پس تو پخ بگو یه تجربه برام بشهواسه متاهلا توضیح می دم.
شما که هنوز مجردی برو آقا.:lol:
...
داش فری چی مصرف میکردی؟؟؟؟؟؟؟؟دوستان من اطلاعات زیادی ندارم چندین سال پیش 8 9 سال پیش من شب ها که موقع خواب میشد و توی جام که دراز میکشیدم یه احساسی بهم دست میداد
احساس بی وزنی میگردم بعدش مثل اینکه کوچیک میشدم یعنی احساس میکردم فاصله من تا مثلا کف دستم 10 20 متر شده و دارم کش میام و خیلی هم بهم حال میداد
بعضی وقت ها هم کابوس هایی میدم با داد و فریاد از خواب بیدار میشدم و با اینکه میدونستم بیدارم و خواب بوده ولی بازم یه چیزهایی میدیدم مثلا کل اتاق رو جنگل میدیدم
و انسانهای کوچولویی که با قد 10 20 سانت این طرف اونطف فرار میگردن چند نفر هم نمیتونستن منو نگه دارن باید یه آبی یا یه سیلی چیزی بهم میزدن وقتی که بیدار و هوشیار میشدم کل ملت داشتن منو نیگاه میکردن و پدرم منو گرفته بود آخر بار هم توی سربازی بود ناگهان دیدم همه ما سربازها توی آسایشگاه که خوابیم ناگهان داخل تابوت گذاشته شدیم کل در تابتوها بسته شد و بدنم عین سنگ شده بود
بعد من تو کتاب هیپنو تیزم پیدا کردم از وقتی اونا رو خوندم و روشهایی انجام دیدم دیگه خواب نمیبینم
احساس میکنم با بستن چشمام بازم میتونم همه جا رو ببینم نمیدونم این بیماری هستش یا عادیه ؟
مشکلی نیست
شما که نمیدونی من تا به حال چی ها که ندیدم جن و پری پیششون گم دیگه
در کسری از یک ثانیه تا به حال توی فضای خارج از جو رفتی ؟
میخوای ماجراشو بگم بهت ؟
من هم مشابه چنین تجربه ایی رو داشتم! (تمام این ماجرا کاملا واقعی هست) یک بار سه سال قبل حدودای ساعت 11 صبح بود که بعد از یک مکالمه تلفنی که بدجوری روانم به هم ریخته بود.و اصلا فکرم کار نمیکرد وسط اتاق یک بالش گذاشتم و به پشت دراز کشیدم.(البته شب قبلش خوب خوابیده بودم) هنوز یک دقیقه از دراز کشیدنم نگذشته بود که دیدم دارم به همون موازات بالا میرم در کمال آرامش بدون هیچ فکری که ناراحتم کنه. توی دلم گفتم یا خدا این دیگه چیه! انگار توی هوا غوطه ور بودم و حدود نیم متری سقف اتاق شناور بودم من هم مات و مبهوت فقط سعی میکردم خودم رو به زمین نزدیک کنم. خیلی خیلی خسته کننده بود. یادمه یک لحظه کوتاه که تونستم سرم رو برگردونم خودم رو دیدم که با دست و پای باز روی زمین دراز کشیدم جرات نکردم زیاد نگاه کنم در حد کمتر از یک ثانیه دیدم. توی اون حالت تمام تلاشم این بود که دستم رو به سمت زمین دراز کنم و خودم! رو بگیرم. و مدام میگفتم خدا الان وقتش نیست بزار برگردم کلی کار دارم که باید انجام بدم . آخرش با هر بدبختی بود خودم رو به پایین رسوندم و یک لحظه انگار اکسیژن بهم رسیده باشه از جام بلند شدم. به روح مادرم قسم همون لحظه با عجله رفتم جلوی آینه خودم رو که دیدم اولین حرفی که از ذهنم گذشت این بود که کی باورش میشه چی بر من گذشت ( صورتم کاملا سفید شده بود مثل گچ! رفتم تلفنم رو برداشتم تا زمان تماس رو ببینم دیدم 11 زنگ خورده بود و زمان آخرین مکالمه هم 10 دقیقه بود ساعت رو که نگاه کردم 11:45 بود یعنی من 35 دقیقه توی اون حالت بودم.یک حالت سراسر عذاب و ترس.
