• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

همه چيز در مورد احمد شاملو

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از ch_hamid123 :
دوست عزيز! من شخصاً علاقه خاصي به شاملو دارم و به علاقه شما هم احترام مي گزارم و برام قابل دركه. اما به نظر من فروم خيلي جاي مناسبي براي اينهمه پست طولاني و خبري نيست. شما زحمت مي كشي اما اينجا جاي مناسب اين كار نيست (نطر من اينه) فروم بيشتر براي بحث و گفتگو است تا اينكه بخواد مثل يك وب سايت عمل كنه. تازگي ها اين نوع پست ها توي فروم بيشتر ديده مي شه. چند روز پيش هم يك دوستي از سايت بي بي سي يك سري مطلب علمي كپي كرده بود. خوبه ولي به درد اينجا نمي خوره اين روش. نظر من بود بهر حال



دوست بسيار عزيزم
سلام

ممنون بابت توجهي كه به مطالب داشتيد و اينقدر دقيق مطلب را پيگيري نموديد .
غرض فقط ارايه مطالبي درباره ايشان بود كه كمتر جايي ممكن است دوستان به آن برخورد نمايند . اينها حاصل چندين زمان گشت و گذار من در اينترنت بوده . با خود گفتم شايد براي دوستاني هم مورد استفاده باشد و ايشان هم زمان گرانبهاي خود را احيانا براي اين مطالب به گشت و گذار در اينترنت صرف نكنند . به هر شكل من هم علاقه مند هستم كه دوستان در اينجا بحث و گفتگو را ادامه دهند همه بتوانيم از نظريات هم استفاده كنيم . اما شايد دوستان به اين بحث علاقه اي نداشته باشند . البته شما درست مي فرماييد . بايد سايت جداگانه اي ايجاد كرد و به اين بحث هاي طولاني در آنجا پرداخت .

باز هم سپاس از شما به خاطر بذل توجهتان .
 

ghizh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 آپریل 2005
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
0
محل سکونت
اِصـــــــــــفُهون
به نقل از ashena55 :
به نظرم می رسه شما کم کم داری کپی رایت را نقض می کنی

این از اون ایرادای بنی اسرائیلی بودا. خوب معلومه از خودش نیست. حتی اگه از حفظم مینوشت باز هم مال شاعر مربوطه بود. مطمئنم بهروز کلی وقت صرف کرده. هر چند به نظر منم بعضی مطالب خیلی طولانی بود. اما کسی که علاقمند باشه مطمئنن همون مطالب طولانی رو هم مطالعه میکنه.

بهروز جان خیلی زحمت کشیدی. دمت گرم.:happy: :eek: :eek: :eek: :eek: :eek: :eek:

شاعرش خانم ماگوت بيگل است . اين شعرش واقعا محشر است .

آره خودشه.بازم دمت گرم. هرچی به مخم فشار اوردم یادم نیمد.

بنده خدا نیما...:eek: :eek: :eek: :eek:
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از ghizh :
این از اون ایرادای بنی اسرائیلی بودا. خوب معلومه از خودش نیست. حتی اگه از حفظم مینوشت باز هم مال شاعر مربوطه بود. مطمئنم بهروز کلی وقت صرف کرده. هر چند به نظر منم بعضی مطالب خیلی طولانی بود. اما کسی که علاقمند باشه مطمئنن همون مطالب طولانی رو هم مطالعه میکنه.
بهروز جان خیلی زحمت کشیدی. دمت گرم.:happy: :eek: :eek: :eek: :eek: :eek: :eek:
آره خودشه.بازم دمت گرم. هرچی به مخم فشار اوردم یادم نیمد.
بنده خدا نیما...:eek: :eek: :eek: :eek:



ممنون دوست عزيز
اين نشان ميدهد كه سليقه ها با هم فرق دارند . من هم موافقم كه اگر كسي علاقه مند باشد مطلب طولاني را هم مطالعه ميكند . من خودم وقتي در سايتي مطلب جالبي ميبينم اگر امكان SAVE كردن داشته باشد آنرا ضبط مي كنم و بعدا سر فرصت مطلب مورد نظر را ميخوانم .
به هر شكل من به دليل علاقه فراواني كه به اين شاعر داشته ام بسياري مطلب در مورد ايشان دارم كه اگر به قول خود استاد " اگر غم نان گذارد " آنها را در اختيار دوستان قرار خواهم داد .

