• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

مقالات و اخبار مرتبط با ادبیات

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
نشست زيبا‌شناسي با سخنراني مراد فرهادپور در دانشكده‌ هنر‌هاي زيباي دانشگاه تهران برگزار شد.

به‌گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در اين نشست، فرهاد‌پور به تشريح و بررسي زيبا‌شناسي در هنر مدرن پرداخت و سخنان خود را اين‌طور آغاز كرد: بعضي چيز‌ها هستند كه بنا بر ذات‌شان محصول فرعي به‌شمار مي‌آيند؛ از قبيل دوستي يا عشق. هيچ‌گاه نمي‌توان مستقيما به سراغ دوستي يا عشق رفت و در بعضي موارد اگر مستقيما به سراغ چيزي برويم، نتيجه كار يا مضحك خواهد بود يا رقت‌بار.

وي سپس افزود: من امروز مي‌خواهم به صورت غيرمستقيم و فرعي به سراغ زيبا‌شناسي در هنر بروم.

او درباره جذابيت اثر هنري يعني آن چيزي كه ما را به سوي اثر هنري جذب مي‌كند، به‌صورتي‌كه احساس مي‌كنيم نه فقط ما به اثر هنري نگاه مي‌كنيم، بلكه اثر هم به ما نگاه مي‌كند و ما را در يك تكرار مي‌اندازد، گفت: اين جذابيت ناشي از چيزي است كه در اثر وجود دارد، ولي درواقع بيش از خود اثر است. در مرحله اول به نظر مي‌آيد چيزي كه مي‌تواند جذابيت اثر هنري را مشخص كند، همان زيبايي اثر است، ولي وقتي مي‌گوييم هنرهاي زيبا در ادامه آن هنر‌هاي زشت مي‌آيد؛ عبارتي كه شايد غريب باشد، ولي همان‌طور كه آدورنو گفت، زشتي مقوله اصلي زيباشناسي هنري است. به‌عنوان مثال در نقاشي‌هاي بيكن، گرافيك‌هاي پيكاسو و يا موسيقي شوپن شما مي‌توانيد زشتي را ببينيد. بنابراين زيبايي كه ما در زيباشناسي با آن سر و كار داريم، چيزي بيش از زيبايي است و درواقع تركيبي است از زشتي و زيبايي؛ يعني زيبايي در زيباشناسي يك بخش مازاد دارد كه آن‌را در خود زيبايي نمي‌توان پيدا كرد و نكته اصلي بحث هم همين است كه اين مازاد را ما در قالب يك خلاء، يك كمبود و يا يك حفره پيدا خواهيم كرد.

اين نويسنده و پژوهشگر سپس اضافه كرد: درواقع زيباشناسي داراي اين دو بعد است؛ يك بعد حضور ملموس مادي و يك بعد خلاء و شكاف و اين دو با هم باعث مي‌شود كه زيباشناسي بالاتر از يك رشته دانشگاهي و يا حتا شكلي از معرفت قرار گيرد. در اين‌جاست كه زيباشناسي به حقيقت و به مفهوم رهايي و سوژه پيوند مي‌خورد.

فرهادپور اين دوگانگي را در خود اثر هنري هم موجود دانست و عنوان كرد: در اثر هنري از يك‌سو يك شيء تجربي و مادي و يك پديده اجتماعي وجود داد، و از سوي ديگر ساختار خودآيين اثر است. درواقع اثر چيزي بيش از يك شيء مادي و يك پديده اجتماعي است، و اين مازاد فرم اثر و ساختار يا ماده خام و يا موضوع است كه در قالب يك كل گرد مي‌آيد، و اين كل خود آيين قايم به ذات است. اين دوگانگي، دوگانگي ماده و ايده است، و درواقع رمز هنر و زيباشناسي حضور اين دو بعد در كنار يكديگر است، و آن چيزي كه ما را جذب مي‌كند، همين خودآييني اثر است و اين خودآييني وقتي آشكار مي‌شود كه رابطه اثر و جامعه را درنظر قرار دهيم.

وي در اين‌باره افزود: درواقع اين جامعه است كه در درون اثر حضور دارد و اين حضور هم به اشكال مختلف است. به قول آدورنو، حتا در عجيب و غريب‌ترين اثر هنري، ميانجي‌ها را كه پشت سر بگذاريم، درنهايت به يك امر اجتماعي خواهيم رسيد و در اين حالت كار يك هنرمند با كار توليدي يك كارگر هيچ فرقي ندارد. بنابراين تا آن‌جايي‌كه با نيرو‌هاي توليد و روابط توليد سر و كار داريم، رابطه بين اثر و جامعه يك رابطه مشخص و عيان است و اين را در قالب كالايي شدن اثر هنري در عصر جديد مي‌توان ديد. در گذشته هم در قالب اين‌كه اثر هنري سفارشي بوده، از طرف كليسا يا اشراف و قدرتمندان.

فرهادپور سپس درباره رابطه سياست و اثر هنري بيان كرد: در حوضه سياست هم به همين صورت است، يعني پيكار‌هاي اجتماعي در خود اثر وجود دارند.

وي همچنين افزود: برشت هم براي نقد جامعه بورژوازي از آن جامعه فاصله گرفت و در كارهايش به جوامعي پرداخت كه يا از نظر تاريخي قبل از بورژوازي بودند و يا از نظر مكاني بسيار دورتر از اروپا، و با اين فاصله گرفتن بود كه توانست آن جامعه را نقد كند. درواقع اثر هنري در سياست هم بي‌واسطه و مستقيم سراغ مسائل سياسي نمي‌رود، بلكه با ميانجي‌گري فرم خودآيين خود وارد سياست مي‌شود.

او به عنوان مثال به تراژدي‌هاي يونان باستان اشاره كرد كه موضوع و محتواي آن‌ها اسطوره‌يي است؛ در حالي‌كه در اصل مبين شكست منطق اسطوره است، و مبين ظهور ذهنيت و فرديت و آزادي است.

وي با مثال زدن تراژدي آنتيگونه، افزود: در جايي‌كه آنتيگونه مظهر فرديت و آزادي است و اين امر محصول شكاف در آن حيطه نمادين است، مسأله فقط اين نيست كه قهرمان بيايد و از يك‌سري ارزش‌ها در مقابل يك‌سري ارزش‌هاي ديگر دفاع كند. در اين اثر حتا قضيه برعكس مي‌شود، زيرا آنتيگونه از ارزش‌هاي خانوداگي در برابر ارزش‌هاي انتزاعي‌تر دولت و قانون دفاع مي‌كند. بنابراين به نحوي مي‌توان گفت آنتيگونه در حال بازگشت به ارتجاع است، ولي درواقع آنتيگونه ظهور فرديت و آزادي را تجسم مي‌كند و اين در اثر شكافي كه بين اين دو قانون هست، به‌وجود مي‌آيد. نكته اساسي اين است كه در واقعيت اجتماعي با يك شكاف روبه‌روييم. جامعه دو قانون به آنتيگونه ارايه مي‌دهد؛ يكي دفاع و حرف‌شنوي از دولت و رهبرش و ديگري وفاداري به برادرش و ارزش‌هاي خانوادگي، بنابراين مي‌بينيم كه در دل خود واقعيت و در دل خود اجتماع و قانون با يك شكاف روبه‌رو مي‌شويم كه آزادي از دل همين شكاف بيرون مي‌آيد.

وي از اين نظر سوژه را با زيباشناسي مشترك دانست و گفت: درواقع سوژه چيزي است كه از دل هيچ چيز بيرون مي‌آيد. سوژه خودش چيزي است كه از يك هيچ بيرون مي‌آيد، ‌شكافي است در دل جامعه.

مراد فرهادپور سپس درباره اصالت اثر و تاثيرگذاري آن و رابطه‌اش با سياست و اجتماع افزود: هرچه اثر به خودش بيش‌تر وفادار باشد، سياسي‌تر و اجتماعي‌تر خواهد بود و هرچه بخواهد مستقيم‌تر به مسائل سياسي و اجتماعي بپردازد، بيش‌تر به شكل غيراصيل‌تر و تبيلغاتي انعكاس پيدا مي‌كند. در واقع اثر اجتماعي دقيقا چون غيراجتماعي است، تاثيرگذار است و آن چيزي كه اثر را به جامعه متصل مي‌كند، خودآيين بودن اثر است.

فرهادپور در توضيح بيش‌تر گفت: اثر به عنوان شيء است؛ هيچ كاركرد و فايده‌اي ندارد و دقيقا همين اثر را بيش از هر چيز ديگري در مقابل جامعه قرار مي‌دهد. در جامعه بورژوازي هيچ چيز خودش نيست، بلكه هر چيزي وسيله است براي رسيدن به چيز ديگري و همه چيز دگرآيين است. در حالي كه اثر هنري به خاطر خودآيين بودن و نداشتن هرگونه كاركردي في‌نفسه مانند سيلي در گوش‌ جامعه بورژوازي است.

وي در ادامه درباره تسط اصل مبادله بر جامعه امروز گفت: در فضاي اجتماعي امروز سلطه اصلي مبادله باعث شده كه به قول بديو با يك نوع از تغيير اسامي روبه‌رو شويم. او چهار حيطه را براي حقيقت مشخص مي‌كند كه در اين چهار حيطه، از يك‌سو شكل‌گري روابط سرمايه‌داري را مي‌بينيم و در سوي ديگرش هم تغيير اسامي را، به‌طوري‌كه منطق مبادله بر آن‌ها حاكم مي‌شود.

وي اين چهار حيطه را سياست،‌ علم، عشق و هنر برشمرد و گفت: درباره سياست مي‌بينم كه امروزه سياست به مديريت تبديل شده، مانند چيزي كه در دموكراسي‌هاي غربي تحت عنوان ليبرال دموكراسي مي‌بينيم. همين مشاركت محدود و كوتاه‌مدت مردم براي انتخاب بين افرادي كه فرق چنداني با هم ندارند و در نهايت هم اين افراد براي تغيير نمي‌آيند، بلكه براي مديريت جامعه در جهت رسيدن به اهدافي از پيش‌ تعيين‌شده فعاليت مي‌كنند و اين اهداف همواره ثابت و باب ميل صاحبان منافع مي‌ماند.

او سپس تغيير علم به تكنولوژي، عشق به سكس و سانتيمانتاليسم و هنر به فرهنگ را از ديگر محصولات اين سلطه ناميد.

فرهادپور فرهنگ را به صورت مجموعه‌اي از تزيينات و رسوم برشمرد و افزود: امروزه به جاي هنر و اثر هنري، همه مشغول كلاس‌ها و كار‌گاه‌ها و كنفرانس‌هاي هنري هستند كه درواقع اين فرهنگ است و نه هنر، و البته همه از اين مشغوليت لذت مي‌برند.

وي سپس به تلاش‌هاي كانت براي شناختن حقيقت پرداخت و گفت: كانت سه عامل را ايجاد كرد؛ عقل نظري، عقل عملي و داوري، و كوشيد از طريق آن‌ها به شناخت دست يابد. اما پس از آن‌كه عقل نظري يا همان معرفت و عقل عملي يا اخلاق نتوانستند به‌طور مستقيم و كامل به شناخت حقيقت دست يابند، زيباشناسي به عنوان رابطي بين اين دو ظهور كرد، كه البته با آن هم نمي‌توان به طور كامل و مستقيم و شناخت حقيقت دست يافت.

فرهادپور در پايان عنوان كرد: آزادي در فلسفه كانت ناشي از اخلاق نيست و همچنين آگاهي نامحدود و بدون قيد زمان و مكان نيز آزادي‌آور نخواهد بود، زيرا در اين صورت ديگر بحث انتخاب معني نخواهد داشت؛ چراكه انتخاب وقتي معني پيدا مي‌كند كه فرد چيزي از آينده آن نداند. آزادي جايي معنا پيدا مي‌كند كه موجودي در طبيعت باشد و جزو طبيعت باشد، ولي همواره چيزي از طبيعت كم‌تر داشته باشد.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
در ميان برندگان جايزه‌ي سالانه "Whiting Writers"، كه هرساله به سه شاعر جوان، دو نمايش‌نامه‌نويس و پنج نويسنده داستان‌هاي تخيلي برتر در آمريكا اهدا مي‌شود، نام يك نويسنده‌ي چيني نيز به‌چشم مي‌خورد.

به‌گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در بيست‌ودومين مراسم سالانه انتخاب برترين‌هاي ادبيات جوان آمريكا، يكي از جايزه‌هاي 40هزار دلاري امسال به "ايون لي" - نويسنده‌ي چيني - اعطا شد.

به‌گزارش آسوشيتدپرس، در بخش بهترين نمايش‌نامه‌نويسان سال 2006 اين جايزه، "بروس نوريس" و "استفان آدلي گويرگيس" انتخاب شدند.

"تيه‌شيمبا جس"، "شروين بيتسوي" و "سوجي كاگ كيم" نيز در بخش بهترين مجموعه شعر جايزه‌هاي ويژه امسال را به‌دست آوردند.

همچنين در بخش بهترين نويسندگان داستان‌هاي تخيلي، "چارلز دي آمبروسيو" براي كتاب "موزه ماهي مرده"، "ايون لي" براي كتاب "هزاران سال دعاهاي خوب"، "پاتريك اوكيف" به‌خاطر كتاب "جاده منتهي به تپه"، "آهارونيان ماركوم" براي كتاب "پسر خيال‌پرداز" و "نينا ماري مارتينز" به‌خاطر كتاب "Icaramba" به‌عنوان برگزيده معرفي شدند.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
مزار شمس تبريزي با حضور مسوولان فرهنگستان هنر، موسسه حكمت و فلسفه و شوراي عالي انقلاب فرهنگي جمهوري اسلامي ايران در شهر خوي غبارروبي مي‌شود.

به گزارش خبرنگار بخش ميراث فرهنگي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)،‌ اين مراسم عصر روز چهارشنبه 17 آبان‌ماه جاري، تدارك ديده شده كه با حضور بهمن نامورمطلق - دبير فرهنگستان هنر -، هادي ربيعي - سرپرست اداره مطالعات بنيادي اين فرهنگستان - غلامرضا اعواني و دكتر شهين اعواني - رييس و معاون پژوهشي موسسه حكمت و فلسفه ايران، حسن بلخاري - دبير شوراي هنر و شوراي عالي انقلاب فرهنگي - نصرالله حكمت و حبيب‌الله درخشاني، همراه است.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
"جاناتان ليتل" - نويسنده‌ي آمريكايي - برنده‌ي مهم‌ترين جايزه‌ي ادبي فرانسه در سال ‌٢٠٠٦ شد.

به‌گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در مراسم سالانه‌ي اعطاي جايزه "گو‌نكور"، كه دقايقي پيش در پاريس - پايتخت فرانسه - برگزار شد، كتاب جاناتان ليتل به نام «انسان‌هاي مهربان» كه وقايع جنگ جهاني دوم و همچنين واقعه‌ي هولوكاست را از نگاه يك افسر سابق نازي آلمان به‌تصوير مي‌كشد، برنده‌ي جايزه‌ي ‌٢٠٠٦ گونكور شد.

هفت نفر از ‌١٠ داور هيأت داوران آكادمي گو‌نكور به كتاب اين نويسنده‌ي آمريكايي رأي دادند.

اين جايزه‌ي ادبي فرانسه از سال ‌١٩٠٣ تاكنون و به مدت يك‌صدوسه سال هرساله به بهترين نويسنده‌ در فرانسه اعطا مي‌شود. تاكنون نويسندگان بزرگي مانند مارسل پروست در سال ‌١٩١٩ و آندره مالرو در سال ‌١٩٣٣ توانسته‌اند اين جايزه را به‌خود اختصاص دهند.

در مراسم امروز بعدازظهر كه در رستوران "دروان" پاريس برگزار شد، تنها مبلغ ‌٥/١٢ دلار به‌عنوان جايزه‌ي نقدي به "ليتل" تعلق گرفت؛ چراكه كسب اين عنوان خود به‌تنهايي مي‌تواند موجب افزايش فروش كتاب وي شود.

كتاب ‌٩٠٠صفحه‌يي اين نويسنده‌ي آمريكايي با نام "انسان‌هاي مهربان" به‌زبان فرانسوي نوشته شده و به زباني احساس‌برانگيز وقايع تاريخي جنگ جهاني دوم را روايت كرده است.

اين كتاب ماه گذشته نيز توانسته بود جايزه‌ي ويژه‌ي رمان فرانسه را از آكادمي فرانسه دريافت كند.

از ديگر نامزدهاي حاضر در اين مراسم به كتاب "عاشقي با لباس كوتاه" اثر آلن فلايشر ‌٦٢ساله، "مريلين، آخرين نشست‌ها" اثر روان‌شناس مايكل اشنايدر ‌٦٦ساله و همچنين "غرب" اثر فرانسوا والژوي ‌٤٦ساله مي‌توان اشاره كرد.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
فردا يك‌صدوبيستمين سال‌روز تولد ملك‌الشعرا بهار است؛ شاعر، محقق، روزنامه‌نگار و مبارز مشروطه‌خواه، كه با انتشار روزنامه‌ در زمان خود تأثير بسياري بر مبارزات ضداستبدادي گذاشت.

به‌گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، غلامحسين يوسفي بهار را شاعري ملي و هنرمندي واقعي مي‌شمرد و معتقد بود: به بي‌نظير بودن او معتقدم، از آن جهت كه او شاعر زندگي بوده است. همان‌طور كه شعر حافظ و سعدي و فردوسي و ديگر هنرمندان را همه دوست مي‌دارند و بر چشم هنرشناسان قرار دارد، بدان سبب كه در زمان خود نواي زندگي از خلال كلام خويش به گوش جهانيان رسانده‌اند، به همين دليل نيز شعر بهار را همه دوست دارند و دوست خواهند داشت و هميشه ارزش هنري خود را حفظ خواهد كرد.

وي همچنين با يادكردن از بهار به‌عنوان **** زندگي، درباره‌ي او گفته بود: او ملت خود را به سوي جلو مي‌كشيد. از كساني نبود كه هميشه در پي آن باشد كه فرصتي فراچنگ آورد، به گوشه‌اي بخزد و فقط با يار خويش نرد عشق ببازد، و درمقابل ساير حوادث اجتماع كه درد مشترك او و هم‌نوعان اوست، خونسرد و بي‌توجه بماند. او مي‌دانست كه در چنين مواقع به وظيفه‌ي بزرگ شاعري و هنرمندي (كه نزدش روشن بود) بايد عمل كرد. وقتي كه «نوبهار» او را توقيف مي‌كردند، با نوايي زنده كه از حلقوم ملت آزادي‌خواه ايران برخاست، مي‌گفت: اي آزادي خجسته آزادي / از وصل تو روي برنگردانم.

بزرگ علوي نيز درباره‌ي بهار اين‌گونه اظهارنظر كرده است: بدون شك تاريخ ادبيات ايران چهره‌ي بهار را همواره به‌طور برجسته و شايسته‌اي بر سينه‌ي خود نقش خواهد كرد و از او به‌عنوان يك هنرمند بزرگ قرن، ياد خواهد كرد. بهار در فن شاعري، بيش از همه به راه و رسم گويندگان سبك خراساني نظر داشت و بدان راه مي‌رفت،‌ بخصوص اين خاصيت در قصايد و مثنويات او بيش از همه به چشم مي‌خورد، اما بي‌انصافي است اگر بهار را تنها يك مقلد ساده بشماريم؛ او با ابداعات و ابتكارات لفظي و معنوي، از يك‌سو بر غناي ادبيات ايران افزود و از سوي ديگر شيوه‌ي پيشينيان را به‌طرزي نو بياراست و با امثال و استعارات امروزي، به نحو بايسته‌اي با محيط منطبق داشت و زندگي و حيات بخشيد. قصيده‌ي «دماونديه» و «بحث‌الشكوي» و غيره كه از برجسته‌ترين آثار سبك خراساني به حساب مي‌آيند، بر اين مدعا گواهي گويا هستند. شعرهاي ديگر بهار، بخصوص در چهارپاره‌هاي «شباهنگ»، «كبوتران»، ‌«افكار پريشان» و جز آن‌ها، بوي شعر امروزي را مي‌دهند و از محاسن يك تجدد شعري سالم، به نيكي برخوردارند. آن‌ها هم اصالت فارسي را حفظ كرده‌اند و هم زبان گوياي زندگي امروز مايند.

به‌گفته‌ي بزرگ علوي، نثر بهار نيز زيباست و در حد اعتدال سخن قرار دارد. بهار نه به مغلق‌بافي‌ها و لغت‌پردازي‌هاي فضل‌فروشان دل بست و نه مبتذلات تحريرات اداري و ژورناليستي متداول را گردن نهاد. او فارسي را درست مي‌نوشت، از تكلف و فضل‌فروشي نابجا بركنار بود و مقاصد خود را با رواني و سادگي تمام جامه‌ي كلام مي‌پوشانيد. بدون شك بهار را از مفاخر عالم شعر و ادب و ايران بايد به شمار آورد. بهار، براي ادب‌دوستان، براي دوستداران زندگي و خيرخواهان بشر و هواخواهان صلح هميشه زنده و ارزنده است.

همچنين علامه علي‌اكبر دهخدا درباره‌ي بهار اين‌چنين گفته است: سخن‌سنجان و اساتيد فن ادب معتقدند كه پس از حافظ يعني تقريبا از هفت قرن پيش تاكنون شاعري به استادي و توانايي و عظمت قدر و مقام ادبي استاد بهار در ايران به‌وجود نيامده است و بهار در ميان ستارگان رخشاني نظير جامي و هاتف و صبا و سروش و قاآني و امثال آن‌ها كه در قرون اخير به‌وجود آمدند، چون خورشيد تابنده‌اي بود كه بالغ بر نيم قرن در آسمان بلند شعر و ادب ايران نورافشاني كرد. روز اول ارديبهشت اين مهر فروزان از نورافشاني بازماند و اين خورشيد عالم ادب افول كرد و مشعل تابان محفل هنر و ادب خاموش شد. هزاران دريغ و افسوس!

