي است از يك مسير و مقصد درست در افق گفت‌وگوي تمدنها و فرهنگها و ملل.
شيدايي حاصل از مطالعه اشعار حافظ، چنان اثرگذار بود كه «گوته» را مشتاق كرد كه در سن 75 سالگي، به يادگيري زبان فارسي بپردازد تا بتواند حافظ را بي‌واسطه‌تر بخواند. بدين ترتيب آن پيرمرد 75 ساله، شاگرد «غمزه‌»هاي مكتب آن «مسئله‌آموز صد مدرس» شد. با آنكه حافظ در نگارش داستان پرشور شيدايي و باز گفتن حديث عشق، از حجاب زبان نيز در گذشته بود:
«يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني»
شايد به راستي «گوته» نيز آن‌گونه با حافظ زيسته و مغازله (غزل‌سرايي) كرده است كه خود او تجربه نموده:
«من اين حروف نوشتم چنان‌كه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني»
سرانجام گوته با تأثيراتي كه از حافظ گرفت، نام ديوان خود را كه در سال 1817 انتشار داد، «الديوان الشرقي و الغربي» گذاشت و احساس حيرت‌آور خود نسبت به شعر فارسي را به نمايش گذاشت. اين كتاب كه فصول مختلفي با عناوين: «حافظ نامه»، «عشق‌نامه»، «رنج‌نامه»، «زليخانامه»، «تيمورنامه» و ... دارد، به روشني از حافظ و فرهنگ شرقي او الهام گرفته و به انعكاس تلقي گوته از نوع مسلماني و اعتقادات اسلامي صادقانه حافظ مي‌پردازد. بسياري معتقدند كتاب «گوته» آن‌چنان از نام و ذكر ياد حافظ مشحون است كه انگار فكر مي‌كني گوته براي نوشتن آن، مستقيما‌ً از حافظ ياري جسته است. آن‌گونه كه خود او بارها، ديوان شرقي ـ‌ غربي را حاصل عمر خويش توصيف نموده است. در حقيقت، گوته با يافتن اكسير عشق در اشعار حافظ، نيروي جواني را دوباره باز يافته بود و اينك تنها از ساقي معرفت، يك چيز بيشتر نمي‌خواست.
«قدح پر كن كه من از دولت عشق
جوانبخت جهانم، گرچه پيرم»
گوته با معرفي حافظ نه تنها ادبيات قرن هجدهم اروپا را تحت تأثير قرار داد، بلكه زمينه‌ساز خلق آثار بسياري در قرن 19 و 20 شد.
شمار كمي از مفسر‌ّان از اينكه گوته را در زمرة اعجوبه‌هاي عالم ادبيات قرار دهند امتناع مي‌ورزند؛ زيرا به نظر اينان آثار او بيش از اندازه خود، زندگينامه دارند و به هيچ روي منعكس‌كنندة عظمت روح صاحب اثر‌ ـ‌ يكي از شروطي كه لونگينوس براي تعالي اثر ادبي قائل است ـ‌ نيستند. لكن بيشتر منتقدان به ستايش از گوته پرداخته‌‌اند. از جمله هانيريش هاينه مي‌گويد كه «طبيعت مي‌خواست تصوير خود را تماشا كند و گوته را آفريد(8)». ماتيو آرنولد او را «حكيم‌ترين مرد اروپا... طبيب عصر آهن(9)» مي‌نامد. و معتقد است كه گوته با ذوق‌ترين اديبي است كه تا كنون جهان شناخته است و «هرمان گريم» حرف آخر را در توصيف گوته مي‌زند و او را «بزرگ‌ترين شاعر همة ملل و همة‌اعصار(10)» مي‌خواند.
شايد پاره‌اي از اين ستايشها اندكي نشان از حرارت و شيفتگي مفرط داشته باشند، اما در طي بيش از يك قرن، بيشتر مردم در اينكه گوته يكي از چهار پنج چهرة برتر جهان ادب است با هم اتفاق نظر دارند. براي مطالعه انديشه، جهان‌بيني و باورهاي عمومي گوته و اينكه معلوم شود چه عواملي گوته را به آشنايي با ادبيات ايران واداشت و در پي اين آشنايي، «ديوان غربي و شرقي» را به‌وجود آورد، بهتر است نخست اين نكته روشن شود كه اصولا‌ً چگونه اروپاي جديد با ادب شرق آشنا شد.



«اهميت موضوع»
تا اين زمان؛ يعني تا سال 1814، «شرق» براي گوته گريزگاهي براي فرار از آشفتگي و هرج و مرج اروپا و ناراحتي روحي همة مردم اين سرزمين، بيش نبود. گوته و بسياري از متفكران و ادباي اروپا و به‌ويژه آلمان، رو به سوي مشرق زمين برده بودند تا مگر در عالم خيال، كشور و عصر خويش را ترك كنند و به سرزميني كه بوي صفا و آرامش روحاني مي‌دهد قدم گذارند.
در اين دوره، خستگي روحي و آشفتگي اجتماعي در اروپا به حد اعلاي خود رسيده بود. همگان فرسوده و نگران و افسرده بودند و مثل امروز، هيچ كس از فرداي خويش خبر نداشت. توده‌هاي اروپايي كه انقلاب كبير فرانسه و جنگهاي آن، ايشان را از خواب كهن برانگيخته بود، به‌طور مبهم احساس مي‌كردند كه در آستانه تحول اجتماعي بسيار بزرگي به سر مي‌برند، ولي اين احساس براي ايشان چيزي جز آن ناراحتي و اضطراب كه لازمة اين قبيل دورانهاي حد فاصل مراحل مختلف تمدن بشري است به همراه نداشت متفكرين طبعا‌ً از اين اضطراب روحي، بيش از توده‌ها سهم داشتند و همين روح خستگي و فرسودگي بود كه در عالم ادب، يكي از عوامل بزرگ پيدايش رمانتيسم و قهرمانان حساس و نوميد و افسردة آن گرديد. چنان‌كه گفته شد، تا اين هنگام، مشرق زمين و ادب و فلسفة آن براي گوته و بسياري ديگر از متفكران اروپايي به منزلة «ترياك» يا «گريزگاهي» بيش نبود. گوته كه در اين زمان در منتهاي اشتهار خويش بود و گذشته از احراز بزرگ‌ترين مقامات سياسي و اجتماعي، از شهرت و افتخاري فراوان در همة اروپا بهره داشت، از مشرق زمين و تجليات هنر و فرهنگ آن چيزي جز وسيلة دوري از حقايق مادي نامطبوع دنياي غرب نمي‌خواست.
ولي دوران اين كناره روي و سفر خيالي سطحي و آسان او به ديار شرق در سال 1814، در‌حالي‌كه گوته و اروپا يكي از آشفته‌ترين سالهاي عمر خويش را مي‌گذرانيدند، به پايان رسيد و دوران تازه‌اي براي گوته آغاز شد؛ زيرا اين سال بود كه «كوتا» كتابفروشي كه ناشر آثار گوته بود، براي وي دو جلد كتاب فرستاد كه اخيرا‌ً توسط «هامر» از زبان فارسي ترجمه شده و در شهر «وين» در اتريش به چاپ رسيده بود. عنوان كتاب، «ديوان» غزليات محمد شمس‌الدين حافظ، شاعر ايران» بود.
گوته اين كتاب تازه را با ميل و اشتياق پذيرفت و مثل ساير آثار ادب شرق، به خواندن آن پرداخت. ولي هنوز صفحه‌اي چند از آن نخوانده بود كه بي‌اختيار «بانگ تحسين سر داد» و خواندن كتاب را از نو آغاز كرد؛ زيرا به گفتة خودش، ناگهان دريافت كه «با اثري روبه‌رو شده كه تا آن روز نظير آن را نديده است(11)». روز هفتم ژوئن 1814 كه گوته براي نخستين‌بار در دفتر خاطرات خود نام حافظ، را برد، در زندگاني وي روزي بسيار بزرگ بود؛ زيرا گوته در اين روز آن «جام جم» را كه سالها دل از او مي‌طلبيد يافت؛ يعني ره به ديوان حافظ برد كه به قول نيچه «اعجاز واقعي هنر بشري» است و اين اعجاز ادب شرق او را ديوانة خود كرد.
حافظ براي گوته دنيايي تازه، روحي تازه، شوق و حالي تازه به ارمغان آورد. او را با روح واقعي شرق، با جمال فلسفه و ذوق و حكمت ايران آشنا كرد. آن شرابي را در پيمانة شاعر آلماني ريخت كه به تعبير زيباي نيچه: «سرمست‌كنندة خردمندان جهان است». گوته خود در وصف اين جاذبة شگرف، مي‌نويسد: «ناگهان با عطر آسماني شرق و نسيم روح‌پرور ابديت كه از دشتها و بيابانهاي ايران مي‌وزيد آشنا شدم و مرد خارق‌العاده‌اي را شناختم كه شخصيت شگرف او، مرا سراپا مجذوب خويش كرد(12)». گوته ديوان حافظ را خواند و از وراي ترجمة هامر كه غالبا‌ً نارسا و گاه نيز غلط بود، بهتر از همة معاصران خود و بيش از بسياري از هموطنان حافظ به عظمت روح لسان‌الغيب پي برد؛ زيرا روح او با حافظ بسيار نزديك بود. او نيز مثل حافظ جمال‌پرست و حقيقت‌دوست بود و همچون او تا روز آخر، زندگي را ستود و آنچه را كه روزگار به او داده بود با نظر قبول و رضا پذيرفت. او نيز هميشه كوشيد تا مثل حافظ به روح و معني هر چيز بنگرد و هر آنچه زيبا است جمال ايزدي ببيند و ستايش كند. هامر در مقدمة ديوان حافظ خود نوشته بود: «در دوران زندگاني حافظ، پيوسته وضع سرزمين پارس دستخوش انقلاب بود. اميران و پادشاهان پياپي بر سر كار امدند و از سر كار رفتند و در هر آمدن و رفتن، سيل خون روان ساختند. با اين همه، حافظ آرامش طبع و حسن خلق خويش را از دست نداد و همچنان نغمة بلبل و عطر گل فرشتة شراب و زيبايي عشق را ستود و از تكريم جمال در هر صورت كه آن را متجلي ديد، فرو ننشست(13)».
گوته در اين تصوير، عيناً قيافة خود را منعكس ديد؛ زيرا او نيز به قول خود: «مثل شاعر شيراز، تا روزگار كهنسالي، جواني و زيبايي و نور و خورشيد را ستود و در عطر گل و نغمة بلبل و شور عشق، جمال خدا را نگريسته بود(14)». در عين حال، او نيز همچون حافظ در دوراني كه از هر سو سيل خون روان بود، هرگز آرامش فيلسوفانة خويش را از دست نداد و حتي پيش از آنكه با حافظ شيراز آشنا شود، اين پند او را به كار بست كه:
«به گوشه‌اي بنشين سر‌خوش و تماشا كن
ز حادثات زماني رخ شكر دهني»‌(15)
و چنان‌كه در يكي از قطعات «رنج‌نامه» و ساقي‌نامة ديوان خود، اعتراف مي‌كند، راز دل از رياكاران و خودپرستان پوشيده داشت و با جام مي خلوت گزيد به مصداق آنكه:
«‌به روز واقعه، غم با شراب بايد گفت
كه اعتماد به كس نيست در چنين زمني(16)»
يك وجه شباهت ديگر بين حافظ و گوته كه شاعر بزرگ آلماني بارها از آن نام مي‌برد، مبارزه با رياكاران دين است. گوته نيز مثل حافظ پيوسته از تنگ‌نظري سالوسان روحاني‌نما در عذاب بود و با آنان مي‌جنگيد اين نكته مخصوصاً در «رنج نامه» ديوان وي به خوبي پيداست.
در تابستان 1814، گوته گوشه عزلت برگزيد براي آنكه تنها با حافظ شيراز خلوت كند.
در همة اين مدت، گوته سراپا غرق در درياي حكمت و سخن حافظ بود. هر غزل او را يك بار و دوبار و ده بار خواند، تا آن حد كه نه تنها با روح و فكر حافظ بلكه با طرز بيان وي نيز آشنا شد و چنان با استعارات و تشبيهات او خو گرفت كه بعدها در بسياري از قطعات ديوان، سخن وي را با همان صورت اصلي تكرار كرد، بي‌آنكه گاه خود بدين نكته متوجه باشد.
اواخر تابستان بود كه در دفتر خاطرات خود نوشت: «دارم ديوانه مي‌شوم، اگر براي تسكين هيجان خود دست به غزلسرايي نزنم، نفوذ عجيب اين شخص خارق‌العاده را كه ناگهان پا در زندگاني من نهاده تحمل نمي‌توانم كرد(17)»
از اين زمان بود كه اندك‌اندك به سرودن قطعات و اشعاري پرداخت كه خود در آغاز، قصد جمع‌آوري آنها را نداشت، ولي بعد كه تعدادشان رو به فزوني نهاد، فكر آفرينش يك «ديوان آلماني» در سر شاعر پديد آمد و از آن پس، وي به گردآوري اين قطعات همت گماشت.
هنگام سفر به در‌ّة «دراين» گوته به اين فكر افتاد كه در عالم خيال به كشور حافظ سفر كند و ديوان خويش را ارمغان اين «سفر روحاني قرار دهد. از آن پس، وي خود را مسافر ديار شرق پنداشت و قسمت اعظم قطعات «ديوان» را با اين تصوير سرود كه با «كاروانهاي مشك و ابريشم» سفر مي‌كند و «از كوره راههاي ناهموار» به سوي شيراز مي‌رود و به گوش خويش مي‌شنود كه «راهنماي سفر، ترانة شورانگيز حافظ را مي‌خواند». خودش در اين باره مي‌گويد: «آهنگ سفر شيراز كردم تا اين شهر را منزلگه ثابت خويش قرار دهم و از آنجا چون اتابكان و اميران فارس كه هر چند يك بار به عزم سفرهاي جنگي رو به اطراف مي‌كردند، گاهگاه راه سفرهاي كوچك در پيش گيرم و باز به شيراز خودم برگردم(18)».
قطعات مختلف ديوان، هر يك به اقتضا و مناسب حوادثي كوچك يا بزرگ، سروده شده‌اند كه طبعا‌ً همه اين حوادث در خاك آلمان مي‌گذرد، ولي گوته اغلب آنها را وقايع سفر خيالي خويش به سرزمين حافظ مي‌شمارد تا بتواند در وصف آنها آن‌چنان سخن گويد كه حافظ شيراز يا مسافري كه از ديار غرب رو به ايران آورده است در اين مورد سخن مي‌تواند گفت.
پس از آنكه با قطعة «خفته» (يا اصحاب كهف) تعداد قطعات كتاب به پنجاه رسيد، گوته در صدد برآمد كه مجموع آنها را به رسم شعراي ايران، «ديوان» نام بگذارد و با اين نظر به‌عنوان مقدمه ديوان، قطعة «هجرت» را ساخت تا آن را مظهر «هجرت» خويش به سوي مشرق زمين قرار دهد. در اين زمان بود كه وي براي نخستين‌بار (14 سپتامبر 1814) در دفتر خاطرات خود از «ديوان آلماني» نام برد و نوشت:
«مي‌خواهم اين ديوان را به صورت آئينة دنيا يا جام جهان‌نما درآورم و در آن، شرق و غرب را در كنار هم به بينندگان نشان دهم(19)». اندكي بعد، در همين مورد نوشت: «به ساختن جام جمي مشغولم كه با آن، با وجود زاهدان ريايي، دنياي ابديت را عيان خواهم ديد و ره به آن بهشت جاودان كه خاص شاعران غزلسرا است خواهم برد تا در آنجا در كنار حافظ شيراز مسكن گزينم(20)».
روز 16 مه 1815، گوته به «كوتا» ناشر آثار خود، دربارة «ديوان» چنين نوشت: «اين كتاب را نه فقط با مراجعه دايم به ديوان محمد شمس‌الدين حافظ شاعر ايراني تنظيم كرده‌ام، بلكه در سرودن قطعات آن، ساير آثار ادب شرق را از معل‍ّقات و قرآن گرفته تا اشعار جامي شاعر ايراني در نظر داشته‌ام. حتي گاه به آثار شعراي ترك نيز متوجه بوده‌ام(21)». ... و در نامه‌اي ديگر در همين باره چنين گفت: «آرزو و هدف من اين است كه با اين اثر، شرق را با غرب و گذشته را با حال و ايراني را با آلماني نزديك كنم و طرز فكر و عادات و آداب مردم اين دو سرزمين را با هم آشنا سازم(22)».
اندكي بعد، در ششم اكتبر 1815، گوته در دفتر چه يادداشت خود نوشت: «ديوان را به كتابهاي مختلف تقسيم كردم(23)». در تمام طول سال 1816 وي همچنان به تكميل اين اثر مشغول بود و پس از اتمام «ديوان» در سال 1818، به تنظيم و تدوين شرحها و حواشي آن، كه از خود كتاب مفصل‌تر است، پرداخت. نخستين چاپ ديوان در 1819 وچاپ دوم آن در سال 1820 انتشار يافت و با موفقيتي عظيم مواجه گرديد. روزنامه‌ها و نق‍ّادان ادب آن را «يكي از عالي‌ترين آثار حكمت گوته» دانستند و موسيقي‌دانان آلماني بسياري از قطعات آن را در قالب موسيقي درآوردند.
در سال 1836 پس از مرگ گوته، چندين قطعة تازه در يادداشتهاي خطي او يافت شد كه مربوط به «ديوان» بود، ولي گوته قسمتي از آنها را بعد از نشر ديوان سروده و قسمتي ديگر را نيز كه قبلاً سروده شده بود عمدا‌ً منتشر نكرده بود (مانند قطعه معروفي كه در آن به «صليب» و موضوع تثليث در دين مسيح حمله مي‌كند). قطعه شيوا و دلپسندي كه در آن، گوته، حافظ را كشتي بزرگ و خود را تخته پاره‌اي ناچيز مي‌شمارد و مي‌گويد: «حافظ، چگونه مي‌توان با تو لاف همسري زد(24)»، از همان قطعاتي است كه بعد از مرگ وي به ديوان افزوده شده. برخي از اين قطعات نيز بعدا‌ً از ساير آثار گوته، ضميمه «ديوان شرقي» كه بيشتر با آنها مناسبت داشته، شده است.
«ديوان غربي و شرقي» كه خود گوته نام عربي «الديوان الشرقي للمؤلف الغربي» را بر آن نهاده بود، از آغاز انتشار خود تاكنون، يكي از عالي‌ترين آثار تغزلي زبان آلماني شناخته شده و به عنوان يك شاهكار ادبي شهرت و اهميت جهاني يافته است. «ديوان شرقي» تاكنون به اغلب زبانهاي مهم جهان ترجمه شده و گاه به هر زبان چندين بار تجديد ترجمه و تجديد چاپ شده است.



