برگزیده های پرشین تولز

بدترین خاطره از ضایه شدن!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

cinemaamooz

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
14 فوریه 2014
نوشته‌ها
2,000
لایک‌ها
2,244
محل سکونت
Tehran
با سلام ،

خب ، به دعوت @panda2 نازنین و گل به این تاپیک اومدم ؛

خاطرات که زیاده :D کلا توی زندگیمون ضایع شدیم. :D

یکی که همین الان یادمه رو می گم : خونه ی دوستمون بودیم. خلاصه از خودمون عکس می گرفتیم و ترکیب بندی های مختلف درست می کردیم تا به شب رسید و دیدیم خانه ی روبروی یک مراسم مستهجن به نام پارتی ( استغفرالله ) برگزار کرده.

ما هم به پشت بام رفتیم فقط و فقط برای ارشاد این افراد. وقتی به بالا رسیدیم ، فقط و فقط به دلیل کم سو بودن چشم دوربین را روی پایه کاشتیم و با یک لنز 300 میلیمتری زوم کردیم. خلاصه ؛ View خوبی داشتیم و 20 دقیقه اینا فیلم گرفتیم.
هی میومدن دم بالکن که ما از اونجا داشتیم فیلم می گرفتیم و ما هم خیلی سریع استتار می کردیم و می خوابیدیم ما رو نبینه :D
بعد یوهو مارو دیدن و دردسر شدن. از اونجا فحش می داد ؛ **** ، داری از ما عکس می گیری ؟
- نه به خدا ، ما عکاسی می خونیم ، داریم عکاسی معماری می کنیم :general304:
بعد که دیگه خیلی ضایع شد اومد زنگ و زد و مارو کشوند پایین.
- مرتیکه فلان فلان شده ؛ داشتی از ما عکس می گرفتی !
- نه به خدا ؛ داشتیم از معماری عکس می گرفتیم.
خلاصه کلی حرف زدیم و گفت دوربینو بده من ؛ دوربینو دیدم و رسوای عالم شدیم.
- پرسید اگه چیزی نگرفتید ، این چیه ؟
- شما پرسیدید عکس گرفتید ، خب ، ما نگرفتیم ؛ ما فیلم گرفتیم :p
همین موقع بود که مادر دوستمون از راه رسید و رسوای عالم شدیم ... :eek:
از یه طرف مامان دوستمون اومد ضایع شدیم ؛ اگه هم که نمی یومد یارو دهنمون رو به خاک مقدس آسفالت مزین می کرد و دوربینمون هم می شکوند :general107:
الان که فکر می کنم ؛ به ضایع شدنش می ارزید.

خاطره ما زیاد داریم ، سه تا دوست دیوونه هستیم ؛ هر چند وقت یک بار می ریم پیش هم ، دیوونه بازی در میاریم. اینقدر کارا کردیم. تازه از این باحالتر هم دارم که بعدا می گم. الان دوباره دارم می رم پیش همین دو تا دوستم که دیوونه بازی کنیم :general606:

خاطرات بعدی رو بزودی می ذارم ؛
فعلا بای !
 

