• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

مقالات و اخبار مرتبط با ادبیات

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
و من در لفافه‌ى قطع نامه‌ى ميتينگ بزرگ متولد شدم
تا با مردم اعماق بجوشم و با وصله‌ى زمانم پيوند يابم
تا به سان سوزنى فرو روم و برآيم
و لحاف پاره‌ى آسمان‌هاى‌‌نامتحد را به يک ديگر وصله زنم
تا مردم چشم تاريخ را بر کلمه‌ى همه ديوا‌ن‌ها حک کنم -
مردمى که من دوست مى‌دارم
سهمناک‌تر از بيش‌ترين عشقى که هرگز داشته‌ام -(١)
اين لحن شاعرى است که پس از بازيافت خويش، انسان و خويشتن و معشوق را در مبارزه و عشق ستوده است. و ترکيب «انسان، مبارزه، شاعر، عشق» را به رغم نمودهاى چندگانه‌اش، واحدى تجزيه ناپذير شناخته است، که هويتى اساسا حماسى - غنايى را در شعر پديد مى‌آورد.

انسان سياسى در لحظه‌ى ستيز
شاملو عشق به انسان را در عرصه‌ى مبارزه‌ى سياسى در يافته است. او بنا به تاکيد خويش در اشعارش، پيش از ورود به عرصه‌ى مبارزه، به مساله‌ى «انسان» و ارزش همبستگى بشرى واقف نبوده است. اما از آن پس، با توجه به زندگى و مرگ انسان‌هاى بزرگى که هدف زندگى و مرگشان، آزادى و دادگرى و پاسدارى از شان و شرف آدمى بوده است، شعرش را وقف ستايش انسان، به ويژه ستايش نخبگان کرده است.
به همين سبب انسان، در شعر او، وجهه‌اى ويژه و رنگى مشخص به خود گرفته است که از مرکز نگاه تا گستره‌ى چشم اندازش را در بردارد. و پيش از هر چيز نشان آن است که يک انسان سياسى است.
ديدگاه او از مرکز مبارزه‌ى انسان بر آمده، و بر آن متمرکز مانده است. و اگر افت و خيزى داشته است نيز بر همان محور بوده‌‌است. در نتيجه در ذهن او مفهوم انسان از مفهوم مبارزه‌ى سياسى گسست ناپذير مانده است.
اما مبارزه‌ى‌‌سياسى واقعى در جامعه‌ى استبداد زده‌ى ما، همواره و خواه ناخواه درگير و بيان گر لحظه‌ى ستيز نيز بوده است. لحظه‌اى که از رويارويى نهايى با دشمن پديد مى‌آيد، يا در آن تحقق مى‌يابد. و تبلور تضادهاى آشتى ناپذير در موقعيت معين و نهايى است. فرهنگ مبارزه‌ى معاصر، مفاهيم و ارزش‌ها و گزينش‌ها و گرايش‌هاى معينى را در خود معنى کرده است که زائيده‌ى موقعيت معاصر بوده است. موقعيتى که همواره در فاصله‌ى کوتاه نبرد تحقق يافته است، ويژگى‌هاى هر انديشه و انديشمند سياسى را به ناگزير در چنين فاصله‌اى معين کرده است.
اين جا «اپوزيسيون» در معناى مخالف سياسى، و گروه بندى بر مبناى بحث و راى و نظر وجود نداشته است.
اين جا کشور مبارزات خونين بوده است. مبارزاتى که اگر از بابت حرکت‌هاى جمعى ناپيوسته و از هم گسسته بوده، از بابت مقاومت‌هاى فردى همواره و مدام بوده است. هر کس يا هر گروه که به مبارزه پرداخته، با مجموعه‌اى از عوامل و اسباب ذهنى و عينى رو به رو بوده که ماشين ***** و تسلط نظامى و سياسى ديکتاتورى را پديد مى‌آورده است. هر گونه ناراحتى و نارضايتى فعال و اعتراض و عصيان، تعبير واحدى مى‌يافته است، از اين رو يا اساسا به فعاليت در نمى‌آمده، يا که مقابله‌ى خشن دستگاه ***** را در پى داشته است. براى عصيان و طغيان يک راه بيشتر باقى نمى‌مانده است، و آن نيز غالبا راهى کوتاه بوده است که چه در شهر و چه در روستا به خون مى‌پيوسته است. از اين رو مفهوم سياست، مبارزه و انسان، از مفهوم «ستيز» جدايى ناپذير مانده است. در اين ميان هر گونه «ستيز» نيز مبارزه تعبير مى‌شده است. «ستيز» با ديکتاتورى يا با عوامل آن، حتا گاه از هر بابتى و به هر علتى، چه از ديدگاه سنتى و چه از ديدگاهى پيشرو، خود وسيله‌اى مى‌شده است براى برانگيخته شدن احساسات موافق، و گاه به همدلى‌هاى شديد با افرادى مى‌انجاميده است که صرفا «ياغى» بوده‌اند.
بدين ترتيب «ستيز» امکان آن را مى‌يافته است که به «ارزش» اساسى زندگى تبديل شود، و خود محک و معيار خوب و بد، و انسان خوب و انسان بد و پيشرو (آوانگارد) و پسرو گردد.
از اين جاست که هم «موقعيت سياسى» ويژه، يا هنگامه‌ى قهرمانى، که برآمد‌‌مبارزه است، يک عامل اصلى در دستگاه ارزش گذارى و نگرش انسانى مى‌شود. و هم «فعاليت سياسى» ويژه، يا عمل کرد قهرمانان آوانگارد، مبنا و محل اصلى ارزش گذارى مى‌گردد. و طبعا و بسته به نوع مبارزه، اين هنگامه‌ى قهرمانى و يا عمل کرد قهرمانان، وجوه عمومى و جمعى يا فردى ويژه به خود مى‌گيرد. اما به رغم اين وجوه مختلف يک امر محرز است، و آن اين است که هويت آدمى نخست در موقعيت سياسى، و سپس با فعاليت سياسى گره مى‌خورد. موقعيت سياسى انتظار پديد آمدن لحظه‌ى نهايى ستيز براى پيروزى را در مرکز ذهن قرار مى‌دهد، و فعاليت سياسى، گرايش به انسان يا انسان‌هاى قهرمان، پيشرو و ستيزنده و عمل‌گرا، و در نتيجه با عظمت را پديد مى‌آوردـ و سرانجام آن لحظه‌ى نهايى و تعيين کننده و قطعى و قاطع مرگ و زندگى، مبناى صف بندى و تقسيم، يعنى پذيرش و انکار، يا دوست و دشمن، يا آفرين و نفرين مى‌گردد.
از اين ديدگاه، لحظه‌ى رويارويى، لحظه‌ى تعيين و يا شکل گيرى گرايش و ارزش انسانى است. هنگام مناسبى است براى دگرگونى روحيات و عقايد و روش‌هاى زندگى. انسان مطلوب چنان کسى است که قادر باشد خود را در چنين لحظه‌اى اثبات کندـ هم چنان که شاملو نيز خود، در چنين لحظه‌اى خويشتن را اثبات کرده است. و مفهوم انسان سياسى را در لحظه‌ى قطعى و ستيز و همه‌ى تبعاتش، دريافته و برگزيده است. در نتيجه شعر او نيز به ارزيابى و ارزش دهى به او پرداخته است.
حلقه‌هاى به هم پيوسته‌ى اين نگرش و گزينش، در ضرورت‌ها و پى آمدهايى تکميل شده است که از آن‌ها به راستى گريز يا گزيرى نبوده است. در نتيجه و طبعا نيز، چنان که خواهيم ديد، از مشخصات گرايش‌هاى آوانگارد که در چنين هنگامه‌هايى شکل مى‌گيرد، بى نصيب نمانده است. به هر حال در اين نگرش و گزينش ناگزير، ميان گفتن «آرى» و «نه» يک انتخاب بيشتر وجود ندارد. اين هم نشان و نمودار ظرفيت انسانى است، و هم محک و معيار هويت اوست. خواه قهرمان اين گزينش يک فرد باشد، خواه يک گروه يا همه‌ى مردم.
اين سوى پذيرش، پاک و آرمانى و منزه و متعالى و شايسته است، و آن سوى، ناپاک و پست و حقير و بى ارزش و ناشايست. و هر کس آن سوست از اين سو بيگانه است. و هر کس به يکى گراييده، در تحليل نهايى خصم آن ديگرى است. خط فارقى همواره ميان اين سو و آن سو کشيده شده است. خط حق و باطل. خط آزادى و استبدادـ خط شرف و بى شرفى. خط اعتلا و ابتذال. خط رشد و زوال. خط امانت و خيانت، خط عظمت و حقارت. و اين همه از بابتى خط سفيد و سياه کردن يا بودن هستى، جامعه و انسان. پيداست که هر کس خط عظمت و قهرمانى و مبارزه و شرف را برگزيده، به ناگزير با خط مقابل بر سر ستيز است. پس تن در دادن به هر گونه انعطاف يا سستى و لرزش و يا حتا هر گونه درنگ و تاملى، نيز نه تنها بى معنا، که دور از شخصيت آدمى است.
آن لحظه و آن موقعيت عمل، آدمى را يا اين سوى خط قرار مى‌دهد، يا آن سوى. موقعيت ستيز ميان ديکتاتورى و ستيزندگان، سبب مى‌شود‌که هيچ امکان ديگرى در ميانه نماندـ يا به اردوى استبداد بايد پيوست، يا به اردوى آزادى. يا با قهرمانان بايد بود، يا با دژخيمان. ستايش قهرمان، ستايش ستيز است. و ستايش ستيز ستايش ارزش‌ها و عظمت‌هاى انسانى است. و اين خود به معنى انکار دشمن، نکوهش انفعال و بى عملى، و نفى ابتذال است.
در اين گونه تحليل نهايى، هر موقعيتى مستقيما و به سادگى با موقعيت کلى و نهايى جامعه گره مى‌خورد، و جاى آن مى‌نشيندـ هر فرد يا گروهى تراز و ترازوى چنين موقعيتى مى‌گرددـ و اين داورى گاه به ناگزير چندان سخت و نهايى نگر و مطلق و منزه طلبانه مى‌شود که مى‌پندارد اگر کسى يا گروهى قهرمان يا ستايش گر قهرمانى نباشد، پس بى ترديد آب به آسياب دشمن مى‌ريزد. يا اگر هم دست بالا هم دست دشمن تصور نشود، کسى يا گروهى است که شان انسانى خويش را به تمامى از خود سلب کرده است.

دوره بندى
زنجيره‌ى نگرش و گزينش شاملو، چهار دوره از گرايش به انسان را به هم پيوسته است. و هر يک از اين دوره ها را به تبع از نوسان «زمان» و محتواى آن، به رنگى و کيفيتى در آورده است. اما آن‌چه در تمام دوره‌ها ثابت مانده است، همان اصل ترکيب نهايى، «انسان، مبارزه، شاعر، عشق» است. ضمنا تاکيد مى‌کنم که شناختن هر دوره با وجه بارز خاص آن، بدان معنا نيست که در هر دوره از تنش‌ها و واکنش‌هاى درونى ديگر خبرى نيست. بلکه مقصود اين است که در هر دوره به رغم اضطراب‌ها و بيم و اميدها و شک و يقين‌هاى مختلف و فغان و فريادها، يک حالت عمده در گرايش ذهنى بر همه چيره است:
١- دوره‌ى بازيافت انسان در عرصه‌ى مبارزه و لحظه‌ى ستيز. اين دوره‌اى است که از «جذب» که از روند گرايش به انسان و درک حضور و شان او و خويشتن شاعر خبر مى‌دهدـ و آميزه‌اى‌از: انديشه هاى عظمت طلبانه و قهرمانى است.
٢- دوره‌ى تثبيت گرايش که زمان آبديدگى نيز هست. همچنان که دوره‌ى ارزيابى هر کس و هر چيز به يارى محک و معيارهاى قاطع و قطعى است. اين دوره را مى‌توان به دو مرحله بخش کرد:
الف- مرحله‌ى تداوم گرايش، و طرح ارزش‌هاى بزرگ همبستگى و عظمت گرايى انسان. اين مرحله که تا نيمه‌هاى دهه‌ى سى ادامه دارد، جنبه هاى گوناگونى از ارزش‌هاى عام انسانى، حفظ و حراست قهرمانانه‌‌از آن‌ها را، چه در فضاى مبارزه و چه در موقعيت شکست، تصوير مى‌کند.
ب- مرحله‌ى آشکار شدن تاثير روز‌افزون شکست بر گرايش به انسان. سال بد آغاز مى‌شود. و پى آمدهايش چهره‌ى مبارزان را در هاله‌اى از اندوه فرو مى‌برد. به موازات آن، عشق از ميدان به خانه مى‌گرايد، و نضج مى‌گيرد. عوارض فرهنگى «نفى» مجال مساعد مى‌يابد، اما انسان و قهرمان مصون از تباهى، از ميدان خالى جامعه‌ى در حال تباه شدن، رنج مى‌بردـ کم کم «مسلک» و اعتقاد به ارزش‌هاى پيشين را نفى مى‌کند.
٣- دوره‌ى پيامبرى که براى درون آفرين و براى بيرون نفرين آورده است. اين دوره نيز داراى دو مرحله است:
الف- مرحله‌ى جذب در عشق، و نفى ديگران. نفى مبارزه و مسلک. گسترش دامنه‌ى ديگران و فاصله گرفتن از جامعه براى پناه در عشق. حضور برجسته و منزه «من» در آينه‌ى معشوق.
ب- مرحله‌ى تامل در خويش، و انديشه هاى عام انسانى.
در اين دوره، انسان و «من» در معشوق تبلور مى‌يابد، عظمت انسانى در خانه‌ى عشق حراست مى‌شود. تجسم نهايى عشق در مواجهه با ديگران، يا مخالفان و ناهماهنگان، و در دشنام و نفرين و استهزاى ستيزه جويانه، گاه نسبت به اينان، و گاه نسبت به کل «خلايق ياوه» و هستى و جهان و سرنوشت و... صورت مى‌پذيرد.
٤- دوره‌ى بازگشت انسان برگزيده. دوره‌ى مبارزه‌ى جديد که آغاز مى‌شود و صورتى بومى از آوانگارديسم جهانى است. پايان دهه‌ى چهل و آغاز دهه‌ى پنجاه، دوره‌ى دوباره‌اى است که «توفان، کودکان ناهمگون مى‌زايد»ـ مبارزه با ابتذال و زوال، آهنگ حماسى تازه‌اى مى‌يابد. و گاه «من» شاعر و «معشوق» نيز در برابر عظمت قهرمانان کمرنگ مى‌شود. و شاعر بر مفصل «غياب و حضور انسان»، ستايشگر نمودهاى تازه‌ى عظمت طلبى است.
در اين دوره‌هاى چهارگانه است که گرايش انسانى شاملو، مايه هاى اصلى خود را مى‌نماياند. و به رنگ‌هاى ناگزير متناسب خود در مى‌آيد. در حقيقت زيبايى و جذابيت نظرى اين گرايش ضرور، در عمل به محک مى‌خورد، و مشکلات و محدوديت هايش را نيز آشکار مى‌کند. در ضمن موضوع و مايه‌ى انديشه نيز بنا به دوره‌ها دسته بندى مى‌شود. و مشخصات و موضوع‌ها و بخش‌هايى به گونه‌ى زير مى‌يابد که خود جمع بندى از محورهاى اين گرايش است، و پيش از پرداختن به دوره ها فهرست مشروح‌ترى از آن‌ها را ارائه مى‌کنم:
يک- زندگى مبارزه است. و انسان را در مبارزه بايد دريافت.
دو- انسان اساسا سياسى است. ديکتاتورى انسان را غير سياسى مى‌خواهد، پس ناگزير بايد سياسى ماند.
سه- هويت انسان سياسى و مبارزه در لحظه‌ى «ستيز» مشخص و معين مى‌شود.
چهار- سرآمد اين گرايش، انسان عظيم و برگزيده و قهرمان است. درک خويشتن در عظمت قهرمان تحقق مى‌يابد. و «من» شاعر تصوير شعرى اين برآمد تاريخى است.
پنج- چنين انسانى معيار اساسى مرگ و زندگى، حق و باطل، پذيرش و انکار است. جايى ميانه وجود ندارد. اين سو حق و آن سو باطل است. صف بندى سريع و آشکار و قطعى است.
شش- اين نوع رويکرد واکنشى به انسان است. و افت و خيزهاى اجتماعى و سياسى و تاريخى، شديدا بر آن تاثير مى‌نهد. در مبارزه به «جذب»، و در شکست به «نفى» مى‌گرايد.
هفت- در پى نوسان‌هاى سياسى، زمينه‌ى مناسبى براى بازگشت خصلت‌ها و مشخصات فرهنگى سنتى، و روان شناسى فردى، و تناقض‌هاى ديرين پديد مى‌آيد. و بر اصل «گرايش» تاثير مى‌نهد. زبان تلخ، نفرين گرا، استهزا کننده، به يارى توطئه نگرى، مطلق گرايى و سخت گيرى و بى اعتمادى ذهن مى‌آيد.
هشت- در اين ميان عشق، چون ميدان ديگرى از مبارزه، پناه مطمئنى است، و معشوق چهره‌ى ديگرى از هم رزم و همراه، يا انسان - خويشتن حماسى است.
نه- «ستايش»، نمود و نمايش حتمى و هم ساز اين کشش و گرايش است.
ده- برآمد نهايى اين ديدگاه همان ترکيب «عشق، مبارزه، انسان، شاعر» است که تجزيه ناپذير است. و نخست از انسان عظيم نخبه به انسان عام مى‌گرايد که بايد عظيم شود. آن گاه تا معشوق فرا مى‌رود که يک چهره‌ى مکمل يا جايگزين است، و حتا معبدى ديگر براى ستايش. و باز به آغاز باز مى‌گردد. و همه‌ى اين روند در «خويشتن» شاعر شکل مى‌گيردـ و يا در تصوير او متجلى مى‌شودـ و آهنگى حماسى پديد مى‌آورد که در تغزل تغنى خود نيز حماسى است.

