رضا براهني - نويسنده، شاعر و منتقد ادبي مقيم كانادا - گفت كه جلد دوم رمان «روزگار دوزخي آقاي اياز» رو به اتمام است و جلد سوم نيز در دست نگارش است.
به گزارش خبرنگار بخش كتاب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين رمان البته با اين توضيح كه در دههي 50 و پيش از انقلاب اسلامي يكبار از سوي انتشارات اميركبير منتشر اما خمير شد، تاكنون در ايران منتشر نشده است.
براهني همچنين گفت كه مجموعهي قصههاي كوتاهش و نيز رمان «رازهاي سرزمين من» او تا سال آينده به زبان فرانسه و در همين كشور منتشر ميشوند.
همچنين «ليليك» رمان كوتاهي از براهني كه نمايشنامهاي نيز از روي آن نوشته شده و در پنج فستيوال نمايش داده شده است، در فرانسه ترجمه و منتشر ميشود.
رمان «الياس در نيويورك» او هم مدتي پيش در فرانسه به چاپ رسيده است.
كتاب «آزاده خانوم و نويسندهاش» براهني با عنوان فرعي «آشويتس خصوصي دكتر شريفي» براي نخستينبار در سوئد و سهبار در ايران منتشر شده است.
رضا براهني متولد 21 آذر 1314 در تبريز است و از آثارش كه در حوزههاي مختلف نقد ادبي، داستان و شعر تأليف شدهاند، به «طلا در مس»، «كيميا و خاك»، «بوطيقاي قصهنويسي»، «جنون نوشتن»، «قصهنويسي»، «چاه به چاه»، «بعد از عروسي چه گذشت»، «آهوان باغ»، «مصيبتي زير آفتاب»، «ظلالله»، «خطاب به پروانهها»، «غمهاي بزرگ ما»، «رؤياي بيدار» و «گزارش به نسل بي سن فردا» عنوانهاي ديگري ميتوان اشاره كرد.
براهني قبل از عزيمتش به كانادا از سالهاي 1371 تا 1375 كارگاههاي شعر و قصهنويسي را با مسؤوليت خود داير كرده بود.
آثار او تاكنون در مجموعههايي به زبانهاي مختلف ترجمه شدهاند.
يك نسخهي نسبتا كامل از نخستين كتاب با قطع رحلي شكسپير بهعنوان يكي از مهمترين كتابهاي نوشتهشده به زبان انگليسي در مزايدهاي به قيمت پنج ميليون و ٢٠٠ هزار دلار (حدود ٨/٤ ميليارد تومان) فروخته شد.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) به نقل از آسوشيتدپرس، اين كتاب كه قدمت آن به قرن هفدهم ميلادي برميگردد، يكي از ٤٠ نسخهي كامل موجود و يكي از معدود دستنوشتههاست.
ارزش اين كتاب پيش از مزايده بين ٦/٤ ميليون دلار و ٤/٦ ميليون دلار برآورد شده بود.
اين كتاب كه نام رسمي آن «تراژديها، تاريخها و كمديهاي آقاي ويليام شكسپير» است، نخستين كتاب قطع رحلي توليدشده در سال ١٦٢٣ ميلادي، يعني هفت سال پس از مرگ شكسپير است. اين كتاب ٣٦ نمايشنامه را از جمله مكث و شب دوازدهم شامل ميشود.
از ٧٥٠ نسخهي «اولين فوليو» ـ نخستين كتاب قطع رحلي نمايشنامهي شكسپير ـ، تنها ٢٥٠ نسخه باقي مانده كه البته با گذشت سالها، صفحات بسياري از نسخههاي بهجا مانده نيز از بين رفتهاند.
در سال ٢٠٠١ ميلادي نيز پائول آلن ـ يكي از ثروتمندان مايكروسافت ـ يكي از نسخههاي «اولين فوليو» را در نيويورك به قيمت ١/٦ ميليون دلار (معادل ٦/٥ ميليارد تومان) خريد.
محمدرضا پارسايار تاريخچهي شعر فرانسه از آغاز تا امروز را منتشر ميكند.
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين مترجم در اين اثر شعرهايي را از شاعران مهم فرانسه ارايه ميكند و زندگينامهاي را هم از آنها ميآورد.
همچنين در آخر كتاب كه به صورت دوزبانه منتشر خواهد شد، به قواعد شعري فرانسه ميپردازد.
پارسايار با بيان اينكه در زمينهي شعر فرانسه كمتر مجموعهي مستقلي چاپ شده است و شايد چند كار محدود به طور كامل به شعر فرانسه يا شاعري فرانسوي پرداخته باشند، اثري از حسن هنرمندي را در اين زمينه يكي از آثار قابل توجه ذكر كرد.
وي پيش از اين نيز شش مجموعه را از شاعران فرانسوي به اين ترتيب ترجمه كرده است:
پارسايار همچنين مشغول كار كردن بر روي «فرهنگ فني فرانسه - فارسي» است. او كه سالها به ترجمهي متون فني پرداخته، حالا تصميم دارد تجربياتش را در اين زمينه در اين كار منعكس كند.
از او به تازگي كتابهايي منتشر شدهاند، ازجمله: رمان «ميشل استروگوف» نوشتهي ژول ورن. به گفتهي او اين اثر براي اولين بار به طور كامل در ايران ترجمه شده و پيش از اين بسيار خلاصه عرضه شده است.
به اعتقاد وي بر روي آثار ژول ورن كار جدي صورت نگرفته و او در جايگاهي كه بايد قرار بگيرد، مطرح نشده، در حالي كه از نظر فعاليت همپاي بالزاك است؛ 80 رمان نوشته، 15 اثر نمايشنامهيي و تعدادي كار تحقيقي.
پارسايار همچنين به اين موضوع اشاره كرد كه تنوع واژگان ژول ورن فوقالعاده است و براي يافتن معادل واژههاي او به منابع مختلفي بايد رجوع كرد كه در ايران بسياري از مردم از اين موضوع بياطلاعاند.
«دستور زبان فرانسه» و «فرهنگ فارسي - فرانسه» شامل 10هزار واژهي فارسي ديگر آثار اين مترجم هستند كه به تازگي منتشر شدهاند.
مجموعهي «كتاب روشنا» نيز با سرپرستي پارسايار منتشر ميشود كه آثاري را از دوگانهنويسان يعني نويسندگاني كه هم براي كودكان مي نويسند و هم براي بزرگسالان، شامل ميشود. اين مجموعه سه بخش «قصه براي همه»، «دانش براي همه» و «شعر براي همه» را شامل ميشود كه چهار عنوان از آن به چاپ رسيدهاند: «داستاني از بهشت» (گزينش داستان كودكان از نويسندگان كشورهاي مختلف)، «چگونه خرها خر شدند» (ژاك پرور)، «جزيرهي دلفينهاي آبي» (اسكات اودل) و «آيا ميدانيد» (بيتو ساگال).
ولاديمير ماياکوفسکي ، اديب شهير روسي در 19 جولاي 1893 م در روستاي بگدادي که اکنون به افتخار او ماياکوفسکي ناميده مي شود ، ديده به جهان گشود.
وي در نوجواني به گروههاي انقلابي زيرزميني پيوست که در پي آن 3 بار دستگير شد و در نتيجه موفق به اتمام تحصيلاتش نشد. وي استعداد فوق العاده اي در نقاشي داشت.
از اين رو در موسسه نقاشي ، مجسمه سازي و معماري مسکو وارد هنر مدرن شد و به شعر و شاعري نيز پرداخت.
وي در اشعارش از کلمات عاميانه به وفور استفاده مي کرد زيرا او با زبان ادبي که آن را يادگار دوران اشرافيت منشي مي دانست ، مخالف بود. وي معتقد بود ادبيات بايد مورد فهم توده مردم باشد و در بيان زندگي و مشکلات آنان باشد. به همين دليل اصطلاحات عاميانه را وارد شعر کرد که اين نوع شعر ، به شعر ژورناليستي (روزنامه اي) شهرت يافت.
در اشعار ماياکوفسکي ، آثار ناراحتي و اضطراب ديده مي شود. اشعار ماياکوفسکي ، انعطاف پذير ، موجز و تکان دهنده است.
ماياکوفسکي را همه فن حريف ترين و باذوق ترين شاعر روس نيز ناميده اند. از جمله معروف ترين آثار او عبارتند از: مجموعه جنگ و صلح ، روي ني ، ستون فقرات و منظومه صد و پنجاه ميليون.
وي سرانجام در 14 آوريل 1930 م در 37 سالگي به علت نامعلومي خودکشي کرد. پس از مرگ وي ، استالين ، ديکتاتور بزرگ شوروي او را بهترين شاعر عصر در روسيه ناميد سپس در شهرهاي روسيه مجسمه هاي يادبود او برپا شد.
ميكي اسپيلين جنايي نويس معروف امريكايي كه شخصيت كارآگاه خصوصي «مايك هامر» را خلق كرد، در 88 سالگي درگذشت.
او نخستين داستان خود را در سال 1946 و بعدها تعدادي ديگر كتاب از جمله 12 داستان مايك هامر را نوشت.
اسپيلين در خانه اش در جنوب كارولينا مرد. علت مرگ او اعلام نشده است. او تظاهر به اديب بودن نمي كرد و مي گفت اگر مردم كارهايت را دوست دارند، حتما خوب هستند.
جنايي نويسان ديگر از جمله ريموند چندلر هم از كارهاي او انتقاد مي كردند. چندلر درباره کارهای او گفت: چيزي نيست جز مجموعه اي از خشونت و پورنوگرافي.
اسپيلين خود را مصون از اين انتقادها مي دانست و يك بار گفت: نويسندگان بزرگ هرگز نمي توانند درك كنند كه تخمه بيشتر از خاويار مصرف مي شود.
هاليوود از بسياري از آثار او فيلم ساخت از جمله بوسه مرگ در سال 1955.
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، تا سه ماه آينده شوراي اسلامي شهر آستانه اشرفيه به ساختمان جديد خود منتقل ميشود که بدين ترتيب مکان فعلي شوراي شهر در آرامگاه دکتر معين، خالي و به کتابخانه آثار اين اديب معاصر تبديل خواهد شد تا علاقهمندان به علم و ادب فارسي بتوانند از آن استفاده کنند.
همچنين طرح توسعه آرامگاه محمد معين در صورت تامين اعتبارات لازم به اجرا درخواهد آمد.
بنا بر وصيت دکتر معين، صدها کتاب وي که در کتابخانه شخصياش وجود داشتند، پس از وفاتش بايد در کتابخانهاي در آرامگاهش در اختيار دانشپژوهان قرار ميگرفتند که کتابهاي يادشده فعلا در کتابخانه دانشگاه گيلان هستند.
صابر امامي معتقد است: يكي از دلايل بهكار گرفته نشدن قالب نيمايي توسط شاعران، سخت بودن آن است.
اين نويسنده و منتقد در گفتوگويي با خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، عنوان كرد: بزرگترين كار نيما يوشيج شكستن وزن عروضي و ايجاد توسع در شعر و فرصت براي شاعر است. براي حرف زدن راحت بود، ضمن اينكه از قافيه نيز غافل نماند. نيما در عين اينكه راه و ميدان را براي مانور دادن شاعر باز كرد، ولي او را رها نكرد و شاعر در عين تسلط بر وزن عروضي، به توانمنديهاي ديگر نيز بايد وارد باشد.