panda2

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2013
نوشته‌ها
412
لایک‌ها
332
محل سکونت
تهران
دو سه سال پیش بود رفته بودم آمل خونه دانشجویی یک از اقوام؛آقا اون شب خونه خیلی شلوغ بود و شروع کردیم هفت خبیث بازی کردن؛آقا خلاصه یکی شاه میشد و یکی دزد؛کم کم حکما داشت خیلی ک .ری(بوق):) میشد؛اوایل حکما اینطور بود که طرف از زیر فرشا رد بشه؛یا پوستر خاکیه رو دیوار بلیسه؛یا تشریف ببره تو حمام یک تشت بزرگ آب سرد(اونم تو زمستون)بریزیم روش؛البته ای کاش فقط آب سرد؛نامردم اگه دروغ بگم خودم چند بار ش اشـ ـیدم توش:pو ریختم سر و صورت بچه ها؛من خیلی شاه می شدم و حکمام رو جدی اعمال می کردم؛تا این که یه سری دزد شدم؛واینا هم نامردی نکردن گفتن باید ب شـ ا ش ـیم روت؛اولش فکر کردم شوخیه اما دیدم خیلی جدی هستند و از این حرفا؛من که ر یـ ده بودم به خودم؛همش تهدید می کردم پس اگه این طوریه باشه من بشم شاه؛هر کدوم بشین دزد می ریـ نم سرتون:)؛اینا هم می گفتن باشه و از این حرفا و شـ ا شه دیگه؛با آب می شوری تمیز میشه؛خلاصه سرتون رو درد نیارم لخت لخت شدم و مثل مرد دستامو زدم به دیوار؛این نامردا هم که یکیشون که فامیلمون بود با یکی دیگه از دوستان ش ا ش یدن رو ک.نمو(بوق) :Dو کمرم؛نامرد این دوستمون ناقلا انگاری از قبل این برنامه تو ذهنش بود که این حکمو روم اجرا کنه؛واسه همین کلی آب خورده بود و نرفته بود دستشویی؛ناکس خیلی شـ ا ش داشت و هرو هر بهم خندیدندو،فیلم هم گرفتن؛(البته بعد خودم پاک کردم فیلمشون رو)آقا یه حموم سریع رفتم؛و فکر انتقام بودم؛امدم بیرون دیدم همه ر ی د ه بودن و هیچکی نمیومد بازی از ترس این که دزد بشن!:)خلاصه خاطره بدی بود تا ده روز از خودم بدم میومد و چندش شده بودم؛روزی چند بار می رفتم حمام:D
 
Last edited:

alireza771

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
22 می 2013
نوشته‌ها
2,500
لایک‌ها
2,869
اقا یه خاطره از اقای همساده مون تعریف میکنم :
اون زمان که به دنیا اومدم خانواده دختر میخواستن، منتهی منم مثل 4 تای قبلی پسر شدم ، یعنی همچین با یه نفرتی بهم نیگا میکردن که حد و حصر نداشت
اتفاقا همزمان با تولد ما یه بچه گربه هم تو پشت بوم متولد شد ، اینام از لج ما یعنی هر چی شیر تو شیشه شیر ما بود میدادن به اون بچه گربه هه
دریغ از یه قطره شیری که اینا چکونده باشن تو دهن ما
یعنی یه گرم کلسیم تو سال اول زندگی به این بدن ما نرسید
این شد که الان داغوووون داغووونما
یعنی له لهم :-D
یه استخون سالم تو بدنم ندارم
همه اش پوکه :-D
داغووووون داغوووون
 

iranamir

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2010
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
1,614
محل سکونت
تهران
تو یه جمعی که خیلی رودروایستی داشتم عطسه کردم .هرچی تو بینیم بود اومد بیرون دستمال هم نبود!!!!!:general208:
 

new24-5

کاربر فعال بخش پاتوق
کاربر فعال
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
2,021
لایک‌ها
2,697
دو سه سال پیش بود رفته بودم آمل خونه دانشجویی یک از اقوام؛آقا اون شب خونه خیلی شلوغ بود و شروع کردیم هفت خبیث بازی کردن؛آقا خلاصه یکی شاه میشد و یکی دزد؛کم کم حکما داشت خیلی ک .ری(بوق):) میشد؛اوایل حکما اینطور بود که طرف از زیر فرشا رد بشه؛یا پوستر خاکیه رو دیوار بلیسه؛یا تشریف ببره تو حمام یک تشت بزرگ آب سرد(اونم تو زمستون)بریزیم روش؛البته ای کاش فقط آب سرد؛نامردم اگه دروغ بگم خودم چند بار ش اشـ ـیدم توش:pو ریختم سر و صورت بچه ها؛من خیلی شاه می شدم و حکمام رو جدی اعمال می کردم؛تا این که یه سری دزد شدم؛واینا هم نامردی نکردن گفتن باید ب شـ ا ش ـیم روت؛اولش فکر کردم شوخیه اما دیدم خیلی جدی هستند و از این حرفا؛من که ر یـ ده بودم به خودم؛همش تهدید می کردم پس اگه این طوریه باشه من بشم شاه؛هر کدوم بشین دزد می ریـ نم سرتون:)؛اینا هم می گفتن باشه و از این حرفا و شـ ا شه دیگه؛با آب می شوری تمیز میشه؛خلاصه سرتون رو درد نیارم لخت لخت شدم و مثل مرد دستامو زدم به دیوار؛این نامردا هم که یکیشون که فامیلمون بود با یکی دیگه از دوستان ش ا ش یدن رو ک.نمو(بوق) :Dو کمرم؛نامرد این دوستمون ناقلا انگاری از قبل این برنامه تو ذهنش بود که این حکمو روم اجرا کنه؛واسه همین کلی آب خورده بود و نرفته بود دستشویی؛ناکس خیلی شـ ا ش داشت و هرو هر بهم خندیدندو،فیلم هم گرفتن؛(البته بعد خودم پاک کردم فیلمشون رو)آقا یه حموم سریع رفتم؛و فکر انتقام بودم؛امدم بیرون دیدم همه ر ی د ه بودن و هیچکی نمیومد بازی از ترس این که دزد بشن!:)خلاصه خاطره بدی بود تا ده روز از خودم بدم میومد و چندش شده بودم؛روزی چند بار می رفتم حمام:D
شدیدا مفرّح بود:)
از برادر @لایور درخواست میشه تا یکم خاطره بگن و لیگ رو کم کنی ایجاد کنیم:)
 