دوره‌ى نخست

شاعر درباره‌ى دو شعر نخست «قطع نامه»، در پايان کتاب چنين گفته است: اين دو شعر حاصل مستقيم پشيمانى و رنج روحى من بود از اشتباه کودکانه چاپ مشتى اشعار سست و قطعات رمانتيک و بى ارزش در کتابى با عنوان «آهنگ‌هاى فراموش شده» که تصور مى‌کردم بار شرم ساريش تا آخر بر دوشم سنگينى خواهد کرد. اين شرم سارى که در بسيارى از اشعار مجموعه‌ى بعدى - «آهنگ‌ها و احساس» - و در قطعاتى از «هواى تازه» (و به خصوص در «آواز شبانه براى کوچه ها») موضوع اصلى شعر قرار گرفته، پيش از آن که زاده‌ى بى‌ارزشى فرم قطعات آن کتاب باشد، زاده‌ى تغييرات فکرى و مسلکى من بود. دير اما ناگهان بيدار شده بودم. تعهد را تا مغز استخوان‌هايم احساس مى‌کردم. آهنگ‌هاى فراموش شده مى‌بايست صميمانه، هم چون خطايى بزرگ اعتراف و محکوم شود، و با آن، عدم تعهد و بى خبرى گذشته. و چنين بود که آن دو شعر نوشته شد.(٢)

باز يافت انسان در مبارزه
شاملو از همين ديدگاه و از همين دوره است که آرمان گرايانه يکى از مشخص‌ترين چهره هاى انسانى شعر معاصر را ارائه مى‌کندـ گرايش او در الگويى سياسى از انسان متجلى است که قهرمان و الگوى بشرى در هر دوره از مبارزه‌ى سياسى است. حرکت او به سوى آدمى از مقايسه‌ى ميان آن چه مبارزان کرده‌اند، با آن چه او در خلوت آسوده و بى غم خويش، و دور از احساس و ادراک انسان گرايانه، مانند بسيارى ديگر از آسودگان و بى غمان دوران، مى‌کرده است، شکل گرفته است.
در شعر «آواز شبانه براى کوچه‌ها» نيز مانند شعر بى نظيرش در «قطع نامه»، خود را که شاعر خواب و زمزمه گر عشق‌هاى از سر سيرى بوده است، با خداوندان درد نوين خويش رو به رو مى‌کندـ و با جراتى که از دل مبارزه بر گرفته چنين مى‌سرايد:
فرياد من با قلبم بيگانه بود
من آهنگ بيگانه‌ى تپش قلب خود بودم، زيرا که هنوز نفخه‌ى
سرگردانى بيش نبودم
زيرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم، زيرا که هنوز سيم و
سنگ من در هم ممزوج بودـ
و من سنگ و سيم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ايستاده بودم اگر چند،
سايه‌ام بر لجن کهنه
چسبيده بود.(«هواى تازه»، صفحه‌ى ٢٥٣)

...

دوره‌ى دوم

اين دوره هنگام تثبيت گرايش و زمان آبديدگى است. اگر دوره‌ى نخست، دوره‌ى گرايش به انسان و دريافت حضور و شان او بود. اين دوره، هنگام طرح و گسترش آن و پايدارى در ارزش‌هاى بزرگ همبستگى و عظمت گرايى انسان است. اگر دوره‌ى نخست، فقط دوره‌ى مبارزه بود، اين دوره هم مبارزه است و هم شکست. در نتيجه، دوره‌ى ميانه‌اى است از جذب و دفع، که البته روح جذب بر آن حاکم است. يعنى هم انديشه و گرايش به انسان عظيم است، و هم انديشه‌ى حفظ اين عظمت در شکست. شکست چهره‌ى ديگرى از اين گرايش را نمايان مى‌کند، که گاه حتا تا مرز نفى انسان‌هاى عام نيز نوسان مى‌يابد. از اين رو اين دوره از دو مرحله مى‌گذرد:

١- مرحله‌ى نخست: حضور انسان
وجه عام و اصلى اين دوره هم چنان حضور انسان عام و عادى، و عظمت عموميش در ظهور انسان عام و عادى، و عظمت عموميش در ظهور انسان خاص و عظمت قهرمانى اوست. روح مطلق انسانى در اين جا اصل گرايش است. از اين رو هر جزء از کل انسان، مى‌تواند عاملى شود براى بازيافت عظمت و حيثيت انسانى. و حتا آن را در انسان‌هايى بيدار کند که خود از آن غافلند. ايثار هر جزء مى‌تواند يگانگى اجزاء اين کل را تسريع کند:
بگذار خون من بريزد و خلاء ميان انسان‌ها را پر کندـ
بگذار خون ما بريزد و آفتاب‌ها را به انسان‌هاى خواب آلوده
پيوند دهد.(«هواى تازه»، صفحه‌ى ٢٥٨)

هر انسانى، روح بلند و پر خروش همه‌ى انسان‌ها را در خود نهفته داردـ هم خشم آدمى در اوست، هم درد آدمى. هر انسان مفصل همه‌ى انسان‌ها است. و هر يک از آن‌ها از گلوى ديگرى فرياد مى‌زند:
من آن درياى آرامم که در من
فرياد همه توفان‌هاست.(«هواى تازه»، صفحه‌ى ١٤٠)

...

دوره‌ى سوم: آينه‌ى آيدا

در اين دوره، شاعر براى درون آفرين و براى برون نفرين آورده است. اکنون هنگام تجلى «دفع» است، زيرا جذب پديد نيامده، و همه‌ى آدم‌ها به اين موقعيت يارى کرده‌اند. اما اين دوره نيز به دو مرحله تقسيم مى‌شود:
الف- در مرحله‌ى نخست، شاعر از همه چيز مى‌برد و به عشق پناه مى‌برد. انزواى خود را در خانه‌ى عشق باز مى‌يابد. سرود ستايش انسان عاشق را مى‌سرايد. با شهر و بيرون از در ستيز در مى‌آيدـ از آن‌ها جدا مى‌افتد، و به اين نيز مباهات مى‌کندـ ستايش معشوق و ستايش در عشق اساس ذهن و زبان است. و دفع «ديگرى» در خشم و هيجان حسى و عاطفى متبلور مى‌شود.
ب- در مرحله‌ى دوم، مسائل خاص ذهنى شاعر با انديشه هاى عام انسانى در هم مى‌آميزد. درنگ و تامل در هستى، آهنگ عمق يابى ذهن را محسوس‌تر مى‌کند. ذهن به عرصه‌هاى عمومى ترى از پرسش هاى همواره‌ى آدمى مى‌گرايد. جهان و تقدير و مرگ و زمان و... شعر را به سر چشمه هاى انديشمندانه‌ترى هدايت مى‌کند. در عين حال زنجيره‌ى بازگشت همواره‌ى ذهن به سوى مسائل سياسى و مواجهه با فقدان عظمت، و شان اجتماعى انسان هم چنان طنين افکن است. در مجموع يک غم آواى اجتماعى و فلسفى ارائه مى‌شود که نشان مشخصى از پختگى‌هاى بيشتر ذهن است.

١- مرحله‌ى نخست: عشق / بيگانگى
رضايت از باز يافتن معشوق به جاى همه چيز و همه کس، جان مايه‌ى اصلى اين دوره است. عشق آينه‌اى مى‌شود تا شاعر در آن به همه‌ى دردها و عظمت‌هاى خويش بنگرد. و خود را به ابديت و عظمتى ديگرگون رساند. و در مقابل، دشنام و هزل و هجو و نفرين خود را بر سر هر آن چه به زعم او از چنين عظمت و ابديتى بى خبر است، يا با آن بر سر ستيز است، فرود مى‌آورد. در حالى است که «بيرون» براى او جز انزوا، ياس و نفى و دفع نتيجه‌اى به بار نمى‌آورد.
دور شدن اندوه بار است. اما ديگران اکنون جز نفرت چيزى در او برنمى‌انگيزدـ و عشق زبان شاعر را بر روى ديگران برا مى‌کند، تا از اندوه نخستين به موضوع تازه‌اى بگرايد:
به آنان بگو که با ما
نياز شنيدنش نيست
با آنان بگو که با تو، مرا
پرواى دوزخ ديدارشان نيست.(«باغ آينه»، صفحه‌ى ١١١)

عشق در خانه چنان به موضع مستحکم و خودپسنده‌اى تبديل مى‌شود که استغناى از جهان را نويد مى‌دهد:
ما ديگر به جانب شهر تاريک باز نمى‌گرديم
و من همه‌ى جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه مى‌کنم.(«باغ آينه»، صفحه‌ى ١١٣)

اما هستى هم چنان تحميلى بر آدمى مانده است. و او هم چنان در طلب آن آب پاکيزه که عطشانش مانده است و در واپسين دم:
ترديدى بر جاى بنمانده است
مگر قاطعيت وجود تو
کز سرانجام خويش به ترديدم مى‌افکند
که تو آن جرعه‌ى آبى
که غلامان
به کبوتران مى‌نوشانند
از آن پيشتر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند(«مرثيه ها»، صفحه‌ى ٥٦)

...

دوره‌ى چهارم: بازگشت انسان برگزيده

درست به هنگامى که در نيست، راه نيست، شب نيست، ماه نيست. نه روز و نه آفتاب، ما بيرون زمان ايستاده‌ايم، با دشنه‌ى تلخى در گرده هايمان... و در مردگان خويش نظر مى‌بنديم(«ابراهيم در آتش»، صفحات ٦-٥)، ناگهان در دل خاموشى چيزى مى‌گذرد. سپيده به صداى هم آواز دوازده گلوله سوراخ مى‌شود.(صفحه‌ى ٨) و شاعر را به حماسه‌اش برمى‌گرداند. چشم مى‌گشايد و باز مى‌يابد که در درون او چيزى هست که بى تابانه به شورى تازه مى‌گرايد. اگر چه مى‌داند که دوره هايى بر او گذشته است مرگ آميز، و تا آن حد تباه کننده که گفته است:
عفونتت از صبرى است
که پيشه کرده‌اى
به هاويه‌ى وهن.(٣)
هنوز توان تشخيص عظمت‌ها در او باقى است. خواه عظمت کردار، خواه عظمت آرمان عظمت‌هايى به همان گونه که خود مى‌پسندد، و از آن‌ها به وجد مى‌آيد. و اکنون يک باره مى‌بيند که آن چه به ديد مى‌آيد و، آن‌چه به ديده مى‌گذرد:
تنها
مى‌تواند
لبخندى باشد
در برابر «آتش!» («ابراهيم...»، صفحه‌ى ١٤)

آرزويى که در انزوا و تنهايى دوام آورده، اکنون دوباره امکان و مجال مى‌يابد تا نمود هيجانى خود را باز يابد. سرود ستايش عظمت‌هاى فرا آمده دوباره آغاز مى‌شود. شاعر دوباره روياى انسانيش را پيش رو مى‌بيند، و از سر شوق مى‌سرايد:
بر آسمان سرودى بزرگ مى‌گذرد
با دنباله‌ى طنينش، برادران!
من اين جا مانده‌ام از اصل خود به دور
که همين را بگويم.
و بدين رسالت
ديرى‌ست
تا مرگ را
فريفته‌ام
بر آسمان
سرودى بزرگ مى گذردـ(«ابراهيم...»، صفحه‌ى ٣٥)

فصل غياب و حضور

اما اين بار انديشه‌ى ستيز از عمق تاملى دردآميز برآمده است؛ زيرا مرحله‌ى پيشين، سنجشى سخت در ماهيت آدمى و سرنوشت او بوده است. اين بار شاعر خود آن ستيزنده‌ى درگير نيست. بلکه ستاينده‌ى ستيزه گران است. خود نمودى شده است از اين جا که ماييم و از آن جا که آنانند. هم «غياب» انسان را در ما، و هم «حضور» انسان را در آنان در مى‌يابد. مفصل دو گانگى دردناک زندان و رهايى است. چشم اندازش سرنوشت انسان است، حال آن که سوز خونين چشمانش از سرگذشت ما و اين جاست. با اين همه انديشه‌ها تنها در «حضور» آنان تفسير مى‌شود:
ساليان دراز نمى‌بايست
دريافتن را
که هر ويرانه نشانى از غياب انسانى است.
که حضور انسان آبادانى است.(٤)
و آبادانى در گرو سرودى است که آزادى مى‌خواند
آه اگر آزادى سرودى مى‌خواند
کوچک
هم چون گلوگاه پرنده‌اى
هيچ کجا ديوارى فرو ريخته بر جاى نمى‌ماند.(«دشنه...»، صفحه‌ى ٦٤)

...

