ولي مشكل انگار جدي تر از اين حرفا بود!
دكتر هم تعجب كرده بود. آخه چطور همچين چيزي ممكن ميشد؟ ولي انگار شده بود! دكتر اول كه كلي بهم خنديد، فكر كرد شوخي ميكنم، يا مثلاً دوربين مخفي و ايناس، بعد كم كم فكر كرد ديوونهام. ولي بعد كه قانعش كردم كه معاينهام كنه، بايد قيافهاش رو ميديدين! ماتش بده بود! 4-5 بار آزمايش كرد. هر بار هم ميگفت: «آخه مگه ميشه؟!»
ولي شده بود! قلب من افتاده بود كف پام!
يعني خودش كه نيفتاده بود، انداخته بودش. كي؟ خب معلومه! عليا مخدره! همچين با ماهيتابه زد تو سرم، كه دنيا جلوي چشام تيره و تار شد! نفهميدم اوني كه دارم ميخورم شيره يا كلهپاچه! البته با اين كار، مهمونا حساب كار خودشونو كردن و يكي يكي فلنگو بستن، ولي آخه من چرا بايد ماية عبرت اونا ميشدم؟ بابا قرار بود جنگ زرگري باشه، نه آهنگري!
همون موقع احساس كردم كه قلبم ريخت، ولي خب تو اون موقعيت نميدونستم دست و پام كجاس، چه برسه به قلبم! يادم ميآد ميخواستم سرمو بمالم – آخه درد گرفته بود – ولي دستمو پيدا نكردم، اينه كه يه CD سوخته ورداشتم باهاش سرمو خاروندم!
داناي كل: چرا چرت و پرت مينويسي؟ اين پاراگراف آخريه خيلي چرت بود. يعني به درد كلاس انشاهاي دبيرستانت هم نميخورد. تازه، يه جا ميگي بمالم، يه جا ميگي بخارونم…
سومشخص: خب مگه چيه؟ سر خودشه! دلش ميخواد بخارونه! مگه جرمه؟ اونم با CD سوخته! مشكلي داري؟
داناي كل: برو مردني! تو رو كه اصلاً آدم حسابت نكرده، باز من لااقل هميشه هستم و ميدونم چي به چيه؟ تو برو دوزاريتو بده واست بكوبن جاي بيست و پنج تومني، باهاش غره غوروت بخر!
بابا چه خبرتونه؟ من دارم تعريف ميكنم، يعني اصلاً براتون مهم نيس كه قلب من افتاده كف پام؟
داناي كل: برو خاليبند! هيجان نده به داستان الكي! تو اگه قلبت افتاده بود كف پات كه الان زنده نبودي كه!
سومشخص: حالا اين داناهه هي پف شعر سر هم ميكنه، ولي اين يكيو كه داره راس ميگه ديگه، هي پيازداغشو زياد ميكني! چگوارام ديگه همچين خاليي نميبست كه تو ميبندي!
به جون خودم جدي ميگم. كور شم اگه دروغ بگم! بابا قلبم افتاده كف پام!
داناي كل: اينو به جيم جارموشم اگه بگي، ميميره از خنده. آي! سقف پكيد…
سوم شخص: آه اي پرومتئوس راهنماي هراكلس، بيا ببين اين چي ميگه…
ميگم واقعاً قلبم افتاده كف پام. چرا دراز كشيدين؟ بابا اينقد نخندين!
دنباله در قسمت بعدي…