«نتيجه‌گيري و جمع‌بندي»
با آنكه گوته پروايي نداشت كه بزرگان عرصه ادب الهام‌بخش او باشند، اما هيچ‌گاه در طول زندگي مقلد محض نبوده است. آنچه به ظاهر تقليد مي‌نمايد، الگوبرداري به معناي واقعي كلمه نيست بلكه گوته نكته‌اي غير خودي را برمي‌گزيند و آن‌گاه در ذهن و زبان خود بدان شكل مأنوس و مورد نظر خويش را مي‌دهد.
گوته خود نحوه فعاليت هنري‌اش را در اين سطور خلاصه مي‌كند:
«هميشه تنها آنچه را به رشته تحرير درآوردم، / كه احساس مي‌كردم و بدان باورمند بودم، / به اين سان، اي عزيزان! خود را پاره پاره مي‌كردم / و همواره باز به همان هيئتي درمي‌آمدم كه بودم‌(25)».
گوته در تاريخ 16 مه 1815 به ناشر خود «فريدريش كوتاهفون كوتندروف» مي‌نويسد:
«هدف من از تصنيف ديوان شرقي‌ ـ‌ غربي اين است كه به شيوه‌اي شعف‌‌انگيز غرب را به شرق، گذشته را به حال و عنصر ايراني را به عنصر آلماني پيوند كنم و سنتها و طرز تفكرهاي دو طرف را در هم بياميزيم(26)».
گوته در دفتر ششم ديوان با عنوان «حكمت‌نامه» در چهارپاره‌اي چنين مي‌سرايد: «چه باشكوه اين شرق / از پس درياي مديترانه به اين سوي راه گشود؛ / تنها آن كس مي‌داند كالدرون چه‌سان نغمه‌سرايي كرده است / كه قدر حافظ را بشناسد و به او عشق بورزد(27)».
گوته برجسته‌ترين ويژگي شعر حافظ را نيز در ذهنيتي مي‌بيند كه بر آن است.
«به ذهن يك شرقي در همه حال فكري خطور مي‌كند كه براي او كه عادت دارد به سادگي دور از ذهن‌ترين مفاهيم را به هم پيوند زند، اين امكان را فراهم مي‌سازد تا با ايجاد پيچشي در يك حرف يا يك هجا باز اضداد را از هم جدا كند‌(28)». و البته «حافظ با اشعار چند موضوعي خويش، غزل را كامل مي‌كند و به شعر اوج و ارتقا مي‌بخشد(29)».
آنچه گوته همواره در سرمشق خود، حافظ مشاهده مي‌كند و مورد ستايش قرار مي‌دهد، همانا زنده‌دلي است. شكل متعالي زنده‌دلي، شوخ‌طبعي است ياهمان چيزي است كه ما در مورد حافظ به «رندي» تعبير مي‌كنيم. ويژگي بارز ديوان نيز اين است كه گوته در اين اشعار جاويدان، در قالب نوعي كمدي الهي، به والاترين شكل شوخ‌طبعي دست مي‌يازد. اين شوخ‌طبعي و بازتاب احساس آزادي باطني انساني انديشه‌گراست كه توانايي آن را دارد كه عشق به دنيا و چيرگي بر آن را به هم پيوند بزند.
اين شوخ‌طبعي بر اساس ماهيتش مفهومي دوگانه است، درست مانند وسيله ابزار آن؛ يعني خنده.
با هرهر خنده در آن واحد هم به دنيا تبسم مي‌كنيم و هم آن را به سخره مي‌گيريم. علاقه به دنيا و توان دل بركندن از آن، دو احساس شادي‌بخش هستند كه ابتدا با يكديگر به رقابت برمي‌خيزند تا سرانجام صلح‌جويانه باز با هم يكي شوند. پس ماهيت شوخ‌طبعي در حقيقت اين است كه بر هر آنچه جوي است و موجب دلبستگي بي‌قيد و شرط انسان به اين خاكدان مي‌شود، خط و بطلان بكشد يا به بيان رند شير‌از سخن بگوييم.
«غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد، آزاد است(35)».
در نهايت در باب تأثير و جاذبه حافظ بر گوته، «شردر» محقق آلماني مي‌گويد: «بزرگ‌ترين نوآوري در نزد حافظ، جدا نكردن جنبه‌هاي غير روحاني از جنبه‌هاي روحاني آن است و اين عدم تفكيك، بالاترين درجه فهم از دنيا و جايگاه انسان در آن را نشان مي‌دهد. گوته اين ويژگي حافظ را تشخيص مي‌دهد و او را برادر دوقلوي خود تلقي مي‌كند(30)».
اين‌گونه است كه گوته در آئينه جمال حافظ تصوير خود را مي‌بيند و رند شيراز را برادر دوقلوي خويش خطاب مي‌كند و هواي آن را در سر مي‌پروراند كه با وي به رقابت برخيزد.
در خاتمه بايستي گفت كه حافظ و گوته، مظهر تجلي گفت‌وگوي ميان شرق و غرب بوده‌اند. سخن گفتن از اين اديبان گران‌قدر را نه فقط تكريم دو هنرمند، بلكه «سخن گفتن از همدلي و هم‌زباني» بايد توصيف كرد كه در دو عصر و دو سرزمين متفاوت روي داده است.
شعر عرصه گفت‌وگو است و هم‌زباني و هم‌سخني اين دو اديب (نه به معناي كلمه)، بيانگر حقيقت مشترك وجود است. ما اگرچه ناهم‌زبانيم، اما حقيقت ما هم‌زباني است، هم‌زباني در شعر تجلي مي‌يابد ولي در شعر متوقف نمي‌شود و عرصه انديشه، رفتار و عمل اجتماعي را مي‌پيمايد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آشنايي با ادبيات كهن
آشنايي با ادبيات كهن، اولين خشت بناي رفتار فراهنجار با زبان است. بدون آشنايي با پيشينة هزار سالة ادبيات پارسي، هرگز نخواهيم توانست در پي افكندن بنايي جديد و در انداختن طرحي نو در حوزة زبان و ادبيات به پيروزي دست يابيم و طلايه‌دار خلاقيت و نوآوري باشيم، چنان‌كه نيما نيز بر اين اصل پاي مي‌فشرد و معتقد بود آنكه قديم را درست نفهمد، قادر به فهم جديد نيست:
«... حرفهايي كه مي‌زنند (بي‌خود گفته‌اند: آنها قديمي شده، اينها كهنه شده است، در اين اشعار چيزي يافت نمي‌شود) هر كدام به‌جا و بي‌جاست، به‌جاست زيرا كه با طبيعت او وفق نمي‌دهد و نابه‌جا براي اينكه بايد معتقد باشد كه طبايع ديگر نيز هست و او از آنها به وجود آمده...».
(نيما ـ‌حرفهاي همسايه ـ‌ نامة شمارة 18)
آشنايي با ادبيات كهن از چنان اهميتي برخوردار است كه بعضي از منتقدين، علت ضعفها، نارساييها و كج‌تابيهاي زباني اشعار نيما را به‌خاطر عدم احاطه و اشراف او به زبان فارسي مي‌دانند، چنانكه «شاپور جورك» در اين باره مي‌گويد: «... نثر نيما هم در پاره‌اي موارد به شكلي است كه به قول آقاي مجيد نفيسي بايد گفت فارسي زبان دوم نيما بوده! و اين نيز بر مشكلات درك اهميت كار او مي‌افزايد».
(شاپور جوركش ـ بوطيقاي شعر نو‌ ـ ص 41)
تقي ‌پور‌‌نامداريان نيز در تأييد اين نكته گفته است:
«... درهم‌ريختگي بيش از حد متعارف جمله‌ها و بندها، عبارات فعلي و كنايي ساختگي و نه چندان معني‌رسان و دلپذير، و اشكالات صرفي متعدد كه نمي‌توان تأثير حفظ ماية وزني و رعايت گه‌گاه قافيه را در پديد آمدن آنها نديده گرفت، زباني حقيقتا‌ً قاعده‌گريز و نامطبوع به شعر نيما بخشيده است...».
(تقي‌ پور‌نامداريان ـ خانه‌‌ام ابري است ـ ص 162)
بديهي است تنها كسي مي‌تواند قدرت اجتهاد در زبان فارسي را پيدا كند كه نسبت به اين زبان و پيشينة هزار سالة آن، احاطه و اشراف كامل داشته باشد. اين يگانه اصلي است كه همة شاعران برجستة شعر نو، روي آن تأكيد كرده‌اند، چنان كه شاملو هم در جايي گفته است: «هر شاعري بايد خلاصه‌اي از تاريخ شعر فارسي را زير چاق داشته باشد و براي دست يافتن به زباني كارآيندتر، از مطالعة انتقادي آثار گذشتگان غفلت نكند».
«مهدي اخوان ثالث» كه مي‌توان او را خلف‌ترين وارث شعر نيمايي دانست، به‌خاطر برخورداري از معرفت زبان‌شناختي (معرفت شهودي و تجربي) و تسلط به اصول زيباشناختي زبان فارسي، تنها كسي است كه به‌خوبي از عهدة انطباق زبان فارسي با مؤلفه‌هاي شعر نيمايي برمي‌آيد و در عرصة نوآوري در شعر نيمايي كاري درخور انجام مي‌دهد و به موفقيتي بي‌نظير دست پيدا مي‌كند.
«محمد حقوقي» شاعر، محقق و منتقد معاصر از جمله كساني است كه بر روي اين نكته دست گذاشته است:
«اما اخوان در حد تقليد صرف از زبان و خاصه بيان نيما نماند و بسيار زود دست‌اندازهاي وزني و زباني شعر نيما را در شعر خود هموار كرد... و با پيوند زبان و ادب ديروز خراسان و زبان رايج امروز ايران، كه اوج تلفيق آن را در شعرهاي: پيوندها و باغ، مرد و مركب و... مي‌توان ديد، بر زبان خود مهر «اميد» زد. تلفيقي كه نتيجة همنشيني عاميانه‌ترين و امروزي‌ترين، ادبي‌ترين و ديروزي‌ترين لغات و تركيبات و مصطلحات زبان فارسي همراه با كلمات تازي است».
(محمد حقوقي ـ شعر زمان ما(2) ـ‌ ص 26)
□ آشنايي با ادبيات جهان
علاوه بر آشنايي با ادبيات كهن و معاصر، آشنايي با ادبيات جهان نيز از لوازم ضروري رفتار فراهنجار با زبان است.(13) چنان‌كه در گذشته به شاعر عنوان «حكيم» مي‌دادند‌ ـ‌ يعني كسي كه محيط علوم و معارف زمانة خويش بوده است‌ ـ امروز نيز شاعر روزگار ما بايد در جهت آراستگي خويش به علوم و معارف زمانه و كسب اين كرامت علمي تلاش كند، در غير اين صورت ادعاي خلاقيت و نوآوري از سوي او، هرگز پذيرفته نخواهد بود.
در مورد نيما اين اصل كاملاً صادق است. چرا كه نيما علاوه بر آشنايي با گنجينة هزار سالة ادبيات پارسي، به زبانهاي عربي و فرانسه نيز تسلط داشته است. در كنار اين امتيازات، علاقة وافر نيما به كتاب و مطالعه، دايرة دانش و بينش ادبي و علمي او را چنان گسترده‌ ساخته بود كه به راحتي مي‌توانست نظرات و آراء فلسفي و ادبي نظريه‌پردازان غربي را مورد نقد و بررسي قرار دهد و خود نيز در بسياري از مسايل فلسفي، ادبي، تعليمي و اجتماعي داراي ايده و نظر بود. از همين‌روست كه نيما شاعران و نويسندگان عصر خود را همواره به مطالعة بيشتر و فراگيري علوم و معارف زمان تشويق كرده است.
نيما در اين مورد مي‌گويد:
«براي شاعر و نويسنده بودن در عصر حاضر، آن‌طور كه يك نفر علاقه‌مند به تجدد ادبيات ايران بعد از يازده سال عمل و مطالعه مي‌نويسد، بايد تا اندازه‌اي فيلسوف بود در علوم اجتماعي و اقتصادي... پس از درك مكاتب مختلفة ادبي و صنعتي ملل مختلفه و ارتباط بين‌المللي آن و استقصاء در حقايق تاريخ حقيقي ادبيات خصوصي و عمومي و تشخيص طريقه و اصول معين براي فكر در فلسفة اشياء و تجزيه و تفكيك حوادث و تهية خيلي مقدمات ديگر، قلم به دست گرفت».
(نامه‌هاي نيما ـ صص 380 ـ 381)
□ رفتار ناهنجار
رفتار «ناهنجار» با زبان به رفتاري گفته مي‌شود كه با هيچ هنجار و معيار ادبي سازگار و قابل انطباق نباشد. اين‌گونه رفتار با زبان اختصاص به شاعراني دارد كه دچار نوعي توهم «نبوغ ادبي»‌اند. اين طيف از شاعران با تظاهر به نوآوري و خلاقيت، بر همة اصول، قواعد و هنجارهاي ادبي خط بطلان مي‌كشند تا به اين وسيله خود را پرچمدار انقلاب ادبي معرفي كنند. امروزه از اين شاعران به‌عنوان شاعران آوانگارد و «پست‌مدرن» و گاهي نيز «پسانيمايي» ياد مي‌شود. شاعراني كه با توسل به انواع و اقسام شيوه‌هاي غير معقول، و با دامن زدن به موجها و نحله‌هاي كاذب ادبي، در صدد دست و پا كردن جايگاهي رفيع براي خويش در عرصة ادبياتند.
شاعراني كه به رفتار «ناهنجار» با زبان روي آورده‌‌اند، با كشيده شدن به «هنجارگريزي» افراطي و تخريبي، در راهي گام برمي‌‌دارند كه به سراب «فرماليسم محض» ختم مي‌شود. اين گروه از شاعران در صدد هموار ساختن راهي هستند كه پيش از اين، مدعيان «هنر براي هنر» در آن گام نهاده و به ‌بن‌بست رسيده بودند!
براي يافتن تعريفي دقيق‌تر و روشن‌تر از رفتار ناهنجار با زبان، بهترين توصيه مطالعة آثار ادبي اين گروه از شاعران است. به همين منظور در ادامة اين گفتار، در بخش «نشانه‌شناسي رفتار ناهنجار با زبان» به اراية نمونه‌هايي از آثار اين گروه از شاعران (بدون ذكر نام) مي‌پردازيم. خودداري از ذكر نام شاعران، صرفا‌ً به‌خاطر احترامي است كه براي اين عزيزان قايلم.
□ نشانه‌شناسي رفتار ناهنجار با زبان
همچنان كه براي تشخيص يك بيماري بايد به علايم و نشانه‌هاي آن توجه كرد، براي تشخيص رفتار ناهنجار شاعر با زبان نيز بايد به شناسايي نشانه‌هاي رفتاري آن مبادرت كرد. در اين بخش شاخص‌ترين و آشكارترين نشانه‌هاي رفتاري اين بيماري ادبي با آوردن مثال و مصداق عيني، مورد شناسايي قرار گرفته است. تأمل در اشعاري كه در اين بخش به‌عنوان مثال آورده شده است، م‍ُبي‍ّن عدول شاعر از دايرة اعتدال رفتاري با زبان است كه اين امر در درازمدت منجر به از هم پاشيدگي شيرازة زبان ادبي، اضمحلال نهاد زبان و در نهايت «آنارشيسم ادبي» مي‌شود.
1ـ ساختن مصدرهاي جعلي
يكي از نشانه‌هاي آشكار رفتار ناهنجار با زبان «ساختن مصدرهاي جعلي» است. البته اين امر مختص به عصر ما نيست، با مراجعه به دواوين شعراي گمنام و تذكرة شعراي هر عصر و دوره مي‌توان براي اين نشانة رفتاري نمونه‌هاي فراواني پيدا كرد. در گذشتة ادبي ما بوده‌اند شاعراني همچون «طرزي افشاري» و «دنداني» كه صد البته صرفا‌ً به قصد مزاح و شوخي با زبان، دست به كارهايي از اين قبيل زده‌اند كه نمونة آن تبديل اسم به افعال جعلي است. براي مثال مكه رفتن را به «مكيدن» چاپ كردن را به «چاپيدن» و فلسفه‌بافي را به «فلسفيدن» و آب خوردن را به «آبيدن» تبديل كرده‌‌اند.
اما جاي تعجب است كه در روزگار ما اين اتفاق توسط گروهي از شاعران به‌اصطلاح آوانگارد و پيشرو و در مواردي پرآوازه مورد استقبال قرار گرفته است! و عجيب‌تر آنكه اين اتفاق در روزگار ما نه به قصد مزاح و شوخي، بلكه به‌عنوان يك كشف ادبي و حتي حادثه‌اي در زبان مورد استقبال قرار گرفته است و تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل:
تنها
درون تنهايي خود مي‌زخمم
شايد به بازگشتنم آسيب رسيده است
كه رفتنم اين همه به تعويقش مي‌بالد
شدنم را به بودن تو باخته‌ام
و بي‌تهي‌ات را موصولم
□ معناگريزي (مخاطب‌ستيزي)
«نيما وزن هجايي و اندازة مصراع را شكست. شاملو، شعر را از وزن رها كرد، و من مي‌كوشم شعر را از معني رها سازم».
(رضا براهني ـ چرا شاعر نيمايي نيستم)
اين نشانة رفتاري نيز مسبوق به سابقه است. اگر تاريخ هزار سالة ادبيات پارسي را بررسي كنيد، با شاعر شوخ‌طبعي روبه‌رو مي‌شويد كه صرفا‌ً به قصد تفنن و گذران اوقات فراغت به شيوة سالم! يك روز اراده مي‌كند كه به تعداد ابيات شاهنامة فردوسي و با همان سبك و سياق، به سرودن ابيات بي‌معنا بپردازد و جالب اينكه به بهترين وجه از عهده اين مهم برمي‌آيد و هم‌اكنون كاريكاتور شاهنامه فردوسي او در تاريخ ادبيات ايران موجود است.
ولي با كمال تأسف بايد گفت كه در روزگار ما اين شوخي ادبي توسط عده‌اي از شاعران كاملاً جدي گرفته شده و به‌‌عنوان يك نظرية ادبي مدرن تدوين و ارائه گرديده است!
دستاويز اين گروه براي نفي استبداد معنا! در شعر استناد به «شكل ذهني» و تئوري «تأويل‌پذيري» است. به اين معنا كه در شعر با «متن» و ‌«فرامتن» روبه‌رو هستيم كه مخاطب بايد با «سپيد‌خواني» سطرهاي ناگفته، معناي نهفته در پس‌ِ متن را خود دريابد. ولي گاهي اين «فرامتن» چنان مبهم و ناپيداست كه در نهايت به «معناگريزي» و «بي‌معنايي» در شعر مي‌انجامد.
آيا به راستي مقصود از «متفاوت‌نويسي» در شعر امروز رسيدن به چنين نقطه‌اي است؟! رسيدن به فرماليسم محض!! من فكر مي‌كنم اين دوستان نيز ناخودآگاه در اين مسير افتاده‌اند و درك درستي از اين گزاره‌هاي تئوريكي غربي ندارند، و اگر هم درك آنها كامل باشد از اين نكته غافلند كه جامعة ما هنوز در مرحلة تقابل «سنت» و «مدرنيته» به سر مي‌برد و جهش از اين مرحله به سمت «پست‌مدرن» بدون تدارك زير‌ساختها و بسترهاي لازم، به‌نوعي «خودزني فرهنگي» مي‌ماند كه فرجام تلخ آن چيزي جز هرج و مرج فرهنگي و سرخوردگي اجتماعي نيست.
و اما به اين دوستان بايد گفت سرودن شعر از آن‌گونه‌اي كه «حادثه‌اي در زبان» و «رستاخيز كلمات» است، تنها با تئوري امكان‌پذير نيست. ديگر اينكه زير‌ساخت همة تئوريها و نظريه‌هاي ادبي، آفرينشهاي ادبي است كه در قالب شعر و داستان و .... تجلي مي‌كند. بنابراين بدون آفرينش ادبي، نطفة هيچ نظريه‌اي شكل نخواهد گرفت. با درك اين حقيقت، بايد صادقانه پذيرفت كه اصل «متن» است و براي خلق يك متن شاعرانه، بايد از بينش و نگاه شاعرانه برخوردار بود. پيش‌نياز سرودن يك شعر خوب، برخورداري از معرفت شهودي و تجربي و رياضت شاعرانه است. يعني خوب ديدن، خوب فهميدن و خوب سرودن. اگر روزي اين باور در ما دروني شود، يقين داشته باشيد كه در آن روز موعود، شعر ما به سمت قاف كمال خويش حركت خواهد كرد و پيش از آنكه ما براي «جهاني شدن» تلاش كنيم، جهان شعر ما را در آغوش خواهد كشيد.
ذكر اين مقدمه به خاطر اين بود كه بگوييم «معناگريزي» و «مخاطب‌ستيزي» يكي از نشانه‌هاي بارز رفتار ناهنجار با زبان است.
در اشعاري كه در زير به‌عنوان مثال آورده شده است، اين نشانة رفتاري به‌خوبي قابل تشخيص و آشكار است:



با هر دو دستم مي‌نويسم امشب براي چشم سو‌ّمت
سرم تا كرده بالشي انارهاي طوق گردنم آويزان كج
خواب ديدم كفشهاي دو رنگت آهو مي‌جوشد شكار
چشمش چسباندم
به تابلوي اتاق كج




پيانو مي‌‌شپند يك شوپن به پشت يك پيانو و ما نمي‌شنويم
و ما نمي‌شنويم
و ما و ما و ما و ما نمي
شنويم و ما شنويم و ما نمي
شنويم نمي‌شنويم و يك شوپن به پشت يك نمي‌شنويم
كه مي‌شپند
كه مي
و/ و / و ما نمي‌شنويم م م م م م‍...
به پشت يك نو مي‌شپند شوپن نمي‌شپند شووپن شوپن
نمي نمي نمي نمي نمي‌ش مي‌شپند و كه كه مي‌شنويم
نمي‌شنوي ي ي ي م م (14)




