برگزیده های پرشین تولز

حالات و احوالات کنونی خود را با شعر بیان کنید.

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ساده هستم

ساده می بینم

ساده می پندارم زندگی را

نمیدانستم جرم می دانند سادگی را

سادگی جرم است و من مجرم ترین مجرم شهرم

ساده می مانم…

ساده میمیرم…

اما…

ترک نمی گویم پاکی این سادگی را …
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
خدایا چنانم کن که چنین نباشم

رها شده از زمین و آسمان باشم

در بی وزنی رها باشم

اینجا زنجیر و قفل بسیار

لختی و فریاد بسیار

زنده بودن ولی مردن بسیار

خدایا

چنانم کن که چنین نباشم
 

CONSTANTLY1317

Registered User
تاریخ عضویت
28 ژوئن 2014
نوشته‌ها
1,286
لایک‌ها
2,568
مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد

در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد

دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد

بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد

تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد

من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد

یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد

در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد

سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد

یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد

من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد

وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد

من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد

“دوستت دارم” که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد

صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد
 

Arman_r9

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 اکتبر 2014
نوشته‌ها
79
لایک‌ها
80
سن
33
خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست
من در این جای همین صورت بی جانم و بس
دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست
تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم
فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست
آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست
نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست
سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست
 

afshin5

Registered User
تاریخ عضویت
5 اکتبر 2012
نوشته‌ها
1,977
لایک‌ها
1,548
محل سکونت
tehran
همیشه آخر قصه یکی راهی شده رفته

یکی مبهوته و یاده روزای رفته میفته

نه اونکه میره میخواد و نه اینکه مونده میخنده

شاید اینجوری قسمت بود چی میشه بی تو آینده


چی میشه بی تو روزایی که هر لحظه ش یه دنیا بود

نمیشه بی تو خندید و نمیشه فکر فردا بود

تموم لحظه هام آهه خیال با تو بودن شد

چه روزایی که پژمرد و چه رویایی که پر پر شد

یه عمره با خودم تنهام ولی سخت میشه عادت کرد

نمیشه رفته باشی تو نمیشه اینو باور کرد

خیابونای تاریک و یه از خود بی خود شبگرد

یه مشت رویای تو خالی همه دلتنگتن برگرد
 

CONSTANTLY1317

Registered User
تاریخ عضویت
28 ژوئن 2014
نوشته‌ها
1,286
لایک‌ها
2,568
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
امشب اي زيبا ترين روياي من


