می خواستم برم سراغ لرمونتوف که به متن زیر برخوردم و به نظرم بسیار جالب و خوندنی اومد :
الکساندر پوشکین و ادب فارسی
از نشانه های تأثیر ادبیات فارسی بر ادبیات روسی نه تنها علاقه نویسندگان و شعرای روسی به آن می باشد بلکه سعی آنها برای درک ویژگیهای خلّاقه آن است. این امر در تقلید از سبک و استفاده از بعضی سوژه های ادبیات فارسی و حفظ اصالت شرقی از طرف شعرای روسی در آثار کاملاً ملّی خود مشاهده می شود. مثلاً پوشکین بعد از آشنایی در قفقاز با شاعر ایرانی فاضل خان گروسی(۱۷۸۴-۱۸۳۶) که جزو هیئت نمایندگی ایران به مناسبت دیه دادن به خون وزیر مختار روسیه در ایران، شاعر معروف الکساندر گریبویدوف، به روسیه رهسپار بود اشعاری برای او فرستاد و در آنها یادآور شد که روسیه با نظم فارسی آشنائی دارد.
تا به حال کسی نتوانسته اشعار پوشکین را به نحو مطلوب به هیچ زبانی ترجمه کند همان طور که دیوان حافظ و یا جلال الدّین رومی را به عقیده بنده نمی شود به طوری که هم عشق زمینی و هم معانی صوفیانه اش از دست نرود ترجمه کرد، همان طور هم اشعار ساده و بسیار لیریک پوشکین ترجمه شدنی نیست. در هر صورت ترجمه تحت اللّفظی قطعه پوشکین این است:
"دعای خیر و تحسین و تقدیر برای دلاوری های تو
برای مسافرتت به شمال تحت آب و هوای ما
به محلّی که بهار بسیار کوتاه و کم مدّت است
ولی جایی است که با اسامی حافظ و سعدی
به خوبی آشنا هستند"
سرلوحه داستان معروف منظوم پوشکین "فوّاره باغچه سرای" چنین است: "اشخاص زیادی مثل من به این فواره روی می آوردند. عدّه ای چشم از این جهان در بسته اند و بقیّه در مسافرت های دور و دراز هستند". پوشکین سپس نام سعدی را زیر این سرلوحه می نویسد. این سرلوحه ترجمه آزاد شعری از بوستان سعدی است و به طوری که محقّق روسی ک. ای . چایکین (K. I. Chaikin) نشان داده پوشکین آن را از ترجمه فرانسه رمان "لاله رخ" اثر توماس مور (T. Murr) که توسّط پیشو (A. Pisho) در سال ۱۸۲۰ میلادی ترجمه شده اقتباس کرده است. متن فارسی شعر سعدی این است:
شنیــدم که جمشیــد فرّخ سرشت به سرچشمه ای بر به سنگی نوشت
بر آن چشمه چون ما بسی دم زدند برفتند چون چشـم بر هم زدنــد
پوشکین در فصل هشتم داستان منظوم "یوگنی اونگین" (Evgeni Onegin) دوباره این کلمات سعدی را با کمی تغییر می آورد: عدّه ای از این جهان چشم بر بسته اند و بقیّه در مسافرت های دور و دراز بسر می برند، چنان که سعدی در زمان خود گفته بود." بعد از نشر "فواره باغچه سرای" بعضی به پوشکین لقب "سعدی جوان" دادند.
آ. ن رادیشف (A. N. Radishev) شاعر روس هم سعدی را با شوق یاد می کند و ولتر نویسنده محبوب پوشکین در داستان "زادیق یا سرنوشت" خود را با نام شاعر ایرانی سعدی مجسّم کرده است."
مساله آغاز آشنائی پوشکین با آثار سعدی تا به حال روشن نشده است و واضح نیست کی پوشکین برای اوّلین بار با نظم و نثر شاعر ایرانی که در مجلّه های سنت پطرز بورگ هنوز در قرن هجدهم (یعنی سالها قبل از اینکه پوشکین ترجمه "لاله رخ" توماس مور را بخواند) منتشر میشد، آشنایی پیدا کرده است.
در دوره کار روی منظومه "باغچه سرای"، پوشکین اعتراف می کرد: "سبک شرقی برای من حتّی الامکان نمونه بود." در همین نامه پوشکین اسامی شعرای ایران سعدی و حافظ را می آورد و در آثارشان جنبه های مثبت و منفی می یابد. ولی جالب این است که بیت هایی را که پوشکین از بوستان سعدی انتخاب کرده بود نه تنها برای سرلوحه، بلکه برای نام داستان منظومش به کار برده شدند.
چنانکه میدانیم سیمای گل و بلبل صفت مشخّصه نظم غزلی فارسی می باشد. موجودیّت آنها در داستان منظوم پوشکین در اوایل سالهای بیست قرن نوزدهم اتّفاقی نبود. این سیماها در اشعار اولیّه شاعر هم مشاهده می شود ولی نه در پیرامون طبیعت مشرق زمین، بلکه در پیرامون طبیعت روسیه. بلبل برای پوشکین جوان "معشوق بیشه ها و چمن زارها" بود. فقط در دوره تبعید شاعر به جنوب روسیه پوشکین همبستگی گل سرخ و بلبل را همچون خصوصیّت نظم فارسی تلقّی می کند. در دوره ای که او مشغول کار روی فصل چهارم یوگنی اونگین بود حتّی به شوخی متذکّر می شود که این پرسوناژهای شرقی (گل سرخ و بلبل) با طبیعت روسیه هیچ هماهنگی ندارد:
بلبل به روی آبها صفیر نمی کشد (چه چه نمیزند)
بنفشه ها غیبشان زده و به جای گل سرخ
در مزارع پهن پامال شده مشاهده میشود.
گنجاندن کلمه فارسی "بلبل" (Bulbul) در متن شعری روسی فرق تصویر طبیعت روسیه را با آن تصویر خارق العاده و عجیب و غریبی که طرفداران رمانتیسم سعی می کردند از مشرق زمین ارائه دهند افزایش می داد. استفاده از اسم فارسی نشانگر آن است که در سال ۱۸۲۵ پوشکین که آنوقت ۲۶ سالش بود اطّلاعاتی درباره نظم فارسی و بعضی خصوصیّات آن داشته است. در صورتی که در سالهای تحصیلش در لیستی اطّلاعاتش درباره ایران نسبتاً کم و تا حدّی نادرست بوده است. گر چه مشکل است تصوّر کرد که پوشکین نوجوان چیزی درباره قرارداد صلح گلستان که در سال ۱۸۱۳ بین روسیه و ایران به امضاء رسیده بود، درباره آن که در ماه می ۱۸۱۴ فرستاده پادشاه ایران وارد مسکو شده و بالاخره درباره اینکه سفیر فتح علی شاه قاجار میرزا ابوالحسن خان شیرازی با فیل و اسب های پر زینت وارد قصر تزار روس شد بی خبر بوده باشد.
بعید نیست بیت هائی که چندی پیش از رمان پوشکین "فاتام یا عقل انسان" پیدا شده عکس العمل شاعر نوجوان نسبت به اشیای خارق العاده ایرانی باشد:
بگذار کسانی که نزد ما می آیند آگاه باشند
که با پاهای خود کاناپه زربافت ما را لگد مالی نکنند
چون آن را جدّ من فاتام
از شاه ایران به عنوان هدیه دریافت داشته است.
دوره ای که پوشکین نوجوان روی منظومه "روسلان و لودمیلا" کار میکرد داستان "یروسلان لازارویچ" یا "یروسلان زال زرویچ" که از داستانهای شاهنامه فردوسی گرفته شده و از ترجمه های ترکی وارد ادبیات روسی شده بود مورد توجّه او قرار گرفته بود. شاعر نوجوان مردم مشرق زمین را شبیه هم و به یک چشم می دید، ولی بعد از مسافرتش به جنوب روسیه در سال ۱۸۲۱ پوشکین در اشعارش بین آنها تمایز قائل است. در یکی از دو بیتی هایش تصویری از بازار قفقاز می بینیم:
در میان جمعیّت انبوه- یهودی پول دوست
در زیر پالتوی پوستی- قزاق- حاکم قفقاز
یونانی ورّاج و ترک خاموش
ایرانی متکبّر(یا بادگلو) و ارمنی مکّار
ملاقات و صحبت با اشخاصی که به ایران سفری کردند نسبت به نظریه پوشکین به این کشور تأثیر مشخّصی داشت. حوادثی که در قفقاز به علّت جنگهای ایران و روس رخ میداد، علاقه پوشکین را به ایران بیشتر می کرد. گفت و گوهایی را که شاعر بعد از بازگشت آ. س. گریبایدوف از ایران با او داشت، اهمیّت زیادی برای افکار و نظریّه پوشکین نسبت به این کشور داشت.