با آرزوي موفقيت براي تمام دوستان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در زير طاق عرش، بر سفرة زمين
در نور و در ظلام
در هاي و هوي و شيون ديوانه وار باد
در چوبه هاي دار
در كوه و دشت و سبزه
در لجه هاي ژرف، تالاب هاي تار
در تيك و تاك ساعت
در دام دشمنان
در پرده ها و رنگ ها، ويرانه هاي شهر
در زوزة سگان
در خون و خشم و لذت
در بي غمي و غم
در بوسه و كنار، يا در سياهچال
در شادي و الم
در بزم و رزم، خنده و ماتم، فراز و شيب
در بركه هاي خون
در منجلاب يأس
در چنبر فريب
در لاله هاي سرخ
در ريگزار داغ
در آب و سنگ و سبزه و دريا و دشت و رود
در چشم و در لبان زنان سياه موي

در بود
در نبود،
هر جا كه گشته است نهان ترس و حرص و رقص
هر جا كه مرگ هست
هر جا كه رنج مي برد انسان ز روز و شب
هر جا كه بخت سركش فرياد مي كشد
هر جا كه درد روي كند سوي آدمي
هر جا كه زندگي طلبد زنده را به رزم،

بيرون كش از نيام
از زور و ناتواني خود هر دو ساخته
تيغي دو دم!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در وصف به صليب كشيده شدن مسيح

مرگ ناصري
با آوازي يكدست،
يكدست
دنباله چوبين بار
در قفايش
خطّي سنگين و مرتعش
بر خاك مي كشيد.

((-تاج خاري برسرش بگذاريد!))
و آواز ِ دراز ِ دنباله بار
در هذيان ِ دردش
يكدست
رشته ئي آتشين
مي رشت.

((- شتاب كن ناصري، شتاب كن!))

از رحمتي كه در جان خويش يافت
سبك شد
و چونان قوئي مغرور
در زلالي خويشتن نگريست

((- تازيانه اش بزنيد!))

رشته چر مباف
فرود آمد.
و ريسمان ِ بي انتهاي ِ سرخ
در طول ِ خويش
از گروهي بزرگ.
بر گذشت.

((- شتاب كن ناصري، شتاب كن!))
***
از صف غوغاي تماشا ئيان
العارز
گام زنان راه خود را گرفت
دست ها
در پس ِ پشت
به هم در افكنده،
و جانش را ار آزار ِ گران ِ ديني گزنده
آزاد يافت:

((- مگر خود نمي خواست، ورنه ميتوانست!))
***
آسمان كوتاه
به سنگيني
بر آواز ِ روي در خاموشي ِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران، به خاكپشته بر شدند
و خورشيد و ماه
به هم
بر آمد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از مرگ ؛ من سخن گفتم



چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر
از فرا سوي هفته ها به گوش آمد،
با برف كهنه
كه مي رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان كه قافله در رسيد و بار افكند
و به هر كجا
بر دشت
از گيلاس بنان
آتشي عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خويش
تابستان پير
چون فراز آمد
در سايه گاه ديوار
به سنگيني
يله داد
و كودكان
شادي كنان
گرد بر گردش ايستادند
تا به رسم ديرين
خورجين كهنه را
گره بگشايد
و جيب دامن ايشان را همه
از گوجه سبز و
سيب سرخ و
گردوي تازه بيا كند.
پس
من مرگ خوشتن را رازي كردم و
او را
محرم رازي؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.

و با پيچك
كه بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجيري كرده بود،
و با عطش
كه چهره هر آبشار كوچك
از آن
با چاه
سخن گفتم،

و با ماهيان خرد كاريز
كه گفت و شنود جاودانه شان را
آوازي نيست،

و با زنبور زريني
كه جنگل را به تاراج مي برد
و عسلفروش پير را
مي پنداشت
كه باز گشت او را
انتظاري مي كشيد.

و از آ ن با برگ آخرين سخن گفتم
كه پنجه خشكش
نو اميدانه
دستاويزي مي جست
در فضائي
كه بي رحمانه
تهي بود.
***
و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگر
از فرا سوي هفته هاي نزديك
به گوش آمد
و سمور و قمري
آسيه سر
از لانه و آشيانه خويش
سر كشيدند،
با آخرين پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در ميان نهاده ام و
با فصلي كه در مي گذشت؛
من مرگ خويشتن را
با برفها در ميان نهادم و
با برفي كه مي نشست؛

با پرنده ها و
با هر پرنده كه در برف
در جست و جوي
چينه ئي بود.