شرط مي‌بندم به دست و پاي ساعتهايمان
بشكن
كتابها را نمي‌شود بچيني [از / در] قفسة سينه‌ام
چقدر به هم بگويانيم Z
[به نقل از نيچه]
تا برسيم به آخر دنيا
عقب‌گرد!
چه فهرست غليظي
كه سنگ نكن تا نگاه نشوي
عقبگرد!
بيا يك كم صبر روي جگرت بگذار
....
□ اختلاط حروف و غلط‌نويسي كلمات
سيد علي صالحي چهره‌اي شناخته‌شده و بنيانگذار جنبش «شعر گفتار» در ادبيات معاصر ماست. از همين رو قبل از آوردن مثال براي اين نشانة رفتاري، بخشي از مصاحبة او را با هفته‌نامة آتيه (شماره 380) مي‌آوريم كه گوياتر از هر توضيحي است. با هم مي‌‌خوانيم:
«... من اعلام خطر مي‌كنم، نه براي شعر و جامعة ادبي و مردم، براي شاعراني كه براي متفاوت‌سرايي، نزديك‌ترين راه، يعني خودزني در زبان را برگزيده‌اند. اين بخش فاسد از تك‌گويي دروني كه امروزه از آن به‌عنوان نوعي شاعر با پسوندهاي فريبا ياد مي‌كنند، هرگز در وجدان ملي و ضمير جمعي، هيچ زير پله‌اي براي خود نخواهد يافت.
وجدان جمعي و خرد ملي و شعرپذير ملت ما مي‌داند چگونه براي مدت كوتاهي با عناصر مسموم كنار بيايد و بعد به موقع آن را دفع كند، اين ترفند كارساز و تاريخي سلوك ملت ماست، در تمام حوزه‌ها، طشت اين هزليات ترحم‌انگيز مدتهاست كه از بام سكوت افتاده، تنها خود مدعيان اين بازي، هنوز صدايش را نشنيده‌اند، چرا كه به صورتي خوش‌باورانه و ساده‌لوحانه، تنها صداي خود را «چند صدا» يافته‌اند. اين شيوه‌هاي به ظاهر م‍ُدرن، چيزي جز تعصب ساية خويش نيست، كه دو نتيجه دارد و هر دو نتيجه هم يكي است: صبوري تا غروب كامل. خزيدن زير ساية خود به‌عنوان اولين و آخرين مخاطب».(15)
و اما اختلاط حروف فارسي با حروف زبانهاي خارجي و غلط‌نويسي كلمات، يكي ديگر از نشانه‌هاي رفتار ناهنجار با زبان است. آوردن مثالي در اين مورد خالي از لطف نيست:
اگر از بميرد
يا رفته باشد جايي بيرون متن
من همه جا
اذ تو...
تا فاRسي
دال ديگري بگيرد و...
همچنان كه مي‌بينيد كلمة «از» به‌صورت «اذ» و كلمة «فارسي» به‌صورت « فاRسي» نوشته شده است.
□واگوية هذيانهاي مسموم و روان‌پريشانه (جنون‌نمايي)
پژوهش در مورد اين نشانة رفتاري، بيش‌تر به كار روانشناسان و روانپزشكان مي‌آيد كه براي درمان افرادي از اين دست كه پيش‌تر از آنكه شاعر باشند، به توهم شاعري گرفتارند، چاره‌اي عاجل بينديشند. اجازه بدهيد اين نشانة رفتاري را با مثالهايي گويا و روشن بشناسيم، مثالهايي بي‌نياز از هر گونه شرح و تفسيري:



مردي كه از خيرش اگر مي‌گذشتند
و مي‌گذاشتند بزند دست به هر كاري
اگر مي‌‌خواستند چه مي‌شد
كم نمي‌شد از جاده‌ها سنگي
حتا به سمتم اگر پرت مي‌كردند
آخ هم نمي‌كردند اين سالها اگر مي‌كردم
گرچه اين درد همه از اين است كه همهمه كرد و
برد به هر ويتريني دست اگر مي‌شد زد
اگر دستبرد مي‌شد زد در تاكسي
كم نمي‌شد از هيچ دستي دست
نعل‌ وار‌و اگر زد مي‌شد...



سربالاييها!
خجالت نمي‌كشي؟ بينداز پايين!
حالا ديگر زمين را مي‌بينم
كه مي‌چرخم
وقتي كه مي‌چرخم
اصلاً از صفر جهان گم شدي
ـ‌ هر چه مي‌گيرد، آزاد نمي‌كند ‌ـ‌
شماره‌اي گرفتي و
ديگر پس ندادي
حالا بعد از اين همه سال
دست روي كدام يك بگذارم
كه سه نشود؟
خجالت مي‌كشم.



من اين آخرين دست را به كسي مي‌دهم كه دست مرا از پشت بسته است
دست بسته به دستبند، دستم مي‌دهي دست
دست
كه دستم را خوانده‌اي
و دروغ مي‌گويد اين دست؟
□ نحوشكني، به هم ريختن اجزاي جمله
باز هم مثال اين نشانة رفتاري را از مصاحبة سيد علي صالحي با هفته‌نامة آتيه (شمارة 380) مي‌آوريم:
«... زبان همين صورت تجسمي كلمات و روند و فرآيند سخن‌ورزي معيار و معمولي نيست كه با ويران كردن آن، به ذات شعر و جادوي غريب و روح روشن معنا برسيم. اين عدة معدود متأسفانه به جاي رسيدن به نحو نو، به تخريب صرف در زبان مي‌پردازند و اين لجاجتي خوش‌باورانه و تيمارستاني است كه نتيجه‌اي جز نوعي شبه‌شعر آستيكمات ندارد و مخاطب فعال و هوشمند و حتي خلاق هم نمي‌تواند به‌صورت انحصاري تنها با شمارة عينك طبي چنين واژه بازي به جهان نگاه كند».
و اما مثالهايي براي نحوشكني كه يكي از نشانه‌هاي بارز رفتار ناهنجار شاعر با زبان است:



در اين زمينه بايد
ديروز پياده مي‌شدم هر روز
همين را مي‌گويم اينجا
دو روز است و من سه روز
يك روز هم
دنيا را در چهار حرف افقي ساختم
با من نساخت!



... عاشق زني شده‌ام تا شعرهاي زنانه نگويم
قدم برنمي‌دارم بزنم
بلند مي‌شوم از دكمه‌ها كه مي‌ا‌ُفتند
و چشمهايم را كه مي‌بندم
تمام جمله‌هاي زمين زن مي‌شوند
و شعر منطق خود را داراست!



من را بخوابان
من را بياوران
من مثل شعر تقطيع مي‌شوم سوي پرنده‌هاي تطبيقي
من هيچ چيز را به سوي هيچ در آواز هيچ
زنبيلي از زبانة زيبايي در كنج حفرة گنجشكي و هيچ
استخري از طراوت پاشيده در شيشة شكسته
حالا ببين چقدر گم شدنم را خميده‌ام
مي‌آوراندم اكنون به سوي خويش
صافم به شكل ليس كه بي‌حس مي‌‌آوراندم
و چهرة مرا در ذره‌هاي آن ديگران فرو كرده
حتي خود او هم اين را مي‌گوياند.
□تركيب واژه‌ها با سازه‌هاي غير كلامي
يكي از مشخصه‌هاي رفتار ناهنجار با زبان، پرداختن افراطي به «برونة زبان» و فيزيك كلمات است، حال آنكه در «درونة زبان» هيچ اتفاق شاعرانه‌اي نمي‌افتد. علت اصلي اين انحراف، غافل شدن از «معنا» و حقيقت زبان و دل‌مشغولي افراطي به فرم و ساختار است.
اين گروه از شاعران همة مشكلات شعر معاصر ما را در تعصب و تعلق خاطر اديبان ما به «معنا» خلاصه مي‌كنند و چنين مي‌پندارند كه با حذف «معنا» همة مشكلات شعر و ادبيات فارسي يك شبه حل مي‌شود و شعر ما جهاني! «سيد‌علي صالحي» در اين خصوص گفته است:
«من همواره در به‌كارگيري زبان راديكال بوده‌ام، چه در دوران موج ناب و چه در روزگار شعر گفتار، اما واقعاً كدام زبان؟ منظور دگرگوني در روح زبان است و نه مثله كردن تجسد تركيبات، نامها، سطور، جملات و...! منظور! راز زبان است و روح زبان و رؤياي زبان! يورش به پوستة زبان و گريزاندن افعال و قلع و قمع جملات و تركيبها، جز از طريق بمباران شيميايي و هذيانهاي مسموم، غير ممكن است و ما هموطنان واژگانيم و نه دشمن زبان. دگرگوني درست و سازنده در زبان از درون رو به بيرون رخ مي‌دهد و نه برعكس.»(16)
و اما مثالهايي در مورد تركيب واژه‌ها با سازه‌هاي غيركلامي، پيوندي تلخ و تحميلي كه نتيجة محتوم آن چيزي جز ايجاد گسست و فاصله بين مخاطب و شعر نيست، همان چيزي كه امروز به آن «بحران مخاطب» مي‌گوييم:
همين جوري
كوره را برده‌ام به غاري اين‌جوري
بگو بياد بيارش! كو؟ كوچك شد؟
روي ديوارهايش نوشته بودند
ها! خوانا نيست؟
گفتم كه! _____ شنيدي؟
ا‌ِه كري مگه؟
اين خط و‌ُ بگير و بيا... رسيدي؟
همين‌جا بشين!
اين هم اين صندلي h
ها! چي شد؟
گيجي؟ اين‌جوري
حالا سرت را از زير موهات بردار
بالهات را بگير و برو گم‌شو!
بالا؟ نه!
چند تا بيا پايين حالا بگو ببينم
حالت چطور شد؟
همين‌جا بود گم و گور شد.
□ تقابل با هنجارهاي اخلاقي
يكي ديگر از مشخصه‌هاي رفتار ناهنجار با زبان، تقابل با هنجارهاي اخلاقي است. در شعر اين گروه از شاعران «اخلاق‌ستيزي» شيوه‌اي مرسوم و معمول است و اشعار آنان آميخته به انواع تعبيرات غير اخلاقي و ناپسند!
با عرض معذرت، براي مثال تنها به ذكر يك نمونه از اين اشعار اكتفا مي‌كنم:
خوابم نمي‌برد
حوض كاشي سبزم
بوي تهوع گرفته بود
مثانه‌ام داشت از درد مي‌تركيد
اما نه من روي ديدن توالت را داشتم
نه توالت چشم ديدن من
قرار بود مثل هميشه
توي دريا نقش غريق‌نجات را بازي كنم
اما حالا بي‌هيچ حس گنديده‌اي
غريق نجات يك حوض بوگندو...
□ برخورد فانتزي با زبان (زبان‌بازي)
عدم برخورد جد‌ّي با زبان، از ديگر مشخصه‌هاي رفتار ناهنجار با زبان است. اين گروه از شاعران به‌خاطر ابتلاء به هنجارستيزي افراطي، هيچ حرمتي براي زبان و كلمات قايل نيستند و با اين شيوة رفتاري، زبان و مخاطبين آن را به س‍ُخره مي‌گيرند.
شاعران ناهنجار اصولا‌ً اعتقادي به «الهام» و «شهود» ندارند، از همين رو هرگز شعر نمي‌گويند، بلكه بر اساس فرمولها و دستورالعملهايي كه از ديگران آموخته‌اند، شعر مي‌سازند! بديهي است كه اين شيوة شعر گفتن جز به كارتفنن و سرگرمي نمي‌آيد. اين گونه شعر گفتن و در كنار هم چيدن كلمات، چيزي شبيه حل جدول كلمات متقاطع و يا در كنار هم قرار دادن قطعات يك پازل و حل يك معماست و البته براي پر كردن اوقات فراغت چيز بدي نيست. سخن آخر اينكه برخورد فانتزي با زبان، نوعي زبان‌بازي و گرفتن وقت شريف كلمات است.
نمونه‌هاي زير گواه صادقي بر اين ادعاست. با هم مي‌خوانيم:



اگر خيابان كج برود، ماشين هم بوق بووق!
چرا نمي‌پرسيم؟
يعني ديواري كه آقاي هگل برد بالا كاهگلي بود؟
ما زندگي نمي‌كنيم، با فاجعه بازي مي‌كنيم
پول نداريم ج‍ُرئت!
وقتي كه در تاكسي از كسي مي‌پرسيم شهرداري؟
نداريم!
به روستايي بزرگ تن داده‌ايم
نفت؟ تا دلت بخواهد
آدم؟
مشدي! اين سرزمين زياد مي‌داند بي‌خبري؟
الاغ اين بارها ماشين شده گاري؟ بوق
برو كنار، دنبال چه مي‌گردي؟



سربالاييها
خجالت نمي‌كشي؟ بينداز پايين!
حالا ديگر زمين را مي‌بينم
كه مي‌چرخم
وقتي كه مي‌چرخم
اصلا‌‌ً از صفر جهان گم شدي
هر چه مي‌گيرد، آزاد نمي‌كند
شماره‌اي گرفتي و
ديگر پس ندادي
حالا بعد از اين همه سال
دست روي كدام يك بگذارم
كه سه نشود؟
خجالت مي‌كشم.



زوركي روي دو پا راه مي‌روم، با اين كفشهاي تنگ
همه‌اش تقصير DNA است.
اصلا‌ً خر‌ِ ما از ك‍ُرگي س‍ُم نداشت
خوشا به حالم، هنوز سرپاست
با يك اتاق 4*3 پشت طويلة آخري
م‍ُرده!
آتش را كه ا‌َلو كردي زنگ بزن
الو! اگه خانة‌ من آمدي
براي من اي مهربان كباب بيار.
علاوه بر نشانه‌هايي كه در اين بخش به آنها اشاره شد، مشخصه‌ها و مؤلفه‌هاي ديگري را مي‌توان نام برد كه با استناد به اين نشانه‌ها، مي‌توان رفتار ناهنجار با زبان را تشخيص داد، از جمله: تئوري‌زدگي، فقر انديشه، اختلاط زبان با زبانهاي خارجي، تجدد‌زدگي با كاربرد كلمات و اصطلاحات غربي، هنجارستيزي افراطي در نام‌گذاري شعرها، جنون‌نمايي، ارجاع شعر به غير شعر، ف‍ُرم محوري و... كه براي پرهيز از اطناب و رعايت ايجاز، از شرح و تفسير آنها خودداري كرده و بحث را در همين جا به پايان مي‌برم.
علاقه‌مندان به اين بحث خود مي‌توانند با مطالعة نمونه‌هايي كه در ماهنامه‌ها و جرايد ادبي منتشر مي‌شود، اين نشانه‌هاي رفتاري را مورد م‍ُداقه قرار دهند و اطلاع و اشراف بيشتري نسبت به اين بحث پيدا كنند.
نمودار نشانه‌شناسي رفتار ناهنجار با زبان