نوستالژى

در اين ميان يک نمود ذهنى ويژه، در پايان اين دوره، وضع مستقلى مى‌يابدـ اگرچه خود از خاصيت همبستگى با انسان عظيم و قهرمان برکنار نيست.
در پايان اين دوره‌ى خلجانى در جان شاعر پديد مى‌آيد که پيش از آن در شعرهايش کمتر ديده مى‌شدـ اين بار غربت و هجرانى جانش را آماده مى‌کند، تا «به تلخى زيستن» دور از آسمان ديارش را بيازمايدـ تاکنون غربتى در همين وطن او را مى‌آزرد. غربتى که از دورى يا فقدان انسان مطلوبش نتيجه مى‌شد. اما اکنون دور از آسمانى که بر سر مردمش کشيده شده است، به اندوهى متفاوت و نوستالژيک دچار مى‌شود. اکنون مى‌انديشد که اين چگونه زيستنى است و اصلا آدمى چه هنگامى زيسته است، و باليدن و کاستنش چه و چگونه بوده است، وقتى:
آسمان خودم
چتر سرم نيست؟
همين گرايش ذهن همچنان نضج مى‌گيرد، و نيرومند مى‌شود، به گونه‌اى هم زمان با اوج گيرى جنبش جمعى در زير اين آسمان که او از آن دور است. او بسترى در خسته خانه‌ى غربت است و به تلخى حس مى‌کند که در آن هجران:
چون قرابه‌ى زهرى
خورشيد از خراش خونين گلو مى گذردـ(«ترانه ها...»، صفحه‌ى ١٤)

کند

هم چون دشنه‌اى زنگار بسته

فرصت

از بريدگى‌هاى خونبار عصب مى‌گذرد.(صفحه‌ى ١٥)

...

آوانگارديسم

اکنون يک بار ديگر مى‌توان به بحث آغازين باز گشت. و با طرحى مختصر از مقدورات و محدوديت‌هاى «آوانگارديسم»، اين نقد و بررسى را به پايان برد. بى آن که البته به تفصيل و تشريح دراز کشيده شود. مقدورات و محدوديت‌هايى که در اين جا مطرح مى‌شود، در حقيقت جمع بند بحث نخست، و چکيده‌ى گرايشى است که تاکنون در چهار دوره از شعر شاملو نيز کم و بيش نمودهايى از آن را آزموده‌ايم و باز شناخته‌ايم. و مى‌توان گفت الگوى نهايى نظرگاه او تا سال ١٣٥٧ است، که سال آغاز حماسه و خودانگيختگى جمعى در کشور ماست.
اما شايد نام گزارى اين گرايش مساله‌ى مهمى نباشد، زيرا من تا اين جا کوشيده‌ام آن را در فاصله‌ى يک «نخبه گرايى در راديکاليسم زيبايى شناختى» تا «رمانتيسم انقلابى حرکت چريکى» دنبال کنم. و به نظر مى‌رسد که آوانگارديسم، در تعبير پيشرو و پيشتاز دهه‌ى ٦٠ و ٧٠ که به ويژه در «نقد سلاح» رژى دبره با انتقادهاى آن آشناييم، با چنين گرايشى پر بيگانه نباشد. من آوانگارديسم را در معنايى به کار مى‌برم که داراى سه عامل اصلى است: نخبه گرايى، منزه طلبى، نهايى نگرى. اين سه، چنان که ديده‌ايم، تا حدودى عوامل ذهنى شاملو در سراسر چهار دوره‌ى شعرى او نيز هست. به ويژه که اين عوامل در هر دو مورد (يعنى هم در شعر شاملو و هم در جنبش‌هاى پيشرو) حاصل ذهنيتى است که با عشق به انسان و وفادارى به شان و عظمت او مشخص مى‌گردد. ضمنا تاکيد مى‌کنم که نظرگاه شاملو به تمامى و در تمام دوره ها با همه‌ى جنبه‌ها و اجزاى آوانگارديسم منطبق نيست، بلکه بيشتر با سمت کلى آن هماهنگ است. از اين رو بررسى نظرگاه او فرصتى است تا نظرى نيز بر آوانگارديسم بيفکنيم که شمه و گوشه‌اى از موقعيت انديشگى پيشروان سياسى را در سرزمين ما مجسم مى‌کندـ و در اساس و رنگ کلى خود نيز از گرايش شاملو بيگانه نيست. بى آن که همه‌ى مشخصات آن يا همه‌ى انتقادهاى وارد بر آن به انديشه هاى شاملو منسوب يا مربوط باشد...

مشخصات (مقدورات)
با توجه به نکته‌هاى ياد شده، اکنون به طرح مقدورات اين گرايش مى‌پردازم که در حقيقت مشخصات آن است:

١- جاذبه زيبايى شناختى
روياى انقلابى توفنده که مى‌خواهد سراسر جهان اجتماعى را از ريشه دگرگون کند، دامنه‌ى پهناورى از راديکاليسم است که در زيبايى پرستى ويژه‌اى متبلور مى‌شود. شوق ساختن جهانى نه فقط اندکى بهتر و کمى عقلانى‌تر از دنياى ما، بلکه برى از همه‌ى زشتى‌هاى آن، نه لحافى چهل تکه يا مرقعى کهنه، بلکه جامه‌اى سراپا نو، و جهانى جوان و به راستى زيبا، نخستين وجهه و مشخصه‌ى چنين گرايشى است که در حقيقت يک شوق آرمان گرايانه‌ى هنرى و زيبايى شناختى است.(٥) اين زيبايى پرستى به ويژه در انديشه‌ى يک هنرمند سياسى يا هنرمند مبارز در لحظه‌ى ستيز، کاملا قابل فهم است؛ زيرا ذهن او اين جنبه‌ى زيبايى شناختى را مضاعف نيز مى‌کند. و جنبه هاى جاذبه برانگيز بيشترى را در آن مى‌جويد. راز امتناع زيبايى پرستان از سازش، در همين راديکاليسم آرمانى آن‌ها نهفته است، هم چنان که پايدارى در اين راديکاليسم به آن زيبايى پرستى وابسته است.

٢- گرايش اخلاقى
از سويى اين زيبايى شناسى يک نمود فلسفى و اخلاقى ويژه است که بر پاکيزه گرايى و منزه طلبى استوار است. آن زيبايى پرستى و اين گرايش اخلاقى سبب مى‌شود، و نيز مى‌خواهد که، همه چيز را بپالايد، بزدايد، ناصافى‌ها و ناخالصى‌ها را بيرون براند، نفى کند، تا پاکيزه و ناب باقى بماند. حرکتى زاهدانه و ناب گرا از دل اين منزه طلبى بر مى‌آيد که حاضر نيست هيچ خدشه‌اى را برتابد. نفى هر جنبه‌ى مبتذل، تا حدى که بسيارى از واقعيت‌هاى معمول و عادى زندگى مى‌تواند پس زده شود، و دور ريخته شود. عقيده به اين که جامعه و انسان مانند يک کار هنرى بايد زيبا باشد، خود به خود به نفى بسيارى از چيزهايى مى‌انجامد که اگر چه زشت مطلق نيست، زيبا يا شايد زيباى مطلق نيز نيست. ستايش و نکوهش مطلق نيک و بد، لازمه‌ى اين گرايش، و برآمده از همين زيبايى پرستى نيز هست. ضمن اين که ستايش و نکوهش، حاصل داورى اخلاقى آن هم هست که جزيى تفکيک ناپذيراز يک هويت فلسفى است.

٣- شهود و ايمان
ذات اين راديکاليسم، که به ويژه با جنبه‌ى زيبايى شناختى‌اش نيز تقويت مى‌شود، اساسا بر احساس و شهود و ايمان متکى است. سرمست شدن از روياى عالمى زيبا، ناکجا آبادى که همه چيز در آن بسامان و عدل و زيبا باشد، خود به خود از نوع شيفتگى و شوق و رمانتيسم مايه مى‌گيرد که بيشتر با هيجان‌هاى انسان هماهنگ است تا با تمام ذهن او. يکى از مختصات اين رمانتيسم، خودانگيختگى حرکت قهرمانانه است. چنان که کوشش‌هاى چريکى در بسيارى از کشورها با چنين خصلتى مشخص و معين مى‌شده است. اين خودانگيخته بودن ويژگى ممتازى در خطرپذيرى و عمل قهرمانى است.

٤- رمانتيسم اراده
عظمت طلبى و قدرت اراده‌ى يک انقلابى، اساسا فوق همه چيز قرار مى‌گيرد؛ زيرا او در عمق روح خود آزادى و اختيارى را احساس مى‌کند که او را به ظهور و بسط و اعتلا فرا مى‌خواند. مى‌خواهد همه‌ى بازدارنده‌ها و سدهاى راه اين گسترش و اعتلا را از ميان بردارد. اين خواست و آزادى درون، قانون اصلى براى هر دگرگونى و هر ايجاد است. و جاى هر قانونمندى ديگر را نيز مى‌گيرد. حتا قانونمندى‌هاى ديگر را نيز ريشخند مى‌کند. و آن‌ها را مستمسکى براى بى عملان مى‌انگارد. قانون آفرينى و اراده گرايى در عمل اجتماعى، اساس هر حرکتى مى‌شود؛ زيرا قدرت اراده از اعتقاد راسخ به عظمت و برگزيدگى انسان برمى‌آيد. انسان هنگامى که به نمايش «انکار» مى‌پردازد، هم عظيم است، و هم قادر است که از عظمت خود دفاع کند. اين عظمت و قدرت اراده مى‌تواند به تنهايى جاى همه چيز بنشيند، و فقدان همه‌ى عوامل و ضرورت‌ها را جبران کند. حاصل اين اراده گرايى که شور رمانتيکش انتزاعى بودنش را مى‌پوشاند، حرکت در يک جهت مستقيم و يک جانبه است. حرکتى که موکول به واقعيت‌ها و اوضاع و احوال نيست، بلکه از خواست درون مايه مى‌گيرد و با آن هدايت مى‌شود.

٥- شو خطر کن
هنگامى که عنصر قهرمانى پر شور انقلابى و قدرت اراده مبتنى است، و يا تهييج شوق و ذوق زيبايى شناختى تقويت مى شود، هم تصميم گيرى پرمخاطره و هم اقدام تهورآميز را مى‌طلبد. «شو خطر کن» شعار دل و الگوى نظر مى‌شود، و هر ارزشى بر مبناى آن سنجيده مى‌شود؛ زيرا لحظه‌ى ستيز در اوضاع و احوالى گزيده مى‌شود که شرکت کنندگان در مبارزه، اقليتى جان بر کفند که آمده‌اند ارزش انسانى را در سخت‌ترين موقعيت‌ها پاس دارند. بوسه بر کاکل خورشيد زنند که جانشان را مى‌طلبد. قهرمان مبارزه‌ى چريکى غالبا سخن از ناهمگونى، شکاف‌ها، و ناسازگارى‌ها مى‌گويد. براى او همه چيز در قانون «همه يا هيچ»، «آرى يا نه»، «مرگ يا پيروزى» و... خلاصه مى‌شود. انعطاف ناپذيرى و سرسختى، که نشان استقامت و آشتى ناپذيرى است، لازمه‌ى چنين اراده و تصميم و گزينشى است.

٦- عمل گرايى
زندگى در «عمل» خلاصه مى‌شود. بيرون از «عمل» زندگى شايسته اى وجود ندارد. در وجود قهرمانان و نخبگان، آن چه زمانى رويا به حساب مى‌آمده است، بدل به واقعيت مى‌شود. وقتى جامعه يک سره نمودى از انفعال و بى‌عملى است، دست به کارى زدن يک روياى دور اما جذاب است. در چنين موقعيتى که هر چه هست فقط حرف است، هر چه هست فقط نظر و تئورى به عمل در نيامده يا به عمل در نيامدنى است، قهرمان به دوره‌ى تئورى پشت مى‌کند که گاه از هماهنگى با تئورى باز مى‌ماند.
اما هيچ حرکتى نمى‌تواند از پيوند تئورى و عمل دور ماند. شايد به همين علت، در اين‌جا پيوند ويژه‌اى ميان اين دو به گونه‌اى ويژه برقرار مى‌شود: روشنفکران در وضعيتى قرار مى‌گيرند که مى‌توانند خود را به صورت چريک به بينند، و چريک‌ها مى‌توانند خود را به صورت روشنفکر بيابند. اين پيوند خاص تئورى و عمل، يا روشنفکر و چريک، خود از جاذبه‌هاى ويژه‌ى چنين گرايش و حرکتى است. در حقيقت رابطه‌ى دو سويه‌ى روشنفکر - چريک، شريان حيات چنين گرايشى به حساب مى‌آيد.
به هر حال، اصل عصيان يک اصل عمل گرايانه و مواجهه‌ى جذاب است. جاذبه‌اى که تحسين برانگيز است، که اگر نمى‌توان در آن شرکت جست، مى‌توان به ستايشش پرداخت. همين که پوسته‌ى ديکتاتورى ترک بردارد، همين که معلوم شود مى‌شود کارى کرد، خود يک انگيزه‌ى قوى است. ضرورت جرقه‌اى در انبار باروت به تصور مى‌آيد، و هدف اين مى‌شود که به هر حال و به هر صورت اين چاشنى بايد آتش گيرد.