با كاريز
و با ماهيان خاموشي.
من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم
كه صداي مرا
به جانب من
باز پس نمي فرستاد.
چرا كه مي بايست
تا مرگ خويشتن را
من
نيز
از خود نهان كنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
احمد شاملو شاعر نو آور معاصر که اينک چهار سال از مرگ او می گذرد، فرهنگمردی چند جانبه بود. توانايی او در نثر تا همانجا بود که آفرينندگی اش در شعر، گاه حتی فراتر از آن. برگردان های فارسی او هميشه در طراز اول می نشست.
"کتاب کوچه" کاردانی های او را در قلمرو تحقيق نشان می دهد. در ميان ديگر هنرها، او به نقاشی و بيش از آن به موسيقی عشق می ورزيد. تا آنجا که شايد بتوان گفت، عشق آگاهانه او به موسيقی عامل اصلی در توانمندی های شعری اوست.

شايد اگر اين عشق و آگاهی نمی بود "شعر سپيد شاملويی" پديد نمی آمد. شاملو خود گفته است: "نمی خواهم فقط شاعر شناخته شوم. يکی از کارهايم، شعر است." گوش سپردن به موسيقی و عميق شدن در آن يکی از مهم ترين کارهای ديگر او بود.

اين شور و اشتياق به دوره نوجوانی او بر می گشت. در همسايگی خانه آنها خانواده ای ارمنی زندگی می کرد با "دو دختر رسيده که هر دو مشق پيانو می کردند که نواخته های آنها" چون نقش سنگ در ذهن آماده او ماند. و بعد ها دانست که "اتودهای شوپن" بوده است. اين تمرين ها او را "يکسره هوائی و ديوانه موسيقی" کرد.

از آن پس راهی به پشت بام پيدا کرد و ساعت ها و ساعت ها "به ريزش رگباری اين موسيقی" تسليم می شد. از همان زمان دلش می خواست آهنگساز شود ولی فقر مادی و فرهنگی خانواده اين امکان را به او نمی داد. با اين همه دو سالی از عمر خود را صرف آموختن "هارمونی و کمپوزيسيون" کرد، تا دست کم شنونده بهتری برای موسيقی باشد.

شاملو تا پايان عمر هم شعر خود را عقده سر کوفته موسيقی می دانست. "باری از حسرت و ناتوانی و ياس" بر دلش بود، "ياس از وصل موسيقی". "بعد از آن ديگر رو نيامد"..."بچه درس خوانی نشد" و "سوخت"!

اين حرف ها آئينه ای است که شور و شوق توفنده شاملو را در برابر موسيقی باز می تاباند. البته منظور آن موسيقی است که دارای کمپوزيسيون هنرمندانه است، يعنی کلاسيک غربی يا به گفته شاملو "موسيقی جهانی".

شاملو برای موسيقی سنتی ايران پشيزی قائل نبود و می گفت اين موسيقی، "بر خلاف شعر و نقاشی ايران که نياز به پوست انداختن" را عميقا احساس کرده، "همين جور گرفته ته بن بست نشسته و دلش را به کمانچه کشيدن خوش کرده است!"

شاملو آن قدر موسيقی ايرانی را بی توان می دانست، که هيچ تحولی را هم در آن ممکن نمی ديد. با اين همه می پذيرفت که هستند موسيقيدان هائی که صميمانه می خواهند- با تاکيد بر ميراث سنتی -"آثاری در خود انسان معاصر و در سطح جهانی" عرضه کنند. ولی به نتيجه کار و کوشش آن ها اميدوار نبود، در نگاه اول به دو دليل: "مونوفونيک"(تک صدائی) بودن ساختاری موسيقی سنتی" و "محدوديت صوتی سازهای اصلی آن."

نگاه شاملو به موسيقی سنتی از اين بابت که قرن ها در جا زده و نتوانسته خود را به کاروان موسيقی معاصر برساند، نادرست نيست ولی نفی ارزش های ذاتی اين موسيقی که می تواند دستمايه ای غنی برای آفرينش های "جهان فهم" هنری شود، ناپذيرفتنی است.

بسياری از سرزمين های سنتی ديگر از اوائل قرن بيستم چنين کردند و اينک از دستاوردهای موسيقی ارزنده برخوردار شده اند.

شاملو در جای ديگری غير مستقيم از اين توان بالقوه ياد می کند: "موسيقی ما برای بيرون جستن از اين بن بست نيازمند نگاهی است که کهنگی و اندراس را با همه وجودش حس کند و با جسارتی انقلابی تمام قد جلو آن بايستد."

