به نقل از Behrooz :
گذشته از بحث آذربایجان
در دورانی از تاریخ ایران بدلیل خفقان دوران حکومت پهلوی ها از سویی و پشت درهای بسته بودن شوروی سابق و تبلیغات دروغین مبنی بر بهشت بودن آن درهای بسته از سوی دیگر ؛ ( خیلی ساده می گویم نمی خواهم وارد این بحث شوم ) بسیاری از طبقه روشنفکر آن زمان به این سیستم و مکتب گرایش پیدا کرده بودند که خب البته در شرایط آن زمان طبیعی بوده و همه آنان تصور می کردند که راه درست این است ( در جامعه شناسی هر گروه و طبقه از جامعه ای 5 درصد پایین منحنی و 5 درصد بالای منحنی در داده های آماری محاسبه نمی شوند ) و هیچیک نبودند که با علم به اشتباه بودن تفکر بر آن پافشاری کنند . بسیار کم بودند انسان هایی چون احمد شاملو و صادق هدایت که زود به اشکال سیستم پی ببرند و از آن دور شوند .
بگذریم
اشکال کار ما این است که میخواهیم به قضاوت در مورد 70 سال پیش با معیارها و دانش امروزمان بنشینیم .
صد البته که آن جنبش تو خالی و بی محتوا در لحظه آخر چون حبابی ترکید و پشت آن پوشش زیبا نمایان گشت و صد البته معلوم که راه به جایی نبرد . چه بسیار بودند ادیبان و اندیشمندان بزرگ ما که در آن زمان امید بسته بودند و با جان و دل مبارزه ای می کردند و با نابودی آن سیستم همگی نابود شدند . اینها همه درست است . اما روی سخن من چیز دیگری است . من می گویم به هیچ چیز نباید تعصب نشان داد .
شاعران بزرگی داشتیم که در ادبیات معاصر ما وزنه ای بودند و هستند و در آن زمان به این جنبش ها گرایش داشتند . حالا من بعد از اینهمه سال تعصب به خرج نشان بدهم و مثلا شعر نیما را نخوانم چون در جوانی عضو فلان حزب بوده ؟؟؟ این یعنی تعصب خشک و البته توخالی و بی منطق . اینها به نظر من از هم جدا هستند و ربطه هم به هم ندارند . انسان هزاران وجه دارد . حالا چون یک وجه او اشتباه بوده ( که در آن شرایط درست به نظر می رسید ) من او را تماما منکر شوم ؟؟؟
با اين نظر موافقم. نظر واقع بينانهاي بود. اما بد نيست نگاهي به تاريخ كنيم و بدور از هرگونه حب و بغضي سندي از تاريخ را در زمان نچندان دور از مشاهدات آقاي طالقاني در زنجان داشته باشيم:
(بنده هيچگونه دخل و تصرفي در اين نوشته نميكنم و هر آنچه كه بر اوراق بجاي مانده وجود دارد را خدمت دوستان ارائه مي كنم)
مشاهدات من در زنجان (آذر ماه 1325 پس از فرار عوامل دولت پيشه وري)
5 بهمن 1384
پژوهشگر: آيت الله سيد محمود طالقاني
چکيده: داستان گزارش زير چنان که در مقدمه آمده، چنين است که آيت الله طالقاني که اين زمان به صورت مسلسل درس هاي تفسيرش را در نشريه آيين اسلام (با مديريت نورياني ) منتشر مي کرد و همکاري مرتبي با آن داشت و نيز با توصيه جمعي از علماي تهران راهي زنجان شد تا گزارشي از وضعيت شهر تهيه کرده تا در اين نشريه به چاپ برسد. حاصل اين سفر چند روزه که در آذرماه سال 1325 بوده متني است که در اينجا ملاحظه مي کنيد.
مقدمه
داستان حکومت پيشه وري در آذربايجان و زنجان يکي از داستانهاي تلخ اين خطه و تجربه تلخ تر، دخالت دولت سوسياليستي روسيه در ايران پس از جنگ جهاني دوم است. زماني که مقرر شد تا نيروهاي خارجي از ايران بروند، دولت روسيه تلاش کرد با ايجاد يک دولت مستقل با رهبري جعفر پيشه وري نفوذ خود را در اين بخش نگاه دارد. تصور آنان بر اين بود که اگر اين دولت ماند به راحتي مي توانند براي آينده فکري داشته باشند و آنجا را به عنوان پايگاه دائمي خود نگاه دارند. اگر هم نماند دست کم مي توانند از آن به عنوان وجه المصالحه استفاده کرده امتيازاتي از دولت مرکزي بگيرند. دولت پيشه وري از آذر 1324 تا آذر 1325 در اين بخش حکومت کرد.
سير حوادث به گونه اي پيش رفت که دولت پيشه وري مجبور به پذيرش شکست شد و عوامل آن به اشاره دولت روسيه منطقه را رها کرده به روسيه گريختند. در اين وقت ارتش ايران راهي زنجان و سپس آذربايجان شد و اين اقدام به عنوان يک فتح و پيروزي بزرگ در کشور معرفي شد. اين خبط روسيه هم ننگي براي آن دولت شد و هم تبليغي براي غربي ها. اين تجربه را هم براي ما گذاشت که به روسها نمي توان اطمينان کرد.
گزارش وقايع شهر تبريز را در اين دوره حضرت آيت الله ميرزا عبدالله مجتهدي هم که آن زمان در تبريز بوده به صورت روزانه نوشته است که اينجانب آن متن را تحت نام بحران آذربايجان منتشر کردم (تهران، موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1381، 456 ص).
