برگرفته شده از تارنگار:
تاریخ, جشنها و زبان پارسی
پيش از هر سخني بايد دانست كه سروده هاي حافظ ، همه سرشار از عشق است! آنگاه كه سرراست از شيفتگي خويش سخن مي گويد ، پيداست كه چه مايه ، توان عشق ورزيدن و بيان كردن اين والايي را دارد! و چه آنگاه كه بر رياكارانِ زمانه مي تازد ، خوارداشت و نكوهش او از سر عشق است. در پس زبان تند حافظ ، رواني بدخواه و خشمگين نيست. او به نيكي ، اين آموزه ي بزرگ را دريافته است كه: « با خنده مي كُشند نه با خشم! ». حافظ ، آشكارگي روانها را خوش مي دارد! او چون آفتاب و باران بر هر كسي مي تابد و مي بارد. اگر كسي پرورده ي آفتاب و باران نباشد ، اين دست نوازش و مهر ، براي او تازيانه اي خواهد شد. گناه از حافظ نيست اگر نوش او براي كسي نيش است. بايد در چيستي خويش بيانديشيم نه در چيستي آنچه كه به سوي ما آمده است. اگر ما چنين نبوديم ، چنين چيزهاي را فرا نمي خوانديم.
عشق زمينی و فرازمينی
سروده هاي حافظ را دو پاره كردن و نام « عشق زميني » و « عشق عرفاني » بر اين پاره ها نهادن و پرچين كشيدن ميان اين دو بخش ، كار درست و برازنده اي نيست. با اينكه سخن حافظ ، گاه به عشق زميني ، بسيار نزديك مي شود و گاه به عشق عرفاني اما هيچگاه يكسره و بي چون و چرا نمي توان او را از اهل عرفان دانست. و از سويي حافظ را عاشق فلان دختر و يا دختران شيرازي دانستن ، فرو كاستن ارزش هنري اوست. نه اينكه در نهفت عشق جنسي ، گوهري نباشد. سخن اين است كه حافظ از همين عشق زميني ، عشقي فرازميني مي آفريند. او به هر چه كه دست مي زند ، آن چيز را جامه ي والايي و زيبايي مي پوشاند. در كلام اوست كه چيزي مقدس و شكوهمند مي شود.
بيرون از زبان و انديشه ي او ، چيزي نيست كه او در پي اش بدود! همه ي چيزها چون رود از پي او روان مي شوند. او همه چيز را به سوي خود مي كشاند و هر چه كه به او برسد ، زيبا و گرانمايه مي گردد. هنر حافظ در همين است. او يك اسطوره آفرين بزرگ است. او انسانها و چيزها را از بند زمان و مكان مي رهاند و از درونشان انسانها و چيزهايي فرازماني و فرامكاني پديد مي آورد. راز شاهكارهاي جاودانه در همين است. كه مي گويد: عشق زميني يا عشق جنسي يا هر چه كه دوست دارند بنامندش ، خوارمايه و تباه است؟!! كسي كه چنين چيزي بگويد ، پرده از روانِ خوارمايه و تباه خويش برداشته است. عشق زميني در زبان و انديشه و زندگي حافظ به چنان بلندايي مي رسد كه مرزهاي خدايي را نيز در مي نوردد. ما نيز بايد چنان زندگي كنيم كه با دست زدن به هر چيز ، آن چيز را والايي و نشانه هاي خدايي ببخشيم. ديوان حافظ را بنگريد. مگر همه ي فارسي زبانان به اين واژه ها دسترسي ندارند؟! مگر اين واژه ها از آسمان بر او فرود آمده اند؟! چگونه است كه حافظ مي تواند اين واژه ها را به گونه اي در كنار هم بنشاند كه والاترين سخنان از پيوندشان بزايد؟! پاسخ اين پرسش ، چه آسان و چه سخت است! حافظ ، بيش از هر فارسي زباني ، توان آوايي و معنايي هر واژه را در زبان فارسي دريافته و راز در كنار هم نشاندن آنها و شاهكار آفريدن از سخن را دانسته است! و اين بدان معناست كه كمتر كسي چون او به نهفت ايراني و همه ي گوشه و كنارهاي زندگي او راه برده است. يك شاعر راستين بايد چنين باشد. پيشتر از همه و پيشتاز!