شاملو در تحقير موسيقی سنتی گاه از اين ها نيز فراتر رفته است. يک بار در گفتگوئی دوئل وار با "محمد رضا لطفی" همه خشم فرو خورده خود را نثار موسيقی سنتی کرد: "حقيقت اين است که روزی نسل بدبختی غم جانش را در مادرچاه قناتی گريسته است و شما در طول قنات تاريخ اين زنجموره ننه من غريبم را چاه به چاه در اعصاب ملتی فرو کرده ايد که برای قيام بر جهل و ظلم و سياهی نيازمند شادی و نور و جرئت است!"

احمد شاملو اگر نتوانست موسيقی را با کمک سازی بيافريند ولی با گزينش و ترکيب واژه ها در شعر، به اين آرزوی خود دست يافت. در شعر سپيد او که وزن عروضی به کنار نهاده شده "کارکرد موسيقائی واژه ها اهميت بيشتری " يافته است.

يک بار در خانه "ثمين باغچه بان" (نويسنده - آهنگساز) شعرهائی را از"ناظم حکمت" شنيده و با آن که معنای واژه های ترکی را نمی فهميده، از رسائی موسيقائی شعر به حيرت افتاده و به اين نتيجه رسيده که "موسيقی شعر بايد از درون خودش بجوشد" و "تناسب آوائی کلمات" می تواند و بايد جای "وزن بيرونی" را بگيرد.

شاملو ساختمان شعر را همانگونه می ديد که يک کمپوزيسيون موسيقی را:" يک آهنگ چطور تشخيص می دهد که درست در غلغله توفانی که با سازهای گوناگون به راه انداخته، با ايجاد يک سکوت نامنتظره و آوردن يک نت سفيد فلوت، کمپوزيسيون را به معجزه تبديل خواهد کرد؟" کار شاعر نيز بايد همينگونه باشد.

شاملو "چگونه خواندن" شعر را نيز به چگونه شنيدن موسيقی مانند می کرد:"همانطور که درک و دريافت هرچه بهتر و عميق تر موسيقی جز با هر چه درست تر شنيدن آن مقدور نيست، دريافت شعر هم جز از طريق درست خواندن آن، امکان ندارد. خواندن شعر آسان تر از شنيدن موسيقی نيست...گوش بايد موسيقی درونی شعر را هر چه عريان تر بشنود."

شاملو با وجود طرد ارزش های موسيقی سنتی و نا اميدی از موسيقی نو آورانه ای که به همت نسل جوانتر با تکيه بر آن ارزش ها پديد آمده، گاه به گاه به آن ها نزديک شده است! اسفنديار منفردزاده، با نهادن موسيقی بر دو سه تا از "شبانه" های او که "فرهاد مهراد" آنها را خوانده، چند ترانه ماندگار فراهم آورده است.

از سوی ديگر شاملو در سالهای پنجاه خورشيدی تصميم گرفت که از "موهبت صوتی" خود نيز بهره بگيرد و با صدای گرم و گوشنواز خود، نمونه هائی از شيوه درست خوانی شعر را به يادگار بگذارد. او نه تنها شعرهای خود که غزليات حافظ و مولوی، رباعيات خيام و شعرهائی که از نيما را همراه با موسيقی نو آورانه آهنگسازان ايران، خوانده و به ضبط درآورده است.

شعرهای خود او با موسيقی فريدون شهبازيان و مرتضی حنانه همراه شده وغزليات حافظ و مولوی را موسيقی "فرهاد فخرالدينی" همراهی کرده است. گفتنی است که در رباعيات خيام( با موسيقی شهبازيان) صدای گرم شاملو را صدای گرم ديگری نيز همراهی کرده است: محمدرضا شجريان، خواننده برجسته موسيقی سنتی ايران!

احمد شاملو در جائی گفته است:"در زمان ما آنجا که سخن باز می ماند، شعر آغاز می شود، البته موسيقی، صورت ديگری از شعر نيز می تواند به حساب آيد..."!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

پاي در پاي آفتابي بي مصرف
كه پيمانه مي كنم
با پيمانه روزهاي خويش كه به چوبين كاسه ي جذاميان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را مي جويم.
پيمانه ها به چهل رسيد و آن برگشت.
افسانه هاي سرگردانيت
- اي قلب در به در! -
به پايان خويش نزديك ميشود.