وي گفت: واقعيت اين است كه هرچند قالب نيمايي ميدان و ديد تازه براي شاعر ايجاد كرده، اما اگر منصفانه نگاه كنيم، برعكس نظر عدهاي، اين موضوع كار را براي بعضيها سختتر كرده است. در شعر كلاسيك اگر شاعري بخواهد شعر بگويد، معمولا بيت اول به ذهن او خطور ميكند كه در قالبهاي مشخصي چون غزل، قصيده و ... اينچنين است. زماني كه قالب مشخص باشد و وزن عروضي نيز معلوم، بيتهاي بعدي نيز در همان قالب ميآيند و ساختن بقيه آن نيز كاري ندارد. البته اميدوارم كه اين حرف اهانت به كساني كه كلاسيك كار ميكنند، نباشد؛ بعضي وقتها مثل خشت پركني است.
او با بيان اين مطلب كه گاهي در شعرهاي شاعران كلاسيك به دليل پر كردن خشتها، حرفهاي نالازم در شعر ميآيد، ادامه داد: كار كردن در وزن سنتي در عين محدوديت آسان بود، ولي در كار نيمايي در عين توسع، كار مشكل ميشود؛ زيرا كوتاه و بلندي جملهها را به طبيعت گوينده ميسپارد.
امامي همچنين متذكر شد: اما واگذاشتن كلام به شاعر بستگي به فهميدن درست و به كار گرفتن آنها نيز دارد؛ به كار گرفتن اين اصول آسان نيست و به اين دليل شاعران كمتر به قالب نيمايي ميپردازند.
او استفاده نكردن از قالب نيمايي توسط شاعران و عدول از آن را راه فراري از تنگناها دانست.
امامي گفت: شاعراني كه از قالب نيمايي عدول ميكنند، يا به شعر سپيد ميرسند و يا براي اينكه بگويند شعر كلاسيك ميگويند، براي مد به غزل متفاوت ميپردازند كه به نظر ميرسد در آن خلاقيت وجود دارد.
اين شاعر دليل ديگري را كه شاعران كمتر از قالب نيمايي استفاده ميكنند، استفاده از ظرفيتهاي كامل آن توسط شاعران معروف ذكر كرد و توضيح داد: بعد از نيما شاعراني كه آمدند، هرچند از شاگردان او نبودند، اما شعرهاي بسيار قوي در اين قالب سرودند، كساني چون فروغ فرخزاد، احمد شاملو، مهدي اخوان ثالث، سهراب سپهري و... از ظرفيتهاي اين قالب به صورت غني و پر استفاده كردند و آن را به قله رساندند كه اين كار را براي ادامهدهندگان اين مسير سختتر كرده است.
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين مجموعه اواخر سال گذشته به چاپ بيستودوم رسيد.
مجموعههاي شعر "تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم" و "آخر شاهنامه" اين شاعر معاصر نيز بهزودي به چاپهاي پنجم و نوزدهم خواهند رسيد.
"تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم" اولين چاپ مشترك انتشارات زمستان و مرواريد است. اين مجموعه آخرين سرودههاي اين شاعر معاصر است كه در سال 1368 براي اولين بار توسط نشر زمستان منتشر شد.
همچنين مجموعه آثار اين شاعر در دو جلد به نام "كليات مهدي اخوان ثالث" منتشر ميشوند و مجموعههاي شعر او در قطع جيبي انتشار خواهند يافت.
فرزند اين شاعر همچنان در حال آماده كردن "ذيلي بر امثال و حكم دهخدا"ي اخوان است، شامل مثلهايي كه در "امثال و حكم" نيامدهاند. اين مجموعه در واقع جلد پنجمي بر اين اثر دهخداست كه اخوان ثالث آنها را در كتابهايش آورده است.
مهدي اخوان ثالث (م . اميد) در سال 1307 در مشهد به دنيا آمد. "ارغنون"، "از اين اوستا"، "شكار"، "پاييز در زندان"، "بهترين اميد"، "در حياط كوچك تنهايي"، "دوزخ، اما سرد" و "زندگي ميگويد: اما باز بايد زيست ..." ازجمله آثار منتشرشده او هستند.
رمان " وقتی نیچه گریه کرد " نوشته اروین یالوم برای دومین بار با ترجمه فارسی سپیده حبیب ، وارد پیشخوان کتابفروشی ها شد .
به گزارش خبرنگار کتاب مهر ، وقتی نیچه گریست در 480 صفحه ، قطع رقعی و بهای 4800 تومان از سوی نشر کاروان وارد پیشخوان کتابفروشی ها شده است.
داستان این کتاب در شهر " وین " ( پایتخت اتریش ) در پایان قرن نوزدهم اتفاق می افتد، بانو " لو سالومه " آمده است تا " یوزف برویر" ، پزشک مشهور و استاد زیگموند فروید را بیابد. او نگران دوستش نیچه است . " برویر" باید اندیشمند بزرگ وتنها را که از سردرد شدیدی رنج می برد ، معالجه کند و او را از این گرفتاری برهاند. ولی مساله اینجا است که نیچه نباید از این جریان بویی ببرد ، " سالومه " از " برویر " تقاضا می کند که نیچه را معالجه کند. برویر تصمیم می گیرد باروش جدید "بیان درمانی" که به تازگی در مورد بیماردیگرش " آنا او " ، تجربه کرده ، نیچه را نیز را درمان کند.
" برویر" برای تشویق نیچه به صحبت کردن ، وضعیت بیمارجوانش " آنا او" ، را برای او تشریح می کند . به این ترتیب میان برویر آرام ودلسوز ، ونیچه حساس وخود دار، دوئل گفتاری تندی به وجود می آید و هرچه این دوبه هم نزدیک تر می شوند ، برویر بیش تر متوجه می شود که فقط در صورتی می تواند نیچه را معالجه کند که وی اجازه این کار را بدهد و ...
اروین یالوم ، نویسنده کتاب ، تخیل و واقعیت را در یک شبکه منسجم با هم ترکیب می کند ؛ طوری که شخصیت های برجسته و بزرگ دوران آغاز روان درمانی ، زنده می شوند و با ما ( خواننده کتاب ) سخن می گویند.
ماجرایی که در این کتاب روایت می شود اگرچه در عالم واقع اتفاق نیافتاده است اما مولف با چیره دستی و اشرافی که به زندگی و نظریات نیچه ، فیلسوف بزرگ آلمانی ، داشته چنان تار و پود واقعیت وخیال را به هم بافته است که برای نیچه شناسان امکان اتفاق افتادن چنین داستانی بعید به نظر نمی رسد.
اروین . یالوم ، متولد سال 1931است و اکنون در ایالات متحده به سر می برد . مولف کتاب " ونیچه گریه کرد" ، مدرس روان درمانی دردانشگاه استانفورد آمریکا ونویسنده کتاب های درسی و روانشناسی مانند " عشق و جلادش " ، و داستان " دیگر روان درمانی " است .
رمان، زندگى خانواده اى است وابسته به رژيم شاه كه در بحبوحه رخ دادن انقلاب، در حال فروپاشيدن است. «بهزاد»، پسر خانواده، به «رخ افروز» علاقه مند است و رابطه اى صميمانه و عارى از پريشانى و اضطراب بر محيط شان حكمفرما است. تنها چيزى كه گه گاه ذهن او را درگير مى كند شخصيت باغبان شان، «گل بابا» است كه رفتارى مرموز و نامتعارف دارد. با پيروزى انقلاب و شروع اعدام هاى سران و وابستگان رژيم همه چيز به يك باره برهم مى ريزد و موج تحول و طغيان، دامن خانواده را نيز رها نمى كند. اين داستانى است كه شخصيتى كه ما آن را به نام «نويسنده» مى شناسيم در حال نوشتن آن است. «نويسنده» با نوشتن اين داستان مى خواهد روح سرخورده خود را كه از گم شدن ناگهانى خواهرش، «پوران» در عذاب است، آرام كند. سئوالى كه براى همسرش، «رخ افروز»، نيز بى پاسخ مانده است. اين تمام داستان نيست، چرا كه شيوه روايى رمان، خود نيز در حركتى موازى در حال توليد داستان است. به گونه اى كه اين درونمايه قصوى بارها جريان مى يابد و هر بار نويسنده اى درون متن خلق مى شود كه در حال نوشتن آن است: «اين همه كاغذ جلوى من ريخته است تا داستان شان را در آنها بنويسم. داستان نويسنده اى كه لبخندهاى رخ افروز را مى نويسد و بى تفاوتى پدر را. نويسنده اى كه ما بيهوده توى كاغذهايش پرسه مى زنيم و او... مى خواهد همه ما را... بنويسد.»
هزارتويى از نويسندگان كه يكديگر را مى نويسند و در حلقه اى زنجيروار پى در پى تداوم مى يابند. اين پيچيدگى تا جايى پيش مى رود كه «نويسنده» در يكى از فصل ها مايوس و سرخورده مى شود، نويسنده داستان كيست؟ آيا او است كه دارد شخصيت «راوى» داستانش را شكل مى دهد و يا «راوى» است كه در حال نوشتن «نويسنده» است؟!اين گفت وگوى بينامتنى در همه جاى رمان جريان دارد. ضمن اينكه گفت وگوى شكل گرفته به جهت تعدد شخصيت هاى نويسنده، دائماً در حال انبساط و تكثر يافتن است. گويى داستان ها آيينه هايى هستند كه رودرروى هم قرار مى گيرند و ما مى مانيم و ارجاعى بى پايان كه بين آنها برقرار مى شود. صفحات به يكديگر ارجاع داده مى شوند و هر تكه روايى معناى خود را در بطن ديگرى جست وجو مى كند.
اين شيوه روايى ما را بر آن مى دارد براى درك علت رويدادهايى كه در كليت قصه رخ داده، هر بار سراغ يكى از روايت ها برويم. يك بار در روايت «نويسنده» ماجرا را دنبال مى كنيم و بار ديگر در داستان «بهزاد». بدين سان قصه ها با تداخلى موزون و منطقى، در دل هم، روايت شده، از كليت متن گره گشايى مى كنند، تكاملى تودرتو، تدريجى و در عين حال پيچيده كه نويسنده در پرداخت آن بسيار موفق بوده است.