□ سخن آخر
در اين مقالة تحقيقي تلاش من بر اين بود تا آنجا كه ممكن است «رفتار پنج‌گانة شاعر با زبان» را مورد بررسي و ارزيابي قرار داده و با ذكر مثالهايي گويا، تعاريف روشن و شفافي از اين شيوه‌هاي رفتاري ارايه دهم.
در نهايت «شاعر و رفتار پنج‌گانه با زبان» مي‌تواند مقدمه‌اي بر يك تحقيق جامع‌تر و كامل‌تر پيرامون زبان و ادبيات باشد، چرا كه هنوز مباحث ديگري در اين ارتباط ناگفته باقي مانده است.
آنچه كه مسلم است، بر اين نظريه و ديدگاه‌ ـ همچون همة نظريه‌ها‌ ـ‌ نقدها و ايرادهايي وارد است كه بسيار خرسند خواهم شد اصحاب فرهيختة شعر و ادب با مطالعة دقيق اين مقالة تحقيقي، مواردي را كه نياز به بازكاوي، بازنگري و تجديدنظر دارد، بزرگوارانه به اين كوچك‌ترين گوشزد نمايند، تا در مقالات بعدي به‌اصلاح آنها بپردازم.
ح‍ُسن‌ ختام اين گفتار را به فرازهايي از نامه‌هاي ادبي بنيانگذار شعر نو «نيما يوشيج» اختصاص مي‌دهم و در همين‌جا دامن سخن را برمي‌چينم:
«شاعر بودن، خواستن در توانستن، توانستن در خواستن است. اين هر دو خاصيت را بايد زندگي به او داده باشد... بايد به خود تلقين كند، هزار مرتبه بينگيزد هوش خود را و ذوق خود را، هنگامي كه در آثار ديگران نظر دارد. اگر اين نباشد در پوست خود فرو رفته، خودي بسيار خطرناك در او وجود پيدا مي‌كند كه در راه كمال و هنر خود كور مي‌ماند. هيچ‌كس را چنان كه هست نمي‌شناسد. مقصود من اين نيست كه خوبي را بشناسد، بلكه خوب و بد هر سليقه و ذوق مخالف خود را بايد بتواند تميز دهد و لطف كار هر كس را در سبكي كه دارد بفهمد. حرفهايي كه مي‌زنند (بي‌خود گفته‌اند: آنها قديمي شده، اينها كهنه شده است، در اين اشعار چيزي يافت نمي‌شود) هر كدام به‌جا و بي‌جاست. به‌جاست، زيرا كه با طبيعت او وفق نمي‌دهد و نابه‌جا براي اينكه بايد معتقد باشد كه طبايع ديگر نيز هست و او از آنها به وجود آمده. هيچ بد و خوبي نيست كه در ساختمان او دست نداشته است... من به‌قدري مي‌توانم خود را فرود بياورم كه از يك ترانة روستايي همان‌قدر كيف ببرم كه يك نفر روستايي با ذوق و احساسات سادة خود كيف مي‌برد».(17)
«قبول نكردن، توانايي نيست. توانايي در اين است كه خود را به جاي ديگران بگذاريم و از دريچة چشم آنها نگاه كنيم. اگر كار آنها را قبول نداريم، بتوانيم مثل آنها حظي را كه آنها از كار خود مي‌برند، برده باشيم. شما اگر اين هنر را نداريد، بدانيد كه در كار خودتان هم چندان قدرت تام و تمام نداريد.
شاعر بايد بتواند خودش و همه كس باشد. موقتا‌ً بتواند از خود جدا شود. عمده اين است. همين را دستاويز كرده به شما نصيحت مي‌كنم اين‌قدر خودپسند، مغرور و از خودراضي نباشيد. اين كه دل نمي‌ك‍َنيد از خودتان جدا شويد، علتش اين است...»(18)
«كسي كه شعر مي‌گويد به كلمات خدمت مي‌كند، زيرا كلماتند كه مصالح كار او هستند.... همين‌كه كلمه معني را رساند، آن كلمه خاص آن معني است و بين آنان ازدواجي در عالم كلمات پيدا مي‌شود. شاعر بايد ... به‌واسطة معني به طرف كلمه برود... اما زماني هم هست كه خود شاعر بايد سرزشتة كلمات را به دست بگيرد. شعرايي كه شخصيت فكري داشته‌اند، شخصيت در انتخاب كلمات را هم داشته‌اند. در اشعار حافظ و نظامي دقت كنيد، اين دو نفر به‌خصوص از آن اشخاص هستند.
زبان براي شاعر هميشه ناقص است. غناي زبان، رسايي و كمال آن به دست شاعر است و بايد آن را بسازد. اما زبان، خودش آرگوي خاصي است... كسي كه اكتفا مي‌كند به آنچه از قديم بوده است، كسي كه به زبان اراذل و اوباش مي‌چسبد، و با اصرار تمام فقط سعي دارد كه ساده و عوام‌پسند كلمات را مرتب كند، مثل اينكه افسون‌ِ فريبي، او را سراندر پا انداخته است. اما وظيفة شاعر بالاتر از اين است... وقتي كه شاعر از هر كجا بهره‌اي مي‌برد، وقتي با كلمات، تلفيقات تازه كند، توان اين را دارد كه دري از آن عالم م‍ُصف‍ّاي معنوي به طرف اين دنياي پر از كثافت و نزول زندگي باز كند.»‌(19)
□ منابع و پانوشتها:
1ـ‌ براي كسب اطلاعات بيشتر در مورد ديدگاههاي ادبي پل والري (شاعر سمبوليست فرانسوي) مي‌توانيد به مقالة «شعر و انديشة انتزاعي» نوشتة پل والري كه توسط خانم پريسا بختياري‌پور ترجمه شده است، مراجعه كنيد. مقالة فوق در شمارة (10) فصلنامة شعر (فروردين و ارديبهشت 73) صص 50‌‌ ـ‌‌54 چاپ شده است.
2ـ قايل شدن نقش ادبي براي زبان اولين‌بار از سوي فرماليستهاي روسي مطرح شد. افرادي از قبيل «اشكولفسكي روسي» و صورتگران چك از جمله «موركارفسكي». مطالعة نظريات و ديدگاههاي ادبي «رومن ياكوبسن» زبانشناس نامي، به‌خصوص در مورد زبان و نقشهاي شش‌گانة آن نيز مي‌‌تواند در اين زمينه راه‌گشا و آموزنده باشد.
3ـ علاقه‌مندان براي مطالعة بيشتر پيرامون زبان معيار (خودكاري) و زبان ادبي (شعري) مي‌توانند به مقالة ارزشمند آقاي دكتر كوروش صفوي تحت عنوان «نگاهي به برجسته‌سازي ادبي» مراجعه كنند كه در فصلنامة شعر شماره 13‌‌ ـ‌ 15 به چاپ رسيده است.
4ـ‌ صورتگرايان روسي، فرآيند برجسته‌سازي را تنها از طريق دو شيوة قاعده‌افزايي و هنجارگريزي امكان‌پذير مي‌دانند. حال آنكه به اعتقاد من از طريق «هنجارفرازي» مي‌توان به عالي‌ترين مرحلة برجسته‌سازي در زبان دست يافت. هنجارفرازي شيوه‌اي است كه طي آن «شعر» به ‌«فراشعر» تبديل مي‌شود.
5ـ‌‌ فرهنگ‌نامة ادبي فارسي ـ‌ ج 2‌‌ـ‌حسن انوشه‌‌ـ سازمان چاپ و انتشارات، 1376، ص 1445.
6‌‌ـ كتاب باران (نخستين كتاب شعر دانشجويان ايران) ‌ـ‌ انتشارات جهاد دانشگاهي مشهد 1382‌‌ ـ‌‌ سيد ايمان سيد آقايي ـ ‌‌صص 345 ـ‌ 346
7ـ‌ در مورد اينكه چه ضرورتي نيما را به بنيانگذاري شعر نو پارسي واداشت، حرف و حديثهاي فراواني زده شده است. وي آنچه كه در مورد آن اتفاق نظر وجود دارد و خود نيما هم در نوشته‌هاي خويش آن را تأييد كرده است، آشنايي او با زبان و ادبيات فرانسه و مطالعه افكار، عقايد و آثار شاعران و نويسندگان غرب در رسيدن او به ضرورت در انداختن طرح نو در ادبيات پارسي (به‌خصوص شعر) مؤثر بوده است. البته نيما با شناختي كه از تاريخ و فرهنگ و بافت فرهنگي جامعة ايراني آن زمان داشت، خود را به تقليد صرف از شعراي غربي و فرانسوي محدود نكرد و در نهايت «سبك جديد سمبوليست شرقي» را بنيان نهاد. نيما خود در مورد تأثيرپذيري‌اش از شاعران و نويسندگان غربي مي‌گويد:
«در دنيا چند نفر تأثير عميقي بر من بخشيده‌اند. اول نظامي، بعد حافظ، دانته، لرمانتوف شاعر روس، پوشكين، در ميان شعراي فرنگستان آن ‌كه در من اثر بخشيده هوگو، در سبك روايي روايت، استفان مالارمه در آنچه كه از درون حكايت مي‌كند و باقي حاشيه‌نشين بودن، ولو آنكه «آندره دوموسه» باشد.
8‌ـ تقي‌ پور‌نامداريان ‌ـ‌ خانه‌ام ابري است ـ‌ انتشارات سروش 1381، ص (35):
«به مجموعة نسبتاً چشمگير شعرهاي سنتي نيما مي‌توان حدود ششصد رباعي را افزود كه نيما چنان كه خود اشاره كرده است، آنها را در سنوات مختلف سروده است تا وصف حال و وضعيت خودش را در زندگاني تلخ بيان كرده باشد. در شعرهاي سنتي نيما به تبع رعايت صورت و قالب سنتي، به اصل فصاحت زبان ادبي و اصل معني‌داري كاملا‌ً توجه شده است. در اين شعرها هم‌ معني روشن است و هم زبان به‌قاعده و هموار. به‌خصوص در دو شعر طوفان و الرثا كه اولي قصيده‌اي وصفي است كه در سال 1319 سروده شده است و دومي مرثيه‌اي است كه در سال 1324 به نظم درآمده است، سعي بر تقليد از سبك و سياق قصايد سبك خراساني كاملا‌ً آشكار است و مي‌توان آن دو را نمونه‌اي نسبتاً بارز از توانايي نيما در طبع‌آزمايي به شيوة قدما دانست. قصيدة طوفان پنجاه و سه بيت است كه تأثير منوچهري هم از حيث زبان و هم از نظر ديد و مضمون در آن آشكار است.»
9ـ‌‌ عبدالعلي دستغيب‌ ـ‌‌ نيما يوشيج (نقد و بررسي) ـ‌ انتشارات پازند ـ‌ 1354 ـ‌ ص 48.
10‌ـ‌ نيما از شاعراني است كه قبل از ابداع قالب آزاد نيمايي، همچون شاعران ديگر در قالبهاي سنتي شعر فارسي و با همان سبك و سياق شعر مي‌سروده است. جالب‌تر اينكه حتي بعد از ابداع قالب آزاد نيز همچنان به سرودن شعر در قالبهاي سنتي ادامه داده است. شايد اين پافشاري و اصرار بدان خاطر بوده است كه نيما تواناييهاي ادبي خود را در عرصة شعر سنتي در پيش چشم شاعران سنتي معاصر خويش به نمايش بگذارد تا حقانيت خويش را ثابت كند. چرا كه بسياري از مخالفان و متحجران ادبي عصر نيما، روي آوردن او را به شعر نو به بي‌مايگي، بي‌سوادي و ناتواني او در خلق آثار ادبي در قالبهاي كلاسيك نسبت مي‌دادند. و اما شعرهايي كه در زير به آنها اشاره شده است از جمله شعرهايي است كه نيما در قالبهاي سنتي سروده است:
قصيدة طوفان، قطعه‌ها، مثنويها، مرثية الرثا، پنج غزل و قصة رنگ‌ پرده. اسامي تعدادي از شعرهاي نيمه سنتي نيما نيز به شرح زير مي‌باشد به شعر شب، افسانه، شهيد گمنام، خاركن، خانوادة سرباز، سرباز فولادين، قلب قوي، مرغ غم و داستاني نه تازه....
11ـ‌‌خلوت ا‌ُنس ـ‌ مشفق كاشاني ـ‌ انتشارات پاژنگ (تهران 1368) ـ‌ ص 209.
12ـ‌ دونامه ـ نيما يوشيج‌‌ـ ص 25.
13ـ‌ نيما در سال 1316 شمسي موفق به كشف شكل تازه‌اي در شعر فارسي مي‌شود، با زبان و محتواي شاعرانه و انقلابي. اين زبان و شكل خاص و تازه كه نيما به خلق آن دست مي‌يابد، ظاهراً با آگاهي او از زبان و فرهنگ و ادب فرانسوي، خاصه آشنايي او با شيوه‌هاي رمانتيسم (Romantism) و سمبوليسم (Symbolism) و به خصوص شعر «رمبو» [ژان آرتور رمبو ـ‌ 1891 ـ‌ 1854 ـ شاعر سمبوليست فرانسوي] و استفان مالارمه [شاعر سمبوليست فرانسوي ـ 1898 ـ 1842‌ ـ‌ كه بيشترين تأثير را بر ديگر شعراي سمبوليست و نيز شعر نو اروپا داشته است.] بي‌ارتباط نيست و ظاهرا‌ً نيما با آشنايي و اطلاع از انقلابي كه در شعر فرانسوي رخ داده است به شعر فارسي كه سنت و تكرار آن را فرسوده و بي‌حاصل كرده است جان تازه‌اي مي‌دهد و در آن انقلابي به وجود مي‌آورد. سنتها را مي‌شكند و زنجيرهايي كه قيد قافيه و عروض و بديع بر دست و پاي شعر فارسي بسته است مي‌گشايد.
(چشم‌انداز شعر نو فارسي‌‌ ـ‌ حميد زرين‌كوب ـ ص 64)
14ـ رضا براهني‌ ـ خطاب به پروانه‌ها و چرا من ديگر شاعر نيمايي نيستم؟ ـ ص 111.
15ـ هفته‌نامة آتيه‌ ـ مصاحبه با سيد‌علي صالحي ـ شمارة 380 ـ ص 9.
16ـ همان ـ ص 9.
17ـ حرفهاي همسايه ـ‌ نيما يوشيج‌ ـ‌ نامة 18.
18ـ‌همان ـ نامة 12.
19ـ همان ـ‌ نامة 49.