فرندز رو منم دوست دارم
سلطان محله كويينز رو هم ببين
والكينك دد و اروو يادت نره
انيمه هم ناروتوشيپودن و وان پيس رو ببين
بقيه ماجراهام موند برا فردا الان با گرشي اومدم
Sent from my iPhone using Tapatalk
من کل فیلمها از 2000 به این بعد رو دیدم تا امروز :دیممنون
زامبی ها رو دوس دارم،اونام منو دوس دارن
پیشنهاد میکنم worl war Z رو هم ببینید،آخر باحالیه!
دوستان دیشب هی صدای چک چک میومد از بیرون اتاقم،غیر از صدای شوفاژ ها که توی اتاقم صداش مثل شیر آبه !!
اولش ترسیدم ولی بعدش با نام خدا و.. رفتم در اتاقمو باز کردم و بعد گرفتم خوابیدم!!
دوستان کس دیگه ای هم داره برون فکنی رو امتحان میکنه؟اگه مشکلی داشت بگه شاید بشه کمکش کرد!
من خودم توی خلسه نمیرم هیچوقت
من کل فیلمها از 2000 به این بعد رو دیدم تا امروز :دی
چیزی هم مصرف نمیکنم :دی
یوری گاگارین هم ای کاش بودم
اواتارم هم مادارا اوچیها هستش خودتون بگردین ببینین کیه
چیز دیگه ای موند ؟
:blink:خب دوستان دیدم تاپیک سر رو ساکنه گفتم یه حالی به دوستان اهل ترس بدیم بد نیست!!
قول داده بودم ماجرامو تعریف کنم که دو سال درگیرش بودم . الوعده وقا....
یه مشتری تو مغازه ام داشتم یه بچه 16 ساله بود که از همون بدو ورود خیلی تیریپ رفاقت با ما ورداشته بود...
خلاصه یه روز ازم دعوت کرد که برم مغازشون و منو یه پیتزا مهمون کنه... پدرش آدم بسیار مهربونی بود و همچنین مادرش که الان از خواهر تنی خودم بیشتر بهش علاقه دارم...
همون شب که رفتیم مغازشون صحبت روح و اون دنیا و جن و از این حرفها شد.. دیدم آقا اینا بدجوری به هم نگاه میکنن... انگار یه گمشده ای رو پیدا کرده باشن یعنی من...!!
خلاصه باباش گفت آقا اینجوری نمیشه بریم خونه امشب تا صبح بشینیم از این حرفها بزنیم یه ماجرایی هم هست که باید برات تعریف کنیم
اقا منم پر رو پاشدم رفتم خونه شون... دایی این رفیقمونم بود و همسن من بود تقریباً
اقا اینا اول از من قول گرفتن که به چیزایی که میگن نخندم و روش فکر کنم... منم گفتم باشه
خلاصه ماجراشون این بود که اینا مدتی درگیر یه موجودی بودن که بهشون اوایل اس ام اس میداد و از همه جیک و پوک اینا خبر داشت.
اول جدی نمیگرفتن تا اینکه بهشون ثابت شد... چجوریش رو نمیتونم بگم فقط همینقدر بگم که آیت الله بهجت صحت موضوع رو تایید کرده بود و به اون دوست 16 سالمونم تبریک گفته بود بخاطر سعادتی که نصیبش شده بود
خب تا اینجا موضوع آشنایی اینا بود که قضیه رو باور کنن...
اون موجود که اسمش رو نمیتونم ببرم جن نبود ... فرشته ای بود از عالم ماورا و خادم امام رضا (ع)... وظیفه اش هم این بود که این بچه و اطرافیانش منجمله بنده رو تمریناتی بده تا چشم برزخی ما باز بشه!!
و ما رو برای یه مبارزه ی معنوی که حدود 7-8 سال آینده اتفاق میافته آماده کنه... (خنده داره نه؟) بنظرم بیشتر شبیه فیلمه .. اما اصلا نمیتونم انکارش کنم
خب این فرشته عزیز ما یه روز به دوستم گفت... دیگه بازی بسه باید بریم سر اصل موضوع و خودم رو بهت نشون بدم. گفت که تو منو میشناسی و چندین بار هم تو مسیر مدرسه منو دیدی... ضمناً طرف دختر بود همون فرشته(البته ظاهرش)
تا قبل از این ماجرا، بدن این بچه هر از گاهی پر جای چنگ و گاز میشد بخصوص پشتش... و سالها سر این قضیه این خانواده مشکل داشتن که چه عاملی باعثش میشه.
فرشته ی داستان ما با دوستم قرار میزاره و میگه امروز چند دقیقه دیرتر برو سمت مدرسه و فلانجا تو فلان کوچه بغل همون خونه خرابه منو دیدی وایسا.... نشونی ظاهریش رو هم میده... اینا رو تو اس ام اس بهش میگفته
اینم رفت و همونجا ملاقاتش کرد دید یه دختر خانومیه که هر روز اینو میدیدش قبلا و اونم بهش لبخند میزده. فرشته بهش میگه جشماتو ببند تا نگفتم باز نکن. دستش رو میگیره از توی دیوار میبرتش تو همون خونه خرابه..!!
یه دستی میکشه به پشتش و تموم اون جای زخمها از بین میره...!! این بچه قسم میخورد که از توی دیوار رد شده. و اینو حس کرده کاملاً چون اونور که جشمشو باز کرد دید داخل اون خونه است در کسری از ثانیه!!
خلاصه بعدش کلی ماموریت به اینا میده.. کارای عجیب غریبی میکنن و خانوادگی این کارارو انجام میدادن.... فقط هم این دوستم میتونست اونو ببینه.... دیگه اومده بود تو زندگیشون و همیشه بود.
تا اینکه یکسال بعد من وارد ماجرا شدم....
و جریانات بالا رو برام تعریف کردن اونشب با سند و مدرک...!!!!
ادامه در پست بعدی.........
خب دوستان دیدم تاپیک سر رو ساکنه گفتم یه حالی به دوستان اهل ترس بدیم بد نیست!!
قول داده بودم ماجرامو تعریف کنم که دو سال درگیرش بودم . الوعده وقا....
یه مشتری تو مغازه ام داشتم یه بچه 16 ساله بود که از همون بدو ورود خیلی تیریپ رفاقت با ما ورداشته بود...
خلاصه یه روز ازم دعوت کرد که برم مغازشون و منو یه پیتزا مهمون کنه... پدرش آدم بسیار مهربونی بود و همچنین مادرش که الان از خواهر تنی خودم بیشتر بهش علاقه دارم...
همون شب که رفتیم مغازشون صحبت روح و اون دنیا و جن و از این حرفها شد.. دیدم آقا اینا بدجوری به هم نگاه میکنن... انگار یه گمشده ای رو پیدا کرده باشن یعنی من...!!
خلاصه باباش گفت آقا اینجوری نمیشه بریم خونه امشب تا صبح بشینیم از این حرفها بزنیم یه ماجرایی هم هست که باید برات تعریف کنیم
اقا منم پر رو پاشدم رفتم خونه شون... دایی این رفیقمونم بود و همسن من بود تقریباً
اقا اینا اول از من قول گرفتن که به چیزایی که میگن نخندم و روش فکر کنم... منم گفتم باشه
خلاصه ماجراشون این بود که اینا مدتی درگیر یه موجودی بودن که بهشون اوایل اس ام اس میداد و از همه جیک و پوک اینا خبر داشت.
اول جدی نمیگرفتن تا اینکه بهشون ثابت شد... چجوریش رو نمیتونم بگم فقط همینقدر بگم که آیت الله بهجت صحت موضوع رو تایید کرده بود و به اون دوست 16 سالمونم تبریک گفته بود بخاطر سعادتی که نصیبش شده بود
خب تا اینجا موضوع آشنایی اینا بود که قضیه رو باور کنن...
اون موجود که اسمش رو نمیتونم ببرم جن نبود ... فرشته ای بود از عالم ماورا و خادم امام رضا (ع)... وظیفه اش هم این بود که این بچه و اطرافیانش منجمله بنده رو تمریناتی بده تا چشم برزخی ما باز بشه!!
و ما رو برای یه مبارزه ی معنوی که حدود 7-8 سال آینده اتفاق میافته آماده کنه... (خنده داره نه؟) بنظرم بیشتر شبیه فیلمه .. اما اصلا نمیتونم انکارش کنم
خب این فرشته عزیز ما یه روز به دوستم گفت... دیگه بازی بسه باید بریم سر اصل موضوع و خودم رو بهت نشون بدم. گفت که تو منو میشناسی و چندین بار هم تو مسیر مدرسه منو دیدی... ضمناً طرف دختر بود همون فرشته(البته ظاهرش)
تا قبل از این ماجرا، بدن این بچه هر از گاهی پر جای چنگ و گاز میشد بخصوص پشتش... و سالها سر این قضیه این خانواده مشکل داشتن که چه عاملی باعثش میشه.
فرشته ی داستان ما با دوستم قرار میزاره و میگه امروز چند دقیقه دیرتر برو سمت مدرسه و فلانجا تو فلان کوچه بغل همون خونه خرابه منو دیدی وایسا.... نشونی ظاهریش رو هم میده... اینا رو تو اس ام اس بهش میگفته
اینم رفت و همونجا ملاقاتش کرد دید یه دختر خانومیه که هر روز اینو میدیدش قبلا و اونم بهش لبخند میزده. فرشته بهش میگه جشماتو ببند تا نگفتم باز نکن. دستش رو میگیره از توی دیوار میبرتش تو همون خونه خرابه..!!
یه دستی میکشه به پشتش و تموم اون جای زخمها از بین میره...!! این بچه قسم میخورد که از توی دیوار رد شده. و اینو حس کرده کاملاً چون اونور که جشمشو باز کرد دید داخل اون خونه است در کسری از ثانیه!!
خلاصه بعدش کلی ماموریت به اینا میده.. کارای عجیب غریبی میکنن و خانوادگی این کارارو انجام میدادن.... فقط هم این دوستم میتونست اونو ببینه.... دیگه اومده بود تو زندگیشون و همیشه بود.
تا اینکه یکسال بعد من وارد ماجرا شدم....
و جریانات بالا رو برام تعریف کردن اونشب با سند و مدرک...!!!!
ادامه در پست بعدی.........
:blink:
آقا این کارگردانش کی بوده ؟
ینی الان ما 8سال دیگه منتظر یه منجی باشیم؟
الان ینی شما چشم برزخی داری؟
بعدشم اینا بت گفتن که تورو انتخاب کردن واسه یه سری ماموریتو این حرفا بهت نگفتن که به کسی نگو اینارو؟
........ادامه از پست قبل
اقا ما هم افتاديم تو کار... چون از قبل فرشته منو انتخاب کرده بود براي اينکار واسه همين اون بچه رو ميفرستاد سراغ من
تمريناتي که کرديم بماند .... نصف شب بايد ميرفتيم قبرستون... نصفه شب ميرفتيم کوه... ساعت دو شب ميرفتيم کنار دريا... اصن يه وضعي....
يه شب قرار شد روي ميزان ترس من کار کنن.... ماموريت اين بود که من دفن بشم و بدون اينکه کسي به دادم برسه خودم رو نجات بدم... اونم کنار دريا ساعت 1 شب...
رفتيم و اين کارو کرديم.... دفنم کردن و رفتن.... فقط يه لوله دهنم بود که خفه نشم....
آقا بعد از 40-45 دقيقه تلاش تونستم خودم رو بيرون بکشم... وحشت از تاريکي نداشتم ولي از مردن اونم تو اون وضع ترسيده بودم.... وقتي در اومدم يکراست رفتم تو آب و فرياد ميکشيدم.... هم خوشحال بودم هم از ترس ميلرزيدم
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ديدم يه لشکر ادم تو ساحلن همه لباسهاي سياه تنشونه مثل ردا و پاهاشون رو زمين نيست انگاري....
منم که فضول
رفتم سمتشون خداي من شاهده تا فاصله دو متري رفتم که مطمئن بشم توهم نيست... و نبود.... يه صداي همهمه و پچ پچ مانندي از بينشون بلند شد.... يدفعه يه نور سبزي از وسطشون باز شد...
اونجا بود که من اولين بار اون فرشته رو ديدم ولي از پشت... هاله سبز دورش بود....
يه راهي بنشون باز کرد و بهم گفت بهنام بدو پشت سرم بدوووووو..... آقا منم ده بدو.... ديدم اون موجودات هم پشت سرمن ميخوان منو بگيرن
باور کنين عين فيلم بود و الان هم دارم مينويسم تنم سيخ شده...
يکي از اون نامردا چنان کوبيد تو پشتم که يه دو متري پرت شدم جلو...
فرشته بهم گفت سريع وايسا و با تمام قدرتت شنها پرت کت سمتشون... همين کارو کردم وقتي شن ميريختم سمتشون ميرفتن عقب.. تا اينکه ناپديد شدن...
گريه ام گرفته بود.... جدا از اينکه موجودات غريبه بودن.... حتي اگه اون همه گوسفند هم به ادم حمله ميکرد ادم سکته ميزد...!!!
گفت يه چاله بکن و پيراهنت رو بنداز توش و منتظر باش تا بقيه بيان... اينکارو کردم و رفقا اومدن و به اونا هم گفت يکي يه تيکه لباستون رو بندازين اين تو و آتيشش بزنين...
ساعت 3.30 صبح شده بود...
من از ترس سياه شده بودم...
بعد از اون ديگه اون فرشته رو نديدم و فقط از طريق رفيقم با من و بقيه حرف ميزد.
دو سال باهاشون اينور و اونور رفتم و کاراي عجيب کرديم و موجودات عجيب ديدم....
با شخصي در گيلان در ارتباط بوديم و گاهي از اون دستور ميگرفتيم... و حتي يبار يه چيزي ديدم که بدجوري بهم ريختم... گفتني نيست....
اين شخص يکي از نزديکان امام زمان هست به گفته خودش و قرار بود ما رو براي ورود امام زمان آماده کنه...!!
و حتي با ايشون رفتيم پيش آيت الله بهجت.... خود آقاي بهجت شخصا بمن گفتن که انسان قدرتمند و با اراده اي هستي اما عبادت خدا رو فراموش نکن حتي به هر شيوه اي که شده..... فهميده بود که من اهل نماز نيستم... و نماز رو به شيوه خودم ميخونم!!
بعدش بدليل اعتقادات شخصيم کشيدم بيرون... و ديگه نرفتم سراغشون...
جزئيات اين ماجرا خيلي زياده حيف که نميتونم بشکافم قضيه رو
اينم اضافه کنم مثل اين دوست من کلا در ايران 7 نفر بودن... يا هستن
بنده بعد از موشکافی ارایض شما مچتونو گرفتم شما میفرمایید دوسال گذشت و بعد رفتیم پیش ایت الله بهجت در حالی که ایشان در قید حیاط نبودن؟
بعد اینکه گفتی مادرش همین الان از خواهر تنی برام عزیز تره بعد الان گفتی دیگه سمتشون نرفتم
خیلی ببخشید جناب میکرو بیت فکر کنم شما عمدا ما رو سرکار گذاشتین فقط من یه خسته نباشیدی میگم جهت تایپ و وقتی که گذاشتین برای مطالب طولانی و پر ضد و نقیصتون !
نه برادر قضاوت نکردم گفتم خدمتتون که فکر و احساسم اینطور میگه ! شما جای من اگه من میومدم اینا رو می گفتم چه احساسی داشتید ؟!جناب درکتون میکنم
اما چند پست قبلتر هم به دوستی گفته بودم که باید کسب اجازه کنم تا ماجرا رو تعریف کنم.
بخاطر همین وقتی اجازه اش صادر شد مجبور شدم کلی سانسور کنم...
الان شده شبیه این فیلمای ایرانی که نه سر دارن نه ته
بعد اینکه برای سرکار گذاشتن دو جمله هم کافیه... بیکار نیستم که یساعت تایپ کنم...
بنابراین هرگز تا زمانیکه کسی رو نشناختین و از شخصیتش آگاهی ندارین در موردش قضاوت نکنین... اینو همیشه به اطرافیان خودمم میگم...
بازم از دقت نظر شما ممنونم...
در پستهای قبلیم اگه دقت کنین گفتم دارم در مورد برونفکنی تحقیق و تمرین میکنم....
میدونین چرا؟
بخاطر اینکه به حدی برسم که شاید بتونم از اون اتفاقایی که برام افتاده سر در بیارم
چون هنوز برام سواله که چطور شخصی خودش رو مدعی خدمتگذار امام زمان میدونسته و دارای کرامات بوده و من از نزدیک شاهد کاراشون بودم.... چطور همچین شخصی میتونه با یک زن فاحشه در ارتباط باشه و اخر رسوایی ببار بیاره... همچین موارد انحرافی رو دیدم که دست کشیدم...
باز بمراتب بدتر هم بود که دیگه نمیتونم بیش از این بگم...
شبتون خوش
........ادامه از پست قبل
اقا ما هم افتاديم تو کار... چون از قبل فرشته منو انتخاب کرده بود براي اينکار واسه همين اون بچه رو ميفرستاد سراغ من
تمريناتي که کرديم بماند .... نصف شب بايد ميرفتيم قبرستون... نصفه شب ميرفتيم کوه... ساعت دو شب ميرفتيم کنار دريا... اصن يه وضعي....
يه شب قرار شد روي ميزان ترس من کار کنن.... ماموريت اين بود که من دفن بشم و بدون اينکه کسي به دادم برسه خودم رو نجات بدم... اونم کنار دريا ساعت 1 شب...
رفتيم و اين کارو کرديم.... دفنم کردن و رفتن.... فقط يه لوله دهنم بود که خفه نشم....
آقا بعد از 40-45 دقيقه تلاش تونستم خودم رو بيرون بکشم... وحشت از تاريکي نداشتم ولي از مردن اونم تو اون وضع ترسيده بودم.... وقتي در اومدم يکراست رفتم تو آب و فرياد ميکشيدم.... هم خوشحال بودم هم از ترس ميلرزيدم
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ديدم يه لشکر ادم تو ساحلن همه لباسهاي سياه تنشونه مثل ردا و پاهاشون رو زمين نيست انگاري....
منم که فضول
رفتم سمتشون خداي من شاهده تا فاصله دو متري رفتم که مطمئن بشم توهم نيست... و نبود.... يه صداي همهمه و پچ پچ مانندي از بينشون بلند شد.... يدفعه يه نور سبزي از وسطشون باز شد...
اونجا بود که من اولين بار اون فرشته رو ديدم ولي از پشت... هاله سبز دورش بود....