در یکی از فصلهای "مسافرت به ارزروم" پوشکین درباره ملاقات اخیرش با گریبایدوف چنین می نویسد: "من پارسال در پطرزبورگ قبل از مسافرتش به ایران با او خداحافظی کردم. او بسیار غمگین و افسرده به نظر می آمد و احساس ناراحتی داشت. من می خواستم او را تسکین دهم او به من گفت:
pas "Vous ne connaissez" (شما این آدمها را نمی شناسید ces gens-la: Vous verez qu'il faudra jouer des couteaux مشاهده خواهید کرد که کار به کارد و خنجر خواهد کشید"). او خیال می کرد که علّت خون ریزی مرگ فتح علی شاه و مجادله بین هفتاد پسرش خواهد بود، در صورتی که شاه پیر هنوز زنده است ولی حرفهای وخشورانه گریبایدوف به حقیقت پیوسته است.
ک. پاله وُی (K. Polevoy) یکی از هم عصران پوشکین در مقاله خود "درباره زندگی و آثار گریبایدوف" مینویسد: "پوشکین با گریبایدوف پیش من آمدند. پوشکین برای او خیلی احترام قائل بود. در ضمن گفتگو با من درباره گریبایدوف گفت که "او یکی از عاقل ترین اشخاص روسیه می باشد. نشستن پای صحبت او بسیار دلچسب است." ک. پاله وُی صحبت دیگری را با گریبایدوف که مربوط به ادبیات بود به یاد می آورد: "روزی من از گریبایدوف درباره وضع جالب او در ایران سؤال می کردم، او در جواب گفت: "من به قدری با ایرانی های زیادی طرف بودم که آنها دیگر جنبه شاعرانه خود را برای من کم کرده اند".
نظریّه ای که "وزیر مختار" نسبت به مشرق زمینی ها داشت تأسّی از دلسردی و ناامیدی از جنگ در قفقاز بود. او امیدی به اینکه به زودی وضع عوض خواهد شد نداشت. ولی پوشکین مشرق زمین را با ایمان به ایده های فرهنگی ارزیابی می کرد. با وجود اینکه او زیبائی و هماهنگی زندگی را مدّعی بود، نارسایی و نواقص زندگی را هم مسکوت نمی گذاشت.
پوشکین در اثر خود "مسافرت به ارزروم" نام شاهزادۀ خسرو میرزا نوه فتحعلی شاه را که با هیأتی برای پوزش از پیش آمد غیر مترقّبه کشته شدن گریبایدوف در طهران به دربار روسیه فرستاده شده بود و حامل پیام شخصی شاه ایران به نیکلای اوّل تزار روس بود، می آورد ولی درباره او نسبت به توصیف ملاقاتش با شاعر ایرانی میرزا فاضل خان شیدا که جزو ملتزمین رکابش بود، خیلی مختصرتر می نویسد. پوشکین خیال داشت راجع به شاعر درباری که امیدوار بود با شاعر روس در پطرزبورگ ملاقات داشته باشد مفصّل تر بنویسد، ولی پس از اینکه شاعر ایرانی برای نیکلای اوّل قصیده پر طمطراقی نوشته و او را "سلیمان عصر ما" و "خورشید قرن ما" نامید و توصیف های اغراق آمیز دیگری کرده بود، منصرف شد. البتّه دریافت خبر قتل گریبایدوف هم بی اثر نبوده است.
پوشکین در فصل پنجم "مسافرت به ارزروم" می نویسد که او با نام ارزروم قبلاً فقط یک بار در رمان "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" جیمز موریه برخورد کرده است که در آنجا به قول حاجی بابا برای سفیر ایران به تاوان رنجشی که به او وارد آورده بودند، گوشهای گوساله را به جای گوشهای آدمیزاد برایش پیشکش برده بودند.
البتّه آنوقت پوشکین نمی دانست که در موقع مسافرتش به ارزروم می توانست با همان شخصی که قهرمان رمان طنز آمیز موریه میباشد ملاقات داشته باشد. کنت سوختلین (P. P. Sukhtelin) مهمان دار هیئت ایران در نامه های خود می نگارد که میرزا بابا طبیب شخصی خسرو میرزا بوده و بین ملتزمین رکاب مقام چهارم را داشت. او را عبّاس میرزا پسر فتحعلی شاه برای تحصیل در رشته طبّ به انگلستان فرستاده بود. حاجی بابا ۹ سال در لندن زندگی می کرد و بعد از نشر کتاب موریه نام خود را به میرزا بابا عوض کرده با موریه قطع رابطه میکند. چون حاجی بابا در جوانی اش در انگلستان تحصیل میکرد درباره اش می گفتند که "در سفارت ایران او شغل جاسوس انگلیسیها را انجام می دهد".
پوشکین بعد از مسافرتش به قفقاز از تحقیقات علمی و آثار ادبی فارسی استفاده های زیادی می کرده است.
با سپاس فراوان از لي لي رز عزيز و نازنين و نوشته هاي واقعا مفيد و ارزنده شان!
سعي مي كنم به زودي يكي از داستانهاي الكساندر پوشكين را اينجا قرار بدهم. البته تصميم داشتم ديشب اين كار را انجام بدهم كه متاسفانه نشد!
خب براي آغاز فعاليت فكر كنم بد نباشد اين مطلبي كه درباره يكي از آثار پوشكين پيدا كرده ام را اينجا بگذارم:
پوشكين و تأسي از قرآن
نويسنده: ناهيد زندي پژوه
. . .
پوشكين فردي مبارز و آزاديخواه بود و به زندگي بزرگان و محققان جهان و همچنين به كتاب هاي مقدس الهي نه تنها بي توجه نبود، بلكه علاقه خاصي هم داشت. پوشكين اشعاري براساس مفاهيم و مضامين قرآني سرود. و روح او به قرآن و كلام خدا كشش داشت، كلامي كه او را از جهالت و وابستگي هاي مادي رها مي ساخت.
از نظر خانم كاشتالوا محقق روس: « منبع پيدايش مجموعه اشعار پوشكين تحت عنوان « تأسي از قرآن » از ترجمه قرآن مجيد به زبان روسي بوده است كه توسط وريوكين M.BepeBknh يكي از نويسندگان آشنا به اسلام و فرهنگ شرقي در سال 1790 ترجمه شد.» چرنيايف معتقد است كه قرآن، پوشكين را به سوي مذهب و موضوعات ديني سوق داد: « قرآن اولين جرقه احياء مذهب را در پوشكين به وجود آورد و به همين دليل اهميت فوق العاده اي در زندگي دروني او داشت.»
سبك تقليد و تأسي در آثار پوشكين چشمگير است. او از موضوع و سبك آثار نويسندگان مختلف همانند شكسپير، كارامزين و... پيروي مي كرد و با استفاده از خلاقيت شاعرانه خود تغييراتي در اين شيوه ايجاد نمود.
توجه پوشكين به فرهنگ و كتاب مقدس شرقي ها (قرآن مجيد) و پيامبر اسلام فوق العاده بود. او همانند مسلمانان در روزهاي سخت و دشوار زندگي خود به قرآن پناه مي برد. و همين سبب پيدايش اشعاري كامل و غني از او شد به نام «تأسي از قرآن»، كه محتواي اين مجموعه برگرفته از سوره هاي مختلف قرآن است.
لازم به ذكر است كه توجه پوشكين به موضوعات ديني و شرق فقط به اين مجموعه اشعار خلاصه نمي شود، بلكه او اشعار ديگري نيز مانند «پيامبر» و از «حافظ» دارد كه تحت تأثير فرهنگ ديني و شرقي سروده است.
مجموعه اشعار «تأسي از قرآن»، از 9 قطعه مستقل تشكيل شده است. كه وجه مشترك آنها در اين است كه با الهام از مضامين و مفاهيم قرآني سروده شده اند.
در ذيل قطعه اول « تأسي از قرآن » به همراه توضيحاتي از سوره ها و آياتي كه منبع پيدايش و الهام اين قطعه بوده اند ذكر مي گردد.