٧- سرعت انتقال تئورى به عمل
آموزش سريع و مستقيم، از کتاب به اسلحه، به پيروى از تصور تسريع روند انقلاب، خواه ناخواه نتيجه‌ى گرايشى است که تضادها را به سرعت به ستيز تبديل مى‌کند. يا تضادها را به سرعت با ستيز يکى مى‌گيرد. يا به سرعت از تضاد به ستيز رانده و ناگزير مى‌شود. وقتى انتقال از موقعيت روشنفکر (به منزله‌ى محمل تئورى) به چريک (در مقام محمل عمل) را هم موقعيت ديکتاتورى و اختناق تسريع مى‌کند، و هم روياى عمل و آرزوى حرکت، پس مى‌توان همواره به اصل «تبديل سريع تئورى به عمل» وفادار ماند. به ويژه که هدف آموزشى سريع در اين گرايش، بيدار کردن قوه‌ى انتقاد از خويشتن، که خواه ناخواه طولانى و بطئى است، نيست. بلکه هدف آن تلقين و تبليغ است که به ناگزير به شکل بخشيدن سريع ذهن و جان مخاطبان خود مى‌انديشد. و انتقال فضيلت را از موضع آگاهى مطلق و مالکيت حقيقت دنبال مى‌کند.

٨- مساله‌ى عمده
عمده و غير عمده کردن مسائل جامعه، به ويژه تشخيص تضاد عمده و تضاد اصلى و... به منظور طرح تئورى مبارزه و انقلاب، هنر انقلابيون است. آنان ناگزيرند مسائلى را باز شناسند که يا بيان کننده‌ى ماهيت پديده است، يا در مرحله‌ى خاصى از گسترش جامعه به وجود مى‌آيد، و بر ويژگى‌هاى ديگر جامعه يا تضادهاى ديگر، بيشترين تاثير را مى‌گذارد. و با حل آن، جامعه دچار تغيير ماهوى مى‌شود.
اما عمده و غير عمده کردن گاه وضعى متفاوت نيز مى‌يابد، و در حقيقت به نوعى سمت خلاصه کردن هستى پيچيده‌ى اجتماعى را به خود مى‌گيردـ طرح و تصوير و پرداخت مهم‌ترين مساله‌ى جامعه يا انقلاب، به تشخيص و تعيين مهم‌ترين مساله‌ى حيات تعميم مى يابدـ مسائل زندگى تابع عمده و غير عمده مى‌شود. و در مجموع آن چه ذهن را به خود مشغول مى‌کند، مساله‌ى اصلى است. يا ذهن هر چيزى را صرفا از بابت هماهنگى يا ناهماهنگيش با مساله‌ى اصلى مى‌نگرد تا آن را در اين صف يا صف مقابلش قرار دهد.

٩- صف بندى نهايى
نهايى نگرى در لحظه‌ى ستيز ضرورت عمده و غير عمده کردن مسائلى که پيش روست، و گزينش آن که و آن چه بر همه ترجيح دارد، مبناى تفکيک و صف بندى اجتماعى - سياسى مى‌شود. صف مبارزان از صف ديگران جدا مى‌شود. دوست از دشمن مشخص و قطعى مى‌گردد. حق و باطل و خوب و بد همواره در صورت نهايى خود روى مى‌نمايد. «هر کس با من است» در برابر «هر کس بر من است» قرار مى‌گيرد. و همه چيز تابع اين جهت‌گيرى مى‌شود. هر پديده يا هر فرد و هر عمل، از بابتى به سمتى مى‌گرايد، يا به سمتى منسوب مى‌شود.

١٠- آينده به جاى اکنون
آوانگارد اساسا تاکتيک کنونى خود را از درون تحليل وضعيت بالقوه‌ى استراتژيک، استخراج مى‌کند. در نتيجه زمان حال به وسيله‌ى زمان آينده تعيين مى‌شود. مدينه‌ى فاضله همان طرح ناکجا آبادى است که در اکنون حضور مادى ندارد، بلکه تنها در ذهنيت و آرمان قهرمان متصور است. از اين رو هر چه در اکنون است، جز آن چه در ذهن قهرمان پيشرو مى‌گذرد، با آن ناسازگار يا در ستيز است. پس تحقق مدينه‌ى فاضله در زمانى خواهد بود که فرا خواهد رسيد. و اين زمان به اعتبارى زمان استراتژيک است. و براى تسريع فرا رسيدنش مى‌توان «اکنون» را با تصميم قاطع انقلابى ناديده انگاشت، يا که فدا کرد. يعنى مرگ با آغوش باز پذيرفتنى است؛ زيرا هر مرگى از اين گونه، گامى موثر براى رسيدن به آن زندگى آرمانى است. زندگى شايسته‌اى که اگر امروز پديدار نيست، براى آيندگان که از راه وجدان و اراده و ايمان به قهرمان اکنون وابسته يا پيوسته‌اند، پديد خواهد آمد.

محدوديت‌ها
شايد اين محدوديت‌ها بايد در دل مقدورات ياد مى‌شد؛ زيرا اين‌ها همه برآمد هر يک از آن ضرورت‌ها و ارزش‌هاست که مجموعا آوانگارديسم را پديد مى‌آورد. با اين همه از بابت طرح روشن‌تر جاذبه‌ها و دافعه‌ها در اين جا جداگانه تنظيم شد.
به هر حال، ستايش آوانگارديسم و توجه به ارزش‌هاى آن، در مرحله‌ى ضرور خود تنها يک روى سکه است. روى ديگر سکه، نقد و تحليل آن است که متاسفانه چنان که بايد در دوره‌ى مناسب و زمان به کارگيرى ارزش‌هايش، در اين سرزمين، صورت نپذيرفته است. شيفتگى شورانگيز به «عمل قهرمانانه» چندان جاذبه گستر بوده است که ديگر کسى جز مخالفان و دشمنان آن، به ضعف‌ها و محدوديت‌هاى آن نينديشيده است. حال آن که پيشروان و ستايش گران آن، بيش از هر کس ديگرى شايستگى پرداخت به مشکلات و محدوديت‌هاى آن را داشته‌اند. آنان سزاوارترين کسان به نقد ارزش‌ها و اعمال خويش بوده‌اند. اما انگار هيچ گاه مجال يا نياز آن را نيافته‌اند که پيش از آن که دشمن به سبک سنگين کردن کارشان پردازد، خود به سبک سنگين کردن آن بگرايند. آن چه نيز گه گاه در اين راستا تحقق يافته، در پرتو جاذبه‌هاى قهرمانى و ضرورت‌هاى مبارزه، و موقعيت ويژه‌اى که ديکتاتورى پديد مى‌آورده، کمرنگ مانده است.
شايد بر مجموعه‌ى دلايل و عللى که «رژى دبره» را برانگيخت که به نوشتن «نقد سلاح» و انتقاد از کتاب «انقلاب در انقلاب» خود بپردازد، دليل تفاوت ذهنى و فرهنگى ما و جامعه‌ى ما را نيز بايد افزود. ذهنيت آنان چنان ديالکتيکى را مى‌طلبيد، حتا اگر عليه خودشان مى‌بود. حال آن که مصلحت انديشى‌ها و قطع و يقين‌هاى خدشه ناپذير ما، همواره تعيين کننده بوده است، حتا اگر عليه خودمان مى‌بوده است!
بارى با توجه به مقدورات و مشخصاتى که پيشتر بيان شد، اکنون به طرح چند نکته مى‌پردازم که خود برآمد همان ضرورت‌ها و ارزش‌هاست. و اگر مقدورات حاصل ضرورت ارزش‌ها بود، اين محدوديت‌ها نشان جنبه «منفى زا»ى آن‌هاست...
اکنون که در پايان اين انتقادها و بحث‌ها، به روحيه‌ى حاکم بر اين فصل مى‌انديشم، درمى‌يابم که بحث خود را نمى‌توانم به پايان برم بى آن که دوباره اعتقاد راسخ خويش را به دستاوردهاى خيره کننده‌ى شاعر بزرگ معاصر در باب زيبايى شناسى آرمان انسانى بيان دارم.
عقيده‌ى من به اين که او چهره‌ى متشخصى از انسان را در شعر معاصر، در طول چهل سال اخير که مبارزه‌ى سياسى اساسا در ستيز، متبلور بوده، نشان داده است، هم چنان به قوت خود باقى است. و به نظر من در اين فرهنگ و اين موقعيت تاريخى که مفهوم مبارزه‌ى سياسى مستلزم مفهوم ستيز است، چنين دستاوردى قابل اعتنا و حتا شورانگيز است. اين تجربه و نتيجه‌اى نيست که خاص يک تن باشد. واقعيت اجتماعى - سياسى معاصر نشان مى‌دهد که وفادارى به فضيلت و عظمت آدمى، غالبا و اساسا به موضع «نفى و انکار» نخبه گرايانه و منزه طلب و نهايى نگر گراييده است. نزديک به تمام کسانى که به انسان و آرمان‌هايش انديشيده‌اند، چندان شان و حضور او را دست خوش واقعيات غير انسانى يافته‌اند که راهى جز «نفى و انکار» پيش رو نديده‌اند. و ستايش انگيز بودنشان نيز در همين اس
 

Mahmoud58

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2005
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
7
حال محمد معلم ، شاعر که بيش از يک سال است از عارضه سرطان رنج مي برد ، رو به وخامت گذاشت .

همسر اين شاعر پيشکسوت درگفتگو با مهر، با بيان اين مطلب ، گفت : در طول يک سال گذشته اين شاعر در چندين بيمارستان از جمله بيمارستان مدائن بستري بوده است و اخيرا "دکتر يزدان بد " از بهبود مجدد وي قطع اميد کرده و او را به منزل آورده ايم .

وي در ادامه گفت : گاه ، چهار يا پنج ساعت کامل در بيهوشي هستند و براي دقايقي به هوش مي آيند ، بنا به گفته وي ، معلم به عارضه سرطان کلوني (روده بزرگ ) ابتلا يافته است .

يکي از اشعار وي را با هم بازخواني مي کنيم :

کس نداند که در اين دشت به ما چون بگذشت
واي بر آنکه از اين دشت پر از خون بگذشت
گله عقل در اين معرکه بر خاک انداز
اين کويري است کز آن ناقه مجنون بگذشت
حاتم از مکنت خود هيچ نبخشيد به کس
در حقيقت ز سر دولت قارون بگذشت
دوش در ميکده افسانه جم مي گفتند
جام شيون زد و با ديده پر خون بگذشت
بنده همت آن خسرو مردم دارم
که کله گوشه اش از گوشه گردون بگذشت

گفتني است شباهت نام وي با شاعر برجسته معاصر علي معلم دامغاني در ساعات اوليه اعلام خبر ، موجبات نگراني تعدادي از اهالي ادب و رسانه را پديد آورد ، گروه فرهنگ و ادب خبرگزاري مهر از درگاه ايزد يکتا براي هردوشاعر آرزوي سلامتي دارد .

*************************

ما هم برای این شاعر عزیز سلامتی و شفا آرزو میکنیم ...
 

lj_banamak

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
460
لایک‌ها
2
من تازه فروم ادبیات رو پیدا کردم و یه تحقیق ادبیات در مورد شرح داستان لیلی و مجنون به نثر می خواهم (بین 10 تا 15 صفحه) . فرصت زیادی هم ندارم و از استادان ادبیات و مقالات در این زمینه (behrooz &zirnevis) می خوام که هر چه زودتر این رو آماده کنند چون خیلی بهش احتیاج دارم اگه می تونن مقال رو همین جا درج کنند یا سایت و منبع را ذکر کنند. ممنون
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
مدير يك رسانه خبري آمريكا نسخه اصلي شعري را كه به‌مناسبت عيد ميلاد مسيح سروده شده بود، به قيمت 280 هزار دلار خريداري كرد.


به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) از يونايتدپرس، شاعر شعر 540 كلمه‌يي " ديداري از سنت نيكلاس " كه پيش‌تر در Heritage Auction Galleries چوب مزايده خورده بود، كلمنت كلارك مور است كه‌ آن‌را در 1880 سروده.


كلمنت كلارك مور با امضاي اين شعر آن‌را به دوستي 38ساله تقديم كرده است.


به گفته گرگ روهان - مدير Heritage Auction Galleries - خريدار جديد اين شعر، آن‌را صرفا براي خواندن در حضور مهمانان عالي‌قدر خود در شب كريسمس خريداري كرد.


وي افزود: مهمانان در ابتدا فكر كردند با شعري معمولي طرف هستند، ولي پس از خوانده شدن آن، دهان همه از تعجب باز ماند.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
احمدرضا احمدي ـ شاعر معاصرـ به علت سكته‌ي خفيف مغزي در بيمارستان بستري شد.
اين شاعر كه از روز شنبه‌ در بيمارستان بستري است در گفت‌وگويي كوتاه به خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا) توضيح داد: هنگام صحبت با تلفن دچار سكته‌ي خفيف مغزي شدم. مراحل درماني و برخي عكس‌برداري‌ها انجام شده است و به خاطر دارويي كه براي اين منظور استفاده مي‌شود، حتما تا شنبه در بيمارستان بستري هستم.
او علت سكته‌اش را عدم حركت به مدت بيش از دو ماه و قطع شدن مصرف يكي از داروهايش به دليل جراحي‌ اخير چشمش عنوان كرد.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
فردي كه به‌گفته‌ي پليس استانبول، قاتل روزنامه‌نگار ترك را به ارتكاب اين جنايت تحريك كرد، هنگام انتقال به دادگاه، فريادهاي تهديدآميزي عليه "اورهان پاموك"، برنده‌ي‌ جايزه‌ي نوبل ادبيات، سر داد.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، "ياسين حيال" كه دستانش از پشت بسته شده بود، هنگام انتقال به دادگاه، رو به خبرنگاران فرياد ‌زد: ‌«اورهان پاموك، زرنگ باش، زرنگ باش!»، كه در اين لحظه، پليس سر او را به طرف پايين گرفت تا فريادهاي او قطع شود.
پاموك مانند «هرانت دينك»،‌ كه هفته‌ي‌ گذشته در مقابل خانه‌اش با ضربات گلوله از پاي درآمد، درباره‌ي كشتار ارمني‌ها در تركيه صحبت كرده و دقيقا مانند او به "توهين به ترك" متهم شده است.
گاردين نوشت: مقامات پليس تركيه اعلام كرده‌اند، "حيال" اعتراف كرده است كه قاتل روزنامه‌نگار ترك را به انجام اين كار تحريك كرده و حتا تفنگ در اختيار او گذاشته است.
"دينك" بارها به‌علت اظهارات‌اش درباره‌ي كشتار ارمني‌ها در تركيه به دادگاه فراخوانده شده بود. پاموك، برنده‌ي سال گذشته‌ي نوبل ادبيات، نيز به‌دليل اظهارات مشابه به دادگاه فرا خوانده شد، اما به‌دليل فشار اتحاديه‌ي اروپا، پرونده‌ي وي بسته شد.
اكنون به‌نظر مي‌رسد با توجه به موضع فكري مشترك اين دو منتقد، فريادهاي متهم به قتل دينك، هشدار تهديدآميزي براي پاموك باشد.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
شبكه تلويزيوني BBC به زودي نمايش سريال جديدي را آغاز خواهد كرد كه بر اساس داستان‌هاي «هري پاتر» خواهد بود.