داستان گزارش زير چنان که در مقدمه آمده، چنين است که آيت الله طالقاني که اين زمان به صورت مسلسل درس هاي تفسيرش را در نشريه آيين اسلام (با مديريت نورياني ) منتشر مي کرد و همکاري مرتبي با آن داشت و نيز با توصيه جمعي از علماي تهران راهي زنجان شد تا گزارشي از وضعيت شهر تهيه کرده تا در اين نشريه به چاپ برسد. حاصل اين سفر چند روزه که در آذرماه سال 1325 بوده متني است که در اينجا ملاحظه مي کنيد. متن ياد شده به جاي شماره 38 نشريه آيين اسلام (سال سوم) به صورت يک برگه چاپ شد و براي مشترکين ارسال گشت. اخيرا که در اصفهان بودم و نشريه ياد شده را از استاد ارجمندم حضرت آيت الله حاج سيد محمدعلي روضاتي دامت افاضاته به امانت گرفتم در حين ورق زدن به اين برگه رسيدم. تصميم گرفتم آن نوشته ارجمند را که با ديد انصاف نوشته شده است در اينجا براي بازديد علاقمندان ارائه کنم.
مقدمه نخست از نشريه آيين اسلام و سپس مقدمه مرحوم طالقاني و بعد از آن هم متن گزارش است.
رسول جعفريان
* * *
اين نامه ديني که در راه حقايق بار سنگيني را به دوش گرفته و در اين روزگار تيره و تار مسووليت توان فرسايي را عهده دار شده است در اين موقع باريک و هنگام تاريک که همه روزه در اثر اصطکاکهاي سياسي وقايع گوناگوني توليد ميشود يک وظيفه ديني و تکليف وجداني دارد که انجام آن براي قضاوت تاريخ بسيار موثر است و آن وظيفه در موضوع پيش آمد زنجان بيان حقايق و نشر حقايق وقايع حق و حقيقت است.
آيين اسلام در اين سه سال زندگاني خود با همه نشيب و فرازهاي سياسي راست و چپ توانسته است که خود را کاملا بيطرف نگه داشته و به هيچ يک از سياستهاي امروزي خود را آلوده نکند و در ميان اين همه افراطها و تفريطها يک راه اعتدال (راه دين) را گرفته و پيش ميرود و از اين رو در تمام پيشآمدهاي سياسي فقط از نظر جنبه ديني وارد بحث شده است.
و اخيرا پس از سقوط زنجان و ورود قواي دولت به آن شهر، پاره انتشاراتي که از لحاظ ديانت مورد اهميت بود افکار متدينين را مشوش نمود اين بود که هيأت تحريريه اين اداره، دانشمند محترم آقاي سيد محمود طالقاني را براي رسيدگي به اوضاع آن سامان انتخاب نمودند و ايشان نيز رنج اين مسافرت را بر خود هموار نموده و چهارم آذر ماه جاري به طرف مقصود عزيمت نمودند و پس از يک سلسله تحقيقات دقيقه حقايق را چنان که بوده و شنيدهاند و اينک در تحت عنوان «مشاهدات من در زنجان» ذيلا انتشار داده ميشود و ما اميدواريم که هيچ يک از احزاب سياسي از ما نرنجند.
آيين اسلام
مشاهدات من در زنجان
پيش از آن که به شرح مشاهدات اين سفر بپردازم بايد تذکر بدهم که تا به حال من از حدود وظايف روحاني خود که عبارت از تعليم علوم ديني و تربيت و آشنا کردن مردم به اخلاق اسلامي است خارج نشدهام و هيچ گاه بالاستقلال به امور سياسي و جريان روزانه جهان وارد نبودهام و با روزنامه آيين اسلام هم که سرو کار دارم بر همه معلوم شده است که اين نامه صرفا ديني است و با هيچ حزب و دستهاي سر و کار ندارد و بنابراين رفتن به مسافرت زنجان هم، بنا بر درخواست اداره شريفه آيين اسلام و تصويب بعضي از علماي بزرگ که حق استادي بر من دارند فقط منظور انجام وظيفه دين بوده؛ چون بر هر کس از دور و نزديک به وضع تبليغات ما آشنايي دارد ميداند که هدف ما فقط آشنا کردن مردم به تعاليم قرآن و تربيت اولياي اسلام ميباشد و با منطق روشن معتقديم که اگر قرآن اجرا شود، همه امور و گرفتاريها اصلاح ميشود و بنابراين خود را در صراط مستقيم ميدانيم و شبانه روز چند مرتبه در نماز از خداوند هدايت به آن را ميطلبيم که طريقي برتر از روش راست و چپ ميباشد (غير المغضوب عليهم و لا الضالين).
اينک آنچه ديديم و شنيدم آمد (کذا) در اين مسافرت پيش آمده براي عموم منتشر ميکنيم و قضاوت را به خوانندگان واگذار مينماييم.