بيهوده مرگ
به تهديد
چشم مي دراند.
ما به حقيقت ساعت ها
شهادت نداده ايم
جز به گونه اين رنجها
كه از عشق هاي رنگين آدميان
به نصيب برده ايم
چونان خاطره ئي هر يك
در ميان نهاده
از نيش خنجري
با درختي.
***
با اين همه از ياد مبر
كه ما
- من وتو -
انسان را
رعايت كرده ايم.
***
درباران وبه شب
به زير دو گوش ما
در فاصله ئي كوتاه از بسترهاي عفاف ما
روسبيان
به اعلام حضور خويش
آهنگ هاي قديمي را
با سوت
ميزنند.
(در برابر كدامين حادثه
آيا
انسان را
ديده اي
با عرق شرم
بر جبينش؟)
***
آنگاه كه خوشتراش ترين تن ها را به سكه سيمي
توان خريد،
مرا
- دريغا دريغ -
هنگامي كه به كيمياي عشق
احساس نياز
مي افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجري ِ كهنه ئي
پنهان مي كنم
در اتاقي كه دريچه ئيش
نيست.
از مهتابي
به كوچه تاريك
خم مي شوم
وبه جاي همه نوميدان
ميگريم.

آه
من
حرام شده ام!
***
با اين همه - اي قلب در به در!-
از ياد مبر
كه ما
- من وتو -
عشق را رعايت كرده ايم،
از ياد مبر
كه ما
- من و تو -
انسان را
رعايت كرده ايم،
خود اگر شاهكار خدابود
يا نبود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يلهِ
بر ناز كاي ِ چمن
رها شده باشي
پا در خنكاي ِ شوخ ِ چشمه ئي
و زنجيره
زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسين وحشت جانت
نا آگاهي از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگينت
تلخي ِ ساقه علفي كه به دندان مي فشري

همچون حبابي نا پايدار
تصوير ِ كامل ِ گنبد ِ آسمان باشي
و روئينه
به جادوئي كه اسفنديار

مسيرِ سوزان ِ شهابي
خــّط رحيل به چشمت زند
و در ايمن تر كنج ِ گمانت
به خيال سست ِ يكي تلنگر
آبگينه عمرت
خاموش
در هم شكند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شعر پريا شاملو يكي بهترين نمونه شعر فولكوريك در زبان فارسي است . زيبايي شعر به حدي زياد بود كه چند تن از خوانندگان مانند داريوش و حبيب اقدام به خواندن اين شعر در قالب ترانه نمودند .
اين شعر با صداي خود استاد هم خوانده شده است كه همراه با موسيقي استاد حسين عليزاده توسط نشر ماهور منتشر شده است . دوستاني كه علاقه مند باشند ميتوانند تهيه كنند . البته بايد بگم كه موسيقي طراحي شده براي اين تثر از نظر شخصي من اصلا زيبا نيست و براي همچنين اثري خيلي خشن به نظر ميرسد .




يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه توک روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
منظور من از نقض کپی رایت اشعار خود شاملو بود نمی دونم این کار درستیه یا نه
این ها به صورت کتاب چاپ شده و حقوقش برای ناشر محفوضه
 

ghizh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 آپریل 2005
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
0
محل سکونت
اِصـــــــــــفُهون
به نقل از behroozsara :
شعر پريا شاملو يكي بهترين نمونه شعر فولكوريك در زبان فارسي است . زيبايي شعر به حدي زياد بود كه چند تن از خوانندگان مانند داريوش و حبيب اقدام به خواندن اين شعر در قالب ترانه نمودند .
اين شعر با صداي خود استاد هم خوانده شده است كه همراه با موسيقي استاد حسين عليزاده توسط نشر ماهور منتشر شده است . دوستاني كه علاقه مند باشند ميتوانند تهيه كنند . البته بايد بگم كه موسيقي طراحي شده براي اين تثر از نظر شخصي من اصلا زيبا نيست و براي همچنين اثري خيلي خشن به نظر ميرسد .




يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه توک روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!

چطوری یادم نبود. این که خداس. مخصوصا وقتی با صدای داریوش گوش بدی.:eek:

بنده خدا نیما...:eek: :eek:
 

ghizh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 آپریل 2005
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
0
محل سکونت
اِصـــــــــــفُهون
به نقل از ashena55 :
منظور من از نقض کپی رایت اشعار خود شاملو بود نمی دونم این کار درستیه یا نه
این ها به صورت کتاب چاپ شده و حقوقش برای ناشر محفوضه

آهان !!!از اون نظر !!!:eek:
اما از این نظرم فکر نکنم اونقدا فرقی کنه. بنظر شما از خرید این کتابا پولی به خونوادش تعلق میگیره. من که فکر نکنم .:eek:

بنده خدا نیما...:eek: :eek: :eek:
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
من هم فكر نمي كنم نقض قانون باشه لاقل در اينجا .
چون اغلب روزنامه هاي رسمي و سايت هاي رسمي كشور هم راه به راه از اين شاعران شعر چاپ مي كنند و هيچكدام هم اجازه ندارند .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ارابه هائي از آن سوي جهان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .

ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جاي بر نخواستند
چرا كه از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمي خاست

برهنگان از جاي بر نخاستند
چرا كه از بار ارابه ها خش خش جامه هائي برنمي خاست

زندانيان از جاي برنخاستند
چرا كه محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادي

مردگان از جاي برنخاستند
چرا كه اميد نمي رفت تا فرشتگاني رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .

ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي كه اميدي با خود آورده باشند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خويش دست مي كشيد

من خود، گرده هاي دشت را بر ارابه ئي توفاني در نور ديدم:
اين نگاه سياه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - كه از روشنائي صحرا
جلوه گرفت
و در آن هنگام كه خورشيد، عبوس و شكسته دل از دشت مي گذشت،
آسمان ناگزير را به ظلمتي جاودانه نفرين كرد.

بادي خشمناك، دو لنگه در را بر هم كوفت
و زني در انتظار شوي خويش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بويناك باد فرو مرد
و زن، شرب سياهي بر گيسوان پريش خويش افكند.

ما ديگر به جانب شهر تاريك باز نمي گرديم
و من همه جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه مي كنم.
***
سپيده دمان را ديدم كه بر گرده اسبي سركش، بر دروازه افق به انتظار
ايستاده بود
و آنگاه، سپيده دمان را ديدم كه، نالان و نفس گرفته، از مردمي كه
ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند،
دياري نا آشنا را راه مي پرسيد.
و در آن هنگام، با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست
و سرزمين آنان را، به پستي و تاريكي جاودانه دشنام گفت.

پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند.
كبوتري از برج كهنه به آسمان ناپيدا پر كشيد
و مردي، جنازه كودكي مرده زاد را بر درگاه تاريك نهاد.

ما ديگر به جانب شهر سرد باز نمي گرديم
و من، همه جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه مي كنم.
***
خنده ها، چون قصيل خشكيده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در كوچه هاي بن بست عربده مي كشند
و قحبه ئي از قعر شب با صداي بيمارش آوازي ماتمي مي خواند.

علف هاي تلخ در مزارع گنديده خواهد رست
و باران هاي زهر به كاريزهاي ويران خواهد ريخت
مرا لحظه ئي تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئين تن كن:
من به ظلمت گردن نمي نهم
همه جهان را در پيراهن كوچك روشنت خلاصه كرده ام و ديگر
به جانب آنان باز نمي گردم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گله ي شاعرانه پسرش شاملو
دنیای مسخره‌ای برای خود ساخته‌اید. اولا خانواده شاملو از پنج نفر تشکیل شده که خوشبختانه یا بدبختانه هنوز در قید حیات اند.

ساقی شاملو هرگز فرصتی برایش بوجود نیاوردند تا برای یک بار هم که شده پدرش ، شاعر ملی را ببیند. راستش خود شاعر هم چنین نیازی احساس نکرد! ساقی شاملو که اینک به لطف شاعرانه جمعی شعر دوست و جنایت پیشه در انگلستان مفقود الاثر شده است دیناری از حق تالیف آثار پدرش را هم دریافت نکرده است و اینک در وخیم ترین بحران مالی عمر می پژمرد! شاید هم تا کنون مرده باشد! تعجب نکنید! هزاران دلار از خون دل و اثر شاعری برج ساختید و در لندن بورس خریدید که از وحشت فقر چراغ های خانه را خاموش می کرد و هفت تا سوراخ پنهان می شد. حق نداشتید پول سیاهی را که از خانه های مصادره ای مردم هنگام جابجایی **** به چنگ آوردید سرمایه نوارهای صدای امید شاملو کنید. لعنت بر شما باد!