«پوران» به دليلى نامعلوم، «نويسنده» را رها كرده و هيچ نام و نشانى از خود به جاى نگذاشته است. «نويسنده» نيز اين تجربه تلخ را در داستانش با «رخ افروز» زنده مى كند و در حقيقت مى خواهد با به وجود آوردن موقعيتى مشابه، ناكامى خود را روى كاغذ بياورد و چون در دنياى خود براى رفتن «پوران» دليلى نيافته، سعى دارد در داستان «رخ افروز» و «بهزاد» به توجيهى منطقى برسد. در ميانه داستان «نويسنده» از اين توجيه دست مى كشد و مسكوت نگاه داشتن دليل اين جدايى را با عمل «پوران» خواهرش، قياس مى كند. «مگر پوران براى رها كردن ما دليلى آورده بود كه ما بخواهيم براى رفتن ناگهانى رخ افروز دليل بياوريم؟» با اين توجيه موافق نيستم، چرا كه وقتى قرار است اين كنش، اتفاق محورى داستان باشد، نويسنده رمان، حق مسكوت گذاشتن آن را ندارد. اين همان ضعفى است كه در مورد «گل بابا» هم تكرار مى شود. پيرمردى مرموز كه رفتارهاى نامتعارف دارد و نويسنده دلايل اين رفتارها را از ما دريغ مى كند. ضمن اينكه بايد در نظر داشت، تعامل ايجاد شده بين چند روايت اصلى موجود در رمان نيز اين جاى خالى را پر نمى كند. سخن آخر اينكه گرچه شيوه روايى «كسى به گلدان ها آب نمى دهد» جديد نيست و حتى نمونه هاى موفق آن نيز در ادبيات داستانى ما وجود دارد اما زبان رمان نويد زبانى پخته و ورزيده را مى دهد. شاهد اين مدعا فصل اول رمان است كه با نوعى بى قيدى (البته كاملاً حساب شده) روايت مى شود: «سنگين گام برمى دارم. آسمان يكسره ابرى است. گه گاه نم بارانى مى بارد و بعد زود ول مى كند. دوست دارم يكهو همه بغضش را خالى كند روى سرم و آسمان را صاف كند تا بعد غروب، ماه دوباره نورش را بپاشد روى سنگفرش پياده رو... مثل هميشه با دلخورى خداحافظى مى كند و گوشى را مى گذارم. مادر بالاى سرم ايستاده و نى نى چشمانش كه انگار سال ها پير شده، توى نگاهم مى لولد و هزاران پرسش انگار در خود دارد... چه بگويم؟»
ترجمه روسي دفتر اول مثنوي مولوي توسط گروهي از ايرانشناسان انستيتو شرقشناسي سن پيترزبورگ وابسته به آکادمي علوم روسيه به پايان رسيد.
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) در آسياي ميانه، ترجمه دفتر اول مثنوي مولوي از سه سال قبل با حمايت مستقيم رايزني فرهنگي ايران در روسيه آغاز شد. بر اساس توافق انجامشده، کارشناسان انستيتو شرقشناسي روسيه شعرهاي مولوي را به همراه تفسير و توضيح مطلب مربوط به آن به زبان روسي ترجمه کردهاند.
همچنين سرپرستي اين گروه را دکتر الکسي خسمتولين - کارشناس ارشد انستيتو شرقشناسي سن پيترزبورگ - برعهده داشته است.
پس از فروپاشي شوروي کارهاي پژوهشي ايرانشناسي و تحقيق در زمينه زبان و ادبيات فارسي سير نزولي داشته، اما در چند سال گذشته اين کار مورد توجه قرار گرفته است، بهطوري که در مدت پنج سال گذشته بيش از 20 عنوان کتاب مختلف در زمينههاي اسلامشناسي، ايرانشناسي و زبان و ادبيات فارسي با حمايت رايزني فرهنگي ايران در روسيه به چاپ رسيده است.
با چند ترجمهي تازه، مجموعهاي از نمايشنامههاي توفيق الحكيم، هارولد پينتر و نيلو كروز به فارسيزبانان معرفي ميشوند.
به گزارش خبرنگار بخش كتاب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، "ايزيس و سه نمايشنامهي ديگر" نوشتهي توفيق الحكيم مصري با ترجمهي عبدالمحمد آيتي، "خيانت و دو نمايشنامهي ديگر" از هارولد پينتر انگليسي با ترجمهي شعله آذر و "آناكارنينا در استوا" نوشتهي نيلو كروز با ترجمهي علي پورعيسي عنوانهاي اين نمايشنامهها هستند كه به گفتهي مدير نشر نيلا تا يكماه ديگر منتشر ميشوند.
او همچنين گفت كه مجموعه داستاني از خورخه لوييس بورخس با عنوان "شش مسأله براي دن ايسيدرو پارودي" با ترجمهي احسان نوروزي هم در دست انتشار است.
نخستین نشست سخن ماه کانون در دوره جدید ، به بحث بر سر پیدایش و تحول سمبولیسم و سیر تکوین آن در ادبیات فرانسه گذشت .
به گزارش مهر ، در این نشست زهرا تعمیدی و مدیا کاشیگر از سال 1886 فرانسه و شاعران سمبولیست سخن گفتند .
درنخستین نشست سخن ماه کانون در دوره جدید، بحث بر سرپیدایش و تحول سمبولیسم و سیر تکوین آن در ادبیات فرانسه بود و معرفی و نقد دو شاعر فراموش شده این نهضت : ژول لافورگ و شارل کروس، در ابتدای این نشست؛ دکتر نجمه شبیری مدیر گروه ادبیات ملل کانون، اشاره به برنامه های آتی این گروه کرد و از دعوت یک داستان نویس سوئدی و برگزاری هفته امریکایی لاتین خبرداد.
دکتر تعمیدی نیز، در ابتدا تعریفی از سمبولیسم ارائه کرد و دو جنبه انسانی و فرارونده را بر آن قایل شد. در جنبه انسانی سمبولیسم، شاعر از تصاویری عینی و سمبولیسم ارائه کرد و دو جنبه انسانی و فرارونده را بر ان قایل شد. در جنبه انسانی سمبولیسم، شاعر از تصاویری عینی و ملموس برای بیان عواطف واحساسات و افکار انتزاعی خود استفاده می کند که محدود به ذات خود اوست. اما در سمبولیسم فرارونده، شاعر نوعی حس نارضایتی از واقعیت دارد و معتقد است که در ورای جهان مادی، جهان گسترده و آرمانی وجود دارد که قابل توصیف نیست.
شاید به همین دلیل است که تصویر پردازی شعر سمبولیست اغلب گنگ و مبهم به نظر می رسد. اما آنچه در اینجا مطرح است، نوعی ابهام عمدی است، زیرا یکی از اصول سمبولیسم، یکسان دانستن شعر و موسیقی است. بدین معنا که شعر نیز مانند موسیقی نیاز به ارائه معنا ندارد و کلمات به مانند نت های موسیقی در کنار و در پیوند ا هم از نیروی رمز آلود برخوردار می شوند تا احساسات را برانگیزانند.
رمبو، بودلر را به این متهم می کند که بیش از اندازه آگاهی هنری دارد، در جمله ای معروف می گوید که من، کس دیگری است. رمبو درو شخصیتش نبود، صبر و شکیبایی بود. او را نابغه ناشکیبا نامیده اند. نابغه ای که شورش سمبولیست ها علیه سخن سرایی سنتی را کامل کرد و به شعر فرانسه از نظر فرم نیرو و صراحت بخشید.
در مقابل رمبو، مالارمه بزرگترین شاعر سمبولیسم، صبر دیرپایی دارد. مالارمه دستخوش ناخرسندی از واقعیت بود. او بیش از سایر شاعران سمبولیست سعی می کرد تا رابطه عینی و حال مرتبط با آن را مستقیم بر ملا نکند.
برای او همه هدف شعر ایجاد تصور ناب است، فارغ از هر تداعی آشنا یاملموس، به همین علت شعر مالارمه را شعری غنی و بفرنج می دانند. او در نامه ای به دوستش می نویسد: من اینک شخصی غیر از آن هستم که می شناختی بلکه امکانی شده ام که عالم معنوی می تواند با آن و از طریق کسی که زمانی من بودم تجلی و گسترش یابد.
پس از سخنرانی دکتر تعمیدی، مدیا کاشیگر، شاعر و مترجم، با لحنی گرم و طنز آمیز درباره سمبولیسم و دو شاعر فراموش شده اش سخن گفت.
مدیا کاشیگر درابتدا به نام های مختلف این نهضت اشاره کرد. نام هایی مانند پسرهای بد و یا موژولیده ها. اما او سمبولیسم را بخش کوچکی از نهضتی دانست به نام دکادانس یا انحطاط و در سخنرانی اش به ویژگی های همین نهضت انحطاط پرداخت.
او گفت برای آشنایی با پروسه ای که منجر به انحطاط شد باید به فلسفله اسپینوزا توجه کنیم و رساله معروف یاس، اسپینوزا یاس را عبور از دلهره توام با امید ویقین به تحقق آنچه از آن می ترسیم، دانسته است.
کاشیگر ویژگی های سیاسی و اجتماعی و اقتصادی آن روزگار اروپا را بررسی مختصری کرد، انقلاب صنعتی، اختراعات فنی، خردگرایی اسپیوزا و کانت و سلطه مطلق پوزیتیویسم و رشد طبقه پرولتاریا و تولد بورژوازی و دموکراسی و جمهوری و از سوی دیگر عصر بی ثباتی و شکل گیری امپراتوری ها، اینها ویژگی های اروپایی قرن 19 است .
در دنیای ادبیات هم نهضت رمانتیک ها از انقلاب فرانسه سر بر آورده و سرخورده شده و از سوی دیگر هم در دنیای سیاست آلمان، فرانسه را به شدت شکست داده است ودوران فروپاشی امپراتوری عظیم ناپلئون سوم هم فرارسیده است و در نهایت دوران انحطاط آغاز شده است.
کاشیگر به سه ویژگی عمده نهضت انحطاط اشاره کرد. یکی داندیسم به معنای قرنی بازی و لباس های عجیب و غریب پوشیدن و دوم نوعی علاقه باروک وار به تباهی و فساد و علاقه بیش از حد به مزین کردن کلام و سوم میزوژینی یا زن ستیزی.
او گفت: در فرانسه به یک دلیل ساده شعر سمبولیسم نمی خوانند. چرا که سمبولیست ها از مهجورترین واژه ها و مفاهیم استفاده می کنند و این یک پارادوکس عظیم در شعر انحطاط است.
مدیا کاشیگر با معرفی و نقد دو شاعر سمبولیسم بهنام های ژول لافروگ و شارل کروس این سه ویژگی را بررسی کرد.
از لافورگ سه اثر بر جای مانده است، یکی کومپلنت ها که ترجمه فارسی آن دشوار است و اگر بگوییم مویه یا شکوه غلط است کومپلنت ها شکلی از ترانه های عامیانه گلایه آمیز اند. تقلیدی از نو تردام کره ماه اثر دیگر اوست. و سومین هم منظومه ای به نثر است که به فارسی می توان گفت پند نامه های افسانه ای.
از کروس یک مجموعه مانده است به نام صندوقچه صندل که او شهرتش را از این اثر دارد. اما کتابی که او را در تاریخ ادبیات ماندگار کرد آویز چنگال ها ست که در سال 1908، ده سال بعد از مرگش منتشر شد.
کاشیگر برای رسیدن به این سه ویژگی در آثار این دو ، برخی از اشعار آنها را ترجمه کرد . اما بیش از ان نقل قولی از شخصیت رمان بیراء که اشعار مالارمه را می خواند بیان کرد ؛ در قرن رای گیری همگانی و تبدیل شدن پول به ارزش، او دور از ادبیات زندگی می کند و با پیشه کردن بی تفاوتی خود را از بلاهت مصون کرده و به اندیشه هایی که فقط مختص به خودش است دل خوش داشته است.
کاشیگر در یک تعریف کلی گفت: جنبش انحطاط مشخصا یک جنبش غیر دموکراتیک و حتی ضد دموکراتیک است. پیشتازان این جنبش مانند فلوبر، بلاهت بورژوازی، یعنی طبقه جدیدی که قرار است با ارزش پول بیاید وحکومت را در دست بگیرد در مادام بواری توصیف کرده است.