قسم به هر آنچه كه زوج است و فرد
به شمشير در روز سخت نبرد
قسم بر ستاره شفق، صبحگاه
قسم بر مناجات در نور ماه
كه هرگز تو را يكه نگذاشتيم
تو را منجبي خلق بگماشتيم
ز بد چشم مستوري ات داده ايم
ز آرامشت جامه پوشانده ايم
در آن شب كه لب هاي تو تشنه شد
بيابان ترين خاك ها چشمه شد
بياني عطا كردمت بس بليغ
كه نابخردان را ببرد چو تيغ
بپاخيز و مردانه پيكار كن
بيا راه حق را تو هموار كن
محبت نمابر يتيمان من
فراخوان جهان را به قرآن من
كه چون بيد مي لرزد ايمانشان
به راه حقيقت، فراخوانشان
دو بيت اول برگرفته از سوره هاي ضحي، طارق، عصر و فجر هستند و نيز از سوگندهاي گوناگون سوره هاي قرآن برگرفته شده استفاده كرده است. بنابراين شاعر قبل از سرودن اين قطعه با قرآن كاملا آشنا بوده و براساس درك و فهم خود و با استفاده از خلاقيت شاعرانه، اين قطعه زيبا را سروده است. دو بيتي دوم از آيه 40 سوره توبه است و مربوط به دوران تبعيد شاعر بوده كه دچار يأس نااميدي است. دو بيتي سوم، از زبان شيوا و تواناي پيامبر اسلام، حضرت محمد(ص) صحبت مي كند كه در سوره هاي قرآن در اين خصوص اشارت زيادي آورده شده است. در دو بيتي چهارم، خصوصياتي مثل جوانمردي، محبت و مهرباني و يتيم نوازي به ميان آمده و در دو بيت آخر تبليغ قرآن است كه به كرات در سوره هاي قرآن به اين موارد اشارت دارد.
يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك.../ اي پيامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، كاملا به مردم برسان. (سوره مائده: آيه 67)
... و بالوالدين احسانا و ذي القربي واليتيمي و المسكين و قولوا للناس حسنا.../ به پدر و مادر و نزديكان و يتيمان و بينوايان نيكي كنيد و به مردم بگوييد. (سوره بقره: آيه 83)
منابع:
1- پورمصطفي، پريسا. بررسي تراژدي هاي كوتاه پوشكين و جايگاه آثار نويسنده در ادبيات فارسي، پايان نامه كارشناسي ارشد دانشگاه تهران، .1386
2- كريمي مطهر، جان اله. بررسي نقش ترجمه و ادبيات ترجمه اي در توسعه ادبيات روسيه (تحليل موردي تأثير ترجمه قرآن در مضامين اشعار پوشكين)، نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 16، بهار .1383
منبع:روزنامه کیهان
/خ
با سپاس فراوان از لي لي رز عزيز و نازنين و نوشته هاي واقعا مفيد و ارزنده شان!
سعي مي كنم به زودي يكي از داستانهاي الكساندر پوشكين را اينجا قرار بدهم. البته تصميم داشتم ديشب اين كار را انجام بدهم كه متاسفانه نشد!
خب براي آغاز فعاليت فكر كنم بد نباشد اين مطلبي كه درباره يكي از آثار پوشكين پيدا كرده ام را اينجا بگذارم:
پوشكين و تأسي از قرآن
نويسنده: ناهيد زندي پژوه
. . .
پوشكين فردي مبارز و آزاديخواه بود و به زندگي بزرگان و محققان جهان و همچنين به كتاب هاي مقدس الهي نه تنها بي توجه نبود، بلكه علاقه خاصي هم داشت. پوشكين اشعاري براساس مفاهيم و مضامين قرآني سرود. و روح او به قرآن و كلام خدا كشش داشت، كلامي كه او را از جهالت و وابستگي هاي مادي رها مي ساخت.
از نظر خانم كاشتالوا محقق روس: « منبع پيدايش مجموعه اشعار پوشكين تحت عنوان « تأسي از قرآن » از ترجمه قرآن مجيد به زبان روسي بوده است كه توسط وريوكين M.BepeBknh يكي از نويسندگان آشنا به اسلام و فرهنگ شرقي در سال 1790 ترجمه شد.» چرنيايف معتقد است كه قرآن، پوشكين را به سوي مذهب و موضوعات ديني سوق داد: « قرآن اولين جرقه احياء مذهب را در پوشكين به وجود آورد و به همين دليل اهميت فوق العاده اي در زندگي دروني او داشت.»
سبك تقليد و تأسي در آثار پوشكين چشمگير است. او از موضوع و سبك آثار نويسندگان مختلف همانند شكسپير، كارامزين و... پيروي مي كرد و با استفاده از خلاقيت شاعرانه خود تغييراتي در اين شيوه ايجاد نمود.
توجه پوشكين به فرهنگ و كتاب مقدس شرقي ها (قرآن مجيد) و پيامبر اسلام فوق العاده بود. او همانند مسلمانان در روزهاي سخت و دشوار زندگي خود به قرآن پناه مي برد. و همين سبب پيدايش اشعاري كامل و غني از او شد به نام «تأسي از قرآن»، كه محتواي اين مجموعه برگرفته از سوره هاي مختلف قرآن است.
لازم به ذكر است كه توجه پوشكين به موضوعات ديني و شرق فقط به اين مجموعه اشعار خلاصه نمي شود، بلكه او اشعار ديگري نيز مانند «پيامبر» و از «حافظ» دارد كه تحت تأثير فرهنگ ديني و شرقي سروده است.
مجموعه اشعار «تأسي از قرآن»، از 9 قطعه مستقل تشكيل شده است. كه وجه مشترك آنها در اين است كه با الهام از مضامين و مفاهيم قرآني سروده شده اند.
در ذيل قطعه اول « تأسي از قرآن » به همراه توضيحاتي از سوره ها و آياتي كه منبع پيدايش و الهام اين قطعه بوده اند ذكر مي گردد.
قسم به هر آنچه كه زوج است و فرد
به شمشير در روز سخت نبرد
قسم بر ستاره شفق، صبحگاه
قسم بر مناجات در نور ماه
كه هرگز تو را يكه نگذاشتيم
تو را منجبي خلق بگماشتيم
ز بد چشم مستوري ات داده ايم
ز آرامشت جامه پوشانده ايم
در آن شب كه لب هاي تو تشنه شد
بيابان ترين خاك ها چشمه شد
بياني عطا كردمت بس بليغ
كه نابخردان را ببرد چو تيغ
بپاخيز و مردانه پيكار كن
بيا راه حق را تو هموار كن
محبت نمابر يتيمان من
فراخوان جهان را به قرآن من
كه چون بيد مي لرزد ايمانشان
به راه حقيقت، فراخوانشان
دو بيت اول برگرفته از سوره هاي ضحي، طارق، عصر و فجر هستند و نيز از سوگندهاي گوناگون سوره هاي قرآن برگرفته شده استفاده كرده است. بنابراين شاعر قبل از سرودن اين قطعه با قرآن كاملا آشنا بوده و براساس درك و فهم خود و با استفاده از خلاقيت شاعرانه، اين قطعه زيبا را سروده است. دو بيتي دوم از آيه 40 سوره توبه است و مربوط به دوران تبعيد شاعر بوده كه دچار يأس نااميدي است. دو بيتي سوم، از زبان شيوا و تواناي پيامبر اسلام، حضرت محمد(ص) صحبت مي كند كه در سوره هاي قرآن در اين خصوص اشارت زيادي آورده شده است. در دو بيتي چهارم، خصوصياتي مثل جوانمردي، محبت و مهرباني و يتيم نوازي به ميان آمده و در دو بيت آخر تبليغ قرآن است كه به كرات در سوره هاي قرآن به اين موارد اشارت دارد.
يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك.../ اي پيامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، كاملا به مردم برسان. (سوره مائده: آيه 67)
... و بالوالدين احسانا و ذي القربي واليتيمي و المسكين و قولوا للناس حسنا.../ به پدر و مادر و نزديكان و يتيمان و بينوايان نيكي كنيد و به مردم بگوييد. (سوره بقره: آيه 83)
منابع:
1- پورمصطفي، پريسا. بررسي تراژدي هاي كوتاه پوشكين و جايگاه آثار نويسنده در ادبيات فارسي، پايان نامه كارشناسي ارشد دانشگاه تهران، .1386
2- كريمي مطهر، جان اله. بررسي نقش ترجمه و ادبيات ترجمه اي در توسعه ادبيات روسيه (تحليل موردي تأثير ترجمه قرآن در مضامين اشعار پوشكين)، نشريه پژوهش زبان هاي خارجي، شماره 16، بهار .1383
منبع:روزنامه کیهان
/خ
درودي ديگر بر شما دوست عزيزم! خواهش مي كنم، بنده كه كاري نكرده ام و شما خود مثل هميشه يك تنه به خوبي و به بهترين شكل دانستنيها رو قرار داديد.
