• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

amir6502003

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 مارس 2006
نوشته‌ها
60
لایک‌ها
0
محل سکونت
خیلی دور خیلی نزدیک
به نقل از roje_aria79 :
من هم خوشحالم که در محظر مرام و معرفت شما گرامیان می توانم شاگرد خوبی باشم و بتوانم بر معلومات خویش بیافزایم.ای کاش این دوستیها هیچگاه رنگ ریا مگیرد و دلها همیشه فروزان از مهر دوست باشد

من هم همینطور
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ای فروغ ماه حـسـن از روی رخـشان شـما
آب روی خوبی از چاه زنـخدان شـما
عزم دیدار تو دارد جان بر لـب آمده
بازگردد یا برآید چیسـت فرمان شـما
کـس بـه دور نرگست طرفی نبسـت از عافیت
بـه کـه نفروشـند مسـتوری به مستان شما
بـخـت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مـگر
زان کـه زد بر دیده آبی روی رخـشان شـما
با صـبا هـمراه بفرسـت از رخت گلدستـه‌ای
بو کـه بویی بشـنویم از خاک بسـتان شـما
عـمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جـم
گر چـه جام ما نـشد پرمی بـه دوران شـما
دل خرابی می‌کـند دلدار را آگـه کـنید
زینـهار ای دوسـتان جان مـن و جان شـما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مـجـموع ما زلـف پریشان شـما
دور دار از خاک و خون دامـن چو بر ما بـگذری
کاندر این ره کـشـتـه بـسیارند قربان شـما
ای صـبا با ساکـنان شـهر یزد از ما بـگو
کای سر حـق ناشـناسان گوی چوگان شـما
گر چـه دوریم از بساط قرب همـت دور نیسـت
بـنده شاه شـماییم و ثـناخوان شـما
ای شهنـشاه بـلـنداخـتر خدا را هـمـتی
تا ببوسـم هـمـچو اخـتر خاک ایوان شـما
می‌کـند حافـظ دعایی بـشـنو آمینی بـگو
روزی ما باد لـعـل شـکرافـشان شـما

The bright moon reflects your radiant facd
Your snowcapped cheekbones supply water of grace
My heavy heart desires an audience with your face
Come forward or must return, your command I will embrace.
Nobody for good measures girded your fields
Such trades no one in their right mind would chase.
Our dormant fate will never awake, unless
You wash its face and shout brace, brace!
Send a bouquet of your face with morning breeze
Perhaps inhaling your scent, your fields we envision & trace.
May you live fulfilled and long, O wine-bearer of this feast
Though our cup was never filled from your jug or your vase.
My heart is reckless, please, let Beloved know
Beware my friend, my soul your soul replace.
O God, when will my fate and desires hand in hand
Bring me to my Beloved hair, in one place?
Step above the ground, when you decide to pass us by
On this path lie bloody, the martyrs of human race.
Hafiz says a prayer, listen, and say amen
May your sweet wine daily pour upon my lips and my face.
O breeze tell us about the inhabitants of city of Yazd
May the heads of unworthy roll as a ball in your polo race.
Though we are far from friends, kinship is near
We praise your goodness and majestic mace.
O Majesty, may we be touched by your grace
I kiss and touch the ground that is your base
.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
سرم بـه دنیی و عـقـبی فرو نـمی‌آید
تـبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
در اندرون مـن خسته دل ندانـم کیسـت
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلـم ز پرده برون شد کـجایی ای مـطرب
بـنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا بـه کار جـهان هرگز الـتـفات نـبود
رخ تو در نظر من چنین خوشـش آراسـت
نخـفـتـه‌ام ز خیالی کـه می‌پزد دل من
خـمار صدشـبـه دارم شرابخانه کجاست
چـنین کـه صومعـه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن بـه دیر مـغانـم عزیز می‌دارند
کـه آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چـه ساز بود که در پرده می‌زد آن مـطرب
کـه رفـت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عـشـق تو دیشـب در اندرون دادند
فـضای سینـه حافـظ هنوز پر ز صداست

