zirnevis
Registered User
- تاریخ عضویت
- 15 می 2006
- نوشتهها
- 992
- لایکها
- 8
نشست زيباشناسي با سخنراني مراد فرهادپور در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران برگزار شد.
بهگزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در اين نشست، فرهادپور به تشريح و بررسي زيباشناسي در هنر مدرن پرداخت و سخنان خود را اينطور آغاز كرد: بعضي چيزها هستند كه بنا بر ذاتشان محصول فرعي بهشمار ميآيند؛ از قبيل دوستي يا عشق. هيچگاه نميتوان مستقيما به سراغ دوستي يا عشق رفت و در بعضي موارد اگر مستقيما به سراغ چيزي برويم، نتيجه كار يا مضحك خواهد بود يا رقتبار.
وي سپس افزود: من امروز ميخواهم به صورت غيرمستقيم و فرعي به سراغ زيباشناسي در هنر بروم.
او درباره جذابيت اثر هنري يعني آن چيزي كه ما را به سوي اثر هنري جذب ميكند، بهصورتيكه احساس ميكنيم نه فقط ما به اثر هنري نگاه ميكنيم، بلكه اثر هم به ما نگاه ميكند و ما را در يك تكرار مياندازد، گفت: اين جذابيت ناشي از چيزي است كه در اثر وجود دارد، ولي درواقع بيش از خود اثر است. در مرحله اول به نظر ميآيد چيزي كه ميتواند جذابيت اثر هنري را مشخص كند، همان زيبايي اثر است، ولي وقتي ميگوييم هنرهاي زيبا در ادامه آن هنرهاي زشت ميآيد؛ عبارتي كه شايد غريب باشد، ولي همانطور كه آدورنو گفت، زشتي مقوله اصلي زيباشناسي هنري است. بهعنوان مثال در نقاشيهاي بيكن، گرافيكهاي پيكاسو و يا موسيقي شوپن شما ميتوانيد زشتي را ببينيد. بنابراين زيبايي كه ما در زيباشناسي با آن سر و كار داريم، چيزي بيش از زيبايي است و درواقع تركيبي است از زشتي و زيبايي؛ يعني زيبايي در زيباشناسي يك بخش مازاد دارد كه آنرا در خود زيبايي نميتوان پيدا كرد و نكته اصلي بحث هم همين است كه اين مازاد را ما در قالب يك خلاء، يك كمبود و يا يك حفره پيدا خواهيم كرد.
اين نويسنده و پژوهشگر سپس اضافه كرد: درواقع زيباشناسي داراي اين دو بعد است؛ يك بعد حضور ملموس مادي و يك بعد خلاء و شكاف و اين دو با هم باعث ميشود كه زيباشناسي بالاتر از يك رشته دانشگاهي و يا حتا شكلي از معرفت قرار گيرد. در اينجاست كه زيباشناسي به حقيقت و به مفهوم رهايي و سوژه پيوند ميخورد.
فرهادپور اين دوگانگي را در خود اثر هنري هم موجود دانست و عنوان كرد: در اثر هنري از يكسو يك شيء تجربي و مادي و يك پديده اجتماعي وجود داد، و از سوي ديگر ساختار خودآيين اثر است. درواقع اثر چيزي بيش از يك شيء مادي و يك پديده اجتماعي است، و اين مازاد فرم اثر و ساختار يا ماده خام و يا موضوع است كه در قالب يك كل گرد ميآيد، و اين كل خود آيين قايم به ذات است. اين دوگانگي، دوگانگي ماده و ايده است، و درواقع رمز هنر و زيباشناسي حضور اين دو بعد در كنار يكديگر است، و آن چيزي كه ما را جذب ميكند، همين خودآييني اثر است و اين خودآييني وقتي آشكار ميشود كه رابطه اثر و جامعه را درنظر قرار دهيم.
وي در اينباره افزود: درواقع اين جامعه است كه در درون اثر حضور دارد و اين حضور هم به اشكال مختلف است. به قول آدورنو، حتا در عجيب و غريبترين اثر هنري، ميانجيها را كه پشت سر بگذاريم، درنهايت به يك امر اجتماعي خواهيم رسيد و در اين حالت كار يك هنرمند با كار توليدي يك كارگر هيچ فرقي ندارد. بنابراين تا آنجاييكه با نيروهاي توليد و روابط توليد سر و كار داريم، رابطه بين اثر و جامعه يك رابطه مشخص و عيان است و اين را در قالب كالايي شدن اثر هنري در عصر جديد ميتوان ديد. در گذشته هم در قالب اينكه اثر هنري سفارشي بوده، از طرف كليسا يا اشراف و قدرتمندان.