يه راهي بنشون باز کرد و بهم گفت بهنام بدو پشت سرم بدوووووو..... آقا منم ده بدو.... ديدم اون موجودات هم پشت سرمن ميخوان منو بگيرن
باور کنين عين فيلم بود و الان هم دارم مينويسم تنم سيخ شده...
يکي از اون نامردا چنان کوبيد تو پشتم که يه دو متري پرت شدم جلو...
فرشته بهم گفت سريع وايسا و با تمام قدرتت شنها پرت کت سمتشون... همين کارو کردم وقتي شن ميريختم سمتشون ميرفتن عقب.. تا اينکه ناپديد شدن...
گريه ام گرفته بود.... جدا از اينکه موجودات غريبه بودن.... حتي اگه اون همه گوسفند هم به ادم حمله ميکرد ادم سکته ميزد...!!!
گفت يه چاله بکن و پيراهنت رو بنداز توش و منتظر باش تا بقيه بيان... اينکارو کردم و رفقا اومدن و به اونا هم گفت يکي يه تيکه لباستون رو بندازين اين تو و آتيشش بزنين...
ساعت 3.30 صبح شده بود...
من از ترس سياه شده بودم...
بعد از اون ديگه اون فرشته رو نديدم و فقط از طريق رفيقم با من و بقيه حرف ميزد.
دو سال باهاشون اينور و اونور رفتم و کاراي عجيب کرديم و موجودات عجيب ديدم....
با شخصي در گيلان در ارتباط بوديم و گاهي از اون دستور ميگرفتيم... و حتي يبار يه چيزي ديدم که بدجوري بهم ريختم... گفتني نيست....
اين شخص يکي از نزديکان امام زمان هست به گفته خودش و قرار بود ما رو براي ورود امام زمان آماده کنه...!!
و حتي با ايشون رفتيم پيش آيت الله بهجت.... خود آقاي بهجت شخصا بمن گفتن که انسان قدرتمند و با اراده اي هستي اما عبادت خدا رو فراموش نکن حتي به هر شيوه اي که شده..... فهميده بود که من اهل نماز نيستم... و نماز رو به شيوه خودم ميخونم!!
بعدش بدليل اعتقادات شخصيم کشيدم بيرون... و ديگه نرفتم سراغشون...
جزئيات اين ماجرا خيلي زياده حيف که نميتونم بشکافم قضيه رو
اينم اضافه کنم مثل اين دوست من کلا در ايران 7 نفر بودن... يا هستن
جناب درکتون میکنم
اما چند پست قبلتر هم به دوستی گفته بودم که باید کسب اجازه کنم تا ماجرا رو تعریف کنم.
بخاطر همین وقتی اجازه اش صادر شد مجبور شدم کلی سانسور کنم...
الان شده شبیه این فیلمای ایرانی که نه سر دارن نه ته
بعد اینکه برای سرکار گذاشتن دو جمله هم کافیه... بیکار نیستم که یساعت تایپ کنم...
بنابراین هرگز تا زمانیکه کسی رو نشناختین و از شخصیتش آگاهی ندارین در موردش قضاوت نکنین... اینو همیشه به اطرافیان خودمم میگم...
بازم از دقت نظر شما ممنونم...
در پستهای قبلیم اگه دقت کنین گفتم دارم در مورد برونفکنی تحقیق و تمرین میکنم....
میدونین چرا؟
بخاطر اینکه به حدی برسم که شاید بتونم از اون اتفاقایی که برام افتاده سر در بیارم
چون هنوز برام سواله که چطور شخصی خودش رو مدعی خدمتگذار امام زمان میدونسته و دارای کرامات بوده و من از نزدیک شاهد کاراشون بودم.... چطور همچین شخصی میتونه با یک زن فاحشه در ارتباط باشه و اخر رسوایی ببار بیاره... همچین موارد انحرافی رو دیدم که دست کشیدم...
باز بمراتب بدتر هم بود که دیگه نمیتونم بیش از این بگم...
شبتون خوش