When you hear the lovers’ words, think them not a mistake
You don’t recognize these words, the error must be your take.
The here and hereafter cannot tame my spirit and soul
Praise God for all the intrigue in my mind that is at stake.
I know not who resides within my heart
Though I am silent, he must shake and quake.
My heart went through the veil, play a song
Hark, my fate, this music I must make.
I paid no heed, worldly affairs I forsake
It is for your beauty, beauty of the world I partake.
My heart is on fire, I am restless and awake
To the tavern to cure my hundred day headache.
My bleeding heart has left its mark in the temple
You have every right to wash my body in a wine lake.
In the abode of the Magi, I am welcome because
The fire that never dies, in my heart is awake.
What was the song the minstrel played?
My life is gone, but breathing, I still fake!
Within me last night, the voice of your love did break
.Hafiz’s breast still quivers and shakes for your sake
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
حافظ، نمادي از انديشه و هويت اسلامي و ايراني است. او لسان‌‌الغيب است و علاوه بر رابطه وثيق و عميق با قرآن كريم و ادراكات وحياني‌اش، درك و احساس او به‌گونه‌اي است كه غيب وجود مردم و فرهنگ ايراني در او ظهور پيدا كرده است. او مراد ناديدني مردم ايران است و هر ايراني، بخش نامشكوفي از حافظة فرهنگي خود را در آن كشف مي‌كند.
چه كسي فكرش را مي‌كرد كه «حافظ» كه در نيمه راه اولين سفرش حتي نرسيده به ولايت هم‌جوار استان فارس؛ يعني «يزد»، از ادامه سفر باز ماند و وحشت‌زده و هراسان به سوي كاشانه خود بازگشت، روزگاري آن‌چنان جهاني شود كه شيفتگي بسياري از نخبگان جهان و از جمله «گوته» آلماني را برانگيزد.
«دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم»
سالها پيش، وقتي «باد صبا» از شرق مي‌وزيد و بوي خوشي را در فضاي لامتناهي پراكنده مي‌ساخت، «ولفگانگ فن گوته» در سرزمين سبز «آب مقدس» (شهر وايمار1) نشسته بود و به سوي مشرق عالم و به منظره پر رمز و راز طلوع خورشيد شرق خيره مانده بود. معلوم نيست بر آن پيرمرد هفتاد و چند ساله چه‌ها گذشت كه شيداي شنيدن «سخن آشنا» از زبان دلنشين «ديار آشنا»اي شد كه نه هم‌وطنش بود و نه هم‌زبانش. اما سخن او پس 5 قرن، هنوز آشنا و تازه مي‌نمود.
«بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد
از يار آشنا، سخن آشنا شنيد»
پانصد سال پيش از آنكه «گوته» نواي دلنشين حافظ را بشنود، آن مرد شوريده حال در شيراز مي‌زيست و براي «برافشاندن گل» و «در انداختن طرحي نو» به تماميت جهانيان همفكر خود چشم دوخته بود. حافظ نيك مي‌دانست كه نمي‌تواند بدون ياري همدلانه مردم بلاد ديگر «سقف فلك» را بشكافد و طرحي نو دراندازد. او دانسته بود كه «لشگر غم» را، جز با مدد «همدلي» نمي‌توان از بنياد برانداخت.
«اگر غم لشگر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقي بر او تازيم و بنيادش براندازيم».
حافظ در پي جهاني آكنده از تفاهم و همدلي بود و بارها از كج‌فهميهاي زمانه خود ناليده بود و روز خرم و خوبي را آرزو مي‌كرد كه از اين منزل ويران‌‌ ـ‌ جهان سرشار از سوءتفاهمها و دشمنيها‌‌ ـ‌ به سوي غايت «جانانه‌اش» رود. آن‌چنان كه با دلتنگي و به كنايه سروده بود.
«سخنداني و خوشخواني نمي‌ورزند در شيراز
بيا حافظ كه تا خود را به ملك ديگر اندازيم»
براي جهاني شدن ايدة «در انداختن طرحي نو» حافظ انديشه مي‌كرد كه بايد به سفر بپردازد. سفر حافظ، ناگفته پيداست كه سفري است به منظومه بي‌مرز انسانهايي كه بايد دست در دست همديگر مي‌دادند و سقف فلك را با طرحي نو مي‌شكافتند. اما حافظ در دومين تجربه سفر جغرافيايي خود نيز، حتي تا نيمه راه بغداد دوام نياورد و وقتي دومين مسافرتش به «بلاد غريب» در نيمه راه، ناتمام ماند، از «مهيمن» بزرگوار خويش خواست تا او را به رفيقانش باز گرداند.
«من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم»
بدين ترتيب آن شوريده‌ حال، به شيراز بازگشت و در ديار «حبيب» گوشه عزلت اختيار نمود و از آن پس، به جاي آنكه همچون «سعدي» به جهانگردي بپردازد، «جهان» را به خانه آورد. او به جاي سفر به طول جغرافياي جهان، به سفر بزرگي در عرض انساني و بشري همت گماشت. سفري كه پس از سالها و قرنها، هنوز ادامه دارد و همواره قلب و جان آدميان شيفته را درمي‌نوردد و با آنان هم‌آوايي مي‌كند.
حافظ در زمان خويش، بذري كاشت و فارغ از اينكه آن بذر، كي «بر» دهد، به آينده چشم دوخت.
«تا درخت دوستي كي بر دهد
حاليا رفتيم و بذري كاشتيم»
پانصد سال از روزگار «حافظ» گذشت تا بالاخره «گوته» مانند معدودي ديگر از انديشمندان پيش از خود، او را كشف كرد و دريافت كه گنج بزرگي را پيدا كرده است. «گوته» 75 ساله بود كه تنها متن ترجمه شده «ديوان حافظ» را ديد و آن را با اشتياق مطالعه كرد. ديوان حافظ را «جوزف فون هامريور گشتال» در سال 1814 به آلماني ترجمه كرد و موجب بزرگ‌ترين اتفاق در علم ادبيات مقايسه‌اي گرديد.
همان‌طور كه اشاره گرديد آشنايي گوته با حافظ در سال 1814؛ يعني در 75 سالگي و از راه ترجمه خاورشناس اتريشي «فون هامريور گشتال» صورت گرفت. مطالعه همين برگردان نه چندان دقيق و كامل از غزليات حافظ، آن‌چنان شور و شوقي در دل گوته سالخورده به‌وجود آورد كه او را بر آن داشت تا اشعاري به شيوة اين شاعر سترگ و ژرف‌انديش بسرايد؛ شاعري كه گوته، جوهر شعر شرقي را در وجود او مي‌بيند.
اشعار موجود در «حافظ‌نامه»؛ يعني بخش دوم از دوازده بخش منظوم «ديوان شرقي‌‌ ـ‌ غربي» نشان‌دهنده آن است كه گوته چه‌سان شيفته حافظ بود و چه اندازه براي اين شاعر بزرگ ارج و اعتبار قائل مي‌شد. گوته در آئينه جمال حافظ تصوير خويش را به‌وضوح مشاهده مي‌كند. در عالم خيال، اين احساس به گوته دست مي‌دهد كه زماني در وجود حافظ زندگي مي‌كرده است.از اين رو همان‌گونه كه در برگردان شعر «بيكرانه» مشاهده مي‌نماييم، حافظ را همزاد خويش مي‌نامد:
«تو بزرگي؛ چه، تو را نقطه پاياني نيست/ بي‌سرآغازي نيز، قرعه فال به نام تو زدند. / شعر تو دوار است، همچنان ستاره سيارست، / مطلع و مقطع آن يكسان است / و آنچه در فاصله اين دو همي هست عيان / عين آنست كه در اول و در پايان است / تو همان چشمه شعري كه روان‌ست از آن / نغمه شوق و سرور همچو موج از پس موج/ و لبانت هر دم هوس بوسه دلدار كند. / غزلي دلكش از سينه تو مي‌تراود بيرون / و گلويت كه عطشناك، مدام جرعه‌اي مي‌طلبد. / و دلي داري نيك كه پراكنده كند مهر وصفا / گو جهان يكسره ويران گردد. / حافظا با تو و تنها با تو / خواهم اكنون به رقابت خيزم، / شادي و رنج از آن ما باد، / اين دو همزاد و شريك/ عشق‌ورزي و باده‌نوشي نيز/ فخر من باد و هستي من باد / اينك اي شعر به‌پا كن شر‌ري! / گشت ايام ندارد اثري، هر زمان تازه‌تري»(1)
ويژگي دوم از اين هم فراتر مي‌رود. گوته نه تنها در آئينه جمال حافظ تصوير خويش را مي‌بيند، بلكه در شعر و شاعري نيز، او را مرشد و مرادي مي‌داند كه مايل است با وي به رقابت برخيزد.
به اين ترتيب مي‌توان حافظ را سرمشق گوته براي سرودن شعر در دوران سالخوردگي به حساب آورد.
گرچه گوته سالخورده در شعر حافظ به ديده يك سرمشق و غنابخش مي‌نگرد، ليكن در انتخاب سبك ديوان به‌گونه‌اي معكوس عمل مي‌كند؛ چون آنچه گوته از ماهيت سبك شعر حافظ برداشت مي‌كند، با ذهنيت هنري او ـ اين پرورش يافته مغرب زمين و مكتب كلاسيك ـ‌ در تضاد است، آن را نوعي «بي‌سبكي» مي‌انگارد. گوته بر اساس اين پندار در بخش «يادداشتها و توضيحات» مي‌نويسد: «اين شيوه‌اي است كه بي‌محابا والاترين و فرومايه‌ترين تصاوير را در هم مي‌آميزد و براي آنكه تأثيرات شگرفي بيافريند، ناهمگونيها را در كنار يكديگر مي‌چيند، ما را در يك چشم به‌هم زدن از اين جهان خاكي به آسمانها پرواز مي‌دهد و از آنجا به اين خاكدان برمي‌گرداند و برعكس(2)»
بنابراين آنچه گوته به‌عنوان سرمشق براي اشعار ديوان انتخاب مي‌كند، تصوير متضادي است از دنياي شعري خود او و درست همين امر تأثيري دگرگون‌كننده بر وي مي‌گذارد و درواقع از اين كلاسيست بزرگ يك رمانتيسيت بزرگ مي‌سازد.
اين خصوصيت سوم ما را به ويژگي ديگري راهبري مي‌كند. گوته پس از آشنايي با اين تصوير متضاد، به آنچه كه حافظ آموخته است، قناعت نمي‌ورزد، بلكه احساس مي‌كند كه اين چهره‌هاي سه‌گانه؛ يعني «همزاد»، «مراد» و «رقيب» او را به مبارزه مي‌طلبند و اين مبارزه‌جويي قدرت خلاقه او را بيدار مي‌كند و وي را بر آن مي‌دارد كه بكوشد تا به دنياي خيال‌‌‌انگيز و شاعرانه حافظ گام نهد و در آن فضاي ملكوتي «نغمه‌هاي شوق و سرور» بسرايد.
