cinemaamooz
همکار بازنشسته
با سلام ،
خب ، به دعوت @panda2 نازنین و گل به این تاپیک اومدم ؛
خاطرات که زیاده کلا توی زندگیمون ضایع شدیم.
یکی که همین الان یادمه رو می گم : خونه ی دوستمون بودیم. خلاصه از خودمون عکس می گرفتیم و ترکیب بندی های مختلف درست می کردیم تا به شب رسید و دیدیم خانه ی روبروی یک مراسم مستهجن به نام پارتی ( استغفرالله ) برگزار کرده.
ما هم به پشت بام رفتیم فقط و فقط برای ارشاد این افراد. وقتی به بالا رسیدیم ، فقط و فقط به دلیل کم سو بودن چشم دوربین را روی پایه کاشتیم و با یک لنز 300 میلیمتری زوم کردیم. خلاصه ؛ View خوبی داشتیم و 20 دقیقه اینا فیلم گرفتیم.
هی میومدن دم بالکن که ما از اونجا داشتیم فیلم می گرفتیم و ما هم خیلی سریع استتار می کردیم و می خوابیدیم ما رو نبینه
بعد یوهو مارو دیدن و دردسر شدن. از اونجا فحش می داد ؛ **** ، داری از ما عکس می گیری ؟
- نه به خدا ، ما عکاسی می خونیم ، داریم عکاسی معماری می کنیم :general304:
بعد که دیگه خیلی ضایع شد اومد زنگ و زد و مارو کشوند پایین.
- مرتیکه فلان فلان شده ؛ داشتی از ما عکس می گرفتی !
- نه به خدا ؛ داشتیم از معماری عکس می گرفتیم.
خلاصه کلی حرف زدیم و گفت دوربینو بده من ؛ دوربینو دیدم و رسوای عالم شدیم.
- پرسید اگه چیزی نگرفتید ، این چیه ؟
- شما پرسیدید عکس گرفتید ، خب ، ما نگرفتیم ؛ ما فیلم گرفتیم
همین موقع بود که مادر دوستمون از راه رسید و رسوای عالم شدیم ...
از یه طرف مامان دوستمون اومد ضایع شدیم ؛ اگه هم که نمی یومد یارو دهنمون رو به خاک مقدس آسفالت مزین می کرد و دوربینمون هم می شکوند :general107:
الان که فکر می کنم ؛ به ضایع شدنش می ارزید.
خاطره ما زیاد داریم ، سه تا دوست دیوونه هستیم ؛ هر چند وقت یک بار می ریم پیش هم ، دیوونه بازی در میاریم. اینقدر کارا کردیم. تازه از این باحالتر هم دارم که بعدا می گم. الان دوباره دارم می رم پیش همین دو تا دوستم که دیوونه بازی کنیم :general606:
خاطرات بعدی رو بزودی می ذارم ؛
فعلا بای !
خب ، به دعوت @panda2 نازنین و گل به این تاپیک اومدم ؛
خاطرات که زیاده کلا توی زندگیمون ضایع شدیم.
یکی که همین الان یادمه رو می گم : خونه ی دوستمون بودیم. خلاصه از خودمون عکس می گرفتیم و ترکیب بندی های مختلف درست می کردیم تا به شب رسید و دیدیم خانه ی روبروی یک مراسم مستهجن به نام پارتی ( استغفرالله ) برگزار کرده.
ما هم به پشت بام رفتیم فقط و فقط برای ارشاد این افراد. وقتی به بالا رسیدیم ، فقط و فقط به دلیل کم سو بودن چشم دوربین را روی پایه کاشتیم و با یک لنز 300 میلیمتری زوم کردیم. خلاصه ؛ View خوبی داشتیم و 20 دقیقه اینا فیلم گرفتیم.
هی میومدن دم بالکن که ما از اونجا داشتیم فیلم می گرفتیم و ما هم خیلی سریع استتار می کردیم و می خوابیدیم ما رو نبینه
بعد یوهو مارو دیدن و دردسر شدن. از اونجا فحش می داد ؛ **** ، داری از ما عکس می گیری ؟
- نه به خدا ، ما عکاسی می خونیم ، داریم عکاسی معماری می کنیم :general304:
بعد که دیگه خیلی ضایع شد اومد زنگ و زد و مارو کشوند پایین.
- مرتیکه فلان فلان شده ؛ داشتی از ما عکس می گرفتی !
- نه به خدا ؛ داشتیم از معماری عکس می گرفتیم.
خلاصه کلی حرف زدیم و گفت دوربینو بده من ؛ دوربینو دیدم و رسوای عالم شدیم.
- پرسید اگه چیزی نگرفتید ، این چیه ؟
- شما پرسیدید عکس گرفتید ، خب ، ما نگرفتیم ؛ ما فیلم گرفتیم
همین موقع بود که مادر دوستمون از راه رسید و رسوای عالم شدیم ...
از یه طرف مامان دوستمون اومد ضایع شدیم ؛ اگه هم که نمی یومد یارو دهنمون رو به خاک مقدس آسفالت مزین می کرد و دوربینمون هم می شکوند :general107:
الان که فکر می کنم ؛ به ضایع شدنش می ارزید.
خاطره ما زیاد داریم ، سه تا دوست دیوونه هستیم ؛ هر چند وقت یک بار می ریم پیش هم ، دیوونه بازی در میاریم. اینقدر کارا کردیم. تازه از این باحالتر هم دارم که بعدا می گم. الان دوباره دارم می رم پیش همین دو تا دوستم که دیوونه بازی کنیم :general606:
خاطرات بعدی رو بزودی می ذارم ؛
فعلا بای !