tzar

Registered User
تاریخ عضویت
27 فوریه 2013
نوشته‌ها
76
لایک‌ها
194
یه سری دوران دبیرستان سر زنگ فیزیک ما کرممون گرفته بود و بچه ها رو از جلو و عقب وچپ و راست مورد عنایت قرار میدادیم
این معلممون هم هر از چند گاهی چپ چپ نیگامون میکرد(با هم شوخی داشتیم)
یهویی کفرش در اومد رو کرد به ما و گفت حیف که جفتت رو پیدا نمیکنم ببندمت به گاریییییی!؟
اینو که گفت کلاس رففف هوا بچه ها داشتن مث سگ میز رو گاز میگرفتن(سوژه ی کلاس بودم)
من دیدم اوضاع خیلی خیطه تو همون اوضاع به ذهنم فشار اوردم یهو برگشتم گفتم: یه چیز بگم؟؟؟؟؟؟
کلاس ساکت شد، منم گفتم دوول(بخونید doval) استکبار هم قهرمان های ملیشون رو میبستن به گاری
اینو که گفتم کلاس یه بار دیگه رف هوا
مام خوش حال و مغرور شدیم که جمش کردیم :cool::cool::cool:
 

lejeuner

Registered User
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2012
نوشته‌ها
2,078
لایک‌ها
911
حدود دو سه ماه پیش یبار اومدم اینجا.

والا یک خاطره دیگه دارم که پسر عموم ضایع شد تا من . بچه بودیم شاید نزدیک به 9 سال یا نهایتا 10 سال. ظهر تابستونا با پسر عموم میرفتیم خونه مادربزرگم که حیاط داشت آب بازی و شیطنت و تا شب بودمی که هر شب عمو ها و عمه ها میومدن و شلوغ می شد. یادش بخیر. یبار ظهر رفتیم داشتیم بازی میکردیم دیدیم مامان بزرگ ما که تنها زندگی میکرد داره لباساشو آماده میکنه بره حموم. حموم هم گوشه یک دیوارش یک پنجره کوچیک داشت که به پاسیو ( محل نگهداری گل های آپارتمانی و نورگیر ) ختم می شد.

کار نداریم آقا این پسر عموی ما گفت بیا بریم مامان بزرگه رو دید بزنیم ( حالا پیرزن 80 ساله چیزی واسه دیدن نداشت ) خلاصه لحظه شماری که بره حموم و رفت ما هم گوله زدیم تو پاسیو آماده بودیم . گفت اول تو نیگا کن منم یه نیگا انداختم و چشممون به نورالعین باز شد که این پیله کرد بسه بسه نوبته منه تا من نشستم که این پاشه از پنجره ببینه یهو اومد پایین چشاشو بست گفت واییییی چش تو چش شدیم. بعدشم ناراحت لبشو میجوید.
اون روز یادم نمیره چقدر خندیدم از شیطنت کودکانه و از آخرم مامان بزرگم گفته بود به عموم که فلانی داشته دید میزده ننتو :دی
 

new24-5

کاربر فعال بخش پاتوق
کاربر فعال
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
2,021
لایک‌ها
2,697
حدود دو سه ماه پیش یبار اومدم اینجا.