سيد محمود طالقاني
روز دوشنبه چهارم آذر دو ساعت بعد از ظهر در درزن مخصوص حاضر بوديم. بيست و سه نفر از مديران جرايد و مخبرين در اين اطاق مخصوص بودند؛ البته با آنکه عموم اين آقايان و جوانان حساس را ميشناختم مسلم بود که در مرام هاي حزبي با هم مختلف العقيدهاند. بعضي که من را از دور و نزديک ميشناختند و به روحيهام آشنا بودند نزديک شدند ولي بيشتر در قيافهشان از هنگام ورود آثار تعجب مشاهده مينمودم. چند دقيقه پس از ورود در اطاق، ترن حرکت کرد. درخواست کردم که هر وقت مقتضي شد اجازه دهند عرايضي (عرض) کنم چون اغلب اظهار رغبت کردند و مايل شدند عرض شد: من در قيافه اغلب شماها نسبت به بودنم آثار تعجب را خواندم. يک مقدار هم حق داريد، چون کمتر ديده شده که روحانيون با اين گونه امور سر و کار داشته باشند و بيشتر وظايف دين در محيطهاي خاصي انجام ميشود ولي اگر قرآن و روش اولياي اسلام ميزان دين باشد، بايد متدينين در تمام امور حياتي دخالت و راي داشته باشند. اميرالمومنين(ع) که بزرگترين شخصيتهاي اسلامي پس ازرسول اکرم (ص) است وقتي به اوضاع زندگياش مينگريم گاه آن حضرت را در محراب عبادت ميبينيم و گاهي در منبر خطابه، گاهي در ميدان جنگ و گاهي بالاي کرسي سياست و قضاوت و اداره امور مملکت. البته اين تقصير متدينين و طرفداران اسلام است که از همه امور حساس، خود را کنار کشيده و ميدان را به دست ديگران داده اند. به اين جهت شماها تعجب ميکنيد وقتي يک نفر روحاني را وارد اوضاع روز ميبينيد.
يکي از آقايان گفت: «تقصير خود شما است».
گفتم: «من که اعتراف کردم، ولي بعضي امثال شما هم تقصير دارند، چون حاضر نيستند به هيچ وجه به روحانيون و دين نزديک شوند و اصول مسلمه اسلام را هم انجام دهند و در ضمن تذکر دادم که آقايان! شما از طرف ملت نماينده شدهايد که يک پيشآمد مهم حياتي را از نزديک ببينيد و در آن قضاوت کنيد. گفته و نوشتههاي شما سند تاريخي است و در اساس زندگاني نسل آتيه موثر است. خود را مسئول خدا و وجدان بدانيد، آنچه که هست بگوييد و بنويسيد و اگر خدماتي از ناحيه انقلابيون به جامعه شده، بايد تذکر دهيد و تحت احساسات قرار نگيريد».
چون مطلب به اينجا رسيد بعضي گفتند: ما اشکالات و سوالاتي در موضوعات ديني خود داريم، اگر حاضريد جواب بگوييد.
گفتم: من تا ورود به زنجان در دسترس آقايان هستم بفرماييد.
سوال و جواب هايي رد و بدل شد تا به ايستگاه قزوين رسيديم. پس از حرکت از ايستگاه گفتم: «آقايان! امشب شب سه شنبه اول ماه محرم است. از فردا در مجالس و محافل عالم شيعه، يک موضوع تاريخي هزار و سيصد سال پيش مورد مذاکره واقع خواهد شد و آثار تاثر در سراسر سرزمين هاي اسلامي آشکار است. اگر اجازه بدهيد رسيدگي کنيم تا ببينيم اهميت اين قضيه از چه جهت است».
چون اظهار رغبت نمودند، يک ساعتي در اطراف وضع حکومت معاويه و رفتار حکومت با تودههاي اسلامي و نهضت سيدالشهداء (ع) و خطبه هنگام حرکت از مکه و وقايع بين راه تا ورود به کربلا صحبت کرديم.
ورود به ايستگاه زنجان
قدري از هشت گذشته بود که وارد ايستگاه شديم . آقاي سرهنگ بواسحاقي به استقبال آمده بود (آقاي سرهنگ بواسحاقي سه ماه پيش از ورود قواي دولتي به زنجان، به سمت نميندگي نخست وزيري و فرماندار نظامي مامور زنجان بودند. از افسران رشيد و عاقل و بردبار است، گويا سابقه روحانيت و تحصيلات علوم ديني هم دارند. پدرشان جناب حاجي شيخ احمد بواسحاقي از علمايي هستند که درتهران به سر ميبرند).
در محوطه ايستگاه اشخاصي از مهاجرين و فداييان با خانوادهها و اثاثيهشان منزل داشتند. گفتند: اينها را به اينجا جمع کرده و اطرافشان نظامي است تا از تعرض مردم محفوظ باشند. آقايان نمايندگان از مردها و زنها تحقيقاتي نمودند.
بعضي از آنها را اهالي مجروح کرده بودند، از جمله مردي بود «قلي اف» نام، داراي قيافهاي به نظر من مهيب و زننده که آثار جراحت و خون در صورت و دستمال آشکار بود. معلوم شد ايشان رئيس باشگاه راه آهن زنجان بودهاند. از قراري که ميگفتند مامورين ايستگاه از او متوحش بودند.
مرد ديگر لاغر اندام پيش آمد و شروع کرد با زبان ترکي به صحبت. يکي از کارمندان گفت: گوش به حرف اين جنايت کار ندهيد. اين مرد چند نفر به دست خود کشته بود.
به هر حال وقت گذشته بود و صلاح بود زودتر به شهر برويم. اتومبيل هاي نظامي حاضر بود. دسته دسته به شهر منزل ذوالفقاري ها که محل ستاد ارتش است وارد شديم، در اينجا هيجان عجيبي بود. افسران، نظاميان، روحانيون، بازاريها و جريده نگاران يکديگر را ميديدند.