دهخدا همچنين متذكر مي‌شود: استاد بهار در نظم و نثر هر دو قوي‌دست بود. وقتي كارنامه‌ي هنري و ادبي او را ورق بزنيم، مي‌بينيم كه در هر قسمت از انواع شعر – غزل و قصيده و دوبيتي و مثنوي، حتا ترانه و تصنيف – داد سخن داده و در سي‌هزار بيت ديواني كه از او به يادگار مانده است و خود از ذخاير گران‌بهاي ادب فارسي است، قصايد و چامه‌هاي نغزي به سبك خراساني يافته مي‌شود كه نه تنها از آثار اساتيد بزرگ سلف نظير عنصري و فرخي و منوچهري چيزي كم ندارد، بلكه بعضي از آن‌ها از لحاظ بلندي لفظ و معني بر آثار اين شاعران برتري دارد.

اما احمد شاملو با ياد كردن از بهار به‌عنوان يك شاعر بزرگ، روزنامه‌نگار تجددخواه، نويسنده و اديب محقق، و صلح‌جوي معتقد، درباره‌ي او مي‌گويد: آخرين قصيده‌ي پرصلابتش درباره‌ي صلح بود و در آخرين روزهاي عمر خويش، در بستر بيماري، به مردم صلح‌جو چنين پيغام داد: ‌اگر من هم نبودم شما همه، در پيروزي نهايي صلح بر جنگ، جشن بگيريد.

به اعتقاد وي، بهار آخرين تبلور شعر كلاسيك فارسي بود. شيوه‌ي او، تمام جلال و حشمت و ظرافت ادبيات فارسي را ارايه مي‌دهد. در اين‌جا، به مثابه‌ي يك نقاش راز زيبايي طبيعت را بر پرده‌ي شعر خويش برمي‌گشايد. آثار ادبي بهار فراوان است كه «سبك‌شناسي» يا «تاريخ تطور نثر فارسي» سرآمد همه‌ي آن‌هاست.

ازسوي ديگر عبدالحسين زرين‌كوب با بيان اين‌كه ملك‌الشعراي بهار ستايش‌گر بزرگ آزادي است و از شاعران بزرگ ايران هيچ‌كس به خوبي او از آزادي سخن نگفته است، مي‌افزايد: آثار شاعري وي مواجه با دوره‌اي شد كه در طي آن آزادي – و نه سنگر و كرسي - آن مطلوب و مقصود كساني بود كه براي نجات قوم و ملت خويش شور و درد واقعي داشتند. مبارزه با نفوذ و تجاوز بيگانه، مبارزه با تعدي و بيداد فرمانروايان خودكامه، مبارزه با آن‌چه ايران را به ضعف و فقر و فساد محكوم كرده بود، هدف كساني بود كه در روزها، در مشهد و تبريز و اصفهان و تهران و همه‌جا با استبداد به پيكار برخاسته بودند. بهار، شاعر جوان مشهدي نيز كه در اين هنگامه به دفاع از حيثيت و استقلال قوم و وطن برخاست، آزادي را يگانه اميد ملك و ملت مي‌شمرد.

وي همچنين متذكر مي‌شود: با وجود شوق و علاقه به ديانت كه از بيش‌تر اشعار عهد جواني او آشكار و نمايان است، خرافات‌پرستي نزد او محكوم و مطرود است و اين را ديگر جزو ديانت نمي‌شمارد. هرجا كه در اين اشعار به اين اوهام و خرافات نامقبول اشارت مي‌كند، سخنش از نيش و ريشخند سرشار است.

محمدرضا شفيعي كدكني، بهار را يكي از پرفروغ‌ترين شعله‌هاي قصيده‌سرايي در طول تاريخ ادبي ما مي‌داند و عقيده دارد: بي‌هيچ گمان از قرن ششم بدين‌سوي چكامه‌سرايي به عظمت او نداشته‌ايم. در ميان قصيده‌سرايان درجه‌ي اول زبان فارسي كه از شماره‌ي انگشتان دو دست تجاوز نمي‌كنند، به دشواري مي‌توان كساني را سراغ گرفت كه بيش از او شعر خوب و موفقانه داشته باشند. در قصايد برگزيده‌ي او مجموعه‌ي عناصر شعري به‌حالت اعتدال و يك‌دست جلوه مي‌كنند. عاطفه و خيال و هدف انساني همراه با نيرومندترين كلمات – كه با استادي فراوان در كنار هم جاي گرفته‌اند – در شعر او به هم آميخته‌اند. قصيده در معني درست كلمه، بر بنياد سنت‌هاي كهن و دور از هرگونه پريشان‌گويي، آخرين‌بار در شعر او تجلي كرد، و پس از چندين قرن بار ديگر چهره‌ي يك چكامه‌سراي بزرگ را در صفحات تاريخ ادبيات ما آشكار ساخت. بر روي هم بارورترين استعدادي بود كه در شعر كلاسيك فارسي – به روزگار ما – چهره نمود.

وي همچنين مي‌گويد: بهار براي نخستين‌بار مقوله‌ي سبك‌شناسي را به‌طوري كه امروز رايج است، در تاريخ ادبيات ما مطرح كرد و خود در اين باب بهترين تحقيقات و گسترده‌ترين پژوهش‌ها را در آن روزگار انجام داد. دو ديگر، ‌بهار سياستمدار است كه در عرصه‌ي گير و دار آزادي درشت‌خفتانش به تن فرسود (بث‌الشكوي)، و تا واپسين لحظه‌هاي زندگي در سنگر مبارزه زيست، اگرچه حيات او در اين راه بي‌پست و بلند نبود. سه ديگر، بهار شاعر است كه زبان روزگار خويش و يگانه‌ي سخن‌وران چند قرن اخير ايران بود. شاعري كه گذشته‌ي ايران را هميشه پيش چشم داشت و از ياد شكوهمند آن روزگاران خون در تن او موج مي‌زد. از شعف و فخر قلبش با تحرك زمان و لحظه‌هاي زندگي مي‌تپيد. سراپا خشم و خروش بود كه چرا امروز چنينيم، با آن‌كه در گذشته چنان بوديم؟ با اين همه به مانند يك شاعر بزرگ ملي طرح اجتماعي روينده و بارور و آزاد و خوشبخت را همواره در آيينه‌ي آرزوهاي خويش منعكس مي‌كرد؛ روزي كه:

دوران جوانمردي و آزادي و رادي/ باديد شود چون شود اين ملك برومند

ورزنده شود مردم و ورزيده شود خاك/ از كوه گشايد ره بر رود نهد بند

و مي‌گفت: گر ز آن كه نمانم من و آن روز نبينم/ اين چامه بماناد بدين طرفه پساوند

بهار شاعري تجددطلب بود و زندگي او بهترين گواه اين سخن است، و اگر مي‌بينيم كه سخنش را در يكي از كهنسال‌ترين قالب‌هاي شعر كلاسيك فارسي عرضه كرده، نبايد او را مخالف تحولات ادبي شماريم.

به‌گزارش ايسنا، محمدتقي ملك الشعراي بهار 16 آبان‌ماه سال 1265 در محله‌ي سرشور مشهد به‌دنيا آمد و در نخستين روز ارديبهشت‌ماه سال 1330 چشم از جهان فروبست.

پي‌نوشت: در نگارش اين مطلب از كتاب "بلندآفتاب خراسان" (يادنامه‌ي استاد محمدتقي ملك‌الشعرا بهار) به‌اهتمام محمد گلبن استفاده شده است.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
شماره آبان ماهنامه "گل‌آقا" همراه با ويژه‌نامه عمران صلاحي منتشر شد.


به‌گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در اين ويژه‌نامه در كنار معرفي عمران صلاحي، بررسي آثار طنز او، نوشته‌هايي از دوستان و همكارانش و خاطراتي شيرين و طنزآميز از 15 سال همكاري وي با مؤسسه گل‌آقا، همراه با عكس‌هاي منتشرنشده از وي ارايه شده است.


اين شاعر و طنزپرداز پيشكسوت مهرماه امسال دار فاني را وداع گفت. از همكاران ثابت نشريه "گل‌آقا" بود كه با نام‌هاي مستعار: كمال تعجب، ابوقراضه، زرشك، پيت‌حلبي، جواد مخفي و... آثارش را در نشريات "گل‌آقا" به چاپ مي‌رساند.

شماره آبان ماهنامه گل‌آقا در 84 صفحه منتشر شده است.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
"آلن زويبل" به‌عنوان بهترين طنزنويس آمريكا در سال 2006 انتخاب شد.

به‌گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)،‌ در مراسم انتخاب بهترين طنزنويس آمريكا،‌ اگرچه پيش‌بيني‌ها بيش‌تر بر انتخاب "كينكي فريدمن" بود، اما هيأت داوران جايزه‌ي "Thurber" را براي نگارش كتاب «The other shulman» به "آلن زويبل" اهدا كردند. بهترين طنزنويس آمريكا همچنين با مبلغ پنج‌هزار دلار مورد تقدير قرار گرفت.

به‌گزارش آسوشيتدپرس، كينكي فريدمن - شاعر و نويسنده‌ي كتاب "هفتصد يكشنبه" - در رتبه‌ي دوم قرار گرفت. "بيل شفت" نيز به‌خاطر كتاب «زمان به من امان نمي‌دهد» از ديگر نامزدهاي اين جايزه بود.

‌از بهترين طنزنويسان آمريكا در سال‌هاي گذشته به "جان استوارد"، "ديويد سداريس" و "كريستوفر باكلي" مي‌توان اشاره كرد.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
فردا سال‌روز درگذشت اقبال لاهوري است؛ شاعر معروف پاكستاني كه به ايران نيامده و تنها از راه خواندن آثار فارسي، آثاري را به اين زبان پديد آورده است.

به‌گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، علي شريعتي در بررسي جهان‌بيني اين انديشمند، يكي از اساسي‌ترين شاخصه‌هاي جهان‌بيني او را تهاجم ضدفلسفي‌اش مي‌داند و مي‌گويد: اين جهت‌گيري فكري در تاريخ فرهنگ اسلامي، اساسي استوار دارد. ورود فلسفه يوناني به همان اندازه كه در فكر و فرهنگ اسلامي، بويژه از اواخر قرن سوم بسيار فاتحانه بود و نه تنها نبوغ‌هاي بزرگي چون ابن ‌سينا و رازي و ابن ‌رشد را صيد كرد، كه قوي‌ترين جريان تفكر عقلي را در فرهنگ ما پديد آورد و چنان نفوذي يافت كه در عمق انديشه مذهبي ما نيز رسوخ يافت و در همين حال، و به همين دليل از سوي جناح‌هاي ديگر فكري با مقاومت بسيار روبه‌رو شد.

وي درباره‌ي نوع جهت‌گيري ضدفلسفي اقبال چنين مي‌گويد: گرچه تمامي جناح‌هايي كه عليه حكمت مشاء يا فلسفه عقلي به‌پاخاستند، مترقي نبودند و چه بسا چهره‌اي ارتجاعي، جزمي و متعصبانه و قشري داشتند؛ بسياري از اشاعره، اخباريون، فقهاي خشك و برخي از محدثين اهل ظاهر كه اسلام براي‌شان عبارت بود از حفظ و املاء و استملاي مجموعه‌اي منقولات، بي‌هيچ تفسير و تحليل عقلي. برخي از اين موضع‌گيري‌هاي فكري عليه انحراف فلسفي، خود نيز، در جهتي ديگر، نوعي انحراف از مسير اصلي طرز فكر اسلامي بود، از قبيل بيش‌تر صوفيه و زهاد كه غالبا تحت تاثير غيرمستقيم گرايش‌هاي مذهبي يا فكري شرقي، فلوطيني، غنوصي، رهبانيت مسيحي، عرفان‌گرايي و وحدت وجود اشراقي هندويي و چيني و مانوي ... بودند، اما يك مقاومت هوشيارانه، مترقي و اصيل نيز وجود داشته است كه هدفش، وفادار ماندن به شيوه نگرش و طرز فكر و فهم ويژه و جهان‌بيني اصيل و اصلي اسلامي بوده است و درعين حال، از دگماتيسم ظاهري و متعصبانه و قشري و خالي از روشن‌بيني عقلي و صرفا تعبدي و تقليدي به‌دور است و مبارزه‌اش با فلسفه، نه مخالفت با مطلق‌گرايي عقلي در مذهب، كه ناشي از خودآگاهي عميق نسبت به فاجعه عقيم‌ساز يوناني‌زدگي اسلام بوده است.

به اعتقاد او، جهت‌گيري ضدفلسفي اقبال، نماينده چنين سنت عميق و اصيل است كه در طول تاريخ درگيري‌هاي فكري و جنگ اعتقادي ما، استمرار داشته است، منتها نه يك تقليد و تكرار كار قدما، كه تكامل آن و جبهه‌گيري هوشيارانه و سازنده و زنده‌اي براساس آن‌چه در عصر ما مي‌گذرد، يعني طرح مقاومت اصيل ضديوناني‌زدگي گذشته، در شكل مقاومت اصيل فكر و فرهنگ اسلامي در مبارزه با غرب‌زدگي‌اي كه اكنون با آن مواجهيم و به محو يا مسخ خويش تهديد مي‌شويم.

شريعتي سپس مي‌افزايد: افلاطون در برزخ غيب و حضور حيران است. جايگاه اهل خرد، از آغاز اعراف است. تا كتاب (قرآن) بر ضمير خود تو نازل نشود، نه رازي و نه صاحب كشاف گرهي نمي‌گشايد. چرا؟ اعتراض اقبال به فلسفه عقلي – يوناني يا اروپايي – چيست؟ وي، طي يك سفر روحاني – به شيوه "كمدي الهي" دانته – به نمايندگي عالي‌ترين نبوغ‌هاي فلسفي غرب معاصر، هگل را به مصاف مولانا، اين رستم دستان فرهنگ شرق مي‌خواند و پيداست كه اسفنديار رويين‌تن انديشه غرب، با تير قهرمان ما كه از سيمرغ مدد مي‌جويد، كور مي‌شود و به خاك مي‌افتد. اكنون، فهم ما به رازي كه اقبال در سخن دارد، نزديك شده است. جهان‌بيني ما همچون جهان‌بيني غربي، مجموعه‌اي از صورت‌هاي خشك ذهني، انعكاس انفعالي از جهان و تصويرهايي مجرد و بي‌روح و بي‌جوش از طبيعت نيست؛ نوعي تماس مستقيم با حقيقت است. كشف فرمول احتراق نيست؛ دست نهادن بر آتش است. درآميختن با كائنات، پيوستن به جان هستي و جريان يافتن انسان در متن جاري حيات و حركت طبيعت، و يا، جريان يافتن حيات و حركت طبيعت در عمق وجود و خون حيات انسان است، و درنتيجه فرورفتن در نوعي جذبه، كشش مغناطيسي ميان دو وجود، اين بي‌نهايت كوچك كه در برابر آن بي‌نهايت بزرگ قرار مي‌گيرد، و به گفته ويكتور هوگو: نماز اين است! نه علم، يعني اطلاع بر پديده خارجي، كه نوعي كشف و شهود و دست يافتن به حيرت! حيرت در برابر احساس شكوه هستي و زيبايي طبيعت، و بالاخره، بي‌تابي، خودجوشي، خودگذاري و خودشكني و از خود برون پريدن و پرواز گرفتن و وصال، پيوستن به آن كانون اصلي حيات و حركت عالم، قلب پر تكان و تپش وجود، روحي كه اين طبيعت بزرگ بسيار نقش، پيكر او است!

وي در بخش ديگري از كتاب "ما و اقبال" يادآور مي‌شود: به‌تعبير اقبال، در آگاهي بوعلي‌وار، انسان خبرنگار كنجكاوي است بر سر جنازه‌اي به نام طبيعت ايستاده و در قبرستان وسيعي به نام جهان پرسه‌زن، در پي كسب خبر، جمع‌آوري اطلاعات و درآگاهي علي‌وار [ع]، انسان تشنه بي‌تاب و زنداني بي‌قرار و عاشقي است از يار و ديار خويش مهجورافتاده و جهان را مي‌گردد و در چهره كائنات مي‌نگرد در جست‌وجوي نيستان خويش، در كشف حقيقت، يافتن گمشده، رسيدن به سرچشمه و بالاخره، راه يافتن به حريم آشنايي، ورود به حرم دوست، ديدار با او در ميقات، حضور در ميعاد...

به‌گفته‌ي شريعتي، براي اقبال، آگاهي، شناخت آيات طبيعت، زمان و مكان معنايي اين‌چنين دارند و بديهي است كه وي، در برابر طبيعت، نه مخبري بر جنازه‌اي، كه مهاجري است دل‌بركنده از دلبستگي‌هايي كه به ماندنش مي‌خوانند و اكنون، در اين كوير شب‌گرفته غربت و هول و عدم، رسيده به درگاه بلند قلعه‌اي كه خويشاوند آشنايش، معشوق گمشده‌اش را در آن سراغ كرده است و اينك، با دو چشم بينايي كه چون دو چشمه جوشان جويبار خون بر خاك روان مي‌سازد و نگاه‌هايي كه چون برق آذرخش از طوفان دل و ابر اندوهش، پياپي شراره‌ها بر در و بام و برج و باروي اين حصار مي‌افكند، به تماشا و تامل ايستاده است، كه او اين چنين جهان را مي‌نگرد و نظر زورمند حيدري كه با جمال و زيبايي عجين است، اين است. و سيماي طبيعت در اين سراي بزرگ است، كعبه دربسته‌اي كه خدا در آن خانه ندارد و او، در پس اين در، بيرون از اين خانه، نمي‌تواند آرام گيرد، نمي‌تواند به خبر بسنده كند، نمي‌تواند بايستد، بنشيند، به خواب رود، به خود يا به آنچه در دستش و دم دستش و پيش پايش مي‌يابد (دنيا) دل مشغول كند و به شعف آيد و به شناخت، خوشبختي، لذت، رفاه و به بودن و ماندن قانع شود و سربلند و دلگرم، چه مي‌كند؟ پيداست، در حالتي كه هستي‌اش همه فرياد لبيك دعوت شده است و جانش در گداز آتش هراس از بيرون درماندن و نياز ره به درون يافتن و درد ناديدن و شور و شوق پيوستن و بي‌تابي در را گشودن، تمامي بودن خويش را حلقه در مي‌كند و با قدرت درد و اقتدار نياز و نيايشي كه از شدت، حالت آمرانه و مهاجم يافته – هجومي غرقه در دوست داشتن و اشك – حلقه وجود را پياپي بر در اين سرا مي‌كوبد... تا ... صدايش كنند، در را به رويش بگشايند. و در اين مكتب، علم اين است، درد اين است،عشق اين است، عمل اين است و بالاخره طبيعت، و ركوع و سجود آدمي اين‌چنين، در اين طبيعت، اين!

گفت پيغمبر [ص] ركوع است و سجود

بر در حق، كوفتن حلقه وجود

اكنون مي‌توانيم نوع ديگري از فهميدن را – كه در فرهنگ شرقي ما ريشه دارد و با جوهر اصيل مذهب خويشاوند است – احساس كنيم و در برابر عقل سرد، عقيم و منفعل فلسفي، به تعبير زيبا و عميق سهروردي، از يك عقل سرخ سخن بگوييم، عقل آتشناك، مولد و فعال ديني كه در كنه كائنات رسوخ مي‌كند و با روح عالم مي‌آميزد و تشنه ناآرام و پوياي حقيقت است و در درون نيز انقلابي وجودي برپا مي‌سازد و عميق‌ترين دگرگوني‌ها را در خلقت طبيعي، اجتماعي، طبقاتي، تاريخي آدمي پديد مي‌آورد و زيبايي، ارزش، تعالي و آزادي وجودي را در بودن و زيستن وي، جانشين كشش‌هاي كور غريزي، سود، ترقي و اشباع حيواني مي‌سازد و از انسان ميمون‌نما، انسان خدانما مي‌آفريند.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
جمعي از علاقه‌مندان ادبيات معاصر فارسي، شامگاه گذشته گرد هم آمدند تا ياد محمدعلي جمالزاده – پدر داستان‌نويسي مدرن ايران – را گرامي بدارند.

به‌گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، آغازگر مراسم "شب جمالزاده" كه در خانه‌ي هنرمندان ايران برگزار شد، سخنان علي دهباشي بود كه جملات آغازين نخستين نوشته‌ي جمالزاده را براي حاضران خواند و انتشار "يكي بود يكي نبود" را در سال 1922 در برلن، غوغايي در ايران آن زمان دانست.

در ادامه، فيليپ ولتي – سفير سوييس در ايران – در سخناني از جمالزاده كه بيش‌تر عمر خود را در كشور او گذرانده،‌ به‌عنوان يك اصلاح‌گر و انقلابي در قلمرو ادبيات فارسي ياد، و اين پرسش را مطرح كرد كه زندگي تجربي جمالزاده در سوييس تا چه ميزان به اين نقش او مرتبط بوده است.

وي سوييسي را كه جمالزاده يافت، سوييس خاصي دانست كه رودرروي تمايلات عمده‌ي جامعه‌ي جهاني مي‌ايستد و يادآور شد: آن‌چه او يافت، احتمالا آن استعداد سوييسي بود كه با تمايلات عمومي كه نمي‌توانيد تغيير دهيد، مخالفت نمي‌كند، بلكه ترجيحا به آن‌ها مي‌پيوندد و آن‌ها را با خوش‌رويي مي‌پذيرد؛ تمايلاتي كه به انديشه‌ي جهاني كردن حاكم امروز منجر مي‌شود، بي‌آن‌كه در هويت ملي خود تغيير ايجاد كند.

ولتي، نوعي اعتدال و صراحت، بي‌نشان از مشخصه‌هاي فخرفروشانه را از ويژگي‌هاي يكي از داستان‌هاي جمالزاده دانست كه خوانده و براي او يادآور ادبيات‌ كشورش در نيمه‌ي دوم قرن بيستم بوده است.