به نظر مي رسه من دچار يك اشتباه شدم چرا كه فكر مي كردم چند داستان كوتاه از پوشكين در كتابخانه داريم كه متاسفانه فعلا فقط خلاصه رمان طوفان رو پيدا كردم. البته باز جستجو مي كنم ولي فعلا اگه از نظر شما اشكالي نداره، بنده اين خلاصه رو در چند پست قرار بدم؟
درودي ديگر بر شما دوست عزيزم! خواهش مي كنم، بنده كه كاري نكرده ام و شما خود مثل هميشه يك تنه به خوبي و به بهترين شكل دانستنيها رو قرار داديد.
به نظر مي رسه من دچار يك اشتباه شدم چرا كه فكر مي كردم چند داستان كوتاه از پوشكين در كتابخانه داريم كه متاسفانه فعلا فقط خلاصه رمان طوفان رو پيدا كردم. البته باز جستجو مي كنم ولي فعلا اگه از نظر شما اشكالي نداره، بنده اين خلاصه رو در چند پست قرار بدم؟
نام اصلي من پتر آندروچ است ولي پدر و مادرم مرا پتروشاو و گاهي نيز پتروشا صدا مي زدند. حالا شما مختاريد هر يك از اين سه نامي كه ذكر كردم مرا مورد خطاب قرار دهيد. پدر من سرگرد بازنشسته اي بود كه به زندگي ساده اي كه در گوشه ملك شخصي خود تشكيل داده بود مي ساخت، خداوند به پدر و مادر من نه فرزند داده بود ولي تنها من از ميان آن همه بچه براي آنها باقي مانده بودم و من نيز چون به زندگي سربلزي علاقه داشتم نامم را با درجه گروهباني در گارد سيمو نوشن ثبت كردم.
پارتي من در گارد مزبور شاهزاده سرگردي بود و من با استفاده از نفوذ او تا آخر دوره خدمتم در مرخصي بودم و اصلا متوجه نشدم كه چگونه آن دوران به پايان رسيد.
در آن زمان نحوه تعليم و تربيت اطفال با امروز خيلي فرق داشت. مثلا مرا از پنج سالگي به دست جلو دارمان كه مرد مجربي موسوم به زاوليچ بود سپردند و او در طي هفت سال تمام فنون لازمه از قبيل خواندن و نوشتن و سواري و تيراندازي و شمشير بازي و غيره را به من آموخت. وقتي كه پا به دوازده سالگي گذاشتم. پدرم يك معلم فرانسوي برايم استخدام كرد تا زبان فرانسه و آلماني را به من بياموزد. اما فرانسوي مزبور به قدري هرزگي كرد كه پدرم وي را با خفت و خواري از ملك خود بيرون انداخت.
از دوازده تا هفده سالگي عمرم به بطالت و ولگردي در ميان نوكرها و كلفتها سپري گرديد. هنگامي كه تازه قدم به هفدهمين بهار عمر گذاشته بودم روزي پدر من از مادرم پرسيد،
پتروشا چند سالش است؟ متدرم در پاسخ گفت: هفده سال. پدرم سري تكان داد و گفت: خوب ديگر ولگردي برايش كافيست، بايد به سربازي برود تا مرد زندگي شود.
از شنيدن اين حرف گل از گلم شكفت، فكر پوشيدن لباس اقسري و به سر بردن در پطرزبورگ نزديك بود مرا از فرط شادي دچار جنون سازد. پدرم مرا خيلي زود از اشتباه به در آورد و گفت : پتروشا، تو بايد به ارنبورگ بروي و زير دست دوست من كه فرمانده **** انجاست خدمت كني من نامه اي هم برايش مي نويسم كه خوب مواظب تو باشد. مادرم كه از فكر دوري من مضطرب شده بود گفت: آخر پتروشا كه از گارد سيمو نوشن جواز دارد بايد به پايتخت برود. پدرم با غرشي گفت : در پايتخت تنها چيزي كه به او ياد مي دهند قمار و هرزگيست؛ او بايد به عوض اين چيزها درس زندگي بياموزد.
صبح روز بعد با مربي خود زاوليچ سوار كالسكه چاپاري شده و به سوي محل خدمتم روانه شدم. پدر و مادرم پشت سر من گريه مي كردند. شب به سيمبرسك رسيديم و در مهمانخانه اي منزل كرديم. پس از جابجا شدن حس كنجكاوي مرا به سوي اتاق بيليارد رهبري كرد و در آنجا با كهنه سربازي به نام سورين آشنا شده و صد روبل به او باختم. سپس تا نيمه شب با وي از اين ميخانه به ان ميخانه مي رفتم و بعد با حال خرابي به مهمانخانه مراجعت كردم.
زاوليچ دم در ايستاده و منتظر من بود. همين كه چشمش به من افتاد و فهميد مست هستم بناي غرولند را گذاشت. صبح روز بعد سورين نامه اي به من نوشته و صد روبلي را كه برده بود مطالبه كرد. زاوليچ ابتدا راضي نميشد وجه مزبور را بپردازد و وقتي كه من مجبورش ساختم تا مي توانست به سورين دشنام داد و او را دزد و قطاع الطريق خواند.
بعد بي آنكه مجالي به من بدهد اسبابها را توي كالسكه گذاشت و مرا وادار نمود هر چه زودتر راه بيفتم. در راه اولين كاري كه كردم اين بود كه با زاوليچ آشتي كردم و بعد خود را در ميان بالاپوشهاي پوستي پيچيده و به چرت زدن پرداختم.
سراير دشت بيكران را برف فرا گرفته بود و گاه گاهي پشته اي براي اندك مدتي افق را از نظر پنهان مي ساخت. نزديك غروب ابتدا باد ملايمي آغاز گرديد و به تدريج قوت گرفت. دانه هاي درشت برف با سرعت شروع به بارين كرد. سورچي كالسكه را نگاه داشته و نگاهي به آسمان و شكل تهديد آميز ابرها و نظري به سوي مشرق افكند و گفت : بهترست برگرديم! اصلا نمي دانم كجا هستم1 سرم را از دريچه كالسكه خارج كردم و گفتم: آهاي سورچي، پس چرا هي نمي كني؟ سورچي با غرولند گفت: كجا هي كنم؟
در كالسكه را گشودم و خارج شدم. باد زوزه مي كشيد و دانه هاي برف رقص كنان فرود مي آمد و طوفان كولاك مي كرد. كمي دورتر چشمم به يك سياهي افتاد كه به سوي كالسكه مي خزيد. از سورچي خواستم كالسكه را به طرف سياهي مزبور براند، سياهي مزبور دهقان ژنده پوشي بود كه برف سراپايش را فرا گرفته بود قدي بلند شانه هايي پهن، كمري باريك، مو و ريش هايي فلفل نمكي داشت. سن او بين چهل و چهل و پنج سال بود. چشمان فرو رفته و مضطربش نشان مي داد كه مرد باهوش و سريع الانتقالي است.
سورچي از او پرسيد: داداش، نمي تواني راه را به ما نشان بدهي؟ ناشناس گفت: همين جا كه من ايستاده ام جاده است. من گفتم: ممكنست لطف كرده و ما را به دهكده اي راهنمايي كني؟ دهقان مزبور بي آنكه معطل شود، با يك جست در كنار سورچي جاي گرفت و گفت: سر اسب ها را به طرف دست راست برگردان چون بادي كه از آن سو مي وزد بوي دود را به مشام مي رساند. اين خود نشانه اباديست.
به هوش مرد دهقان آفرين گفتم. كالسكه در جهتي كه مرد دهقان نشان داده بود به راه افتاد و من به خواب خوشي فرو رفتم. ديري نگذشت كه زاوليچ مرا تكان داد و بيدار كرد. نماي مبهم مهمانخانه اي در چند قدمي به چشم مي خورد و صاحب ان با چراغي بادي به استقبال ما شتافته بود. به زودي به درون مهمانخانه رفتيم و ميبان به دستور من سماور را آتش كرد. همين كه چاي حاضر شد، گفتم نخست فنجاني براي بلدمان بريزند، ولي او گفت: ارباب لطف كرده و دستور بدهيد يك گيلاس شراب به من بدهند.
صبح روز بعد اول مي خواستم نيم روبل پول به بلد بدهم، اما چون با مخالفت زاوليچ روبرو شدم، بالاپوشي را كه از پوست خرگوش دوخته شده بود به او دادم و اعتنايي به غرغر زاوليچ نكردم.
كالسكه پس از ترك گفتن آن محل مشكوك و ان مردان مشكوكتر سرانجام به ارنبورگ رسيد. يكشسره نزد فرمانده **** ان سامان شتافتم و مدارك لازم و نامه پدرم را به وي تسليم كردم. فرمانده كه ژنرال سالخورده اي بود مرا همچون فرزندي با مهرباني پذيرفت و پس از قرائت نامه پدرم گفت: فرزند صلاح تو در اين است كه به قلعه بلوگورسيكا رفته و با سمت افسري گردان تحت فرماندهي سروان ميرونوف به خدمت مشغول شوي.