گل کن از سر شاخه لالاي من


در سراب خواب من سبزينه نيست


خسته شد تصويرم و آيينه نيست


بسکه تنها سوخت در تب شعر من


سکته خواهد کرد امشب شعر من


آخر اي شب من شبيه بيشه ام


رحم کن نيلوفري بي ريشه ام


گوشوار حسرتم گوشم بده


آه سر گردانم آغوشم بده


زادگاه من درخت بيد بود


سال ها همسايه ام خورشيد بود


شاپرک بودم مرا پرواز برد


هر پرم را يک نسيم ناز برد


مثل همسالان شبنم زاد خود


پر کشيدم من هم از مياد خود


ناگهان در نور عزلت واشدم


سايه ام ترسيد و من تنها شدم


چشم واکردم زمانم رفته بود


قايق رنگين کمانم رفته بود


پوپک من از نيستانها گذشت


کهکشانم از بيابانها گذشت


اينک اي شب من گياه خسته ام


در تب آيينه آه خسته ام


با گياهان همزباني مي کنم


سور ها را مهرباني مي کنم


غربت قشلاق دارد راه من


حسرت ييلاق دارد آه من


آخر اي شب سايه من ساز نيست


سينه سرخم لانه ام نيزار نيست


دفن کن در خاک خود درد مرا


سايه اي ده ابر ولگرد مرا


سال ها انديشه ام خيزش نکرد


کوهسار روح من ريزش نکرد
امشب اي زيبا ترين روياي من


گل کن از سر شاخه لالاي من


در سراب خواب من سبزينه نيست


خسته شد تصويرم و آيينه نيست


بسکه تنها سوخت در تب شعر من


سکته خواهد کرد امشب شعر من


آخر اي شب من شبيه بيشه ام


رحم کن نيلوفري بي ريشه ام


گوشوار حسرتم گوشم بده


آه سر گردانم آغوشم بده


زادگاه من درخت بيد بود


سال ها همسايه ام خورشيد بود


شاپرک بودم مرا پرواز برد


هر پرم را يک نسيم ناز برد


مثل همسالان شبنم زاد خود


پر کشيدم من هم از مياد خود


ناگهان در نور عزلت واشدم


سايه ام ترسيد و من تنها شدم


چشم واکردم زمانم رفته بود


قايق رنگين کمانم رفته بود


پوپک من از نيستانها گذشت


کهکشانم از بيابانها گذشت


اينک اي شب من گياه خسته ام


در تب آيينه آه خسته ام


با گياهان همزباني مي کنم


سور ها را مهرباني مي کنم


غربت قشلاق دارد راه من


حسرت ييلاق دارد آه من


آخر اي شب سايه من ساز نيست


سينه سرخم لانه ام نيزار نيست


دفن کن در خاک خود درد مرا


سايه اي ده ابر ولگرد مرا


سال ها انديشه ام خيزش نکرد


کوهسار روح من ريزش نکرد


ني لبک ها مرد در مرداب من


سر نزد نيلوفري از خواب من


اينک اي شب در تو لب وا مي کنم


با تو شبنم را تما شا مي کنم


اي شب آوار نگاه من تويي


دورگرد شهر آه من توي


باز کن از دانه روحم سبوس


منتشر کن در نگاهم آبنوس


نردباني شو براي ناز من


آستاني باش بر آواز من


ياس باراني کن تن خواب مرا


شبنم افشان سطح مهتاب مرا


در خيال من گل سوري بکش


روي نازک بالي ام توري بکش


من غبار ره نشين تربتم


دوره گرد کوچه هاي غربتم


چکه هايي از چکاوک با من است


لهجه اي از لهن پوپک با من است


روح مي رويد زخاک رويشم


گل تنين مي افکند در گويشم


اي شب آتش زن به جان کوه من


شعله شو در بيشه اندوه من


اي به عرفان عبادت آشنا


وي برسم استعارت آشنا


با تو هستم اي گل همزاد من


اي گياه رسته در ميلاد من


با تو اي جسمي که روحت دور نيست


با تو اي جاني که چشمت دور نيست


اي که نيلوفر نشين تن تويي


اي که روح عارف سوسن تويي


اي که مي ايي ز بالاهاي من


اي داري بوي فرداهاي من


من تو را در باغي از آهنگ ها


ميبرم تا برکه اي از رنگها


ميدمم آيينه در اندام تو


مي گذارم خله اي در نام تو


من تو را مهمان عادت مي کنم


روي آوازت عبادت مي کنم


نيست بالي از کبوتر پاکتر


نيست زخمي از شقايق چاکتر


من به پژواک تو پاسخ مي دهم


من به تصويرت تناسخ مي دهم


آغلي مي سازم از آغوش تو


آبشاري مي شوم بر دوش تو


لاله پر چين مي کنم بر دامنت


پونه خواهم کاشت در پيراهنت


صد سبد توت از لبت خواهم چشيد