سپس محمد شكرچي‌زاده – رييس انتشارات دانشگاه تهران و عضو هيأت امناي جمالزاده – درباره‌ي اين هيأت امنا و فعاليت‌هايش گزارش كوتاهي ارايه كرد.

دهباشي هم به جايزه‌ي جهاني جمالزاده كه در سال 2010 اعطا مي‌شود، اشاره كرد و درباره‌ي چاپ كتاب‌هاي اين نويسنده گفت كه به آن‌هايي كه اجازه داده‌اند، چاپ شده‌اند، و بقيه كه اصلاحيه‌اي به آن‌ها وارد شده، منتشر نشده‌اند و به‌صورت زيراكسي در كنار خيابان به‌فروش مي‌رسند.

او در ادامه نامه‌اي از جمالزاده را به محمود دولت‌آبادي خواند كه در آن، "كليدر" را شاهكار بي‌نظيري دانسته بود و پيش‌بيني كرده بود ترجمه‌ي آن به‌زبان‌هاي مختلف، جايزه‌ي نوبل ادبيات را براي دولت‌آبادي به‌همراه داشته باشد.

سپس محمود دولت‌آبادي با بيان اين‌كه دهباشي با وجود بيماري‌اش يك نفس كوتاه نيامده، به اين اشاره كرد كه او را در نگهداري نامه‌ها تواناتر ديده و آن‌ها را به او سپرده است.

به‌گزارش ايسنا، وي جمالزاده را شخصيت قابل مطالعه‌اي براي ايرانيان و نماد تلفيق فرهنگي و آداب و عادت‌ها دانست؛ نشاني از وحدت در عين دوگانگي و برعكس.

وي در ادامه خاطرنشان كرد:‌ جمالزاده به‌واسطه‌ي نامه‌هايش يك نكته را - بدون به‌زبان آوردن - به‌من يادآوري كرد، و آن داشتن نظم و دقت و احساس مسؤوليت در مقابل ديگران بود كه اين از فرهنگ اروپايي مي‌آيد.

دولت‌آبادي گفت كه نامه‌هاي جذاب جمالزاده از روحيه‌ي شاداب، زنده و ناميراي او نشان دارند.

اين داستان‌نويس با يادآوري اين‌كه پدر جمالزاده در 10، 11سالگي او را به بيروت فرستاده كه سرنوشت، او را به اروپا كشانده و در سوييس مستقر شده است، بر اين موضوع تأكيد كرد كه جمالزاده با وجود سال‌ها زندگي در اروپا، يك لحظه ذهنش از ادبيات و جامعه‌ي ايران غافل نبوده است. همچنين به نقش و تأثير پدر روحاني او اشاره كرد و حتا منشاء ساده‌نويسي او را هم وعظ‌هاي پدر در پاي منبر دانست، كه در آن زمان از معدود شخصيت‌هايي بود كه به‌زبان كوچه با مردم سخن مي‌گفت.

دولت‌آبادي با تأكيد بر تأثير و نقش عمده‌ي زبان در مشروطيت، يادآور شد: مردمي كه روشن‌فكرها مي‌خواستند در برابر استبداد بايستند، زبان ميرزابنويس‌ها را نمي‌فهميدند و بنا بر اين، بايد زباني پديد مي‌آمد كه مردم بفهمند.

محمود دولت‌آبادي در بخش ديگري از سخنان خود به نقش غربي‌ها و شخصيت‌هايي امثال ادوارد براون در شناخت ما نسبت به خودمان اشاره كرد و گفت: مراودات ما و غرب بويژه اروپا و روسيه چيزهايي از خودش باقي گذاشته كه به شناخت ما از خودمان كمك مي‌كند؛ سفرنامه‌ها، يادداشت‌ها و كار درباره‌ي شخصيت‌هاي كلاسيك. از انصاف نبايد بگذريم، در آن ايام ما اين كارها را انجام نداديم و رجال فرهنگي كشورهاي ديگر براي ما انجام دادند. اين تلفيق فرهنگي كه در دوره‌ي جديد، "گفت‌وگوهاي تمدن‌ها" مي‌گويند و البته من بر اين باورم كه "گفت‌وگوي فرهنگ‌ها" ريشه‌دارتر و دقيق‌تر است، خيلي پيش اتفاق افتاده؛ ولي اين تبادل شايد به‌علل سياسي و بحران‌ها با قطع و وصل شدن مواجه شده است.

به‌اعتقاد دولت‌آبادي، جمالزاده سرفصل بسيار خوب و مناسب و واقعي است براي فرهنگ و ادبيات معاصر ما؛ يعني عشق به اين سرزمين و هم‌زمان يادگيري بي‌دريغ از آموزه‌هاي نيك غرب و نه آموزه‌هايي كه بدآموزي است (و بخصوص جوان‌ها بايد طرف صحبت من باشند). اين آموزه‌هاي نيك افرادي مثل جمالزاده، ذكاء‌الملك، فروغي و تقي‌زاده را به ما مي‌دهد كه در دوره‌ي مدرنيته زمامداران فكري و بعضا سياسي مملكت ما شدند.

اين نويسنده تأكيد كرد: معدلي كه در جمالزاده‌ مي‌بينم، نه ادغام شدن محض در فرهنگ غرب است و نه روي تعصبات خود پاي فشردن؛ بلكه عجين كردن منطقي اين دو ارزش است. از دست دادن اعتماد به‌نفس، آن‌چيزي نيست كه پدر ادبيات نوين ايران به ما توصيه مي‌كند، بلكه يادگيري با تواضع محض و به‌كار بستن آن، آن ارزشي است كه جمالزاده به‌ما توصيه مي‌كند و شخصا كه خود را آدمي متعادل مي‌دانم، اين اندرز را پذيرفتم.

دولت‌آبادي سخنان خود را با شعر فردوسي به‌پايان برد كه «مياساي ز آموختن يك زمان...» و در ادامه پگاه احمدي، داستاني از جمالزاده را براي حاضران خواند.

اما ميترا الياتي به‌عنوان مدير مجله‌ي اينترنتي "جن و پري" كه در كنار "بخارا" از برگزاركنندگان اين مراسم بود، سخنراني‌اش را در قالب نامه‌اي ارايه داد، كه در بخش‌هايي از آن، با اشاره به ديدارش با جمالزاده، به نقل صحبت‌هاي او درباره‌ي چگونه قصه‌نويس شدنش پرداخته بود: «در موقع جنگ اول جهاني، عده‌اي از ما ايرانيان در برلن جمع شديم تا براي نجات ايران از تسلط روسيه و انگلستان كاري كنيم. روزنامه‌ي "كاوه" را منتشر كرديم كه شش سال ادامه داشت. شب‌ها پنج‌شنبه يا به قول فرنگي‌مآب‌ها، چهارشنبه‌شب‌ها پس از شام در دفتر روزنامه‌ي "كاوه" در كوچه‌ي "لايب نيتز" شماره‌ي 64 جمع مي‌شديم. اشخاصي بودند مثل محمد قزويني، سيدحسن تقي‌زاده، ميرزا محمدعليخان تربيت، ابراهيم‌ پورداوود، حسين كاظم‌زاده و ميرزا فضلعلي تبريزي، كه همگي اهل قلم بودند. بنا بود هر شب يك نفر مخارج قند و چاي را برعهده بگيرد و در همان شب مقاله يا مطلبي را كه در طي هفته نوشته، براي دوستان بخواند. هرشب نوبت كسي بود تا مقاله‌اش را بخواند؛ تا سرانجام نوبت به‌من رسيد. روزها و شب‌ها مدام در فكر بودم كه من بي‌كتاب چه مي‌توانم بياورم كه شايسته‌ي آن جمع باشد. ترس و واهمه بر وجودم سايه انداخته بود و سخت نگران بودم. عاقبت به فكرم رسيد كه داستاني بنويسم. با هزار ترس و لرز داستان "فارسي شكر است" را نوشتم.

در نوبتم با عرض شرمندگي به خواندن آن پرداختم. هر لحظه منتظر بودم كه رفقا (بخصوص علامه محمد قزويني) به صدا درآيند كه جوانك نادان اين پرت و پلاها چيست كه نوشته‌اي؟ اما وقتي داستان به‌پايان رسيد، معلوم شد بد از آب درنيامده. مرا خيلي تشويق كردند. و از همان شب مهر قطعي و دايمي نويسندگي بر دامن دفتر سرنوشت من زده شد. بعدها داستان‌هاي ديگر نوشتم. مثلا داستان‌هاي "كباب غاز"، "كاچي بعض هيچيه"، "مرغ همسايه" و خيلي‌هاي ديگر. رمان هم نوشتم. نمايش‌نامه هم نوشتم.»

الياتي در ادامه به يك‌ساله شدن "جن و پري" اشاره كرد و يادآور شد كه نام آن‌را از جمالزاده وام گرفته كه گفته بود، مضمون "جن و پري" از قديمي‌ترين مضامين داستان‌نويسي زبان فارسي است.

اما يكي از سخنرانان مراسم هم محمدابراهيم باستاني پاريزي اعلام شده بود، كه عنوان شد به‌علت كسالت نتوانسته به مراسم برسد. او قرار بود در نهمين سال درگذشت جمالزاده، از خاطراتش با پدر داستان‌نويسي مدرن ايران بگويد.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
مراسم گرامي‌داشت ملك‌الشعراي بهار با سخنراني محمدعلي سپانلو، كاميار عابدي و پيام محمدامين رياحي همراه خواهد بود.

به‌گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در اين مراسم كه هم‌زمان با يك‌صدوبيستمين سال‌روز تولد اين شاعر و پژوهشگر در خانه‌ي هنرمندان ايران برگزار مي‌شود، محمدعلي سپانلو درباره‌ي «ميراث شاعري بهار»، كاميار عابدي با موضوع «بهار؛ شاعر انقلابي» و علي دهباشي درباره‌ي «سروده‌هاي زندان بهار» صحبت مي‌كنند.

هچنين پروانه بهار در سخنراني با عنوان «خاطراتي از پدرم»، از خاطراتش با اين شاعر مبارز مي‌گويد.

پخش فيلمي از پيام محمدامين رياحي و اجراي موسيقي با استفاده از تصنيف‌هاي بهار هم از ديگر بخش‌هاي اين مراسم خواهد بود، كه عصر روز چهارشنبه 24 آبان‌ماه ازسوي «بخارا» برگزار مي‌شود.

محمدتقي ملك الشعراي بهار 16 آبان‌ماه سال 1265 در محله‌ي سرشور مشهد متولد شد و در نخستين روز ارديبهشت‌ماه سال 1330 از دنيا رفت.

نخستين مقالات سياسي ـ اجتماعي‌اش را در روزنامه‌ي طوس و ساير نشريات با امضاي م. بهار منتشر كرد. ضمن اين‌كه بسياري از شعرهاي مهيج و ضد استبدادي و طنزهاي تلخ او كه مملو از تأسف بر وضع موجود و تمجيد از مشروطه و مشروطه‌خواهان بود، نيز در همين ايام در روزنامه‌هاي مختلف به‌چاپ رسيد.

انتشار روزنامه‌ي «نوبهار»، كتاب «تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران» و مجموعه‌ي شعرها از جمله فعاليت‌هاي او هستند.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
هفتم آذرماه هشتمين سال‌روز خاموشي حميد مصدق - شاعر معاصر - است.

به‌گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، محمد صنعتي، مصدق را يك انسان اجتماعي معرفي مي‌كند و توضيح مي‌دهد كه برعكس آن‌چه از شاعران انتظار مي‌رود كه درون‌گرا و منزوي، و با خودشان باشند، مصدق برخلاف اين‌ها يك روحيه‌ي اجتماعي داشت. او البته مدت زيادي تحت تاثير مهدي اخوان ثالث بوده و معتقد به‌نوعي شعر اجتماعي و سياسي.

اما به‌گفته‌ي محمدعلي سپانلو، اگر بشود يك كلمه درباره‌ي مصدق سخن گفت، اين است كه او انجمن‌باز ادبي بود و مرتب در انجمن‌هاي ادبي شركت مي‌كرد و اثرش البته روي شعر نو او آشكار است.

سپانلو يادآور مي‌شود: هرچند حميد مصدق فعاليت سياسي هم داشته، اما اين در شعرش دخالتي ندارد و هميشه مي‌گفت شعر من عاشقانه است.

شمس آل ‌احمد هم اعتقاد دارد شعر «آبي، خاكستري، سياه» مصدق، تأثير خيلي خوبي داشته است.

محمد شمس ‌لنگرودي نيز درباره‌ي اين منظومه‌ي مصدق چنين عقيده دارد: شعري نوقدمايي در قالب نيمايي، به‌غايت عاطفي، ساده، روان، آهنگين، و زبان حال پردرد و تمناي عاشقي است كه معشوقش بر اثر كدورتي او را رها كرده و رفته است. واگويه‌هاي شاعر او را به واقعيت زندگي نزديك و از رمانتيسم «شب جشن عروسي عروسك‌هاي خواهر من» دور مي‌كند.

همچنين احمد ابومحبوب مي‌گويد: شاعر، گرايش‌هاي اجتماعي خود را مي‌شناساند و تعهدش را نشان مي‌دهد. ساختار «آبي، خاكستري، سياه» به‌دقت بسيار زيادي طراحي شده و نشان‌گر نوعي گذار و تحول است كه در جامعه‌ و ادبيات پديد آمده است. شعر با ساخت رمانتيسم آغاز مي‌شود و در سير خود به باز كردن پنجره و بيداري مي‌رسد و آن‌گاه به يك ساخت سياسي دگرگوني مي‌يابد و همين شعرها حساسيت ساواك را برانگيخت.

اين منتقد با بررسي چند مجموعه و منظومه‌ي مصدق معتقد است كه شعر مصدق «فرياد» مي‌زند. شعرش بوي خون نمي‌دهد، اما صداي فرياد از آن به گوش تو مي‌رسد. شعر او علاوه بر جنبه‌ي عاشقانه‌ جهت‌گيري سياسي نيز دارد، هرچند كه گويا به‌طور مستقل هرگز فعاليت سياسي آشكاري نداشته است. البته اگر كار سياسي را پيوستن به يك حزب بدانيم، چنين چيزي در زندگي مصدق نبوده است.

ابومحبوب توضيح مي‌دهد: با اين وجود عجيب است كه آثار حميد مصدق جزو پرچاپ‌ترين و پرفروش‌ترين مجموعه‌هاي شعري بوده‌اند و به‌قول سيمين بهبهاني كم‌ترين شاعري اين خوش‌بختي را داشته است. اما چرا؟ شايد همه‌ي اين‌ها از صدقه‌سري «آبي، خاكستري، سياه» باشد، يا زبان نرم و روشن او و يا سادگي و صميميت و صداقت كلامش. منظومه‌هاي «آبي، خاكستري، سياه» و «در رهگذر باد» بياني روايي و محتوايي اجتماعي دارند.

ضياء موحد نيز درباره‌ي زبان شعري مصدق معتقد است: مصدق، زبان و نحو ساده‌اي دارد و برخلاف بعضي شاعران، بازي‌هاي زباني خاصي ندارد. بيش‌تر شهرت او هم به‌دليل همين زبان ساده و خالي از فن و شگردهاي سطح بالاست.


منصور اوجي هم با اشاره به اقبال گسترده‌ي مردم از كتاب «آبي، خاكستري، سياه» حميد مصدق و تبديل بندهايي از آن به شعارهاي تظاهرات دانشجويي، مي‌گويد: اگر شاعران را به دو گروه شاعراني كه محتوا براي‌شان مهم است و شاعراني كه فرم و شعر ناب براي‌شان اهميت دارد، تقسيم كنيم؛ حميد مصدق از گروه اول است؛ يعني در هر شعري مي‌خواهد مطلبي را به خواننده ارايه دهد. او از شاعران اجتماعي بود كه در دهه‌ي ‌40 با دو كتاب مورد توجه قرار گرفت. مصدق در كارهايش تا اواخر عمر، به محتوا اهميت مي‌داد؛ البته او برخلاف برخي شاعران كه راحت‌تر عمل كردند و وزن را از كارهاي خود كنار گذاشتند، در شعرهايش تا آخر به وزن وفادار ماند.

به‌گزارش ايسنا، حميد مصدق دهم بهمن‌ماه سال ‌1318 در شهرضا - از شهرستان‌هاي پيرامون اصفهان - به‌دنيا آمد. در سال ‌1339 به تهران آمد و پس از فارغ‌التحصيل شدن در رشته‌ي بازرگاني از مؤسسه‌ي علوم اداري و بازرگاني دانشگاه تهران، در مؤسسه‌ي تحقيقات اقتصادي اين دانشگاه به امر پژوهش مشغول شد.

وي از سال ‌1342 مجددا به ادامه‌ي تحصيل پرداخت و موفق به دريافت ليسانس حقوق از دانشگاه تهران و سپس فوق ليسانس اقتصاد شد. مصدق در سال ‌1348 به‌عنوان استاديار در مدرسه‌هاي عالي كرمان و اصفهان و دانشگاه آزاد ايران به كار مشغول شد. پس از دريافت فوق ليسانس حقوق اداري از دانشگاه ملي، به‌عضويت هيات علمي دانشگاه درآمد و در كنار آن از سال ‌1357 به‌كار وكالت روي آورد.

اين شاعر معاصر، هفتم آذرماه ‌1377 در اثر سكته‌ي قلبي در تهران درگذشت؛ در حالي‌كه اين آثار از او برجاي ماند: منظومه‌ي بلند «درفش كاوياني»، منظومه‌ي «آبي، خاكستري، سياه»، منظومه‌ي «در رهگذار باد»، «از جدايي‌ها» ، «سال‌هاي صبوري»‌، «شير سرخ»، «... تارهايي»، «مقدمه‌اي بر روش تحقيق»، «مجموعه‌ي رباعيات مولوي»، «غزليات حافظ» و همچنين چندين كتاب در زمينه‌ي حقوق.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
نامه‌ي روز كريسمس چارلز ديكنز به يك روزنامه‌نگار انگليسي با 157 سال قدمت به‌زودي در همپ‌شاير انگليس به مزايده گذاشته مي‌شود.


به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) به نقل از آسوشيتدپرس، در اين نامه كه در تاريخ 25 دسامبر سال 1849 ميلادي نوشته شده است، ديكنز از ويليام جروان ـ روزنامه‌نگار مجله‌ي Literary journal ـ به‌دليل چاپ دوباره‌ي شرح حال دروغين از او به‌شدت انتقاد كرده است.


اين شرح حال‌ كه ابتدا در روزنامه‌ي نيويورك هرالد به چاپ رسيده بود، نوشته‌ي توماس پاول از دوستان ديكنز است.


در بخشي از نامه‌ي چارلز ديكنز آمده است: كريسمس و سال نو مبارك. ‌از آنجايي كه دروغ‌هاي غيرقابل باور روزنامه‌ي نيويوريك هرالد را شما چاپ كرده‌ايد، براي آگاهي‌تان اطلاعات بيشتري از زندگي ادبي‌ام را ارايه مي‌كنم.


پيشنهادهاي افراد خواهان خريد اين نامه‌ي 157 ساله طي مراسم جداگانه‌اي ارايه شده‌اند و به‌زودي مزايده‌ي آن انجام خواهد شد.


پيش از اين، موسسه‌ي همپ‌شاير انگليس يادبودهايي را از توماس جفرسون ـ رييس جمهور آمريكا كه براي نخستين‌بار قوانين دموكراسي را در آن كشور پايه گذاشت ـ و آبراهام لينكون ـ يكي ديگر از روساي جمهور آمريكا ـ به مزايده گذاشته است.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
نسخه‌ي انگليسي‌زبان كتاب «سفر به گراي 270درجه» نوشته‌ي «احمد دهقان» در بزرگ‌ترين سايت كتاب‌فروشي جهان با استقبال مواجه شد.

به‌گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، «پال اسپراكمن» -‌ استاد دانشگاه راتگرز نيوجرسي - كه دكتري زبان فارسي دارد، نسخه‌ي انگليسي‌زبان كتاب «سفر به گراي 270درجه‌» اثر دهقان را پس از ترجمه با عنوان «Journey To Heading 270 Degress» منتشر كرد. اين كتاب در 184 صفحه از سوي انتشارات مزدا در آمريكا به‌چاپ رسيد و با استقبال مواجه شد؛ به‌طوري‌كه هم‌اكنون تنها يك نسخه از آن در سايت آمازون، كه مخصوص فروش آنلاين كتاب است،‌ باقي مانده است.

اين كتاب، كه از جمله رمان‌هاي ادبيات دفاع مقدس است، در سايت يادشده به‌قيمت 25 دلار عرضه شده است و در ايران نيز به‌زودي چاپ هفتم آن توسط انتشارات سوره مهر حوزه‌ي هنري منتشر خواهد شد.

369.jpg
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
فهرستي از پرفروش‌ترين كتاب‌هاي علمي در سال 2006 منتشر شد.

به‌گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در فهرست منتشرشده ازسوي بزرگ‌ترين مرجع آنلاين خريد كتاب، «هواسازان» (چگونه انسان شرايط جوي را تغيير مي‌دهد) نوشته «تيم فلانري» رتبه نخست را در اختيار دارد.

«اين ذهن شما در موسيقي است» نوشته «دانيل جي لويتين» در رتبه‌ي دوم قرار دارد و كتاب پرفروش بعدي «خانواده‌اي كه نمي‌توانست بخوابد» (يك معماي پزشكي) نوشته «د. تي. ماكس» است.

«مشكلات علم فيزيك» نوشته «لي اسمولين» چهارمين كتاب پرفروش علمي معرفي شده است. در حالي‌كه رتبه پنجم به كتاب «خلقت؛ تلاش براي حفظ حيات روي زمين» نوشته «ادوارد ويلسون» متعلق است. «در جست‌وجوي ذهن؛ ظهور علم جديد حافظه» نوشته «اريك آر كاندل» و «زندگي برقي مايكل فارادي» نوشته «آلن هيرشفلد» هم رتبه‌هاي ششم و هفتم را در اختيار دارند.