ویژگی دیگری که درجنبش انحطاط مطرح می شود، محافظه کاری و ارتجاعی بودن آن است . نشست سخن ماه کانون با حضور علاقمندان شعر جهان در سالن کانون ادبیات برگزار شد.
گروه ادب و هنر- خبرگزاري دانشجويان ايران با دو تن از شاعران مطرح كشور درباره آينده شعر گفت و گوي كوتاهي كرده است كه واجد نكات قابل توجهي است.
دراين باره محمدعلي بهمني معتقد است: شعر ريسماني است كه يك سر آن، دست ديروز است و يك سر آن دست فردا. ما امروز كشاكش اين ريسمان را مي بينيم و دلشوره داريم كه مبادا اين ريسمان پاره شود. اما اين ريسمان قرن هاست كه كشيده شده و پاره نشده و نخواهد شد.
نمي توان براي شعر ايران دورنمايي را متصور بود يا نبود. براي اينكه شعر موجودي زنده است كه خودش مدافع خودش است. درست است كه نگراني هايي براي اين موجود زنده داريم، اما اين نگراني و دلشوره هاي ما است، نه دلشوره ها و نگراني هاي خود شعر.
اين شاعر مي گويد: شعر همانطور كه قرن ها توانسته خودش را از بن بست ها بيرون بكشد و خودش را نشان بدهد، باز هم خواهد توانست و فردا و فرداها هم اين كار را خواهد كرد. درباره قلم نمي توان پيش انديشي كرد. دولت فقط مي تواند فضايي را براي اهل قلم فراهم كند كه آنها با آزادي بتوانند خودشان را ارايه بدهند. اما حتي نمي توان آنها را در آزاد انديشي مجبور كرد. يعني به آنها گفت كه بايد آزاد بينديشند.
وي ادامه مي دهد: مهم ترين وظيفه نهادهاي دولتي درباره ادبيات اين است كه آنها در زمينه ادبيات يك سونگر نباشند. يعني زاويه ديد خودشان را سوژه خلق اهل قلم نكنند. چه در زمينه داستان و چه در زمينه شعر.
بهمني مي افزايد: نهادهاي دولتي در برگزار كردن مراسم ادبي نبايد به گونه اي عمل كنند كه تأثير اين اتفاق هاي ادبي فقط محدود به خود مراسم شود. يعني بايد به گونه اي برگزار شود كه تاثير گذاري بيشتري داشته باشند.
وي درباره نقش انجمن هاي ادبي در پيشبرد ادبيات معتقد است: انجمن هاي ادبي نمي توانند در محتواي ادبيات تاثير گذار باشند، اساسا نمي توان گفت كه انجمن ادبي بتواند محتواي فرداي ادبيات را تغيير دهد. آنچه اين انجمن ها مي توانند انجام دهند اين است كه از حقوق اهل قلم دفاع كنند. اين انجمن ها همچنين مي توانند به فضاي همفكري در ميان اهل قلم كمك كنند و اين همفكري به تعالي ادبيات مي انجامد.
قالب نيمايي دوباره احيا مي شود
اما عمران صلاحي معتقد است: شايد در آينده قالب نيمايي در قالبي ديگر و نامي جديد دوباره احيا شود؛ چراكه اين قالب هنوز ظرفيت بسياري دارد.
اين شاعر در ادامه عنوان كرد: قالب نيمايي همچنان جا براي كار كردن دارد؛ كما اين كه قالب هاي كلاسيك شعر بعد از گذشت هزار سال همچنان كاربرد دارند و در آن قالب ها هنوز شعر سروده مي شود. با توجه به اين موضوع، قالب نيمايي كه ديرزماني از آن نگذشته است، هنوز ظرفيت كار كردن دارد.
وي با بيان اين مطلب كه بيشتر شعرهاي امروز يا در قالب غزل اند يا سپيد، تصريح كرد: در بيشتر شعرخواني ها شعرهايي كه خوانده مي شوند، يا در قالب غزل هستند يا در قالب سپيد و كمتر شعر نيمايي ديده مي شود. اين موضوع براي خود من هم بسيار جالب است كه بدانم چرا شاعران امروز كمتر از قالب نيمايي استفاده مي كنند. البته شاعراني كه در دو قالب فوق شعر مي سرايند، شعرهاي بسيار خوبي سروده اند كه اين امر نشان مي دهد آنها توان گلاويز شدن با قالب نيمايي را هم دارند.
او استفاده نكردن شاعران امروز را از قالب نيمايي، مقطعي دانست و توضيح داد: در دوره اي شاعران به غزل توجهي نشان نمي دادند، اما امروز مي بينيم بيشتر شاعران در اين قالب كار مي كنند. به نظرم قالب نيمايي به زودي احيا خواهد شد و به صورت نوتر ظرفيت هاي خود را نشان خواهد داد؛ چراكه هنوز جاي بسياري براي كار كردن دارد.
وي يادآور شد: در اين قالب بسياري چيزها كشف نشده باقي مانده است. نيما راهي را باز كرد كه هنوز بايد در آن كشف هايي صورت گيرد؛ اما شاعران امروز فكر مي كنند در قالب نيمايي به اشباع رسيده اند؛ در حالي كه اين تفكر نمي تواند تفكر درستي باشد؛ چراكه فروغ فرخزاد در اين قالب كشف هاي تازه اي در وزن كرد يا كار تازه اي كه سهراب سپهري در اين قالب صورت داد و مصراع ها را به جاي اين كه زير هم بياورد، به دنبال هم آورد، نشان از ظرفيت بالاي اين قالب دارد. به اعتقاد صلاحي، شاعران چند سال بعد ظرفيت قالب نيمايي را درمي يابند و با تغيير بيان، مي توان به جاهاي ديگري رسيد. مثلا براي گفتن شعرهاي بلند و يا داستاني و منظومه سرايي اين قالب كاربرد دارد؛ چراكه ديگر با غزل اين كار را نمي توان انجام داد، ولي با قالب نيمايي اين امر امكان پذير خواهد بود.
او متذكر شد: شعر هر زمان دوره اي دارد و اين دوره ها طي مي شود، شايد در دوره اي هم منظومه سرايي مد شود؛ آن وقت است كه قالب نيمايي به داد شاعران خواهد رسيد. اگر در گذشته مثنوي جور منظومه سرايي را به دوش مي كشيد، امروز قالب نيمايي اين كشش را خواهد داشت و آن زمان است كه اين قالب احيا خواهد شد
سپيده شاملو نويسنده كم سروصدايى است، از آنهايى كه معمولاً سرشان به كار نوشتن گرم است و بدون هياهو كتاب هايشان را منتشر مى كنند و بعد هم مى روند سراغ كارهاى بعدى... گفت وگو با سپيده شاملو در روزهاى ميانى خردادماه انجام شد. گفت وگويى درباره رمان تازه اش «سرخى تو از من» كه نشر مركز در روزهاى نمايشگاه كتاب منتشرش كرد. او قبل از اين دو كتاب «انگار گفته بودى ليلى» و «دستكش قرمز» را در كارنامه خود داشت و حالا اين سومين رمان هم در ادامه همان دغدغه هاى دو كتاب قبل او است. گفت وگوى ما ديالوگ ميان دو نگاه متفاوت بود. تفاوت هايى كه در تمام سئوال ها و پاسخ ها مى توان آن را احساس كرد. دو نگاهى كه با تمام تضادهايشان به هم احترام مى گذارند.
•رمان جديدتان به تازگى منتشر شده است. با فضاى كار قبلى تان تا حدودى متفاوت است. قبلاً كه با هم صحبت مى كرديم، مى گفتيد كه خبرهاى حوادث و اجتماعى روزنامه ها را مى خوانيد و از آنها در نوشته هايتان استفاده مى كنيد. آيا هنوز هم همان رويه را داريد؟
يادم نمى آيد كه اين حرف را زده باشم. هنوز هم به خبرها نگاه مى كنم، ولى خود خبر نيست كه من را جذب مى كند بلكه لايه هاى پشت آن است. بله. هنوز هم نگاه مى كنم و هنوز هم تاثير مى گيرم.
•به رمان جديدتان بپردازيم. من به عنوان خواننده رمان، ويژگى هاى خاصى در آن ديدم. از بعضى جاها خوشم آمد ولى چند سئوال هم در ذهنم به وجود آمد. اولاً اينكه چرا خواستيد كه دو شخصيت زن را از دو طبقه مختلف روبه روى هم قرار دهيد و سعى كنيد هر دو را به يك اندازه روايت كنيد. به نظر من مى شد در روايت تان شخصيت ليلا نقش پررنگ ترى داشته باشد. آيا مى خواستيد ليلا را ميزانسن و بك گراند ماجراى متين يا آزاده يا متين قرار دهيد يا خير؟
اصلاً فكر نمى كنم كه ليلا مى توانست شخصيت اصلى باشد. بعضى از دوستان مى گفتند كه نگار هنوز هم اصلى تر است. شايد. اين قصه قهرمان ندارد و من نمى خواستم كه قهرمان داشته باشد. راه ديگرى نبود. بايد به هر دوى اينها، در شرايط خاص خودشان به يك ميزان مى پرداختم.
•منظور من به صورت دقيق اين است كه شما در فصل هايتان هم رعايت كرده ايد. در اين فصل ها به صورت يكى در ميان شخصيت ها برجسته مى شوند. در بعضى فصل ها هم هر دو در يك فضا حضور دارند. ولى به نظر من از لحاظ بار احساسى گرايش شما به عنوان نويسنده بيشتر به سمت نگار است. در حالى كه در مورد ليلا به بعد بيرونى او پرداخته شده است. درباره نگار، گذشته اش، سابقه اش، كابوس هايش و تنهايى هايش مطرح شده است. در واقع ويژگى هاى يك شخصيت محورى را در داستان دارد. چرا به او بيشتر نزديك شده ايد؟ چرا خواسته ايد احساس هاى او و تقابلش با دنيا را بيشتر پرورش دهيد؟ ولى درباره ليلا خواسته ايد بيشتر يك منش بيرونى داشته باشد؟
اين كار به دو گونه نوشتن بر مى گردد. اين طور نيست كه من به درونيات ليلا توجه نكرده باشم. فكر مى كنم كه اين قصه به پيشينه زندگى ليلا هم به اندازه نگار پرداخته است. ولى نوع روايت او عينى تر است. اما از آنجا كه درگيرى و دغدغه نگار ذهنى است، روايت هم مى طلبد كه ذهنى باشد. يعنى اصل ماجرا تفاوت ندارد، دو هدف روايت است كه به دو روش متفاوت نوشته شده است عينى و ذهنى. من نگار را نمى توانستم طور ديگرى بنويسم. چون دغدغه اين شخصيت ذهنى است، مشكلاتش روحى است و اتفاقاتى كه برايش مى افتد درونى است. براى همه آدم ها اين طور است. ولى براى يك آدم سالم تر و نرمال تر مى شود اينها را از حركاتشان و از عكس العمل هايشان برداشت كرد يعنى بر اعمالشان روابط علت و معلولى بيشترى حاكم است كه اجازه مى دهد به شكلى عينى روايت شوند. تفاوت در عينى بودن و ذهنى بودن روايت است.
•اصلاً چرا خواستيد كه اين دو شخصيت با هم برخورد كنند؟
قصه اين طور خواسته است.