با اندكي تأمل در سبك ديوان درمي‌يابيم كه از پشت نقاب شرقي آن، سبك آزاد شعر گوته در دوران جواني قابل تشخيص است، سبكي كه گوته در سالخوردگي بار ديگر به سراغ آن مي‌رود و با الهام گرفتن از حافظ آن را به اوج كمال مي‌رساند، پس حافظ نه تنها همزاد، مراد و رقيب اين شاعر بزرگ آلماني است، بلكه شعر حافظ را نيز مي‌توان «پيش‌فرم» اشعار گوته در ديوان شرقي ـ‌ غربي به‌شمار آورد. گوته خود در اين باب مي‌سرايد:
«سخن را عروس ناميده‌اند
و انديشه را داماد،
قدر اين پيوند را آن كس مي‌شناسد
كه حافظ را بستايد(3)»
اين سروده گوته، آشكارا به اين بيت حافظ اشاره دارد:
«كس چو حافظ نگشود از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند(4)»
اين سبك آزاد قبل از هر چيز در به كارگيري عناصر نثر در شعر خلاصه مي‌شود؛ يعني در آميزش جاندار نظم و نثر كه به‌واسطه آن شعر هم به زندگي نزديك‌تر مي‌شود وهم گستره‌ دروني پيدا مي‌كند.
اين سبك ضمن آنكه خودآگاه، بي‌پروا، روزمره و هزل‌آميز است، غني، والا و لطيف نيز هست و نه تنها قادر است به كمال و تعالي دست يازد، بلكه حتي به‌سان لهيبي سربرمي‌كشد، لهيبي كه در كوره آن، زبان نثر به‌ وسيله‌اي براي آفرينش والاترين شعرها تبديل مي‌شود. درواقع مي‌توان گفت كه گوته به هنگام تصنيف ديوان در انديشه دفاع از خويش در حوزه شعر غنايي بوده است. براي هر ايراني غرور‌آفرين و مايه مباهات است كه گوته از سوي يك شاعر پارسي‌گوي برانگيخته مي‌شود تا بار ديگر به سراغ اين «فرم آلماني» مورد استفاده‌اش در آثار دوران جواني برود.
گوته در اشعار حافظ به شكلي مطلوب و آرماني براي سرودن شعر در دوران سالخوردگي خويش مي‌نگرد، شعري كه در آن حكمت و شباب به زيباترين وجهي با يكديگر پيوند خورده‌اند. در مفهوم سالخوردگي، تعمق، تفكر و تعقل نهفته است و در مفهوم شباب گرمي، حيات و شور عشق؛ تسليم مصداق اين يكي است و چيرگي مصداق ديگري، اين دو در «شعر خيال‌ انگيز» كه همان شكل مطلوب و آرماني شعر است، درهم آميخته‌اند و اين درست همان برداشت است كه گوته از شعر همزاد ايراني خود داشته است. عنصر اصلي اشعار ديوان شرقي ـ‌ غربي را ديگر نه قالب و حدود و ثغور، بلكه آنچه بي‌حد و مرز است تشكيل مي‌دهد.
«هاينريش هاينه» در سال 1835 در جزء يكم اثر خود با‌عنوان «مكتب رمانتيك» درباره ديوان چنين اظهار نظر مي‌كند: «در اين اثر، گوته سرمست‌كننده‌ترين شوق زندگي را به نظم كشيده است و اين كار چنان ساده، موفق، لطيف و مدهوش‌كننده صورت گرفته است كه انسان در شگفت مي‌ماند كه چگونه انجام چنين كاري در زبان آلماني امكان‌پذير شده است. معجزه اين كتاب غير قابل توصيف است. ديوان گوته درودي است كه مغرب زمين به مشرق زمين مي‌فرستد. اين درود بدان معناست كه غرب از معنويت‌گرايي يخ‌زده و بي‌رمق خود خسته و دلزده شده است و مي‌خواهد در فضاي سالم شرق به كالبد خويش جاني تازه ببخشد. گوته پس از آنكه در «فاوست» ناخشنودي خود را از معنويت انتزاعي و نياز خويش را به لذتهاي واقعي و حقيقي ابراز مي‌دارد، خود را با تمام وجود در آغوش تجربيات حسي مي‌اندازد و به اين ترتيب ديوان شرقي ـ‌ غربي را مي‌آفريند(5)»
پس ديوان شرقي ـ‌ غربي حاصل فرار يك رمانتيسيست از واقعيت حال به سرزمين رويايي گذشته نيست، بلكه حاصل فرار از فريب ظواهر بي‌ثبات به حقيقت جاودانه پديده‌هاي اوليه حيات است، بدين معني كه آنچه را كه باقي است، در آنچه كه فاني است مشاهده و تمام اشياي موجود در جهان را به‌عنوان تمثيلي از جاودانگي تفسير كنيم. جوهر هنري سبك ديوان هم در همين نوع برداشت و عملكرد نهفته است، به گفته گوته «آن‌گاه كه هنر در برابر شئي بي‌تفاوت و خود كاملاً مطلق مي‌شود، هنر والا شكل مي‌گيرد(6)». به ديگر سخن، هنر سبك ديوان در اين است كه اشكال هزار چهره اين جهان را به كمك قدرت تخيل بر مي‌نماياند و آنچه را كه به ظاهر بي‌اهميت به نظر مي‌رسد، به طرز معجزه‌آسايي پراهميت جلوه مي‌دهد. ديوان داراي سبك شاعرانه است كه مي‌توان آن را نوعي «بافندگي ذهني» به شمار آورد و از اين رو شعري بسيط ارائه مي‌دهد كه هدف اصلي آن دست‌يازي به روابط معقولي است كه به واسطه آنها صور اين جهاني به‌طور سلسله‌وار به هم پيوند مي‌خورند.
اما چرا گوته بر آن شد تا به تقليد از حافظ بپردازد؟ پاسخ به اين پرسش را از زبان نيچه مي‌شنويم: «نوابغ بر دو دسته‌اند، يكي آنكه اصولاً بارور مي‌كند و خواستن اين است كه بارور كند و ديگري آنكه علاقه‌اي وافر به بارور شدن و زادن دارد».
از گروه نخست پيش از هر كس نامهايي چون حافظ و شكسپير به ذهن متبادر مي‌شوند و از گروه دوم به حتم نام گوته در صدر قرار مي‌گيرد. اشعاري كه گوته به سبك و سياق شعر يونان باستان سروده، بهترين گواه اين ادعاست. درواقع حضور عنصر يوناني در روح و روان گوته موجب شيفتگي او نسبت به فرمهاي يوناني بوده است، اما گوته به اين خاطر از اين قالبهاي شعري كهن استفاده كرده؛ كه در اين كار نوعي احساس «شوق وصال» به وي دست مي‌داده داده است. گوته در واقع نابغه‌اي است با ويژگيهاي جنس مؤنث كه در نتيجه بارور شدنهاي مكرر به باشنده‌اي غول‌آسا بدل شده، آن‌سان كه گويي كل جهان هستي را يك‌جا فرو بلعيده است. درواقع «وابستگي متضاد و چند موضوعي از خصوصيات غزلهاي حافظ است و اين خود موجب مي‌شود تا وسعت معنا و فهم، بيشتر از شعري باشد كه گفته مي‌شود(7)».
گوته از پس ترجمه‌هاي تخميني و تقريبي، لسان‌الغيب را يافته و با او رابطه برقرار كرده است. اين البته حاكي از شدت نبوغ و ذوق گوته است، اما در عين حال نمونه‌اي است از يك مسير و مقصد درست در افق گفت‌وگوي تمدنها و فرهنگها و ملل.
شيدايي حاصل از مطالعه اشعار حافظ، چنان اثرگذار بود كه «گوته» را مشتاق كرد كه در سن 75 سالگي، به يادگيري زبان فارسي بپردازد تا بتواند حافظ را بي‌واسطه‌تر بخواند. بدين ترتيب آن پيرمرد 75 ساله، شاگرد «غمزه‌»هاي مكتب آن «مسئله‌آموز صد مدرس» شد. با آنكه حافظ در نگارش داستان پرشور شيدايي و باز گفتن حديث عشق، از حجاب زبان نيز در گذشته بود:
«يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني»
شايد به راستي «گوته» نيز آن‌گونه با حافظ زيسته و مغازله (غزل‌سرايي) كرده است كه خود او تجربه نموده:
«من اين حروف نوشتم چنان‌كه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني»
سرانجام گوته با تأثيراتي كه از حافظ گرفت، نام ديوان خود را كه در سال 1817 انتشار داد، «الديوان الشرقي و الغربي» گذاشت و احساس حيرت‌آور خود نسبت به شعر فارسي را به نمايش گذاشت. اين كتاب كه فصول مختلفي با عناوين: «حافظ نامه»، «عشق‌نامه»، «رنج‌نامه»، «زليخانامه»، «تيمورنامه» و ... دارد، به روشني از حافظ و فرهنگ شرقي او الهام گرفته و به انعكاس تلقي گوته از نوع مسلماني و اعتقادات اسلامي صادقانه حافظ مي‌پردازد. بسياري معتقدند كتاب «گوته» آن‌چنان از نام و ذكر ياد حافظ مشحون است كه انگار فكر مي‌كني گوته براي نوشتن آن، مستقيما‌ً از حافظ ياري جسته است. آن‌گونه كه خود او بارها، ديوان شرقي ـ‌ غربي را حاصل عمر خويش توصيف نموده است. در حقيقت، گوته با يافتن اكسير عشق در اشعار حافظ، نيروي جواني را دوباره باز يافته بود و اينك تنها از ساقي معرفت، يك چيز بيشتر نمي‌خواست.
«قدح پر كن كه من از دولت عشق
جوانبخت جهانم، گرچه پيرم»
گوته با معرفي حافظ نه تنها ادبيات قرن هجدهم اروپا را تحت تأثير قرار داد، بلكه زمينه‌ساز خلق آثار بسياري در قرن 19 و 20 شد.
شمار كمي از مفسر‌ّان از اينكه گوته را در زمرة اعجوبه‌هاي عالم ادبيات قرار دهند امتناع مي‌ورزند؛ زيرا به نظر اينان آثار او بيش از اندازه خود، زندگينامه دارند و به هيچ روي منعكس‌كنندة عظمت روح صاحب اثر‌ ـ‌ يكي از شروطي كه لونگينوس براي تعالي اثر ادبي قائل است ـ‌ نيستند. لكن بيشتر منتقدان به ستايش از گوته پرداخته‌‌اند. از جمله هانيريش هاينه مي‌گويد كه «طبيعت مي‌خواست تصوير خود را تماشا كند و گوته را آفريد(8)». ماتيو آرنولد او را «حكيم‌ترين مرد اروپا... طبيب عصر آهن(9)» مي‌نامد. و معتقد است كه گوته با ذوق‌ترين اديبي است كه تا كنون جهان شناخته است و «هرمان گريم» حرف آخر را در توصيف گوته مي‌زند و او را «بزرگ‌ترين شاعر همة ملل و همة‌اعصار(10)» مي‌خواند.
شايد پاره‌اي از اين ستايشها اندكي نشان از حرارت و شيفتگي مفرط داشته باشند، اما در طي بيش از يك قرن، بيشتر مردم در اينكه گوته يكي از چهار پنج چهرة برتر جهان ادب است با هم اتفاق نظر دارند. براي مطالعه انديشه، جهان‌بيني و باورهاي عمومي گوته و اينكه معلوم شود چه عواملي گوته را به آشنايي با ادبيات ايران واداشت و در پي اين آشنايي، «ديوان غربي و شرقي» را به‌وجود آورد، بهتر است نخست اين نكته روشن شود كه اصولا‌ً چگونه اروپاي جديد با ادب شرق آشنا شد.