پس از قدري استراحت چون قبلا بنا بود به منزل يکي از علما بروم، چون شهر نظامي بود با اتومبيل به مصاحبت آقاي سرهنگ بواسحاقي به طرف مقصد رفتيم. در ميان راه محلي که به طرف سرهنگ تيراندازي شده بود (چنان که در اعلاميه جناب آقاي نخست وزير بود) نشان دادند. چون به منزل رسيديم، آقاي سرهنگ مراجعت کردند.
با مرد بزرگوار و عالمي که در منزلشان بودم تا نيمه شب مذاکرات و سوالاتي در ميان آمد. آن شب به واسطه هيجاني که در شهر بود و مطالبي که شنيده بودم بسيار کم خوابيدم. صبح به محل اجتماع در ستاد رفتيم . پس از اندکي نشستن منظره اي پيش آمد که بسيار متاثر کرد و عده اي را گرياند. آن منظره، پيرزني بود که ناگهان وارد مجلس شد با اندامي پژمرده و فرسوده ميلرزيد و اشکش پي در پي ميريخت. قطعه عکسي به دست داشت. پرسيدم اين زن کيست؟ گفتند: مادر ادوارد دکتر دندانساز ارمني که او را کشتند ميباشد. اين عکس هم، هم عکس آن جوان است قطعه عکس کوچکتر را به من داد همه به او تسليت گفتيم، من سابقا کشتن اين جوان را شنيده بودم ولي تفصيلا خواستم بدانم بالاخره شوم درست علت کشتن او معلوم نشد. ولي عموم اهالي از نجابت و اخلاق او تعريف ميکردند و ميگفتند مورد علاقه عموم بوده و در زندان به دست توفيقي مسلمان شده و اين مادر دلسوخته همين يک فرزند را داشت. شغل او فقط دندانسازي بود. تفنگ شکاري داشت که گاهي به شکار ميرفت. ميگفتند اتهام او فقط اين بود که با آقايان ذوالفقاريها به شکار ميرفت (وضع کشتن اين جوان با حاجي علي اکبر توفيقي و شاهرخي و دو نفر ديگر را که شب چهارشنبه آخر سال در کارخانه کبريت سازي تيرباران کردند بعد مينويسم).
قرار شد عصر سه شنبه مردم در مسجد جمع شوند صحبت کنيم. بنابراين در معابر و خيابانها به عموم اعلام ميکردند و به اتفاق جمعي از نمايندگان جرايد و توده مردم به دبستان و دبيرستان معروف رفتم. آقايان سوالاتي کردند و عکسهايي برداشتند و در دبيرستان همه محصلين در سالن جمع شدند و سخنرانيهاي مهيجي نمودند و سوالات مختلف از وضع فرهنگ و مديران و معلمين زمان انقلابيون دموکرات نمودند.
من از محصلي که ايستاده جواب ميداد پرسيدم وضع تبليغات ديني چطور بود؟ گفت: برنامه فرهنگ غير از موضوعات دين و غير از قرآن و شرعيات تدريس ميشد ولي يک ساعت علاوه درس ماترياليستي و کمونيستي داده ميشد و به اين درس اهميت ميدادند حتي از دبيرستان ديگر محصلين اجبارا وقت اين درس بايد در اين دبيرستان (پهلوي سابق دارايي زمان دموکراتها) حاضر شوند و در ضمن درباره اعتقاد به خدا و پيغمبر هم بدگويي ميکردند و ميگفتند اينها را آخوندها ساختهاند.
(البته اين موضوع از هر چيز به نظر من خطرناکتر است چون بردن و غارت کردن مال قابل جبران است هم افراد بالاخره مردني هستند ولي غارت و کشتن عقيده به هيچ وجه قابل جبران نيست و همه بدبختيها از بيايماني و ماده پرستي و شهوتراني است نميدانيم اين چه فکري است که با صرف پولها و تبليغات عقايد مردم را از ميان ببرند. مگر امور اجتماعي و ايجاد اعتدال اقتصادي با داشتن ايمان منافات دارد بلکه پرواضح است با بردن مرکز ثقل که ايمان افراد است تمام امور مختل ميشود و اگر اعتدالي هم به فرض در زندگي حاصل شود قصري است و به واسطه قدرت بيرون از قلب و دل است و قصر دوام ندارد)
خلاصه از اين جواب ها بسيار متاثر شده بيرون آمده به طرف منزل رفتيم . جمعي از علما و اهالي آنجا حاضر بودند درباره مطالبي که روزنامه اطلاعات و بعضي جرايد ديگر راجع به کشتن و غارت کردن و بيناموسي منتشر کرده بودند از آقايان سوال شد.
اما راجع به غارت و تعرض به اموال
به هيچ وجه قابل انکار نبود. به عناوين مختلف بر مردم از شهري و دهاتي تحميلات مينمودند و اموال ميربودند خصوصا از وقتي که بين دولت و دمکراتها قرار شد زنجان تخليه شود، کاميونها مانند سيل در جادههاي ميان زنجان و آذربايجان در حرکت بود و آذوقه را ميبردند و ميان مردم گفته ميشد که غله به طرف روسيه ميبرند. حتي چوب و تختههاي بيقيمت حمل ميشد و مباشر غله و آذوقه که حمل و نقل به عهده او بود، از فداييها است که ميگفتند اهل روسيه بوده و جنگهاي استالين گراد را نقل ميکرده نام عوضيش بابازاده بود. ميگفتند هنوز در زنجان است.