•مى توانست اين طور نباشد. مى توانستند از كنار هم رد شوند. چرا بايد بين اين دو گره عاطفى به وجود مى آمد؟
قصه از همين گره ها و از همين اتفاق ها درست مى شود. و اين يكى از اتفاقاتى است كه در اين قصه مى افتد. ما اگر اين اتفاق را از اين قصه بگيريم، ديگر اين قصه را نداريم؛ يك قصه ديگر داريم. اگر نمى خواستند از كنار هم رد شوند قصه ديگرى داشتيم و طبيعتاً برداشت ديگرى هم داشتيم.
•فكر نمى كنيد شهرى تر مى شد؟
نه فكر نمى كنم. شما شهرى تر بودن را در چه مى بينيد؟
•در اين قصه خاص، آن تنهايى كه بودلر درباره مفهوم شهر تعريف مى كند. تنهايى كه آدم ها دارند و معمولاً از كنار هم رد مى شوند. فقط ممكن است لحظاتى با هم برخورد كنند و معمولاً دچار گره هاى احساسى نمى شوند.
(با خنده) در بحث پياده رو وجود داشت... چيزى كه شما اشاره مى كنيد در حقيقت بحثى است فلسفى و جامعه شناختى در مورد فضاهاى گذر و اين قصه در ترمينال اتفاق نيفتاده. آن يكى به فلسفه برمى گردد. ولى اين يكى قصه است.
•ما نمونه هاى ادبى هم داريم.
من نمى خواستم آن طور بنويسم. ما شرقى هستيم يا شايد بايد بگويم من شرقى هستم. هر چقدر هم كه بگوييم شهرى به معناى غربى آن شده ايم، هنوز هويت خودمان را در يك بافت اجتماعى مى بينيم، در يك بافت جمعى مى بينيم. هنوز آن تنهايى ها به هر حال به گونه اى تقسيم مى شود.
•بحث ديگرى كه درباره اين رمان مى خواستم مطرح كنم، اين است كه شما روندى را شروع مى كنيد و به پايان رمان مى رسيد. چرا خواسته ايد تمام آدم هاى قصه به گونه اى وضعيت شان در رمان مشخص بشود؟ چرا بايد حتماً به يك آرامش متنى برسند؟
اين يك روش كاملاً كلاسيك است اين رمان در يك ژانر تعريف شده نوشته شده است كه مى بايست به پايان متعادلى مى رسيد.
•بگذاريد كه مشكل اصلى خودم را با رمان تان مطرح كنم. كوتاه است، ولى خيلى محورى است. مشكل من شخصيت مستانه است. چرا آخر رمان كارى كرده ايد كه روايت به گونه اى شود كه انگار اينها را كسى مى نويسد؟
براى اينكه يك نفر دارد اينها را مى نويسد. مستانه فقط سه جا مى آيد. اول رمان، در مهمانى و فصل آخر. مستانه هم نويسنده اى است مثل بقيه آدم ها. فكر مى كنم كه به اندازه همان ترقه فروش هويت دارد. چرا بايد او را حذف كرد؟ اين طور نيست كه مستانه حتماً اين كتاب را بنويسد. هيچ جا هم گفته نشده كه او فقط اين كتاب را نوشته است. ولى او هم يك نويسنده است. يك نويسنده زن است كه در اين جامعه زندگى مى كند. در اين جمع خيلى به او اشاره نشده است؛ خيلى پرداخته نشده است. ولى وجود دارد.
•منظور من بيشتر به استفاده شما از اين شخصيت برمى گردد. شايد مشكل من بيشتر با جمله آخر باشد. اگر اين جمله آخر وجود نداشت و اين آدم در همان لحظه هاى كوتاه فقط وجود داشت آن قطعيت اثر مقدارى گرفته مى شد. من رمان شما را خيلى راحت خواندم. ويژگى كارتان اين است كه خوش خوان است خيلى راحت خوانده مى شود، روى ريتم آن فكر شده است. مشخص است رمانى است كه روى آن زحمت كشيده شده است، كار يك ماه و دو ماه نيست. ولى به نظر من نخواسته ايد ريسك كنيد. آن آدم را آورده ايد كه اين قضايا توجيه شود.
نه اين توجيه نيست. من نمى فهمم كه اين جمله چه طور مى تواند همه چيز را توجيه كند. توجيه كردن قصه اى كه...
•مثلاً توجيه كردن فضاى چهارشنبه سورى كه مى آوريد. خيلى با بافت رمان در تضاد است. فضاى شهرى است كه در آن روز خاص آن اتفاق ها مى افتد... ولى آوردن آن آدم در آنجا، مى تواند اين فضا را توجيه كند.
من هيچ جورى نمى فهمم كه يك جمله و وجود يك نويسنده در كتاب مى تواند توجيه كننده اين رمان باشد. فكر مى كردم ساختار رمان است كه اتفاقات و فضاها را به قول شما توجيه مى كند. اما در مورد پايان و قطعيت رمان پايان قطعى دارد. معلق نيست. پس نمى توانيم بگوييم چرا اين عنصر آنجا آمده تا معلق نباشد. خب نخواسته ام تعليق داشته باشد. تعليق آن در تشويشى است كه همه ما مى دانيم كه روى زمينى زندگى مى كنيم كه هر لحظه ممكن است به نوعى بلرزد و همه ما را از بين ببرد. اين تشويشى است كه وجود دارد و اين تشويش و تعليق خيلى قطعى است.
•نه اتفاقاً قطعى نيست. ممكن است كه بلرزد. شايد هم نلرزد.
مى دانيم كه بالاخره مى لرزد. همه دنيا مى دانند كه بالاخره تهران خواهد لرزيد. اين ارزش را هر جورى كه بخواهيد مى توانيد برداشت كنيد. اين قطعيت رمان است. ولى اينكه كى مى لرزد، كى اين اتفاق مى افتد شايد اينجا آن تعليقى باشد كه شما دنبال آن هستيد.
•به نظر من رمان تان را خيلى خوش بينانه تمام كرده ايد. مخصوصاً با جمله آخر.
به نظر شما خيلى خوش بينانه است؟ چرا؟
•با حالت خيلى با شكوهى كتاب را مى بندد و قلم را زمين مى گذارد.
او از نوشتن كتابش خلاص شده است.
•ولى من اين حس را نداشتم. اين همه تلخى و اين همه رنج و اين همه كابوس در اين رمان وجود دارد، ولى در نهايت به يك فضاى شاد و فضايى پر از زندگى مى رسيد.
خب اينكه خيلى خوب است. من خيلى خوشحالم كه فضاى آخر رمان شاد است. براى اينكه زندگى ادامه دارد. با همه كابوس ها يى كه ما داريم و با همه رنج هايى كه مى كشيم، زندگى ادامه دارد. ما داريم روى اين عدم قطعيت زندگى مى كنيم و بايد زندگى كنيم و چاره اى هم نداريم و نويسنده هم بايد بنويسد.
•به هر حال به نظر من هيچ چيز شادى در اين فضا وجود ندارد.
پس جهان بينى مان با هم تفاوت دارد.
•چه تفاوتى؟ بايد توضيح داده شود.
ببينيد، زندگى ما سراسر رنج است. ولى من موافق نيستم كه ما به خاطر اين رنج، بايد رنج مضاعفى بكشيم.
•اين رنج مضاعف چيست؟
وظيفه هنرمند چيست؟
•وظيفه هنرمند در كلى ترين تعريف اين است كه بتواند جهان ذهنى اش را با بهترين فرم ممكن ارائه دهد. به نظر من اين تنها وظيفه هنرمند است. به نظر من هنرمند هيچ تعهدى به هيچ انسانى ندارد. چون انسان هاى ديگر هيچ تعهدى نسبت به او ندارند.
اين چيزى كه شما مى گوييد، ماجرايى با حساب و كتاب است. به نظر من عشقى كه هنرمند دارد، يك عشق بى حساب و كتاب است. هنرمند عاشق مخاطبش است. البته من فكر مى كنم.
•مى تواند اين گونه هم باشد. بيشتر نويسنده ها اين طور بوده اند. البته نمونه هاى ضدش هم وجود دارند.
من جزء آن گروه هستم كه مخاطبم را دوست دارم. دوست دارم كه به او بگويم بله، اين همه كابوس وجود دارد، اين همه رنج هست. ولى زندگى هم هست. هنوز هست و ما مى توانيم زندگى كنيم. درست است. هنرمند هم وظيفه اش همين است كه بنويسد. اين چه ايرادى دارد؟
•هيچ ايرادى ندارد. ولى من درباره فرم رمان شما صحبت مى كنم. اينكه شما به آدم هايتان ترحم مى كنيد. به نگار ترحم مى كنيد، به داريوش ترحم مى كنيد. نمى گذاريد فرو بريزند.
اين رحم است يا شفقت؟
•به نظر من رحم است. شايد اصول اخلاقى ما در ادبيات با هم متفاوت است. شما در آستانه فروريزى اى كه به نظر من برايشان محتوم است، آنها را حفظ مى كنيد. نگار كه چاقو زده و...
ولى در حقيقت نگار آزاد شده...
•بله، آزاد شده. ولى با آن ذهن پريشان، ديگر زندگى عادى نخواهد داشت. داريوش كه با مهناز روابطى دارد. دختر ليلا كه در خارج از كشور است. آن آدم ديگر پشتوانه احساسى ندارد.
كجاى رمان به شما مى گويد كه او ديگر پشتوانه احساسى ندارد؟
•خوانش من اين است. از تنهايى او اين گونه درك مى شود. او از خودش فرار مى كند. او بارها با مهرتاش دكتر خانوادگى اش بازى مى كند. هم نزديك مى شود، هم دور مى شود. نمى خواهد در اين سرنوشت وضعيت خاصى پيدا كند.
ليلا را مى گوييد؟
•بله، اين تلخى، اين فضايى كه شما براى من مخاطب ساخته ايد، حداقل مى توانست دچار فروريزى، زوال يا افتادن بعضى از اين آدم ها شود. شما ناگهان وارد مى شويد و قضيه را نگه مى داريد. نمى دانم چرا. شايد شما به عنوان يك نويسنده خواسته ايد اين قدر شفقت به خرج دهيد.
نه اين طور نيست. آن چيزهايى كه در آدم ها بايد دچار زوال شوند، در اين كتاب هم دچار زوال مى شوند. اين طور نيست كه بمانند. ليلا در نهايت مى تواند تصميم بگيرد و حرفش را بزند. از آن حالت ترديد بيرون مى آيد. نمى دانم زوال چيست؟ يعنى حتماً نبايد بتواند از اين حالت ترديد آخر بيرون بيايد؟
•من اين طور فكر مى كنم. آدم هاى شما مخصوصاً نگار يا حتى ليلا كه يك لايه تمدن طبقه مرفه روى سرش كشيده شده، بيانگر يك وضعيت خاص نيستند. ديگر جامعه به اينها رحم نخواهد كرد و نمى توانند به يك زندگى سالم برگردند. اين طور كه شما نوشته ايد، من انتظار داشتم كه شما به عنوان نويسنده يك مقدار به اين آدم ها سخت بگيريد.
منظورتان از سخت گرفتن چيست؟ بايد چه بلايى سرشان مى آمد؟
•آن انتخاب شماست. به نظر من نگار مى توانست اعدام شود.
نگار كه آدم نكشته بود.
•مى توانست در حالى كه آن مرد را كشته بود محكوم به اعدام شود.