آن روز را با ژنرال گذراندم و صبح روز بعد راه قلعه را در پيش گرفتم. قلعه در چهل ورستي ارنبورگ قرار داشت و راه ان از كنار شيبهاي رودخانه اورال مي گذشت. پس از طي چهل ورست مزبور سرانجام به قلعه رسيديم. قلعه مزبور دهكده متروك و كم جكعيتي بود كه دورش را حصار كشيده بودند. من پس از ورود به قلعه با سروان ميرونوف و همسر شجاعش موسوم به واسيلزيگوروتا و دختر زيبا و جوانش ماشا و افسري موسوم به شوابرين كه به علت دوئلي بدانجا تبعيد شده بود آشنا شدم. هر يك از اين چهار نفر خصايص منحصر به فردي داشت. ظواهر امر نشان مي داد كه فرمانده حقيقي قلعه خانم سروان است و نه خود او. با وجود همه اينها من به همان نسبتي كه از سروان و خانواده اش خوشم آمد، از شوابرين زشت و خودپسند متنفر شدم.
روز دوم ورودم به قلعه، ناهار ميمان سروان بودم و شوابرين هم انجا حضور داشت. خانم كنجكاور سروان از خانواده من و ثروت انها سوال كرد و وقتي من گفتم پدرم سيصد رعيت دارد، خانم سروان طوري راجع به فقرشان و بي جهازي دخترشان سخن گفت كه اشك در چشمان شهلاي ماشاي زيبا جمع شد و من براي اينكه موضوع را عوض كنم شايعه حمله باجگيرها و قرقيزها را به قلعه پيش كشيدم ولي آنان به قدري از اين حملات ديده بودند كه گوششان پر بود.
چندين هفته از اقامت من در قلعه گذشته و ديگر به ان محيط دور افتاده و ساكنين مهربانش عادت كرده بودم. شبها كه با خانواده سروان و كشيش قلعه و شوابرين و ديگران به دور هم جمع مي شديم واقعا لذت مي بردم. تنها چيزي كه رنجم مي داد نفرتي بود كه نسبت به شوابرين در دل احساس مي كردم. او نه تنها نمي كوشيد محبتي در دل من ايجاد كند بلكه سعي مي كرد هر آن به نفرتم دامن بزند.
چون در قلعه خبري از مشق و تيراندازي و كشيك نبود، اوقات من به ترجمه آثار نويسندگان فرانسوي و سرودن شعر مي گذشت و از آنجايي كه هر شاعري علاقمند است اشعارش را براي عده اي بخواند من هم يكي از غزلياتم را براي شوابرين خواندم و چون در طي آن چند بار نام ماشا را ذكر كرده بودم، او نخست انتقاد بي رحمانه اي از شعر من كرد و سپس گفت: اگر مي خواهي اين دختر در تاريك و روشن صبح به بالينت بيايد، به جاي شعر، يك جفت گوشواره به وي هديه بده.
چون ديگر از هرزه دراييهاي وي به تنگ امده بودم، دشنام هاي شديدي به او دادم و قرار شد روز بعد يكديگر را نزديك انبار ملاقات كرده و با هم دوئل كنيم. اما من خطا كرده و از ستوان اينگنا خواستم كه شاهدم باشد و او نيز با وجود اينكه به من قول داده بود سكوت كندع ماجرا را براي خانم سروان شرح داد.
نتيجه حماقت من آن شد كه صبحگاه پيش از آن كه من و شوابرين دست به دوئل بزنيم عده اي سرباز از كمين خارج شده و ما را به نزد سروان بردند و او ما را آشتي داد. اما چند روز بعد من و شوابرين يكديگر را طبق قرار قبلي در ميان رودخانه ملاقات كرده و شمشيرها را از نيام كشيده و به دوئل پرداختيم. او از من چابكتر بود، ولي قوت و نيرويش به پاي من نمي رسيد. ضربات شمشير را چپ و راست حواله يكديگر مي كرديم، خيلي خوب پيدا بود كه او خسته شده است. ناگهان فرياد زاوليچ در چند قدمي من شنيده شد. تا سرم را برگرداندم شوابرين با ناجوانمردي نوك شمشيرش را در سينه ام فرو كرد و من بيهوش شده و به زمين افتادم.
پنج روز متوالي بيهوش بودم و وقتي سرانجام دوباره چشم گشودم زاوليچ و ماشا را نزديك خود يافتم؛ دختر سروان با عشق و دلسوزي مشغول بستن زخمهاي من بود. هنگامي كه چشمهايم را گشودم آن دو ادم مهربان آهي از دل بركشيدند.
از آن پس دائما ماشا از من پرستاري مي كرد. چون از روز اول گرفتار عشق او شده بودم، روزي بي پروا وي را در آغوش گرفته و به عشقم اعتراف كرده و از او خواستگاري نمودم. او نيز متقابلا به عشق خويش اعتراف كرده و ضمن اين كه مرا مي بوسيد گفت "اگر والدين تو مخالفت نكنند من با طيب خاطر زن تو خواهم شد".
به قدري خوشحال شده بودم كه نخست از گناه شوابرين صرفنظر كرده و سپس نامه اي به پدرم نوشته و از او اجازه ازدواج با ماشا را خواستار شدم. پدرم نه تنها موافقت نكرد بلكه با لحن تهديد آميزي نوشت كه نه تنها با اين ازدواج مخالف است بلكه از ژنرال خواهد خواست كه مرا به محل ديگري بفرستد. ضمنا در نامه اش نوشته بود خبر زخمي شدن من مادرم را به سختي بيمار ساخته است. وقتي خوب تحقيق كردم دانستم اين خبر ناگوار را شوابرين براي آنان فرستاده است. آخر او بيش از هر كس ديگر از عزيمت من نفع مي برد و شايد به خيال خود مي توانست با ماشاي فتان ازدواج كند.
وقتي مخالفت پدرم را براي ماشا گفتم سخت اندوهگين شد و گفت :" پس بهتر است يكديگر را نبينيم." اما پيشرفت جريان امور درست برخلاف انتظار ماشا و من بود.
چند روز بعد نامه اي از ژنرال براي فرمانده قلعه رسيد كه ياغي خطرناك و مشهور يعني پوگاچف يك بار ديگر از زندان گريخته، سر به شورش برداشته و چند قلعه را تسخير كرده است و وظيفه سروان و زير دستانش آن است كه قلعه را خوب حفظ كرده و بكوشند آن ياغي و همدستانش را از عرصه گيتي براندازند.
درست در همين حيص و بيص خبر رسيد پوگاچف يكي از قلاعي را كه در بيست ورستي قلعه ما قرار داشت تسخير كرده و به سرعت به سوي قلعه ما مي آيد. من از سروان خواستم خانمها را به ارنبورگ بفرستد و او نيز پيشنهاد مرا پذيرفت. خانم سروان گفت :"حاضرم ماشا را روانه سازم ولي خودم تا دم مرگ از شوهرم جدا نخواهم شد". وقتي كه مطمئن شدم روز ديگر ماشا به سلامت خواهد رفت به اتاقم رفته و با خيال راحت خوابيدم.
روز ديگر وقتي از خواب برخاستم وضع نامرتب و آمد و شدهاي مضطربانه اهالي و سربازان به من نشان داد كه پوگاچف و يارانش قلعه را محاصره كرده اند. اعلاميه هاي پوگاچف كار خود را كرده و قبلا جمعي از سربازان ما به صفوف دشمن پيوسته بودند و به همين دليل جنگ زياد طول نكشيد و به زودي مهاجمين عده ما را در هم شكسته وارد قلعه شدند. ما جملگي به دست دشمن اسير شديم.
پوگاچف بر تختي جلوس كرد و نخست فرمان داد چند دار بر پا كنند و سپس بيعت طلبيد. شوابرين با عده ديگري جلو رفته و پس از بوسيدن دست پوگاچف با او بيعت كردند. چون نوبت به سروان ميرونوف رسيد او قد مردانگي راست كرده و گفت من تنها مطيع ملكه خويش هستم و از يك ياغي و راهزن اطاعت نخواهم كرد.
به دستور پوگاچف سروان را به دار آويختند. چون نوبت به ستوان ايگناتيور رسيد او نيز به سرنوشت سروان دچار شد و به دار آويخته گرديد. پس از آن ها نوبت من بود. در اين وقت شوابرين خويشتن را به فرمانده شورشيان رسانيد و چيزهايي راجع به من گفت كه پوگاچف بي آنكه سر بردارد دستور قتلم را صادر كرد. پيش از آنكه حلقه طناب دار را به گردن من بيافكنند، خدمتكار من زاوليچ خود را به پاي پوگاچف انداخته و گفت : "آقاجان، رحم كنيد. از كشتن اين بچه چه چيز عايد شما مي شود؟ مرا به جاي او بكشيد."