والا یک خاطره دیگه دارم که پسر عموم ضایع شد تا من . بچه بودیم شاید نزدیک به 9 سال یا نهایتا 10 سال. ظهر تابستونا با پسر عموم میرفتیم خونه مادربزرگم که حیاط داشت آب بازی و شیطنت و تا شب بودمی که هر شب عمو ها و عمه ها میومدن و شلوغ می شد. یادش بخیر. یبار ظهر رفتیم داشتیم بازی میکردیم دیدیم مامان بزرگ ما که تنها زندگی میکرد داره لباساشو آماده میکنه بره حموم. حموم هم گوشه یک دیوارش یک پنجره کوچیک داشت که به پاسیو ( محل نگهداری گل های آپارتمانی و نورگیر ) ختم می شد.

کار نداریم آقا این پسر عموی ما گفت بیا بریم مامان بزرگه رو دید بزنیم ( حالا پیرزن 80 ساله چیزی واسه دیدن نداشت ) خلاصه لحظه شماری که بره حموم و رفت ما هم گوله زدیم تو پاسیو آماده بودیم . گفت اول تو نیگا کن منم یه نیگا انداختم و چشممون به نورالعین باز شد که این پیله کرد بسه بسه نوبته منه تا من نشستم که این پاشه از پنجره ببینه یهو اومد پایین چشاشو بست گفت واییییی چش تو چش شدیم. بعدشم ناراحت لبشو میجوید.
اون روز یادم نمیره چقدر خندیدم از شیطنت کودکانه و از آخرم مامان بزرگم گفته بود به عموم که فلانی داشته دید میزده ننتو :دی
تجربه ثابت کرده که در موقع تعویض جا واسه دید زدن باید همیشه یه مکثی بینش باشه
دلایلی پزشکیفروحانی فلسفی فیزیکی داره که من عنوانش نمیکنم
 

alireza771

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
22 می 2013
نوشته‌ها
2,500
لایک‌ها
2,869
آقا این که خوبه
یکی از آشناهای بابای ما خیلی چشم چرون بوده ..... تو همسایگیشون دختری زیست میکرده به غایت زیبا
ایشونم هر وقت چشم زنشو دور میدیده و زنش بیرون بوده نردبون میزاشته از پشت حیاط یواشکی این دخترو رو دید میزده
آقا چشمتون روز بد نبینه ، یه روز که خانومش رفته بود بیرون ایشون مشغول به دید زدن بود بالای نردبون که زنه ناغافل به دلیل نامعلومی برگشته بود و ایشون رو بالای نردبون دیده بود
گفت محمودی ( شوهرشو به فامیل صدا میکرد ، فامیلی ساختگیه که شناسایی نشه !! ) اون بالا چی کار میکنی ؟
شوهره هم که دستپاچه شده بود برگشت گفت دارم فکر می کنم خانم!!
زنه هم گفت : بیا پایین پدر سگ ! من که میدونم داری چه غلطی می کنی !! اونجا جای فکر کردنه آخه ؟؟؟؟
خلاصه ایشون به شدت ضایع و داغووون و له له شد !
 