اما راجع به بيناموسي دمکراتها
اگر چه به طور قطع وقايعي انجام گرفته اما من مدرک صحيحي به دست نياوردم . فقط خانهاي که به نام خانه «مدنيت» تاسيس نموده بودند ميگفتند از جمله تبليغاتشان در آنجا تبليغات ضد عفاف بوده و به اين جهت عده اي دخترها را کارمند آنجا نموده بودند و از زنها و دخترها دعوت مينمودند و براي آنها سخنراني ميکردند. گويا زمينه تبليغات اشتراک زن را در آنجا فراهم کردند (ولي به عقيده من انصافا بايد اعتراف نمود که تمام بي عفتي هايي که سراغ مي دادند به اندازه يک روز جمعه تابستان دربند در شميران نبود. و اين يکي از نواميس اجتماعي است که دنبال ثروت و اشرافيت و نبودن حکومت دين و فضيلت در جامعه ظهور مي کند. اين مردم لات و لوت و گرسنه مهاجر هم چون مالدار شدند از اين ناموس البته خارج نيستند.
اما در باره کشتارها در حدود پنج هزار نفر در اين يکسال در جنگهاي با ذوالفقاريها از دو طرف کشته شده و عده اي هم در دهات و شهر که متهم مي دانستند به مخالفت کشته اند. قضاياي شبه اي آخر سال گذشته و شب و روز عيد فروردين بسيار واضح است و از دهات هم آقايان مخبرين جرايد مدارکي به دست آوردند. اينک من اجمالي از وضع کشته شدن يک جوان منبري روحاني را که از برادرش شنيده شده شرح مي دهم.
در اواخر ذي حجه 1364 که زنجان با کمک قواي روسيه به دست دمکراتهاي آذربايجان افتاد آقاي شيخ موسي که يکي از محصلين مدرسه سعيد که يکي از مدارس مهمه زنجان است بود و در سوم محرم بنا به خواهش اهالي قريه دشير براي تبليغ احکام رفته و در منابر خود هميشه غائيتا جانب حق را از درگاه خداوند خواستار مي شد و در اين اثنا دموکراتها به آ« ده نفوذ نموده و مقدرات آن آبادي را به دست مي گيرند. خويشان شيخ موسي در خفا شيخ موسي مي گويند که بهتر است شما از اين ده برويد زيرا ممکن است دمکراتها با تبليغ وي مخالف باشند و از اين جهت به شما آسيبي برسانند.
شيخ موسي که جوان و در دين متعصب بود در جواب گفت که من جز يک مبلغ ديني نيستم و با دمکراتها سروکاري ندارم و علاوه هوا سرد است و زمستان است و مزاج من ضعيف است و مسافرت براي من مقدور نيست. در اوائيل ماه ربيع الاول سه نفر از فدايي دمکرات به عنون فرماندهي آن سامان به قريه دشير مي آيد و آن سه نفر عبارت بودند از روح الله يوسف آبادي (که سالها سابقه سرقت داشته) و ماژور نظري (که يکي از افسران فراري تهران بوده) و محمدعلي رامتين (که غلام يحيي به اين مرد مي گفته تو از اولاد شمر بن ذي الجوشن هستي . يعني از بس قسي القلب بوده که غلام يحيي به او چنين مي گفته) پس از ورود اين سه نفر، اشخاصي نسبت به شيخ موسي سعايت مي کنند که او بالاي منبر دعا مي کند که خدا حق را ياوري کند.
رامتين دو نفر به عنوان جاسوس به نزد شيخ موسي ميفرستد که از او سه پرسشي زير را بنمايند: يکي آنکه آيا دمکراتها که به قرآن و اولياي دين اسلام ناسزا ميگويند چگونه اشخاص هستند؟! دوم قرآن را جلو چشم ما ميسوزاند آيا چنين اشخاصي مسلمانند؟ سوم آيا زنهاي دموکرات بر ديگران حلال است؟ شيخ در جواب ميگويد من اين سوالات نمي توانم جواب بدهم. فقط همين قدر ميدانم که هر که به دين اسلام توهين کند و قرآن را بسوزاند مهدور الدم و واجب القتل است . آن دو نفر بر ميگردند و به مرکز فرمانداري چنين گزارش ميدهند که شيخ ماها را واجب القتل دانسته و حکم جهاد بر ضد ما داده است.
اين بود که شيخ را به عنوان اين که طرفدار ذوالفقاريها بوده به قريه اوزال که غلام يحيي در آنجا بوده است بردهاند و غلام يحيي شيخ موسي را طلبيده و ميگويد: تو با ما مخالفت ميکني و بر ضد ما تبليغات مينمايي؟ شيخ در جواب ميگويد ما با شما مخالفتي نداشته و نداريم، هر چه گفتهاند دروغ است. غلام يحيي ميگويد: تو گفته اي که زن دمکراتها بر ديگران مباح است و دمکراتها کافر و بيديناند؟ شيخ ميگويد: من همچو حرفي نزده ام، بهتان محض است. غلام يحيي در اين اثنا عصباني شده و نسبت به دين مقدس اسلام جسارتها نموده و به حضرت سيدالشهدا – ارواحنا فداه – ناسزا ميگويد و دستور ميدهد که شيخ را توقيف کنند.
فرداي آن روز قبل از طلوع صبح دوباره شيخ موسي را ميطلبد و مزخرفات ديروزي را تکرار ميکند. شيخ موسي در اين بار مردانه جواب مي دهد و مي گويد: من از مرگ نمي هراسم و سعادت من در کشته شدن است، آن هم به دست شما. بالاخره غلام يحيي فرمان قتل اين محصل جوان ناکام را مي دهد و محمد علي رامتين يا به قول خود غلام يحيي فرزند شمر بن ذي الجوشن شيخ همين قدر اجازه مي دهد که آبي بخورد و وضو گرفته و نمازي بخواند. پس از آن با 35 گلوله اعدامش مينمايند و دستور مي دهد که جنازه اش را کسي دفن نکند .