در اين وقت فرمانده شورشيان سربرداشت و تا نگاهش به من افتاد دستور عفوم را صادر كرد. قيافه اش كاملا به نظرم آشنا بود ولي نمي دانستم او را كجا ديده ام.
طولي نكشيد كه خانم سروان را سروپاي برهنه بدان جا آوردند همين كه چشم آن زن دلير و باوفا به جسد شوهرش افتاد در حالي كه چون سيل از هر دو ديده اشك مي باريد پوگاچف را به باد ناسزا گرفت. فرمانده ياغيان دستور داد او را راحت كنند. شمشيري در هوا برق زد و زن سروان به خاك و خون در غلطيد. پوگاچف دستور داد به كشيش قلعه اطلاع دهند كه شام را با او صرف خواهد كرد.
پس از متفرق شدن ياغيان مدتي در محل دارها قدم زدم تا سياهي شب همه جا را فرا گرفت.
نعش ها به ملايمت در بالاي دار حركت مي كردند. راه خانه سروان فقيد را در پيش گرفتم. تمام اثاثيه آن جا را شكسته يا چپاول كرده بودند. ضمن اينكه در آن جا قدم مي زدم چشمم به مستخدمه سروان افتاد كه در محلي پنهان شده بود. از او پرسيدم: "ماشا كجاست؟" گفت : " در خانه كشيش".
به سرعت به انجا رفتم و خانم كشيش ضمن دلداري من گفت: "پوگاچف دختر سروان را در حال بيهوشي و تب ديده ولي من به او گفتم كه دخترك خواهر زاده ام مي باشد. غصه نخور، خدا با ماست".
با اطمينان خاطر به خانه بازگشتم و ديدم وضع منزلم بهتر از وضع كاشانه سروان فقيد نيست. زاوليچ به من گفت: "پوگاچف همان ناشناسي است كه در ميان برفها بلد ما شد و بعد براي تهيه غذا خارج گرديد". در همين وقت فرستاده بوگاچف داخل شد و گفت كه او مرا احضار كرده است. پوگاچف با همراهانش و شوابرين خائن سرگرم شور و باده گساري بود و براي حمله به ارنبورگ نقشه مي كشيد.
پس از ان پوگاچف همراهانش را مرخص كرده و چون تنها شديم شروع به خنديدن كرد، من هم خنديدم. پوگاچف ضمن اشاره به پوست خرگوشي كه من به او بخشيده بودم گفت: "تو آن روز جان مرا نجات دادي و من نيز امروز از كشتنت صرفنظر كردم ولي اگر با من همكاري كني تو را فلد مارشال و شاهزاده خواهم كرد. پيشنهادات وسوسه انگيزش را با دلايل قانع كننده اي رد كردم و چون مايوس شد گفت: "خوب، براي خداحافظي فردا به نزدم بيا."
روز ديگر ضمن خداحافظي به من گفت: "به آقاياني كه در ارنبورگ هستند بگو تا يك هفته ديگر منتظر ورود من باشند". سپس از من جدا شد شوابرين را حاكم قلعه كرده و با همراهانش راه مقصد نامعلومي را در پيش گرفت. چون شوابرين حاكم قلعه شده بود سخت براي ماشا ناراحت شدم. براي وداع نزد كشيش رفتم و پس از سپردن ماشا به آنان، راه ارنبورگ را در پيش گرفتم. يكي از فرستادگان پوگاچف اسب و پوستيني از جانب او براي من هديه آورد و من و زاوليچ ديگر ناچار نشديم با يك راس اسب طي طريق كنيم.
در ارنبورگ خويشتن را به سرعت به خانه ژنرال رسانيده و پس از ذكر ماجرا از او خواستم كه هر چه زودتر به شورشيان حمله ور شود اما ژنرال گفت پيشنهادت را در شوراي جنگي مطرح ساز تا با آن موافقت شود.وقتي شورا تشكيل شد نه تنها كسي پيشنهاد مرا نپذيرفت بلكه جوان سبك مغزي هم قلمداد شدم. شوراي جنگي تصميم گرفت كه به جاي حمله دفاع كند. من دندان بر جگر گذاشته و سكوت اختيار كردم.
پوگاچف به قولش عمل كرده و يك هفته بعد شهر را مانند نگين انگشتري در حلقه محاصره گرفت. هنوز اندك مدتي نگذشته بود كه قحطي و گرسنگي و بيماري در شهر شيوع يافت. ما هر روز از قلعه خارج شده و به شورشيان حمله ور مي شديم ولي نمي توانستيم كاري از پيش ببريم. روزي ماشا توسط يكي از شورشياني كه سابقا مرا مي شناخت نامه اي برايم فرستاد و در آن ذكر كرد كه شوابرين او را به زور به خانه اش برده و از او خواسته همسرش شود و حالا تكليف او چيست؟
بي انكه موقعيت را تشخيص بدهم با زاوليچ شهر را ترك گفته و راه قلعه بلوگورسكا يارا را در پيش گرفتيم. در راه با سربازان پوگاچف برخ.رد كرده و پس از مختصر زد و خوردي دستگير شده و با انان به نزد فرمانده بي باكشان شتافتيم. وقتي كه شچم پوگاچف به من افتاد، با محبت مرا پذيرفته و از مقصدم پرسيد.
قضيه را بدون كم و كاست برايش تعريف كردم.
پوگاچف كه ماجرا را شنيد به قدري نسبت به شوابرين خشمگين شد كه گفت:"من خودم با تو مي آيم. روز ديگر فرماندهي را به مارشالهايش سپرد و با من و زاوليچ به راه افتاد. وقتي به قلعه رسيديم يكسره به خانه شوابرين شتافتيم و پوگاچف نامزد مرا آزاد كرده و به دست من سپرد. شوابرين در آخرين لحظه براي اين كه كاملا زهر خود را ريخته باشد گفت: "اين دختر نه خواهر زاده زن كشيش است و نه يك مظلوم بي دست و پا بلكه دختر سروان ميرونوف مي باشد".
پوگاچف كه اين حرف را شنيد از من پرسيد:" پس چرا به من دروغ گفتي؟" جواب دادم :"چگونه جلو ياران تو مي توانستم بگويم كه ماشا دختر سروان است؟ و آن ها چه عكس العملي نشان مي دادند؟" پوگاچف گفت: "حق با توست. و براي اين كه بداني من آنقدرها بد نيستم مي تواني هر جا كه بخواهي با نامزدت بروي".
در آن لحظه او به قدري برايم عزيز بود كه مي خواستم دست و صورتش را ببوسم.صبح روز بعد تصميم گرفتم ماشا را به املاك پدرم ببرم. اطمينان داشتم پدرم به ازدواج من با دختر يك مرد شريف و وطنپرست رضايت خواهد داد. پس از پشت سر گذاشتن راههاي دور و دراز به دهكده اي رسيديم كه سورين فرماندهش بود. او به من نصيحت كرد كه ماشا را به نزد پدر و مادرم بفرستم و خود به همراهي وي با شورشيان نبرد كنم. مصلحت زندگي من هم چيزي جز اين نبود.
روز بعد با ماشا خداحافظي كرده و او را با زاوليچ نزد پدر ومادرم فرستادم. فصل زمستان كه وقفه اي در جنگ ايجاد كرده بود به په تدريج به پايان رسيد و نبرد محددا با شدت هر چه تمامتر آغاز گرديد. سپاهيان ما قواي پوگاچف را درهم شكسته و شهر ارنبورگ را از محاصره خلاص كردند. پوگاچف نخست به نواحي سيبريه گريخته و در آن جا سپاهياني گرد آورد و مدتي با قواي دولتي جنگيد، ولي سرانجام شكست خورد و اسير شد.
در اخرين لحظاتي كه مي خواستم به سوي زادگاهم حركت كنم چون خبر روابط من با پوگاچف به مركز رسيده بود به سورين دستور دادند كه مرا در بند كشيده و به غازان روانه سازد تا به جرم همكاري با يك ياغي محاكمه شوم.
در غازان يك محاكمه نظامي تشكيل شد و من تصميم گرفتم در مقابل محكمه همه چيز را بگيوم. فقط دو چيز كارم را خراب مي كرد؛ يكي آنكه نمي خواستم نام ماشا را در محكمه نظامي ذكر كنم و ديگر آنكه شوابرين خائن كه دستگير شده بود در مقابل دادگاه اعلام داشت من براي پوگاچف جاسوسي مي كرده ام. همين دو اصل باعث محكوميت من گرديد، ليكن به مناسبت خدمات درخشان پدرم به فرمان ملكه يك درجه در حق من تخفيف قائل شده و مرا به حبس ابد محكوم ساختند.