در نگاهت فصلها خواهم وزيد


در من اي بانوي تالار سفال


آتشي افروز از عود خيال


در بروي حيرت من باز کن


روبروي خاطراتم ناز کن


من به آوازي در آبي ها خوشم


من به رقص با شرابي ها خوشم


زادگاهم خاک پندارمنست


زيستن در خواب ها کار من است


وهم هم در دور دست باد هاست


وهم من بالا تر از شمشاد هاست


من بميرم مي چکد الهام تو


قبر من چک مي شود با نام تو


مي دهد خورشيد از شلاق تو


شيهه نور است در اشراق تو


معرفت مي بارد از چشمت مدام


مي درخشد اندرونت از طعام


من تو را در فصل شبنم ديده ام


از چکاوک ها تو را پرسيده ام


چشم تو در مرتعي از ناز بود


ديدگانت بر شقايق باز بود


من هراس خويش را پر داده ام


عشق را در جان خود سر داده ام


تا تنم همرنگ چشمانت شود


تا وجودم عين عرفانت شود


من تو را مي خواهم اي مسخ قشنگ


من تو را مي جويم اي آنسوي رنگ


شعر من در چشم تو جاري شده


ديدگانم با تو گلکاري شده


کاشفم شو کاشفم شو زير خاک


ناجي ام شو از زمين اي دست پاک


خم شو و اشک عقيمم را ببوس


کودکي هاي يتيمم را ببوس


من نمي گريم مگر نازم کني


ساکتم من تا تو آوازم کني


امشب اندوه مرا آغوش کن


ارتعاش بودنم را گوش کن


تا چکاوک ها دلم را سر کشند


تا قناري ها هوشم را پر کشند


من از اين خر خاکيان بيگانه ام


دوستار پاکي و پروانه ام


جسم من تعميري دست خم است


استخوان روح من از گندم است


من ز استغناي بودن آمدم


از نيستان سرودن آمدم


بر لب من خوشه ها تابيده اند


حوريان در چشم من خوابيده اند


بوسه پاک مرا حاشا مکن


بکربکرم از لبم پروا مکن


بي تو لحن گل نمي داند دلم


خط شبنم را نمي خواند دلم


من ز زيبايي تورا خم کرده ام


نيمه ام را در زمين گم کرده ام


اي تن زيبا روانم کن به خويش


اي مجسم نيمه جانم کن به خويش


اي طنين مرمرين ب ا من بيا


تا سرود آخرين با من بيا


اي صبور پاک اي نور لطيف


اي گل پروانه اي بال ظريف


اي هراس پاک اي ترس نجيب


اي بلوغ من در اين عشق عجيب


اي تمام عشق جاري در تنت


وي بهار مهرباني دامنت


اي گل مرطوب آهم را ببخش


خيرگي هاي نگاهم را ببخش


اي ميان ناگهان ها ناپذير


در کجاي شب تو را بايد چشيد


اي گل خالص به قعر خون مرو


اي تلاوت از تنم بيرون مرو


اي گل آتش شقايق سوز باش


اي تب ديروز من امروز باش


اي ظهور آخرين آغاز شو


اي گل موعود نرگس باز شو


بي تو آتش اضطرابم مي دهد


بي تو تنهايي عذابم مي دهد


بي تو من آلاله اي آواره ام


خسته اي در سنگلاخ خاره ام


بي تو لحن زنده ماندن مبهم است


بي تو رفتار سرودن مبهم است


بوسه اي شو بر لبان خوني ام


من همان خونياگر مقدوني ام


بوسه راه خانه تو تا من است


بوسه رقص روح در جشن تن است


بوسه استنساخ گل در نام ماست


بوسه تنها غنچه ی اندام ماست


ظهر خوابيدم دلم بي کينه بود


بوسه اي شفاف در آيينه بود


تو نبودي اي بهار پونه ام


اشک آمد بوسه زد بر گونه ام


بي تو ما يک نسل زنبق خواره ايم


بي تو ما لولي وشان آواره ايم


اي لب شبنم تنم را تر مکن


من گلي بکرم مرا پرپر مکن


من تنم بوي زيارت مي دهد


روح در چشمم بشارت مي دهد


دوست دارم سايه باشم زير بيد


تا بريزم روي گلهاي سپيد


دوست دارم اسب باشم در غبار


زير پاي عارفان سر بدار


سر گذارم روي دامان گلي


خون بريزم در فغان بلبلي


دوست دارم سرگل آواز را


غنچه بازي هاي فصل ناز را


دوست دارم منقرض گردد تنم


روح باشد دکمه پيراهنم


گوش کن قلب مرا اي همنفس


من نمي بويم گل سرخ هوس


من تو را با غنچه ها آراستم


من بهار بوسه ام را خواستم


لب شدم يا مي شدم يا خم شدم


من تو را صد بار در خود گم شدم


روح تو لغزيد هر شب بر تنم