شور و شيدايي(فراق)
شور و شيدايي را اگر درد بدانيم ، بايد آگاه باشيم كه اين درد ، دردي همگاني نيست و از اين روي ، درخور بيشترين پاسداشت است! براي اين درد نبايد در پي درمان بود! اين درد ، درمان را در خود دارد! نبايد از آن گريخت! « درد دوري » را بسياري از هنرمندان ، دستمايه ي كارهاي هنري خود كرده و چه بسيار زيبايي و فر و شكوه از آن آفريده اند! باباطاهر ــ چندان كه بايد ــ نتوانست سخن را به اوج برساند و از درونمايه ي « فراق » ، شاهكاري پديد بياورد! اما حافظ بزرگ ، سخن از دوري را تا مرزهاي خدايي ، بركشيده و بر بلندترين بلندا نشانده است! ببينيد در اينجا چه اندوه جانگداز و شورانگيزي را از درياي خروشان درونش به جهانيان ارزاني مي دارد:
فـراق را بـه فـراق تـو مبتـلا سـازم
چنانكه خون بچكانم ز ديدگان فراق
در سخن باباطاهر ، هرگز چنين نمايي از شور و شيدايي را نمي بينيم! كلام باباطاهر ، چندان كه انسان را در خود فرو مي برد و نوميد و وازده رها مي كند ، برانگيزاننده و برپادارنده نيست! به ديد من: درد و اندوه بر باباطاهر ، چيره است! اما حافظ ، سوار بر درد و اندوه است! او چنان سايه گستر و والاست كه غم در پناه او به سر مي برد! او بزرگوارانه دردها را كه سرگشته به سوي او آمده اند ، مي پذيرد! حافظ هر چه را كه به ميان مي آورد ، خود ، ميزبان اوست! چيرگي بر چيزها را مي توان در سروده هاي او آشكارا ديد! بنگريد در اينجا چه شهسوارانه بر اسب سخن مي تازد:
چـرخ بـر هـم زنـم ار غـيـر مـرادم گـردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چـرخ فلك
دردهاي حافظ ، بزرگترين و ارزشمندترين داشته هاي اوست! شما نيز اگر درد خود را ــ براي خويش ــ گرامي و بزرگ مي دانيد ، هرگز نبايد در پي درمان و از دست دادن اين سرمايه ي گران باشيد! اين به معناي سوختن و ساختن نيست! اين در باور من ، پخته شدن و چيره گشتن است! بكوشيد كه از شور و شيدايي خود ، چنان عظمتي بيافرينيد كه راهگشاي انسان و خورشيد تيرگيها و سرمازدگيهايش در اين روزگار تيرگي و سردي باشد! مبادا كه سر به نوميدي بسپاريد و با فسردگي خود ، انسان را به سراشيب تباهي بكشانيد! ما نبايد تنها در انديشه ي خويش باشيم! چشم انسان به ماست!
كمتر شاعري چون حافظ توانسته است ، زبان مردم يك كشور بزرگ باشد! كمتر شاعري توانسته است چون او دردها و نيازها و آرزوها و هراسها و فرازها و فرودهاي اينهمه جان را دريابد و باز بتاباند! اين مردم ، غزلهاي حافظ را بيش از شعر هر شاعر ديگري خوانده و با آن احساس نزديكي كرده اند! وهيچ جاي شگفتي نيست كه بگوييم: با اينهمه ، چه كم به ژرفناي سخنش راه برده اند! حافظ ، آشناترين و بيگانه ترين شاعر است براي مردم اين سرزمين! او نزديكترين و دورترين سخنور ايراني است. هر كسي در او چيزي مي بيند! هر كسي از ظن خود ، يار او مي شود!
آرامگاه حافظ جايگاه دلدادگان
آنچه ما نام « پيش بيني » بر آن نهاده ايم ، از گونه ي پيشگوييها و لافزنيهاي دل بهم زن اهل تصوف و عرفان نيست كه همه و همه از سر خودنمايي و خودپسندي بيجاست! حافظ ، به سرشت مي داند كه سرنوشتش چيست! او چيرگي سخن خود را مي شناسد! او فردا را مي بيند چرا كه خود ، آن را ساخته است!
بر سر تربت ما چون گذري همت خواه
كه زيـارتگه رنــدان جهـان خواهـد بـود
http://www.persianblog.com/posts/?weblog=ariapars.persianblog.com&postid=3082072