پس از ده روز جنازه شيخ را اهالي قريه، مجتمعا برداشته و دفن مي کنند. اين است معني آزادي و حقيقت دمکراتي در قاموس ستمگران جهان.
عصر روز سه شنبه بنا بود مردم در مسجد جمع شوند ولي چون خبر داده بودند آقاي محمود ذوالفقاري وارد مي شوند و اکثر اهالي شهر به استقبال رفته اند جمع آوري مردم ميسر نبود. من از منزل بيرون نرفتم. ولي مردم تا مسافت شش فرسخ زن و مرد و اطفال به استقبال رفته بودند. گفتند اقاي محمود ذوالفقاري بعد از ظهر در حالي که در جلوي کاميون نشسته بود و برادرش با مسلسل دستي بالاي سرش و عده اي تفنگ به دست در کاميون پشت سرش بودند وارد.
مردم بسيار اظهار احساسات مي کردند تا به منزلش وارد شد.
عصر پس از ورود آقاي ذوالفقاري به گردش ميرفتيم و در خيابان هاي اطراف شهر قدم مي زديم. بچه ها که تا آن وقت غذا نخورده بودند از استقبال بر مي گشتند. آقايان همراهان از بچه هاي کوچک مي پرسيدند که امروز چه خبر است؟ يکي گفت: امروز آقاي ذوالفقاري وارد شده. گفتم: تو چه مي داني؟ گفت: مسافتي به استقبال رفتم و دستش را هم بوسيدم.
ديگري گفت: زنجان را پس از خدا و دوازده امام ذوالفقاري نجات داد.
من ذوالفقاري را چند مجلس قبل از اين وقايع ملاقات کرده بودم. اگر چه او را مودب و متين ديده بودم ولي از آنجايي که من طبعا با اشراف ميانه ندارم و تعليمات قرآن هم در اين موضوع در من تاثير زيادي کرده ؛ به اين علت چندان از او خوشم نميآمد ولي روحيه اهالي زنجان نسبت به ايشان آن بوده که در بالا اشاره شد.
شنيده بودم وقت ورود ذوالفقاري پرچم سبزي در مقابلش داشتند . خواستم آن پرچم را از نزديک ببينم. به منزل ذوالفقاري رفتم و تقاضاي ديدن پرچم را نمودم. يک نفر سيد عامي خوش قيافه حاضر شد، لباس بلند و مولوي سبز برداشت، در کمرش دو سه قطار فشنگ بود و به دوشش تفنگ؛ بيرقي را از گوشه اطاق برداشت و برافراشت. بيرق سبزي بود که بالاي آن عکس ذوالفقار و زير کلمه (نصر من الله و فتح قريب) نوشته شده بود، ديدن اين بيرق از يک طرف احساسات دين مرا تحريک کرد و به ياد جنگهاي مردان خداپرست اسلام آمدم. از طرف ديگر به بيتوجهي دستگاهها حاکمه ما به نکات حساس متوجه شدم. اگر اين نکات را در کارهاي مهم رعايت ميکردند، همه کارها پيش ميرفت.
واضح است که با اين منظره هزارها جمعيت فداکار دور اين بيرق جمع ميشوند بيجهت نبود که آقا سيد حاجي آقا (يکي از پيشنمازهاي زنجان) ميگفت: مردم و جوانان بسياري حاضرند. اگر دولت دستور بدهد اسم بنويسند فداکاري کنند.
به هر حال صبح اعلان شد که عصر در مسجد جمع شوند. در اطاق فرمانده ستون آقاي سرهنگ هاشمي رفتيم.
عده اي از مديران جرايد بودند. يک نفر خبرگزار خارجي بود که مي گفتند نماينده هشتاد روزنامه است. چون من را ديد به صندلي من نزديک شد. دو نفر در ميان مترجم بودند، درخواست مصاحبه نمودند پذيرفتم. چند سوال در باره نظر من در اوضاع و رضايت و عدم رضايت دهقانان و رنجبران نمود. گفتم دهقانان ايران مسلمانند و با مالکهاي متدين خود که وظيفه ديني را انجام ميدهند کمال اتحاد و صميميت را دارند.
پرسيد نظر شما در باره اصلاح جهان و اجراي سوسياليستي چيست؟
گفتم: اگر قرآن درست اجرا و مردم با حقايق آن آشنا شوند، يقين دارم عالم روي سعادت را مي بيند.
گفت: قرآن در باره حقوق رنجبران و فقرا چه رعايت کرده؟
گفتم: نقشه قرآن اگر اجرا شود اختلاف زندگاني بسيار کم مي شود و علاوه حقوقي به نام زکات و خمس براي کمک به فقرا و کارهاي عام المنفعه بر اعتبار اسلام مقرر داشته .
پس از سرکشي کارخانه کبريت، ظهر به منزل برگشتم. طرف عصر به مسجد آمديم. بنا به دعوتي که شده بود. مردم جمع شدند. بالاي منبر ايستاده اجمال سخن اين بود که در عالم هر حادثه معلول علتي است و اين اوضاع شما هم البته علل دارد و معناي توبه برگشتن از روش سابق است بايد توبه کرد.