ليلا آنجا بود. جلويش را گرفت.
•مى توانست زندانى شود. آن ماشين مى توانست چپ شود و اينها كشته شوند. روند رمان چنين فضاهايى را مى طلبيد.
شما فكر نمى كنيد كه قدرت ليلا از اول كتاب در حال ساخته شدن است؟
•من قدرت او را باور نمى كنم.
يعنى باورپذير نيست؟ شما باور نداريد يا در رمان ننشسته است؟
•نه. اتفاقاً ملموس است. در رمان مشخص است كه اين زنى است با شخصيت مستقل و قوى كه هر كارى مى تواند بكند.
پس شما اين را با نمونه هاى بيرونى مقايسه مى كنيد و مى گوييد باور نمى كنيد؟
•نه. من با خودش مقايسه مى كنم. اين آدم دستاويزى براى بودن در اين دنيا ندارد. در آن شرايطى كه دارد مثلاً وضعيت شوهرش را توجيه مى كند و مى گويد كه آدم كه سى سال نمى تواند عاشق باشد، بگذار خوش باشد! دخترش آن وضعيت را دارد. خودش هم دارد سنين ميان سالى اش را پشت سر مى گذارد و در آستانه پيرى است. چنين آدمى در اين فضا با ضربه اى كه از خودكشى فرزانه خورده، و بيماران ديگرش كه اشاره مى كند خودكشى كرده اند... اين آدم هنوز خيلى به دنيا خوش بين است. اين قضيه فكر مى كنم به جهان بينى شما برمى گردد.
به جهان بينى خود ليلا برمى گردد. چون ليلا يك جهان بينى سالم دارد.
•نكته ديگر اينكه شما اجازه نداده ايد مهرتاش جنبه هاى بد و منفى در شخصيت اش داشته باشد. او را عقب نگه داشته ايد. به نظر من شخصيتى است كه فقط و فقط حضور دارد. يك آدم عاشقى است كه تيپ دوست داشتن اش بسيار كلاسيك است و رفتار هايش متعلق به زمان خودش نيست. و در نهايت نتيجه گيرى من اين است كه قدرتى كه شما براى ليلا ساخته ايد، قدرتى نيست كه بتواند سرنوشت آدم هاى ديگر را عوض كند. فقط مى تواند سقوط، سياهى و تلخى را به تعويق بيندازد.
اين تحليل شما است. براى اين بحث بايد دو منتقد با هم صحبت كنند. من منتقد كتابم نيستم. ولى به هر حال به نظر من اگر شما ضعفى در اين كتاب مى بينيد...
•نه اينها ضعف نيست... داريم بحث مى كنيم.
فكر مى كنم بحث شما اين است كه در اين كتاب به دلايلى فلان شخصيت جا نمى افتد.
•اين تفاوت ديد من و شما است. و اين تفاوت ديد از كجا ناشى مى شود؟ منطق رمان اين گونه مى طلبيد كه سياه تر تمام شود. شما به راحتى مى توانستيد يك رمان اكسپرسيونيستى يا رئاليستى سياه داشته باشيد ولى شخصيت خود را نجات مى دهيد. من آخر رمان شوكه شدم. باز هم فضاى آرام يعنى آدم هايتان را نگه داشتيد كه نيفتند. حتى داريوش و مهناز كه گريه مى كند ولى اشك هايش را نشان نمى دهد و مى گويد «من كه چيزى نگفتم».
اول اينكه من نمى خواسته ام رمان اكسپرسيونيستى بنويسم. دوم اينكه بايد در متن ببينيد داريوش و مهناز چه رفتارى از اول رمان نشان داده اند و آيا رفتارى كه در انتها نشان مى دهند، نقض رفتارهاى گذشته است يا نه؟ فكر نمى كنم. من اعتقاد دارم كه ادبيات زمانى جواب مى دهد كه طبيعى باشد. به طبيعى بودن، هميشه اعتقاد داشته ام. براى همين است كه مى گويم اين زبان براى نگار طبيعى است و زبان ديگرى كه براى ليلا نوشته ام، طبيعى است. به همان دلايل فكر مى كنم اين رفتار مهناز كاملاً طبيعى است. طبيعى آن شخصيتى است كه در اين رمان زندگى مى كند.
•محافظه كارى نيست؟
محافظه كارى كلمه خيلى وسيعى است و من نه خودم را و نه رمان را محافظه كار نمى دانم.
وقتى كه آدم مى نويسد، همان طور كه شما هم مى نويسيد حتماً به مخاطب فكر مى كند. حداقل من فكر مى كنم. شايد در كتاب هاى ديگرم كمتر بوده ولى در اين كتاب بيشتر بوده است. چون اين كتاب مخاطب بالقوه داشته است. وقتى يك نفر كتاب مى خواند، حس هم آغوشى دارد و من معتقدم بعد از آنكه خواننده به لذت متن رسيد كه ممكن است حتى از تلخى باشد، لذتى كه از نوع گفتن هر بدبختى يا هر خوشبختى به او دست مى دهد نبايد او را رها كنيم، نبايد پرتش كنيم و من خوشحالم كه اين كار را كردم و خوشحالم كه سياه تمام نشده. من به جماعت منتقدها خيلى احترام مى گذارم. ولى مخاطب من منتقدها نيستند. دلم مى خواهد تمام رنج ها را به مخاطبم نشان دهم، ولى دلم نمى خواهد بعد از اينكه كتاب را كنار گذاشت، حالش از زندگى به هم بخورد.
•ميلان كوندرا مى گويد ادبيات به مخاطب يادآورى مى كند كه گاهى زندگى چقدر تلخ است. رمان نويس ها مى گويند بايد به مخاطب يادآورى كرد كه رنج هايى مثل مردن، مثل كشته شدن، مثل له شدن، ممكن است در انتظار آنها هم باشد و... فكر مى كنم ما در چنين روزگارى هستيم.
من فكر مى كنم كه در اين كتاب تمام اينها يادآورى مى شود. مثل فلسفه بوداست. اولين اصل اين است كه زندگى سراسر رنج است. ولى اگر به هوشيارى و روشنايى برسيم، آرامش پيدا مى كنيم. پس كافى است كه به آن روشنايى برسيم. و يكى از كليدهاى اين روشنايى، خودشناسى است. به نظر من در اين كتاب هر يك از كاراكترها به نحوى به يك نوع خودشناسى مى رسند. به همين خاطر چاره اى ندارند جز اينكه آرام شوند.
•اين آرام شدن چرا اين قدر شاد بود؟
به نظر شما شاد بود؟ به من اصلاً احساس رقص و آواز دست نداد.
•مفهوم شادى اصلاً اين نيست.
شايد اينكه همه افراد به نحوى سر و سامان گرفتند و يا اينكه معلوم شد كه هر كس آخر و عاقبتش به كجا ختم شد. اين شاد بودن نيست.
•كلمه شاد را عوض مى كنم. به يك امنيت مى رسند.
خب اين خيلى طبيعى است. وقتى كسى خودش را بشناسد، وقتى نگار آن همه رنج ها را از ۱۰ سالگى كشيده و حالا توانسته با بدبختى و سختى بر خودش فائق بيايد و خودش را بشناسد، اين پاداشش است كه حداقل به آرامش درونى بيشترى دست پيدا كند.
•يعنى گذشته اش را كنار بگذارد؟
نه نگار در انتها در بستر بيمارى و رختخواب است. بلند نشده، راه نرفته، سر كار نرفته و يك نفر از او مواظبت مى كند. پس هنوز اين آدمى نشده كه فردا بتواند به خيابان برود. ولى به يك آرامش درونى رسيده و اين به خاطر رنجى است كه گذرانده و كمكى است كه به او شده. اگر همه اينها نمى شد، اگر اين آدم نمى توانست اين بحران را پشت سر بگذارد، تبديل مى شد به شخصيتى كه از بنيان با نگار متفاوت است. مى خواهم اين را بگويم كه آيا ما با تمام سوابق بد قبلى مان، سوابق شخصى مان، سوابق فرهنگى مان، سوابق اجتماعى مان، آيا هيچ راهى براى رسيدن به يك امنيت درونى نداريم؟
رمان «شارون و مادرشوهرم» (خاطرات رامالله) نوشته «سعاد امیری» با ترجمه «گیتا گركانی» منتشر شد.
«شارون و مادرشوهرم» به شیوهای سرگرم كننده وقایع زندگی خانم سعاد امیری را از زندگی در كرانه باختری از اوایل دهه هشتاد میلادی تا به حال بازگو میكند.
امیری در حكومتی اختناقی داستان عاشقشدنش را تعریف میكند و از تلخی سرو كار داشتن با مجوز و برگه عبور وایست بازرسی اسراییلیها و از این كه به سگش گذرنامهی اسراییل دادند، اما نه به هزاران فلسطینیها میآورد، از اینكه داشتن زندگی عادی در جامعهای جنون زده چقدر دشوار است.
سعاد امیری گوشی عجیب تیز برای شنیدن و چشمی جزیینگر برای ثبت رفتار انسانها دارد و كتابی شگفتانگیز درباره پوچی و رنج زندگی در اراضی اشغالی نوشته است.
رمان «شارون و مادرشوهرم» با ۲۲۰ صفحه، شمارگان دوهزار نسخه و قیمت ۲۲۰۰ تومان از سوی انتشارات «كاروان» به چاپ رسیده است.
اکبر عبدی چهره نام آشنای سینما ، تئاتر و تلویزیون پا از عرصه هنرهای تصویری فراتر گذاشته و این بار قصد دارد زندگی خود را در قالب کتاب روایت کند .
اکبر عبدی در گفتگو با خبرنگار کتاب مهر ، با بیان این مطلب افزود : فعلا نویسنده ای برای تالیف این کتاب پیدا نکرده ام اما قصد دارم به زودی به این کار اقدام کنم.
وی با اشاره به اینکه در زندگی خود فراز و نشیب های زیادی را پشت سر گذاشته است گفت : از مدتها قبل در نظر داشتم که زندگی نامه خود را در کتابی مکتوب کنم اما هنوز کسی را که در این زمینه به من کمک کند نیافته ام.
اکبر عبدی در ادامه تصریح کرد : در این کتاب قصد ندارم خیلی به فعالیت های هنری ام بپردازم و فقط قصد دارم زندگی ام را آن گونه که اتفاق افتاده است بازگو کنم.
این هنرمند سینما و تئاتر در مورد زمان آغاز این کار گفت : زمان آغاز نوشتن زندگی نامه ام هنوز مشخص نیست و بعید می دانم تا پایان امسال این کار را شروع کنم .
انتشارات دانشگاه اکسفورد اخیراً کتاب "ذهن به مثابه ماشین: تاریخ علوم شناختی" تألیف مارگارت بودن را روانه بازار نشر کرده است.
به گزارش خبرگزاری "مهر" به نقل از پایگاه اینترنتی انتشارات دانشگاه اکسفورد ، این کتاب که با محوریت بحث تاریخی در زمینه علوم شناختی پیش می رود مهمترین تحولات این نحله فلسفی – علمی را در قرن بیستم بررسی می کند.
در این راستا هم بر مقوله هوش مصنوعی تأکید می شود و هم بحثهای فلسفی که در این زمینه وجود دارند بسط می یابند.