وقتي اين خبر به گوش خانواده من و ماشا رسيد، پدرم نزديك بود دچار جنون شود، ولي ماشا كه به بي گناهي من ايمان داشت به انان گفت:" به من اجازه بدهيد براي احقاق حق به نزد ملكه بروم". پدرم با اين امر مخالف بود اما مادرم ماشا را در اين كار تشويق كرد.
ماشاي عزيز من با زاوليچ مهربان به پايتخت رفته و بر حسب تصادف روزي در باغ ملي به ملكه كه به طور ناشناس به آن جا آمده بود برخورد و همه چيز را براي وي شرح داد. البته او در آن وقت نمي دانست خانم محترمي كه آن چنان آزادانه و با مهرباني در باغ ملي با وي درد دل مي كند ملكه است.
روز بعد خود ملكه او را احضار كرده و به او گفت:" فرمان آزادي شوهرت را به تو مي دهم تا به پدر شوهرت بدهي... برو به اميد خدا...."
بعد من با ماشاي نازنينم ازدواج كرده و صاحب فرزندان زيادي شديم.
----------------------------
خب اين هم از خلاصه زمان طوفان. برگرفته از كتاب با آثار ادبيات جهان آشنا شويد كه تهيه و تنظيم آن بر عهده بهروز سكوت بوده است.
مطلب پایین ،توی بخش رومانتیسم کتاب "مکتب های ادبی" تالیف سید رضا حسینی ، چاپ شده. در قسمتی از این بخش به ظهور مکتب رومانتیسم در کشورهای مختلف پرداخته شده .
[مکتب رومانتیسم] در روسیه :
در روسیه نخستین بار شاعری به نام ژوکوفسکی (1786-1852) به تقلید از گری و اوسیان آثاری بوجود آورد . اما اولین شاعر معروف رومانتیک روسیه الکساندر پوشکین بود .پوشکین که دارای استعداد فوق العاده و روح پر هیجانی بود در آغاز کار چنان اشعار تهور آمیزی گفت که باعث تبعید او به قفقاز و کریمه گردید. او در 38 سالگی در دوئلی کشته شد. پوشکین نخست مانند ولتر آثار "حماسی- هجائی " نوشت ، از قبیل "روسلان و لودمیلا" (1820) سپس با شکسپیر و بایرون آشنا شد و از این دو شاعر انگلیسی الهام گرفت. همچنین سرزمین های قفقاز و کریمه آثاری از قبیل "زندانی قفقاز" و " فواره ی باغچه سرای" را به او الهام کردند.
آثار بالا سرشار از زیبایی و لطف شاعرانه است. در شاهکار او "اوژن انگین" (1830) که شعر جدیدی در هفت هزار بیت است و پوشکین ده سال برای آن کار کرده و همه ی تجربیات و هنر خود را در آن بکار برده است، تاثیر "دون ژوان " بایرون کاملا آشکار است.
بطور کلی پوشکین را که بانی شعر جدید روسیه است باید یکی از بزرگترین شاعران رومانتیک جهان شمرد. مخصوصا قدرت تخیل ، زیبایی و مناظر و آهنگ شعر در آثار او بی نظیر است.
دومین شاعر رومانتیک روسی که باید در این جا از اونام برد لرمونتوف (1814-1841)Lermontov است. این شاعر چون در 27 سالگی در دوئل کشته شد، دوره ی زندگی اوکوتاه تر از آن بود که بتواند آثارش سبک معین و مشخصی پیدا کند.اما اشعار ونوشته هایی که از اومانده است نشان می دهد که این شاعر روسی نیز تحت تاثیر بایرون و آلفرد در وینیی بوده است ، مخصوصا در "شیطان" (1838) تاثیر "الوا"Aloa اثر وینیی کاملا آشکار است. همچنین در اثر منثور او " قهرمان دوران ما" *سودای عمیقی دیده می شود.
* این کتاب با عنوان " قهرمان دوران" با ترجمه کریم کشاورز در ایران چاپ شده است.
خواهش مي كنم عزيزم و البته ممنونم از لطفتون؛ اين كمترين ميزان فعاليتي بود كه مي توانستم در تاپيك پرمحتواي شما داشته باشم! البته بايد بگويم اين را تنها به عنوان نمونه اي از داستانهاي جناب پوشكين گذاشتم و گرنه از داستانهاي كاملا مورد علاقه من نيست!
مطلب پایین ،توی بخش رومانتیسم کتاب "مکتب های ادبی" تالیف سید رضا حسینی ، چاپ شده. در قسمتی از این بخش به ظهور مکتب رومانتیسم در کشورهای مختلف پرداخته شده .
[مکتب رومانتیسم] در روسیه :
در روسیه نخستین بار شاعری به نام ژوکوفسکی (1786-1852) به تقلید از گری و اوسیان آثاری بوجود آورد . اما اولین شاعر معروف رومانتیک روسیه الکساندر پوشکین بود .پوشکین که دارای استعداد فوق العاده و روح پر هیجانی بود در آغاز کار چنان اشعار تهور آمیزی گفت که باعث تبعید او به قفقاز و کریمه گردید. او در 38 سالگی در دوئلی کشته شد. پوشکین نخست مانند ولتر آثار "حماسی- هجائی " نوشت ، از قبیل "روسلان و لودمیلا" (1820) سپس با شکسپیر و بایرون آشنا شد و از این دو شاعر انگلیسی الهام گرفت. همچنین سرزمین های قفقاز و کریمه آثاری از قبیل "زندانی قفقاز" و " فواره ی باغچه سرای" را به او الهام کردند.
آثار بالا سرشار از زیبایی و لطف شاعرانه است. در شاهکار او "اوژن انگین" (1830) که شعر جدیدی در هفت هزار بیت است و پوشکین ده سال برای آن کار کرده و همه ی تجربیات و هنر خود را در آن بکار برده است، تاثیر "دون ژوان " بایرون کاملا آشکار است.
بطور کلی پوشکین را که بانی شعر جدید روسیه است باید یکی از بزرگترین شاعران رومانتیک جهان شمرد. مخصوصا قدرت تخیل ، زیبایی و مناظر و آهنگ شعر در آثار او بی نظیر است.
دومین شاعر رومانتیک روسی که باید در این جا از اونام برد لرمونتوف (1814-1841)Lermontov است. این شاعر چون در 27 سالگی در دوئل کشته شد، دوره ی زندگی اوکوتاه تر از آن بود که بتواند آثارش سبک معین و مشخصی پیدا کند.اما اشعار ونوشته هایی که از اومانده است نشان می دهد که این شاعر روسی نیز تحت تاثیر بایرون و آلفرد در وینیی بوده است ، مخصوصا در "شیطان" (1838) تاثیر "الوا"Aloa اثر وینیی کاملا آشکار است. همچنین در اثر منثور او " قهرمان دوران ما" *سودای عمیقی دیده می شود.
* این کتاب با عنوان " قهرمان دوران" با ترجمه کریم کشاورز در ایران چاپ شده است.
پيش از هر نوع اظهار نظر بايد به شما يك آفرين بگويم كه درباره مكتب ادبي رومانتيسم هم صحبت كرديد وبه بيان چند نكته كوتاه درباره زندگينامه پوشكين بسنده نكرديد!
و البته پس از آن سپاسگزاري به خاطر نوشته واقعا ارزشمندتان !
نگرش درست و صحيح به ادبيات هم بايد همينطور باشد در واقع. البته اگر بخواهيم كلي تر به هنر نگاه كنيم، ديگر شاخه هاي هنري هم از اين اصل پيروي مي كنند؛ در طراحي و نقاشي و صد البته موسيقي هم اين طبقه بندي مكتبهاي مختلف وجود دارد كه درك صحيح آنها واقعا به درك بهتر آثار هنري كمك مي كند.
اما درباره اين جناب لرمونتوف، بايد بگويم من نمي دانم اين هنرمندان پيرو مكتب رومانتيسم را چه مي شده كه بيشترشان يا خودكشي كرده اند و يا تمايل شديدي به انجام دوئل داشته اند؟!! اين جناب هم كه مانند جناب پوشكين در دوئل كشته شده! كسي چه مي داند، شايد شاعر رومانتيك برحسته انگلستان ،جناب جان كيتز هم اگر بيماري سل بر او چيره نگشته بود ، خود به گونه اي ديگر جان را به طبيعت هديه مي كرد!
خواهش مي كنم عزيزم و البته ممنونم از لطفتون؛ اين كمترين ميزان فعاليتي بود كه مي توانستم در تاپيك پرمحتواي شما داشته باشم! البته بايد بگويم اين را تنها به عنوان نمونه اي از داستانهاي جناب پوشكين گذاشتم و گرنه از داستانهاي كاملا مورد علاقه من نيست!
پيش از هر نوع اظهار نظر بايد به شما يك آفرين بگويم كه درباره مكتب ادبي رومانتيسم هم صحبت كرديد وبه بيان چند نكته كوتاه درباره زندگينامه پوشكين بسنده نكرديد!
و البته پس از آن سپاسگزاري به خاطر نوشته واقعا ارزشمندتان !
نگرش درست و صحيح به ادبيات هم بايد همينطور باشد در واقع. البته اگر بخواهيم كلي تر به هنر نگاه كنيم، ديگر شاخه هاي هنري هم از اين اصل پيروي مي كنند؛ در طراحي و نقاشي و صد البته موسيقي هم اين طبقه بندي مكتبهاي مختلف وجود دارد كه درك صحيح آنها واقعا به درك بهتر آثار هنري كمك مي كند.
اما درباره اين جناب لرمونتوف، بايد بگويم من نمي دانم اين هنرمندان پيرو مكتب رومانتيسم را چه مي شده كه بيشترشان يا خودكشي كرده اند و يا تمايل شديدي به انجام دوئل داشته اند؟!! اين جناب هم كه مانند جناب پوشكين در دوئل كشته شده! كسي چه مي داند، شايد شاعر رومانتيك برحسته انگلستان ،جناب جان كيتز هم اگر بيماري سل بر او چيره نگشته بود ، خود به گونه اي ديگر جان را به طبيعت هديه مي كرد!
شخصا با آثار مایاکوفسکی آشنا نیستم ولی چون در پست قبلیم به این شاعر روس اشاره شده ، گفتم بد نیست یک بیوگرافی از ایشون بذارم :
ولادیمیر مایاکوفسکی، که از او به عنوان یکی از خلاقترین شاعران روسیه و جهان یاد میکنند، در ۱۸۹۳ در گرجستان، که در آن روزگار به روسیه تزاری تعلق داشت، در خانوادهای فقیر، چشم به جهان گشود و از همان دوران نوجوانی سری پرشور و طبعی شورشی داشت و نفی و نقد و طغیان از مولفههای اصلی شعر درخشان و زندگی کوتاه او بود.
مایاکوفسکی نوجوان در فضای پر تنش پیش از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه دل به ادبیات خلاقه و نوآور سیاست انقلابی داد و با خلق ساختارها و زبانی تازه، با درونی کردن خلاقانه و هنرمندانه شور و شوق فضای انقلاب اکتبر در آثار خود و با ابداع وزن، ریتم و تصویرهای نو و دمیدن نگاهی تازه در شعر خطابی خود، به عنوان یکی از پیشروترین و خلاقانهترین شاعران زبان روسی و یکی از پیشگامان شعر «فوتوریستی» تثبیت شد و مولفههای خلاقانه شعر خود را در نمایشنامههای خویش نیز استادانه به کار گرفت.
زندگی مایاکوفسکی نیز با شعر او همگن بود؛ در ۱۴ سالگی در سال ۱۹۰۸ به حزب سوسیال دمکرات روسیه پیوست که جناح انقلابی آن چند سال بعد به حزب بلشویک و کمونیست تغییر نام داد و در انقلاب اکتبر به قدرت رسید.
فعالیتهای انقلابی مایاکوفسکی نوجوان خشم پلیس سیاسی تزار را برانگیخت و او در ۱۵ سالگی به زندان افتاد و پس از دوبار زندانی شدن برای سه سال به تبعید فرستاده شد.
در سال ۱۹۱۳ نخستین نمایشنامه مایاکوفسکی با عنوان تراژدی ولادیمیر مایاکوفسکی، در تئاتر لوناپارک پطرزبورگ به صحنه رفت. عنوان این نمایشنامه را اداره سانسور برگزید، چرا که مایاکوفسکی این اثر را بدون نام به اداره بررسی کتاب فرستاد و کارمندان سانسور نام نویسنده را نام اثر پنداشتند.
مایاکوفسکی که با محافل ِ آوانگارد هنری و نوآور همدل بود در سال ۱۹۱۳ بیانیه «سیلی برگوش عامه» را منتشر کرد که فراخوانی بود برای برگذشتن از بینش و فرمهای سنتی در ادبیات و هنر آن روزگار.
از ۱۳ جلد مجموعه شعرهای مایاکوفسکی یک جلد پیش از انقلاب و ۱۲ جلد پس از انقلاب ۱۹۱۷ منتشر شدند. مایاکوفسکی که آثار او تجلی هنری شور و شوق و نفی و نقد انقلاب بود، پس از پیروزی انقلاب نیز کوشید تا فضای انقلاب را که موجی از امید و شور برانگیخته بود و با منش فردی و بینش شورشی او همگن بود، در شعر خطابی خود تصویر کرده و با شعر خوانی در جبههها، خیابانها، کارخانهها و میکدهها با تودههای مردم ارتباطی زنده برقرار کند.
مایاکوفسکی در ۱۹۲۳ سردبیری مجله فوتوریستی و آوانگارد «لف» را بر عهده گرفت و در سال ۱۹۲۵ به فرانسه، اسپانیا، کوبا، مکزیک و آمریکا سفر کرد.دولت شوروری پس از پیروزی در انقلاب ۱۹۱۷ برآن بود تا شور و شوق انقلاب را به سود اقتدار رسمی حذف کند و از این منظر با فوتوریزم و دیگر نحلههای شورشی و آوانگارد هنر و ادبیات به دشمنی برخاست.دولت و حزب کمونیست شوروی در منظر عمومی مایاکوفسکی را گرامی میداشتند اما بورکراسی دولتی و حزبی در کار حذف خلاقان عرصه هنر بود. شاخکهای حساس و نگاه تیز مایاکوفسکی مرگ شوق و گرمای انقلابی و ظهور سرد استبداد را دیدند و شاعر انقلاب چندان سرخورده شد که در ۱۴ آوریل ۱۹۳۰ در ۳۶ سالگی با شلیک گلولهای به مغز خود به زندگی پرشور و خلاق خود پایان داد.
« بازی های شگفت انگیز »
این چه حرفی است؟
کدام مرگ؟
فرشته ی مرگ را
با قلعه ی مهجور ما چه کاری ست؟
این مهملات را قبول دارید؟
به راستی شرم آور است!
این هیاهو
تکاپوی پیکار نیست، کارناوال است
ضیافتِ بانیِ جشن نام گذاری،
و این عرصه گاه
برای جنگ نیست-
میدان تیر است
تفرج گاهی برای شلوغی و تفریح،
و آن آقا
بر خاکریز
توپچی نیست،
میزبان است که با لباس وزغ ها
از لوله ی دیدگانش شلیک می کند.
این صدای غرش توپ ها نیست،
صدای درشت و دل انگیز میزبان است
و این صورتک ها
نه ابزاری برای دفاع از گاز،
که تنها بازیچه ایست
برای خنده و تفریح
نگاه کنید!
موشکی آمده است
بام دنیا را مساحت کند.
آخر مگر مرگ می تواند
این قدر زیبا
برچوب فرشِ مجلای آسمان بازی کند؟
آه تمنا می کنم نگویید
” خون از زخم ها می چکد ” .
این حرف وحشیانه است!
این قطره ها خون نیست،
گل میخک است،
نشانی ست برای شجاع ترینِ جنگجویان
آری چنین است،
مغز نمی خواهد، نمی تواند درک کند
آخر به غیر از چند بوسه
از برای چه کار دیگری
دستان خندق، گردن توپ ها را در آغوش گرفته است؟
آن ها را کسی نکشته است-
ضعیف بودند،
تاب نیاوردند.
اگر هم زمین
از رودِ سن تا خودِ راین سیاه است،
جز به خاطر شکوفه های سحر آمیز نیست-
شکوفه های زردفام درختان قانقاریا
در باغچه ی اجساد.
آن ها را کسی نکشته است!
نه،
باز هم نه،
آن ها به ناگاه بلند می شوند،
به خانه هاشان می روند
و با لبخندی به همسرانشان می گویند
که صاحب مجلس
چه با نشاط و بذله گو بود.
نه گلوله ای دیدند،
نه مینی
و بی گمان
قلعه ای هم در کار نبوده است!
این ها فقط بازی بود
چند بازی
از دنیای شگفت آور جشن نام گذاری.
مایاکوفسکی-کتاب ساده چون صدای گاو-ترجمه ی بابک شهاب