به گزارش سرويس تلويزيون خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، داستان اين سريال تلويزيوني مربوط به چند كودك است كه سعي دارند به سبك مدرسه پانسيون هري پاتر، رموز جادوگري بياموزند.

پخش اين برنامه به نام «شاگرد جادوگر» اواخر سال جاري آغاز خواهد شد و نشان مي‌دهد كه چگونه چند كودك به سبك داستان‌هاي هري پاتر، حيله‌ها و جادوهاي لاتين مي‌آموزند.

به گزارش بي.بي.سي، در هر هفته از اين سريال، اين بچه‌هاي نوآموز، آن چه را آموخته‌اند، براي استادان جادوگري خود اجرا مي‌كنند تا آن‌ها قضاوت كنند يادگيري كدام يك از آن‌ها بهتر بوده و بايد آنجا را ترك كند. از آن جايي كه رموز جادوگري در اين برنامه تلويزيوني قدم به قدم آموزش داده مي‌شوند، كودكان با تماشاي آن امكان يادگيري آن را خواهند داشت.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
همانطور که دوستمان گفتن «سيدني شلدون»، نويسنده مشهور آمريكايي روز گذشته بر اثر ابتلا به بيماري ذات الريه در سن 89 سالگي، در كاليفرنيا درگذشت.


به گزارش خبرگزاري فارس به نقل از خبرگزاري آسوشيتدپرس: «سيدني شلدون» كه آثار او در سه حوزه‌ سينما، تلويزيون و همچنين تئاتر جوايز بيشماري را از خود كرده است از سن 50 سالگي تمام توجه خود را به نوشتن رمان‌هايي با موضوع زنان قدرتمندي كه همواره در دنياي نه چندان زيباي امروز، همواره بر مشكلات پيروزند، معطوف كرد كه اين رمان‌ها نيز همواره جزو پرفروشترين رمان‌هاي سال بودند.
«شلدون»، بعدازظهر روز گذشته بر اثر عوارض ناشي از بيماري ذات‌الريه در كلينيكي در كاليفرنيا درگذشت.
از جمله آثار مشهور اين نويسنده آمريكايي مي‌توانب به «آنسوي مهتاب»، «خشم فرشتگان»، «ارباب بازي» و «آگر فردا بيايد» اشاره كرد.
«سيدني شلدون» 17 فوريه سال 1917 در ايالات متحده آمريكا متولد شد، او نويسندگي را از نوجواني، زمانيكه در شيكاگو زندگي مي‌‌كرد، آغاز كرد و اولين اثر خود را در قالب شعر توانست به قيمت 10 دلار بفروشد.
وي در عنفوان جواني در سن 17 سالگي با تلاش فروان وارد هاليوود شد و كار خود را با هفته‌اي 22 دلار در استوديوي يونيورسال آغاز نمود و همانزمان فيلمنامه «جنوب پاناما» را به قيمت 250 دلار به اين استوديوي فروخت.
وي در سال 1947 براي فيلم «The Bachelor and the Bobbysoxer» با بازي «كري گرانت» و «ميرنا لوي»، برنده جايزه اسكار بهترين نمايشنامه غيراقتباسي شد.
 

azadeh-marquez

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 آپریل 2006
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
0
تاریخ رسمی انتشار کتاب هفتم از سری مجموعه داستانهای هری پاتر به طور رسمی
توسط نویسنده و ناشر اصلی کتابهای هری پاتر مشخص شد.
جی کی رولینگ تاریخ رسمی انتشار کتاب هری پاتر و قدیسهای مرگبار را در تابستان امسال اعلام کرد .
بر اساس تاریخ اعلام شده , زمان رسمی انتشار در روز 21 جولای 2007 خواهد بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
عده‌ای از شاعران جوان گرد هم آمده و بیانیه‌ای اعتراضی برای برگزاری جشنواره شعر فجر تهیه و تنظیم كرده‌اند و شاعرانی كه با متن این بیانیه همراه هستند ، اسمشان به عنوان امضاء كنندگان ،‌ در زیر آن آورده‌ شده است .

متن بیانیه به شرح زیر است :


ما شاعران آزاد

این همان چیزی بود که انتظارش را داشتیم. این همه نشست ادبی و شب شعر که در این فرهنگسرا و آن خانه ی فرهنگ برگزار می شد، آن همه سور و ساتی که تحت عنوان خانه ی شاعران ایران به راه می افتاد، این همه داد و قالی که به گوش می رسید و آن همه سکه ی بهار آزادی که به نام شعر ضرب می شد، نمی توانست نتیجه ای جز این داشته باشد.

جشنواره ی شعر فجر نمایشی ست که طی آن فرایند دولتی کردن شعر، تکمیل می شود و شاعر را به عنوان کارپرداز دولت به رسمیت می شناسد.

برگزار کنندگان این جشنواره وانمود می کنند که تمام سلیقه های ادبی را در نظر گرفته اند و این ژست دموکراتیک به خودی خود نشان از اراده ای معطوف به مالکیت دارد. آنها به تولید شعرهای جشنواره ای دامن می زنند؛ شعر را در قالب سرگرمی در می آورند و شاعر را در قامت یک شو من می بینند. هیاهویی به پا می کنند که هیچ رسانه ای تاب مقاومت در برابرش را نداشته باشد.

ما امضا کنندگان این بیانیه وارد این بازی نمی شویم اما در عین حال از کنار آن نمی گذریم و علیه آن موضع می گیریم.

این بار نه فقط برای شعر که علاوه بر آن برای اعاده ی حیثیت شاعرانی که می خواهند آزاد بمانند


منبع : نشريه ادبي عروض
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
نخستين نسخه چاپي رمان «خوشه‌هاي خشم» نوشته‌ي جان اشتاين‌بك متعلق به سال ‌١٩٣٩ ميلادي در جريان يك حراجي در لس‌آنجلس آمريكا به‌قيمت بي‌سابقه‌ي ‌٨/٤٧ هزار دلار فروخته شد.
فروش رمان «خوشه‌هاي خشم» به ‌قيمت بالاي ‌٤٧ هزار دلار، دوبرابر بيش‌تر از پيش‌بيني‌ها بود؛ تا ركورد فروش آثار اين نويسنده برنده جايزه نوبل به كتاب «خوشه‌هاي خشم» برسد. به گفته‌ي بسياري، فروش نسخه كتاب «خوشه‌هاي خشم» با اين قيمت بسيار بالا، نشان‌دهنده‌ي محبوبيت فوق‌العاده اشتاين‌بك در ميان مردم است.

در اين حراجي مجموعه‌اي از نخستين نسخه‌هاي چاپي آثار اشتاين‌بك كه صاحب اصلي آن‌ها خواهرش ـ ‌اليزابت اشتاين‌بك ـ بوده است، به مبلغ كلي ‌٢٠٠ هزار دلار به‌فروش رسيدند. همچنين ديگر آثار او از جمله «موش‌ها و مردها» به‌قيمت ‌٧٧٦٨ دلار، «بهشت شرقي» به‌قيمت ‌٨٣٦٥ دلار و «در جنگ ترديد» به‌قيمت ‌٣/١١ هزار دلار فروخته شدند.


به گزارش روزنامه‌ي گاردين، يك نسخه از نخستين رمان نوشته‌شده توسط اشتاين‌بك به‌ نام «فنجان طلايي» به‌قيمت ‌٥/٢١ هزار دلار به‌فروش رفت.


خانواده‌ي اشتاين‌بك اعلام كردند، درآمد حاصل از فروش كتاب‌هاي اين نويسنده را براي تامين هزينه‌هاي بازسازي آپارتماني خرج خواهند كرد كه اشتاين‌بك بسياري از آثارش را در آن مي‌نوشته است.


با اين وجود، اين نويسنده برنده جايزه نوبل تحت‌الشعاع ديگر نويسندگان بزرگ معاصر خود قرار دارد. براي مثال، در اين حراجي، نسخه‌اي از كتاب «خورشيد هم طلوع مي‌كند» نوشته ارنست همينگوي به‌قيمت ‌٧٧ هزار دلار به‌فروش رسيد.


اكنون ركورد فروش يك كتاب در جهان به «codex leicester» متعلق است؛ اين كتاب مجموعه نوشته‌هاي علمي لئوناردو داوينچي است كه در سال ‌١٩٩٤ ميلادي به‌قيمت ‌٨/٣٠ ميليون دلار توسط بيل گيتس خريده شد.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
تازه‌ترين مجموعه‌ي شعر هوشنگ ابتهاج (ه. ا . سايه) منتشر شد.


به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين مجموعه با نام «تاسيان» كه از مدت‌ها پيش وعده‌ي انتشارش داده شده بود، به‌تازگي ازسوي نشر كارنامه منتشر شده است.

همچنين مجموعه‌ي «آينه در آينه»‌ي هوشنگ ابتهاج براي چهاردهمين‌بار ازسوي نشر چشمه منتشر خواهد شد.

«آينه در آينه»، گزيده‌اي از شعرهاي اين شاعر پيشكسوت، به انتخاب محمدرضا شفيعي كدكني است.

«مثنوي بانگ ني»، «سعدي به سعي سايه» و «گفت‌وگو در سعي سايه» از ديگر آثار ابتهاج هستند، كه به‌تدريج و با تكميل نهايي توسط نشر كارنامه به‌چاپ خواهند رسيد.

همچنين «نخستين نغمه‌ها»، «سهراب»، «زمين»، «چند برگ از يلدا»، «يادگار خون سرو» و «سياه مشق» ازجمله آثار منتشرشده‌ي سايه هستند كه ششم اسفندماه سال 1306 در شهرستان رشت به‌دنيا آمد
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
نسخه كوتاه‌شده كتاب "جنگ و صلح" - از شاهكارهاي ادبيات جهان و اثر ماندگار لئو تولستوي - به‌زودي منتشر مي‌شود. نسخه‌ اصلي كتاب "جنگ و صلح"، كه نگاهي كامل به جامعه روسيه‌ي قرن نوزدهم دارد، هزارو500 صفحه است؛ اما به‌زودي نسخه‌ي كوتاه‌شده اين كتاب كه 600 صفحه كم‌تر از نسخه اصلي است، منتشر خواهد شد.

در اين نسخه جديد، مباحث فلسفي تولستوي حذف شده و پاياني شاد براي آن درنظر گرفته شده است. البته انتشار نسخه كوتاه‌شده "جنگ و صلح" براي همه خوشحال‌كننده نخواهد بود. آكادمي‌هاي بسياري ابراز نگراني كرده‌اند كه مردم نسخه بدون پايان "جنگ و صلح" را بيش‌تر بپسندند.


به‌گزارش روزنامه اينديپندنت، نسخه‌ي كوتاه‌شده كتاب "جنگ و صلح" ماه آوريل با ترجمه‌ انگليسي و حدود 900 صفحه از سوي موسسه انتشاراتي FOURTH ESTATE منتشر خواهد شد، كه به‌نظر مي‌رسد با توجه به كم شدن تعداد صفحات اين كتاب، استقبال زيادي از آن شود.


بر اساس اعلام موسسه انتشاراتي اين كتاب، اصول كلي كتاب در نسخه‌ي كوتاه‌شده حفظ خواهد شد و تنها مباحث فلسفي حذف مي‌شوند.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
فيليپ روث براي سومين‌بار جايزه ادبي "پن فاكنر" را به‌خود اختصاص داد.


به‌گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)،‌ فيليپ روث كه پيش از اين در سال‌هاي 1994 و 2001 موفق به دريافت جايزه ادبي پن فاكنر شده بود، روز گذشته براي كتاب "همه‌كس"، كه به ماهيت بيماري و مرگ در زندگي انسان پرداخته است، توانست اين جايزه معتبر را براي سومين‌بار از آن خود كند.


رييس هيأت داوران جايزه ادبي پن فاكنر بعد از انتخاب روث به‌عنوان برنده امسال اين جايزه، گفت: «اين كتاب واقعا مرا مجذوب كرد. سادگي، خشونت و نگاه ناخوشايند آن به زندگي واقعا بي‌نظير است.»


به‌گزارش آسوشيتدپرس، از ديگر نامزدهاي جايزه ادبي پن فاكنر به "چارلز دي آمبروسيو" براي رمان «موزه ماهي مرده»، "دبوراه آيس‌برگ" براي رمان «بامداد ابرقهرمانان»، "آمي همپل" براي «مجموعه داستان‌هاي آمي همپل» و "ادوارد پي جونز" براي رمان «همه بچه‌هاي عمه هاگر» مي‌توان اشاره كرد.


جايزه ادبي پن فاكنر به‌همراه جايزه نقدي 15هزار دلاري است، كه در سال 1980 پايه‌گذاري شده است.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
كنگره‌ي بزرگداشت يك‌صدمين سال تولد پروين اعتصامي عصر روز گذشته در مجتمع فرهنگي - هنري تبريز گشايش يافت.

به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در ابتداي اين مراسم در برنامه شعرخواني، تعدادي از شاعران داخلي و خارجي به ارايه شعرهاي خود در وصف پروين اعتصامي پرداختند.

در ادامه، احمد احمدي‌منش - مدير كل فرهنگ و ارشاد اسلامي آذربايجان شرقي - در سخناني پروين را هنرمندي محجوب، كم‌حرف و متدين دانست و بر پرداختن جدي و همه‌جانبه به آثار ارزشمند او تاكيد كرد.

وي با بيان اين‌كه در اين سرزمين، برابر شرق و غرب و فرهنگ مبتذل و تهاجمي آنان سنگرداري مي‌كنيم، افزود: فرهنگ مبتذل غرب و شرق از اين سرزمين به جاي‌جاي ايران سرازير مي‌شود؛ به همين خاطر پروردگار متعال، عرق ديني و ملي را به وديعه گذاشته، تا از فرهنگ اسلام ناب محمدي (ص) محافظت كنيم.