gulmish

Registered User
تاریخ عضویت
12 مارس 2013
نوشته‌ها
2,138
لایک‌ها
4,458
شنبه هفته پیش یه خورده دور رسیدم به سرویس دانشگاه .برای این که به کلاسم برسم مثل یک جنتلمن رفتم تو ایستگاه تاکسیا سوار تاکسی شدم تا برم دانشگاه.سر قضا همون موقع دو تا دختر هم عقب ماشین نشسته بودن و مدام با هم خنده های شیطانی رد و بدل میکردن. ما هم اعوز بلا اومدیم یه خورده جلو این بندگان خدا فیس بیایم ، با یه لحن خیلی خشن و جدی به راننده گفتم : اقا روشن کن بریم وقت ندارم کرایه اون یک نفر رو هم خودم حساب میکنم . توی مسیر هم چقدر این بندگان خدا از این که من موجبات زود رسیدن به کلاسشون رو براشون فراهم کرده بودم ازم تشکر کردند. حتی روم به دیوار شما رو چه پنهان چند بار هم خواستند شماره هاشون رو به بنده ابلاغ کنند که کار به اونجا نکشید.همه چیز خوب بود تا اینکه .....
رسیدیم به دانشگاه و وقت حساب کردن کرایه ها فرا رسید. دست کردم تو جیبم دیدم خالی خالیه دست کردم تو اون یکیش دیدم دستم چیزی جز هوا رو لمس نمیکنه یه لحظه به خودم اومدم دیدم ای دل غافل کیف پولیمو دیشب گزاشتم توی اون یکی شلوارم .
دو تا دختره داشتند کرایه هاشون رو حساب میکردن منم هی داشتم خودمو میگشتم ولی فایده ای نداشت . وقتی اون دو تا رفتن با یه صورت خمیده به راننده گفتم اقا شرمنده من پول همرام نیست . اقا ما این حرفو بهش زدیم انگار فحش باباش دادی صداشو برد بالا جوری که اون دو تا دختره هم شنیدند . با سرعت نور خودشون رو رسوندند به ماشین گفتن چی شده اقا اینجا محیط فرهنگیه چرا صداتون رو میبرید بالا ، ما هم برای این که سه شو بگیریم گفتم مساله ای نیست شما تشریف ببرید من خودم حلش میکنم. راننده هم گفت دانشجوی این مملکت کرایه نداره سوار تاکسی شده . خداییش این حرفو زد خواستم با پا صورت مبارکش رو با اینه ی بغل ماشین خودش یکی کنم که با یه جمع و تفریق ساده بپیش خودم گفتم اینکار رو نکنم بهتر ه جمع و تفریق از این قرار بود:
(عابرو - پول تاکسی+ محیط فرهنگی+حق با راننده محترم بود = دست نگه دارم تا اینکه بیشتر از این ضایع نشم)
دختره هم گفت کرایشون چقدر میشه من حساب میکنم . و ان موقع بود که من مرگ خودم رو از خداوند متعال ارزو کردم .
دست کرد تو کیفش که پولشو بده که همون موقع چند تا از رفیقام که از خط زنی در محوطه ی دانشگاه و چش چرونی خسته شده و به سالن غذا خوری نقل مکان میکردند بنده رو دیدند و خدا رو شکر کرایه تاکسی رو حساب کردند.
 
Last edited:

MOHAMMAD026

Registered User
تاریخ عضویت
26 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
2,340
لایک‌ها
1,870
محل سکونت
Internet
دست کرد تو کیفش که پولشو بده که همون موقع چند تا از رفیقام که از خط زنی در محوطه ی دانشگاه و چش چرونی خسته شده و به سالن غذا خوری نقل مکان میکردند بنده رو دیدند و خدا رو شکر کرایه تاکسی رو حساب کردند.
شانس آوردی بیچاره :دی:D:general304:
 

panda2

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2013
نوشته‌ها
412
لایک‌ها
332
محل سکونت
تهران
شنبه هفته پیش یه خورده دور رسیدم به سرویس دانشگاه .برای این که به کلاسم برسم مثل یک جنتلمن رفتم تو ایستگاه تاکسیا سوار تاکسی شدم تا برم دانشگاه.سر قضا همون موقع دو تا دختر هم عقب ماشین نشسته بودن و مدام با هم خنده های شیطانی رد و بدل میکردن. ما هم اعوز بلا اومدیم یه خورده جلو این بندگان خدا فیس بیایم ، با یه لحن خیلی خشن و جدی به راننده گفتم : اقا روشن کن بریم وقت ندارم کرایه اون یک نفر رو هم خودم حساب میکنم . توی مسیر هم چقدر این بندگان خدا از این که من موجبات زود رسیدن به کلاسشون رو براشون فراهم کرده بودم ازم تشکر کردند. حتی روم به دیوار شما رو چه پنهان چند بار هم خواستند شماره هاشون رو به بنده ابلاغ کنند که کار به اونجا نکشید.همه چیز خوب بود تا اینکه .....
رسیدیم به دانشگاه و وقت حساب کردن کرایه ها فرا رسید. دست کردم تو جیبم دیدم خالی خالیه دست کردم تو اون یکیش دیدم دستم چیزی جز هوا رو لمس نمیکنه یه لحظه به خودم اومدم دیدم ای دل غافل کیف پولیمو دیشب گزاشتم توی اون یکی شلوارم .
دو تا دختره داشتند کرایه هاشون رو حساب میکردن منم هی داشتم خودمو میگشتم ولی فایده ای نداشت . وقتی اون دو تا رفتن با یه صورت خمیده به راننده گفتم اقا شرمنده من پول همرام نیست . اقا ما این حرفو بهش زدیم انگار فحش باباش دادی صداشو برد بالا جوری که اون دو تا دختره هم شنیدند . با سرعت نور خودشون رو رسوندند به ماشین گفتن چی شده اقا اینجا محیط فرهنگیه چرا صداتون رو میبرید بالا ، ما هم برای این که سه شو بگیریم گفتم مساله ای نیست شما تشریف ببرید من خودم حلش میکنم. راننده هم گفت دانشجوی این مملکت کرایه نداره سوار تاکسی شده . خداییش این حرفو زد خواستم با پا صورت مبارکش رو با اینه ی بغل ماشین خودش یکی کنم که با یه جمع و تفریق ساده بپیش خودم گفتم اینکار رو نکنم بهتر ه جمع و تفریق از این قرار بود:
(عابرو - پول تاکسی+ محیط فرهنگی+حق با راننده محترم بود = دست نگه دارم تا اینکه بیشتر از این ضایع نشم)
دختره هم گفت کرایشون چقدر میشه من حساب میکنم . و ان موقع بود که من مرگ خودم رو از خداوند متعال ارزو کردم .
دست کرد تو کیفش که پولشو بده که همون موقع چند تا از رفیقام که از خط زنی در محوطه ی دانشگاه و چش چرونی خسته شده و به سالن غذا خوری نقل مکان میکردند بنده رو دیدند و خدا رو شکر کرایه تاکسی رو حساب کردند.
خخخخخخ جالب بود؛دادا ا کدوم یونی داری پروفسورات رو می گیری؟:)
 