بعد مردم را از طرف علما دعوت به آرامش و جلوگيري از تعرض اشخاص بد سابقه در معابر نمودم. اهالي اول درخواست کردند که از دولت، سران دمکراتها را که به مال و جان ما دست اندازي کرده اند مي طلبيم و تقاضا داريم اولا وضع اينها روشن باشد که آيا هستند يا به آذربايجان فرستاده شده اند، و اگر فرستاده اند چرا فرستاده اند و اگر هستند بايد محاکمه شوند و ديگر هم آن که ما شکاياتي داريم بايد کاملا دولت رسيدگي کند.
شب به منزل آمديم. عده اي از علما و اهالي تشريف داشتند. از آقايان نام سران دموکرات را که مردم بيشتر از آنان شکايت دارند پرسيدم. نامهاي ذيل را گفتند: علي زاده، قنبري، روفي، برهان السلطنه يدآداودي، يه آميرزاده، صفرخان جواهري، هادي وزيري، مرندي اوحدي، جهانگير دارايي، حبيب الله ريحاني و عدهاي ديگر.
آقايان گفتند: مردم مي خواهند وضع اشخاص نامبرده بالا وپولهايي که آنها از مردم به عناوين مختلف گرفتهاند و هم چنين رسيدگي به بودجه شهرداري که به دست اينها بوده و اسلحه هايي که برهان السلطنه تحويل فداييهاي خود داده روشن شود.
داستان کشتن توفيقي و ادوارد و چند نفر ديگر توسط دمکراتها
يکي از دبيران دبيرستان در مجلس حاضر بود. معلوم شد در قضيه کشته شدن حاجي توفيقي و رفقايش حاضر بوده . گفتند: عده اي از اينها را در ابتدا گرفتند، من جمله آقاي توفيقي و بعد از هشت ماه تقريبا توفيقي تبرئه شدند. شب همان روز که تبرئه شده بود اطراف منزلش را گرفته و از راه پشت بام به خانه رفته دست گيرش کردند. اين آقاي دبير گفت: اينها عده اي بودند که در زيرزمين همان کارخانه کبريت به وضع سختي مدتها زنداني بودند. روز شنبه آخر سال از جمعي دعوت کردند. من گمان کردم براي سخنراني يا تبليغات ديگر حزبي است به آنجا رفتم. ديدم جمعي مردم هستند ميزي در وسط حياط است و اطراف آن چند صندلي است. يک نفر روس در حالي که هفت تير بسته بود قدم مي زد. اعلام کردند که محکمه تشکيل مي شود. چندنفر که نامشان را گفت اطراف ميز نشستند. در اين ميان حاجي توفيقي را با ادوارد و شاهرخي دادستان و يک نفر ديگر از کدخداهاي يکي از دهات ذوالفقاري بيرون آوردند. موهاي سر و روي توفيقي بلند شده بود. قيافه اش جالب بود. اطراف ميز نگاهشان داشتند و محکمه را رسميت دادند. يک يک جرمهايي را براي آنها بيان کردند. درباره حاجي توفيقي گفتند: بازاريها را به عليه ما تحريک مي کرده. درباره ادوارد گفتند: جاسوس ذوالفقاري بوده. درباره شاهرخي گفتند: براي ما پرونده سازي مي کرده . درباره کدخدا گفتند: عمل منافي عفت انجام داده.
پس از اعلام اين جرمها درخواست اعدامشان را کردند. حاجي خواست حرف بزند. با صداي بلند گفتند: خفه شو. از طرفي از اطراف ميز برخاستند و به طرف ديگر رفتند که راي بگيرند. از طرف ديگر شخصي با طناب حاضر شد، دستهاي آنان را بستند. من از کسي پرسيدم اينها را مي کشند؟ گفت: آري. مضطرب شدم. خواستم بيرون بيايم. در را بسته بودند ناچار ايستادم. هيئت محکمه برگشت و حکم را اعلام نمود. صداي توفيقي به کلمه شهادتين بلند شد که ناگاه تيرها به صدا درآمد و مانند برگ روي هم افتادند. هنوز ناله هايي مي زدند و در تشنج بودند که شخص روسي رفت بالاي سر آنها و هفت تير را کشيده و مقابل سر و سينه آنها آتش کرد.
اما داستان کشته شدن شيخ محمد علي آل اسحاق خوئيني
در ضمن مذاکره با بعض آقايان زنجان صحبت شيخ خوئيني مقتول ميان آمد. من گفتم او را چند سال قبل در تهران ديده ام. در محضر حضرت آقاي امام بودم. چند نفر شيخ دهاتي با ذوالفقاريها گفتگو داشتند. معلوم شد اينها خوئي هستند و با ذوالفقاريها گفتگوي ملکي داشته. گويا به آنها تعدي شده بود و طرفداري اين شيخ از دمکراتها از اول روي همين زمينه بود. آنها هم او را تقويت کردند. چند مرتبه آنها سخنراني کرده مي گفتند: گفته بود لنين هم مانند پيغمبر است و گفته بود: سيد جعفر پيشه وري مثل امام حسين(ع) براي نجات جامعه قيام کرده .