احمدي‌منش در ادامه به وجود برخي اشكالات فني در برگزاري كنگره بزرگداشت يك‌صدمين سال تولد پروين اعتصامي در تبريز اشاره كرد و گفت: اميدواريم در آينده شاهد برگزاري كنگره‌ها و بزرگداشت‌هاي در شأن و شايسته اين بانوي پرآوازه باشيم.

نشست علمي كنگره بزرگداشت يك‌صدمين سال تولد پروين اعتصامي امروز در تبريز برگزار مي‌شود، و اختتاميه كنگره 15 اسفندماه در تالار وحدت تهران برگزار خواهد.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
منوچهر طياب گفت: فيلم و كتاب «درياي پارس» قدم ديگري است از فردي كه ديگر بدن فرهنگي‌اش خسته شده است، اما پاهايش هنوز قدرت دارد.

به گزارش خبرنگار سينمايي ايسنا، اين مستندساز پيشكسوت كه در مراسم رونمايي كتاب

«درياي پارس» عصر روز گذشته ـ دوازدهم اسفند ماه ـ سخن مي‌گفت، در ادامه تصريح كرد: طي 50 سال گذشته اكثر كساني كه وارد حوزه سينما شدند از راه ادبيات وارد شدند اما من از راه سينما به ادبيات وارد شدم.

وي كتابش را سناريويي دانست كه احتياج به فيلم شدن ندارد و افزود: من سعي مي‌كنم حتي از لعنتي استفاده كنم كه بو را هم برساند و در نهايت كتاب به نحوي است كه خواننده مي‌تواند آنرا تصوير كند.

طياب اظهار داشت: همين‌طور كه در سينما اين امكان را داريم كه در ابعاد مختلف صحنه‌ها را مونتاژ كنيم تا تداعي معاني شود، در اين نوشته هم زمان و مكان مختلف را با هم درآميختم و سعي كردم فرم و ريتمي را ايجاد كنم كه هم زمان را به هم بريزم و هم آنچه كه ايجاد مي‌كنم ايستا نباشد.

خسرو سينايي هم در اين مراسم با ذكر خاطراتي از طياب از او به عنوان پل ورودش به سينما ياد كرد و گفت: طياب بدون آنكه شيفته جذابيت‌هاي ظاهري سينما باشد، طي 45 سال گوشه گوشه اين مملكت را طي كرد و سعي كرد آنرا ثبت كند و از ابزار سينما برداشت كرد تا اين مملكت را براي نسل‌هاي آينده حفظ كند و اين كار كمي نيست.

وي افزود: اگر بخواهيم تمام فيلمهايي كه طي تاريخ سينماي ايران ساخته شده را دور بريزيم و تنها آنهايي كه به درد اين مملكت مي‌خورد را نگاه داريم قطعا آنهايي كه باقي مي‌ماند آثار منوچهر طياب است كه بايد براي اين مملكت نگاه داشت.

محمدرضا اصلاني مستندساز ديگر سخنران اين مراسم نيز فيلمهاي طياب را جزو اسناد تاريخي ايران دانست و گفت: شايد بعضي از آنها تنها اسناد تاريخي ما باشد كه متاسفانه از آنها درست نگاهداري نمي‌شود و بايد در جهت حفظ‌ شان تلاش كرد.

دكتر پرويز ورجاوند محقق و نويسنده در سخناني درباره كتاب درياي پارس اظهار داشت: در نوشته‌هاي ايشان به چيزهايي برخورد مي‌كنيم كه با چند سفر به آن مناطق نمي‌توان آنها را فهميد، ضمن اينكه عكس‌هاي اين كتاب واقعا قابل توجه است و بعيد مي‌دانم اگر هزار نفر هم به اين منطقه بروند چنين مجموعه‌اي را عرضه كنند.

وي اظهار اميدواري كرد: اين كتاب به زبانهاي مختلف ترجمه شود و با برگزاري سميناري با حضور رسانه‌هاي غربي بازتاب پيدا كند، تا شايد يك درصد توفيق اين را بدست آوريم تا ذهن مردم مغرب زمين را روشن كنيم كه بفهمند چرا اينجا خليج فارس است؟

به گزارش ايسنا، اين كتاب كه در 225 صفحه در هفت فصل به صورت رنگي توسط انتشارات خورشيد منتشر شده نگاهي دارد به مردم، آداب، رسوم، طبيعت وتجارت خليج‌فارس كه به منظور آشنايي با جغرافيايي فرهنگي جنوب ايران جمع‌آوري شده است. همچنين عكسهاي زيادي در اين كتاب به چشم مي‌خورد كه توسط اسعد نقش‌بندي و منوچهر طياب گرفته شده است.

در مراسم رونمايي كتاب درياي پارس كه در خانه هنرمندان برگزار شد، محمد آفريده رييس مركز گسترش سينماي مستند و تجربي، رضا دلپاك، محمد لقماني، كاوه بهرامي‌مقدم، دكتر حسين‌نژاد و ... حضور داشتند.

در پايان اين مراسم قسمت‌هايي از فيلم مستند «درياي پارس» ساخته منوچهر طياب به نمايش درآمد
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
گابریل گارسیا مارکز- نویسنده ای که خیال پردازی هایش را جادوی بزرگ ادبیات معاصر جهان خوانده اند - ۸۰ ساله شد.
خالق صد سال تنهایی در حالی روز تولدش را جشن می گیرد که مدتها است 'یک خط هم ننوشته است'.

امسال اما مناسبت خاصی هم برای مارکز دارد؛ زیرا رمان صد سال تنهایی او چهل ساله خواهد شد.

آثار مارکز خوانندگان بسیاری در سراسر جهان دارد و رئالیسم جادویی در آثار او چنان واقعیت و خیال را با هم درمی آمیزد که مرزی برای تشخیص آن باقی نمی گذارد.

بی سبب نبود که مارکز شهری خیالی با نام ماکوندو را در آثارش خلق کرد؛ شهری که تا حد زیادی الهام گرفته از دهکده آرکاتاکا یعنی محل گذران دوران کودکی او در شمال کلمبیا بود.

ماکوندو در صد سال تنهایی و آثار دیگر مارکز، شهری از 'تخیلات واقعی و واقعیات تخیلی' است و مارکز در این رمان چنان جزییات دقیقی از آن به دست می دهد که نمی توان باور کرد چنین شهری وجود ندارد.

مارکز با این ترتیب در 'شکستن خطوط مشخص بین واقعیت و خیال' کاملاً موفق عمل کرده است.

مارکز خود نیز اذعان می کند که این روش روایت داستان، الهام گرفته از نحوه قصه گویی مادربزرگ مادری اش است:"مادربزرگ چیزهایی تعریف می کرد که فراطبیعی و فانتزی به نظر می رسیدند اما او آنها را با لحنی کاملاً طبیعی تعریف می کرد."

مارکز که در سال ۱۹۸۲ میلادی جایزه نوبل ادبیات را نیز از آن خود کرد، به 'رویا پردازی' و چگونگی به یاد آوردن و روایت وقایعی که در زندگی اتفاق می افتد علاقه زیادی دارد و بارها تأکید کرده که 'قسمت های عجیب رمانهایش همه واقعیت دارند'.

مارکز ادبیات را به نجاری تشبیه می کند و می گوید:"در هردو، شما با یک واقعیت سر و کار دارید که مثل چوب، سخت است."

اما مارکز که بین طرفدارانش به گابو شهرت دارد، به قدرت کلمات هم ایمان دارد و نحوه استفاده از آنها را وجه تمایز نویسندگان مختلف می داند و به همین جهت هم هست که جستجوی همیشگی اش برای یافتن لغات جدید را پنهان نکرده است.

مارکز که به همراه ماریو بارگاس یوسا و کارلوس فوئنتس از ستون های اصلی اوج گیری ادبیات آمریکای لاتین به شمار می آید، نخستین داستانش را زمانی منتشر کرد که در کالج درس می خواند و پس از آن به روزنامه نگاری روی آورد و مدتی را به عنوان خبرنگار در شهرهای اروپایی از جمله رم، پاریس و بارسلون سپری کرد.

اما آسمان نوشته های گابو زمانی درخشان شد که صد سال تنهایی منتشر شد. مارکز خود نقطه جرقه زدن نگارش آن را سال ۱۹۶۵ میلادی و هنگامی می داند که مشغول رانندگی بود اما ناگهان ایده نگارش صد سال تنهایی باعث شد مسیرش را عوض کند؛ به خانه برگردد؛ و به مدت ۱۸ ماه 'فقط بنویسد'.

صد سال تنهایی در سال ۱۹۶۷ میلادی منتشر شد؛ یعنی زمانی که مارکز ۳۹ سال داشت.

نویسنده بزرگ آمریکای لاتین که در ۶ مارس ۱۹۲۸ میلادی به دنیا آمده ، در سال ۱۹۹۹ از مبتلا شدنش به سرطان آگاه شد و از آن زمان، روایت زندگی خود را در قالب کتاب هایش مورد توجه قرار داده است.

در سال ۲۰۰۲ میلادی، اتوبیوگرافی مارکز با عنوان زنده ام که روایت کنم منتشر شد.

در سال ۲۰۰۴ میلادی نیز آخرین رمان او خاطرات روس*پیان محزون من منتشر شد و مارکز پس از انتشار آن تأکید کرد این تنها یک پنجم از کتابی بوده که می خواسته بنویسد.

از میان دیگر آثار بزرگ گابریل گارسیا مارکز می توان به در ساعت شیطان (۱۹۶۲)، پاییز پدرسالار( ۱۹۷۵)، وقایع نگاری یک مرگ از پیش تعیین شده (۱۹۸۱)، عشق در زمان وبا (۱۹۸۵)، ژنرال در هزار توهای خود (۱۹۸۹)، از عشق و شیاطین دیگر (۱۹۹۴)، هیچ کس به سرهنگ نامه نمی نویسد (۱۹۶۸) ، طوفان برگ (۱۹۷۲) و زائران غریب (۱۹۹۲) اشاره کرد.

مارکز خود گفته که ارنست همینگوی، فرانتس کافکا و فیدل کاسترو از قهرمانان زندگی اش هستند و این در حالی است که بسیاری از صاحبنظران، نزدیکی دیدگاه های مارکز با ویلیام فاکنر نویسنده آمریکایی را نیز مورد توجه قرار داده اند.

گابو اما بیش از هر چیز دیگر، همچنان تحت تأثیر دوران کودکی و گوش سپردن به قصه های پدربزرگ و مادربزرگش است و آنها هنوز جای خود را در ذهن او نگاه داشته اند.

مارکز به یاد می آورد که پدربزرگش روزی میان کوچه ایستاد و به او – که کودکی پنج ساله بیش نبود- گفت:"سنگینی مرگ را حس نمی کنی؟"

شاید هم علت کم کاری گابو در سال های اخیر همین باشد که سنگینی مرگ را احساس می کند.

با این وجود، اکنون که مارکز ۸۰ ساله شده و چهار دهه نیز از انتشار صد سال تنهایی می گذرد، فرصتی هست که 'قصه بگوییم'؛ از گابو و از دیگران.

همه زنده ایم تا روایت کنیم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
جمع شدن مريدان قاتل روح آدمی است

مصاحبه سيد سراج الدين ميردامادی با دکترسروش

تيرماه 1384



*******************************
مصاحبه مذکور در تیرماه سال جاری و در پاریس انجام شده است. طی سفر کوتاه دکتر سروش و سخنرانی مهم ایشان در دانشگاه سوربن جمعی از دانشجویان در یک جلسه غیر عمومی به طرح سئوالاتی از ایشان پرداختند و دکتر سروش نیز با صبر و حوصله به سئوالات ایشان پاسخ گفت. سئوالات دانشجویان موضوعات گوناگونی را در بر می گرفت از جمله سئوالات مربوط به مسائل سیاسی آنروز بویژه شکست اصلاح طلبان در انتخابات ریاست جمهوری که برای انتشار در این نوشتار تازگی خود را از دست داده و در اینجا نیامده است.



با سپاس از شما که این فرصت را در اختیار ما گذاشتید بعنوان شروع بحث از زوایای کمتر مطرح شده شخصیت خودتان شروع می کنیم. از چه سنی شما با مولوی آشنا شدید و چگونه با وی مأنوس شدید؟ و چه ویژه گی مولوی شما را جذب خودش کرد.


دکتر سروش: بسم الله الحمن الرحیم خانواده ای که من در آن بدنیا آمدم و بزرگ شدم پدر خانواده اهل ذوق و ادب بود، مادر خانواده هم همینطور. این علاقات مرا به سمت شعر کشاند و تا امروز همچنان در آن جاده باقی هستم. اما پدر من با مولوی انسی نداشت به همین سبب در کتابخانه منزل ما دیوان حافظ و سعدی بود اما مثنوی مولانا نبود. خوب به یاد دارم که کوچک بودم و به مدرسه می رفتم بعضی از صبحها پدرم بعد از نمازبوستان سعدی می خواند و هنگامی که من صبحانه می خوردم صدای پدرم را می شنیدم که بوستان می خواند یا اشعار دیگر سعدی را. اولین شاعری که شناختم و اشعارش را به حافظه سپردم سعدی بود. چاپ سنگی از دیوان سعدی را در منزل داشتیم که مثل بسیاری از کتب تنقیح نشده دیگر پر از اغلاط بود و اشعار سعدی با همان اغلاط وارد ذهن من شد و اکنون هم پاره ای از اشعار بصورت ادیت نشده ای در ذهن من هست و هنگامیکه اشعار پاره ای از دیوانها را می خوانم در می یابم که کجا با اصل صحیح مطابق نبوده است. باری دیوان حافظ هم داشتیم و آنرا هم می خواندم اما کمتر می فهمیدم ،سعدی را بیشتر می فهمیدم اما مولوی نداشتیم. در دوره دبیرستان استاد اخلاقی داشتیم که با مولوی بسیار مأنوس بود. در کلاسهای اخلاق از اشعار مولوی استفاده بسیار می کرد. از آنجا بود که من با مولوی آشنا شدم اما حقیقت این است که از شعر مولانا چندان خوشم نمی آمد برای آنکه فصاحت و بلاغت لازم را در آن شعرها نمی دیدم خصوصا در قیاس با اشعار سعدی که حلاوتی داشت و در مقایسه با اشعار حافظ که صلابتی داشت هیچ یک از اینها را در شعر مولانا نمی دیدم. حتی گاهی از آن اشعار احساس نفرت هم می کردم. اما این بدگمانی و بی مهری طول چندانی نیافت و من یکروز در مغازه پدرم و در میان اوراق باطله بریده ای از مثنوی مولانا را که توسط مرحوم فروزانفر تهیه شده بود یافتم و از آنجا بود که من با دنیای مولوی آشنا شدم و در کام او رفتم. آن گزیده را خواندم همراه با پاره ای از توضیحات فروزانفر و بسیار برای من دلنشین بود.