فرهادپور سپس درباره رابطه سياست و اثر هنري بيان كرد: در حوضه سياست هم به همين صورت است، يعني پيكارهاي اجتماعي در خود اثر وجود دارند.
وي همچنين افزود: برشت هم براي نقد جامعه بورژوازي از آن جامعه فاصله گرفت و در كارهايش به جوامعي پرداخت كه يا از نظر تاريخي قبل از بورژوازي بودند و يا از نظر مكاني بسيار دورتر از اروپا، و با اين فاصله گرفتن بود كه توانست آن جامعه را نقد كند. درواقع اثر هنري در سياست هم بيواسطه و مستقيم سراغ مسائل سياسي نميرود، بلكه با ميانجيگري فرم خودآيين خود وارد سياست ميشود.
او به عنوان مثال به تراژديهاي يونان باستان اشاره كرد كه موضوع و محتواي آنها اسطورهيي است؛ در حاليكه در اصل مبين شكست منطق اسطوره است، و مبين ظهور ذهنيت و فرديت و آزادي است.
وي با مثال زدن تراژدي آنتيگونه، افزود: در جاييكه آنتيگونه مظهر فرديت و آزادي است و اين امر محصول شكاف در آن حيطه نمادين است، مسأله فقط اين نيست كه قهرمان بيايد و از يكسري ارزشها در مقابل يكسري ارزشهاي ديگر دفاع كند. در اين اثر حتا قضيه برعكس ميشود، زيرا آنتيگونه از ارزشهاي خانوداگي در برابر ارزشهاي انتزاعيتر دولت و قانون دفاع ميكند. بنابراين به نحوي ميتوان گفت آنتيگونه در حال بازگشت به ارتجاع است، ولي درواقع آنتيگونه ظهور فرديت و آزادي را تجسم ميكند و اين در اثر شكافي كه بين اين دو قانون هست، بهوجود ميآيد. نكته اساسي اين است كه در واقعيت اجتماعي با يك شكاف روبهروييم. جامعه دو قانون به آنتيگونه ارايه ميدهد؛ يكي دفاع و حرفشنوي از دولت و رهبرش و ديگري وفاداري به برادرش و ارزشهاي خانوادگي، بنابراين ميبينيم كه در دل خود واقعيت و در دل خود اجتماع و قانون با يك شكاف روبهرو ميشويم كه آزادي از دل همين شكاف بيرون ميآيد.
وي از اين نظر سوژه را با زيباشناسي مشترك دانست و گفت: درواقع سوژه چيزي است كه از دل هيچ چيز بيرون ميآيد. سوژه خودش چيزي است كه از يك هيچ بيرون ميآيد، شكافي است در دل جامعه.
مراد فرهادپور سپس درباره اصالت اثر و تاثيرگذاري آن و رابطهاش با سياست و اجتماع افزود: هرچه اثر به خودش بيشتر وفادار باشد، سياسيتر و اجتماعيتر خواهد بود و هرچه بخواهد مستقيمتر به مسائل سياسي و اجتماعي بپردازد، بيشتر به شكل غيراصيلتر و تبيلغاتي انعكاس پيدا ميكند. در واقع اثر اجتماعي دقيقا چون غيراجتماعي است، تاثيرگذار است و آن چيزي كه اثر را به جامعه متصل ميكند، خودآيين بودن اثر است.
فرهادپور در توضيح بيشتر گفت: اثر به عنوان شيء است؛ هيچ كاركرد و فايدهاي ندارد و دقيقا همين اثر را بيش از هر چيز ديگري در مقابل جامعه قرار ميدهد. در جامعه بورژوازي هيچ چيز خودش نيست، بلكه هر چيزي وسيله است براي رسيدن به چيز ديگري و همه چيز دگرآيين است. در حالي كه اثر هنري به خاطر خودآيين بودن و نداشتن هرگونه كاركردي فينفسه مانند سيلي در گوش جامعه بورژوازي است.
وي در ادامه درباره تسط اصل مبادله بر جامعه امروز گفت: در فضاي اجتماعي امروز سلطه اصلي مبادله باعث شده كه به قول بديو با يك نوع از تغيير اسامي روبهرو شويم. او چهار حيطه را براي حقيقت مشخص ميكند كه در اين چهار حيطه، از يكسو شكلگري روابط سرمايهداري را ميبينيم و در سوي ديگرش هم تغيير اسامي را، بهطوريكه منطق مبادله بر آنها حاكم ميشود.