عناوین پاره ای از فصول این کتاب بدین قرارند: انسان به مثابه ماشین، ترکیب علوم شناختی، ظهور روانشناسی رایانه ای، ارتباط گرایی ؛ ظهور و تجلی، از عصب شناسی تا عصب شناسی رایانه ای.
- هميشه خودم را خيلى اروگوئه اى به حساب آورده ام، گرچه از دوازده سالگى ديگر آنجا زندگى نكرده ام اما فكر مى كنم ريشه داشتن خيلى مهم است.
۲ - من مثل يك كارمند دفترى هستم. هر روز صبح زود بيدار مى شوم و ساعت هشت جلوى كامپيوترم هستم. هر اتفاقى كه بيفتد تا وقت ناهار از جايم بلند نمى شوم.
۳ - من هم مثل پدرم عاشق انگليسى هستم و طبعاً بزرگترين تاثير را از اين زبان گرفته ام .
۴ - اين خيلى مهم است كه يك رمان حركت داشته باشد كه جذاب باشد و در عين حال تو را به جلو بكشاند و كم كم معما را حل كند.
چقدر لذت بخش است وارد خانه اى بشوى كه همه گوشه كنارش پر از كتاب است. ديدن مبل هايى راحت، پرده هايى اشرافى، راهرويى طولانى و نجواى خدمتكاران كه از انتهاى آن به گوش مى رسد. آقا يى با يك جليقه مشكى، شبيه يك پيشكار، پيشخدمت، خان سالار يا هر مدل ديگرى از خدمتكار. چه كيفى دارد كه آدم قهوه بخواهد و همان لحظه، آن را در يك سينى نقره برايش بياورند. نگاه كردن به تابلوها، ظرف هاى گل خشك، عتيقه ها، شومينه خاموش، رنگ چوب اعلا و برتر از همه اينها، حضور كار من پوساداس، كه با ظرافت و زيبايى يك هنرپيشه اين صحنه را تزئين مى كند. اين، دنياى واقعى كار من پوساداس است كه بيشتر به يك فيلم سينمايى اشرافى شبيه است تا واقعيت. اما اين تشخص، پيشتر از اينكه مختص فضا باشد، انگار ناشى از نورى است كه حضور اين زن بر ميزها، گلدان ها و مجموعه هاى نفيس مى تاباند. مثل يك گربه به نظر مى رسد، نه! مثل يك ماده ببر، كه گران تر و اشرافى تر است.
كار من پوساداس، نويسنده اروگوئه اى، در سال ۱۹۵۳ در مونته ويدئو متولد شده است. فرزند سياستمدارى است كه بيشتر عمرش را در لندن سپرى كرده و دوران هاى طولانى در مسكو و بوئنوس آيرس بوده است. او از سال ۱۹۶۵ در مادريد اقامت دارد.
«در اروگوئه متولد شدم و تا دوازده سالگى آنجا بودم. آنجا آدم با اشباح و اسطوره ها بزرگ مى شود و آنها را با خاطراتش در مى آميزد، من كودكى فوق العاده اى داشتم. مادرم يك قصه گوى بزرگ بود، داستان هايى برايمان تعريف مى كرد كه چشم هايمان از تعجب اندازه بشقاب مى شد. در عوض پدرم يك كتابخوان حرفه اى بود برايمان ايلياد را مى خواند و آن را توضيح مى داد. هنوز هم اين كار را مى كند. اين تابستان، كمدى الهى را با او، خواهرم و دخترم خوانده ام. اين يك رسم خانوادگى است. خانه ما در اروگوئه پر از رويا بود. يك باغ بزرگ داشت. فقط يك خانه نبود، يك ويلاى بزرگ بود. آنجا رويا و واقعيت درهم مى آميخت. من يك بچه خيلى درونگرا در خانواده اى با اعضاى برجسته بودم، همه چيزهاى جالبى براى گفتن داشتند و داستان هاى خلاقانه اى تعريف مى كردند و هيچ چيزى به ذهن من نمى رسيد. به اتاقم مى رفتم و مى نوشتم. اين طور بود كه شروع به داستان نوشتن كردم.
بعدها، حدود ده سال بعد، دوباره به خانه ويلايى سر زدم. آن چيزى كه در ذهن كودكانه ام آن طور ايده آل تصورش كرده بودم به نظرم كوچك و بى معنى رسيد. بهت زده شده بودم. ساختمان رو به ويرانى بود. در غيبت من، ويلا را فروخته بودند و در حياطش آپارتمان ساخته بودند و ساختمان اصلى را هم رها كرده بودند تا خراب شود. بعداً چندبار به آنجا سر زدم اما ديگر بهت زدگى گذشته بود و ديدنش چندان تاثيرى بر من نگذاشت. در مادريد به كالج رفتم اما بعد، از خانواده ام خواستم مرا به انگليس بفرستند. سه سال آنجا ماندم و درست وقتى آماده شدم كه وارد دانشگاه شوم و مى خواستم در آكسفورد ادبيات بخوانم، ازدواج كردم و همه چيز را رها كردم. ازدواج در مسكو انجام شد، چون آن زمان پدرم در مسكو كار مى كرد. مادرم، كه اينقدر زرنگ است كه مى تواند در قطب شمال هم بستنى يخى بفروشد، به ديدن صدر كليساى ارتدوكس رفت تا به او بگويد كه يك جشن عروسى اتحاد كليسايى مى خواهد. از خودم نپرسيدم چطور موفق شد راضى شان كند. اما به هر حال، ما در يك كليساى ارتدوكس با رسوم مخلوط ارتدوكس و كاتوليك ازدواج كرديم. از آن به بعد، خودم را وقف همسر خوب بودن و مادر ايده آل بودن كردم. خانواده ام، همه زندگى ام را پر مى كرد. وقتى دخترهايم به مدرسه رفتند دچار حالت عجيبى شدم وحشت زده از خودم مى پرسيدم: قرار است تا ابد همين طورى باشد؟ نتوانستم تحمل كنم و آخر از همسرم جدا شدم. بيست و پنج سالم بودم. سن خوبى براى شروع به تحصيل بود اما خودم را خيلى پير احساس مى كردم و نمى توانستم. در عوض، در قسمت روابط عمومى يك هتل شروع به كار كردم و به كارم ادامه دادم تا وقتى دختر كوچكم مريض شد. بعد در يك كارگاه ادبى ثبت نام كردم. از بچگى مى نوشتم اما وقتى ازدواج كردم آن را رها كردم. در كارگاه، به فكرم رسيد كه مى توانم نوشتن را به طور جدى دنبال كنم و شروع كردم به نوشتن داستان كودكان و امتحان كردن اين داستان ها روى دخترهايم، به لطف آنها مى فهميدم كدام داستان ها به درد مى خورند و كدامشان نه.»
كارمن پوساداس حدود بيست كتاب براى كودكان نوشته است كه بين آنها «آقاى باد شمال» جايزه وزارت آموزش و پرورش را در سال ۱۹۸۴ به عنوان بهترين كتاب كودك از آن خود كرد.
«فكر مى كنم اين توضيح خيلى فرويدى باشد، اما پدرم عاشق ادبيات بود. از آن دسته آدم هايى كه يونانى ياد مى گيرند تا آثار هومر را بخوانند و روسى ياد مى گيرند تا تولستوى را به روسى بخوانند. ادبيات، مثل قلمرو پدرم بود و من يك نوع احساس حقارت در اين زمينه مى كردم، به خصوص، اينكه هرگز دانشگاه نرفته بودم همه چيز را بدتر مى كرد. شروع كردم به نوشتن داستان كودكان، بعد فيلمنامه، بعد نمايشنامه و فيلم تلويزيونى. اما جرات نمى كردم رمان بنويسم تا اينكه يك ناشر به من پيشنهاد كرد رمانى بنويسم. به او گفتم: همين يك كارم مانده كه پاك آبروى خودم را ببرم. اما او به من گفت كه مى توانم رمان را با نام مستعار چاپ كنم. به نظرم رسيد ايده بسيار خوبى است براى اينكه خودم را در اين حيطه بسنجم و آن را چاپ كردم و از اين رمان خيلى استقبال شد. بعد به صرافت افتادم كه اولين رمان خودم را بنويسم؛ «پنج حشره آبى رنگ».
در واقع، وقتى بعد از جدايى به خانه پدرى ام برگشتم، همه چيز همان طورى بود كه تركشان كرده بودم. پدر و مادرم آن زمان در لندن زندگى مى كردند و من اين شهر را عاشقانه دوست داشتم. اما تنها چيزى كه آزارم مى داد، فقدان نور بود و دائماً اين احساس را داشتم كه شب است. احساس نياز به سفرهاى دائمى داشتم و هر لحظه سوار هواپيما مى شدم و به اسپانيا مى آمدم تا آفتاب را ببينم. در همان زمان كتاب هايم چاپ مى شد اما پدرم هرگز، با وجود اينكه همه كتاب ها را به او مى دادم يا برايش پست مى كردم حتى يك كلمه راجع بهشان با من حرف نمى زد. تا وقتى كه «پنج حشره آبى رنگ» را برايش فرستادم و او براى اولين بار درباره كتابم برايم نامه اى نوشت. آن نامه را هنوز مثل يك تكه جواهر نگه داشته ام. همين زمان ها بود كه خانه اى در مادريد خريدم و همين جا اقامت كردم. با ماريانو همسر دومم در لندن آشنا شده بودم و همه چيز به سمت ازدواج پيش مى رفت. جالب است كه من، هميشه دلم مى خواسته بروم و هميشه با مردهاى اسپانيايى - هر جاى دنيا كه بوده ام - ازدواج كرده ام. در ازدواج دومم، برعكس اولى مشكلى نيست. ماريانو از آن مردهايى نيست كه لازم باشد همسرشان همه اش كنارشان باشد تا ازشان مراقبت كند. هميشه مرا آزاد مى گذارد تا آن كارى را بكنم كه دلم مى خواهد و اگر مجبور باشم مسافرت كنم يا بيرون از خانه شام بخورم ناراحت نمى شود. كتاب هايم را معمولاً به او تقديم مى كنم چون روز و شب مرا تحمل مى كند. به خصوص شب ها... من غيرقابل تحمل هستم. بد مى خوابم و هر چيز كوچكى مرا از خواب بيدار مى كند. راستش نمى دانم چطور توانسته اين همه ديوانگى هاى من را تحمل كند.» كارمن پوساداس در سال ۱۹۹۷ با كتاب «هيچ چيز آنطور كه به نظر مى رسد نيست» به عنوان نويسنده اى مطرح شناخته شد و در ۱۹۹۸ جايزه پلانتا را با كتاب «بدنامى هاى كوچك» به دست آورد. اين كتاب به بيست و يك زبان ترجمه شد و در چهل كشور در صدر فروش قرار گرفت.در سال ،۲۰۰۲ «تپه زيبا» و در ۲۰۰۳ «خدمتكار خوب» را چاپ كرد. اين كتاب نيز به بيست و دو زبان ترجمه شد و در پنجاه كشور هنوز هم تجديد چاپ مى شود.در ۲۰۰۴ سايه ليليت و در آوريل ۲۰۰۶ «بازى بچه ها» از اين نويسنده به چاپ رسيده است.