منبع: مجله شعر
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مناسبت ميان زبان شاعرانه با زبان هر روزه چنين است: زبان هر روزه اتفاق بيرون را توضيح مى‏دهد، توضيح زبان شاعرانه همان اتفاقِ زبانى‏ست؛ اما اين "اتفاق زبانى" هيچ گاه به منزله جدايى شعر از جهان نيست؛ زيرا شعر همان گاه كه به خود مى‏پردازد از جهان مى‏گويد و آن گاه كه به جهان مى‏پردازد از خود مى‏گويد. شعر ابزار توضيح جهان نيست زيرا مى‏تواند زبان را از ارگانِ توزيع معنا به سازمانِ توليد معنا بدل كند. اين فرآيند، قسمتى از مفهوم خودْارجاعىِ زبان شاعرانه را توضيح مى‏دهد. بدين سان كه زبان شاعرانه به جاى تحويل معناى يكّه و پيش‏ساخته، نيت مؤلف را پشت سر گذارده و خود به توليد معنا مى‏پردازد؛ اما نه معنايى ثابت و خاموش بلكه معناهايى گريزنده و چند ساختى كه از قرائتى تولد مى‏يابند و در قرائتى ديگر فرو مى‏پاشند.
بر مناسبت ميان زبان شاعرانه و زبان هر روزه (در عين حال) ديالكتيك رسوخ حاكم است. زبان هر روزه هر آنچه را از زبان شاعرانه كه جنبه‏هاى بيگانه خويش را از دست داده، متصرف مى‏شود و در قلمرو خود مصرف مى‏كند. و متقابلاً زبان شاعرانه جنبه‏هايى از زبان هر روزه را پس از آشنايى‏زدايى به جزئى از پيكر خود مبدل مى‏سازد. زبان هر روزه با آشناگردانى و زبان شاعرانه با آشنايى‏زدايى در قلمرو همديگر رسوخ مى‏كنند و آنچه را كه تصاحب مى‏كنند به كار مى‏گيرند و در خود مستحيل مى‏سازند. با اين حال همان طور كه زبان هر روزه با استخدام جنبه‏هايى از زبان شاعرانه - كه بر اثر كثرت استعمال، توانِ آشنايى‏زدايى و كنش زيبايى‏شناختى‏اش را از دست داده - به زبان شاعرانه فراروى نمى‏كند، زبان شاعرانه نيز با بازيافت جنبه‏هاى زبان هر روزه به زبان مذكور تقرب نمى‏يابد. به عبارت ديگر زبان شاعرانه، امكانات درونى و واژگانىِ زبان هر روزه را از قيد **** تك‏ساختى و نيت‏گونِ آن رها كرده، اين امكانات را در گوهر فرا ابزارىِ خويش باز مى‏يابد. صورت‏هاى اين بازيافت، مختلف و متنوع است. اما به هر صورت و به هر شكلى كه متجلى شوند ضمن هنجارشكنى و سرپيچى از قاعده‏هاى غالب زبانِ هر روزه و شكستنِ نورم‏هاى معمول در كاركردهاى زبانِ هر روزه بحران ايجاد مى‏كنند. گاهى هنجارشكنى‏ها و سرپيچى از نورم‏هاى زبان هر روزه، آشكار و قابل رؤيت است:
از تو سخن از به آرامى/ از تو سخن از به تو گفتن/ از تو سخن از به آزادى/....
من با گذر از دل تو مى‏كردم./ من با سفر سياه چشم تو زيباست/ خواهم زيست./
من با به تمناى تو/ خواهم ماند./ من با سخن از تو/ خواهم خواند./ .../
من دوست دارم از تو بگويم را/ اى جلوه‏اى از به آرامى/...
تو از به شباهت، از به زيبايى/ بر ديده تشنه‏ام تو ديدن باش!/1
و گاهى هنجارشكنى‏هاى زبان شاعرانه، ناديدنى، پنهان و درونى است؛ به ديده نمى‏آيند و به نظر مى‏رسد نوعى همسانى و همسايگى و نزديكى ميان زبان شاعرانه و زبان هر روزه به وجود آمده است و چنين مى‏نمايد كه شعر به سوى زبان هر روزه بازگشته و در سمتِ آن آرام گرفته است. ليكن به رغم اين همسويىِ ظاهرى، كُنش درونىِ زبان شاعرانه جنبه‏هاى زبان هر روزه را - كه در شعر به كار رفته - از محتواى كاركردى‏اش خالى كرده، به جزيى از ساختار و در حقيقت به پاره تن خويش بدل مى‏سازد. و سوى پنهان زبان شاعرانه نيز همين است. سويه‏اى پنهان اما كُنش‏گر كه هنجارهاى زبان را چنان از درون متلاشى مى‏كند كه نحو، كاركردهاى بنيادينش را از دست مى‏دهد و در واقع از حاكمى مستبد به ناظرى بهت‏زده بدل مى‏شود، حكومت خود را بر واژگان از دست مى‏دهد و واژه‏ها با تظاهر به حاكميتِ نحو، اساس موجوديت آن را نفى كرده و در مدارى گشوده و رها، بازىِ زبانىِ جديدى را آغاز مى‏كنند:
من از گيسوان تو آگاهم/ آگاهم كه تك‏پوش آبى تو يعنى چه/ و انگشتانت / كه آماده گذشتن از آسمان است/ چگونه ليوان آتش را/ تعارف مى‏كند/
شايد اين كوچه‏ها كه براى زيبايى/ جاى گلوله‏اى بر جبين نهادند/ نمى‏دانستند/ اينها را نمى‏دانستند/2
ميان زبان اين قطعه شعر و زبان هر روزه گونه‏اى از انطباق و همسويىِ ظاهرى ديده مى‏شود. به ظاهر نورم زبان هر روزه دست نخورده باقى مانده و در ساختن آن هيچ گونه هنجارگريزى صورت نگرفته است اما با كمى دقت و در خوانشى گشوده و فعال، هنجارشكنى‏هاى درونى آن نمودار خواهد شد. زبان هر روزه و ريختارهاى كاربردى آن كه با منشى ابزارى و نيت‏گون، تحويل معناهاى يكّه و پيش‏ساخته را هدف قرار داده از تعريف و تصور انگشتانى كه آماده گذشتن از آسمان، ليوانى آتش را تعارفِ كسى مى‏كند عاجز بوده، در حقيقت توانِ حمل و ثبت چنين بار چندوجهى و گريزنده و "بى‏معنايى" را ندارد. نحو خِرَد زبان هر روزه است. زبان را از هر گونه تاريكى و ابهامى كه تحويل صحيح و سالمِ كالاى ماندگارِ معناى واحد را به مخاطره مى‏اندازد، پاك مى‏كند. نحو، تحويل به موقعِ كالاى تك معنا را تضمين مى‏كند.
زبان شاعرانه اما حامل معناى نفيسِ ممتاز نيست. اصلاً حامل نيست. پس نيازى هم به نگهبان خردمندى كه معناى محموله را تضمين كند، ندارد. زبان شاعرانه از حمل معناى نفيس و نهايى سر باز مى‏زند تا خود به توليد معنا بپردازد اما از آن روى كه آن را محو كند و در اين چرخه بى‏وقفه وضع/ امحا است كه نحو بى‏آنكه به ديده آيد از درون مى‏شكند، استحكام اشرافى‏اش به لرزه مى‏افتد، موضوعيتش به سخره گرفته مى‏شود و بدين سان ديوانگىِ زبان شاعرانه بر خِرد عبوس آن جارى مى‏گردد. سوى پنهان زبان شاعرانه از پشت ديوارهاى ضخيمِ نحو احساس مى‏شود و نحو كه حضور ظاهرىِ خود را در ساختمان شعر مى‏بيند چنان در مقابل حجم معناهاى گريزنده و ناپايدار گيج مى‏شود كه آن را "بى‏معنا" مى‏خواند. زيرا "معلوم نيست چه مى‏گويد":
پشت هر كلمه اتاقى پنهان است/ پشت هر جمله چراغ قوه‏اى مخفى/ راهِ متروكى را باز مى‏كند،/ روبه خيابانى كه يك بار در فصلى دور اتفاق افتاد/ يا اتاقى كه در كودكى، در بسته مانده است/ كسى آنجا نيست؟.../ پشت هر كلمه اتاقى خالى‏ست/ در هر اتاقى چراغى مخفى‏ست/ پشت هر چراغ ريسمانى معلق است/ تا تو را به آن خيابانِ دور بياويزد./ - كسى آنجا نيست؟/ پشت كلمات اتاق‏هايى پنهان است/ با خنده‏هاى خاموش، نجواها/ با آه‏ها، سكوت، صداىِ تيك‏تاكِ قدم‏ها/ پشتِ جملات راهرو به چراغى كم سو مى‏انجامد/ - آنجا كسى نيست؟.../ نه! تنها منم كه در كلماتى تو به تو پرسه مى‏زنم/ و ماه كه مى‏آيد در اتاق‏هاى خالى چرخ بزند.../3
در شعر بالا هنجارهاى اساسىِ زبانِ هر روزه بى‏آنكه به چشم آيد و يا حتى در خوانش سطور، خللى ايجاد كند به هم ريخته شده و نحوِ حاضر در آن مقهور سوى پنهان زبان شاعرانه - كه از لايه‏هاى زيرين شعر، غليان كرده به سطح مى‏آيد - كاركردهاى بنيادين خود را از دست داده و در حقيقت نتوانسته به نقشِ »ضمانت‏گرِ« خويش عمل كند و متن را از حضور معناهاى بى‏وقفهْ ايجادشونده‏ اى كه تشخيص و تحويل معناى اصيل و نهايى را ناممكن مى‏سازد منزه كند. همه چيز به هم ريخته است. عناصرى مثل "جمله" يا "كلمه" عينيتى شى‏ءگون يافته و در جمله، نقشِ مكانى بر عهده گرفته‏اند. خيابان كه عنصرى مكانى‏ست، جايگاه مكانى خود را از دست داده و مَنِشى زمانمند يافته است و تخيلى چنان قوى و سيال در جملات و ميان سطرها پرسه مى‏زند كه به راستى نحو، با درونى شكسته و متلاشى، تماماً در خدمت شعر درآمده است.
مى‏توان ايراد كرد اين عناصر در يك كُنش استعارى قرار گرفته‏اند. ليكن بايد توجه داشت صِرف به كار بردن استعاره، استقلال و خودبسندگىِ متنِ شعرى از نحو و جهتِ فراتك معنايى آن را موجب نمى‏شود. **** زبان هر روزه، سرشار از استعاراتى‏ست كه نه فقط هيچ تقابلى با **** نحوى ندارند بلكه در قالب ضرب‏المثل‏هاى ماندگارى كه دست به دست شدنِ معناى امانى و نيت‏گون را سهولت مى‏بخشند، نحو را يارى مى‏دهند.
رابطه غريب و آشناى عناصر و عوامل حاضر در متن به گونه‏اى‏ست كه زبان هر روزه و نحو آن هيچ مدلول و مصداقى برايش ندارد لذا نمى‏تواند كالايى را در متن تشخيص دهد تا حمل آن (كالا/ معنا) را به سر منزلِ مقصود تضمين كند. زبان در اين شعر سرسپرده اشياى بيرون نيست بلكه خود شيئى است كه به چيزى جز خودش قائم نمى‏شود.
نديدن هنجارشكنى‏هاى درونى و نيافتن سوى پنهان زبان شاعرانه - كه خود بخش مهمى از خودبسندگىِ شعر را در كُنش با زبان هر روزه توضيح مى‏دهد - گاه به رويكردهايى منجر شده است كه درك درستى از مناسبت ميان زبان شاعرانه و زبان هر روزه به دست نمى‏دهند. در يك سو رويكردى قرار دارد كه بى‏عنايت به كاركردهاى سويه پنهان زبان شاعرانه، كانونِ توجه خود را به نحوشكنى‏ هاى سطحى متمركز كرده، به سوداى يافتن شاعرانگى در زمينه همين نحوشكنى‏هاى قابل رؤيت و ملموس، ابراز وجود مى‏كند. اين رويكرد با اصرار به يافتن شاعرانگى در متنِ نحوشكنى‏هاى قابل رؤيت و با بى‏اعتنايى به سويه‏هاى ناديدنى زبان شاعرانه، منش پوزيتيويستى خود را آشكار كرده و چنان مى‏پندارد هر اندازه نحوشكنى‏ها سنگين و پر طمطراق باشد، شاعرانگى بيشترى را وارد قلمرو خود مى‏كند:
تمامى آنها به سوى خويشتن اينَد اينانَد/ همان كه ايناندگى شود يك عمر/ خواهد كه چشم‏هاى جهان نه خوابْ رفتنِ او - نه! كه خواب رفتنِ او بيند/ و در گذرد تا كمالِ زير كه خويش زيرانَد كمالِ زيراندگى باشد/ و زخم‏هاى كارى براى خويش نگه دارد و كاردها بوسد/ و شصت و يك سال دو چشم زخمى گشاده دارد/ و هيچ هيچ نگويد/4
رويكرد پوزيتيويستى از درك اين نكته عاجز است كه هنجارشكنى در شعر نه الزاماً دخل و تصرف‏هاى دستورىِ صرف )= گسترش اسم به فعل، تبديل ضمير به مصدر و...( بلكه مجموعه مناسبات و كُنش‏هاى زبانى‏ست كه متن را به واسطه معناهاى بى‏وقفه ايجاد/ محوشونده، از حضور معنا )= از سلطه **** تك معنايى يا معناى نهايى( مى‏رهاند و بدين اعتبار با شكستن مرزهاى زبانِ ابزارى و هر روزه، سيماى خودبسنده شعر را ترسيم مى‏كند. البته اين بدان معنا نيست كه شاعر نمى‏تواند از طريق هنجارشكنى‏هاى عينى به كشف جهان شعر نائل شود. بى‏شك هنجارشكنى‏هاى عينى و ملموس - به شرط آنكه **** تك‏معنايىِ نحو را درهم بريزد - يكى از اهرم‏هاى نيل به شاعرانه‏گىِ زبان است. اما اگر گستره وسيع هنجارشكنى به صورت‏هاى عينى و قابل رؤيت مقيد شده و دامنه آن صورت‏ها نيز به عرصه‏اى محدود شود كه طى آن شعر به كارگاه تبديل اسم به فعل و ساخت مصدر از ضمير و مانند آن مبدل گردد، هر چند اگر در يك متن، ظهورى كُنش‏گر بيابد در متن‏هاى بعدى به ساختِ نحوى جديدى تقليل خواهد يافت و به تدريج بر اثر كثرت استعمال و با از كف دادن خصلت‏هاى آشنازدايش، بار معنايى و مدلولى يكّه‏اى را حمل خواهد كرد. از سوى ديگر، اگر اين هنجارشكنى‏ها و دخل و تصرف‏هاى صرفى در كاركرد زبان ايجاد بحران نكند و زبان را به سمت خودش ارجاع ندهد، تنها قلمرو استبداد نحوى را گسترش خواهد داد. دكتر براهنى خود در توضيح يكى از شعرهايش كه بر اساس چنين انگاره‏اى سروده شده، مى‏نويسد: "گاهى قواعد به هم مى‏خورد تا شعر به وجود آيد... صرف حرف اضافه زير اگر بشود زيراندن دنيا به هم نمى‏خورد: اى خاك هيچ گاه نزيرانش. كه يعنى اى خاك او را به زير خودت نبر، او را نپوشان." (مجله بايا، شماره شش و هفت، سال اول، ص 51). ملاحظه مى‏كنيد كه صرف حرف اضافه "زير" در يك كنش پوزيتيويستى استبداد زبان نحوى و ابزارى را به چالش نگرفته، بلكه با جايگزينى قواعدى تازه، زبان را در همان حوزه تك‏معنايى، محبوس و محدود نگه داشته است.
در خواب‏هاى او چند روز خوابيده‏ام/ و خواب ديده‏ام/ راه‏هاى ما را كسى گم كرده‏ست/ بى‏آنكه مُرده باشم زير مشت و لگد/ از خواب مى‏پرم/ سر همسرم داد مى‏زنم/ اما كدام خواب؟ اصلاً كدام همسر؟/ دارم دوباره خواب مى‏بينم./ آفتاب لب بام خانه ما بود عشق!/ و تنهايى... شبگردىِ مردى -/ كه ديوارِ تهِ كوچه را خيس مى‏كرد/ دارم دوباره تار مى‏بينم/ (داره مى‏ميره/ ديوونه داره مى‏ميره( / آفتابِ لب بامِ خانه ما بود عشق!/ و دوستت دارم/ هميشه در قصه‏هاى مادربزرگ گم مى‏شد/ هميشه از من با خودش حرف مى‏زد/ )دختره بدجورى مُرد... طفلى!( / هنوز سيم‏هاى برق را مى‏شمارم/ پرنده‏هاش از خوابِ تو بيرون پريده‏اند/ بيهوده سنگ را دنبال مى‏كنى/ مردى تمام كه كارى نكرد تمام و/ ارشدترين پسر تمام مردگان جهان بود/ كتمان نمى‏كنم من بودم!/ من با دست‏هاى خودم تنهام/ گرچه اين پايين افتاده‏ام/ اى قله من راه‏هاى تو را رفته‏ام، برنمى‏گردم!/ چشمهاش در چهره محکم نشسته بود/ و دستهاش هنوز در خاطرات من بای بای می کنند/ بو یینگ داشت آهسته بال بر می داشت/ چتری به شانه هام نبستند/ و از پنجره پرتم کردند بیرون/ جایی زیر ابرها پلک های مرا باد کنده ست/ باید تلاش کنم دوباره چشم بگذارم/ یک دو سه چهار/ و تا هزار بشمارم..../ آسان نبود/ عمرى تمام با دخترى كه در خاطرات خودش مُرد/ زندگى كردن5
در اين شعر6، ضميرها و فعل‏ها و اسم‏ها، كاركردهاى همديگر را عهده دار نشده‏اند، به هم تبديل نشده‏اند و نحوشكنى‏ها، پر طمطراق و عينى نيست. با وجود اين، نحوِ حاضر در متن، مقهور سوى پنهان زبان شاعرانه شده است. فاصله موجود مابين انگاره‏ها و ايماژها و همچنين پرش‏هاى ميان فضاها، متن را شيزوفرنيك و بريده بريده كرده است. نحو، حاضر است اما واژه‏ها از مدار آن خارج شده‏اند و ديگر هيچ سلطه‏اى بر آنها ندارد. بدين سبب است كه واژگان از بيان‏گرى گسسته‏اند، معنا متمركز نيست و متن وجود معناى نهايى را در بطن خود انكار مى‏كند. پرنده‏ها از "خوابِ تو" پريده‏اند و روى سيم‏هاى برق نشسته‏اند، دخترى در خاطرات خودش "مى‏ميرد"، راوى در "خواب‏هاى ديگران" به خواب مى‏رود و...
نه مؤلف، نه نحو و نه خواننده، هيچ مصداق بيرونى براى اين "گزاره‏ها" ندارند. و تنها زبان است كه مى‏تواند چنين "نامتعين" سخن بگويد. و زبان، آن گاه كه از نظارتِ نحو، حكومتِ مؤلف و قداستِ خواننده رهايى يابد، سخن مى‏گويد. رويكرد پوزيتيويستى با درك يك سويه‏اى كه از آن ياد كرديم قادر به دريافت اين كُنش درونىِ زبان شاعرانه و هنجارشكنىِ درونْ ذات آن نيست و به ويژه در سال‏هاى اخير با مطلق كردن هنجارشكنى‏هاى ديدارى و البته پُر طمطراق "شعرسازى" كرده است.
اما در سويى ديگر رويكردى قرار دارد كه هر چند با دريافتى كشف و شهودى سوى پنهان زبان شاعرانه را در سروده‏ها به كار مى‏گيرد اما آن را به حساب »نزديكى به زبان رايج و متداول« مى‏گذارد. اين رويكرد با تقليلِ واژگان به همان جايگاه و مناسبتى كه در زبان »رايج و معيار« بر عهده دارند، بار شاعرانه و منشِ چند وجهى و خودارجاعى و فراتك معنايى آن را ناديده مى‏گيرد و در تحليل‏هايش به نوعى برداشت و استنباط اكمه‏ايستى نزديك مى‏شود. اين رويكرد در تناقضى آشكار و حيرت‏آور با خلاقيت‏هاى شاعرانه‏اش، همانند رويكرد پوزيتيويستى‏قادر به درك و دريافت سوى پنهان زبان شاعرانه و كُنش هنجار گريز و درونىِ آن نمى‏شود و تصور مى‏كند بهره‏گيرى از امكانات واژگانى و موسيقيايىِ زبان هر روزه، ساحَت شعر را به زبان معيار نزديك ساخته است! جالب است كه به رغم تضاد و دشمنى كه اين دو رويكرد (پوزيتيويستى و اكمه ايستى) با هم دارند و در مناسبت‏هاى مختلف، آن را يادآورى مى‏كنند، آنجا كه "سوى پنهان زبان شاعرانه" را در نمى‏يابند به هم مى‏رسند و دست همديگر را بهت‏زده مى‏فشارند! چه بى‏پرده مى‏شود زبان پنجره/ وقتى كه جز درد/ چيزى براى كشيدن بر خاك ندارى./ چه بى‏دليل مى‏شود آفتاب/ وقتى از پس دريا برمى‏آيد/ و تو هنوز خوابى براى رفتن نديده‏اى/ چه بى‏درد مى‏شود جهان / وقتى كه برگ اتفاقى ساده مى‏شود/ تا به خاك مى‏افتد/ پرده را به شكل آه مى‏كشم/7
اين شعر(ظاهرا) به صورتِ زبان هر روزه سروده شده اما صورتِ زبان هر روزه نيست. اسم‏ها و فعل‏ها و ضماير و غيره همگى در جاى خود ايستاده‏اند و عموماً در جمله‏ها همان نقشى را بر عهده گرفته‏اند كه نحو تعيين كرده است. با وجود اين، نحو در اين شعر همچون ملكه‏اى كه در برخى ساختارهاى حكومتى نقشى تشريفاتى داشته و تنها نامِ پر افتخارِ گذشته‏اى دور را حمل مى‏كند، حضورى بى‏كنش، تشريفاتى و زينتى دارد. واژه‏ها نقش بيانى خود را كتمان كرده‏اند و معطوف به كنش درونى و سويه‏هاى پنهان زبان شاعرانه، فراسوى **** نحوى و زبان تك معنايىِ هر روزه حركت مى‏كنند. **** نحوى و زبان هر روزه در مقابل اين شعر، جز آنكه شانه بالا بيندازد و آن را »بى‏معنا« و "مهمل" بخواند حرفى براى گفتن ندارد. در واقع نحوِ حاضر در اين شعر، مغلوب سوى پنهان زبان شاعرانه، از درون شكسته و فرو ريخته و همين است كه در تقابل با زبان هر روزه (و نه نزديكى به آن) نه بى‏معنا بلكه فراتر از معنا شده است...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زندگي‌نامه داستاني حكيم ابوالقاسم فردوسي را محمدرضا سرشار (رهگذر) از روي يك اثر تاجيك پرداخته است كه كاري ارزنده در عرصه نماياندن مفاخر ملي كشورمان است كه بايد از داشتن‌اش به خود بباليم و از او درس زندگي بگيريم. نامه‌هاي برجاي مانده از «ونسان ونگوك» نقاش هلندي كه از روي فقر در خيابانهاي آمستردام مرد. نامه‌هاي علي‌اكبر دهخدا كه در غربت استانبول و سوريه روزهاي تبعيد ستم طاغوتي را در نهايت فلاكت تاب مي‌آوردند هركدام نقاشي جاودانه زمانه جاهلي، غم غربت «نه! گفتني» در هميشه تاريخ ماندگار است. بپذيريم كه حكم اين است» ديگران كاشتند و ما خورديم...» و زندگي فردوسي شاعر شيعي در زير پرتو ماه شيفتگي به خاندان حضرت علي(ع) كه بر دلش تابيده بود هجرانها و حرمانهايش را رقم زدند چرا كه او نتوانست چون فرخي و عنصري و... شاعر، همچون ميمندي سياست‌مدار يا فقهي سست‌عنصري چون محمشاد به انكار ايمان برآيد و موقعيت و جاه و مال بيابد.
كتاب «شب‌گرفتن ماه» زندگي‌نامه داستاني حكيم ابوالقاسم فردوسي تلخيص، گردانيده و در مواردي درواقع بازپردازي محمدرضا سرشار (رهگذر) داستان‌نويس، ابعاد مختلفي از پايداري بر سر ايمان، رنجنامه زندگي يك ا‌َب‍َرشاعر و سخن‌سرا، كسي كه فراتر از منطقهاي دم دستي ثابت كرد كه مي‌توان هم دوستدار ائمه اطهار بود و هم يك ميهن‌دوست غمخوار هم‌ميهنان. نگاه زندگي‌نامه‌نويسي، نگاه تاريخي، نگاه داستاني و چند منظر ديگر در اين كتاب در كنار هم، ممزوج هم بر روي صفحه‌هاي سفيد كاغذ جان گرفته‌اند. اما وجه بارز نثر و محتوا بر كفة نگاه داستان‌نويسي محمدرضا سرشار سنگيني مي‌كند كه نوجوانان و جوانان را به‌عنوان مخاطبان سي ساله آثارش به خوبي مي‌شناسد. بر اين مبنا كه نگاه عاطفي چيره بر نگاه تاريخي اغلب سرد و ساكن مرسوم از اين نوع ادبي به كار رفته است.
در لابلاي سطور، خواننده جواني خود را با فردوسي در محيطي پاك در دل طبيعت در دهي كوچك به نام «باژ» از توابع توس آغاز مي‌كند. با او به تاريخ پيش از سلطه غزنويان و ديگر تركان وحشي استيلا يافته بر ايران قرن سوم هجري در خود مشاهده مي‌كند. خواننده با رازها و رنجهاي به بار نشسته از تولد تا بلوغ و بر شدن از ميراي را لحظه به لحظه دروني شده در خود مشاهده مي‌كند. فصلهاي كوتاه با نثر روان در خواننده اين حس را برمي‌انگيزد فرزانگي خود را در حيات فردوسي بيدار كند و حكيم درويش عبا بر دوش را در قامت نادرترين و تكرارناپذيرترين فرزند تاريخ و حماسه‌سرايي حيات نويافته ببيند. دوست داشته باشد قهرمانش از دام سلطان برجهد. بتازد و شب هنگام چون ماهتاب بتابد. تا با نور دانش و تجربه‌هاي اصيل روشنايي بخشد.
كار نگارش اين كتاب شيرين و شيوا عملي در طول كار خود حكيم فردوسي است. اين اثر، چيزي نيست مگر ذره ذره فردوسي را زيستن، شرايط زندگي و زماني او را پرداختن تا رساندن به كتابي به نام «شب گرفتن ماه»؛ كه بايد به نام يك ايراني و شيعه دوازده امامي، آن را بارها خواند، غمگين شد، فرياد فروخورده بركشيد، در دل لرزيد، و دانست آنچه به رسم ميراث نياكان به دستمان رسيده، با چه قيمتي بوده است.
به رغم اينكه با عناوين ويژه‌نامه، درآمد، پژوهش در احوال و روزگار و... چه ايراني و چه خارجي از فردوسي و درباره فردوسي خوانده‌ايم، شيريني اين بيان در «شب گرفتن ماه» حديثي ديگر است. آنچه در سطور بالا مورد تأكيد قرار داده شد كه كار پرداختن «شب گرفتن ماه» در سنج و سامانه كار خود حكيم فردوسي است بياني از سر شور عاطفي و ذوق‌زدگي كودكانه نيست. كافي است به ياد بياوريم عظمت كار و منزلت شخص حكيم فردوسي كه يك دهه بعد از انقلاب به ورطه فراموشي سپرده شد و در دهة دوم به چالش نثري كه شاملو به راه انداخته بود دچار گشته بود. اين كتاب («شب گرفتن ماه» چاپ اول 1377 و چاپ دوم 79) بعد از آنكه حريفان دغا ـ از لوس‌آنجلس‌نشينان و معركه داغ نگه‌دارندگان در سالهاي 69ـ70 يعني گروه شبه‌روشنفكري پيرامون مجله آدينه داشتند و چنان در بوقها دميدند كه سرها را به درد آوردند، منتشر شده است. يعني قاطع‌ترين و گوياترين جواب به آنهايي كه به هر دو دليل مردم را از معمار ادبيات فارسي محروم كرده بودند.
در آدينه شماره 72، مردادماه سال 71 (مصاحبه در زمستان 70 انجام گرفته بوده است) در پاسخ سؤالهايي با شاملو مطرح مي‌كنند. ازجمله: «سخنراني شما دربارة جعل در تاريخ بازتاب گسترده‌اي پيدا كرده است و به‌ويژه آن بخشي كه به موضوع ضحاك و كاوه پرداخته بوديد بحثهاي گوناگوني را برانگيخت. گروهي بر‌آنند كه بررسي اسطوره و تاريخ دو شيوة متفاوت مي‌طلبد و گروهي هم انتقاد از فردوسي را حمله به فرهنگ ملي تلقي كردند. به نظر شما روشنفكر معاصر با نگاهي متناسب زمانه چگونه بايد ارزشها و ضدارزشها كساني چون فردوسي را بسنجد و با چه معيارهايي بايد به درك درستي از تاريخ دست يابد؟»
شاملو وابهايي چنان سفسطه‌گرانه و چندپهلو مي‌دهد كه گويي آن‌همه جنجال و جسارت به مقدسات ملي و فرهنگي، جنجالي از روي تنوع‌طلبي و تفريح بوده است. او مي‌گويد: «فردوسي آقا؟ فردوسي؟ اي‌واي! به فرهنگ عزيز و مقدس ملي، به شناسنامه ملتي چنين و چنان از طرف شخص معلوم‌الحالي كه دشمن هر چيز ايراني است حمله شد! وقتي قرار نيست معلوم باشد چي مقدس است و چي مقدس نيست، اتهام «توهين به مقدسات» در يك كلام «پرونده‌سازي» است.»
شاملو ادامه جواب را به سوالها تبديل كرده، به محاكمه بوستان «باب هشتم» و مثنوي «مرد هوشمند» مي‌كشاند. فراموش نكنيم كه شاملو هم به تنهايي از دانشگاه بركلي آمريكا مبادرت به آن جسارت نورزيده بود. اشخاصي چون علي پاشايي، عبدالعلي دستغيب و دكتر در سنگ نوشته‌شناسي... او را همراهي مي‌كردند. جالب توجه است در همان ماهها و سالها مذاكرات هياتهايي سياسي ايران و عراق تحت سرپرستي سازمان ملل بر اجراي قطعنامه 598 سازمان ملل در جريان بود. آقاي ملكي از وزارت امور خارجه كه در ميان هيأت ايراني بوده است در خاطرات خود با ويژه‌نامه همشهري تابستان سال 81 مي‌گويد: «گفت‌ووي طرفين خطاب به دبير كل سازمان ملل بيان مي‌شد. طارق عزيز سرپرست هيأت عراقي با ادعا بر روي عربي بودن شط‌العرب، رودخانه مرزي تأكيد داشت. وقتي جواب ما را كه رودخانه ايراني است و نامش اروندرود است شنيد، يكه خورد. و ما با خواندن بيتي از شاهنامه فردوسي آن را اثبات كرديم و...»
به محتواي كتاب «شب گرفتن ماه» و نثر و تمهيدهاي داستاني صورت‌گرفته در آن بپردازيم. پيش از هر نوع تقسيم‌بندي به وجه داستاني تاريخ نگاشت شخصيتي بپردازيم كه نمونه‌هايي مشابه آن، در احوال بزرگان و مفاخر ملي و اسلامي زيادي در طي سالهاي گذشته چاپ و به بازار نشر عرضه شده است. ويژگيهاي خاص و مزيت برتر آن از نظر داستاني و تاريخي، هردو است. اين مهم از آنجا ناشي مي‌شود كه گرداننده و تلخيص‌گر و در مواردي بازپرداز اين اثر، سالها در آفرينش اين نوع ادبي كوشيده و با ممارستهاي فراوان، تجارب گرانسنگي به دست آورده است. وي داستان زندگي پيامبر اسلام(ص) را در چندين جلد براي گروههاي سني حدود پانزده سال نوشته و به بازار نشر روانه كرده است. همچنين رمان دوجلدي «آنك آن يتيم نظركرده» كه شامل حدود دويست سال تاريخ مكه و مدينه پيش و پس از تولد پيامبر اكرم را در سه نسل متوالي مي‌شود با مهارت و توانايي ويژه نوشته و به بازار نشر ارائه كرده است. همه اين ممارستها و با چندين ده كتابهاي داستان ويژه نوجوانان و مجموعه داستانهاي بزرگسالان، پشتوانه كاري او بوده است.
در مقام مقايسه اين كتاب با ديگر كتابهاي داخلي و خارجي داستان «صدرالمتأهلين كه به زندگي و افكار و انديشه‌هاي ملاصدراي شيرازي مي‌پردازد و در داستانهاي ترجمه‌شده «سه آهنگساز» اثر رومن رولان با ترجمه محمد قاضي قابل قياس و همسنگ است. مطالعه اين كتاب مي‌تواند سرمشق خوبي براي آن دسته از نويسندگان جوان و كم‌مهارت باشد كه زندگي‌نامه‌نويسي شهدا و مفاخر اسلامي و ملي را موضوع كار خود قرار مي‌دهند.
در زندگي داستاني شخصيت تاريخي، زماني نويسنده موفق است كه بتواند خواننده را با شخصيت مورد توجه كانوني با همه ويژگيهاي زماني و مكاني‌اش همراه سازد. همذات‌پنداري حاصل شده در صفحه‌هاي اوليه كتاب براي خواننده، پيگيري كل كتاب را با همه تأثيراتش ـ از روحي و عقلي ـ باعث مي‌شود. «شب گرفتن ماه» با فصل‌بنديهاي كوتاه و با نثر پالوده و روان، كنجكاوي و علاقه‌مندي به اينكه «بر سر فردوسي چه مي‌آيد» را تحريك مي‌كند. فصل‌بنديهاي كوتاه در ميان نويسندگان، بيش از همه در آثار داستاني تولستوي بزرگ ديده مي‌ِود كه سرعت حركت و انتقال از صحنه‌اي به صحنه‌اي ديگر را شتاب مي‌بخشد. اين هم يكي ازم واردي است كه براي خوانندگان جوان و تازه‌كار كه شوق نويسندگي هم دارند مي‌تواند مثمر ثمر گردد.
تنظيم حوادث زندگي شخصيت اول بر محور زير و بم و فراز و فرود، چنان‌كه موسيقي با نتهايي از آن‌همه نوايي خلق مي‌كند، است.
يك ويژگي كتاب «شب گرفتن ماه» از آنجاست كه به دور از كسالت‌آوري كتابهاي تاريخي نگارش يافته است. از اينجاست كه نويسنده و در پس پشت دنياي داستاني مي‌ايستد. گويي فيلمي خوش‌ساخت فردوسي قهرمان را از سستي و بلنديها مي‌گذراند. ضعفهاي نوعي آدمي داشتن از قبيل وابستگي «خويشاوند، وابستگي به نعمات زندگي، شادي و غم داشتن و نمايش آن در فصلهاي مختلف، باعث مي‌شود هركسي آن را باور مي‌كند.
فراز و فرود زندگي شخصيتي فردوسي هم بسيار بوده است. نقش زن فردوسي «فاطمه بانو» يار و غمخوار و وفادارش، بسيار روشن و ملموس، با مهربانيها و روشن‌بينيهاي بارز او همراه است. همچنين پسرش هوشنگ، با سبك‌سريهايش يك‌بار ديگر اين حقيقت را به محك تجربه مي‌زند كه نبوغ ژنتيك نيست. نبوغ به‌طور كلي و در خصوص فردوسي بسيار بارز مؤيد اين ضرب‌المثل چيني است كه در پس هر لحظه موفقيت، هزاران تمرين و بردباري نهفته است. بودن مشاوري همچون ابودولف كه اشعار شاعر را با صدايي رسا مي‌خواند نمونه نوعي است كه دون كيشوت هجو شده آن را به نمايش مي‌گذارد. فردوسي در باغ كوچك خود و در اتاق كارش سالهاي سال به باز پيرايي آثار شفاهي، شاهنامه منصوري و دقيقي و هر آنچه سينه به سينه از نسلهاي پيشين منتقل شده بود مي‌پردازد. نسخه كامل بعد از سي و ند سال ممارست ممتد به دست مي‌آيد. گرچه داستانهاي مستقل شاهنامه هريك بعد از به نظم كشيده شدن، نقل محافل و مجالس مي‌شدند.
اين حقيقت را بايد پذيرفت كه در دوره‌هاي قبل از رنسانس در اروپا و مشروطيت در ايران، نويسنده يا شاعر يا هر هنرمند ديگر، محكوم به اين بود كه يا در دربار پادشاهان باشد يا به نحوي با مراكز ديني هر جامعه‌اي مرتبط باشد. همين مرتبط بودن هم به‌طور معمول سر به يك مركزيت مي‌برد كه همانا مراكز ديني و حكومتي در عرض هم و يا با هم بودند. در ايران قرن سوم هجري كه غزنويان خود را حكومت ديني مي‌دانستند اين د مركز يكي بود. اين نوع مركزيت در تمدنهاي آن روزگاران، يعني در روم و يونان هم به همان شكل بوده است. تضاد حل‌نشدني بين فردوسي و حكومت مركزي يا حكومتهاي كوچك‌تر ايالتي وابسته هم، از آنجا ناشي مي‌شد كه او شاعر شيعي معتقدي بود، و حكومت مركزي ايالتهاي پيراموني، همه در اختيار تركان سني مذهب بود. از آنجايي كه فردوسي هم هرگز برخلاف اعتقاد خود و او به ظاهر و از روي تقيه تن در نمي‌داد، مشكل همچنان پابرجا بود و تشديد مي‌شد.
هر هنرمند و شاعري ناگزير از نشر آثار و انديشه خود است، و فردوسي هم ناچار به دنبال كوچك‌ترين روزنه‌ها بود كه بتواند با امكانات يكي از امرا و سلاطين، به خواسته مادي و معنوي‌اش برسد. ديگر شاعران معاصر هم از سر چاكرمنشي از يك سو و هم سلوك بودن با حكومتها از سوي ديگر، مشكلات چندگانه فردوسي را نداشتند. نوع اشعار فرخي و عنصري كه بيشتر شامل مدايح بود تضادي بين آنها و غزنويان به وجود نمي‌آورد. درحالي‌كه فردوسي به‌رغم داشتن استقلال رأي و همدردي با مردم رعيت و شيعه بودن، در عرصه شعر و سخن هم به جنگ زمانه‌اش رفته بود. او با شاهنامه‌اش به جنگ تفرعن و برتري‌طلبي نژادي اعراب برخاسته بود. خوب و بد شاهان و پهلوانان را با برترين نظم بيان كرده، به نصيحت حاكمان پرداخته بود.
كتاب ««شب گرفتن ماه» يك كتاب تاريخي است. به دليل آنكه آنچه بر فردوسي و مردمان شيعي مي‌رفت و خراجهاي سنگين حكومتي، چپاولهاي وحشيانه و... ، همه در تاريخ و آثار تاريخي ثبت شده است. اما كتاب داستاني است. از اين منظر كه عالم دروني فردوسي و رقباي چشم‌تنگ او را هم برملا مي‌سازد. داستاني است كه تعليقهاي لازم را با محوريت عشق و مرگ، به تناوب به كار برده است. پردامنه است و فردوسي را در ظرف زماني و مكاني دوران او به نمايش درمي‌آورد. با او سفرهايي به هرات، عراق، غزني، كابل، آمل و توس شروع مي‌كند و به پايان مي‌رساند. داستاني است از اين منظر كه همچون نويسندگان مدرن و سينماگران صاحب مؤلفه‌هاي جهاني، ماجرا را از اتاق كار فردوسي در باغش آغاز و بعد از حدود چهل سال،‌در همان اتاق پايان مي‌دهد. حاشيه پردامنه‌اي از زندگي نزديكان فردوسي را در بر مي‌گيرد و در آن دختر و پسر فردوسي از جواني به ازدواج و بچه‌دار شدن و باليدن مي‌رسند. شخصيتهاي خوش‌طينت نظير اسفراييني وزير، اسماعيل صحاف، ماهك مشاور پدر محمود غزنوي، ابودولف و پسرخوانده‌اش بابك و... با رفتار و كردارهاي مثبت خود ظهور مي‌يابند. شخصيتهاي جاه‌طلبي چون ميمندي به وزارت رسيده، از جاسوسي كردن محمشاد فقيه نان به نرخ روز خور، ملاگرگاني كه ايمانش به بهانه بند است و دهها فرد ديگر را با منشهاي رياكارانه‌شان مي‌نماياند. داراي خط دراماتيك گريزناپذير از كميت شاعر صرف بودن به كيفيت شاعر همه عالمها و آدمها شدن است.
تنش از زماني شروع مي‌ِود كه فردوسي با شاهنامه‌اش خواهان انقلابي در فرهنگ و ادبيات مي‌شود. پس قانون جبر دراماتيك گريزناپذيري بايد انجام پذيرد. ديگر كشتن، تبعيد كردن، خوار كردن، كم‌التفاتي كردن ميمنديهاي وزير، ملك‌الشعراي عنصري، استبداد رأي سلطان محمود، نمي‌تواند فردوسي شاهنامه‌دار را به دهقاني چون هزاران دهقان در توس يا در هر كجاي ايران برگردانند. نيروها در كيفيت به برابري نسبي رسيده‌اند. نام فردوسي در مقابل نام سلطان محمود جِرم دارد، و چون جِرم دارد، ج‍ُرم هم دارد. چنان‌كه مي‌بينيم نواده حاكم طبرستان در آمل پول نوشته‌هاي آخرين فردوسي را مي‌پردازد اما آن نوشته‌ها را به آتش هم مي‌سپارد.
در همه سفرها و سالها؛ فردوسي را همچون غزالي با تاج شاخي از زيبايي و فر‌ّ و شكوه ـ شاهنامه ـ كه آلت قتاله‌اش نيز هست و سرانجام سر او را در دام شاخه‌هاي جنگل جلادان گرفتار مي‌سازد، به تماشا مي‌نشينيم. گويي بايد سالها مي‌گذشت تا از تبار سخن و انديشه و فرياد، خواجه حافظ شيراز شرح حالش را بسرايد: «بلبلي برگ گلي خوشرنگ در منقار داشت / وندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هاي زار داشت / گفتمش در حين وصل اين ناله و فرياد يست / گفت ما را جلوة معشوق در اين كار داشت.»
با اين‌همه احوالي كه برشمرديم بازنمايي فردوسي در آن شرايط زماني در اين زمان، خود كاري بزرگ است. آن‌همه مظلوميت بالتبع از روي معصوميت، مي‌تواند در هر زمان و مكان، براي مردمي با هر زبان و مليت متأثركننده باشد.
در شيوه روايت داستان زندگي فردوسي و جان يافتن افسانه‌ها و اسطوره‌ها، به دست او گويي گوش تراژيك زمانه هم آنها را مي‌شنيد و جنگهايي را مي‌ساخت كه در آن نه لشكريان فريدون و كاوه بر ضح‍ّاك ماردوش پيروز مي‌شدند، بلكه پيرمرد سراينده، به كارزار تنظيمي مثالي براي خود در واقعيت پيش روي، تن مي‌داد. مهرگان را به مردمان تيسفون درس مي‌داد و ابوصالح حاكم بر اطراف فرارود تحسينش مي‌كرد. اميراني آزاده همچون اميرحسين قتيب منتش را داشتند و حسودان كينه‌هاي حقارت دلشان را تسلي مي‌دادند.
سفر بزرگ فردوسي زماني آغاز شد كه او به همراه ابودولف نق‍ّال اشعارش و بابك پسرخوانده‌اش با قافله بازرگاني خراساني به سوي غزني، جايي كه سلطان محمود شاه‌كلي امپراطوري پايتخت خود را قرار داده بود پيش آمد. ديدار فردوسي هنگام گذر از هر منزلي، در شهرها و روستاهاي بين راه، با دوستدارانش، به ترويج شاهنامه و ناموري خودش مي‌انجاميد. دستاوردهاي فردوسي حاكماني چون «آلتون تاش» حاكم هرات را به وحشت مي‌انداخت و كساني چون عنصري ملك‌الشعرا از حضور او وحشت داشتند. آنان مي‌دانستند در صورت موفقيت فردوسي ـ چنان‌كه در مناظره هم نمايان شد ـ هيچ‌كدام ياراي مقابله با او را در عالم ادب و سخن ندارند. پس دست به نيرنگها زدند و خاطر حاكمان مكدر را سياه‌تر هم كردند. اتهامهاي ناروا، از هرچه كه مي‌توانست به حذف حريف انجامد بر او باريدن گرفت. رافضي، دهري، قرمطي، اسماعيلي و... اتهامهاي او بودند.
در غزني فردوسي در منزل منشوري ساكن مي‌شود. نسخه‌اي از شاهنامه در اختيار عنصري و نسخه‌اي تقديم شده به سلطان محمود در دست او قرار مي‌گيرد. اقبال شاعر بر آن بوده است تا در هجرت بزرگش، همه دوستدارانش، از اسفرايين وزير گرفته تا اميرحسيني قتيب و ديگران، از با نيرنگ نيرنگ‌بازان از سمتها و بر كنار و امكانات و اختيارهايشان سلب و به زندان محكوم شوند و اموالشان به تاراج سخن‌چينان و سلطان برود. اما فردوسي كه در شاهنامه شصت هزار بيتي‌اش ستايشگر راستي و نيكي و بهروزي و بديني براي زمان خود و آيندگان بود، نمي‌توانست عالم بي‌عمل باشد. پس به‌رغم احتمال زير آزار قرار گرفتنها به ديدار اسفراييني در زندان رفت و از ميمندي تقاضاي ديدار حسين قتيب را كرد. و همان ادب به جاي آوردنها هم با عنوان دست داشتن در دسيسه‌ها با منصوبين سلطان محمود، اتهامي بر اتهامهاي پيشي ناو افزود، ميمندي وزير شده به جاي اسفراييني با مفتي دربار و بدگوييهاي شاعراني چون عسجدي و فرخي و عنصري دست به دست هم دادند تا سرانجام سلطان محمود با تكيه بر اتهامي ديگر كه فردوسي بيست هزار درم او را نپذيرفته بود حكم به دستگيري و به زير پاي پيلها انداختنش را مي‌دهد. فردوسي توسط پسر ماهك از حكم داده شده آگاه مي‌شود و سالي را در منازل دوستدارانش در اختفا به سر مي‌برد. در غياب او نامزد بابك را به ازدواج كس ديگري درمي‌آورند. فاطمه بانو، زن فردوسي، با غم دوري پيرمرد، در بستر بيماري مي‌ميرد. فردوسي را پس از اقامت كوتاه در منزل به طبرستان مي‌برند تا خارج از حوزه حكومتي مستقيم سلطان محمود در امان بماند. سلطان هم به تاراجهاي پياپي در هندوستان مي‌پردازد. زماني كه فردوسي به خانه‌اش برمي‌گردد تا در آن خانه بميرد، حسنك وزير حماقت سلطان محمود را در محكوم كردن فردوسي به او يادآوري مي‌كند. حكم آزادي و دلجويي سلطان، همراه با چهل هزار دينار براي فردوسي به وسيله فرستادگان سلطان محمود به توس مي‌رسد كه حكيم فردوسي مدتي پيش با دنيا و دنياداران خداحافظي كرده بود. آخوندهاي درباري كه همچنان در آن آگاهي بودند كه فردوسي از طرف سلطان مغضوب است، اجازة دفن جسد او را در گورستان نمي‌دهند. منيژه، دختر فردوسي، و ديگر دوستداران شاعر، جسد او را در اتاق كارش به خاك پذيرنده مي‌سپارند. منيژه از گرفتن چهر هزار دينار طلا امتناع مي‌كند. حاكم بعد از گرفتن اجازه از دربار سلطان محمود، آن پول را به مصرف ساختمان كاروانسرايي مي‌رساند.
«شب گرفتن ماه»، شب تاريكي بعد از فردوسي سر مي‌رسد. اما دنيا به كام ميمندي و سلطان محمود هم شيرين نمي‌ماند، و هريك از آنان در خواري و خفت پيان عمري در اين دنيا فرو مي‌روند. نفرين ابدي را در دنيا به جان مي‌خرند و نفرين حكيم، چنان‌كه سروده بد: «اگر باشد اين گفته‌ها ناصواب / بسوزان به آتش، بشويش به آب / گذشتم ايا سر در نيك راي / از اين داوري، تا به ديگر سراي / رسد لطف يزدان به فرياد من / ستاند به محشر، ازو داد من» به وديعه، براي دنياي بقايشان مي‌ماند. و زمان تأييد مي‌كند كه فردوسي در ارزيابي‌اش اشتباه نكرده بود كه گفته بود: «بقاهاي آباد گردد خراب / ز باران و از تابش آفتاب / پي افكندم از نظم، كاخي بلند / كه از باد و بران نيابد گزند / بسي رنج بردم بدين سال سي / عجم زنده كردم بدين پارسي / نميرم از اين پس، كه من زنده‌ام / كه تخم سخن را پراكنده‌ام.»
در پايان به بيان توصيفي و تصوير كردن برخي حركتهاي فيزيكي در شاهنامه، يكي بعد از ديگري، آنچنان كه بعدها ميكل‌آنژ در كارهاي حجم و پلاستيك خود در تنديس پرداخت، مي‌پردازيم: «كمان را بماليد رستم به جنگ / بغر‌ّيد مانند غر‌ّان پلنگ / پس آنگه به بند كمر در جنگ / كزين كرد يك چوبه تير خدنگ / خدنگي برآورد پيكان، چو آب / نهاده بر چار پر‌ّ عقاب / بماليد چاچي كمان را به دست / به چرم گوزن اندر آورد شست / ستون كرد چپ را، وهم كرد راست / خروش از خم چرخ چاچي بخاست / چون پيكان ببوسيد انگشت روي / گذر كرد از مهرة پشت اوي / چ زد تير بر سينة اشكبوس / سپهر از زمان دست او داد بوس.»
گويي تصويرهاي نوشته، ترسيم‌كننده عمل كارگردان و هنرپيشگان است. ضمن ياد خوش شادروان فردوسي به فراهم‌آورندگان داستان زندگي او هم بايد آفرين گفت كه در نماياندن مهم‌ترين چهره ادبي ايران زمين كوشيده‌اند.
 