وي اين چهار حيطه را سياست، علم، عشق و هنر برشمرد و گفت: درباره سياست ميبينم كه امروزه سياست به مديريت تبديل شده، مانند چيزي كه در دموكراسيهاي غربي تحت عنوان ليبرال دموكراسي ميبينيم. همين مشاركت محدود و كوتاهمدت مردم براي انتخاب بين افرادي كه فرق چنداني با هم ندارند و در نهايت هم اين افراد براي تغيير نميآيند، بلكه براي مديريت جامعه در جهت رسيدن به اهدافي از پيش تعيينشده فعاليت ميكنند و اين اهداف همواره ثابت و باب ميل صاحبان منافع ميماند.
او سپس تغيير علم به تكنولوژي، عشق به سكس و سانتيمانتاليسم و هنر به فرهنگ را از ديگر محصولات اين سلطه ناميد.
فرهادپور فرهنگ را به صورت مجموعهاي از تزيينات و رسوم برشمرد و افزود: امروزه به جاي هنر و اثر هنري، همه مشغول كلاسها و كارگاهها و كنفرانسهاي هنري هستند كه درواقع اين فرهنگ است و نه هنر، و البته همه از اين مشغوليت لذت ميبرند.
وي سپس به تلاشهاي كانت براي شناختن حقيقت پرداخت و گفت: كانت سه عامل را ايجاد كرد؛ عقل نظري، عقل عملي و داوري، و كوشيد از طريق آنها به شناخت دست يابد. اما پس از آنكه عقل نظري يا همان معرفت و عقل عملي يا اخلاق نتوانستند بهطور مستقيم و كامل به شناخت حقيقت دست يابند، زيباشناسي به عنوان رابطي بين اين دو ظهور كرد، كه البته با آن هم نميتوان به طور كامل و مستقيم و شناخت حقيقت دست يافت.
فرهادپور در پايان عنوان كرد: آزادي در فلسفه كانت ناشي از اخلاق نيست و همچنين آگاهي نامحدود و بدون قيد زمان و مكان نيز آزاديآور نخواهد بود، زيرا در اين صورت ديگر بحث انتخاب معني نخواهد داشت؛ چراكه انتخاب وقتي معني پيدا ميكند كه فرد چيزي از آينده آن نداند. آزادي جايي معنا پيدا ميكند كه موجودي در طبيعت باشد و جزو طبيعت باشد، ولي همواره چيزي از طبيعت كمتر داشته باشد.
بهگزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در اين نشست، فرهادپور به تشريح و بررسي زيباشناسي در هنر مدرن پرداخت و سخنان خود را اينطور آغاز كرد: بعضي چيزها هستند كه بنا بر ذاتشان محصول فرعي بهشمار ميآيند؛ از قبيل دوستي يا عشق. هيچگاه نميتوان مستقيما به سراغ دوستي يا عشق رفت و در بعضي موارد اگر مستقيما به سراغ چيزي برويم، نتيجه كار يا مضحك خواهد بود يا رقتبار.
وي سپس افزود: من امروز ميخواهم به صورت غيرمستقيم و فرعي به سراغ زيباشناسي در هنر بروم.
او درباره جذابيت اثر هنري يعني آن چيزي كه ما را به سوي اثر هنري جذب ميكند، بهصورتيكه احساس ميكنيم نه فقط ما به اثر هنري نگاه ميكنيم، بلكه اثر هم به ما نگاه ميكند و ما را در يك تكرار مياندازد، گفت: اين جذابيت ناشي از چيزي است كه در اثر وجود دارد، ولي درواقع بيش از خود اثر است. در مرحله اول به نظر ميآيد چيزي كه ميتواند جذابيت اثر هنري را مشخص كند، همان زيبايي اثر است، ولي وقتي ميگوييم هنرهاي زيبا در ادامه آن هنرهاي زشت ميآيد؛ عبارتي كه شايد غريب باشد، ولي همانطور كه آدورنو گفت، زشتي مقوله اصلي زيباشناسي هنري است. بهعنوان مثال در نقاشيهاي بيكن، گرافيكهاي پيكاسو و يا موسيقي شوپن شما ميتوانيد زشتي را ببينيد. بنابراين زيبايي كه ما در زيباشناسي با آن سر و كار داريم، چيزي بيش از زيبايي است و درواقع تركيبي است از زشتي و زيبايي؛ يعني زيبايي در زيباشناسي يك بخش مازاد دارد كه آنرا در خود زيبايي نميتوان پيدا كرد و نكته اصلي بحث هم همين است كه اين مازاد را ما در قالب يك خلاء، يك كمبود و يا يك حفره پيدا خواهيم كرد.