از خواهرم ساقی می گفتم ؟ اسم ساقی را آوردم یا ساقی ها را؟ شما متهم هستید که بخاطر کم توانی ِ خویش دیگران را تا سطح ناجی ِ ملی بالا بردید و به آنان بیش از توان شاعرانه شان مسئولیت و ارزش بخشیدید. شاعرو دلسوز که هیچ ، همین بلا را سر دختر مصدق هم آوردید و آخ نگفتید. شعر دوستان محترم چون احساسات لطیفی دارید بهتر است وقتی نام خانواده شاملو را به زبان می آورید نماز وحشت هم بخوانید و برای شنیدن حقیقت ها کمربندهای نجات ادبی ِ سرزمین مادری را ببندید! چون این متن با شما شوخی نمی کند. ولی معلوم نیست چرا هر کم سوادی که بدلیل نرسیدن حق تالیف کیسه باز می‌کند و به جان دیگری می افتد خودش را همان پنج نفر بحساب می‌آورد و دیگران هم یک نفر را پنج نفر می بینند! سر از گودال ظلمت و خودفریبی بردارید و به آسمان بنگرید. این آفتاب مدت زیادی زیر ابر عوام‌فریبی نخواهد ‍پایید. شما متهم‌هستید که از کاه کوه ساختید زیرا خود از اوج می‌هراسید. برای این هوای تازه قیمت گزافی پرداخته شده است جناب آقای لاریجانی. آقای رئیس دانا ، آقای خاتمی ، جناب رجبی! آقای بودائی ِ کمونیست ِ ساری! بانو خنجرو خاطره ! شعر و شاعر ِ آزاده ذخیره و معدن نیست که برای انتخابات به کارش بگیرید و نردبان‌اش کنید. برای کلمه به کلمه‌ی این شعرها کسانی زیر پل ها یخ زده‌اند و کسانی سرودخوان طناب دار را به گردن خویش انداختند.

اما باید از آقای (صاحب اختیاری) مدیر بیمارستان آسیا که متن‌های خودش را به حساب خانواده‌ی تک نفری احمد شاملو تحریر می کند بخاطر آتش بیاری این معرکه تشکر کرد بهرحال از تشکر تا حبس تادیبی فاصله ای نیست!

ـ در پاسخ آن کوته نظری که گفت : خانواده احمد شاملو با آثار شاعر چون لبنیات برخورد می کند- حیف است در ِ این روزن را ببندم آنهم منی که از فروخوردن ناگفته ها بیزارم. آفتاب همواره زیر ابر نمی ماند و عاقبت این خلق وحشت زده و خشک سال اندیشه به شکستن توتم هایی که باران نمی آورند اقدام خواهد کرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زرافشان بر مزار شاملو


پنجمین مراسم سالگرد درگذشت احمد شاملو ، بامداد بی غروب شعر ایران عصر روز گذشته در شرایطی برگزار شد که هیچ یک از میزبانان این مراسم انتظار چنین استقبال گسترده ای را از چنین گردهمایی ساده ای که تنها در سالمرگ این شاعر نامدار ایرانی برگزار شده بود ، نداشتند.
اگر چه این مراسم به دعوت خانواده شاملو در گورستان امامزاده طاهر کرج برگزار شد اما حضور شورانگیز بسیاری از جوانان علاقمند که شعر بامداد را زمزمه کرده و بر مزارش گردآمده بودند که در کنار اعضای کانون نویسندگان ایران و بسیاری از چهره های فعال فرهنگی و ادبی از جمله سیمین بهبهانی ، ناصر زرافشان ، عمران صلاحی ، سید علی صالحی ، جاهد جانشاهی و ... که هر یک دوره ای در کنار بامداد شعر ایران فعالیت کرده بودند رنگ و رونقی به یاد ماندنی به مراسم بخشیده بود.

«شعر و تنها شعر» بر مزار بامداد

در ابتدای این مراسم حاضرین گرد آمده در مراسم با ایجاد حلقه ای در کنار مزار «احمد شاملو» هر یک با خواندن شعری به یاد ماندنی از اشعار این شاعر ملی ایران یاد او را گرامی داشتند ، سید علی صالحی ، شاعر معاصر در گفتگویی کوتاه با بیان اینکه «برای من مهم نیست که چه نوع ادبی اینجا خوانده شود شعر یا سخنرانی» ، گفت: «اصل این است که شاملو آرزو داشت روزی دوباره کبوترهای خود را پیدا کند و فکر می کنم امروز شاملو به آرزوی خود رسیده است ؛ ما کبوترهایمان را پیدا کرده ایم و تا صدای خرد شدن قفس ها فاصله ای نداریم.»
وی در پاسخ پرسش دیگری پیرامون اینکه «چرا کانون نویسندگان ایران مراسمی را برای بزرگداشت شاملو برگزار نکرد؟ » ، گفت: «وقتی اجازه نمی دهند جمع مشورتی کانون نویسندگان ایران در حد یک دید و بازدید ، زیر یک سقف جمع شوند ، گمان نمی رود که در این شرایط ویژه اجازه دهند ، زیر پرچم کانون برنامه ای آشکار و علنی برگزار شود.»