esfandiyar2002

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 آپریل 2004
نوشته‌ها
8,484
لایک‌ها
7
محل سکونت
TABRIZ
خبرگزاري فارس: يك نويسنده مذهبي گفت: متأسفانه در ادبيات در حق زنان كوتاهي شده و به آنها كمتر اشاره شده است.


محمدرضا پور وهاب درگفت وگو با فارس اظهارداشت: جايگاه زن در اسلام بسيار درخشان بوده به طوري كه حضرت خديجه، فاطمه و زينب به عنوان سرشناس ترين زنان بدو اسلام الگويي براي تمامي زنان هستند.
اين نويسنده مذهبي به بردباري هاي حضرت فاطمه (س) اشاره كرد و گفت: صبوري اين حضرت كمتر مورد توجه قرار گرفته به طوري كه تاريخ نويسان نيز به اين مسئله كمتر توجه داشته اند.
وي اظهارداشت: حضرت زينب نيز به عنوان يك زن صبور و استوار در اسلام شناخته شده‌اند كه با بيان شيواي خود مردم را نسبت اعمال دژخيمان زمانه آگاه كردند.
محدرضا پوروهاب افزود: در دوران پيامبر(ص) زنان در جنگها پشتيباني مي كردند و در لحظات خطرناك شمشير به دست مي گرفتند و مي جنگيدند.
وي اظهار داشت: امروزه نيز در جامعه ما زن‌هايي هستند كه راه حضرت خديجه، زهرا و زينب را مي‌روند و فرزندان خوبي را تربيت مي‌كنند.
اين نويسنده ادامه داد: متأسفانه در ادبيات ما در حق زنان كوتاهي شده و به آنها كمتر اشاره شده است.
پوروهاب افزود: بايد توجه داشت كه افرادي كه به نقاط رفيع رسيدند زنان خوبي داشتند چرا اگر صبوري و همياري زنان آنها نبود اين افراد به درجات عالي نمي‌رسيدند.
 

esfandiyar2002

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 آپریل 2004
نوشته‌ها
8,484
لایک‌ها
7
محل سکونت
TABRIZ
اگر امروز رمان چندجلدي خلق نمي‌شود، به اين دليل است كه نويسنده به حوصله خواننده امروز اشراف يافته است.