بر اساس اعلام آمازون، «علاقه به ماشين‌ها؛ هنر و علم ربوت‌هاي ژاپني» نوشته «تيموتي هورنياك»، «راندن راكت‌ها» ‌نوشته «مايك مولان» و «در جست‌وجوي سايه‌هاي هابل» نوشته «جف كانيپه» نيز ديگر كتاب‌هاي پرفروش علمي سال 2006 معرفي شده‌اند.
 

loyal lord

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2006
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
0
سن
38
محل سکونت
Gerash
جناب!
فاصله های مجازی را در یابید!
اینجا که همش به جای فاصله (*) هستش!
پ ن: با تشکر از پست های مفید و خوبتون;)
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نصرت رحماني در سال 1308 در تهران متولد شد. پس از گذراندن تحصيلات در دبيرستان اديب، چند سالي در وزارت پست و تلگراف كار كرد و پس از آن در مجلات هفتگي "فردوسي"، "تهران مصور"، "سپيد و سياه"، "اميد ايران" و ... فعاليت كرد.
از آغاز دهه بيست سرودن شعر را آغاز كرد و در دهه سي به شهرت رسيد. علاوه بر شعر گهگاه داستان نويسي ميكرد و با نام مستعار "لولي" و "ترمه" در مجلات هفتگي انتشار ميداد.
نصرت رحماني از نسل شاعراني است كه در پنج دهه شعر معاصر ايران حضوري فعال داشته است. از نخستين شاعران عصر ماست كه زبان مردم كوچه و بازار را وارد شعر كرد. رحماني در مقدمه يكي از كتابهايش مينويسد: «شعر يا شعر است، يا نيست. دنياي شعر و شاعري چون دنياي ورزشي نيست كه به شعر درجه يك، نشان طلا ، و نقره و برنز بدهند. شعر درجه نميشناسد، داور شعر يك شاعر بازنشسته چون مربي ورزش نيست. داور شعر حتي منتقدان و شعرشناسان نميتوانند باشند. داور شعر يك ملت است، نسل پشت نسل!»
نصرت سال هاي آخر عمر را در رشت در كنار همسرش خانم پوران شيرازي و پسرش آرش سپري نمود. همسرش ميگويد: زندگي با شاعري مثل نصرت، مثل نگهداري از يك شيشه عطر گرانبهاست.
و پسرش آرش ميگويد: رفتارش با رفتار شاعر چندان مناسبتي ندارد. شايد بدين سبب كه ما ظرافت را برازنده قامت شاعر ميپنداريم، در حالي كه روزگار ما، شعر از ظرافت روي برميگرداند و شاعر نهاد زمان خويش ميشود.
رحماني در جايي ميگويد: «شعر يك امر كاملا ارادي نيست. اگر نه من دلم ميخواهد شعرم به جاي بوي باروت ، عطر گل را داشته باشد. چه بسا كوشيده باشم در يك باغچه شعرم گل يخ بكارم، اما يك وقت به خود آمده ام كه بوي باروت تمام باغچه و حياط و خانه ام را مال خود كرده بود...»
زنده ياد نصرت رحماني در سال 1379 در شهر رشت ديده از جهان فرو بست. از نصرت رحماني آثار زير چاپ شده است:
كوچ 1332، كوير 1333، ترمه 1336، مردي كه در غبار گم شد 1337، ميعاد در لجن 1346، حريق باد 1349، درو 1349 ، شمشير معشوقه قلم 1367، پياله دور دگر زد 1368، در جنگ باد 1369، گزينه اشعار 1370، آوازي در فرجام 1374، آبروي عشق "عاشقانه ها" 1381، بيوه سياه "شعرهاي چاپ نشده" 1381 که به همت آرش، پسر نصرت رحمانی، به چاپ رسیده است.

لبان شاعر
نوك پرنده را نبند
با بال هايش
آواز خواهد خواند
بال پرنده را نبند
با آوازش خواهد پريد
تا اوج كهكشان
لبان شاعر را . . .

سخن از شعر و شاعري و رجز خواندن براي حفظ و گسترش مرزهاي پهنه نام و نام آوري در ميان نيست. كه آن دم شاعر خواهي بود كه پا بر فرق تاج و تخت آواز و آوازه كوفته اي و از نكبت ننگ و نام فراغت يافته اي.
آن لحظه كه خط فراموشي بر شجره نامه شهرت كشيده اي.
آن لحظه.
چرا كه هيچ شاعري تمام لحظات زندگيش شاعر نبوده است، تنها در لحظاتي شاعر خواهي بود. آن لحظه پرشكوه كه قدرت اين اعتراف را در خود احساس ميكني و اعتراف ميكني: من براي در خود زيستن آمدم، ديگران در من زيستند.
دوست دارم راهها به گام ها و گام ها به راه ها اعتبار دهند.
هم آهنگ و همگام با انديشه ي هم٬ راه طي كنيم.
گرچه سر منزلي در نظر اين جامه ي كاغذين نيست.
بي گاه پيمودن، بي همراه پيمودن، در انديشه ي هم پيمودن
چندان فاصله اي با هم ندارند، آنچه هست و نيست، نفس پيمودن است، تحرك است. همين و بس.
(بخشي از يك مصاحبه)

* * *

- چه شد كه رشت را براي سكونت انتخاب كرديد؟
ـ در حقيقت رشت مرا براي خود برگزيده است. حال جسمي و روحي من چنان است كه هر كجا باشم در انزواي خود زندانيم. حال چه شمال زيباي سرسبز باشد چه كوير لوت!

- گويا همسرتان هم گيلاني است!
ـ بله، من با همسرم كه زاده رشت است در تهران آشنا شدم. ازدواج من با او، خود از جمله دلايلي بود، كه مرا هر چه بيشتر به اين شهر علاقمند كرد.

- در مورد اين شهر و مردم آن چه نظري داريد؟
ـ من از همان اولين باري كه در نوجواني به دعوت شعر دوستان به اينجا آمدم، شيفته اين سامان شدم. اين طبيعت زيبا و پرشكوه، اين بام هاي سفالين، اين هواي پركرشمه كه هر ساعتي حالتي دارد، آفتابي است و ميبارد، گاه نم نم باران به بارشي پيگير، و سرشار از اندوهي گنگ تبديل ميشود با حال من هماهنگي بسيار دارد.

- در حال حاضر چه ميكنيد؟
ـ ساليان گذشته به من اين فرصت را داد كه با فراغت در انزواي خود اشتباهات ناگزير گذشته را جمع بندي كنم و جمع هستي را بر نيستي بزنم، با حافظه پريش خود بستيزم شايد بتوانم از جنگ جنوني كه نامش شعر است خود را برهانم. پس در چند كلمه ميتوان گفت: ميانديشم، ميخوانم و گاهگاه، با قلم قرطاس بازي ميكنم. رويهمرفته اگر نام اين كارها زندگي باشد، زندگي ميكنم.

- اين دوره از زندگي را چگونه ميگذرانيد؟
ـ به خزان زندگي، به پيري زودرس، به خاطرات گذشته و به مرگ رهايي بخش ميانديشم. "سيسرون" در كتاب "عيش پيري" معتقد است كه: دوران پيري از ايام جواني بسيار زيباتر و آرام بخش تر است. چرا كه اميال سركش، هوس ها و عصيان هاي جواني به اعتدال ميگرايد. اين نظريه البته در مورد "سيسرون" اديب و ديپلمات صحت دارد. اما يك شاعر در اوج جواني پير ميشود. شاعر پير، جايي در جدول زندگي ندارد. بايد همواره جوان باشد و اين در توان هر كس نيست. من به سهم خود اعتراف ميكنم كه هر چه فاصله ام از جواني بيشتر ميشود زمان هم به سرعت خود ميافزايد. زمان به سرعت در گذر است و من هم چنان كه بي توشه ره، پا به جهان نهادم، به همان صورت عازم ديار مرگ ميشوم.

- چه ميخوانيد؟ به چه ميانديشيد؟
ـ هر چه به دستم ميرسد با ولع ميخوانم رمان، فلسفه، شعر، گاهي هم خوانده شده ها را دوره ميكنم. اخيرا بار ديگر آثار داستايوسكي را خواندم. آنقدر نكته هاي تازه در آن يافتم كه قبلا متوجه نشده بودم. من در گذشته از كنار خيلي چيزهاي مهم بي اعتنا گذر كردم. آنها را ديده، ولي در حقيقت نديدم. در مورد نوشتن بايد اعتراف كنم نوعي بيماري بي درمان است كه رهايم نميكند. بي شك اوضاع و حالي كه من دارم نامش جنون است. جواب يك نامه را قادر نيستم به موقع بنويسم، آنگاه حاشيه كتاب هايي را كه ميخوانم از نوشته سياه ميكنم.

- به نظر ميرسد همچنان با شعر بر سر پيمانيد؟
ـ همين طور است. هنر، شباهت بسياري به دين دارد. وقتي به آن ايمان آوردي، ديگر در تمام تار وپود زندگيت رخنه ميكند و تا مرز مرگ بدرقه ات مينمايد.

- شعر دوستان زندگي خصوصي و زندگي شعري تان را از هم جدا نميدانند. در اين مورد خودتان چه عقيده اي داريد؟
ـ به تقريب و گاه به يقين، درست ميانديشند. گاه آثار من به "من"، از خودم شبيه تر است. اما بايد ديد اين من كيست؟ آيا اين من، همان مني است كه عرفا معتقدند بايد از او بريد تا آدم شد؟ يا اين من، من هاست. يعني تو هم در آن جا داري. در نتيجه اين "من" نماينده "ما" است. هنرمند از محيط خود متاثر ميشود و آن كه در اوست، از آنچه بر او ميرود حيران ميشود و به فغان ميآيد. سال ها پيش، غروب يكي از روزهاي پاييزي تهران، من در يكي از اتاقهاي طبقه دهم ساختمان آلومينيوم ايستاده بودم اندوهگين و گرفته از پنجره به آسمان دودآلود تهران نگاه ميكردم. ناگاه به زمين خيره شدم. احساس كردم يك حركت كوچك كافي است كه همه اندوه و نگراني هاي مرا پايان دهد. بله يك پرش. ناگاه سيگار لاي انگشتانم به لرزه افتاد. احساس كردم درهاي مرگ بازگشته اند تا مرا ببلعند من هم بي ميل نيستم. ولي پس از لحظه اي فكر، به جاي پرتاب خود، آب دهانم را به زمين پرت كردم. و عقب كشيدم. ديگر قادر نبودم. همان لحظه شعر ناتمام را سرودم كه در مجموعه "ميعاد در لجن" به چاپ رسيده است.
در شعر "شكار شعر" من احساس كردم چيزي ميخواهم بسرايم. نزديك سحر بود. خسته از مطالعه قلم برداشتم و روي كاغذ خط كشيدم و فكر كردم. ناگاه احساس كردم كشف و شهودي رخ داده؛ اما ديگر به خواب رفته بودم. وقتي به خود آمدم كه مرا بيدار كرده بودند. و من كل موضوع را اساس كار قرار دادم.

- در مورد نيما و شاعراني كه در سبك نيمايي كار ميكنند، چه نظري داريد؟
ـ مثل اين كه مصاحبه دارد جدي ميشود. نيما بر اساس يك ضرورت تاريخي، در دوره اي كه شعر ما گرفتار دور باطلي شده بود، پا به ميدان ادبيات گذاشت و موجب تكامل شعر اين سرزمين شد. برخلاف كساني كه به نوآوري نيما در فرم توجه كرده اند، من معتقدم كه نوآوري نيما بيشتر در پهنه محتوا بود. و طبيعتا نوآوري در محتوا، باعث شد كه او به فرم هاي تازه اي دست يابد. نيما بي آن كه هراسي به خود راه دهد، طعنه ها، هوچيگري ها و افتراها را به جان خريد و چون سيلي ناگهاني سرازير شد و كم كم بستري پيدا كرد و به چندين رودخانه منشعب شد. او پايه كار را بر چنان ضوابطي نهاد، كه ضمن نوآوري، با قوانين شعر كهن مطابقت داشت. و در واقع ادامه منطقي شعر گذشته بود. نيما هنوز به تمامي كشف نشده٬ ديگران بايد اين مهم را دنبال كنند. كه البته تاكنون از هيچ كوششي كوتاهي نكرده اند. اما پيروان نيما، امروز هر كدام شاعري صاحب كلاس و نيماهاي ديگري هستند كه من در مورد اين گروه حق داوري به خود نميدهم. قضاوت بر عهده زمان است. به قول نيما:
"آن كه غربال در دست دارد از عقب خواهد آمد."

- آيا پيروان نيما، كاملا تحت تاثير او هستند، و يا هر كدام راه هاي مستقلي را طي كردند؟
ـ نه. اغلب پيروان نيما، تحت تاثير او، خاصه زبان نيما نيستند. البته هر شاعري در جواني از شاعران مقدم تاثير ميگيرد. اين مسئله في نفسه عيب نيست. اما شاعر ميبايد دير يا زود استقلال هنري خود را اعلام كند. هر كس كه تحت تاثير شاعران بزرگ قرار بگيرد، حتا اگر هم طراز آنان شعر بگويد، سرانجام تحت الشعاع آنها خواهد بود و درخشش مستقل نخواهد داشت. "موسه" ميگويد: اولين كسي كه لب يار را به غنچه تشبيه كرد هنرمند بود، ولي دومين كس مقلد بي مايه اي بيش نبود سخن از "ازراپاند" نيز شنيدني ست:
"چنان بايد تاثير پذيرفت كه هيچ ناقدي نتواند بفهمد از چه كسي تاثير پذيرفته اي."

- نوآوري در فرم، ميبايد از بطن تحولات جامعه، و به دنبال دگرگوني محتواي فكري هنرمندان آن اجتماع، به وجود آيد وگرنه نميتواند جزئي از پيكره فرهنگي آن سرزمين شود. رنسانس نيما، همان طور كه خود اذعان داريد، پاسخ به يك ضرورت تاريخي بود. اما شعر نيمايي قبل از آن كه به وسيله جامعه به خوبي هضم شود، به جنبش هاي فرماليستي موسمي، از قبيل موج نو، حجم، تجسم گره و موج سوم . . . دچار گرديد. در اين مورد چه عقيده اي داريد؟
ـ حق با شماست. در كنار هر جريان اصيل هنري، عوارضي هم بروز ميكند. كه البته تا وقتي آن جريان نيرومند است، آسيبي نميتواند به وجود آورد. اما اگر آن جريان به بن بست بربخورد، اگر راهگشايي چون نيما پيدا نشود، ممكن است يكي از اين شاخه هاي كنار جريان، چندگاهي بر موج شعري يك سرزمين سوار شود. مثل "تجدد ادبي" پس از سبك هندي. با شروع كار نيما، آثار شعري گوناگون، تحت تاثير شاعران قرن نوزده اروپا، كه خود را مروج شعر نو ميدانستند، به وجود آمد. مثل "شاهين" پراني هاي تندركيا، "جيغ بنفش" هوشنگ ايراني و مجله "خروس جنگي" كه به اصطلاح ارگان هنر پيشروي ايران محسوب ميشد. اين تندروي ها البته بهانه به امثال "گيلاني ها و خانلري " ها ميداد، كه با تشكيل جبهه مشتركي با شاعران كلاسيك، آن را به حساب انقلاب نيما بگذارند. مثلا "جيغ بنفش" را به منزله انحراف شعر نو تلقي كنند، و چون شمشير "داموكلس" بر سر نوپردازان فرود بياورند.
نيما در اين ميان با انتشار چند شعر كلاسيك در مجله موسيقي، اثبات كرد كه نوگرايي او، به معناي بي اطلاعي از اصول شعر كهن نيست. به هر حال از ميان اين كشاكش هاي كاذب، شعر اصيل نيمايي، موفق و سرفراز به راه خود ادامه داد. كلا درباره موج نو، حجم، موج سوم و . . . بايد بگويم كه اين جريانها كودتاهايي هستند كه معمولا در نطفه خفه ميشوند.

- به نظر ميرسد كه پاره اي از مطبوعات ادبي هم همواره به اين جريانات كاذب دامن ميزنند، و جوان ها را جذب اين گونه جدال ها ميكنند؟
ـ بله. شعر تا آنجا كه ميدانم ديپلماسي خاصي دارد. دسته بندي ها، يكباره چند، و يا برعكس، انتقاد و پرده دري از يك نفر كردن، جزئي از اين ديپلماسي است. خب بالاخره، دكاندارها هم بايد به سهم خود برسند. اخيرا چند تن از نوجوانان شاعر، شعرهايشان را آورده بودند پيش من و گلايه هاي بسيار داشتند از چند مجله اي كه شعرشان را چاپ نكرده اند! پس از اين كه شعر يكي از آنها را كه از همه پرجوش و خروش تر بود و چند كتاب از شاعران معاصر را هم زير بغل داشت خواندم، باور كنيد هر چه كوشيدم كه با تعبير و چم و خم هاي لازمه چيزي از آن بفهمم، نتوانستم.
پرسيدم: چي خواسته اي بگويي؟
لبخندي معني دار زد و گفت: آن چيزها كه شما فهميديد!
گفتم: من خيلي چيزها فهميدم كه در يكي دو جلسه نميتوانم برايتان بازگو كنم!
گفت: آن وقت اين مجله ها شعري كه اين همه چيزها شما از آن فهميديد، چاپ نميكنند!
گفتم: شايد آنها هم همان چيزهايي را فهميدند كه من فهميدم. و به همين دليل چاپش نكرده اند. سرانجام اشاره به كتاب هاي شعري كه در زير بغل داشت كردم و به او گفتم: هر كدام از اين شاعران كه اكنون كتابشان در دست تو است، عمر خود را بر سر به وجود آوردن اين آثار تباه كرده اند بدون هيچ پاداشي، پهنه تمام ادبيات را شخم زده اند، چه بسا براي بهتر شدن يك پاره از يك شعر شبي را سحر كرده اند و سرانجام تمام موهاي خود را سپيد كرده اند تا اين كتاب ها سياه شد.
نميخواهم نام ياران را ببرم مبادا فكر كنند سر پيري معركه گيري را شروع كرده و ميخواهم نان قرض بدهم اما دريغ ام ميآيد وقتي كتاب كوچك "دل ما و جهان" را در روي كتاب ها ديدم اين را نگويم "بيژن جلالي" يكي از فرزانه ترين و شاعرترين، يكي از بهترين چهره هاي شعر معاصر است كه سال ها كوشيده و شعرش به شعر ناب نزديك است، بدون وزن با كلماتي ساده يك دنيا انديشه شاعرانه است اما هنوز در محاق گمناميست! تا كي براي مجلات صرف كند، گرچه او خود نياز به اين شهرت هاي كاذب كه از عمر شتاب زده تر ميگذرد ندارد!
باري سخن از عوارض شعر بود، عزيزم تا شعر جريان دارد عوارضي هم در كنارش خواهد بود٬ تا انسان زنده است بيماري هم او را تهديد خواهد كرد ولي گاه پيش ميآيد همين عارضه ها به پويايي و حركت شعر كمك هم ميكند.

- شعر امروز ايران، هر چه بيشتر رو به پيچيدگي مينهد، دچار نوعي "آريستوكراسي" روشنفكرانه ميشود. در حالي كه بعد از انقلاب مشروطيت، يكي از اهداف شعر و نثر مدرن، شكستن زبان كلاسيك، گسستن از حصار اشرافيت فرهنگي، و نفوذ هر چه بيشتر در ميان مردم بود. شما در اين باره چه عقيده اي داريد؟
ـ چندي پيش يكي از دوستانم كه استاد دانشگاه ست، شعري از يكي از بهترين شاعران معاصر پيش من آورد و گفت:
فلاني! ميداني كه من هميشه به شعر معاصر علاقمند بوده ام. ولي اين شعر را هر چه ميخوانم گيج تر ميشوم. شعر مذكور، پيچيده در ململ تمثيل و ابهام، با اشاره به يك داستان، ميكوشيد ماجراي ديگري را در ذهن بيدار كند و البته شعر بسيار مبهم بود و خواننده ي عادي نميتوانست پي به نيت شاعر ببرد. گفتم:
ـ شاعر را گناهي نيست. او ميكوشد در بن بست به نحوي از انحاء رخنه كند. ولي عوارضي ايجاد ميشود كه اجتناب ناپذير است.
شعر را براي اين دوست معني ميكنم . جوابم ميدهد:
ـ عجب! من كه عمريست شعر امروز را دنبال ميكنم، به اصطلاح يك پا متشاعرم، بايد شعر را بياورم تو برايم معني كني. تازه اگر اين طور باشد، هزار جور معني ديگر هم ميتوان برايش تراشيد. حتا براي يك لطيفه هم ميتوان تفسيري اين چنين كه تو كردي، كرد. تازه شاعر ميتوانست اين شعر را براي چند شاعر كه به كنايات و اشاراتش واقفند، بفرستد. نه اين كه در يك مجله عمومي آن را چاپ كند.
به حرف هايش انديشيدم، ديدم زياد هم غلو نميكند. راستي وظيفه شاعر چيست؟ آيا حرفي هست كه انسان تحصيل كرده و شعردوست آن را نفهمد؟ آن حرف هر چه باشد، اگر از كلاف تمثيل و تشبيهات غامض بيرون بيايد، و ساده تر بيان شود، همه ميفهمند. اگر شعر دوستاني كه همراه شاعران اين دوران حركت كرده اند، و هواي شعر آنها را استنشاق نموده اند، حرفشان را نفهمند، آن وقت آيندگان چطور ميتوانند پي به معاني اين اشعار ببرند. اينجاست كه بعضي از شاعران اين عصر اشتباه ميكنند. بالاخره بايد به ضوابطي تن داد. پاره اي از شعرهاي امروز، آنچنان گنگ و نامفهوم، بي شكل و بي فرم، و فارغ از تعهدات اجتماعي هستند كه بي اختيار آدم را به ياد دادائيست هاي اوايل قرن بيستم فرانسه مياندازند.