به هر حال وضع کشتنش را اين طور گفته که صبح قواي دولت وارد زنجان شده، مردم اول باور نداشتند و جرات تظاهر به احساسات نمي کردند. يکي صدا زد : زنده باد ارتش ايران! مردم از هر طرف جمع شده اظهار احساسات کردند. فرماندار نظامي سران فدايي ها را گرفت، آنها از مردم محفوظ ماندند. اين شيخ اجل برگشته با خاطر جمع بالاي بالاخانه دفتر ايستاده بود. مردم هجوم کردند او را زدند. بعضيها خواستند او را نجات دهند نتوانستند. پس از زدن زياد شايد هم بعد از مردن او را از بالاخانه به زير انداختند، ولي از قرار تحقيق، اذيت و آزاري جز طرفداري از انقلابيون به مردم نرسانده، بيشتر مردم به واسطه کينهاي که از دمکراتهاي آذربايجان داشتند و گويا براي خاطر ذوالفقاريها که اين شيخ با آنها طرف بود او را کشتهاند.
دستگيري چند نفر فدايي
روز پنچشنبه چند نفر فدايي دستگير شدند وبه چند نفر هم، مردمي در معابر حمله نموده آقايان مخبرين جرايد جلوگيري کردند، تلگراف تقاضاي اهالي براي فرستادن دولت هيئت قضايي تا به شکايات رسيدگي کنند به روز نامه آيين اسلام فرستاده شد.
تلگرافي هم به عنوان قدرداني از آقاي سرهنگ هاشمي فرمانده نيروي اعزامي و ديگر سرهنگان و عموم ارتش به نخست وزيري و وزارت جنگ و ستاد ارتش و چند جريده مخابره شد. پس از آن به اتفاق آقاي ستوان يک فرهنگ افسر هوايي که جواني متدين و رشيد است و با هيأت اعزامي در آنجا هستند به طرف فرودگاه بناب رفتيم و در بعضي دهات هم سوالاتي کرديم. مردم ابتدا فرار مي کردند معلوم شد که اتومبيل جيپ را که ما سواريم قبلا اتومبيل سواري يکي از روساي دمکراتها بوده، به اين جهت مردم مي ترسيدند. بعد که ما را ديدند جمع شدند. عموم دهاتي ها شاکي و بسيار وضع اسفناکي دارند.
بعد از ظهر به منزل برگشتيم. چون حال مزاجي در اثر حرکت و سردي هوا مساعد نبود قدري استراحت کردم. پنج و نيم بيرون آمدم معلوم شد آقايان وزراي ماليه و فرهنگ و دارايي و بهداري از تهران آمده اند و يکسره با فرمانده ها و مديران جرايد به مسجد رفته اند و عموم مردم جمع شده و آقايان نطقهاي موثري کرده اند. چون دعوت به نام من بود، قدري هم منتظر مانده ، متفرق شدند . شب در ستاد مديران جرايد حاضر بودم. چون فردا همه مي خواستند حرکت کنند مقتضي بود مطالبي را عرض کنم. پس از استجازه قدري در اطراف اهميت تربيت اسلام و روح ايمان و اين که آقايان نويسندگان جرايد بايد اين موضوع را تقويت کنند بحث کردم و عرض کردم: حافظ ا تحاد ايراني با لهجه ها و اخلاق مختلف شان اسلام است و بعد انتظار مردم را از آقايان عرض کردم.
سرهنگ وفا که رئيس ستاد آنجا هستند، بسيار خوب سخناني گفتند و موضوع ايران را با مثالها خوب گوشزد کردند. از جمله گفتند: ما در ****، در بيابانها، بناهاي کهنه قديمي را زياد ديده ام که از جمله بناهاي شاه عباس است و چه بسا اوقات به آنجاها از سرما و بارش و دشمن پناهنده شده ايم. هنوز اين بناها محکم است و پابرجاست. چه طور مي شود با آنکه در ساختمان هيچ کس از سراي آن روز مملکت بالاي سر عمليات نبوده، ولي امروز در وسط تهران بناهاي مهم دولت بيدوام است با مراقبت دولت از آن عمليات و بناها. اين فرق براي همان ايمان و بيايماني است. آن بناها را ايمان ساخت، اينها را روح ماده پرستي. پس از آن قدري دروضع خودشان که در پيش دارند و جنگي که پيش آمده بحث کردند و تصميم ارتش فداکار را گفته و گفتند ما مي رويم رو به هدف، شما به تهران بر مي گرديد، اگر ما در اين جنگ کشته شديم به خانواده هاي ما عرض تسليت، تبريک بگوييد. چون به آن کلمه رسيد همه گريه کردند و احساسات فراوان نشان دادند.
به منزل برگشتم. صبح بنا به دعوت عده اي از کسبه به مسجد آقاي حاجي ميرزا علي نقي رفتم. صنف کفاشها مجلس سوگواري داشتند. آنجا هم منبر رفته و پس از يک ساعت به منزل برگشته و مقدمات حرکت را فراهم کرديم. نيم ساعت به ظهر آقايان نمايندگان جرايد به طرف ايستگاه حرکت کردند. من هم به اتفاق آقاي سرهنگ وفا که به بدرقه ما مي آمدند به ايستگاه رفته، پس از خداحافظي و درخواست تاييد و ظفرمندي ارتش به اطاقي که معرفي کردند وارد شده و از همه مردم که ايستاده بود وداع کرده به طرف تهران حرکت کردم.
اهالي شکايت نامه هاي زيادي نوشته و در دست گرفته بودند و در معابر و مجامع به هر کس که اميد رسيدگي مي ديدند مي دادند، ولي چون ما درخواست فرستادن هيئت قضايي و بازرسي کرده بوديم و وضعيت انتشار همه آنها ميسر نبود جز چند شکايت نامه که به منزل داده بودند نپذيرفتيم و آنها را بعد از اين در روزنامه درج خواهم کرد.
منبع: سايت کتابخانه تخصصي تاريخ اسلام و ايران