Xuevon

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2003
نوشته‌ها
1,412
لایک‌ها
4,775
محل سکونت
تـ ـهـ ـر ا ن
8-9 سال پیش دانشجو بودم. زانوم مشکل داشت جراحی آرتروسکوپی کرده بودم. چون درد شدیدی داشتم پزشک معالج ارتوپد دوتا بسته 10 تایی ترامادول برام تجویز کرده بود و تاکید کرده بود وقتی درد شدید داشتم یکی دوتا مصرف کنم. سر کلاس بودیم یه استاد خانم خیلی متشخص داشتیم. سرش دید میکرد و سوال کرد "کسی قرص استامینوفن همراهش داره؟" منم همیشه توی کیفتم داشتم. دست کردم توی کیفم بسته قرص رو در آوردم رفتم دادم بهش. هنوز برنگشته بودم که دیدم استاد میگه "این چیه؟! ترامـــــــــــــــــــــــــادول؟!:general607:" خلاصه خیلی ضایع شد همه بچه های کلاس چپ چپ نگاه میکردن :general405:. بعد استامینوفن رو بهش دادم و برگه خط خرده ی نسخه پزشک که توی کیفم بود رو بهش نشون دادم و توضیح دادم که تجویز پزشک هست. چون اون زمان تربیت بدنی هم میخوندم همه اساتید و دانشجوها درگیر این مسائل آسیب های ورزشی و ... بودند و میدونستن که حرفم درسته :) اینجوری بود که وضعیت به حالت عادی در اومد ولی اولش خیلی ضایع بود. تا آخر دوران تحصیلم همین قضیه سوژه شده بود :general707:
 

saeednot

Registered User
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
2,018
لایک‌ها
282
محل سکونت
tehran
زمستون بود برف اومده بود زمین لیز لیز بود آقا ما اومدیم از پله های جلو ورودی دانشکده بریم بالا لیز خوردیمو با ..ون خوردیم زمین بعدش بلند شدم برگشتم خونه!!دیگه نرفتم سر کلاس!

یه بنده خداییم دیدم خیلی بد ضایع شد اونم تعریف کنم بد نی
آقا از غذاخوری داشتیم برمیگشتیم یه دختره تریپ کرده بود یه وضعی!داشت از بغل جوب رد میشد یدفعه افتاد تو جوب!!اصلا نمیدونم بنده خدا چجوری افتاد که قشنگ خوابیده بود تو جوب!!بلندم نمیشد بیچاره رفیقم رفت دستشو گرفت بلندش کرد منم خودمو کشتم تا تونستم جلو خندمو بگیرم.خیلی جالب افتاد!!
 