- پاسخ هاي شما مرا به ياد مقولات "هنر براي هنر" و "هنر براي مردم" مياندازد، كه در موردش سخن بسيار گفته اند...
ـ هنر براي هنر، نظريه است كه ايدئولوگ هاي بورژوا جلوي پاي هنرمنداني ميگسترانند كه از وضع حاكم بر محيط خود به ستوه آمده اند. و در عين حال از دگرگون كردن آن نيز وحشت دارند. البته شعر با الهام و اشراق سر و كار دارد. شاعر از اول تصميم نميگيرد كه چه بگويد. اما هدف، عرضه انديشه ي شاعرانه است. كار شاعر فقط بازي با كلمات و پرداختن به فرم نيست. فرم زيبايي كه حاصل پيامي نباشد، مثل ديدگان زيبايي است كه نتواند ببيند. سارتر كه خود روشنفكري متعهد است در رساله«ادبيات چيست؟»، به مسئوليت در پهنه ادبيات اعتقاد دارد، اما شاعر را از قيد تعهد آزاد ميداند. آنچه سارتر ميگويد به محيط اجتماعي خودش مربوط ميشود، ما نميتوانيم چشم بسته از او تبعيت كنيم.
اما هنر براي اجتماع نيز بدين معنا نيست، كه شعر و آثار هنري، تا حد پايين ترين سليقه هاي عمومي تنزل پيدا كند. در هر صورت، هنرمنداني كه با ناهنجاري هاي محيط در تضادند، و با بن بست روبه رو ميشوند، و مفري براي پيشبرد آثارشان ندارند، به فرماليسم پناه ميبرند. اما اگر اين پناهگاه نتواند آنان را بفريبد، مثل بسياري از هنرمنداني كه ديده ايم، سرانجام مرگ را انتخاب ميكنند.

-در مورد شاعران پس از نسل خود، و درخصوص شعرهاي پس از انقلاب، چه ميگوييد؟
ـ ما را رفته پنداريد. بعضي هايمان شتاب زده رفتند، و از آنها كه باقي هستند، اغلب از لحاظ جسمي و رواني بيمارند. خود بنده هم كه يك تيمارستانم! از جوان ترها چندان خبري ندارم. گاهي آثارشان را در مجلات ميخوانم، كه برتر از گذشته نيستند. مطمئنا شاعران هم چنان شعر ميگويند. حال اگر ارائه نميشود، لابد به خاطر دشواري هايي است كه ناشران دارند، خاصه اين طور كه ميگويند از لحاظ كاغذ!
پس در جمع بندي ميتوان گفت، يا پس از انقلاب اشعاري درخور انقلاب به وجود نيامده، و يا به وجود آمده و منتشر نشده، كه من به شق دوم بيشتر مومنم. گرچه شتاب هم نبايد كرد، هنوز چيزي از انقلاب سپري نشده كه ادبياتش چهره بنماياند. انقلاب هنوز خيلي جوان است، تا سواد خواندن بياموزد، آثار خواندنيش هم آماده خواهد شد!

-درباره نقد شعر چه نظري داريد؟
ـ جهان همواره در تغيير است. پس معيار و ضوابط نيز متغيرند. روزي عارف قزويني را بزرگ ترين شاعر ايران ميدانستند. او از طريق سرايش تصانيف و غزليات ملي و ميهني، همراه با صدايي خوش و ساز و كنسرت، نامش را بر سر زبان ها انداخت، امروز هم بعضي از شاعران معروف از چنين شيوه اي استفاده ميكنند. ولي اين شهرت هاي حبابي به درد سال هاي نوجواني ميخورد. حتي همان عارف در سال هاي پيري با سگش در انزوا و دور از مردم مرد. خيلي ها هم پس از مرگشان بر سر زبان ها ميافتند. ولي يك شاعر در زماني كه شعرش را ميسرايد به تنها چيزي كه نميانديشد همان شهرت يا انتقاد است. او بايد بسرايد تا آرام شود! با اين همه در پهنه نقد كارهايي شده كه شايد همين تلاش هاي گاه مذبوحانه و غيرصميمي راه به دهي ببرد. انتقاد در شعر گذشته ما نيز اساس درستي نداشته است. وقتي«سعدي» در مورد «فردوسي» داوري ميكند، با تندروي بيش از حد، آبروي خود را به باد ميدهد. خود را در حماسه سرايي برتر از او ميپندارد و ميگويد:
نداند كه ما را سر جنگ نيست
وگرنه مجال سخن تنگ نيست
توانم كه تيغ زبان در كشم
جهاني سخن را قلم در كشم
بيا تا در اين شيوه چالش كنيم
سر خصم را سنگ بالش كنيم
آن گاه ميرود تا با «فردوسي» چالش كند. ولي در همين اولين مصرع خود را ميشناساند كه اين كاره نيست.
مرا در صفاهان يكي يار بود
كه جنگ آور و شوخ و عيار بود
و يا بر مولانا ميخروشد، و مثلا در مقابل اين بيت زيباي او:
يك دست جام باده يك دست زلف يار
رقصي چنان ميانه ميدانم آرزوست
ميگويد:
چون كودكان كه دامن خود اسب ميكنند
دامن به كف گرفته ميدانت آرزوست
به هر حال به سعدي نبايد ايراد گرفت، او چنان به شيوه خود اعتماد داشته كه خداونداني چون فردوسي و مولانا را نميتوانسته از خود برتر بداند و شايد همين اتكاء به نفس او را «افصح المتكلمين» كرده.

- آنچه شعر معاصر را از شعر كهن متمايز ميكند چيست؟
ـ شعر معاصر ديگر به حريم نويسندگي تجاوز نميكند، و داستان پرداز نيست. بلكه بيشتر به جوهر شعر مي انديشد. شعر كهن، تمامي رشته هايي را كه به نثر مربوط ميشد، در خود ميپروريد. از جمله حكايت، فلسفه، پند، طامات و شطح، مولانا را مثال ميزنم. ما در مثنوي، شعر كه جاي خود دارد، قرآن را تلاوت ميكنيم، خيام را با تمام فلسفه اش ميخوانيم، «اسپينوزا» را با وحدت وجودش ميبينيم، هگل را با ديالكتيكش كشف ميكنيم... به نظر من مولوي يكي از بزرگ ترين نوابع جهان است. امروزه هر كدام از رشته هايي كه او در آن تبحر داشت، خود به شاخه هاي مختلفي تقسيم شده اند. در عصر ما ديگر كسي نميتواند مانند مولوي به جميع علوم زمانه اش به تنهايي مسلط شود. در نتيجه شعر ديگر مكلف نيست كه بار نثر را بر دوش كشد، و در خدمت داستانگويي و فلسفه سازي و... قرار بگيرد. در اينجا بيتي از مولانا مثال ميزنم كه در آن ميتوانيد با تحول هنريش، و صادق هدايت را با شعر خامش، پيدا كنيد.
لفظ و گفت و صوت را بر هم زنم
تا كه بي اين هر سه با تو دم زنم
مگر نيما چه كرد؟ لفظ و گفت و صوت را درهم ريخت، و باعث گستردگي پهنه شعر شد.

- از شعر خام هدايت سخن گفتيد. در اين مورد توضيح بيشتري بدهيد.
ـ هدايت پدر شعر منثور ايران است. گذشته از آثار عميقي كه در قصه دارد، بوف كور او كاملا شعر است. شعر ناب بدون تزيين. به اين قطعه توجه كنيد:
پاورچين، پاورچين ميرفت
صداهاي دوردست خفيف به گوش ميرسيد
من، صداي رويش گياهان را ميشنيدم
شايد يك مرغ، يا پرنده رهگذري
خواب ميديد.
يا به اين تكه:
لحظه به لحظه
كوچكتر و بچه تر ميشوم
ناگهان افكارم محو و تاريك شد
به نظرم آمد تمام هستي من بر سر يك چنگك
باريك آويخته شده.
و در ته چاه عميق و تاريكي آويزان شدم
ميلغزيدم، دور ميشدم و به هيچ مانعي بر نميخوردم.
يك پرتگاه بي پايان در يك شب جاوداني
بوف كور از اول تا آخر شعر است. خيلي ها هم از او تاثير گرفته اند. متاسفانه مستشرقيني كه به معرفي آثار هدايت پرداخته اند، از قبيل«هانري ماسه» و «رژه لسكو» به اين جنبه از آثار او توجهي نشان ندادند. خودمان هم در تدقيق آثار ادبي خود فقير هستيم. تاريخ ادبيات ما را بايد«ادوارد براون» بنويسد. و يا مثلا مولانا را«نيكلسن» تدوين كند. آن هم با ديدگاهي كه چندان به اصالت آن نميتوان اعتماد كرد.

- درباره تفسير شعر، و يا بحث تكنيكي در اطراف صناعت شعري، كه اين روزها در مطبوعات ادبي رايج شده چه فكر ميكنيد؟
ـ بايد اعتراف كنم هر گاه ميبينم نويسنده اي چرب دست، به جاي نوشتن مطلب جالبي كه شايسته نامش باشد، درباره وزن يا قافيه بحثي تكراري را عنوان ميكند، نفرتم ميگيرد. چرا كه اين مسائل بسيار ابتدايي و شناخته شده است. از ديرباز شاعران در مورد شكستن اوزان، يا رفتن از بحري به بحر ديگر، و يا استفاده از قوافي و يا چشم پوشي از آن، به اندازه كافي اطلاع داشته اند و دارند. اصولا با رعايت تمام صنايع بديعي و شيوه هاي فني، اگر خمير مايه شعري وجود نداشته باشد، كاري نميتوان از پيش برد. و اما در مورد تفسير زيبايي شعر در همان ايجاز و ابهامي است كه در نهفت خود دارد. هر كس هم ميتواند معنايي به فراست خود از آن دريافت كند. تفسير به آن ميماند كه روي آينه يك تصوير بگذارند، و مانع شوند كه ديگران تصويرهاي خود را ببينند، و به كمك «يونگ» و «فرويد» و ديگران بگويند منظور شاعر اين است و جز اين نيست! من تاكنون هر شاعري را كه ديده ام از تفسيري كه بر شعرش نوشته اند ناراضي بوده است! مثلا همان پاره اول«اجاق سرد» نيما را ميتوان چند گونه تفسير كرد. ميشود نتيجه اي سياسي ـ اجتماعي از آن گرفت كه دال بر شكست يك قيام باشد. ميتوان آن را كنايه از عشقي به ناكامي كشيده دانست. و يا ميتوان نتيجه اي فلسفي از آن گرفت و آن را به معناي يأس فلسفي شاعر تلقي كرد.
بهايي ميگويد:
هر كس به زباني سخن حمد تو گويد
بلبل به غزل خواني و قمري به ترانه
و نيما چه شيرين گفته است:
چه بسا حرفها ميتوان زد
ميتوان چون يكي لكه دود
نقش ترديد بر آسمان زد
ميتوان چون شبي بود خاموش

- به اين ترتيب آيا شما اعتقادي به نقد شعر نداريد؟
ـ نميدانم چرا به ياد اين بيت سعدي افتادم.
از دشمنان برند شكايت به دوستان
چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم؟
آن چه تاكنون به عنوان نقد درباره آثار ايراني نوشته شده، جز تعريف و تمجيد، و يا فحاشي و هتاكي، و در مجموع جز باندبازي و دكان داري، چيزي نبوده است. اغلب شاعران و نويسندگان بزرگ معاصر درباره اشعار من نوشته اند. البته نام آنان اعتباري براي من به وجود آورده است. حتي اگر گاهي نيش زده اند، نوش آنها بيشتر بوده. من شيوه نگرش همه آنها را ميستايم و از آنها تشكر ميكنم:
از نيماي مردستان، اميد نوميد، جلال پرشور، شاملوي خسته، طاهباز انسان، براهني نازنين، سهراب نوش دارو، آينده شيفته، آتشي سينه سوخته، فروغ خاموش، سپانلوي صميمي، رهنماي نجيب، گلستان مهربان و...
باري من از تمام اينها كه درباره شعرهايم نوشته اند چه به عنوان انتقاد، چه در حد اظهار عقيده ممنونم. اما متاسفانه هيچ كدام از آن مقالات نميتواند انتقاد محسوب شود. آن مقالات يا تشويق بود يا تحريف، يا نيش بود و يا نوش. آخر با كدام متر ميتوان به سنجش شعر پرداخت؟ اگر محك سليقه مردم باشد، اين سليقه كه به سهولت تغيير ميپذيرد. شعري را كه مردم در بيست سالگي ميپسندند، در سي سالگي ممكن است مبتذل بينگارند. «كريتيك» در اصل كار مهمي است. اما منتقدي كه به ارزيابي شعر ميپردازد، ميبايد آثار برجسته جهان را بشناسد، و از جامعه شناسي، روانشناسي، زبان شناسي و فلسفه و تاريخ اطلاعات كافي داشته باشد.
كار او با عمل يك شاعر كه بيشتر به كمك كشف و شهود و غريزه انجام ميگيرد، فرق دارد. «بلينسكي» با خواندن اولين نوشته«داستايوسكي» نيمه شب به جستجوي خانه اش ميپردازد، تا او را بيابد و راهنماييش كند. منتقد يعني اين.

- چرا شعر ما نتوانسته جهاني شود؟
ـ بي گمان منظورتان شعر معاصر است، وگرنه شعر كهن ما يكي از جهاني ترين شعرهاست. حاصل شيفتگي «گوته» به حافظ كتابيست كه به تمام زبان هاي جهان بارها ترجمه شده است. در جهان ادب هنرمند و انديشمندي نيست كه در مقابل«مولانا» سر تعظيم فرود نياورد. مگر«هگل» درباره اش نميگويد: آن«رومي برتر»
به خاطر ترجمه آزاد اشعار«خيام» فيتز جرالد يكي از چهره هاي جهان ادب شد. البته به قول يكي از شاعران ترك زبان، اين نكته را نيز به خاطر بسپاريم: كسي كه شعري را از زباني به زبان ديگر ترجمه ميكند، به آن ميماند كه پرنده خوش آوازي را بكشند تا از گوشتش استفاده كنند.
سخن را كوتاه كنم. از شيخ عطار تا سعدي و فردوسي و نظامي و كه و كه، معرف شعر، فلسفه و حكمت ايران، و در كل پاسدار فرهنگ و تمدن ايران، در شرق و غرب بوده اند. اما چرا شاعران معاصر جهاني نشده اند؟ اين مسئله دلايل مختلفي دارد.
شعر معاصر پس از مشروطيت، جز در مواردي استثنايي، هرگز به زير سلطه سلاطين نرفت. و يا حتا برعكس در مقابل سلطه آنان قرار گرفت. سيستم گذشته كه خود را در جهان از خادمان فرهنگ و تمدن ميانگاشت، روشنفكران خودفروخته را به خدمت ميگرفت، تا از انتشار حرفهاي روشنفكران واقعي جلوگيري كند. دلالان كارآزموده ي آنان، اغلب نشريات جهان را به نوعي ميخريدند، تا بلندگوي خدمات فرهنگي سيستم باشند. يك نگاه شتاب زده به شعر معاصر نشان ميدهد كه شاعران همواره با دستگاه در تضاد بودند. در نتيجه سر و كارشان معمولا به زندان و شكنجه و سين جيم‌هاي پليسي ميافتاد. البته دستگاه ميكوشيد كه به انواع حيل اين شاعران را ترغيب كند و آخورهايي نشان دهد كه آنان را بفريبد. اما شاعران سرو كارشان با مردم روشنفكر بود، مردم هر گناهي را بر شاعر ميبخشيدند، به جز كنار آمدن با حكومت. شاعر با كوچكترين خطايي بايكوت ميشد و شاهد تشييع جنازه ادبي خود ميگرديد. از طرفي سانسور هم باعث ميشد كه شاعران با توسل به تصويرسازي هاي غريب، ابهامات شگفت، تمثيل سازي هاي پيچيده، شكوه و شكايت سر دهند، كه اين خود آفتي براي سلامت شعر بود. پس چگونه شعري كه در وطن خود غريب بود، ميتوانست جهاني شود؟ از سوي ديگر قسمتي از شعر معاصر تاكنون نتوانسته است خود را از تاثير شعرهاي جهان آزاد كند. اشعاري كه تحت تاثير شاعران بزرگ جهان است، نبايستي هم جهاني شود. مترجمين و منتقدين خارجي وقتي به اصل آنها دسترسي دارند، پس احتياجي به فتوكپي آن آثار نخواهند داشت.
شعري ميتواند جهاني شود، كه داراي اين سه اصل باشد: رنگ ملي، ديد جهاني و تكنيك علمي. تابلوهاي مينياتور جهاني شد، اما نقاشي هاي مدرن حتا در ايران گمنام ماند. تابلوهاي نقاشي قهوه خانه اي حسين قولر آغاسي، كه جنگ رستم و سهراب را نقش ميزد، از قهوه خانه هاي جنوب تهران خريداري شد و رفت به موزه ها و كلكسيونهاي بزرگ جهان. ولي آثار نقاشي آبستره كه تحت تاثير نقاشان اروپايي كشيده شد راه به جايي نبرد. براي آنكه اصالت ملي نداشت. شعرهاي اصيل ايراني، اگر شرايط مساعدي به وجود بيايد، بالقوه آمادگي آن را دارند كه جذب فرهنگ جهاني شوند.
اما شعرهايي كه تحت تاثير اليوت، اسپندر، والري، لوركا و . . . سروده ميشوند، مطمئنا امكان جهاني شدن نخواهند داشت.
باري، بگذريم. شب به درازا كشيد و سخن هم چنان ادامه دارد. از پشت جام هاي ارسي نگاه كنيد گل يخ ما غرق شكوفه است. هنگامي كه بار ديگر اين درخت گل كند، آيا در زير مهتاب، ما باز هم هم ديگر را ملاقات خواهيم كرد؟

* اين گفت و گو از كتاب «گزينه اشعار نصرت رحماني»، از انتشارات مرواريد، سال ۱۳۷۰، گرفته شده است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
فروغ فرخزاد تمام وزن زنانگي در ادبيات ايران است. ادبياتي كه هر چند پيكره اي وسيع دارد اما حتي حالا نيز مردانگي در لا به لاي ابيات آن موج مي زند. اين را مي توان به وضوح در ويترين شعر امروز ايران نيز به تماشا نشست. شعري كه دچار نوعي فرار به حاشيه هاي غير متعارف شده است. آن هم با دلايلي كه سرايندگانش به واسطه چرخش معكوس مدرنيسم و بازگشت به دوراني كه هيچ نمي توان نامي برآن گذاشت جز عقب گرد در فضايي ناشناخته و بدون مخاطب؛ در پي تحليل چنين ديالوگ موزيكالي بر مي آيند.
شعر امروز ايران بيش از آن كه برداشتي شاعرانه باشد، نوعي چكش كاري و مهندسي كلمات است كه بر اساس اصل گريز از رسالت هاي فردي و آرمان خواهي شاعرانه به شكل نشسته است و عليرغم نمايي كه ازآن به تصوير كشيده مي شود بياني است كه در عصر بدعت گذاري‌هاي زنانه، زبان مردانه، شانه‌هاي آن را لمس مي‌كند. شايد سرايندگان شعر امروزي به دليل دور شدن از مخاطب و محدود شدن در جمع هاي چند نفره، ادعايي غير از اين داشته باشند، اما بايد پذيرفت كه نزديك شدن به ادبيات زنانه هم چنان حلقه مفقوده شعر ايراني است. بر همين اساس، مي توان به جرات گفت كه فروغ جايي ويژه در ميان پرچمداران شعر آريايي دارد. به هر حال، وقتي گروهي مدعي مي شوند كه فروغ بزرگترين بيان زنانگي در شعر ايران است؛ مي توان با ترازو كردن ميزان موفقيت زنان امروز ايران در استفاده از روش هاي ادبي براي خروج از "اريستوكراسي" مردانه، به واقعي بودن آن پي برد. او درست در هنگامه‌اي نخستين بدعت هاي زنانگي خود را در ميادين اجتماعي روي ضرباهنگ شعر ريخت كه ايران مي رفت تا مدرنيزاسيون توليد در ساختارهاي اقتصادي را تجربه كند. اما از سوي ديگر مدرنيته فرهنگي به دليل تاخت و تاز اجتماعي و حكومت آمرانه نظامي دچار شبيخون شده بود. در واقع، او محصول دوراني است كه براي نخستين بار توسعه اقتصادي از طريق الگوي ديكتاتوري سياسي جاي خود را در ميدان اجتماعي ايران باز كرده بود
در چنين شرايطي، فروغ كودكي خود را پشت سر گذاشت و وقتي هم كه به بلوغ شاعرانه گي رسيد، باز هم پس از دوراني كوتاه تجربه آزادي هاي سياسي و تغيير فضاي اجتماعي، ايران مي رفت تا با يك كودتاي سياه براي بار ديگر در آغوش استبداد جاي بگيرد. اين خط سير اجتماعي، سكوت زن ايراني را نيز تشديد كرد. يا می توان گفت اشعاري از زنان ايراني شنيده شد كه پيش از آن كه در پي بدعت باشند و يا از تمايلات زنانگي خود سخن بگويند، نوعي واگويه هاي دروني و گلايه از شرايط محيطي بودند. فروغ فرخزاد با انتشار مجموعه «اسير» در تابستان 1334با قاطعيت انحصار مردانه را در شعر آريايي شكست. او در اين مجموعه چهل و چهار قطعه اي با پرداختن به مسائلي چون خواهش هاي هوس آلود زني عاشق، خاطرات زني عاشق، اسارت، فرار، بي تابي و ديدار با معشوق به عبارتي، پا در سيماني كرد كه ضخامتي به پهناي تاريخ داشت.
فروغ با ترسيم خطي شاعرانه از عشق تا گناه، جامعه اخلاقي آن روز را با چالشي بزرگ مواجه كرد. جامعه‌اي كه زن آرماني را موجود مطيع و ماهيت زنانه را فقط در قالب همسر و مادر قابل ارائه مي دانست. اسير در واقع اين چيدمان را با برداشتي فردي دچار ريزش كرد.

"قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستي
من سرخوش از شرابم و پيمانه".(مجموعه اسير)

جالب اينجاست كه فروغ هيچ گاه در مجموعه اسير و حتي دست نوشته هاي بعدي خود نيز از جانب هويت عمومي زن ايراني سخن نگفت. او به عبارتي يك زن را در مقام "من" رو به ‌روي كليت مردانه ايران به تصوير كشيد. موجوديت "من" صاحب واقعي‌ترين ساختار شخصيت به لحاظ تصميم ‌گيري‌هاي عقلاني و پارامترهاي كنترل كننده است. جامعه شناسان بسياري، مخصوصا از حوزه فمنيست‌ها امروز با قاطعيت از اتكا به "من" با عنوان برشي ازساختار شخصيت ياد مي‌كنند كه حضوري جدي در مقابل "نهاد"با عنوان بستري براي پرتاب لذت بدون توجه به واقعيت هاي محيطي دارد. چنين تحليلي مي تواند از اشعار زني گرفته شود كه هر چند پيش از اين شعر را تجربه كرده بود، اما با مجموعه «اسير» در سال سی و چهار حضور زن را در جامعه اي اعلام كرد كه در آن، انسان تنها با نمايي مردانه توصيف مي شد.
هنوز هم مي‌توان گفت كه زن ايراني وقتي در بساط ادبيات آريايي پا مي‌گذارد، چندين برابر بيشتر از مردان اديب نياز به ديده شدن دارد و سعي در پوشاندن اين نياز مي كند. در اين ميان شايد هم چنان فروغ پرچمدار اين جريان است كه بارها با صداي بلند اعلام كرده است: "و اين منم زني ..." اما در مقابل، شاعران مرد هيچ نيازي به ديده شدن را بروز نمي دهند. به عنوان مثال، احمد شاملو هر گاه به چهار راه جنسيت مي‌رسد از خود با عنوان ابر انساني زيبا ياد مي‌كند: "من آن غول زيبايم ..." يا مهدي اخوان ثالث بارها از چشيدن سيلي سرد زمستان تا تراشيدن صورت براي قراري عاشقانه، تو را در هاله اي فرو مي برد كه هرگز گمان نمي بري روايت گر اين اشعار نيز شايد بتواند يك زن باشد. كلام و زبان زنانه سهراب نيز هيچ جايي براي زنان باز نكرده است. او چه وقتي در پي خانه دوست مي گردد يا هنگامي كه در عبوري عارفانه، كفش هاي خود را جستجو مي كند يا حتي زماني كه با مجموعه هاي" ما هيچ، ما نگاه" و "حجم سبز"، دفتر شعر خود را به پايان مي رساند، حتي يك بار هم ديده نشده است كه از سر نياز بر جنسيت خود تاكيد كند. اين تفاوت هر چند كه از سوي برخي تحليل گران مولفه مهمي ارزيابي نمي شود، اما نبايد اين نكته را مورد غفلت قرار داد كه در شعر ايران به عنوان عكس برگرداني از ماهيت اجتماع، مرد، خود را موجودي از پيش معرفي شده مي داند و اين زن است كه تنها در اشعار فروغ، گريزي از سلطه و اقتدار مردانه مي زند و بر جنسيت خود پافشاري مي‌كند. از سوی دیگر، فروغ فرخزاد شايد تنها شاعر زني باشد كه از خانه و آشيانه اسطوره اي ايران بيرون مي زند و از استقلال فردي سخن مي گويد و يا تا جايي پيش مي رود كه در مدار سنتي ايران بدون پرده از عشق و گناه شعر مي سازد. ولي در مقابل، اين موضوع را نيز نبايد ناديده گرفت كه باز هم اين فروغ فرخزاد است كه از همان جهان وسيع تر (كه پيروزي بدست آوردن آن را چشيده بود) به ياد خانه مي افتد و براي ترنم چرخ خياطي دل مي سوزاند.

"تمام روز در آئينه گريه مي كردم
بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود...
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل
كه از وراي پوست، سرانگشت هاي نازكتان
مسير جنبش كيف آور جنيني را
دنبال مي كند
و در شكاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه مي آميزد
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد اي اجاق هاي پر آتش، اي نعل‌هاي خوشبختي
و اي سرود ظرف هاي مسين در سياه كاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي"

چنين هوايي در استقلال طلبي فروغ شايد ايستادن در مقابل ارزش هاي نهادينه شده را به چالش بكشاند و يا اين گمان را ايجاد كند كه اوج طلبي فروغ در نهايت به وهمي براي بازگشت رسيده است. ولي از سوي ديگر و از منظر تعابير " ژان ژاك روسويي"، فروغ در كنار اين نمايه قرار مي گيرد كه با تكيه بر "ادبيات اعتراضي"، حالت هاي روحي و شرايط رواني و شخصي خود را اعتراف كرده است. اتفاقي كه در ايران، شايد مردان نيز به ندرت به آن تن مي دهند و در بطن خود سانسوري پنهان مي شوند. فروغ اما درست در هنگامه اي كه زن، خانه‌اي در وراي باورهاي ايراني داشت، براي گريز از حاكميت مردانه ابتدا زباني زنانه را پي ريزي مي كند و پس از آن در ميدان پرش با مانع ايران، به راحتي از روي موانع خود سانسوري عبور مي كند. حتي اگر اين موضوع از سوي مخالفين و منتقدين زن محوري در كار فروغ با عنوان شكست و متوقف شدن در مقابل ارزش هاي تك بعدي جامعه ياد شود؛ باز هم فروغ واهمه اي ندارد و همان طور كه در گفت و گوي خود با ايرج گرگين ياد آور شده بود، همواره ازيك اصل پيروي كرده است: اصلي به نام تجربه هاي فردي و دور ريختن هراسي كه مانع از گفتن آزاد مي شود.
فروغ در تجربه هاي بعدي خود «ديوار»، تير 1335، «عصيان»، 1337، «تولدي ديگر»، 1342 و «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد»، كه هفت سال پس از در گذشت فروغ در سال 1352 منتشر شده است، نيز به نوعي عشق، گناه و در نهايت نيز آرمان خواهي اجتماعي و سياسي را تجربه كرده است.
او در «ديوار» از زن عاشقي سخن مي گويد كه جزئيات عشق گناه آلود خود را نيز توصيف مي كند و براي نخستين بار به طور جدي ادبيات اعتراض را از طريق كلام و احساس زنانه روي كيوسك ادبيات ايراني مي گذارد.
از مجموعه «عصيان»، تحول دروني فروغ به آرامي آغاز مي شود او در «عصيان»، جايگاه تصوير زن عاشق و غوطه ور در بستر گناه را به پرسش هايي مي دهد كه چرايي آفرينش زن و شرايط او را جستجو مي كنند. در «تولدي ديگر»، فروغ، تولد عناصر زنانه را جشن مي گيرد اما در اين ميان، مجموعه «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد»، جنسي ديگر دارد. در اين مجموعه تمام احساس هاي جسمي و انقلاب عشق هاي زنانه به پايان مي رسند و جاي آن را دگرگوني ديگري باز هم از جنس زنانه مي گيرد با اين تفاوت كه اين بار صداي زنانه در اشعار فروغ راه خود را در ميان آرمان هاي اجتماعي و واقعيت هاي انساني باز مي كند. حتي اگر تابلوي بزرگ ورود ممنوع در اتوبان اجتماعي براي زنان نصب شده باشد، فروغ با ايمان آوردن به ناتواني دست هاي سيماني زن، جاي اين انسان را نيز در چنين بساطي باز مي كند.

"من تكيه داده ام به دري تاريك
پيشاني فشرده زدردم را
مي سايم از اميد براين درباز
انگشت هاي نازك و سردم را
آن داغ ننگ خورده كه مي خندد
بر طعنه هاي بيهوده من بودم
گفتم كه بانگ هستي خود باشم
اما دريغ و درد كه "زن بودم."(عصيان)

اگر بسياري بر اين باورند كه فروغ تمام وزن زنانگي شعر ايران است، آن چنان بيراه نرفته اند. چه؛ او حتي در قالبي بزرگتر از اين مي گنجد. فارغ از هر تعارف و تعصبي، تنها زبان شعر فروغ به دليل آهنگين كردن كلام محاوره اي، برخي از تحليل گران ادبي را بر آن داشته است كه نام او را در كنار حافظ به ثبت رسانند. كسي كه شيرين زباني اش در عهد كلاسيك، شعر را با نجوايي آرايش كرد كه درست تصويري بود از واگويه هاي مردمي؛ به هر حال، فروغ را نمي توان ناديده گرفت. وزن او زماني مشخص مي شود كه نقش زنان در شكل گيري ادبيات قطور ايراني مورد ارزيابي قرار بگيرد . اگر چه او با عصيان و پرده دري سنت هاي مردانه شعر را دگرگون كرد، ولي در نهايت هيچ گاه ادعاي مبارزه با وضعيت نا بسامان و جنسيت طبقه بندي شده را نداشته است. اما از اين بابت كه او، و شايد تنهايي او، تك صداي تنهايي زن ايراني بوده است، مي توان نامش را به باد سپرد تا همواره در گوش تاريخ سرنايش كند. ادبيات ايران اگر چه غايبي بزرگ به نام زن داشته است و هم چنان اين غيبت ادامه دارد اما در روزگار او، عشق از موجودي به نام زن حنجره‌اي ساخت كه خود را فرياد زد.



منبع: www.gozaresh.com
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
یک: بر مبناى نسبيت باورى و تكثرگرايى نمى توانم حضور و وجود ديگر گونه ها (ژانر ها)ى شعرى را ناديده بگيرم و بر حقانيت يك نوع شعر مثلا شعرى كه كلا زير عنوان «شعر در وضعيت ديگر» قرار مى گيرد، پافشارى كنم. بنابراين توضيحات زير ضمن اين كه لزوما در پى اثبات حقانيت شعرى خاص است، قصد حذف ديگر گونه هاى شعر را ندارد. اين توضيحات شايد بيشتر در نقش برون افكنى روانى ظاهر مى شوند، شايد هم در نقش گنگ - خواب ديده اى كه ديگران را لزوما كه نمى داند، از قضا بر تيزگوشى و تيزهوشى آنها خيلى هم حساب باز كرده است _ طلب همدلى و تاكيد بر پذيرش اصل «تفاوت»! تفاوت ها را ارج مى گذاريم تا شعر و هستى را از يكسان شدگى و كسالت نجات دهيم!
نكته قابل اشاره اين است كه لااقل براى من اهميت چندانى ندارد كه شعرهاى «در وضعيت ديگر» پست مدرن ناميده شوند. اما بر اين نكته تاكيد دارم كه پست مدرنيسم هم چون مدرنيسم به بخشى از آگاهى و شعور روشنفكرى تبديل شده است و بر اين جمله نيز همواره درنگ مى كنم كه: «هر گاه يك انقلاب ادبى، پيروز و پايه هاى آن مستحكم شده باشد، به جدلى عليه خود تبديل مى شود.» از همين منظر و به تجربه به اين نتيجه رسيده ام كه بخشى از شعر امروز ايران _ با گرايش هاى مختلف _ زير عنوان «شعر در وضعيت ديگر» قرار مى گيرند و اين همان شعرى است كه غيرنيمايى، پسانيمايى، پسامدرن و... نيز ناميده شده است. «شعر در وضعيت ديگر» همان گونه كه در جاهايى ديگر نيز مطرح كرده ام، شعرى است كه به ضرورت نقض موارد و مولفه هايى مى انديشد كه شعر مدرن موجود بر آن مبانى استوار است. موارد و مولفه هايى هم چون:
خود (مولف) بينى، گفتمان اقتدارگرا، مطلقيت باورها و ارزش ها، ديدگاه سلسله مراتبى، قدرت _ دانشى مردسالانه، (سخن مردسالار)، روايت خطى، حقايق ثابت (حقايق پرسش ناپذير)، زمان مكانيكى و مسلسل (كه زمان روانشناختى در مقابل آن قرار مى گيرد) تقابل هاى دوتايى: صدق و كذب، نيك و بد، فرشته و شيطان و... شعر در وضعيت ديگر به موارد زير متمايل است:
توجه به حواشى و جزئياتى هم چون فرهنگ عوام، اجتناب از نخبه گرايى (كه در نقش تصويرگرايى، معنامحورى و... ظاهر مى شود)، فضا و زبانى پارانويايى، تظاهر يا تجاهل به عقده گريزى _ كه مجموعا در مقابل رفتار عقلانى شعر مدرن قرار مى گيرد _ توجه به چندمركزيتى شدن، چندآوايى شدن (البته نه به اين صورت كه در يك شعر، چند نفر رو به روى يك ديگر قرار گيرند!)، گرايش به زمان روانشناختى (سير غيرخطى روايت)، مجاورت و هم نشينى گفتمان هاى مختلف (روحيه كثرت گرايى)، روايت هاى غيرتداومى، توجه به اشكال ديگر معرفت، توجه به بحران ارزش ها، تشكيك در پاسخ هاى قطعى، توجه به پراكندگى و احتمالات و نفى نخبه گرايى، نسبيت باورى، انعطاف پذيرى («زمان مندى چندمكانه») عدم پايبندى به اصول و قواعد از پيش تعيين شده، «بى اعتمادى به گفتمان هاى جهانى» و...
ممكن است پرسيده شود - كه پرسيده اند - شعر در وضعيت ديگر و اين گونه متفاوت نويسى، فرايند كدام شرايط مادى سياسى - اجتماعى است؟
به گمان من، شرايط مشخص يا تغيير شرايط صرفا به حوادث و وقايعى هم چون انقلاب و جنگ و مسائلى از اين دست محدود نمى شود. گاه بدون اين كه شرايط اجتماعى / سياسى تغيير محسوسى كند، علوم - مثلا زبان شناسى، فلسفه زبان و... - مى توانند نگاه ما را نسبت به جهان تغيير دهند. بگذريم از اين نكته بسيار گفته شده كه رويدادهاى غيرمنتظره اى هم چون فروپاشى اتحاد جماهير شوروى سابق و تبعات فكرى - فرهنگى آن كه به تعديل و بعضا نفى جزميت هاى ايدئولوژيكى انجاميد، بخشى از بستر شرايط مورد اشاره محسوب مى شود. اما فاصله گيرى مفرط از معنامحورى (احكام ظاهرا معتبر) و رويكرد شاعران جوان به جزئيات امور، تا حدى شیی گرايى، تلويحا يا صراحتا فرايند اين نوع دگرگونى ها در سطح جهان نيست؟ (مك لوهان: ۱ - «با فناورى برقى، كره خاك چيزى بيش از يك دهكده نيست»

دو: «اتوماسيون همان طور كه طرز انجام كارها است، طرز تفكر نيز هست»! به گمان من تغيير شرايط فرهنگى در ارتباط با تكثر و سرعت فراگير رسانه هاى گروهى در سطح جهان در نقش تغيير شرايط مادى ايفاى نقش مى كند. مجموعه اين تغييرات، قطعيت ها را به چالش و بحران ارزش ها پيش مى كشد آيا مى توان انتشار چشمگير كتاب هاى فلسفى و رويكرد قشر كتاب خوان و هم چنين گرايش بخشى از شاعران و نويسندگان به آن را امرى تصادفى و چيزى در حد «مد» روز دانست! شايد سرخوردگى روشنفكران از شعارهاى نجات بخش و تز تغيير جهان، گرايش اهل كتاب را به متون فلسفى سرعت بخشيده است. افزون بر اين تاليف و ترجمه كتاب هاى فلسفى، پرسش هاى جديدى را مطرح كرده است. اين پرسش ها يقينا پرتوى بر شعر و ادبيات معاصر مى افكنند، همان چيزى كه بعضى ها آن را به غلط تزريق گزاره هاى تئوريك به شعر امروز مى دانند. قضيه اما به همين سادگى نيست.
اشكال مدون شعر مدرن، فرايند تفكرى مدرن است، تفكرى كه با فاكتورهاى خاص خودشان همراهند. از منظر ديدگاهى كه «تكروى» را در اين مرحله امرى ناگزير تلقى مى كند، براى شاعر پيشرو، دلبستگى به استقرار اين اشكال و پيروى از آن نوعى انتحار هنرى محسوب مى شود. شاعر «تكرو» نمى تواند با اشكال و فضاهاى مسلط بيان تصفيه حساب نكند. درنگ بر فلسفه يكسان سازى توسط عقل مدرن در مباحث نظرى مرا متوجه اين نكته مى سازد كه اشكال مسلط بيان، نتيجه نوعى تعقل يا نگرشى عقل محور است كه ساختارى ارگانيك را پيشنهاد مى كند. به تبع ساختار ارگانيك، نوشتار جنبه اى خطى و سلسله مراتبى مى يابد؛ تاكيد بر روايت خطى، روايت خطى را به سمت نوعى مطلقيت جديد سوق مى دهد. طبعا اين موضوع مطرح مى شود در جامعه اى كه به تزريق عقلانيتى مدرن نياز فورى دارد، چگونه مى توان از كنار آن به سادگى گذشت يا اين كه آن را به كنار گذاشت؟ در اينجا لازم مى دانم تكليف خود را با اين مقوله - عقل - روشن كنم:
الف: من با طرح عقل محورى در شعر مدرن ايران بيشتر نظر به روايت تك خطى، ساختار ارگانيك و مفاهيم مقتدر و مرد سالارانه دارم؛ بدين معنا كه نوشتارها (شعرها) در نقش عقلاى قوم ظاهر مى شوند تا هيچ گونه تخطى از نحو، فضاسازى و ساختار كلى شعر موجود، صورت نگيرد.
ب: اين نكته را هم از بديهيات مى شمرم كه بحث تعطيل عقل با پروژه نيمه تمام مدرنيته، عقل گريزى و عقل ستيزى ربطى به بحث عقل و جنون در فرهنگ و ادب كهن فارسى ندارد. هرچند ادبيات كهن فارسى از منظر خاص خود به اين مقولات پرداخته است. به هر صورت در بحث ما «مكالمه انواع عقل» جاى خاصى دارد. از طرفى درك يا پذيرش وضعيت پست مدرن، دال بر رها كردن عقلانيت نيست، بلكه بازجويى از عقل يا به بيان مشخص تر تاملى انتقادى بر پروژه مدرنيته و عقلانيت ديكته شده آن است.۱ بر مبناى اين توضيحات نياز به نقض اتوريته مولفه هايى از شعر مدرن _ روايت خطى، تك مركزيتى شعر و ساختار اورگانيك آن _ را احساس مى كنم، مولفه هايى كه عادت هايى دامن گير را در قرائت شعر مدرن دامن زده است و عادت هاى شخصى _ هنرى معمولا معقول و موجه و رسميت يافته تلقى مى شوند و ترك عادت ها و هنجارها نيز اصطلاحا موجب مرض است! از منظر ديدگاهى كه عقلانيت رخنه يافته درعافيت طلبى و يكسان شدگى را تاب نمى آورد، نقض عادات هنرى و معرفت مرسوم و آمريت (عقلانيت؟) شيوه هاى نوشتارى، زمينه انواع و اشكال ديگرى از نوشتن را فراهم مى كند كه در بدو امر ناهنجار و بعضا هذيان گونه به نظر مى رسند!
رويكرد يا تظاهر بخشى از شعر امروز ايران به زبان و فضاهاى تيمارستانى و زبان پريشى هاى اسكيزوفرنيكى در واقع به منزله نفى آمريت و عقلانيت تعبيه شده در روايت هاى خطى و انسجام و ايجازى فرموله شده است. اين تجاهل العارف تيمارستانى هم پيشنهاد كننده شكل و امكان ديگرى از معرفت نوشتارى است و هم تكثر و تداخل روايت ها را امكان پذير مى سازد، در نتيجه با نفى فرضا تقدس روايت و... نخبه گرايى نيز به چالش كشيده مى شود. تضاد من با بخشى از مولفه هاى شعر مدرن در واقع اعتراض به اشكال رايج و تثبيت شده اى است كه «شكل اقتدار» به خود گرفته اند يا در نقش اشكال اقتدار ظاهر مى شوند. به بيان ساده تر اشكال شعر كلاسيك تا مقطع مشروعيت شعر نيمايى مقتدر و خودمحق بين به نظر مى رسيدند، نيما و تحول شعر نيمايى اين اقتدار را به چالش كشيد. شعر و شاعران نوقدمايى نيز تا مدت ها بر نوعى اقتدار تاكيد مى ورزيدند. در حال حاضر بخش عمده اى از شعر مدرن با تاكيد بر حفظ حد و مرزهاى خود نوعى اقتدار را به نمايش مى نهند، تا جايى كه اين مرحله از شعر را هم چون مدينه فاضله تلقى مى كنند (در پرانتز كه بگويم شعر مدرن در وهله نخست عنوانى كلى براى شعرى است كه هم اكنون نوشته مى شود و به صورت كتاب و يا در مجلات چاپ مى شود. اين شعر اصطلاحا مدرن اما با حضور شاعرانى هم چون رويايى به ناچار تن به نوعى تقسيم بندى مى دهد كه زير عنوان شعر متفاوت (شعر حجم) بررسى مى شود / شده است! بحث من اما در مورد شعر مدرن فراتر از اين تقسيم بندى قرار مى گيرد.)
اين رويكرد مدرن و غالبا تك آوا در شعر تحمل حضور ديگرى را ندارد. «ديگر»ى را «غريبه» تلقى مى كند، به ويژه كه گاه از فلاسفه متاخر غرب نيز حرفى به ميان آورده باشد. اين بخش با اين رويكرد مدرن با طرد غريبه به عنوان هذيان گويى (متهم كردن آنها به بيمارى آلزايمر و ديوانگى) اقتدار خود را به چشم مخاطبانى مى كشد كه تصادفا با خواندن شعر آنها به خميازه كشيدن مى افتند / افتاده اند!
شعر مدرن موجود ناخواسته درصدد تهيه يك الگوى ثابت بيانى است، از اين رو هم به نوعى يكسان شدگى اجتناب ناپذير دچار شده و هم اين كه در «متفاوت نگارى» ما با شگفتى و اعجاب و به طعن و لعن مى نگرد. «تكروى» را هم چيزى در حد ديوانگى و شاعر «تكرو» را تلويحا «ديوانه» قلمداد مى كند. حال آن كه در شعرهاى مورد اشاره من، با كنار گذاشتن حكم (عقل) رسمى نگارش به روياى ديوانگان و كودكان و به منطق گفت و گويى آنان و زبان خواب و رويا راه مى يابيم و به نوعى گسسته نمايى و منطق گريزى كه ظرفيت (ضرورت)هاى ديگرى را براى نوشتن از نوعى ديگر پيشنهاد مى كند. در اين گونه شعرها به تعبير سوررئاليست ها «تعارض عقل يا غيرعقل» كم مى شود شده است.
بيجا نيست اگر به ياد آوريم اين جمله را: «فرق است بين كسى كه در خود مى پيچد با كسى كه به سوى شگفتى مى رود.»

سه: شعر (سخن) مسلط هر دوران، قوانين سلبى و ايجابى خاص خودش را داراست؛ با اين توضيح كه تلويحا حكم صادر مى كند كه درباره چه چيزها و به چه گونه اى سخن بايد گفت. اين شعر بر شكل خاصى از معرفت (دانش)ى تاكيد مى ورزد كه در نهايت به نوعى قدرت تبديل مى شود. سخن (شعر) مسلط امروز از همين منظر ارائه دهنده تعريفى خاص از «رابطه» است، رابطه اى متضمن معنا كه مبتنى بر «فهم»ى تثبيت شده است، همين جاست كه معناگريزى (تاويل پذيرى، رابطه اى از نوع ديگر) از منظر سخن مسلط، به بى معنايى تعبير مى شود: چيزى كه ما نمى پسنديم چرا همى بايد گفت و شنفت؟!
اين نكته را بايد يادآور شوم كه گريز از مركز معنايى و يا پراكندگى معنا در بخشى از شعر امروز، طبعا با تذكر فلاسفه متاخر در باب «متافيزيك حضور»، «كلام محورى» و از طرفى مسائلى هم چون به تاخير افتادن معنا و يا تعطيل معنا بى ارتباط نيست. من نه با رونويسى از اين سرمشق و يا كج و كوله كردن عبارت ها و... بلكه گاه با نوعى ظاهرا نحوگريزى يا گريز از روايت خطى و با توسل به زمان روانشناختى و چندمكانه كردن زمان، معنا را از مركز شعر، بيرون رانده و با تكثر بخشيدن به آن، به برجسته سازى آن فكر كرده ام، از اين رو «شعر در وضعيت ديگر»، تعريف رابطه را به اقتراح گذاشته است!
رابطه، فهميدن سطر به سطر شعر نيست، باور كردن كليت آن است. گاه وردگونگى يك شعر، معطوف به معنايى خاص نيست، اما مى تواند فرضا توام با نوعى موسيقى باشد كه «رابطه» جديدى را پيشنهاد مى كند. من با ديدگاهى در زمينه معناگريزى، تعطيل معنا و... موافقم كه با تاكيد بر ارجاع ادبى، ارجاع موقعيتى را كلا ناديده نمى گيرد. اگر به تعبير يكى از فلاسفه متاخر _ دريدا _ جملات را نيرنگ متن بدانيم و بر همين مبنا، ابهام و پيچيدگى چونان بهمنى بر ما آوار شود كه راه را از چاه تشخيص ندهيم و به بيان ديگر، صرفا با ارجاعيت ارجاع مواجه شويم و با تلى از خاكستر كه تداعى حتا نكند هيچ ققنوسى را؛ نه! من با چنين ديدگاهى نمى توانم شعرهايم را تطبيق دهم!
اين ديدگاه اما تمهيدات معنازدايانه را در خدمت حذف شيوه هاى كم و بيش باطل شده بيان و كنار گذاشتن معناهايى قرار مى دهد كه با صبغه اى ايدئولوژيك يا قراردادى و در نقش معانى يكه، قصد سلطه پذيرى بر متن را دارند.

افزون بر اين تمهيدات معنا زدايانه مورد نظر من، به رؤيت و كثرت و برجسته سازى و هم چنين به نقض اعتبار ازلى معنا ها كمك مى كنند. مى دانيم كه متن هم چون مولف حرف آخر را نمى زند، گرچه به قولى وانمود مى كند كه در خود معنايى متعين دارد، اما در نهايت خواننده در خوانشى خلاق، آن معناى متعين را كنار مى گذارد. در واقع معناى تازه توسط خواننده خلق مى شود و هر خواننده نيز معنايى تازه مى آفريند. گاه من يكى از شعر هاى «در وضعيت ديگر» با تظاهر به اختلال روانى در خط سير شعر، ايجاد اختلال مى كند. اين اختلال در معنا به انحلال آن نمى انجامد بلكه معنا را از حالت بيانى اعتيادى بيرون مى آورد، تا گوش ها براى شنيدن رويه ديگر معنا تيزتر شوند. گاه نيز مى توان با تخطى از نظم طبيعى جمله، معنا را به تاخير انداخت، اين گونه به تاخير انداختن ها، حداقل معنا را از جنبه اعتيادى آن رها مى كند و آن را برجسته و قابل رويت مى سازد.

چهار: بخشى از شاعران مدرن با مطلق كردن اصولى مشخص، خواسته يا ناخواسته به فصول مشتركى با خود با ديگر شاعران هم سنخ خود دست مى يابند. اين فصول مشترك، گرد مفاهيم و عناوينى هم چون درهم تنيدگى تقابل ها و تناظرهاى صورى و معنوى، نظم امور و چينش اشيا و عناصر زير عنوان جزيى نگرى يا غيبت گرايى، رعايت حد و مرزى براى نوآورى، رعايت ديدگاه سلسله مراتبى، مطلق كردن حقايق و باور ها و... مى چرخد. بدين ترتيب وجه عمده اى از شاعران مدرن اصول را هم چون امورى قدسى و از پيش مقرر بر فرد (آدمى) و فرديت ترجيح مى دهند يا به بيانى ديگر ماهيت (آدمى) را در محاصره اصولى از پيش تعيين شده گرفتار مى كنند و بدين ترتيب مخاطب را با واقعيت هايى مطلق و نه نسبى در شعر مواجه مى سازند. از اين رو از منظر آنان «تكروى» و تاكيد بر اصل «تفاوت» امرى ناپسند به نظر مى رسد. درست است كه شعر در دهه هفتاد - از نسل هاى مختلف - به نوعى از شعر هم زمان و يا پيش از خود فاصله گيرى كرده و مقاديرى از ملاحظات غيرشعرى را زدوده است در نتيجه شعر به شعريت خود نزديك تر شده است با اين همه اما كم و بيش در حوزه اين شعر نيز واقعيت ها جنبه اى كلى دارند و از نسبيت باورى به دورند، افزون بر اين از اصل تقابل و ثنويت گرايى و بقاياى جزميت باورى و... خود را خلاص نكرده است. «ساختار»، «شكل» يا «ريخت» شعر بر همين مبنا به مركزيت باورى (تك مركزيتى) همچنان وفادار مانده است. شعر در دهه هفتاد تا حدى بر فربه شدگى جوانبى از اين اصول، اشراف يافت از اين رو در تقابل با فربه شدگى به تعديل آن كوشيد به ويژه آنكه وجه ايدئولوژيك آن را به چالش كشيد و شعارهاى جبرى - موسمى را به شعورمندى شاعرانه اى فراخواند. اين شعورمندى هرچند در شعارگونگى ايدئولوژيكى و مقتدر به ترديد نگريست اما به تدريج در جايگاه قدرت - دانشى شاعرانه جا خوش كرد تا جايى كه نويدبخش استقرار نظامى خودكامه در شعر مدرن شد. نظامى كه پايه هاى آن با كمى تعديل براساس مفروضات پيشين- نخبه گرايى، قطعيت معنايى، اقتدار مولف (راوى) و... - شكل گرفت حاليا اين **** مقتدر آشكار و پنهان در كار سركوب هر گونه تخطى از امورى است كه به نظر آنها حقايقى مسلم و ازلى به شمار مى روند.

پنج: وجه غالب شعر مدرن ما متن ادبى (شعر) را صرفا حاصل تجربه هاى خلاق مولف مى انگارد. اين ديدگاه معنامحور، ناگفتنى ها (سفيدى ها)يى را براى متن باقى نمى گذارد. به بيان ساده تر مولف هرگز نمى ميرد! بلكه او پس از مرگ جسمانى اش نيز در كنار اثر خود حى و حاضر است. در اين صورت هر واژه جمله و «بند»ى معطوف به اشيا و امور بيرونى است. اين نوع متون شعرى غالبا بيان كننده معناهايى است كه از پيش در نظر گرفته شده يا لااقل در حين تحرير بر اقتدار آنها تاكيد شده است. اين نوع تلقى از متن را مى توان برداشتى پيش ساختارگرايانه نيز ناميد. جالب اين كه نگرش و نگارش مورد اشاره بر خصوصياتى هم چون «ساخت»، «ساختار»، «ريخت» و... تاكيد خاصى دارد كه در حوزه نظريه ساخت گرا قابل مشاهده است. جز اين كه ساخت گرايان بر اين نكته تاكيد دارند كه مولف مرده است و ساخت متن پديد آورنده معنا است. بدين ترتيب، حقايق همواره مقدم بر متن هستند. از اين منظر، مولف كم و بيش شارح متن محسوب مى شود و ارجاع ادبى در درجه چندم اهميت قرار مى گيرد.
من اما با طرح تركيب ارجاع ادبى، ارجاع موقعيتى را ناديده نمى گيرم، اما مولفيت ذهن را هم به طور كامل به رسميت نمى شناسم. آن هم به گونه اى كه كاركردهاى ناخودآگاهانه متن را يك سره كنار نهد. چرا كه در اين صورت با متن (شعر) هاى يك بعدى و نه تاويل پذير مواجه مى شويم. در چنين متنى، مخاطب غالبا چشم به مصاديق واقعى دوخته است - دنيايى از پيش ساخته شده - حال آن كه كار هنر ساختن دنياهايى جديد است. در غير اين صورت غالبا با علايم و نشانه هاى آشناى از پيش معلوم سر و كار خواهيم داشت و قرمز، هميشه علامت توقف خواهد بود! در عين حال شعر مدرن موجود را نمى توان جريانى يك دست ناميد با اين توضيح كه در اين عرصه گاه مركزگرايى و معناباورى به هم پيوند مى يابند و گاه تاكيد بر «ساخت» و «زبان» ارجاع ادبى و ارجاع موقعيتى را به هم سويى و برابرى فرا مى خواند. نوع اخير شعر مدرن بيشتر «زبان مدار» و نوع دوم «معنامحور» به نظر مى رسد. نوع دوم براى فرم يا **** زيبايى شناختى مسلط بر يك دوره و ساختار روايت ارج و اهميت بيشترى قايل است. ديدگاه مسلط بر اين نوع شعر برخلاف ساخت گرايان بر اين باور تاكيد نمى كند كه ساخت زبان واقعيت را توليد مى كند، تا جايى كه تجربه مولف را فاقد اهميت تلقى كند اين توضيحات در واقع مى خواهد بر اين نكته درنگ كند كه شعر مدرن - در هر دو نوع ياد شده - معتقد به ديدگاهى سلسله مراتبى است در قرائتى ساختارشكنانه، اما ديدگاه سلسله مراتبى دچار بحران مى شود.
برخورد شالوده شكنانه ما با ديدگاه سلسله مراتبى در شعر، لزوما به نفى آن نظر ندارد و طرد و انكار آن را مدنظر قرار نمى دهد. در واقع شالوده شكنى مورد نظر من با تحليل اين ديدگاه سر و كار دارد: اين كه آيا ديدگاه سلسله مراتبى امرى است كه بايد دست نخورده و قدسى باقى بماند. يا مى توان اقتدار آن را به چالش كشيد؟ هم چنان كه فروغ در شعر «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» دست به چنين كارى زده است. فروغ در واقع از متن هاى تك ساحتى به متن هاى چندساحتى دست يافته است و در نهايت شالوده شكنى فروغ در نقش نقادى و نه صرفا تخريب متن هاى پيشين ظاهر شده است. فروغ - گيرم ناخواسته - در مقام كنشى نقادانه بينش سنتى سلسله مراتبى را در شعر «ايمان بياوريم...» كنار گذاشته و روايت خطى را به چالش كشيده است.
منظورم را از ديدگاه سلسله مراتبى در شعر امروز ايران به طور خلاصه بيان مى كنم:
ديدگاه سلسله مراتبى روى ديگر روايت خطى است، روايت خطى مكانمند و زمان مند است و بر مسير زمان و مكانى مشخص از نقطه A به نقطه B در حركت است. در شعر ظاهرا - و نه به واقع - چند صدايى سلسله مراتبى كاراكترهاى متعدد شعر خواسته يا ناخواسته از دستورالعمل ياد شده پيروى مى كنند. چند شخصيتى بودن يك شعر كه غالبا چند صدايى نيز ناميده مى شود، مانع از آن نيست كه مولفيت ذهن، جوانب ظاهرا متنوع شعر را زير سيطره صدايى مسلط (معنايى مقتدر) قرار ندهد. بدين معنا كه تكليف چنين شعرى با خواننده روشن است و برعكس خواننده نيز تكليف كار خودش را مى داند. از طرفى شعر گرفتار در چنبره ديدگاه سلسله مراتبى از وجه حكايى فاصله مى گيرد و به وجوه روايى گرايش نشان مى دهد، اما در همه حال روايت مندى شعر تحت كنترل مولف است و كليت شعر نيز پاسخى از روايتى تعريف شده به هم مرتبط است تا توالى منطق شعر كه همان خط مستقيم روايى باشد دست نخورده باقى بماند گرچه چنين شعرى - با ديدگاه سلسله مراتبى- در وجه پيشرفته خود «ساخت» گرا است و به «ريخت» خود اهميت زيادى قائل است. اما معنا را حاصل معمارى يا مرمت معمارى نمى داند، چرا كه مولف كم و بيش معنامحورى را در شعر تحت نظارت قرار مى دهد. بيان سلسله مراتبى به مركز ثقل شعر - مركزيت (تك مركزيتى) - مرتبط است. در اين نوع شعر بر ماهيت پايدار دلالت ها تاكيد مى شود در نتيجه گسسته نمايى و قطعه قطعه شدن روايت كه معطوف به چند مركزيتى است جايى در شعر ندارد. شعر در واقع همان چيزى است كه بر كاغذ نوشته شده است، برخلاف ديدگاهى كه معتقد است: شعر آن چيزى نيست كه بر صفحه كاغذ نوشته شده!»
با اين وصف، بخش عمده و قابل اعتنايى از شعر امروز ايران بر پايه ديدگاهى سلسله مراتبى «شكل» گرفته است. تعداد نسبتا زيادى از بهترين شعرهاى نيما از چنين خصوصيتى برخوردارند. جالب اين كه ديدگاه سلسله مراتبى در شعرهاى نيما قافيه را نيز در چنبره اقتدار خود گرفتار كرده است. در شعر «ماخ اولا»ى نيما چنين به نظر مى رسد كه از قافيه ها «حاضر - غايب» به عمل آمده است و آنها نيز بنا به وظيفه با صداى بلند گفته اند: حاضر! در اين شعر «ديوانه»، «ويرانه»، «بيگانه» و «خانه» حضورى نمايان دارند.(گزينه اشعار نيما يوشيج، ص۱۸۳ ) افزون بر اين در شعرهاى با ديدگاه سلسله مراتبى تناظرها و تقابل ها زمينه حضور آثارى را فراهم مى كنند كه «شكل» شعر را به معانى معتبر و مركزيتى مشخص پيوند مى زنند. اما در شعر «ايمان بياوريم...» فروغ گرچه راوى يك نفر است و مولف در نقش راوى يا برعكس ظاهر شده است، اما هم شعر چند آوايى و يا چند لايه به نظر مى رسد و هم اين كه شعر با تعويض مدام صحنه ها، مكان و زمان را در مى نوردد. در «ايمان بياوريم...» تناقض در نقش «تفرقه اى منسجم» پديدار مى شود. اين تناقض يك دستى احتمالا ملال آور يك شعر بلند را كنار مى زند و شعر با تعويض صحنه ها به مراكز متعددى پيوند مى خورد. تعويض ناگهانى صحنه ها در اين شعر به گونه اى است كه گويا با شعرى گسسته و بى در و پيكر مواجه ايم. اما اين شعر فرضا گسسته نماى بى سر و ته در نهايت «شكل» مجاب كننده اى دارد. وقتى منتقدى معقول براساس مفروضات مسلم! خود در مورد اين شعر به داورى مى نشيند، چيزى دستگيرش نمى شود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شعر "سایه" داراى ابعاد و گستردگى بسيار است. ابتهاج از شعر به اشكال گوناگون استفاده مى كند. چنان كه زمانى شعر او داراى پيچيدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى ديگر براى بيان افكارش از شعر استفاده مى كند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش يك رسانه را دارد كه آگاهى مى دهد و گاهى تصوير وتصاوير ذهن خلاق و بسيط اوست. به يك معنا سايه با شعر زندگى كرده است.

* * *

آينه در آينه
درباره شعر گفته اند كه بايد انعكاس صداى روزانه باشد. سايه اى از واقعيت بنمايد و فراتر از زمان و زمانه خود پيش برود. در اين تعريف مسلما شعر شعراى بسيارى از دوران معاصر گنجانده مى شود. با اين همه اما در ميان نام هاى ريز و درشتى كه در صد سال اخير سنگ بزرگ شعر را به پيش كشانده اند، نام هايى هستندكه هم عوام مى شناسندشان و هم خواص. هوشنگ ابتهاج يا به قول خودش (ه. ا. سايه) در اين ميان شايد زبانزدترين و سرشناس ترين شاعر دوران ما باشد. كسى كه بزرگان ادب و ادبيات او را «حافظ زمانه» ناميده اند به قدرى در ميان لايه ها و طبقات گوناگون مردم و جامعه كاهش نفوذ داشته كه از امى و عامى تا ملا و مكلا مى شناسندش و شعرش را از برند. اين البته هنر اوست. هنر والاى فرزند زمان خويشتن بودن ودر زمانهاى فرار و زيستن.
شعر ابتهاج آينه اى را مى ماند كه شايد تا نسل ها بعد بشود خود را درقاب كلماتش ديد.
شعر ابتهاج داراى ابعاد و گستردگى بسيار است. ابتهاج از شعر به اشكال گوناگون استفاده مى كند. چنان كه زمانى شعر او داراى پيچيدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى ديگر براى بيان افكارش از شعر استفاده مى كند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش يك رسانه را دارد كه آگاهى مى دهد و گاهى تصوير و تصاوير ذهن خلاق و بسيط اوست. به يك معنا امير هوشنگ ابتهاج يا همان ه. ا. سايه با شعر زندگى كرده. شعر هم هنر اوست و هم ابزار او به عنوان يك روشنفكر كه در اجتماع اثرگذارى مى كند. با اين وصف ابتهاج شعر را از زواياى متعدد مى بيند و از هر زاويه هم با آن يك نوع برخورد مى كند. گاه دقت او در خدمت ترانه است، ترانه هايى كه به حافظه تاريخى مردم گره خورده اند، مثل «تو اى پرى كجايى» و گاه ذوق اش حسرت جوانى و حكمت پيرى را متصور مى شود و گاه شعرش اندرز است و آگاهى. در واقع شعر ابتهاج منشورى است از هر زاويه كه درنور قرار مى گيرد به يك رنگ در مى آيد و اين همان ويژگى است كه شعر حافظ و شور مولانا را جاودانه كرده است. از اين منظر شايد عنايت ابتهاج به غزل و قصيده ارادت او به حافظ است. گرچه شور مولانا در ميان اغلب غزل هاى او موج مى زند.
ارادت و جان نثارى ابتهاج به حافظ را مى توان در كتاب ژرف و گرانبارش «حافظ به سعى سايه» ديد. كه در آن نگاه پژوهنده يك شاعر مسلط و بسيط بر غزل و قصيده وكلام را مى بينيم كه توانسته با اعراب گذارى هاى دقيق و مطنطن و قياس نسخه هاى متعدد خطى اختلاف ميان نسخ گوناگون را كشف كند و با درك و آشكار ساختن واژه هاى مشكوك موضوعات پيش پا افتاده حافظ شناسان را رفع و رجوع كند و نگاهى تازه به همراه درايتى تمام ناشدنى و زوال ناپذير حافظ پژوهان عرضه كند. از اين نظر «حافظ به سعى سايه» نقطه پايانى براى بسيارى از مباحث حافظ پژوهشى و نقطه آغازى براى مباحث تازه است.
شايد بتوان مدعى شد كه درميان تمام قالب هاى شعر فارسى، ارادت ابتهاج به غزل بيش از ساير قالب هاست. چه غزل از منظر او با مفاهيم بلندى كه ايرانى جماعت قرن ها با آن زيسته است و با آن نفس كشيده از قبيل عشق و رندى و قلندرى و ملامت و مرگ آگاهى و... در آميخته است و آنقدر اين كلمه جامد نزد شاعران، شخصيتى دارد كه رفتار خاص خود را مى طلبد.
هنر ابتهاج و هم قطارانش در مورد غزل آن است كه آنها غزل را از روح بى زمان ايرانى اش خالى كرده اند و روح زمانمند خود را بر آن دميده اند و از اين منظر شايد ابتهاج با اشعار نئوكلاسيك سياسى - عرفانى اش تلاش مى كند تا پيش از آن كه شاعر بودن خود را به رخ مخاطب بكشد، انسان بودن و انسان قرن بيست و يكمى بودن خود را به غزل بدمد و به دليل ارج نهادن او به روح ايرانى غزل است كه همه و همه او را مى شناسند يا لااقل شعرى از او شنيده اند و شعرى از او خوانده اند.
ممكن است گفته شود كه دليل نفوذ اشعار ابتهاج در ميان طبقات مختلف اجتماعى و دو، سه نسل گذشته و امروز توسل خوانندگان موسيقى به اشعار اوست. اين جمله غلطى نيست و ادعاى بى راهى نمى نمايد. اما بايد اضافه كرد كه تسلط و مهارت و شناخت ابتهاج بر موسيقى چنان است كه با اشعارش بارها به موسيقيدان هاى ايرانى بويژه موسيقيدانان سرشناسى چون محمدرضا شجريان و لطفى و... جهت واقعى را نمايانده. و اين كار او نه از طريق زد و بند و نصيحت و نقد و غيره كه تنها از طريق همان شعر صورت پذيرفته است.
ابتهاج راهبر گروه چاووش يكى از مهمترين گروه هاى موسيقى در آستانه انقلاب مردمى ايران بود كه با حضور كسانى چون لطفى، عليزاده، مشكاتيان، شجريان و... ماندگارترين تصنيف ها وترانه هاى انقلابى بعداز مشروطه را رقم زد. و يكى از دلايل مراجعه بسيار هنرمندان و موسيقيدانان و موسيقى شناسان به اشعار ابتهاج، روح موسيقيايى نهفته در اشعار اوست. چنان كه همايون خرم آهنگساز معروف برنامه گل ها كه با ترانه هاى ابتهاج آهنگ ساخته، دليل اصلى استفاده موسيقيدانان از اشعار ابتهاج را منبع سرشار و الهام دهنده اين اشعار به موسيقى دانان مى داند. و ابتهاج پيش از آن كه شاعر باشد اهل موسيقى است و مى داند كه كلام آهنگ و نت و ريتم و ملودى قوى تر و نافذتر از كلمه است و به همين علت اغلب اشعارش در موسيقى غرق است. و جالب آن است كه در منزل اين بزرگمرد ادبيات معاصر ما، بيش از آن كه سخن از شعر و شاعرى در ميان باشد، صحبت از موسيقى و بحث درباره آن است كه سايه چه موسيقى كلاسيك غربى و چه موسيقى كلاسيك ايرانى را به غايت عميق و درست مى شناسد.