در این مراسم «سیاوش شاملو» - فرزند شاملو- نیز که در کنار مزار پدرش از حاضرین استقبال می کرد و دست تک تک آنان را به گرمی می فشرد ، در گفتگوی کوتاهی با «ایران ما» ضمن تشکر از حاضرین ، گفت:«حضور چنین جمعیتی به خاطر اینکه این مراسم در روز میان هفته برگزار شده تنها نشانگر علاقمندی حاضرین به شاملو است».

همچنان «سکوت سرشار از ناگفته هاست»

« آیدا » ، همسر رویایی شاملو نیز در میان این مراسم به آرامی در کنار مزار همسرش حاضر شد و با قرار دادن دسته گلی که به تصویری زیبا از احمد شاملو مزین بود ، بار دیگر با او دیدار کرد.
آیدا بر روی هدیه کوچکی که برای همسرش آورده بود ، نوشته بود : « مدیشکای من ، همچنان سکوت سرشار از ناگفته هاست» و این سکوت رازآلود این زن رویایی شعر های شاملو تا پایان این مراسم ادامه یافت.

« سیمین بهبهانی » نیز در سخنانی کوتاه در این مراسم با بیان اینکه «احمد شاملو شاعر مردم بود» ، خاطر نشان کرد: «او برای مردم به دنیا آمد ، برای مردم زیست ، برای مردم رنج کشید ، برای مردم سرود و برای مردم به ابدیت پیوست».
وی با اشاره به حضور قشر وسیع مردم در این مراسم و شادی روح بامداد شاعر ، گفت: « شاملو به جاودانگی پیوست ، همیشگی است و او روح مشترک ما و ایران ماست ».

«ناصر زرافشان» بر مزار شاملو

در ادامه این مراسم نیز حضور «ناصر زرافشان» ، عضو زندانی کانون نویسندگان ایران و وکیل قربانیان قتل های زنجیره ای که اکنون به خاطر انجام برخی از معالجات پزشکی در خارج از زندان به سر می برد ، حاضرین را به وجد آورد.

زرافشان که دست دردست محمد ملکی و فریبرز رییس دانا با شعارهای «درود بر زرافشان» به میان جمعیت وارد شد با اظهار خرسندی از اینکه بار دیگر توانسته بود خود را بر مزار دوستان قدیم خویش همچون هوشنگ گلشیری ، محمد مختاری ، محمد جعفر پوینده و ... حاضر شود ، در گفتگو با «ایران ما» با اشاره به اینکه «نمی توانم احساس خود را توصیف کنم» ، گفت: «من در این لحظه نگرانم ، خوشحالم ، متاسفم و متاثرم و روزهای آینده را روزهایی غیر قابل پیش بینی می دانم چون تکلیف خیلی چیزها معلوم نیست ، چگونه می توانم همه این مجموعه را توصیف کنم ولی همچنان منتظرم تا ببینم تکلیف در دور جدید بازی چیست».
وی در پاسخ به سوالی پیرامون اینکه «در زندان کدام یک از اشعار شاملو در ذهن شما تداعی می شد » ، گفت: «بیشترین شعری که در این ایام در خاطرم بود شعر "در آستانه" شاملو بود».
زرافشان پس از ورود بر مزار شاملو با ادای احترام به این شاعر و خانواده وی و حاضرین ، در سخنان کوتاهی با بیان اینکه «همه ما در دوران دلتنگی به نوعی خاک شاملو را طواف می کنیم » ، گفت: «ما چه در زندان و چه در غربت ، تنها با یاد شاملو به احساس دلتنگی خود پایان می دهیم».
وی در ادامه با ابراز خوشحالی از اینکه تقارنی باعث شد تا او بتواند در این مراسم حضور یابد ، گفت: «شاملو روح مشترک همه ماست و ما در هر کجا باشیم چه در غربت ، چه در زندان و چه دور مزار او ؛ هر وقت کم می آوریم ، به شاملو پناه می بریم.

مراسم حدود ساعت هفت عصر پایان یافته بود اما هنوز صدای جوانانی که عاشقانه برگرد مزار بامداد شعر معاصر ایران حلقه زده و یکصدا فریاد می زدند «خوابید یا بیدار ، شهیدای شهر » در گورستان امامزاده طاهر و بر مزار پوینده و مختاری که در کنار شاملو آرمیده اند ، پیچیده بود
 
بالا