فتح‌الله بي‌نياز با بيان اين مطلب در گفت‌وگو با خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، عنوان كرد: خواننده امروز ديگر مانند گذشته چندان حوصله ندارد و نوع زندگي‌اش به گونه‌اي شده كه دوست دارد بيش‌ترين اطلاعات را در كم‌ترين حجم دريافت كند؛ به اين دليل است كه بسياري از چيزها امروز به صورت فشرده درآمده‌اند.

وي افزود: از طرف ديگر زندگي مردم امروز به گونه‌اي شده كه دوست دارند اطلاعات را از طريق تصوير و صوت دريافت كنند، به اين دليل ما گردشي را از آثار نوشتاري به تصوير و صوت داشته‌ايم كه اين دو در واقع كتاب را به عقب رانده‌اند.

بي‌نياز يكي ديگر از دلايلي را كه امروز به نسبت گذشته رمان حجيم كم‌تر خلق مي‌شود، كم‌تر استفاده كردن نويسنده از توصيف دانست و ادامه داد: نويسنده قبلا توصيفي مي‌نوشت، اما امروز اين توصيفات در نئورئاليست‌ها ديگر ورافتاده و خيلي از شخصيت‌ها و فضاها ديگر توصيف نمي‌شوند؛ بلكه نويسنده تنها دو يا سه مولفه رفتاري يا مولفه‌ براي توصيف فضا مي‌دهد و ديگر مانند گذشته از توصيفات طولاني استفاده نمي‌كند، به اين دليل بسياري از شخصيت‌هايي كه در رمان‌هاي امروز وجود دارند، در رمان‌هاي قبلي ديد‌ه‌ايم و نويسنده ديگر لازم نيست دوباره به توصيف شخصيت آن‌ها بپردازد و به دادن تنها چند شاخصه اكتفا مي‌كند.

او با بيان اين مطلب كه نويسنده امروز حتا ديگر به سبك نويسندگاني چون ولاديمير ناباكوف و جوزف كنراد فضاسازي نمي‌كند، اظهار داشت: وقتي اين موارد را در كنار هم مي‌گذاريم، طبيعي خواهد بود كه ديگر رمان بلند خلق نشود. داستان‌نويس امروز سعي مي‌كند با توجه قصه، موقعيت زماني و نوع روايت، از ابزاري استفاده كند كه همنشيني منطقي و دلنشيني ميان آن‌ها برقرار شود و در موجزترين شكل ممكن داستانش را بنويسد.

اين داستان‌نويس با اعتقاد بر اين‌كه نه تنها در ايران، بلكه در دنيا نيز داستا‌ن‌ها رو به اختصار رفته‌اند، يادآور شد: اين موضوع عوامل زيادي دارد كه به برخي از آن‌ها اشاره كردم. علاوه بر اين‌ها سرعت زندگي امروز و حوادث در خلق رمان تاثير زيادي دارد، چرا كه ممكن است در لحظه‌اي كه نويسنده‌اي رماني را در جايي خلق مي‌كند، در جايي ديگر، نويسنده ديگري برشي از زندگي همان شخصيت يا فضا را بنويسد.

وي با اشاره به حرفه‌يي نبودن نويسندگي در ايران، متذكر شد: نويسنده امروز مجبور است دو يا سه جا كار كند تا چرخ زندگي‌اش بچرخد؛ چطور مي‌تواند بنشيند و رماني بلند خلق كند كه حتا نمي‌داند اصلا چاپ خواهد شد يا نه.

او البته موضوع مميزي و اطمينان نداشتن نويسنده از چاپ شدن اثرش را در خلق نشدن رمان چندجلدي در اين سال‌ها چندان دخيل ندانست و توضيح داد: در دنيا كه موضوع سانسور چندان مطرح نيست و آن‌ها اطمينان دارند اثرشان چاپ مي‌شود، چرا رمان بلند خلق نمي‌شود؟ زيرا نويسنده احتياط به خرج مي‌دهد؛ او از ميزان حوصله خواننده‌اش اطلاع دارد و به اين دليل محتاطانه عمل مي‌كند.

بي‌نياز در پايان گفت: زندگي بشر امروز با نوعي تعجيل و شتاب‌زدگي همراه است و اين موضوع نويسنده را ناگزير به مختصرگويي كرده است.
 

esfandiyar2002

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 آپریل 2004
نوشته‌ها
8,484
لایک‌ها
7
محل سکونت
TABRIZ
يكصد و يك سال پيش مصادف با ‪ ۳۱‬خردادماه ‪ ۲۱) ۱۲۸۴‬ژوئن ‪" (۱۹۰۵‬ژان پل سارتر" فيلسوف و نويسنده فرانسوي و بنيانگذار فلسفه اگزيستانسياليسم در پاريس متولد شد.

وي، در دوران تحصيل در مدرسه ابتدايي و متوسطه شاگردي كوشا، ايرادگير و ديرباور بود.

سارتر در سال ‪ ۱۹۳۰‬در رشته فلسفه از دانشگاه پاريس فارغ التحصيل شد و در دبيرستانهاي "لوهاور" و "ليون" مشغول تدريس فلسفه شد.

او پس از چندي براي تكميل بررسي‌هاي فلسفي خود رهسپار آلمان شد و از نظرات فلاسفه بزرگي چون هايدگر و هوسرل آگاه شد و مجددا به پاريس بازگشت.

سارتر در سال ‪ ۱۹۳۶‬چند مقاله در تشريح عقايد خود نوشت كه در كتابي به نام "تخيل" جمع‌آوري شد.

كتاب "تهوع" از ديگر آثار سارتر به شمار مي‌رود كه در سال ‪ ۱۹۳۸‬چنان رواجي يافت كه منتقدان، انتشار آن را مهمترين واقعه ادبي سال شمردند.

اين كتاب حاوي سرگذشت و انديشه‌هاي مردي به نام "آنتوان روكانتن" است كه در جستجوي علت و هدف وجود خويشتن است.

سارتر در سال ‪ ۱۸۳۸‬توسط نازيها بازداشت و به مدت ‪ ۹‬ماه زنداني شد، زندگي در اين زندان او را به نوشتن نمايشنامه واداشت و اولين نمايشنامه او براي تقويت و تهييج روحيه هم‌زنداني هايش به رشته تحرير در آمد.

او پس از آزادي از زندان همكاري خود را به صورت پنهاني با نهضت مقاومت ملي فرانسه آغاز كرد و با قلم موثر خود به نبرد با رژيم هيتلر و حكومت فرانسه كه دست نشانده آلمانها بود پرداخت.

در سال ‪ ۱۹۴۳‬نمايشنامه‌اي به نام "مگسها" نوشت كه در آن نازيسم را به شدت مورد حمله قرار داد.

"هستي و نيستي"، "مرده‌هاي بي‌كفن"، "جلسه سري" و "روسپي محترم" از ديگر آثار سارتر به شمار مي‌رود.

در سال ‪ ۱۹۴۸‬واتيكان تمام آثار ژان پل سارتر را گمراه‌كننده و ممنوعه خواند، اما سارتر به اين مساله توجه نكرد و آثار متعدد ديگري را منتشر كرد.

سارتر دنيايي خاص خود را آفريد، شهرت و رواج آثار او به ويژه بعد از جنگ به درجه‌اي رسيد كه هر روز در روزنامه يا مجله‌اي خبري مطلبي از او منتشر مي‌شد.

مجله "دوران جديد" كه سارتر بعد از جنگ منتشر كرد، گروهي از نويسندگان را كه با آثار او انس و الفت داشتند، پيرامونش گردآورد.

سارتر در سال ‪ ۱۹۶۴‬موفق به دريافت جايزه ادبي نوبل شد اما آن را نپذيرفت.

سارتر در بخشي از نوشته‌هايش مي‌گويد: آنچه من از زندگي دارم اين است كه فقط زنده‌ام و اين امتياز خسته‌كننده‌اي است و بشر نبايد در اين گيتي جز به خود اتكا كند، او تنها و بي‌كس و سرگردان است و سرنوشتي جز آنچه خود به وجود آورده برايش وجود ندارد.

سارتر در آثار خويش كه مي‌توان آن را در زمره روشن‌ترين و جاندارترين اثرات ادبي و فلسفي قرن به شمار آورد، نقش دنياي جديد را با تمام جراحات و آلام آن نقاشي مي‌كند و در كتاب سه جلدي "راه‌هاي آزادي" خود قهرماناني را روي صحنه مي‌آورد كه با رفتار و گفتارشان مرتكب كارهاي ناپسند مي‌شوند.

"كلمات"، "ديوار" و "جنگ در كوبا"از ديگر آثار ادبي اين نويسنده مشهور فرانسوي است.

ژان پل سارتر سرانجام در سال ‪ ۱۹۸۰‬ميلادي پس از ‪ ۷۵‬سال زندگي درگذشت.
 

esfandiyar2002

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 آپریل 2004
نوشته‌ها
8,484
لایک‌ها
7
محل سکونت
TABRIZ
تركيه قرار است در نمايشگاه بين‌المللي كتاب فرانكفورت در سال ‪۲۰۰۸‬ ميهمان شود.

خبرگزاري آلماني "د.پ.آ." روز پنجشنبه به نقل از "توماس مينكوس" سخنگوي نمايشگاه كتاب فرانكفورت گزارش داد كه پيش بيني مي‌شود به زودي قراردادي با تركيه در اين زمينه منعقد شود.

اين در حالي است كه "اورهان پاموك" نويسنده ترك نيز در سال گذشته ميلادي جايزه صلح كتابفروشان آلمان را كه در حاشيه نمايشگاه بين‌المللي كتاب فرانكفورت را دريافت كرد.

هند كشور ميهمان سال جاري نمايشگاه كتاب فرانكفورت و ايالت كاتالونياي اسپانيا ميهمان سال آينده (‪ (۲۰۰۷‬ميلادي اين نمايشگاه خواهند بود.

نمايشگاه بين‌المللي كتاب فرانكفورت ماه اكتبر هر سال در اين شهر برگزار مي‌شود.
 

esfandiyar2002

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 آپریل 2004
نوشته‌ها
8,484
لایک‌ها
7
محل سکونت
TABRIZ
مجموعه‌ي اشعار» نادر نادرپور به‌چاپ سوم مي‌رسد. به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين مجموعه‌ي هزارصفحه‌يي بيش‌تر شعرهاي منتشرشده‌ي اين شاعر را شامل مي‌شود كه چاپ سوم آن در سال جاري عرضه خواهد شد. چاپ نخست اين كتاب در سال 80 و چاپ دوم آن در سال 82 ازسوي انتشارات نگاه عرضه شده است. مجموعه‌هاي شعر نادرپور عبات‌اند از: «چشم‌ها و دست‌ها» (1333)، «دختر جام» (1334 )، «شعر انگور» ( 1336 )، «سرمه خورشيد» (1339 )، «اشعار برگزيده» ( 1342 )، «برگزيده شعرها» (1349 )، «گياه و سنگ نه، آتش» ( 1350 )، «از آسمان تا ريسمان» ( 1356)، «شام بازپسين» (1357)، «صبح دروغين» ( 1360) و «خون و خاکستر» (1367). نادر نادرپور، روز 16 خردادماه 1308 در تهران به دنيا آمد. براي تحصيل در رشته ادبيات فرانسه به دانشگاه سوربن در پاريس رفت. پس از گرفتن ليسانس به تهران بازگشت. نخست در بخش خصوصي مشغول شد و سپس به عنوان کارشناس پيماني در وزارت فرهنگ و هنر، به انتشار ماهنامه‌هاي «هنر و مردم» و «نقش و نگار» پرداخت و مدتي مسؤوليت سردبيري آن‌ها را برعهده داشت. در سال 1343، براي تکميل مطالعات خود در زبان و ادبيات ايتاليايي به آن‌جا رفت. پس از بازگشت به ايران، از سال 1351 تا 1357، سمت سرپرستي گروه ادب امروز را در راديو تلويزيون ملي ايران عهده‌دار بود و برنامه‌هايي درباره زندگي و آثار نوآوران ادب معاصر ساخت. در مردادماه 1359 از تهران به پاريس رفت و تا ارديبهشت‌ماه 1365 در آن شهر اقامت داشت. همان‌جا، به عضويت افتخاري اتحاديه نويسندگان فرانسه برگزيده شد و در مجامع و گردهمايي‌هاي گوناگون شرکت جست و سخنراني كرد. در بهار سال 1365 به دعوت بنياد فرهنگ ايران در بوستون، عازم آمريکا شد و در بهار سال 1379 همان‌جا از دنيا رفت.
 

esfandiyar2002

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 آپریل 2004
نوشته‌ها
8,484
لایک‌ها
7
محل سکونت
TABRIZ
حسن محمودي معتقد است در اين سال‌ها اتفاقا داستان‌نويساني داشته‌ايم كه رمان‌هاي چندجلدي خلق كرده‌اند؛ رمان بلند هنوز نوشته مي‌شود، اما ديده نمي‌شود. اين داستان‌نويس در گفت‌وگو با خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، تصريح كرد: رمان بلند كماكان نوشته مي‌شود، ولي چون ناشران كم‌تري سراغ آن‌ مي‌روند و براي چاپ رماني بلند و چندجلدي سرمايه‌گذاري نمي‌كنند، چاپ آن كم‌تر شده است؛ اما رمان بلند كماكان در جامعه ايران خلق مي‌شود، مانند سه‌گانه "محمد ايوبي" يا سه‌گانه "محمد محمدعلي". وي با بيان اين مطلب كه ما اصولا در تاريخ داستان‌نويسي‌مان ملتي معروف به رمان‌نويسي نبوده‌ايم، ادامه داد: بيش‌تر داستان‌نويسان ما از شروع داستان‌نويسي در ايران، داستان كوتاه نوشته‌اند و كم‌تر كسي رمان چندجلدي نوشته؛ اغلب كارهاي چندجلدي نيز كارهاي خوبي از آب درنيامده‌اند. محمودي همچنين متذكر شد: كارهايي هم كه در اين زمينه نوشته ‌مي‌شوند، به اين دليل كه كارهاي شاخصي نبوده‌اند، ديده نمي‌شوند. درواقع ما در صد سال اخير رمان چندجلدي كه شاخص باشد، توليد نكرده‌ايم و فراتر از آن، در فرآيند داستان‌نويسي، رمان‌نويس چندجلدي‌نويس نداشته‌ايم كه مخاطب وسيعي داشته باشد؛ البته در اين ميان بايد مخاطبان داستان‌هاي عامه‌پسند را از اين طيف جدا دانست. او همچنين گفت: در بازار آشفته نشر فعلي كه رمان‌هاي چندجلدي جذابيت ندارند، طبيعي است ناشر زير fhv چاپ رماني چندجلدي نرود. اين روزنامه‌نگار در ادامه بحثش يكي از دلايلي را كه شايد رمان چندجلدي در اين سال‌ها كم‌تر خلق مي‌شود، نداشتن نويسنده حرفه‌يي در ايران دانست و افزود: نويسنده ما آن‌قدر درگير كار و زندگي مي‌شود كه مجالي براي او به وجود نمي‌آيد تا بنشيند و رماني چندجلدي بنويسد. اغلب نويسندگاني هم كه رماني چندجلدي خلق كرده‌اند، جايي از وقتشان را دزديده، نشسته و اثري بلند به نگارش درآورده‌اند. وي همچنين با اشاره به تغير كاركردها در زندگي امروز، در اين‌باره توضيح داد: از منظر ديگر اگر بخواهيم به اين مسأله توجه كنيم، مي‌بينيم كساني كه بلندنويس بودند، امروز به سريال‌نويس تبديل شده‌اند؛ درواقع با اين كار اثر چندجلدي مي‌نويسند، اما نوع كاركرد فرق كرده است. محمودي با يادآوري اين‌ نكته كه در روزگاري كه آثار بلندي چون «سمك عيار» يا «قزلباش» نوشته مي‌شدند، رسانه‌هاي جمعي وجود نداشتند كه مردم اوقات فراغت خود را پاي آن‌ها بگذارنند، گفت: كساني كه در گذشته وقت‌ آزاد خود را با رمان‌هاي چندجلدي پر مي‌كردند، امروز ديگر وقت خود را پاي تلويزيون، رايانه و... مي‌گذارنند. درواقع امروز كاركردها ديگر عوض شده است. علاوه بر اين، اگر نويسنده اوقات فراغتي داشته باشد كه اثري چندجلدي خلق كند، آيا مخاطبي داريم كه بنشيند و آن اثر را بخواند؟ وي اظهار داشت: مخاطب امروز ترجيح مي‌دهد به جاي خواندن داستان بلند، داستان كوتاه بخواند، چرا كه وقت زيادي از او نخواهد گرفت. محمودي در پايان تصريح كرد: جدا از مخاطبان بالقوه، بيش‌تر مخاطبان ترجيح مي‌دهند رمان بلندشان را زودتر بخوانند و اوقات فراغتشان را با رسانه‌هاي جمعي پر كنند.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
"شازده كوچولو"، یكی از مهمترین آثار "اگزوپری" به شمار می‌رود كه در قرن اخیر، سومین كتاب پرخواننده جهان است، او این كتاب را سال ۱۹۴۰ در نیویورك نوشته است، او در این اثر خیال انگیز و زیبایش كه فلسفه دوست داشتن و عواطف انسانی در خلال سطرهای آن به ساده‌ترین و در عین حال ژرف‌‏ترین شكل تجزیه و تحلیل شده و نویسنده در سرتا سر كتاب كسانی را كه با غوطه ور شدن و دلبستن به مادیات و پایبند بودن به تعصب ها و خودخواهی ها و اندیشه‌های خرافی بی‌‏جا از راستی و پاكی و خوی انسانی به دور افتاده اند، زیر نام آدم بزرگ‌‏ها به باد مسخره گرفته است، "شازده كوچولو" در ایران با ترجمه "محمد قاضی" به فارسی زبان ها معرفی شد و از این كتاب، ترجمه های "احمد شاملو" و "ابوالحسن نجفی" نیز به خوانندگان فارسی زبان تقدیم شده است.