الان در خاطر شما هست که آن کدام بخش از مثنوی بود؟


بله دقیقا به یاد دارم که آن داستان مرد درشت خوش سخن بود که اتفاقا قصه اخلاقی بسیار آموزنده ای است که می گوید مرد چرب زبان تند خویی بود که بوته خاری را در میان راه رهگذران افکنده بود
همچو آن مرد درشت خوش سخن در مین ره فکند او خاربن
رهگذریانش ملامتگر شدند بس بگفتندش بکن آنرا نکند
مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ پیش آ در کارما واپس مغژ
اینکه می گویی که فردا این بدان که به روزی که می آید زمان
آن درخت تو جوانتر می شود واین کننده پیر و مضطر می شود...
خاربن دان هریکی خوی بدت بارها در پای خار آخر زدت ...
نتیجه ای که مولانا می گیرد این است که این خاربنی که بر سر راه سلوک معنوی ما است خویهای بدی است که در ضمیر ما نشسته در حالیکه ما فردا و فردا می کنیم و می گوئیم روزی به سراغ این بوته های خار خواهیم رفت و آنها را برخواهیم کند و غافلیم از اینکه پس از مدتی نسبتها معکوس می شود ، ما ضعیفتر می شویم و آن بوته خار نیرومندتر و پس از مدتی زور ما به او نمی رسد و از عهده کندن او بر نمی آئیم راسخ و محکم نهاد می شود و ما با آن رذائل و زشتی ها از دنیا می رویم. این قصه و نیز ابیات نخستین مثنوی در آن بود ونیک به یاد دارم مرحوم فروزانفر راجع به آن بیت مولانا که گفته بود گرچه تأثیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است عقل در شرحش چو خر درگل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیل باید از وی رو متاب. یادم هست که فروزانفر توضیح داده بود این تعبیر "روشنگر" از تعبیراتی است که ظاهرا اولین بار مولانا ساخته و بکار برده است و بعد ها البته من در یافتم امثال این ترکیبات را مولانا فراوان ساخته وابداع کرده است .باری آن گزیده ، گزیده بسیار سود بخشی بود و پای مرا بدنیای مولانا باز کرد. آن استاد اخلاق همچنان با ما بود و از افاضاتش استفاده می بردیم و او هم ابر وار باران ابیات مولانا را از ما دریغ نمی کرد . تا من به کلاس آخر دبیرستان رسیدم و تصمیم گرفتم تا مثنوی مولوی را برای خود تهیه کنم . در منزل شوهر عمه ام که کارمند دانشگاه بود چاپی از مثنوی مولانا را دیده بودم که به خط مرحوم میرخانی بود ، خط نستعلیق خوشی بود و روی کتاب نوشته بود که این صحیحترین مثنوی است که در عالم به چاپ رسیده ،خوب در آن عالم جوانی آن تعبیر مرا جذب کرد خصوصا در مقدمه این چاپ هم آمده بود که هرکسی ده غلط در این کتاب پیدا بکند یک سکه به او جایزه داده می شود. باری من آن کتاب را تهیه کردم و از آنجا بود که قصه آشنائی من با مولوی پیشرفته تر شد و شروع به خواندن مثنوی کردم و بحمدالله حافظه هم یاری می کرد و ابیات در ذهن من می نشست و در دوران دانشگاه و پس از دانشگاه تا امروز، الان باید چهل سال باشد که من مونسی بهتر و نزدیکتر از مولانا ندارم و نداشته ام. حقیقتا به معنی واقعی کلمه روزی نیست که یا من به مولانا نیاندیشم و یا از او بیتی نخوانم و یا در گفتار و نوشتار خودم از او استفاده نکنم و به او استناد نکنم و این چنین است که به توفیق الهی آشنائی من فزونتر و فزونتر شده و هنگامیکه موفق شدم ویرایش تازه ای از مثنوی عرضه کنم آنجا هم خدا را خیلی شکر گذاشتم و آن فرصت بسیار مغتنمی بود برای من که مثنوی را بارها بدقت بخوانم و روی کلمه ، کلمه آن تأمل بکنم و از این طریق باز انبان ذهنم را از ذخائر نهانی و مفاهیم مثنوی بیاکنم. و بحمدالله تا امروز این انس و این توفیق از من سلب نشده است.


چه ویژگی بارزی شما در کلام مولانا دیدید که متمایز بود و شما را به خودش جذب نمود؟


ویژگیهای نهان دارد و ویژگیهای آشکار . من سخن مولوی را ولو آنکه در حفظ نداشته باشم، لابلای کلمات دیگران تشخیص می دهم به همین دلیل خیلی از مواردبعضی افراد به من مراجعه می کنند و شعری را به عنوان یکی از اشعار مولوی می آورند و از من می پرسند که معنی این شعر چیست؟ من با نگاههای اولیه تشخیص می دهم که اساسا این شعر مال مولانا هست یا مال مولانا نیست. عمق سخن و آشنائی که من با سبک سخن گفتن مولانا پیدا کردم که البته تجربه و ممارست هم در آن نقش بسیار زیاد داشته، به من می گوید که کلام از آن کیست. نزد من مؤلف در کلام خود نشسته است و غائب نیست و تعبیری خود مولانا دارد که می فرماید
ما چه خود را در سخن آغشته ایم از حکایت ما حکایت گشته ایم
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی ماندم از قصه تو ، قصه من بگوی
گویی خود مولانا حکایت شده است، افسانه شده است و ذوب در کلام خود شده است و نقش شخصیت خود را بر سخن زده است و لذا آشنائی با آن روح بزرگ کمک می کند به تشخیص وثاقت یا عدم وثاقت کلام ،اصالت یا عدم اصالت کلام ؛این را من جزو ویژگیهای نهانی کلام مولانا می دانم که ممارست بیشتر آنرا برای آدمی به نحو ملموسی آشکار خواهد کرد. فی المثل به یاد دارم مرحوم کیومرث صابری این شعر را نقل کرده بود و یکبار هم از زبان آقای مهاجرانی شنیدم :
"خشک چوبی خشک سیمی خشک پوست از کجا می آید این آواز دوست"
که می گویند مولانا این شعر را در باب تار یا رباب سروده است که در اولین نگاه به نظر من آمد که این شعر نباید از آن مولانا باشد به دلائل زیاد که یکی کلمه سیم است من گفتم که کلمه سیم برای آلات موسیقی از کلمات مستحدث و جدید است و در زمان مولانا بکار نمی رفته و اگر می خواست بگوید می گفت خشک تاری و این تازه مربوط می شود به جهات لفظ شناسی ولی چنانچه گفتم وجوهی هم هست که چندان قابل توصیف نیست اما اهل تجربه را راهنمایی می کند برای تشخیص صحیح از ناصحیح کلام . مثلا در سخنان کسروی هست که مولانا گفته:
" کل نسوان از شهین و از مهین لعنت الله علیهم اجمعین"
که این دروغ محض است و مولانا چنین شعری نگفته است یا بعضی افراد که طعن بر مولانا می زنند که مولانا سروده:
" تو مرو همچون حسین در کربلا تا نیافتی در میان صد بلا"
که مطلقا این شعر سروده مولانا نیست . یا شاملو از قول مولانا گفته بود که اگر مار دیدی و قزوینی ، "مار را بگذار و قزوینی بکش" . اینها نسبتهای باطلی است که اگر کسی آشنا با کلام مولانا باشد ، براحتی درخواهد یافت که این سخنان از آن او نیست. حتی مقلدانی که مولانا داشته ، که اولینشان پسر او بوده و نیز حسام الدین که خلیفه او بوده و حتی کسانی که بعدها پیدا شدند و سبک کلام مولانا را توانستند تقلید بکنند ، باز هم کلام مولوی از آنها متمایز است. حلاوتی و حرارتی دارد که در سخنان دیگران نیست.
از این بگذریم، مولوی فرد بسیار زبر دستی در سخن گفتن بوده و همچنانکه می دانید نمی خواسته وقت خود را صرف آرایش کلام بکند اگر می خواست از قدرت بی مانندی برخوردار بود، بدلیل آنکه ابیات فوق العاده زیبا و پخته ای در همین مثنوی هست که حکایت می کند یک شاعر درجه اول پشت آنها نشسته و آنها را سروده اما اساسا بدلیل آنکه ذهن او مشغول تماشای مناظر زیبای دیگر بود چندان در لفظ و آرایش کلام در نمی پیچید:
"قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من قافیه دولت تویی در پیش من "
مولوی تخلصش خاموش بود و خاموشی را برگزیده بود و اینهمه حرف که می زد از اضطرار بود لذا با سیاست کلی او مناسب همین بود که کمتر بگوید یا اگر می گوید گفته های خود را نیاراید، زینت نکند و در بند لفظ وقافیه نماند به همین دلیل در آن غزل مشهور دیوان شمس می گوید
" ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی"
مغز کار مولانا، گوهر کار مولانا خاموش بودن است و سخن گفتنهایش پرده ای می کشد بر روی مغز کار او . اما خصائص دیگری که کلام مولانا دارد به گمان من هیچ شاعری را در زبان پارسی پیدا نمی کنیم که احتمالا در همه ادبیات همه زبانها هم پیدا نخواهید کرد که در باب عشق و دلدادگی چنین سخنانی که برخاسته از تجربه عمیق و مستقیم اوست گفته باشد. داوری من در رابطه با همه زبانها داوری محتاطانه ای است و به قطع و یقین نمی گویم اما کسان دیگری این سخن را گفته اند و قائلانی دارد اما در زبان پارسی و زبان عربی با اطمینان نسبتا کاملی می توانم بگویم که مولانا از این جهت بی نظیر است و همین بزرگترین پیام مولوی به کل تاریخ بشریت بوده است، کشفی بوده است که به توسط او صورت گرفته یک کشف انسان ساز و یک نیاز شخصیت آفرین، یک معجزه ای که مرده را زنده می کند، گریه را خنده می کند و او هم به بلیغترین بیانی و بی تکلفترین وجهی این تجربه را با دیگران در میان نهاده ، تجربه ای که هیچ وقت کهنه نمی شود و مثل یک آب تازه و زلال همیشه شما می توانید در آن شنا بکنید. من از وقتی مولوی را شناختم به صفت یکی از اولیاء خداوند شناختم و من همنشینی با او را همنشینی با یک ولی الهی می دانم و این شعر مولوی را همیشه به یاد دارم که گفت: "هرکه خواهد همنشینی با خدا تا نشیند در حضور اولیاء" نشستن در حضور اولیاء خدا نشستن در حضور خود خدا است و اولیاء خدا هم مرده و زنده ندارند و بدن آنها حجاب آنها است وقتی که بدن می رود تازه آزادتر می شوند و عریانتر می شوند و در اشعار خود مولانا هست که می گوید:
" چون زرخت تن تهی شد این بدن تر و خشک خانه نبود آن من"
خانه را ترک می کنند و می روند و آزادتر هم می شوند و الان مولوی است که در کلامش نشسته است و به گمان من کتاب او مثل قرآن یک کتاب الهامی است و همنشینی با او و کتاب او همنشینی با اولیاء خداوند است.


آقای دکتر شما از ابتدای جوانی که اشعار فارسی را می خواندید آیا به نیت حفظ کردن می خواندید یا ناخوداگاه در ذهن شما این تلقی ایجاد شده بود که هر شعر در پی خواندن باید حفظ شود و اساسا شما یک شعر را چند بار می خوانید حفظ می شوید؟


خیر من به قصد حفظ کردن هیچ شعری را نمی خوانم من اساسا اشعاری را که می پسندیدم به دلم می نشست و بدون کمترین زحمتی و بدون کمترین تکلفی در یاد من می ماند. البته بعدا در فرصتهایی از آنها استفاده می کردم و همین باعث می شد که بهتر و راسختر در ذهن بماند و کهنه نشود. دوران نوجوانی و جوانی حافظه من البته بسیار قویتر از الان بود. به یاد دارم یک صفحه شعر را با یک نگاه سریع از بالا تا پائین حفظ می شدم ولی الان این چنین نیست و جهد بیشتری می خواهد ،شاید با دو بار یا سه بار خواندن شعری را حفظ شوم.