•••
•منشأهاى الهامت چه كسانى هستند؟
اول پدرم طبعاً - اين را خيلى دير فهميدم - در آن دوره خانواده ها يا عشق انگليس بودند يا عشق فرانسه. پدرم در خانه انگليسى صحبت مى كرد و با روشى ويكتوريايى بار آمده بود و برايش خيلى سخت بود راجع به احساساتش صحبت كند اما برايمان كتاب مى خواند. نه بغلمان مى كرد نه ما را مى بوسيد و نه در آغوشمان مى گرفت. شيوه او براى برقرارى ارتباط كتاب خواندن بود. بعد آدم هايى كه توى آن باغ و خانه كار مى كردند. ما در اروگوئه در خانه اى خيلى منزوى زندگى مى كرديم. اين آدم ها برايم داستان هاى مرد گرگ نما و چيزهاى ديگر را تعريف مى كردند.
مادرم يكى ديگر از اين منشأها بود. او چون خودش كودكى سختى را پشت سر گذاشته بود، نمى خواست ما هم همين احساس را داشته باشيم. او تصميم گرفته بود بچگى ما مثل كارتون هاى والت ديسنى باشد. ما هيچ تماسى با واقعيت نداشتيم. همه چيز به رنگ صورتى و شگفت انگيز بود.
•يك مصاحبه از تو خواندم كه در آن گفته اى «با حقيقت ارتباط كمى دارم چون خيلى سخت است» اين درست است؟
درست بود! دقيقاً همين جمله را گفتم. اين مال مدت ها قبل است. بعد از چنان كودكى اى يك دفعه تو را در دنياى واقعى مى گذارند و تو مى ميرى چون اصلاً آمادگى اش را ندارى، واكسينه نشده اى. يك دوره اى خيلى زجر كشيدم. اما براى كار ادبى ام خوب بود چون وقتى حقيقت خيلى خصمانه است پناه بردن به كتاب ها خيلى آسان مى شود و اين به نوشتن كمك مى كند.
•نوشتن را از كى شروع كردى؟
اولين چيزى كه يادم مى آيد، از هشت سالگى ام است. يك تكليف مدرسه داشتيم. بايد يك شعر مى نوشتيم و شعرى كه من نوشته بودم همه را تحت تاثير قرارداد. لحظه درخششى در زندگى من بود اما چون در آن دوران خيلى زشت و بدقواره بودم هيچ كمكى نمى كرد. همه از من پرسيدند: «اين شعر را خودت گفته اى؟!! از كجا كپى كرده اى؟»
•رفتارشان نشانه عدم شناخت بوده...
من هميشه خيلى تحت تاثير اين بوده ام كه برايم ارزش قائل باشند. اگر يك معلمى داشتم كه با من خوب تا مى كرد، بهترين شاگرد بودم. وگرنه اگر معلم فكر مى كرد من تنبل هستم، همه كارم را به بدترين فرم ممكن انجام مى دادم و نمره هاى وحشتناك مى گرفتم. در زبان و ادبيات دو و چهار مى گرفتم.
•الهام بخش كارهايت كدام نويسنده ها هستند؟
من هم مثل پدرم عاشق انگليسى هستم و طبعاً بزرگترين تاثير را از اين زبان گرفته ام و بعد هم، هنگامى كه شروع به نوشتن كردم تمام آثار گروه ادبى بوم (BOOM)را خواندم.
•لحن طنزت آدم را ياد طنز انگليسى مى اندازد.
عمدى نيست و در اين كشور با اين مسئله خيلى مشكل دارم. چون اينجا فكر مى كنند كتابى كه طنز دارد سطح پايين است. در صورتى كه ما آثار كبدو را داريم، دن كيشوت را داريم. آنها پر از طنز هستند. اما نويسنده هاى اسپانيا اصلاً حس شوخ طبعى ندارند. همه چيز بايد خيلى عميق باشد، خيلى سنگين و غيرقابل فهم.
•خودت را اروگوئه اى مى دانى؟
بله. قبلاً هم زياد به اروگوئه مى رفتم. همه افراد فاميلم آنجا هستند. هميشه خودم را خيلى اروگوئه اى به حساب آورده ام، گرچه از دوازده سالگى ديگر آنجا زندگى نكرده ام اما فكر مى كنم ريشه داشتن خيلى مهم است. اينجا يك عالمه دوست دارم، اسپانيا را دوست دارم و شوهرم هم اهل اين كشور است. اما همچنان خودم را اروگوئه اى مى دانم و فكر مى كنم اين در ادبياتم هم منعكس است.
•بيشتر دوست دارى چه بنويسى. داستان كوتاه يا رمان؟
فكر مى كنم نوشتن داستان كوتاه خيلى سخت است و متاسفانه در اسپانيا به آن چندان اهميت نمى دهند. من يك مجموعه داستان كوتاه دارم به نام «هيچ چيز آنطور كه به نظر مى رسد نيست» كه كمتر از همه آثار ديگرم تجديد چاپ شده است. نمى دانم چرا. در انگلستان و آمريكا اين نوع ادبى خيلى معتبر است نمى دانم چرا اينجا آنطور نيست. اما به هر حال من فكر مى كنم بهتر داستان كوتاه مى نويسم تا رمان. اما خيلى وقت است داستان كوتاه ننوشته ام.
•براى خودت مى نويسى؟ يعنى چيزى مى نويسى كه فقط مال خودت باشد؟ دفتر خاطرات يا دفتر يادداشت؟
يك دفتر خاطرات دارم. از حدود بيست سال پيش. اما جمله هاى كوتاه مى نويسم. مثلاً هر روز دو يا سه جمله، اما خيلى به دردم خورده است. مثلاً براى كار سرمايه گذارى. فلان روز فلان سال چه كار كرده ام، با دفترم فوراً آن را مى فهمم. اما دفتر خاطرات شرح و بسط داده شده ندارم.
•براى نوشتن شيوه خاصى دارى؟
من مثل يك كارمند دفترى هستم. هر روز صبح زود بيدار مى شوم و ساعت هشت جلوى كامپيوترم هستم. هر اتفاقى كه بيفتد. تا وقت ناهار از جايم بلند نمى شوم. من خيلى ديسيپلين دارم. نمى دانم بقيه نويسنده ها چطورى كار مى كنند. اما آن مدل دائم الخمرى كه روزى دو پاكت سيگار مى كشد فكر كنم وجود ندارد.
•فكر كنم همه نويسنده ها مى خواهند به حداكثر تعداد خواننده ممكن برسند، اما نه در لحظه نوشتن. شايد وقتى كار تمام مى شود. دوست دارى چه كسى كارت را بخواند؟
يعنى خواننده ايده آل من كيست؟ فكر كنم همين طور كه سن آدم بالا مى رود اين علاقه در او به وجود مى آيد كه نسل هايى كه بعد مى آيند كارش را بخوانند. در مورد من كه پنجاه و خرده اى سالم است فكر نمى كنم چيزهايى كه مى نويسم براى يك آدم بيست ساله جالب باشد. اين چيزى است كه هميشه تلاش مى كنم به آن برسم.
•و چطور به آن مى رسى؟
يك شخصيت جوان خلق مى كنم و مسائل فرهنگى يا زبانى اى را كه اين جوان با آن ارتباط برقرار مى كند وارد اثر مى كنم. بيشتر نويسنده ها مى گويند كه به خواننده ها فكر نمى كنم وقتى كه چيزى را مى نويسند. خوب، من فكر مى كنم. من هميشه به آنها فكر مى كنم. به نظرم بى احترامى مى رسد كه اين كار را نكنم.
•كدام برايت مهمتر است؟ داستان يا شيوه روايت كردنش؟ در چه لحظه اى تصميم مى گيرى از چه نوع ادبى براى روايت استفاده كنى؟
در حيطه رمان هميشه از حقه اى استفاده مى كنم كه اسمش «شيوه ديكنز» است. نويسنده هايى هستند كه مخاطب روشنفكر دارند و نويسنده هايى كه مخاطب عام. اما هستند نويسنده هايى كه هر دو دسته مخاطب را دارند. اين خيلى عالى است كه بتوانى كتابى بنويسى كه مخاطبش كسى نباشد كه فقط در فرودگاه ممكن است براى وقت كشى كتاب بخرد و فقط هم مخصوص مخاطب روشنفكر نباشد. يك استاد خوب در اين مورد ديكنز است كه داستان پسربچه يتيمش براى همه جذاب است. هم مردم عادى و هم قشر بافرهنگ. من، از او خيلى الگوبردارى مى كنم.
•يك مثال بزن.
براى مثال. اين خيلى مهم است كه يك رمان حركت داشته باشد كه جذاب باشد و در عين حال تو را به جلو بكشاند و كم كم معما را حل كند. ديكنز در اين مورد يك نابغه است. تمام چيزهايى كه هر لحظه براى تو تعريف مى كند جالب است و در عين حال مجموعه به سمت جلو پيش مى رود. چيزهاى ديگرى هم دارد مثلاً هر فصل را در نقطه اوجش تمام مى كند و خواننده را مجبور مى كند فصل بعد را بخواند تا ببيند چه مى شود.
•اگر نويسنده نمى شدى دوست داشتى چه كاره بشوى؟
خيلى دوست داشتم خواننده اپرا بشوم. اما اصلاً استعدادش را ندارم. مثل يك قورباغه آواز مى خوانم و هيچ شانسى ندارم.
•نظرت راجع به برابرى جنسيتى چيست؟
ما از اين صحبت مى كنيم كه با هم فرق داريم اما در واقع اين طور نيست كه اين تفاوت باعث شود ما جنس دوم باشيم. در مورد اين سئوال به يك تفاوت عمده ميان دنياى ما و جهان سوم برمى خوريم. در جهان اول، ما زن ها كم و بيش به آزادى دست يافته ايم و بسيار به مفهوم برابرى نزديك هستيم، گرچه هنوز بعضى مسائل مثل دستمزد نابرابر وجود دارد.
•فكر مى كنى پذيرفتن اينكه آدم مى تواند زيبا، ثروتمند، همسر يك مرد معروف و در عين حال يك نويسنده موفق باشد براى آدم ها سخت است؟
آدم ها قضاوت شخصى ندارند. مردم با يك سرى كليشه قضاوت مى كنند و هيچ كس خودش چيزى را تحليل نمى كند. از من تصوير «دختر پولداره» را دارند و اگر آدم با پيشداورى يك كتاب را بخرد خواندن بى طرفانه آن خيلى سخت است. اما من عصبانى نمى شوم. صبرم زياد است و فكر مى كنم زمان هر چيزى را سر جاى خودش قرار مى دهد.
•چيزى هست كه دلت بخواهد ديگران راجع به تو بدانند؟
زمان درازى جنگيده ام براى اينكه اين كليشه را بشكنم كه مردم فكر مى كنند من به خاطر ظاهرم يا به خاطر مردى كه با او ازدواج كرده ام، نوشتن بلد نيستم. يادم مى آيد در خيلى از مصاحبه ها از من مى پرسند: شما كه اين همه مهمانى مى رويد، كى مطالعه مى كنيد؟ من مى گفتم كه زياد مهمانى نمى روم و زياد چيز مى خوانم. زمان زيادى مجبور بودم عليه اين طرز تفكر بجنگم.اما هميشه مطمئن بودم كه اگر پيوسته كار كنم و به كارم ادامه دهم و اگر چيزى كه مى نويسم ارزش داشته باشد، دير يا زود آن را خواهند شناخت و فكر كنم كه همين طور هم شد.