دراين سراى بى كسى، كسى به در نمى زند‎/ به دشت پر ملال ما پرنده پر نمى زند‎/ يكى ز شب گرفتگان چراغ بر نمى كند‎/ كسى به كوچه سار شب در سحر نمى زند‎/ نشسته ام در انتظار اين غبار بى سوار‎/ دريغ كز شبى چنين سپيده سر نمى زند‎/ دل خراب من دگر خرابتر نمى شود‎/ كه خنجر غمت از اين خرابتر نمى زند‎/ گذرگهى است پر ستم كه اندرو به غير غم ‎/ يكى صداى آشنا به رهگذر نمى زند‎/ چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاى بسته ات؟‎/ برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمى زند‎/ نه سايه دارم و نه بر، بيفكنندم و سزاست‎/ اگرنه، بر درخت تر كسى تبر نمى زند.

امير هوشنگ در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى را در اين شهرسپرى كرد و سپس به تهران آمد و دوره دبيرستان را در تهران گذرانيد. آثار او كه «سايه» تخلص مى كند از بدو شروع به شاعرى مورد توجه اهل ادب قرار گرفت و سخن منظوم او به تدريج در مطبوعات كشور منتشر شد تا آن كه هر چند گاه مجموعه اى از اين آثار به طور مدون طبع گرديد.
ابتهاج شعر گفتن را خيلى زودتر از تصور ما آغاز كرده است. او وقتى هنوز در دبيرستان تحصيل مى كرد اولين مجموعه شعرش را منتشر كرد. سايه در قالب غزل شاعرى شناخته شده و محبوب است كه خوب مى داند چطور از واژه ها و تركيبات در اين قالب استفاده كند. او شعرهاى ماندگار بسيارى هم در قالب تازه و شعر نو سروده است. درونمايه هاى حسى شعر او در بسيارى از موارد با مضامين اجتماعى پيوند خورده است. يكى از نمونه هاى خوبى كه دغدغه هاى اجتماعى شعر سايه را نشان مى دهد، شعر «كاروان» است كه هنوز خيلى از بزرگترهاى مان جوان هاى دهه سى و چهل، آن را از حفظ مى خوانند:

ديريست گاليا!‎/ در گوش من فسانه دلدادگى مخوان!‎/ ديگر زمن ترانه شوريدگى مخواه!‎/ دير است گاليا! به ره افتاده كاروان.‎/ عشق من و تو؟... آه‎/ اين هم حكايتى است‎/ اما، درين زمانه كه درمانده هركسى‎/ از بهر نان شب‎/ ديگر براى عشق و حكايت مجال نيست.‎/...

در واقع ابتهاج يكى از مطرح ترين و بهترين شعر سرايان معاصر است كه گرچه در قالب هاى كلاسيك در قله نشسته است، اما در زمينه هاى مختلف شعر نو نيمايى نيز اشعارى والا و توانا سروده است. سايه يك نو انديش غزلسراست و دراين راه و روال، در بين معاصران همتايى ندارد.
سايه در سايه بهره گيرى بجا و بهنجار از ناب ترين و زلالترين شاخه جريان غزل سبك عراقى، اين اقبال را يافته كه نيروى باليدن در كنار درختان برومند و تنومند غزل فارسى را به دست آورد. او در سال ۱۳۲۵ مجموعه «نخستين نغمه ها» را كه شامل اشعارى به شيوه كهن است، منتشر كرد. «سراب» نخستين مجموعه دوست به اسلوب جديد، اما قالب، همان چهارپاره است با مضمونى از نوعى تغزل و بيان احساسات و عواطف فردى، عواطفى واقعى و طبيعى. مجموعه «سياه مشق» با آن كه پس از سراب منتشر شده، شعرهاى سال هاى ۲۵ تا ۲۹ شاعر را دربرمى گيرد. دراين مجموعه، سايه تعدادى از غزل هاى خود را چاپ كرد و توانايى خويش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا كه مى توان گفت تعدادى از غزل هاى او از بهترين غزل هاى دوران معاصر به شمار مى رود.
اما سايه در مجموعه هاى بعدى، آواى دل دردمند و ترانه هاى عاشقانه را رها كرده با مردم همگام مى شود و مجموعه شبگير، پاسخگوى اين انديشه تازه اوست كه دراين رابطه اشعار اجتماعى با ارزشى را پديد مى آورد. سايه را مى توان از تواناترين شاعران و بهترين غزلسراى معاصر دانست كه با زبانى توانا و دركى تازه در مجموعه «چندبرگ از يلدا» در سال ۱۳۳۴ راه روشن و تازه اى در شعر معاصر گشود. مضامين گيرا و دلكش، تشبيهات و استعارات و صور خيال بديع، زبان روان و موزون و خوش تركيب و هم آهنگ با غزل از ويژگى هاى شعر سايه است.
گذشته از اينها هوشنگ ابتهاج را مى توان از تواناترين شعراى آرمانگراى نمادپرداز دانست. چه او هم در غزل و هم دركارهاى نو لحظه اى از انديشه به «هدف» غافل نمى ماند و درعين حال «جوهر شعرى» را با ظرافت تمام چون شيشه اى در بغل سنگ نگاه مى دارد.

ديگر اين پنجره بگشاى كه من‎/ به ستوه آمدم از اين شب تنگ.‎/ ديرگاهى است كه در خانه همسايه من خوانده خروس.‎/ وين شب تلخ عبوس‎/ مى فشارد به دلم پاى درنگ.
ديرگاهى است كه من در دل اين شام سياه‎/ پشت اين پنجره بيدار و خموش‎/ مانده ام چشم به راه.‎/ همه چشم و همه گوش.‎/ مست آن بانگ دلاويز كه مى آيد نرم‎/ محو آن اختر شبتاب كه مى سوزد گرم‎/ مات اين پرده شبگير كه مى بازد رنگ.‎/ آرى اين پنجره بگشاى كه صبح‎/ مى درخشد پس اين پرده تار.‎/ مى رسد از دل خونين سحر بانگ خروس.‎/ وز رخ آينه ام مى سترد زنگ فسوس‎/ بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرار‎/ خنده روز كه با اشك من آميخته رنگ...

شعر ابتهاج و نام سايه را هرگز نمى توان فراموش كرد، اگر قرار باشد كه از ادب و ادبيات صدسال اخير سخن گفت و حرفى زد و مطلبى نوشت. غزل هاى او را بسيارى از بزرگان ادبيات دوران اخير تحسين كرده اند و شاعر نوجويى مثل فروغ غزل معروفى در استقبال از شعر سايه سروده است و دكتر شفيعى كدكنى كه گزينه اشعار او را با نام «آينه در آينه» جمع آورى كرده، درباره اش مى گويد: «كمتر حافظه فرهيخته اى است كه شعرى از روزگار ما به ياد داشته باشد و در ميان ذخايرش نمونه هايى از شعر و غزل سايه نباشد.»

- متولد ۱۳۰۶ رشت.
- پايان تحصيلات متوسطه در زادگاه.
- چاپ اولين مجموعه اشعار با نام «نخستين نغمه ها» در رشت، ۱۳۲۵، كه در قالب شعر كلاسيك بود.
- انتشار مجموعه «سراب» نخستين تجربه در زمينه شعر نو، ۱۳۳۰، انتشارات صفى على شاه.
- انتشار اولين مجموعه از سياه مشق دربرگيرنده شعرهاى ۲۵ تا ۲۹.
- انتشار مجموعه «شبگير»، ۱۳۳۲، نشر توس و زوار.
- انتشار مجموعه «زمين»، ۱۳۳۴، انتشارات نيل.
- «چند برگ از يلدا» مجموعه شعر، تهران، ۱۳۳۴.
- «يادگار خون سرو»، ۱۳۶۰.
- انتشار مجموعه «سياه مشق» ۱ و ۲ و ۳ شامل مجموعه غزليات، رباعى ها، مثنوى ها، دوبيتى و قطعه.
- سرپرست واحد موسيقى راديو حدفاصل ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶.
- مدير برنامه هاى جاودان موسيقى راديو: گل هاى تازه و گلچين هفته.
- پايه گذار گروه موسيقى چاووش.
متشكل از بهترين موسيقيدانان مركز حفظ و اشاعه، محمدرضا لطفى، شجريان و... كه سروده هاى انقلابى اش درآستانه انقلاب، بر حافظه همگان نقش بسته است.
- سرودن ترانه هاى جاويدانى همچون «تو اى پرى كجايى» با صداى قوامى و ديگران.
- انتشار مجموعه «آينه در آينه» گزيده اشعار به انتخاب دكترمحمدرضا شفيعى كدكنى، ۱۳۶۹، كه تاكنون از چاپ دهم نيز گذشته است.
- تصحيح ديوان حافظ با نام «حافظ به سعى سايه» كه از معتبرترين تصحيحات ديوان خواجه است.


منبع: روزنامه ی «ایران»، ۲۷ مرداد ۱۳۸۴
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شاعر نامداري كه شعر كوچه او، خاطره قريب به سه نسل را رقم زد؛ فريدون مشيري كه يكي از مهربانان روزگار ما بود و بي آزار، روشن و بي ادعا زيست و مردم او را دوست مي دارند هنوز. بي غوغا زيستن، زيباترين شعر حيات او بود.
به يادگار ... دست خط آن گرامي نزد ما محفوظ مانده است. در اين يادداشت ها در واقع به چهار پرسش، پاسخ داده است: زندگي و شعر؛ يادي از نيما و دوستي هاي آن دو پير راه و زبان و كلام خود او و اين چرايي كه مشيري شاعر اعتراض بود يا شاعري اهل مدارا...؟

یک: از خود گفتن و تقدير كلمه
در مورد اين كه آيا "تا سر منزل اكنون" از خودم و زندگي و شعرم راضي هستم يا نه، بايد بگويم از قسمتي از كارهاي خودم راضي نيستم و آن مربوط مي شود به گردن نهادن به حكم تقدير! ممكن است بعضي بگويند تقدير چيست؟ يا اعتقاد به تقدير نداشته باشند، من خود از اين گروهم؛ اما وقتي به زندگي خانوادگي، كارمند دولت بودن پدر فكر مي كنم، مي گويم من چرا بايد در هجده سالگي، با آن كه بارها گفته بودم "اگر كلاهم در وزارت پست و تلگراف (كه پدر و پدر بزرگم در آن خدمت كرده بودند) بيفتد، براي برداشتنش آن جا نخواهم رفت"، مشكلات زندگي، بيماري مادر، كمك به پدر، همه و همه موجب شد من در همان وزارت پست و تلگراف و تلفن (سال 1324) استخدام شوم و 33 سال از عمرم را در آن جا بگذرانم. گه گاه فكر مي كنم من چرا تسليم تقدير شدم؟ البته اين فكري است كه الان مي كنم و گرنه در آن زمان تنها چاره رهايي از مشكلات، آويختن به دامن دولت بود و بس.
از زندگيم با همه محروميت ها، ناراضي نيستم. همواره سربلند و شرافتمند زيسته ام؛ دو فرزند شايسته با تحصيلات عالي به وطنم تقديم كرده ام و
در فروبسته ترين دشواري
درگران بارترين نوميدي
بارها بر سر خود بانگ زدم:
هيچ از نيست مخور خون جگر، دست كه هست
بيستون را يادآر
دست هايت را بسپار به كار
كوه را چون پركاه از سر راهت بردار!
اما از شعرم، همزاد و همراهم، پناهگاهم، چرا راضي نباشم؟ به او افتخار مي كنم. او قادر شده است دل هاي بسياري را در سراسر جهان تسخير كند. او در قلب بسياري از هم وطنانم چنان نفوذ كرده كه من با هيچ نيرويي نتوانسته ام سپاس خود را از مهر و محبت آنان بيان كنم درباره اين همراه گفته ام:
اين كيست گشوده خوش تر از صبح
پيشاني بي كرانه در من
وین چيست كه مي زند پر و بال
همراه غم شبانه در من
از شوق كدام گل شكفته است
اين باغ پر از جوانه در من؟
و زشور كدام باده افتد
اين گريه بي بهانه در من؟
جادوي كدام نغمه ساز است
افروخته اين ترانه در من؟
فرياد هزار بلبل مست
پيوسته كشد زبانه در من
اي همره جاودانه بيدار
چون جوش شراب خانه در من
تنها تو بخواه تا بماند
اين آتش جاودانه با من


دو: يادي از نيما يوشيج
هر گاه به او و سرگذشت و سرنوشت او فكر مي كنم، بغض گلويم را مي فشارد. اين مرد كه به قول خودش وقتي به انجمن ادبي مي رفت، براي دفاع از خود و شعر خود خنجر مي بست (كتاب نخستين كنگره نويسندگان ايران، سخن راني نيما) چون در انجمن هاي ادبي آن زمان گاه اختلاف سليقه ها به كتك كاري مي كشيد، نيما در پايان عمر با اندوهي عميق به سرنوشت شعر مي انديشيد. وصيت نامه اش نمودار روشن اين اندوه است؛ مي نويسد:
"امشب فكر مي كردم با اين گذران كثيف كه من داشته ام (بزرگي كه حقير و ذليل مي شود، حقيقتا جاي تحسر است) فكر كردم براي دكتر حسين مفتاح چيزي بگويم كه وصيت نامه ايمن باشد، به اين نحو كه:
بعد از من هيچ كس حق دست زدن به آثار مرا ندارد، بجز دكتر محمد معين، اگرچه او مخالف ذوق من باشد؛ دكتر ابوالقاسم جنتي عطايي و آل احمد هم باشند، ولي هيچ يك از كساني كه به پيروي از من شعر صادر فرموده اند، نباشند!
دكتر محمد معين كه مثل صحيح علم و دانش است، كاغذهاي مرا باز كند – دكتر محمد معين كه هنوز او را نديده ام، مثل كسي است كه او را ديده ام. اگر شرعا مي توانم قيم داشته باشم، دكتر محمد معين قيم من، است ولو اين كه او شعر مرا دوست نداشته باشد ... چقدر بيچاره است انسان ..."
نيما مشتي مجله كه هر روز برايش مي رسيد، بر روي هم انباشته، در ديدارهايي كه داشتيم، غالباً يكي را بر مي داشت، صفحه شعرش را باز مي كرد، مي خواند و با افسوس مي گفت: "همان طور كه چند سال پيش گفتم؛ مايه ي اصلي شعر من رنج من است. گوينده ي واقعي بايد آن مايه را داشته باشد. من براي رنج خود و ديگران شعر مي گويم. اين ها كه در اين مجله ها به شيوه ي من شعر مي گويند، اشتباه مي كنند. كوتاه و بلند شدن مصرع ها در شعر من بنابر هوس و فانتزي نيست. من براي بي نظمي هم به نظمي اعتقادم دارم. هر كلمه ي من از روي قاعده ي دقيق به كلمه ي ديگر مي چسبد. شعر آزاد سرودن براي من دشوارتر از غير آن است".
اين دو بيتي نيز در بردارنده ي احساس پشيماني اوست كه از آبشخور طبيعي خود دور مانده است:
از پس پنجاهي و اندي زعمر
نعره بر مي آيدم از هر رگي
كاش بودم باز دور از هر كسي
چادري و گوسفندي و سگي!
در مجموعه ي شعر 900 صفحه اي نيما، حتي يك شعر بدون وزن عروضي نمي بيند. آن وقت گروه كثيري كه بدون وزن جملاتي چند زير هم مي نويسند، معتقدند كه شعر نيمايي مي گويند!
فرم و قالب نيمايي داريم، ولي اوزان نيمايي نداريم. اين اواخر نيما بزرگ ترين غمي كه داشت اين بود كه مي ديد مردمِ آشفته، باز شعر نو و به هم ريختن اساس شعر را از او مي دانند و به عبارت ديگر او را مسؤول اين آشفتگي مي شمارند.

سه: راه و زبان من
من راهي را كه از آغاز پسنديدم و انتخاب كردم، بيش تر قالب هاي نيمايي يا مصرع هاي كوتاه و بلند و بهره برداري خوب از اين آزادي در شعر، رعايت كامل وزن، بهره مندي از قافيه در جاي مناسب و نگاهي ديگر به زندگي و مسايل آن و شايد بسياري موضوع ها كه ديگران به آن نپرداخته بودند. مثلا من شعر براي مادر دارم. موضوعش اين است كه اگر همه نعمت هاي اين عالم را به من بدهند، تاج از فرق فلك بردارم و تا ابد آن تاج را بر سر داشته باشم و همه چيز و همه چيز و همه نعمت هاي عالم را به من بدهند، من مي گويم: بر تو ارزاني كه ما را خوش تر است لذت يك لحظه مادر داشتن!
در شب شعري كه سال گذشته در آمريكا داشتم، برنامه اي براي كمك به معلولان كهريزك برگزار كردم كه طي آن دوازده هزار دلار تقديم خانم بهادر زاده، مدير و سرپرست بنياد كهريزك در تهران شد. در آن شب كه بعضي چيزها به نفع معلولان به حراج گذاشته مي شد، خانمي از ميان جمعيت فرياد كشيد: اگر شعر مادر، اثر آقاي مشيري را با خط خودشان به من بدهيد، هزار دلار تقديم مي كنم. من همان جا روي كاغذ ساده اي شعر "مادر داشتن" را نوشتم و ايشان هم هزار دلار به مسؤول گردآوري اعانه پرداخت. بعد از او خانمي ديگر گفت: من پول كافي ندارم. حاضرم هفتصد دلار، شعر مادر نوشته ي ايشان را بخرم. نوشتم و پرداخت. حالا در اين شعر مادر يا در شعرهايي مثل فردوسي، اميركبير، مصدق، فتح خرمشهر، "دست هامان نرسيده است به هم" دوستي، دوست بداريد [و] كوچه [...] چه راز و رمزي نهفته است كه مردم اين همه استقبال مي كنند، نمي دانم. اما آيا جز اين است كه بسياري از خوانندگان و شنوندگان اين شعر يك زبان مي گويند؛ صداقت در گفتار و رواني و قابل درك بودن اشعار و انتخاب نكته هاي ارزش مند مورد علاقه همه شايد باعث اين توفيق شده است؟

چهار: معترض يا مصلح!؟
گمان مي كنم در اين مورد داوري درست نشده باشد. من هر جا لازم بوده، اعتراض كرده ام. در مقدمه شعر "با تمام اشك هايم" مي گويم: بس كنيد! بس كنيد، اي خداوندان قدرت بس كنيد!
بس كنيد از اين ظلم و قساوت بس كنيد ...
اي جهان را لطف تان تا فقر دوزخ رهنمون!
سرب داغ است اين كه مي باريد بر دل هاي مردم، سراب داغ!
موج خون است آن چه مي رانيد بر آن كشتي خودكامگي را، موج خون!
يا در شعر "فرياد" گفته ام:
من دچار خفقانم، خفقان،
بگذاريد هواري بزنم، آي ...
با شما هستم! اين درها را باز كنيد
من به دنبال فضا مي گردم،
لب بامي، سركوهي، دل صحرايي
كه در آن جا نفسي تازه كنم.
آه، مي خواهم فرياد بلندي بكشم ...
اما چون در مجموع بشر را به انسان بودن، به محبت، به دوست داشتن، به خدمت [و] به مهرباني تشويق كرده ام، شاعري مصلح به نظر آمده ام و اين خود بسيار زيباست.
 
بالا