«اهميت موضوع»
تا اين زمان؛ يعني تا سال 1814، «شرق» براي گوته گريزگاهي براي فرار از آشفتگي و هرج و مرج اروپا و ناراحتي روحي همة مردم اين سرزمين، بيش نبود. گوته و بسياري از متفكران و ادباي اروپا و به‌ويژه آلمان، رو به سوي مشرق زمين برده بودند تا مگر در عالم خيال، كشور و عصر خويش را ترك كنند و به سرزميني كه بوي صفا و آرامش روحاني مي‌دهد قدم گذارند.
در اين دوره، خستگي روحي و آشفتگي اجتماعي در اروپا به حد اعلاي خود رسيده بود. همگان فرسوده و نگران و افسرده بودند و مثل امروز، هيچ كس از فرداي خويش خبر نداشت. توده‌هاي اروپايي كه انقلاب كبير فرانسه و جنگهاي آن، ايشان را از خواب كهن برانگيخته بود، به‌طور مبهم احساس مي‌كردند كه در آستانه تحول اجتماعي بسيار بزرگي به سر مي‌برند، ولي اين احساس براي ايشان چيزي جز آن ناراحتي و اضطراب كه لازمة اين قبيل دورانهاي حد فاصل مراحل مختلف تمدن بشري است به همراه نداشت متفكرين طبعا‌ً از اين اضطراب روحي، بيش از توده‌ها سهم داشتند و همين روح خستگي و فرسودگي بود كه در عالم ادب، يكي از عوامل بزرگ پيدايش رمانتيسم و قهرمانان حساس و نوميد و افسردة آن گرديد. چنان‌كه گفته شد، تا اين هنگام، مشرق زمين و ادب و فلسفة آن براي گوته و بسياري ديگر از متفكران اروپايي به منزلة «ترياك» يا «گريزگاهي» بيش نبود. گوته كه در اين زمان در منتهاي اشتهار خويش بود و گذشته از احراز بزرگ‌ترين مقامات سياسي و اجتماعي، از شهرت و افتخاري فراوان در همة اروپا بهره داشت، از مشرق زمين و تجليات هنر و فرهنگ آن چيزي جز وسيلة دوري از حقايق مادي نامطبوع دنياي غرب نمي‌خواست.
ولي دوران اين كناره روي و سفر خيالي سطحي و آسان او به ديار شرق در سال 1814، در‌حالي‌كه گوته و اروپا يكي از آشفته‌ترين سالهاي عمر خويش را مي‌گذرانيدند، به پايان رسيد و دوران تازه‌اي براي گوته آغاز شد؛ زيرا اين سال بود كه «كوتا» كتابفروشي كه ناشر آثار گوته بود، براي وي دو جلد كتاب فرستاد كه اخيرا‌ً توسط «هامر» از زبان فارسي ترجمه شده و در شهر «وين» در اتريش به چاپ رسيده بود. عنوان كتاب، «ديوان» غزليات محمد شمس‌الدين حافظ، شاعر ايران» بود.
گوته اين كتاب تازه را با ميل و اشتياق پذيرفت و مثل ساير آثار ادب شرق، به خواندن آن پرداخت. ولي هنوز صفحه‌اي چند از آن نخوانده بود كه بي‌اختيار «بانگ تحسين سر داد» و خواندن كتاب را از نو آغاز كرد؛ زيرا به گفتة خودش، ناگهان دريافت كه «با اثري روبه‌رو شده كه تا آن روز نظير آن را نديده است(11)». روز هفتم ژوئن 1814 كه گوته براي نخستين‌بار در دفتر خاطرات خود نام حافظ، را برد، در زندگاني وي روزي بسيار بزرگ بود؛ زيرا گوته در اين روز آن «جام جم» را كه سالها دل از او مي‌طلبيد يافت؛ يعني ره به ديوان حافظ برد كه به قول نيچه «اعجاز واقعي هنر بشري» است و اين اعجاز ادب شرق او را ديوانة خود كرد.
حافظ براي گوته دنيايي تازه، روحي تازه، شوق و حالي تازه به ارمغان آورد. او را با روح واقعي شرق، با جمال فلسفه و ذوق و حكمت ايران آشنا كرد. آن شرابي را در پيمانة شاعر آلماني ريخت كه به تعبير زيباي نيچه: «سرمست‌كنندة خردمندان جهان است». گوته خود در وصف اين جاذبة شگرف، مي‌نويسد: «ناگهان با عطر آسماني شرق و نسيم روح‌پرور ابديت كه از دشتها و بيابانهاي ايران مي‌وزيد آشنا شدم و مرد خارق‌العاده‌اي را شناختم كه شخصيت شگرف او، مرا سراپا مجذوب خويش كرد(12)». گوته ديوان حافظ را خواند و از وراي ترجمة هامر كه غالبا‌ً نارسا و گاه نيز غلط بود، بهتر از همة معاصران خود و بيش از بسياري از هموطنان حافظ به عظمت روح لسان‌الغيب پي برد؛ زيرا روح او با حافظ بسيار نزديك بود. او نيز مثل حافظ جمال‌پرست و حقيقت‌دوست بود و همچون او تا روز آخر، زندگي را ستود و آنچه را كه روزگار به او داده بود با نظر قبول و رضا پذيرفت. او نيز هميشه كوشيد تا مثل حافظ به روح و معني هر چيز بنگرد و هر آنچه زيبا است جمال ايزدي ببيند و ستايش كند. هامر در مقدمة ديوان حافظ خود نوشته بود: «در دوران زندگاني حافظ، پيوسته وضع سرزمين پارس دستخوش انقلاب بود. اميران و پادشاهان پياپي بر سر كار امدند و از سر كار رفتند و در هر آمدن و رفتن، سيل خون روان ساختند. با اين همه، حافظ آرامش طبع و حسن خلق خويش را از دست نداد و همچنان نغمة بلبل و عطر گل فرشتة شراب و زيبايي عشق را ستود و از تكريم جمال در هر صورت كه آن را متجلي ديد، فرو ننشست(13)».
گوته در اين تصوير، عيناً قيافة خود را منعكس ديد؛ زيرا او نيز به قول خود: «مثل شاعر شيراز، تا روزگار كهنسالي، جواني و زيبايي و نور و خورشيد را ستود و در عطر گل و نغمة بلبل و شور عشق، جمال خدا را نگريسته بود(14)». در عين حال، او نيز همچون حافظ در دوراني كه از هر سو سيل خون روان بود، هرگز آرامش فيلسوفانة خويش را از دست نداد و حتي پيش از آنكه با حافظ شيراز آشنا شود، اين پند او را به كار بست كه:
«به گوشه‌اي بنشين سر‌خوش و تماشا كن
ز حادثات زماني رخ شكر دهني»‌(15)
و چنان‌كه در يكي از قطعات «رنج‌نامه» و ساقي‌نامة ديوان خود، اعتراف مي‌كند، راز دل از رياكاران و خودپرستان پوشيده داشت و با جام مي خلوت گزيد به مصداق آنكه:
«‌به روز واقعه، غم با شراب بايد گفت
كه اعتماد به كس نيست در چنين زمني(16)»
يك وجه شباهت ديگر بين حافظ و گوته كه شاعر بزرگ آلماني بارها از آن نام مي‌برد، مبارزه با رياكاران دين است. گوته نيز مثل حافظ پيوسته از تنگ‌نظري سالوسان روحاني‌نما در عذاب بود و با آنان مي‌جنگيد اين نكته مخصوصاً در «رنج نامه» ديوان وي به خوبي پيداست.
در تابستان 1814، گوته گوشه عزلت برگزيد براي آنكه تنها با حافظ شيراز خلوت كند.
در همة اين مدت، گوته سراپا غرق در درياي حكمت و سخن حافظ بود. هر غزل او را يك بار و دوبار و ده بار خواند، تا آن حد كه نه تنها با روح و فكر حافظ بلكه با طرز بيان وي نيز آشنا شد و چنان با استعارات و تشبيهات او خو گرفت كه بعدها در بسياري از قطعات ديوان، سخن وي را با همان صورت اصلي تكرار كرد، بي‌آنكه گاه خود بدين نكته متوجه باشد.
اواخر تابستان بود كه در دفتر خاطرات خود نوشت: «دارم ديوانه مي‌شوم، اگر براي تسكين هيجان خود دست به غزلسرايي نزنم، نفوذ عجيب اين شخص خارق‌العاده را كه ناگهان پا در زندگاني من نهاده تحمل نمي‌توانم كرد(17)»
از اين زمان بود كه اندك‌اندك به سرودن قطعات و اشعاري پرداخت كه خود در آغاز، قصد جمع‌آوري آنها را نداشت، ولي بعد كه تعدادشان رو به فزوني نهاد، فكر آفرينش يك «ديوان آلماني» در سر شاعر پديد آمد و از آن پس، وي به گردآوري اين قطعات همت گماشت.
هنگام سفر به در‌ّة «دراين» گوته به اين فكر افتاد كه در عالم خيال به كشور حافظ سفر كند و ديوان خويش را ارمغان اين «سفر روحاني قرار دهد. از آن پس، وي خود را مسافر ديار شرق پنداشت و قسمت اعظم قطعات «ديوان» را با اين تصوير سرود كه با «كاروانهاي مشك و ابريشم» سفر مي‌كند و «از كوره راههاي ناهموار» به سوي شيراز مي‌رود و به گوش خويش مي‌شنود كه «راهنماي سفر، ترانة شورانگيز حافظ را مي‌خواند». خودش در اين باره مي‌گويد: «آهنگ سفر شيراز كردم تا اين شهر را منزلگه ثابت خويش قرار دهم و از آنجا چون اتابكان و اميران فارس كه هر چند يك بار به عزم سفرهاي جنگي رو به اطراف مي‌كردند، گاهگاه راه سفرهاي كوچك در پيش گيرم و باز به شيراز خودم برگردم(18)».
قطعات مختلف ديوان، هر يك به اقتضا و مناسب حوادثي كوچك يا بزرگ، سروده شده‌اند كه طبعا‌ً همه اين حوادث در خاك آلمان مي‌گذرد، ولي گوته اغلب آنها را وقايع سفر خيالي خويش به سرزمين حافظ مي‌شمارد تا بتواند در وصف آنها آن‌چنان سخن گويد كه حافظ شيراز يا مسافري كه از ديار غرب رو به ايران آورده است در اين مورد سخن مي‌تواند گفت.
پس از آنكه با قطعة «خفته» (يا اصحاب كهف) تعداد قطعات كتاب به پنجاه رسيد، گوته در صدد برآمد كه مجموع آنها را به رسم شعراي ايران، «ديوان» نام بگذارد و با اين نظر به‌عنوان مقدمه ديوان، قطعة «هجرت» را ساخت تا آن را مظهر «هجرت» خويش به سوي مشرق زمين قرار دهد. در اين زمان بود كه وي براي نخستين‌بار (14 سپتامبر 1814) در دفتر خاطرات خود از «ديوان آلماني» نام برد و نوشت:
«مي‌خواهم اين ديوان را به صورت آئينة دنيا يا جام جهان‌نما درآورم و در آن، شرق و غرب را در كنار هم به بينندگان نشان دهم(19)». اندكي بعد، در همين مورد نوشت: «به ساختن جام جمي مشغولم كه با آن، با وجود زاهدان ريايي، دنياي ابديت را عيان خواهم ديد و ره به آن بهشت جاودان كه خاص شاعران غزلسرا است خواهم برد تا در آنجا در كنار حافظ شيراز مسكن گزينم(20)».
روز 16 مه 1815، گوته به «كوتا» ناشر آثار خود، دربارة «ديوان» چنين نوشت: «اين كتاب را نه فقط با مراجعه دايم به ديوان محمد شمس‌الدين حافظ شاعر ايراني تنظيم كرده‌ام، بلكه در سرودن قطعات آن، ساير آثار ادب شرق را از معل‍ّقات و قرآن گرفته تا اشعار جامي شاعر ايراني در نظر داشته‌ام. حتي گاه به آثار شعراي ترك نيز متوجه بوده‌ام(21)». ... و در نامه‌اي ديگر در همين باره چنين گفت: «آرزو و هدف من اين است كه با اين اثر، شرق را با غرب و گذشته را با حال و ايراني را با آلماني نزديك كنم و طرز فكر و عادات و آداب مردم اين دو سرزمين را با هم آشنا سازم(22)».
اندكي بعد، در ششم اكتبر 1815، گوته در دفتر چه يادداشت خود نوشت: «ديوان را به كتابهاي مختلف تقسيم كردم(23)». در تمام طول سال 1816 وي همچنان به تكميل اين اثر مشغول بود و پس از اتمام «ديوان» در سال 1818، به تنظيم و تدوين شرحها و حواشي آن، كه از خود كتاب مفصل‌تر است، پرداخت. نخستين چاپ ديوان در 1819 وچاپ دوم آن در سال 1820 انتشار يافت و با موفقيتي عظيم مواجه گرديد. روزنامه‌ها و نق‍ّادان ادب آن را «يكي از عالي‌ترين آثار حكمت گوته» دانستند و موسيقي‌دانان آلماني بسياري از قطعات آن را در قالب موسيقي درآوردند.
در سال 1836 پس از مرگ گوته، چندين قطعة تازه در يادداشتهاي خطي او يافت شد كه مربوط به «ديوان» بود، ولي گوته قسمتي از آنها را بعد از نشر ديوان سروده و قسمتي ديگر را نيز كه قبلاً سروده شده بود عمدا‌ً منتشر نكرده بود (مانند قطعه معروفي كه در آن به «صليب» و موضوع تثليث در دين مسيح حمله مي‌كند). قطعه شيوا و دلپسندي كه در آن، گوته، حافظ را كشتي بزرگ و خود را تخته پاره‌اي ناچيز مي‌شمارد و مي‌گويد: «حافظ، چگونه مي‌توان با تو لاف همسري زد(24)»، از همان قطعاتي است كه بعد از مرگ وي به ديوان افزوده شده. برخي از اين قطعات نيز بعدا‌ً از ساير آثار گوته، ضميمه «ديوان شرقي» كه بيشتر با آنها مناسبت داشته، شده است.
«ديوان غربي و شرقي» كه خود گوته نام عربي «الديوان الشرقي للمؤلف الغربي» را بر آن نهاده بود، از آغاز انتشار خود تاكنون، يكي از عالي‌ترين آثار تغزلي زبان آلماني شناخته شده و به عنوان يك شاهكار ادبي شهرت و اهميت جهاني يافته است. «ديوان شرقي» تاكنون به اغلب زبانهاي مهم جهان ترجمه شده و گاه به هر زبان چندين بار تجديد ترجمه و تجديد چاپ شده است.



«نتيجه‌گيري و جمع‌بندي»
با آنكه گوته پروايي نداشت كه بزرگان عرصه ادب الهام‌بخش او باشند، اما هيچ‌گاه در طول زندگي مقلد محض نبوده است. آنچه به ظاهر تقليد مي‌نمايد، الگوبرداري به معناي واقعي كلمه نيست بلكه گوته نكته‌اي غير خودي را برمي‌گزيند و آن‌گاه در ذهن و زبان خود بدان شكل مأنوس و مورد نظر خويش را مي‌دهد.
گوته خود نحوه فعاليت هنري‌اش را در اين سطور خلاصه مي‌كند:
«هميشه تنها آنچه را به رشته تحرير درآوردم، / كه احساس مي‌كردم و بدان باورمند بودم، / به اين سان، اي عزيزان! خود را پاره پاره مي‌كردم / و همواره باز به همان هيئتي درمي‌آمدم كه بودم‌(25)».
گوته در تاريخ 16 مه 1815 به ناشر خود «فريدريش كوتاهفون كوتندروف» مي‌نويسد:
«هدف من از تصنيف ديوان شرقي‌ ـ‌ غربي اين است كه به شيوه‌اي شعف‌‌انگيز غرب را به شرق، گذشته را به حال و عنصر ايراني را به عنصر آلماني پيوند كنم و سنتها و طرز تفكرهاي دو طرف را در هم بياميزيم(26)».
گوته در دفتر ششم ديوان با عنوان «حكمت‌نامه» در چهارپاره‌اي چنين مي‌سرايد: «چه باشكوه اين شرق / از پس درياي مديترانه به اين سوي راه گشود؛ / تنها آن كس مي‌داند كالدرون چه‌سان نغمه‌سرايي كرده است / كه قدر حافظ را بشناسد و به او عشق بورزد(27)».
گوته برجسته‌ترين ويژگي شعر حافظ را نيز در ذهنيتي مي‌بيند كه بر آن است.
«به ذهن يك شرقي در همه حال فكري خطور مي‌كند كه براي او كه عادت دارد به سادگي دور از ذهن‌ترين مفاهيم را به هم پيوند زند، اين امكان را فراهم مي‌سازد تا با ايجاد پيچشي در يك حرف يا يك هجا باز اضداد را از هم جدا كند‌(28)». و البته «حافظ با اشعار چند موضوعي خويش، غزل را كامل مي‌كند و به شعر اوج و ارتقا مي‌بخشد(29)».
آنچه گوته همواره در سرمشق خود، حافظ مشاهده مي‌كند و مورد ستايش قرار مي‌دهد، همانا زنده‌دلي است. شكل متعالي زنده‌دلي، شوخ‌طبعي است ياهمان چيزي است كه ما در مورد حافظ به «رندي» تعبير مي‌كنيم. ويژگي بارز ديوان نيز اين است كه گوته در اين اشعار جاويدان، در قالب نوعي كمدي الهي، به والاترين شكل شوخ‌طبعي دست مي‌يازد. اين شوخ‌طبعي و بازتاب احساس آزادي باطني انساني انديشه‌گراست كه توانايي آن را دارد كه عشق به دنيا و چيرگي بر آن را به هم پيوند بزند.
اين شوخ‌طبعي بر اساس ماهيتش مفهومي دوگانه است، درست مانند وسيله ابزار آن؛ يعني خنده.
با هرهر خنده در آن واحد هم به دنيا تبسم مي‌كنيم و هم آن را به سخره مي‌گيريم. علاقه به دنيا و توان دل بركندن از آن، دو احساس شادي‌بخش هستند كه ابتدا با يكديگر به رقابت برمي‌خيزند تا سرانجام صلح‌جويانه باز با هم يكي شوند. پس ماهيت شوخ‌طبعي در حقيقت اين است كه بر هر آنچه جوي است و موجب دلبستگي بي‌قيد و شرط انسان به اين خاكدان مي‌شود، خط و بطلان بكشد يا به بيان رند شير‌از سخن بگوييم.
«غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد، آزاد است(35)».
در نهايت در باب تأثير و جاذبه حافظ بر گوته، «شردر» محقق آلماني مي‌گويد: «بزرگ‌ترين نوآوري در نزد حافظ، جدا نكردن جنبه‌هاي غير روحاني از جنبه‌هاي روحاني آن است و اين عدم تفكيك، بالاترين درجه فهم از دنيا و جايگاه انسان در آن را نشان مي‌دهد. گوته اين ويژگي حافظ را تشخيص مي‌دهد و او را برادر دوقلوي خود تلقي مي‌كند(30)».
اين‌گونه است كه گوته در آئينه جمال حافظ تصوير خود را مي‌بيند و رند شيراز را برادر دوقلوي خويش خطاب مي‌كند و هواي آن را در سر مي‌پروراند كه با وي به رقابت برخيزد.
در خاتمه بايستي گفت كه حافظ و گوته، مظهر تجلي گفت‌وگوي ميان شرق و غرب بوده‌اند. سخن گفتن از اين اديبان گران‌قدر را نه فقط تكريم دو هنرمند، بلكه «سخن گفتن از همدلي و هم‌زباني» بايد توصيف كرد كه در دو عصر و دو سرزمين متفاوت روي داده است.
شعر عرصه گفت‌وگو است و هم‌زباني و هم‌سخني اين دو اديب (نه به معناي كلمه)، بيانگر حقيقت مشترك وجود است. ما اگرچه ناهم‌زبانيم، اما حقيقت ما هم‌زباني است، هم‌زباني در شعر تجلي مي‌يابد ولي در شعر متوقف نمي‌شود و عرصه انديشه، رفتار و عمل اجتماعي را مي‌پيمايد.
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
برگرفته شده از تارنگار: تاریخ, جشنها و زبان پارسی

پيش از هر سخني بايد دانست كه سروده هاي حافظ ، همه سرشار از عشق است! آنگاه كه سرراست از شيفتگي خويش سخن مي گويد ، پيداست كه چه مايه ، توان عشق ورزيدن و بيان كردن اين والايي را دارد! و چه آنگاه كه بر رياكارانِ زمانه مي تازد ، خوارداشت و نكوهش او از سر عشق است. در پس زبان تند حافظ ، رواني بدخواه و خشمگين نيست. او به نيكي ، اين آموزه ي بزرگ را دريافته است كه: « با خنده مي كُشند نه با خشم! ». حافظ ،‌ آشكارگي روانها را خوش مي دارد! او چون آفتاب و باران بر هر كسي مي تابد و مي بارد. اگر كسي پرورده ي آفتاب و باران نباشد ، اين دست نوازش و مهر ، براي او تازيانه اي خواهد شد. گناه از حافظ نيست اگر نوش او براي كسي نيش است. بايد در چيستي خويش بيانديشيم نه در چيستي آنچه كه به سوي ما آمده است. اگر ما چنين نبوديم ، چنين چيزهاي را فرا نمي خوانديم.



عشق زمينی و فرازمينی


سروده هاي حافظ را دو پاره كردن و نام « عشق زميني » و « عشق عرفاني » بر اين پاره ها نهادن و پرچين كشيدن ميان اين دو بخش ، كار درست و برازنده اي نيست. با اينكه سخن حافظ ، گاه به عشق زميني ، بسيار نزديك مي شود و گاه به عشق عرفاني اما هيچگاه يكسره و بي چون و چرا نمي توان او را از اهل عرفان دانست. و از سويي حافظ را عاشق فلان دختر و يا دختران شيرازي دانستن ،‌ فرو كاستن ارزش هنري اوست. نه اينكه در نهفت عشق جنسي ، گوهري نباشد. سخن اين است كه حافظ از همين عشق زميني ، عشقي فرازميني مي آفريند. او به هر چه كه دست مي زند ، آن چيز را جامه ي والايي و زيبايي مي پوشاند. در كلام اوست كه چيزي مقدس و شكوهمند مي شود.



بيرون از زبان و انديشه ي او ، چيزي نيست كه او در پي اش بدود! همه ي چيزها چون رود از پي او روان مي شوند. او همه چيز را به سوي خود مي كشاند و هر چه كه به او برسد ، زيبا و گرانمايه مي گردد. هنر حافظ در همين است. او يك اسطوره آفرين بزرگ است. او انسانها و چيزها را از بند زمان و مكان مي رهاند و از درونشان انسانها و چيزهايي فرازماني و فرامكاني پديد مي آورد. راز شاهكارهاي جاودانه در همين است. كه مي گويد: عشق زميني يا عشق جنسي يا هر چه كه دوست دارند بنامندش ، خوارمايه و تباه است؟!! كسي كه چنين چيزي بگويد ، پرده از روانِ خوارمايه و تباه خويش برداشته است. عشق زميني در زبان و انديشه و زندگي حافظ به چنان بلندايي مي رسد كه مرزهاي خدايي را نيز در مي نوردد. ما نيز بايد چنان زندگي كنيم كه با دست زدن به هر چيز ، آن چيز را والايي و نشانه هاي خدايي ببخشيم. ديوان حافظ را بنگريد. مگر همه ي فارسي زبانان به اين واژه ها دسترسي ندارند؟! مگر اين واژه ها از آسمان بر او فرود آمده اند؟! چگونه است كه حافظ مي تواند اين واژه ها را به گونه اي در كنار هم بنشاند كه والاترين سخنان از پيوندشان بزايد؟! پاسخ اين پرسش ،‌ چه آسان و چه سخت است! حافظ ، بيش از هر فارسي زباني ، توان آوايي و معنايي هر واژه را در زبان فارسي دريافته و راز در كنار هم نشاندن آنها و شاهكار آفريدن از سخن را دانسته است! و اين بدان معناست كه كمتر كسي چون او به نهفت ايراني و همه ي گوشه و كنارهاي زندگي او راه برده است. يك شاعر راستين بايد چنين باشد. پيشتر از همه و پيشتاز!



شور و شيدايي(فراق)

شور و شيدايي را اگر درد بدانيم ، بايد آگاه باشيم كه اين درد ، دردي همگاني نيست و از اين روي ، درخور بيشترين پاسداشت است! براي اين درد نبايد در پي درمان بود! اين درد ، درمان را در خود دارد! نبايد از آن گريخت! « درد دوري » را بسياري از هنرمندان ، دستمايه ي كارهاي هنري خود كرده و چه بسيار زيبايي و فر و شكوه از آن آفريده اند! باباطاهر ــ چندان كه بايد ــ نتوانست سخن را به اوج برساند و از درونمايه ي « فراق » ، شاهكاري پديد بياورد! اما حافظ بزرگ ، سخن از دوري را تا مرزهاي خدايي ، بركشيده و بر بلندترين بلندا نشانده است! ببينيد در اينجا چه اندوه جانگداز و شورانگيزي را از درياي خروشان درونش به جهانيان ارزاني مي دارد:

فـراق را بـه فـراق تـو مبتـلا سـازم
چنانكه خون بچكانم ز ديدگان فراق

در سخن باباطاهر ،‌ هرگز چنين نمايي از شور و شيدايي را نمي بينيم! كلام باباطاهر ، چندان كه انسان را در خود فرو مي برد و نوميد و وازده رها مي كند ، برانگيزاننده و برپادارنده نيست! به ديد من: درد و اندوه بر باباطاهر ، چيره است! اما حافظ ، سوار بر درد و اندوه است! او چنان سايه گستر و والاست كه غم در پناه او به سر مي برد! او بزرگوارانه دردها را كه سرگشته به سوي او آمده اند ، مي پذيرد! حافظ هر چه را كه به ميان مي آورد ، خود ،‌ ميزبان اوست! چيرگي بر چيزها را مي توان در سروده هاي او آشكارا ديد! بنگريد در اينجا چه شهسوارانه بر اسب سخن مي تازد:

چـرخ بـر هـم زنـم ار غـيـر مـرادم گـردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چـرخ فلك

دردهاي حافظ ، بزرگترين و ارزشمندترين داشته هاي اوست! شما نيز اگر درد خود را ــ براي خويش ــ گرامي و بزرگ مي دانيد ، هرگز نبايد در پي درمان و از دست دادن اين سرمايه ي گران باشيد! اين به معناي سوختن و ساختن نيست! اين در باور من ، پخته شدن و چيره گشتن است! بكوشيد كه از شور و شيدايي خود ،‌ چنان عظمتي بيافرينيد كه راهگشاي انسان و خورشيد تيرگيها و سرمازدگيهايش در اين روزگار تيرگي و سردي باشد! مبادا كه سر به نوميدي بسپاريد و با فسردگي خود ، انسان را به سراشيب تباهي بكشانيد! ما نبايد تنها در انديشه ي خويش باشيم! چشم انسان به ماست!

كمتر شاعري چون حافظ توانسته است ، زبان مردم يك كشور بزرگ باشد! كمتر شاعري توانسته است چون او دردها و نيازها و آرزوها و هراسها و فرازها و فرودهاي اينهمه جان را دريابد و باز بتاباند! اين مردم ، غزلهاي حافظ را بيش از شعر هر شاعر ديگري خوانده و با آن احساس نزديكي كرده اند! وهيچ جاي شگفتي نيست كه بگوييم: با اينهمه ، چه كم به ژرفناي سخنش راه برده اند! حافظ ، آشناترين و بيگانه ترين شاعر است براي مردم اين سرزمين! او نزديكترين و دورترين سخنور ايراني است. هر كسي در او چيزي مي بيند! هر كسي از ظن خود ، يار او مي شود!



آرامگاه حافظ جايگاه دلدادگان

آنچه ما نام « پيش بيني » بر آن نهاده ايم ، از گونه ي پيشگوييها و لافزنيهاي دل بهم زن اهل تصوف و عرفان نيست كه همه و همه از سر خودنمايي و خودپسندي بيجاست! حافظ ، به سرشت مي داند كه سرنوشتش چيست! او چيرگي سخن خود را مي شناسد! او فردا را مي بيند چرا كه خود ، آن را ساخته است!

بر سر تربت ما چون گذري همت خواه
كه زيـارتگه رنــدان جهـان خواهـد بـود

http://www.persianblog.com/posts/?weblog=ariapars.persianblog.com&postid=3082072
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
انی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

 

Amadea

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
25 می 2006
نوشته‌ها
2,952
لایک‌ها
1,720
محل سکونت
Bloody Harlan
سلام دوستان

ميشه يكي لطف كنه و معني ابيات زير را دقيق توضيح بدهد؟

ببر ز خلق و چو عنــــــقا قياس كار بگير
كه صيت گوشه نشينان ز قاف تا قافست

حديث مدعيان و خيــــــــــــــال همكاران
همان حكايت زر دوز و بوريـــــــــــا بافست

خموش حافظ و اين نكتهاي چون زرسرخ
نگهدار كه قلاب شـــــــــــــــهر صرافسـت

خيلي ممنونم.
 

ghoghnuse

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 اکتبر 2005
نوشته‌ها
587
لایک‌ها
1
محل سکونت
در قلب کسانی که دوستم دارند
با سلام

اینگونه که از شعر توسط من برداشت می شود :

1 - عنقا مرغ افسانهای یا همان سیمرغ است که طبق افسانه ها در قله کوه قاف زندگی می کند . همچنین قیاس کار گرفتن به معنای مقایسه کردن و سرمشق قرار دادن است .
صیت به معنای نام و آوازه نیک و شهرت است . همچنین شاعر در این مصرع از جناس بین دو کلمه قاف ( به معنای حرف قاف و همچنین به معنای کوه قاف ) استفاده کرده . در اینصورت معنی مصرع اول :

مانند سیمرغ از مردم دوری گزین و زندگی تنها و در اوج مانند سیمرغ را انتخاب کن که با اینکار شهرت و نام نیک تو دور و نزدیک را پر خواهد کرد .

2 - در بیت دوم مقایسه ای بین گفته های مدعیان و افکار و خیالات همکاران ( نزدیکان ) صورت گرفته که به نظر من مدعیان نه به معنای مصطلح آن در حال حاضر ( ادعا کننده و لاف زننده ) بلکه به معنای خواهان و مدعی و دادستان بکار رفته است . بنابراین معنای بیت دوم :

مقایسه بین سخنان مدعیان و اوهام و خیالات سایر افراد مانندا ، مقایسه بین بافنده پارچه های زر (( کار بسیار دقیق و ریز با استفاده از گرانترین و ارزشمند ترین مواد )) و حصیر ( بوریا ) باف (( کاری آسان با استفاده از ارزانترین مواد )) است . یعنی گفته های ما در مقایسه با آن مدعیان مانند حصیر در برابر طلاست و بی ارزش و کم مقدار است .

3 - نکت در این بیت به معنای نکته هاست و قلاب به معنای قلب کننده یا کسی که سکه های تقلبی ضرب کرده و بجای سکه های اصل ( سره ) به مردم قالب می کند . و معنای صراف نیز نزدیک به همان معنای فعلی آن ، یعنی زرشناس و کسی است که پول را محک زده و خوب و بد پول را از یکدیگر جدا می کند .

در این بیت حضرت حافظ به این نکته اشاره می کند که بهتر است این نکات را بازگو نکنی زیرا این نکات خریداری ندارد . چون کس یا کسانی که خود مسوول محک و ارزش گذاری گفته ها هستند مشغول پراکندن سخنان بی ارزش و نمایاندن آن به عنوان نکات صحیح می باشند و اجازه پراکنده شدن سخنان تو و به تبع آن از ارزش افتادن سخنان خود را نخواهند داد .

بدرود .
 

Amadea

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
25 می 2006
نوشته‌ها
2,952
لایک‌ها
1,720
محل سکونت
Bloody Harlan
ققنوس عزيز،

از لطف شما بسيار سپاسگزارم و از نكاتي كه فرموديد بسيار استفاده و لذت بردم.

اينهم هديه من به بچه هاي اين قسمت:

hafez-01.jpg



و اميدوارم همه بهار خوبي داشته باشند.

hafez-02.jpg
 

liyapeng

کاربر فعال تاریخ
تاریخ عضویت
11 می 2006
نوشته‌ها
1,826
لایک‌ها
259
سن
40
محل سکونت
سرزمين آريا
اين اولين باره كه به اين تاپيك سر مي زنم . واقعا كه از خواندن مطالب دوستان لذت بردم . به نظرم اين تاپيك يكي از پربارترين تاپيك هاي انجمن فرهنگ و هنر هست كه آدم مي تونه كلي چيز از توش ياد بگيره
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اين اولين باره كه به اين تاپيك سر مي زنم . واقعا كه از خواندن مطالب دوستان لذت بردم . به نظرم اين تاپيك يكي از پربارترين تاپيك هاي انجمن فرهنگ و هنر هست كه آدم مي تونه كلي چيز از توش ياد بگيره
خيلي خوبه دوست من

مي توانيم در مورد اشعار ايشان و درك متقابل از آنان صحبت كنيم .

من منتظر ادامه اش هستم .
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
سند دقیق و معتبری در دست نیست

حتی از شیوه زندگی حافظ هم اطلاعی دقیقی نیست ( فرد ثروتمند یا فقیر ) ( یا سواد بنده کمه )

تاریخ فوت هم بصورت تقریبی و با شک در کتب آمده

اگر از دوستان کسی اطلاع دقیق همراه با سند معتبر داره ممنون میشم بزاره
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
فکر کنم بهتر باشه اين تاپيک رو هم منتقل کنم به ترد اصلى مربوط به حافظ شناسى تا هم سؤال شما بهتر مورد بررسى قرار بگيره و هم مطالب در يک جا جمع باشند و دسترسى بهشون راحتتر انجام بشه ^_^
 

sashia

Registered User
تاریخ عضویت
21 دسامبر 2008
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
0
سلام به دوستان گرامی.
شرح یه غزل از حافظ رو می خواستم.
ممنون میشم کمکم کنید.

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی بهم تازیم و بنیادش براندازیم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطر گردان را شکر در مجمر اندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پا کوبان سراندازیم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد

بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم

سخن دانی و خوش خوانی نمی ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم
 
Last edited:

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
غزل ۱۹۹

واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار ديگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوييا باور نمی‌دارند روز داوری
کاين همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دير مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پايان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره ديگر به عشق از غيب سر بر می‌کنند

بر در ميخانه عشق ای ملک تسبيح گوی
کاندر آن جا طينت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسيان گويی که شعر حافظ از بر می‌کنند

چند روز هست به شدت این غزل تو ذهنم هست! و دائم دارم بهش فکر میکنم!

عجیب هست خیلی چیزها ظاهرآ هیچوقت عوض نمیشه! چه زمان حافظ ، چه امروز و احتمالآ فردا
 

Golzarion

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
8 جولای 2006
نوشته‌ها
761
لایک‌ها
8
.....
عجیب هست خیلی چیزها ظاهرآ هیچوقت عوض نمیشه! چه زمان حافظ ، چه امروز و احتمالآ فردا

میشه گفت همون حرف های سینوهه در پنج هزار سال پیش !

نتیجه ای که میشه گرفت : مبدا همه چیز ذهن و تفکر انسان ( روح آدمی ) هست و زمان و دنیاهای مختلف ( مجازی /حقیقی ) فقط شکل و ظاهر حوادث را تغییر می دهند. برای تغییر ماهیت و محتوا قاعدتا چاره ای جز تغییر فکر و اندیشه نیست.

و برای هر تغییر هم ابتدا " خواستن " مطرح هست. همون جمله ی معروف در قرآن که خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی ده مگر آنکه خود آن قوم بخواهند .

/
در یک دید کلی پایه ی تفکرات که به نظر میرسه حداقل از 5000 سال پیش تا الان تغییر بنیادینی نکرده ... کسی هم بحث " خواستن " برای تغییر را دنبال نمی کنه ... نهایتا اینکه چه طور میشه به تغییر _ جهت بهبود _ معتقد بود سوالی هست که همواره می خواستم جوابش رو از شما بشنوم .
 

anita2377

Registered User
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2009
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
4
محل سکونت
30 Seconds to Mars
سلام دوستان من یه تحقیق داشتم که مربوط به این شعر حافظ میشه :



سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد


گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما می کرد


دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد


گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد


(بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد)


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد


گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله ای از دل شیدا می کرد


(حافظ)




میخواستم ببینم میتونین کمکم کنید در مورد معنی شعر؟ و اطلاعات کامل ...

ممنون
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
تا حدودی میدونم ولی حوصله ندارم اینجا بهت بگم عزیزم
اگه خواستی ادم کن تو یاهو بگم
[email protected]
 
بالا