در مورد حیاء و عفت کلام در اشعار مولانا در مقایسه با سایر شعراء و اینکه چرا مولوی در اشعار و تعابیرش الفاظ رکیک را بکار می برد؟با توجه به جایگاه معنوی و اخلاقی این شاعر بزرگ چه توجیه و توضیحی در این خصوص دارید؟


بله این سئوالی است که من در کلاسهای درسم هم با آن مواجه بودم، سئوال جدی و مهمی است. مولوی از این حیث که شما مطرح کردید یک پدیده کاملا منحصر بفرد است .شاید هیچ شاعر دیگری را ما نداشته باشیم در سطح مولوی و در کاری مثل مثنوی که سخنانی بگوید که عرفا زشت و رکیک شمرده می شود.در کتاب مثنوی این اتفاق چندان افتاده که نمی توان آنرا حمل بر اتفاق و اضطرار کرد و باید گفت که مولانا عمدی در این کار داشته و آگاهانه، عالمانه و عامدانه در اشعار و قصه هایش این کلمات رکیک را بکار گرفته است. شعری را از مولوی برایتان بخوانم :
" کاملی گر خاک گیرد زر شود ناقص ار زر برد خاکستر شود " تفاوت است بین دو گونه شخص: یکی که از فرط کمال خاکها را طلا می کند و یکی که از فرط نقصان طلاها را خاکستر می کند. مولوی از آن دسته بود که خاکها را طلا می کرد یعنی همین قصه های زشت را اگر دیگران می گفتند جز زشتی و رکاکت از آنها حاصل نمی شد اما او عالیترین معانی معنوی و روحانی را از آنها استخراج کرده است و این کار را چنان با مهارت انجام داده که تا امروز کسی بر او طعنی نزده و خرده ای بر او نگرفته است. یعنی زیبائی های کتاب مثنوی چندان خیره کننده است که این زشتیهای خرد در نور آنها محو می شود و به چشم نمی آید ، به همین دلیل شما می بینید بزرگانی همچون حکیم سبزواری بر کتاب مثنوی شرح نوشته اند و متعرض آن نکات نشده اند .
اما ورود و حضور این کلمات در مثنوی را از چند طریق می توان توضیح داد. اول به یاد داشته باشیم که مولوی شاگرد دو نفر بود یکی پدرش و دیگری شمس تبریزی و این هر دو بزرگوار زبانهای تندی داشتند. شمس تبریزی مقالاتش باقی است و نشان می دهد که مردی درشت خو و درشت گو بود. گاهی کلمات تند و موهنی در مخاطباتش بکار می برد . پدر مولانا که صوفی بود و اهل منبر بود، اساسا تجربه های عرفانی اش را با ادبیات اروتیک بیان می کرد. شما نوشته های بهاء ولد که در دو جلد چاپ شده نگاه بکنید، می بینید که روابط خودش با خدا را به شکل روابط جنسی بیان می کند. مولوی پرورده چنین فضائی بود و اینگونه سخن گفتن برای وی عادی شده بود. ما همه فرزندان فضائی هستیم که در آن تربیت می شویم و بزرگ می شویم ، این تعلیل اول. اما تعلیل دوم آنکه مولوی در خانه نمی نشست تا اشعارش را بسراید و بعد در دفترچه ای بنویسد شعرهایش در مجالس شبانه و بطور حضوری و شفاهی سروده می شد. این نشستها گاهی تا به صبح هم طول می کشید . اشعار را فی البداهه و بدون هیچ ذهنیت پیشین همراه با تداعی های مکرر می سرود . یکی از مخاطبان او به احتمال زیاد حسام الدین چلبی این اشعار را روی کاغذ می نوشت و بعدا به نظر مولانا می رساند تا شاید تصحیحاتی در آن انجام بدهد که من این احتمال اخیر را بسیار ضعیف می دانم. بهرحال شعرها این چنین سروده می شد. قرائن بسیاری در خود مثنوی موجود است که مثلا در یکی از جلسات ناگهان کسی در را باز کرده و وارد شده یا کسی خمیازه کشیده یا کسی مثلا چرت می زده و همه اینها در مثنوی منعکس شده است. در جائی مولوی می گوید: گر هزاران طالبند و یک ملول از رسالت باز می ماند رسول . منظورش اینست که این وسط یک نفر چرت می زند و من نمی توانم شعر گفتن را ادامه بدهم اما البته بعدا به خود نهیب می زند که
لیک با بی رغبتی ها ای ضمیر صدقه سلطان بیافشان وا مگیر
مخاطبان مولانا در این جلسات ، علماء و فضلا و متخصصان نبودند. مردم عادی کوچه و بازار بودند بطوریکه مولوی به همین سبب مورد انتقاد و خرده گیری دیگران واقع می شد به او می گفتند؛ چرا تو با اینها نشست و برخاست می کنی؟ چرا با فضلاء و علما جلسه نمی گذاری؟ واین اراذل را چرا بدور خودت جمع کرده ای؟چرا اجازه می دهی اینها پیش تو بیایند؟ مولانا هم با همان حاضر جوابی همیشه گی اش می گفت که اگر آنها از بزرگان بودند که من به خدمتشان می رفتم، اکنون آنها به من محتاجند تا از من چیزی بیاموزند و راهنمائی بگیرند. حال در محضر چنین کسانی سخن گفتن گاهی آدمی را وادار به همزبانی می کند. مولوی گاهی قصه هایی می گفت با همان زبان عامیانه و بازاری و میدانی که خوشایند اطرافیان باشد و گاهی هم چنان اوج می گرفت که صد عالم و فقیه به گرد اسب او نمی رسیدند، هردو حالت را شما در مثنوی می بینید.
تعلیل سومی که برای این امر می توان ذکر کرد این است که مولوی با تبعیتی که از شمس تبریزی می کرد "ملامتی" بود. ملامتیه فرقه ای بودند در میان صوفیه که فلسفه شان این بود که بدترین خطری روح یک عارف و سالک را تهدید می کند مدح و ذم مردم است به این معنا که نگاهش دائما به دهان مردم باشد. و ببیند در حق او چه می گویند تا خوش رقصی کند و کاری بکند که مورد تحسین مردم قرار گیرد . ملامتیان بدنبال این تشخیص یک راه عملی هم نشان می دادند و آن اینکه نه تنها کاری نکنید که مردم ستایشتان بکنند بلکه کاری بکنید که مردم ملامتتان بکنند و به همین دلیل آنها را ملامتیه می گفتند. آنان کارهایی می کردند که به ظاهر بسیار زشت و نامشروع بود و عقلای قوم آنرا بر نمی تافتند و ملامت می کردند. غزالی هم که رگه هایی از ملامتی گری داشت می گوید: جائز است آدمی در لیوان شراب آب بخورد تا مردم بپندارند که او شراب می خورد و اعتقادشان از او سلب بشود و درحق او مدح نگویند و او را مذمت کنند و دور او را خالی کنند و به او ارادت نورزند . آنان اعتقاد داشتند این برای بهداشت روحی و سلامت معنوی آدمی بسیار لازم است. جمع شدن مریدان و ستایشگران و مداحان قاتل روح آدمی است. مولوی در باب فرعون همین را می گوید که فرعون از شکم مادرش فرعون نبود، بلکه " او زمدح خلقها فرعون شد کن ظلیلا النفس هونا لاتسد " یعنی کوچک باش ، فروتن باش و دنبال سیادت مباش که مرید جمع کردن تو را می کشد. خود مولوی وقتی که شرح اولین ملاقاتش با شمس را بیان می کند( البته بدون نام بردن شمس) از زبان شمس می گوید که : " تو شمع شدی قبله این جمع شدی و من به او گفتم :
شمع نیم جمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
در حقیقت شمس او را ملامت کرده بود که آقایی، ***** ، سروری ،شیخی ، پیشی ،همه کاره ای ، مداحان و مریدان بدنبالت هستند چه گونه می توانی حرکت کنی، اینها را بریز تا سبک شوی بتوانی پرواز کنی. حال گمان من اینست که مولوی در پاره ای از این موارد ملامتی گری می کرد. یعنی با آن مقام و درجه بلندی که داشت، فقیه و مفتی و عارف از او انتظار نداشتند که زبان به اینگونه سخنان بگشاید اما او آشکارا چنین می گفت تا مورد ملامت مردم قرار گیرد گرچه این کار نه تنها او را پست نکرد بلکه بلندتر هم کرد و شاهدی شد برای همان سخن مولانا گفت :
" چون زخود رستی همه برهان شدی چون که گفتی بنده ام سلطان شدی " و نیز شعر دیگر مولانا که گفت: " نردبان خلق این ما و منی است عاقبت از نردبان افتادنی است هرکه بالاتر رود احمقتر است استخوان او بتر خواهد شکست. چنانکه دیده می شود دو درس مهم در مثنوی هست یکی تواضع و دیگری درس عشق است که این دو بهم آمیخته و متصل هستند. شرط عاشقی تواضع است و آدم متکبر نمی تواند عاشق بشود و مولوی که این درسها را می داد خودش هم عمل می کرد و یکی از شیوه های عملش هم این بود که ملامتی گری می کرد. یعنی کاری می کرد که مردم ستایشش نکنند و از زهری که به نام مدح در کام آدمی ریخته می شود اجتناب می کرد و بهداشت روانی لازم را تأمین می نمود اینها مجموعه دلائلی است که به نظر من می آید.


آیا در اشعار و مکتوبات بجا مانده از مولوی نوعی نگاه سیاسی و یا نوعی از برداشت مولوی نسبت به حاکم و شکل حکومت دیده می شود ؟


خیر ، البته مولوی مباحث فردی دارد، مباحث اجتماعی دارد و چنانکه گفتم مهمترین درسش تواضع و عشق است. غیر از اینها هرچه گفته فرع بر اینها است. البته از کلامش می توان **** خداشناسی بیرون آورد ، **** پیامبر شناسی بیرون آورد که من کوشیده ام این کارها را بکنم و ان شاء الله در آینده معادشناسی مولانا را هم خواهم گفت. اما درپاره ای از مقولات، مولوی وارد نشده از جمله موضوعی که شما اشاره کردید و همیچنین موضوعی مثل عدالت که در مثنوی بسیار ضعیف است و اشارات مولوی به این موضوع مهم، بسیار اندک است. می توان گمان زد که چرا چنین است. مولوی به هرحال یک اشعری بود و برای اشاعره آنچه که مهم است کرم و جود خداوند است و نه عدل خداوند و در مورد شاهان هم همینطور بود، کرمشان را بیشتر می خواستند تا عدلشان. بیتی در دفتر اول مثنوی هست که به نظر من لطیفترین شعر مثنوی است که آدمی را ترغیب می کند تا به طرف خداوند برود: تو مگو مارا بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست ، منظورش اینست که برو و نگو من را راه نمی دهند و به من اعتناء نمی کنند این چنین نیست خداوند کریم است. بلی سر وکار با عادلها داشتن دشوار است که مو را از ماست می کشند و به حساب آدمی می رسند و ممکن است آدمی را مجازات کنند. اما وقتی با کریم طرف هستی ، کریم اهل گذشت است، اهل بخشش است کار با چنین کسی دشوار نیست و راحت می توان معامله کرد. این کرم الهی آنقدر برای مولوی جاذبه داشت که روی همه صفات دیگه خداوند را پوشانده بود و او به این صفت خداوند را می شناخت لذا وقتی که پای بحث از خداوند به میان می آمد کرم حرف اول را می زد و نقش اول را داشت. البته موارد اندکی هست که مولوی از عدالت سخن گفته اما فراوان نیست و به همین سبب مولوی را در محدوده خودش که محدوده تدریس و تعلیم عشق و تواضع و امثال اینها است باید دید و خواند و فهمید و از او نمی توان پرسشهایی کرد که ما امروز در عالم سیاست به آن محتاجیم . بزرگی امثال مولانا به آنست که انگشت بر روی چیزهایی نهاده اند که آدمیان بطور جاودانه با آنها سر و کار دارند و به آنها محتاجند و نه امور روزمره و زودگذر.


یک سئوال خصوصی داشتیم که البته ما را از فضای مثنوی و مولوی خارج می کند و آن اینکه شما روزانه چقدر مطالعه می کنید؟برنامه مطالعاتی روزانه شما چقدر است؟ و چقدر می نویسید؟ وقتی به آثار شما نظر می افکنیم گمان بر این می باشد که چند نفر کار کرده اند تا این آثار منتشر شود، بی شک این مطلب برای اهل مطالعه و علاقه مندان آثار شما و دانشجویان جالب خواهد بود


من زندگی ام ادوار مختلف داشته ، شاید بتوانم بگویم که در چهار حوزه همزمان کار می کنم، یکی در حوزه ادبیات فارسی که عرفان را هم شامل می شود، دیگری در حوزه دین شناسی ، سوم در حوزه فلسفه علم که تخصص دانشگاهی من را تشکیل می دهد و چهارم در حوزه فلسفه اسلامی . اینها حوزه هایی است که بقول فرنگیها من کاور می کنم یعنی در اینها مطالعه می کنم. البته علاوه بر اینها مسائل سیاسی روز را هم ناچار دنبال می کنم چه داخلی و چه خارجی ، زیرا در دورانی زندگی می کنیم که این مسائل را هم باید دنبال بکنیم. به همین دلیل بله من در طول روز حجم مطالعاتم بالا است. گاه چالاکترم و یک کتاب را می توانم در یکروز تمام بکنم و گاه کندترم و به موضوع هم بستگی دارد. علاوه بر اینها وقت زیادی را باید صرف فکر کردن کنم. یعنی اقلا به اندازه خواندن من باید فکر بکنم و شاید هم بیشتر و این توصیه ای است که من از یکی از معلمانم دارم. انیشتین گفته بود : فکر کردن دشوار ترین کار برای انسان است و من این را واقعا فهمیدم و حس کردم . خواندن آنقدر مشکل نیست که فکر کردن. البته من در خواندن یک خوشبختی دارم که به تدریج دارد این خوشبختی از من سلب می شود و آن اینکه من فیش برداری نمی کنم و همه چیز را به حافظه می سپارم و در وقتش از آنها استفاده می کنم . ولی حالا رفته رفته احساس می کنم که یک ذهن بیرونی باید برای خودم درست بکنم. هنوز از کامپیوتر استفاده نمی کنم و گاهی یادداشتهای اندکی بر می دارم اما احساس می کنم که این حافظه بیرونی را باید تقویت کنم .البته کارهای دیگر همچون رسیدگی به مراجعات دانشجویان ، سفرهای فراوان و سخنرانی های فراوانتر و از همه اینها بالاتر نامه ها و ایمیلهایی که در طول روز باید جواب بدهم مجموعا مرا بسیار پر مشغله می کند.


به عنوان کلام آخر چه سخنی برای ما دارید که بیان فرمائید و چه توصیه ای به جوانان و نسل نو و بویژه برای یک انسان واقعی شدن دارید؟


نخستین توصیه من به شما این است که " دست ارادت به هیچ کسی ندهید" ذهنتان را خیلی آزاد نگه دارید، تیغ برنده نقادی را همیشه به همراه داشته باشید و هیچ وقت آنرا در غلاف نکنید و با همان جرئتی که گلوی باطل را می برید با همان شجاعت حق را هم بپذیرید و بقول نظامی :
می باش چو خار حربه بر دوش تا خرمن گل کشی در آغوش . بیشتر گرفتاریهای مردم از تعارف کردن است هم با خودشان تعارف می کنند و هم با دیگران ، نباید اهل تعارف باشید نه با خودتان و نه با دیگران مخصوصا وقتی پای حق و باطل در میان است. به یاد داشته باشید که کشور ما را باید دانایان اداره کنند نمی توان نشست و کار را به دست نادانها سپرد و آنگاه جامه از غم چاک کرد این شیوه عاقلان نیست. عاقلانه آنست که با جهد وجهاد به صف دانایان بپیوندید آنگاه است که می توان از آینده روشن این مرز و بوم اطمینان حاصل کرد لذا دست ارادت به کسی ندادن یک بال ترقی است و بال دوم آن آموختن و دانا شدن است و پس از علم نوبت عمل فرا می رسد. توصیه بعدی من این است که همواره با افراد موفق نشست و برخواست کنید و با سست طبعان میامیزید به تعبیر مولانا
زان که هر بدبخت خرمن سوخته می نخواهد شمع کس افروخته
هر که را باشد مزاج و طبع سست می نخواهد هیچ کس را تندرست
و توفیق از خداست.

با سپاس مجدد از شما که به سئوالات ما پاسخ گفتید
 
بالا