من تو شد صد بار در پيراهنم


بي تو بودن پوچي و بيهودگيست


سايه دامان تو آسودگيست


کاش مي مردم شبي مدهوش تو


در ميان اندکي آغوش تو


من نه مشعل من نه آتش خوانده ام


من دو دفتر عشق سرکش خوانده ام


اي گل گيلاس ها در گوش تو


اي تمام عشق در آغوش تو


زندگي يعني طلوع روي تو


زندگي يعني گل گيسوي تو


بي تو در من خواهش ديدن کجاست


بي تو احساس پرستيدن کجاست


ما به يکديگر شدن سر مي زنيم


ما به اوج روح هم سر مي زنيم


عشق تو از عصر آتش با من است


تا ابد اين اسب سر کش با من است


پس لبالب از تو بايد بود و بس


زير چتر زلف تو آسود و بس


دوست دارم باز باشد راه راز


تا نماند نيمه ما در نماز


تب کنم در داغ عشق لاله اي


بوته مريم شوم در هاله اي
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
سخن از عشق می گویم
چو خوشتر کلمه ای یا رب که خلا قش تو باشی
ولی یارب تو می دانی که انسان های بی وجدان
چو گرگی صورت انان
برای خون مظلومان
چه در ظاهر چه در پنهان
زهر کاری دریغ وکوتهی
هر گز نمی دارند
پس این عشق و صداقت را بگو من با چه کس گویم ؟
مگر در سنگ خارا اه اثر دارد ؟
مگر یک فرد نابینا طبیعت را نظر دارد؟
مگر در بین ما عصیانگری هم تیشه ای برنده تر دارد ؟
اگر دارد نباید ریشه ها را از سر اندازد
بلی انجا که طفلی بهر نانی چشم تر دارد
واو پیراهن کهنهء مال پدر دارد
نباید عشق را تفسیر بنماییم
زنم مهر خموشی بر لب و از عشق بگریزم
خوشا بر حال وی سوزم که ان خود عشق می باشد .
 

AMD.POWER

مدیر بخش کامپیوتر
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,097
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه ‌است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من
من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
"فاضل نظری"
 

CONSTANTLY1317

Registered User
تاریخ عضویت
28 ژوئن 2014
نوشته‌ها
1,286
لایک‌ها
2,568
یادته بهم گفتی که شب بی اعتباره ...
بودن و نبودنش فرقی نداره ...
تو قسم خورده بودی با من می مونی ...
دیگه اسمت واسه من یه یادگاره ...
خاطرات عشق پاره تو دلم چه موندگاره ...
قاب چشمای سیاهت عمریه که رو دیواره ...
تو شبای بی ستاره دل من هواتو کرده ..
جای خالیتو می بینه ولی باز باور نداره ...
:(:general503:
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بودو بس
حصرت و رنج فراوان بودو بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در سرش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
از غمش با دودو دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ، ذره آب گشتم ! کم شدم
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
آخر این یکبار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل نبند
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر که هست
باش با او ، یاد تو ما را بس است...!
 

CONSTANTLY1317

Registered User
تاریخ عضویت
28 ژوئن 2014
نوشته‌ها
1,286
لایک‌ها
2,568
حرفت قبول، لایق خوبی نبوده ام
وقتی بدم، موافق خوبی نبوده ام
عذرای پاک دامن اشعار آبی ام
من را ببخش، وامق خوبی نبوده ام
فهمیدی این که خنده تلخم تصنعی است؟
الحق که من منافق خوبی نبوده ام!
هر چه نگاه می کنم این روزها به خویش
جز شانه های هق هق خوبی نبوده ام
این بادها به کهنگی ام طعنه می زنند
من بادبان قایق خوبی نبوده ام
من هیچ وقت شاعر خوبی نمی شوم!
من هیچ وقت خالق خوبی نبوده ام!
فهمیدم این که فلسفه من شکستن است
هرگز دچار منطق خوبی نبوده ام
حرفت قبول، هرچه که گفتی قبول، آه
اما نگو که عاشق خوبی نبوده ام... :(
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بزن بر سنگ ، جامم را