saeednot

Registered User
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
2,018
لایک‌ها
282
محل سکونت
tehran
آقا ما دبیرستان بودیم دختر همسایه بالاییمونو ردیف کرده بودیم واسه خودمون مادرم بیمارستان بستری بود بنده خدا همه گفتن دسته جمعی بریم ملاقات من گفتم کار دارمو... که بپیچونم رفتن بیرون منم با هزارتا بدبختی همسایهرو کشوندم خونه باور کنید 5 دقیقه هم نشده بود که اومده بود آبجی بزرگم درو وا کرد منم گفتم برو قایم شو ولی دیگه کار از کار گذشته بود بنده خدا آبجیم قرمز کردو گفت اون کیه کلیم شاکی شد و نمیدونم چیرو از کمدش برداشتو رفت منم آب شدم رفتم زمین یکی از بدترین روزای زندگیم بود!
 

MOHAMMAD026

Registered User
تاریخ عضویت
26 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
2,340
لایک‌ها
1,870
محل سکونت
Internet
آقا ما دبیرستان بودیم دختر همسایه بالاییمونو ردیف کرده بودیم واسه خودمون مادرم بیمارستان بستری بود بنده خدا همه گفتن دسته جمعی بریم ملاقات من گفتم کار دارمو... که بپیچونم رفتن بیرون منم با هزارتا بدبختی همسایهرو کشوندم خونه باور کنید 5 دقیقه هم نشده بود که اومده بود آبجی بزرگم درو وا کرد منم گفتم برو قایم شو ولی دیگه کار از کار گذشته بود بنده خدا آبجیم قرمز کردو گفت اون کیه کلیم شاکی شد و نمیدونم چیرو از کمدش برداشتو رفت منم آب شدم رفتم زمین یکی از بدترین روزای زندگیم بود!
آخ آخ
خیلی بد میشه لامصب
آدم نمیتونه تو رو اون کس نگاه کنه
شانس آوردی به خانواده نگفته :دی:D
 

saeednot

Registered User
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
2,018
لایک‌ها
282
محل سکونت
tehran
آخ آخ
خیلی بد میشه لامصب
آدم نمیتونه تو رو اون کس نگاه کنه
شانس آوردی به خانواده نگفته :دی:D
خیلی افتضاح بود.الانم وقتی حرف اون دختره میفته من بلند میشم میرم!!
آبروم رفت
 

faridcboy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2012
نوشته‌ها
2,180
لایک‌ها
1,259
دوم راهنمایی بودم که مامان بابام رفتم حج تمتع , خالمو شوهر خالمم با اونا بودم در نتیجه من و برادرمو دخترخالم پیش هم میموندیم. تو اوج روز های فهمیدن بودیم !! ;)
بعد یبار صبح من زود بیدار شدم گوشی دخترخالمو داشتم میگشتم توش فیلم +18 بود نگا میکردم که دخترخالم پاشد اومد گفت چیکار میکنی گرفت و دید و رفت چیزی نگفت!
اقا ما رو بگو تا شبش جرات نمیکردم باهاش چش تو چش شم!
خوشبختانه یادش رفت و عواقبی برام در پی نداشت اما ازون به بعد هر وقت گوشیشو چک میکردم توش چیزی نبود :((
اینم از شانس ما
 

amir3408

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژانویه 2009
نوشته‌ها
3,234
لایک‌ها
1,415
دوم راهنمایی بودم که مامان بابام رفتم حج تمتع , خالمو شوهر خالمم با اونا بودم در نتیجه من و برادرمو دخترخالم پیش هم میموندیم. تو اوج روز های فهمیدن بودیم !! ;)
بعد یبار صبح من زود بیدار شدم گوشی دخترخالمو داشتم میگشتم توش فیلم +18 بود نگا میکردم که دخترخالم پاشد اومد گفت چیکار میکنی گرفت و دید و رفت چیزی نگفت!
اقا ما رو بگو تا شبش جرات نمیکردم باهاش چش تو چش شم!
خوشبختانه یادش رفت و عواقبی برام در پی نداشت اما ازون به بعد هر وقت گوشیشو چک میکردم توش چیزی نبود :((
اینم از شانس ما

خدا بده از این دختر خاله های اهل دل......وقتی آأم پسر خاله بی بخاری مثل شما داره معلوم کارش به فیلمهای خاک بر سری میکشه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا