NAKOOT
Registered User
آقو ما کلاس اول دبستان بودیم، دبستان پورابتهاج دارآباد، معلممون هم یک خانومی بود به اسم خانوم حسینی. زمستون بود و سرد! از قضا مادر ما برامون یدونه شلوار سرهمی از اینا که بندهاش میاد روی شونه ها دوخته بود، جنسش هم از این پلاستیک های ضد آب بود.
ما این رو پوشیدیم قبل از کلاس تو حیاط مدرسه شلپ و شلوپ خودمون رو می داختیم تو برف که به بقیه پز این رو بدیم که لباسمون ضد آبه و خیلی خفنم من! خلاصه رفتیم سر کلاس، پاسی از کلاس نگذشته بود که ما دستشوییمون گرفت (از نوع شماره 2)! دست بردیم بالا اجازه بگیریم بریم دستشویی که از طرف خانوم معام درخواست ما به کرات رد شد! آخر با التماس های فراوان اینجانب اجازه پیدا کردم برم خیر سرم دستشویی! این وسط سرما هم مزید بر علت شده بود و فشار روی ما بیشتر! حالا فاصله کلاس تا حیاط و دستشویی 1 کیلومتر! توی اون اوضاع فاصله چند برابر به نظر می رسید! خلاصه به هر زوری که بود خودمون رو سینه خیز رسوندیم توی دستشویی! دست بردیم به سگک بند شلوارمون که از روی شونه هام بازش کنم، باز نشد که نشد! هر چی این ور و اون کردیم تاثیری نداشت! توی اون لحظات سخت مغزم هم کار نمی کرد که حداقل از روی شونه هام بندازمش پایین! خیلی اصرار داشتم که حتماً از سگکش باز بشه! هیچی دیگه سرتون رو درد نیارم، یه لحظه احساس کردم گرمای خاصی پاهای من رو فرا گرفت! غرق در لذت بردن از این گرما توی اون هوای سرد بودم که فهمیدم که از کمر به پایین یکدست به رنگ قهوه ای شدم! با همون وضع راه افتادم سمت کلاس! حین راه رفتن هم از پاچه های شلوارم یه چیزایی می ریخت بیرون! معلمم که توی اون وضع من رو دید کپ کرد! مادر مدرسه (زنِ بابای مدرسه!) رو خبر کرد و ما رو فرستاد خونه که خودم و بشورم و برگردم! فکر کنید از مدرسه تا خونه با همون وضع رژه رفتم! هنوز که هنوزه بهش فکر می کنم حس خاصی بهم دست می ده! یکی از شیرین ترین خاطرات کودکیم هستش که با رایحهی خاصی همراه هستش :|
ما این رو پوشیدیم قبل از کلاس تو حیاط مدرسه شلپ و شلوپ خودمون رو می داختیم تو برف که به بقیه پز این رو بدیم که لباسمون ضد آبه و خیلی خفنم من! خلاصه رفتیم سر کلاس، پاسی از کلاس نگذشته بود که ما دستشوییمون گرفت (از نوع شماره 2)! دست بردیم بالا اجازه بگیریم بریم دستشویی که از طرف خانوم معام درخواست ما به کرات رد شد! آخر با التماس های فراوان اینجانب اجازه پیدا کردم برم خیر سرم دستشویی! این وسط سرما هم مزید بر علت شده بود و فشار روی ما بیشتر! حالا فاصله کلاس تا حیاط و دستشویی 1 کیلومتر! توی اون اوضاع فاصله چند برابر به نظر می رسید! خلاصه به هر زوری که بود خودمون رو سینه خیز رسوندیم توی دستشویی! دست بردیم به سگک بند شلوارمون که از روی شونه هام بازش کنم، باز نشد که نشد! هر چی این ور و اون کردیم تاثیری نداشت! توی اون لحظات سخت مغزم هم کار نمی کرد که حداقل از روی شونه هام بندازمش پایین! خیلی اصرار داشتم که حتماً از سگکش باز بشه! هیچی دیگه سرتون رو درد نیارم، یه لحظه احساس کردم گرمای خاصی پاهای من رو فرا گرفت! غرق در لذت بردن از این گرما توی اون هوای سرد بودم که فهمیدم که از کمر به پایین یکدست به رنگ قهوه ای شدم! با همون وضع راه افتادم سمت کلاس! حین راه رفتن هم از پاچه های شلوارم یه چیزایی می ریخت بیرون! معلمم که توی اون وضع من رو دید کپ کرد! مادر مدرسه (زنِ بابای مدرسه!) رو خبر کرد و ما رو فرستاد خونه که خودم و بشورم و برگردم! فکر کنید از مدرسه تا خونه با همون وضع رژه رفتم! هنوز که هنوزه بهش فکر می کنم حس خاصی بهم دست می ده! یکی از شیرین ترین خاطرات کودکیم هستش که با رایحهی خاصی همراه هستش :|