اين نويسنده و پژوهشگر سپس اضافه كرد: درواقع زيباشناسي داراي اين دو بعد است؛ يك بعد حضور ملموس مادي و يك بعد خلاء و شكاف و اين دو با هم باعث ميشود كه زيباشناسي بالاتر از يك رشته دانشگاهي و يا حتا شكلي از معرفت قرار گيرد. در اينجاست كه زيباشناسي به حقيقت و به مفهوم رهايي و سوژه پيوند ميخورد.
فرهادپور اين دوگانگي را در خود اثر هنري هم موجود دانست و عنوان كرد: در اثر هنري از يكسو يك شيء تجربي و مادي و يك پديده اجتماعي وجود داد، و از سوي ديگر ساختار خودآيين اثر است. درواقع اثر چيزي بيش از يك شيء مادي و يك پديده اجتماعي است، و اين مازاد فرم اثر و ساختار يا ماده خام و يا موضوع است كه در قالب يك كل گرد ميآيد، و اين كل خود آيين قايم به ذات است. اين دوگانگي، دوگانگي ماده و ايده است، و درواقع رمز هنر و زيباشناسي حضور اين دو بعد در كنار يكديگر است، و آن چيزي كه ما را جذب ميكند، همين خودآييني اثر است و اين خودآييني وقتي آشكار ميشود كه رابطه اثر و جامعه را درنظر قرار دهيم.
وي در اينباره افزود: درواقع اين جامعه است كه در درون اثر حضور دارد و اين حضور هم به اشكال مختلف است. به قول آدورنو، حتا در عجيب و غريبترين اثر هنري، ميانجيها را كه پشت سر بگذاريم، درنهايت به يك امر اجتماعي خواهيم رسيد و در اين حالت كار يك هنرمند با كار توليدي يك كارگر هيچ فرقي ندارد. بنابراين تا آنجاييكه با نيروهاي توليد و روابط توليد سر و كار داريم، رابطه بين اثر و جامعه يك رابطه مشخص و عيان است و اين را در قالب كالايي شدن اثر هنري در عصر جديد ميتوان ديد. در گذشته هم در قالب اينكه اثر هنري سفارشي بوده، از طرف كليسا يا اشراف و قدرتمندان.
فرهادپور سپس درباره رابطه سياست و اثر هنري بيان كرد: در حوضه سياست هم به همين صورت است، يعني پيكارهاي اجتماعي در خود اثر وجود دارند.
وي همچنين افزود: برشت هم براي نقد جامعه بورژوازي از آن جامعه فاصله گرفت و در كارهايش به جوامعي پرداخت كه يا از نظر تاريخي قبل از بورژوازي بودند و يا از نظر مكاني بسيار دورتر از اروپا، و با اين فاصله گرفتن بود كه توانست آن جامعه را نقد كند. درواقع اثر هنري در سياست هم بيواسطه و مستقيم سراغ مسائل سياسي نميرود، بلكه با ميانجيگري فرم خودآيين خود وارد سياست ميشود.
او به عنوان مثال به تراژديهاي يونان باستان اشاره كرد كه موضوع و محتواي آنها اسطورهيي است؛ در حاليكه در اصل مبين شكست منطق اسطوره است، و مبين ظهور ذهنيت و فرديت و آزادي است.
وي با مثال زدن تراژدي آنتيگونه، افزود: در جاييكه آنتيگونه مظهر فرديت و آزادي است و اين امر محصول شكاف در آن حيطه نمادين است، مسأله فقط اين نيست كه قهرمان بيايد و از يكسري ارزشها در مقابل يكسري ارزشهاي ديگر دفاع كند. در اين اثر حتا قضيه برعكس ميشود، زيرا آنتيگونه از ارزشهاي خانوداگي در برابر ارزشهاي انتزاعيتر دولت و قانون دفاع ميكند. بنابراين به نحوي ميتوان گفت آنتيگونه در حال بازگشت به ارتجاع است، ولي درواقع آنتيگونه ظهور فرديت و آزادي را تجسم ميكند و اين در اثر شكافي كه بين اين دو قانون هست، بهوجود ميآيد. نكته اساسي اين است كه در واقعيت اجتماعي با يك شكاف روبهروييم. جامعه دو قانون به آنتيگونه ارايه ميدهد؛ يكي دفاع و حرفشنوي از دولت و رهبرش و ديگري وفاداري به برادرش و ارزشهاي خانوادگي، بنابراين ميبينيم كه در دل خود واقعيت و در دل خود اجتماع و قانون با يك شكاف روبهرو ميشويم كه آزادي از دل همين شكاف بيرون ميآيد.
وي از اين نظر سوژه را با زيباشناسي مشترك دانست و گفت: درواقع سوژه چيزي است كه از دل هيچ چيز بيرون ميآيد. سوژه خودش چيزي است كه از يك هيچ بيرون ميآيد، شكافي است در دل جامعه.
مراد فرهادپور سپس درباره اصالت اثر و تاثيرگذاري آن و رابطهاش با سياست و اجتماع افزود: هرچه اثر به خودش بيشتر وفادار باشد، سياسيتر و اجتماعيتر خواهد بود و هرچه بخواهد مستقيمتر به مسائل سياسي و اجتماعي بپردازد، بيشتر به شكل غيراصيلتر و تبيلغاتي انعكاس پيدا ميكند. در واقع اثر اجتماعي دقيقا چون غيراجتماعي است، تاثيرگذار است و آن چيزي كه اثر را به جامعه متصل ميكند، خودآيين بودن اثر است.
فرهادپور در توضيح بيشتر گفت: اثر به عنوان شيء است؛ هيچ كاركرد و فايدهاي ندارد و دقيقا همين اثر را بيش از هر چيز ديگري در مقابل جامعه قرار ميدهد. در جامعه بورژوازي هيچ چيز خودش نيست، بلكه هر چيزي وسيله است براي رسيدن به چيز ديگري و همه چيز دگرآيين است. در حالي كه اثر هنري به خاطر خودآيين بودن و نداشتن هرگونه كاركردي فينفسه مانند سيلي در گوش جامعه بورژوازي است.
وي در ادامه درباره تسط اصل مبادله بر جامعه امروز گفت: در فضاي اجتماعي امروز سلطه اصلي مبادله باعث شده كه به قول بديو با يك نوع از تغيير اسامي روبهرو شويم. او چهار حيطه را براي حقيقت مشخص ميكند كه در اين چهار حيطه، از يكسو شكلگري روابط سرمايهداري را ميبينيم و در سوي ديگرش هم تغيير اسامي را، بهطوريكه منطق مبادله بر آنها حاكم ميشود.
وي اين چهار حيطه را سياست، علم، عشق و هنر برشمرد و گفت: درباره سياست ميبينم كه امروزه سياست به مديريت تبديل شده، مانند چيزي كه در دموكراسيهاي غربي تحت عنوان ليبرال دموكراسي ميبينيم. همين مشاركت محدود و كوتاهمدت مردم براي انتخاب بين افرادي كه فرق چنداني با هم ندارند و در نهايت هم اين افراد براي تغيير نميآيند، بلكه براي مديريت جامعه در جهت رسيدن به اهدافي از پيش تعيينشده فعاليت ميكنند و اين اهداف همواره ثابت و باب ميل صاحبان منافع ميماند.
او سپس تغيير علم به تكنولوژي، عشق به سكس و سانتيمانتاليسم و هنر به فرهنگ را از ديگر محصولات اين سلطه ناميد.
فرهادپور فرهنگ را به صورت مجموعهاي از تزيينات و رسوم برشمرد و افزود: امروزه به جاي هنر و اثر هنري، همه مشغول كلاسها و كارگاهها و كنفرانسهاي هنري هستند كه درواقع اين فرهنگ است و نه هنر، و البته همه از اين مشغوليت لذت ميبرند.
وي سپس به تلاشهاي كانت براي شناختن حقيقت پرداخت و گفت: كانت سه عامل را ايجاد كرد؛ عقل نظري، عقل عملي و داوري، و كوشيد از طريق آنها به شناخت دست يابد. اما پس از آنكه عقل نظري يا همان معرفت و عقل عملي يا اخلاق نتوانستند بهطور مستقيم و كامل به شناخت حقيقت دست يابند، زيباشناسي به عنوان رابطي بين اين دو ظهور كرد، كه البته با آن هم نميتوان به طور كامل و مستقيم و شناخت حقيقت دست يافت.
فرهادپور در پايان عنوان كرد: آزادي در فلسفه كانت ناشي از اخلاق نيست و همچنين آگاهي نامحدود و بدون قيد زمان و مكان نيز آزاديآور نخواهد بود، زيرا در اين صورت ديگر بحث انتخاب معني نخواهد داشت؛ چراكه انتخاب وقتي معني پيدا ميكند كه فرد چيزي از آينده آن نداند. آزادي جايي معنا پيدا ميكند كه موجودي در طبيعت باشد و جزو طبيعت باشد، ولي همواره چيزي از طبيعت كمتر داشته باشد.