"آنتوان سنت اگزوپری"، فرزند سوم "ژان دو سنت اگزوپری" بود و در ۲۹ ژوئن سال ۱۹۰۰ در شهر لیون به دنیا آمد. پدر و مادر او اهل لیون نبودند و در آن شهر نیز سكونت نداشتند، تولد "آنتوان" در لیون كاملاً اتفاقی بود. ۱۴ سال بیشتر نداشت كه پدرش مرد و مادرش به تنهایی نگهداری و تربیت او را به عهده گرفت. دوران كودكی او با یك برادر و دو خواهر در سنمورس‌‏ ومول كه املاك مادربزرگش در آنجا بود، سپری شد، او دوره دبستان را در مان تمام كرد . در آغاز دوره دبیرستان نزد یكی از استادان موسیقی به آموختن ویلن پرداخت. "آنتوان" در دوران تحصیل در دبستان و دانشكده ، گاهی ذوق و قریحه شاعری و نویسندگی خود را با نوشتن و سرودن امتحان می كرد و اغلب نیز مورد تشویق و تقدیر دبیران و استادانش قرار می‌گرفت. سال ۱۹۱۷ تنها برادرش، "فرانسوا" به خاطر بیماری روماتیسم قلبی درگذشت و بار مسوولیت خانواده یكباره به گردن او افتاد.
"اگزوپری" قصد داشت به خدمت نیروی دریایی درآید، اما موفق نشد به فرهنگستان نیروی دریایی راه یابد. به همین دلیل او در ۲۱ سالگی به عنوان مكانیك در نیروی هوایی مشغول به كار شد و در مدت دو سال خدمت خود، فن خلبانی و مكانیك را فراگرفت، چنان كه از زمره هوانوردان خوب و زبردست ارتش فرانسه به شمار می‌رفت. سال ۱۹۲۳ بعد از پایان خدمت سربازی قصد داشت كه به زندگی معمولی خود بازگردد و حتی مدتی نیز به كارهای گوناگون پرداخت، ولی بالاخره با راهنمایی و اصرار یكی از فرماندهان نیروی هوایی كه سخت به او علاقمند بود، به خدمت دائمی ارتش درآمد. بعد با پروازهای بسیارش به سرزمین های گوناگون و به میان ملت‌های مختلف با زیبایی‌های طبیعت و چشم اندازهای متنوع جهان و با جامعه‌های گوناگون آشنا شد و طبع حساس و نكته سنجش بیش از پیش الهام گرفت و از هر خرمنی خوشه‌ای یافت. سال ۱۹۲۵ ،داستان كوتاهی از او به نام "مانون" در یكی از گاهنامه ها‌ی پاریس منتشر شد، اما كسی او را در زمره نویسندگان به‌شمار نیاورد،خود او نیز هنوز فكر نمی‌‏كرد كه نویسنده است. در همین دوران بود كه برای یك مأموریت سیاسی به میان قبایل صحرانشین مور در جنوب مراكش رفت و چون به خوبی از عهده اجرای این مأموریت برآمد ،مورد تشویق فرماندهان و زمامداران وقت قرار گرفت."پیك جنوب"، اثر دیگر "اگزوپری" یادگار زمانی است كه نویسنده هوانورد در میان قبایل صحرانشین مراكش به سر می برد. هنگام بازگشت به فرانسه نخستین رهاوردی كه با خود آورد، دستنویس كتاب "پیك جنوب" بود. او این نوشته را به وسیله پسر عمویش به چند نفر از نویسندگان فرانسه نشان داد، مورد تشویق آنها قرار گرفت. در همین دوران ،یكی از ناشران سرشناس پاریس قراردادی برای انتشار "پیك جنوب" و چند نوشته دیگر با او بست و تازه آن زمان بود كه "اگزوپری" به ارزش كار خود پی برد.
سال ۱۹۲۷ ، برای انجام مأموریت دیگری به امریكای جنوبی رفت و در آنجا وقت بیشتری برای پیگیری افكار خویش یافت. دو كتاب جالب او به نام "زمین انسان ها" و "پرواز شبانه"، یادگار آن روز ها است. سال ۱۹۳۰ بار دیگر به فرانسه بازگشت و در شهر آگه كه مادر و خواهرش هنوز در آنجا زندگی می كردندند، عروسی كرد. سال ۱۹۴۱ ، اثر زیبای او به نام "پرواز شبانه" كه مورد تقدیر و تحسین "آندره ژید"، نویسنده بزرگ فرانسوی قرار گر فته بود، منتشر شد و دیری نگذشت كه به چند زبان اروپایی ترجمه شد و مقام ادبی و شخصیت هنری "اگزوپری" را به اثبات رسانید. سال ۱۹۳۵ با هواپیما ی خود در كشورهای مدیترانه‌ای سفر كرد و بیش از پیش با زیبایی‌های محیط آشنا شد. در كشورهای آلمان، شوروی و آمریكا مدتی به گشت و گذار پرداخت و هریك از این سفرها برای او دستاوردی در زمینه ادبیات در برداشت كه در روزنامه‌ها و مجله‌های پاریس در آن روز ها منتشر شد . سال ۱۹۱۷ از امریكا بازگشت، ولی چون بر اثر سانحه هوایی كه در گواتمالا برای هواپیمای او پیش آمد، سخت آسیب دیده بود، مدتی بستری شد.
سال ۱۹۳۹ ، اثر معروف "اگزوپری" به نام "زمین انسان ها" برای نخستین بار منتشر شد و به گونه ای با استقبال روبرو شد كه از طرف فرهنگستان فرانسه موفق به دریافت جایزه شد. "اگزوپری" در همان سال برای دومین بار به آلمان رفت و به ***** "اوتو آبتز"، مرد سیاسی آلمان هیتلری و مدیر انجمن روابط فرهنگی و فرانسه از مدارس برلن و از دانشگاه دیدن كرد. به هنگام بازدید از دانشگاه، از استادان پرسید كه آیا دانشجویان می‌توانند هر نوع كتابی را مطالعه كنند و استادان جواب دادند كه دانشجویان برای مطالعه هرنوع كتابی كه بخواهند آزادند، ولی در شیوه برداشت و نتیجه گیری اختیار ندارند، زیرا جوانان آلمان نازی به جز شعار "آلمان برتر از همه" نباید نظر و عقیده‌ای داشته باشند. "اگزوپری" در همان چند ساعتی كه در دانشگاه و دبیرستان ها به بازدید گذرانید، از فریاد مدام "زنده باد هیتلر" و از صدای برخورد چكمه‌ها و مهمیزها ناراحت بود، در هنگام بازگشت به "اوتو آبتز" گفت: من از این تیپ آدم ها كه شما می سازید، خوشم نیامد. در این جوان ها اصلاً روح نیست و همه به عروسك كوكی می ماند. "اوتو آبتز" بسیار سعی كرد تا با تشریح آرا و نظرات حزب نازی، نظر نویسنده جوان را عوض كند، ولی موفق نشد.
پس از تسلیم كشور فرانسه به آلمان ، "اگزوپری" به امریكا تبعید شد و كتاب های زیبایی چون "قلعه"، "شازده كوچولو" و "خلبان جنگی" را در سال های تبعید نوشت. "شازده كوچولو"، یكی از مهمترین آثار "اگزوپری" به شمار می‌رود كه در قرن اخیر، سومین كتاب پرخواننده جهان است. او این كتاب را سال ۱۹۴۰ در نیویورك نوشته است. او در این اثر خیال انگیز و زیبایش كه فلسفه دوست داشتن و عواطف انسانی در خلال سطرهای آن به ساده‌ترین و در عین حال ژرف‌‏ترین شكل تجزیه و تحلیل شده و نویسنده در سرتاسر كتاب كسانی را كه با غوطه ور شدن و دلبستن به مادیات و پایبند بودن به تعصب ها و خودخواهی ها و اندیشه‌های خرافی بی‌‏جا از راستی و پاكی و خوی انسانی به دور افتاده اند، زیر نام آدم بزرگ ها به باد مسخره گرفته است. "شازده كوچولو" در ایران با ترجمه "محمد قاضی" به فارسی زبان ها معرفی شد و از این كتاب، ترجمه های "احمد شاملو" و "ابوالحسن نجفی" نیز به خوانندگان فارسی زبان تقدیم شده است .
به هنگام گشایش جبهه دوم و پیاده شدن قوای متفقین در سواحل فرانسه، بار دیگر با درجه سرهنگی نیروی هوایی به فرانسه بازگشت. در۳۱ ژوئیه سال۱۹۴۴ برای پروازی اكتشافی بر فراز فرانسه اشغال شده از جزیره كركس در دریای مدیترانه به پرواز درآمد، پس از آن دیگر هیچ گاه دیده نشد. دلیل سقوط هواپیمای او هیچ وقت مشخص نشد، اما در اواخر قرن بیستم و پس از پیدا شدن لاشه هواپیمایش، این گونه به نظر می رسد كه برخلاف ادعاهای پیشین، او هدف آلمان ها واقع نشده است. زیرا بر روی هواپیما اثری از تیر دیده نمی‌شود و احتمال زیاد می‌رود كه سقوط هواپیما به دلیل نقص فنی بوده است.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
آراكاتاكا كه زادگاه "گابریل گارسیا ماركز"، نویسنده برنده نوبل ادبیات‌‏ است، قرار بود به افتخار مكان خیالی ماكوندو در داستان " صد سال تنهایی" این نویسنده تغییر نام یابد . این پیشنهاد را شهردار آراكاتاكا كه پدر وسانچز نام دارد، ارائه كرده بود. او امید داشت با این تغییر نام توریست‌‏های بیشتری را به شهرش جذب كند . بیش از ۹۰ درصد آرا به نفع این تغییر نام بود، اما از آنجا كه تعداد افراد شركت كننده در نظرسنجی به حد نصاب ۷۴۰۰ نفر نرسیده بود با آن موافقت نشد .
"صد سال تنهایی"، ماجرای زندگی چند نسل از خانواده بوئندیا است و ماكوندو محل وقوع این ماجراهای عجیب و غریب است. ماكوندو هم مثل شهر محل تولد "ماركز"، شهری با محصول فراوان موز است. " ماركز " ، سال ۱۹۲۷ در آراكاتاكا متولد شد و هر چند در ۹ سالگی از آنجا رفت، اما همیشه آن را الهام بخش نوشتن "صد سال تنهایی" دانسته است."ماركز" كه دو دهه است، این شهر را ندیده و هم اكنون در مكزیك زندگی می‌‏كند، درباره تغییر نام این شهر نظری نداده است.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
"رولینگ" در این مراسم درباره كتاب جدید این مجموعه گفت‌‏: كارها خوب پیش می‌‏رود، اما هنوز نمی‌‏توانم تاریخ دقیق انتشار آن را مشخص كنیم .در این مراسم حدود ۲۰۰۰ نفر از كودكان نیز شركت داشتند و "رولینگ" كه خودش هم سه فرزند دارد قطعاتی از این كتاب را برایشان خواند .
"رولینگ" همچنین از اینكه داستان "هری‌‏پاتر" رو به اتمام است، اظهار ناراحتی كرد و در مصاحبه‌‏اش با خبرگزاری رویترز گفت‌‏: از اینكه آخرین كتاب "هری‌‏پاتر" را می‌‏نویسم احساس اندوه می‌كنم .
در ضمن نویسندگان دیگری همچون "مایكل باند", "ژاكلین ولیسون" و "فیلیپ پولمن" هم در این مراسم حضور داشتند‌‏, ستارگان فیلم‌‏های "هری پاتر" نیز دیگر شركت كنندگان بودند . رولینگ همچنین گفت‌‏: مهمانی در این باغ شیوه‌‏ای جذاب برای جشن تولد ملكه است، در ضمن باید بگویم هم اكنون در عصر طلایی ادبیات كودك به سر می بریم، نكته دیگراینكه هنوز در قصر باكینگهام چقدر سوررئال است .
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
"لوئیجی پیراندللو"، شاعر، نویسنده، نمایشنامه نویس و فیلسوف در ۲۸ ژوئن سال ۱۸۶۷ در اگریجنتو در حومه سیسیل متولد شد. او از همان كودكی علاقه زیادی به خواندن و نوشتن داشت، به طوری كه در ۱۲ سالگی یك تراژدی كوچك نوشت كه در خصوص افراد خانواده خودش، آن را اجرا كرد. " لوئیجی" در ۱۷ سالگی برای كمك به خانواده، همراه پدرش در بندر امپه دوكله در یك معدن گوگرد مشغول به استخراج می شود، در دانشكده حقوق و ادبیات پالرمو ثبت نام می كند و همزمان با آن با دختر عمویش، "لینا"، نامزد می‌‏كند و از آن پس به شكل جدی به آموختن و خواندن ادبیات می پردازد. دو سال بعد برای ادامه تحصیل به دانشكده ادبیات روم می رود و یك سال بعد از تحصیل به آلمان و همزمان سال ۱۸۸۹ ، اولین مجموعه شعر عاشقانه‌‏اش را به نام "درد مطبوع" را منتشر می كند كه در آن از "آرتور"،"گراف" ،"كاردوچی"،" و "لئوپاردی" تاثیر گرفته است. در ۲۳ سالگی "مرثیه‌‏های رومی" اثر " گوته"‏" را به ایتالیایی ترجمه می كند، پس از آن، دومین مجموعه شعرش یعنی " عید پاك جه آ " را منتشر می كند. سال ۱۸۹۲ ، در سن ۲۵ سالگی زار و بیمار به ایتالیا باز می گردد و با گروه "FASCI" كه متشكل از جمعی از كارگران سیسیلی طرفدار سوسیالیسم و از مخالفان دولت بوند، ابراز همدردی می كند. چندی نمی گذرد كه با "لوئیجی كاپوآنا" آشنا می شود و این اتفاق منجر به معاشرت او با نویسندگان رومی می شود. در همین سال، نخستین رمان او با نام " مطرود" به تشویق " كاپوآنا"‌‏ منتشر می شود ."پیراندللو" در ۲۷ ژانویه ۱۸۹۴ با " آنتونیه تاپولانو"، دختر یكی از شركای پدرش ازدواج می كند كه حاصل این ازدواج، سه فرزند به نام های " استفانو"،" لیه تا" و " فائوستو" است. در همین سال، نخستین مجموعه داستانش را با نام " عشق‌‏های بدون " منتشر می كند. پس از آن، هر سال یك كتاب منتشر می كند كه حاصل آن مجموعه شعر "مرثیه‌‏های راین"، رمان " نوبت"، مجموعه داستان "‌‏خورشید و سایه ها " و نخستین نمایشنامه اش به نام " موخره ها " كه بعدها به " گیره " تغییر نام می یابد ، نمایش نامه "اگر اینگونه نیست"،"درختان لیموی سیسیل"،" شب كلاه های پادوا"،"در دور دست"،"داستان های مسخره و نیرنگ های مرگ و زندگی" است. سال ۱۹۰۳ ،"لوئیجی پیراندللو" ۳۶ ساله، در حالیكه خانواده اش بر اثر طغیان رودخانه و ریزش آوار در معدن گوگرد ورشكسته می شوند، به روزنامه نگاری روی می آورد. یكسال بعد به دلیل مشكلات مالی و حوادث ناشی از آن، همسرش دیوانه می شود." پیراندللو" به تدریس خصوصی روی می آورد. در همین سال، او مجموعه داستان های " سفیدها و سیاه‌‏ها" و رمان مرحوم "ماتیا پاسكال"را منتشر می كند كه شهرت زیادی برای او می‌‏آورد.
"پیراندللو" در این اثر از " ورسیم"‌‏رو بر می گرداند و سبك تازه‌‏ای را كه متكی بر اصول روانشناختی بود، پایه گذاشت ."پیراندللو"، این سبك جدید را " بذله گویی" نامید و اصول خود را در مجموعه كوچكی به نام " بذله گویی" بیان كرد. پس از آن، داستان " از این بهتر نمی شود " را منتشر كرد. سال ۱۹۰۷ ، "پیراندللو " ۴۰ ساله، كرسی استادی دانشگاه روم را به دست می آورد و این موضوع نقطه پایانی بر دغدغه‌‏های مالی او می گذارد . پس از آن دست به نگارش آثاری چون "تحقیق هنر و علم "، طنزنویسی و نگارش رمان های " شوهر او و پیران و جوانان"،" داستان" خمره "،"مراقب باش"،"طوطی" ، مجموعه داستان "زندگی بی غل و غش"،"داستان" تله"،" واقعیت"،" چائو" ماه را كشف می كند، " وقتی آدم بازی را فهمید"،"كمدی چه چه"،"دو نقاب و جنگ"،" نگارش داستان "مادام فرولا و دامادش"، نگارش دو كمدی محلی، نگارش رمان" فیلمبرداری می شود"،می زند .
سال ۱۹۱۷ ، نمایش "هر كس به شیوه خودش " در میلان اجرا می شود، پس از آن، نمایش " لذت صداقت " در رم به روی صحنه می رود و "نشان های افتخار " در تورین اجرا می شود و پس از آن كمدی " خمره" در رم به روی صحنه می رود و پس از آن دست به نگارش داستان های " نقاب "،"اسبی در ماه "،" نمایش نامه" انسان"،" حیوان"‏و " تقوی"، مجموعه داستان "چه دردناك است‌‏ اینگونه زیستن"،" مقاله ای درباره جوانی و رگا"،" نمایش نامه هایی مثل "قبل "،"بهتر از قبل"،"همه چیز رو به راه است " و آدم و حوا."
سال ۱۹۲۱ ، نمایش نامه "شش شخصیت‌‏ در جستجوی نویسنده" در رم و میلان اجرا می شود و عكس العمل های مختلفی را بر می انگیزد، این نمایش نامهیكی از دلایل شهرت او در عرصه تئاتر است. در سال ۱۹۲۴ ،"پیراندللو "با ارسال تلگرافی به "موسولینی" به عضویت در حزب فاشیست درمی آید. پس از آن همراه گروه تئاترش به آمریكای جنوبی و آلمان سفر می كند. سال ۱۹۲۷ به آكادمی سلطنتی ایتالیا درمی آید و "مستعره جدید"،" امشب بداهه می سازیم"،" كمدی های "یكی"،" هیچ كس"،" یك هزار" را سال ۱۹۳۰ ، نمایش نامه "همانطور كه تو مرا می خواهی" را منتشر می كند .
او در كشور خودش به شهرت دست می‌‏یابد و اولین فیلم ناطق سینمای ایتالیا از داستان "در سكوت او" اقتباس می شود، پیش از این تاریخ ، تعدادی فیلم صامت از داستان های او اقتباس شده بود. در هالیود، "گرتاگاربو"، اقتباسی سینمایی از نمایش نامه "همانطور كه تو مرا می خواهی" را جلوی دوربین می برد، یكسال بعد به پرتغال می رود و نمایشنامه"شاید یك رویاست ,شاید هم نه" در لیسبون به زبان پرتغالی اجرا می شود و در ایتالیا، نمایش نامه "خویشتن یابی" با بازی "مارتا ابا" بر وی صحنه می رود و پس از آن، كمدی "وقتی آدم كسی می شود" را می نویسد . سال ۱۹۳۴ ،"پیراندللو" مشوق تشكیل مجمعی درباره تئاتر در شهر رم می شود. در این سال جایزه نوبل ادبیات را از آن خود می كند و "افسانه كودك تعویض شده" را منتشر می كند. سال ۱۹۳۶ ، در سن ۶۹ سالگی وقتی مشغول اقتباسی از رمان مرحوم "ماتیا پاسكال" برای سینماست، بیمار می شود و از بیماری سینه پهلو فوت می كند و نمایشنامه "غول های كوهستان" نا تمام می ماند.
در طول ۴۵ سال كار ادبی " پیراندللو" ، تحولات بسیاری در آثار او به چشم می خورد. اما در این میان " بذله گویی" و طنز در آثار او از جایگاه ویژه ای در تئاتر برخوردارند.او طنزپردازی است كه پرده ها را كنار می زند و بر قراردادهای مرسوم جامعه می تازد و دورویی ها و تزویر را آشكار می كند. او در نشان دادن شخصیت‌‏ها و حالات روحی متفاوت آنها توانایی شگرفی دارد و در عین حال در ایجاد موقعیت های متناقض به ویژه در نمایش نامه هایش استاد است.
"مارتین ارسلین"، منتقد روزنامه نیویورك تایمز معتقدست "پیراندللو" كل مفهوم واقعیت در روابط انسانی را دگرگون ساخته است.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
"هارپرلی" ،‌‏نویسنده آمریكایی و خالق اثر مشهور " كشتن مرغ مقلد " درباره مطالعات دوران كودكی اش نامه‌‏ای به یك مجله نوشته است .

او در این نامه كه به مجله اپرا نوشته شده می‌‏گوید : در زمان ركود اقتصادی آمریكا در روستای الاباما بچه‌‏ها كاری جز كتاب خواندن نداشتند و در جامعه امروز هم كه مردم لپ تاپ و تلفن همراه و آی پودز و اذهانی مثل اتاق های خالی دارند. من هنوز خودم را با كتاب سرگرم می‌‏كنم. این نویسنده ۸۰ ساله در این نامه همچنین گفته است : "بچه كه بودیم خواهرها و برادرم كه از من بزرگتر بودند، بلند بلند كتاب می‌‏خواندند تا دیگر نتوانم ذله‌‏شان بكنم. مادرم هم هر روز برایم یك داستان می‌‏خواند كه معمولا از آثار كلاسیك كودك بود و پدرم هم از چهار روزنامه‌‏ای كه هر روز می‌‏گرفت برایم می‌‏خواند .
وی در پایان نامه‌‏اش می‌‏پرسد : و اپرا ! می‌‏توانی تصور كنی برای خواند كامپیوتر آدم در رختخواب چمباتمه بزند‌‏؟ بعضی چیزها باید در صفحات نرم كاغذ و نه در فلز سرد رخ دهد . "كشتن مرغ مقلد " تنها رمان "لی" است و سال ۱۹۶۱ برنده جایزه پولیتزر شد .
 
بالا