مرا بشكن ، مرا بشكن

تو سر تا پا وفا بودي

ولي اي مهربان من ،

بگو آخر ، كه از اول كجا بودي

كنون كز من بجا ، مشت پري در آشيان مانده

آهي زير سقف آسمان مانده

بيا آتش بزن اين آشيان ، اين بال و پرها را ،

رها كن اين دل غمگين و تنها را

تورا راندم

كه دست ديگري بنيان كند روزي بناي عشق و اميــــدت

شود امـــيد جاويدت
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
هواي عاشقي تارا هواي ديگري دارد
سكوت چشم هاي تو صداي ديگري دارد
چرا يك شب فقط يك شب نمي آيي به خواب من
خيالت شايد اين شب ها سراي ديگري دارد
دل من زير پاي تو به جرم عاشقي له شد
ولي جرم من اي ظالم سزاي ديگري دارد
تو گفتي دوستت دارم ببين از من مشو دلگير
دروغ از تو شنيدن هم صفاي ديگري دارد
خدايا گر چه كفر است اين ولي باور كن اين شب ها
دلم كافر شده زيرا خداي ديگري دارد.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو شده خانه فروش دل ما
رمزی که مقدسان از ان محرومند
عشق تو فرو خواند به گوش دل ما
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
باز هم با نام تو افسا نه اى گلريز شد
باز هم در سينه ام عشق تو شور انگيز شد

باز هم همراه بوى ميخك و محبو به ها
خاطراتم پر كشد با ياد تو در كوچه ها

باز هم وقتى نگاهت گيرد از من فاصله
ديده ام مى بارد اما نم نم و بى‌حوصله

باز قلب پنجره بر روى‌من وا مى شود
باز هم پروانه اى در باغ پيدا مى شود

باز هم لاى‌كتابم مى‌نهم يك شاخه ياس
مى‌كنم بهر پيامى قاصدك را التماس

باز هم در هر شفق دلتنگ و دلگير مى‌شوم
باز هم با ياد تو سر شار رويا مى‌شوم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بازم از تو مینویسم روی نامه های خیسم
مییزه اشکای مُردم از رو گونه های خیسم

مینویسم که بدونی واسه من هنوز همونی
مینویسم که دوباره بیای و پیشم بمونی

مینویسم باز دوباره , توی نامه هام , ستاره
برای رهاییه من عشق تو بر من بباره

تو بهاری ولی من یک کویرم
کاش میشد از تو و عشقت بمیرم

تو یه نوری توی تاریکی قلبم
ای نازنین تو چشم تو عشقمو دیدم

بازم از تو مینویسم روی گلبرگ شقایق
بازم از تو مینویسم از تو و این دل عاشق
از گذشت این دقایق

قفس تلخ جدایی منو چشم به راه نشونده
غم لحضه های بی تو جون و به لبم رسونده
دیگه تاقتی نمونده , این دل و بدجور شیکونده
 

AMD.POWER

مدیر بخش کامپیوتر
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,097
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
چقدر آئینه تاریک است!
چقدر گم شده بودم،
چقدر بی حاصل!
چقدر باور باران مرا نباریده است!
چقدر دور شدم از اشاره ی خورشید،
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است!!
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر؟؟
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟؟
چراغ در کف من بود!
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید؟؟
چگونه هیچ نگفتم؟؟
چگونه تن دادم؟؟؟
چقدر شیوه ی خواهش مچاله ام کرده است!!!!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت!!
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست!!
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد!!
چقدر بیگانه است!!
همیشه عاطفه می ترسید،
چفدر سفره ی تزویر رنگ در رنگ است!! ...
محمدرضا عبدالملکیان
 
بالا