نمی دونم چی شد که دوباره گذرم به این سایت افتاد.خیلی وقت بود حال نت اومدن نداشتم.دیگه با این همه بدبختی اصلا فرصت اومدن نیست.<br />
دوست دارم حالا که اومدم یه خاطره قشنگ براتون بزارم.<br />
یادش بخیر به سلامتی همه عاشق ها و لحظات خوش.<br />
سال سوم بودیم مدرسه ما بین 3 تا مدرسه دیگه بود 1 هنرستان دخترونه و 2 تا دبیرستان دخترونه دیگه.ما سمت راست کوچه بودیم اون 3 تا سمت چپ بودن.از این رو تدابیر ویژه امنیتی هم از طرف ناظم ما و هم از طرف اونا همیشه برقرار بود.<br />
من همیشه ته کلاس میشستم طبقه دوم پشت سرم و کنارم پنجره بود که کوچه و همه جا رو خیلی عالی میشد دید.<br />
کلا من و چند تا از دوستام شر دبیرستان بودیم تو این مایه ها که آنتن همسایه هم کج میشد ناظم ما رو خفت میکرد در حالی که بعضی وقت ها ما بیگناه بودیم ولی ظاهرمون غلط انداز بود.<br />
یادمه دبیرستانمون با اینکه غیرانتفاعی بود ولی پول معلم ها رو نداده بود و اون ها هم از اوایل بهمن مدرسه رو ول کردن رفتن ما هم اکثر اوقات تو کلاس بیکار و الاف بودیم.از رو بیکاری مدام بیرون و کوچه رو دید میزدیم و مردم رو سر کار می ذاشتیم یا از پنجره می رفتیم رو لبه پشت بام همسایه و از اونجا فرار می کردیم و می رفتیم سینما خلاصه از این بچه بازی ها. خب مثل همه پسرای دیگه یه نیم نگاهی هم به دخترا داشتیم ولی به خاطر تدابیر ویژه امنیتی هیچ وقت نمی شد شیطنت خاصی
کرد!!!<br />
<br />
یه روز مثل باقی روز ها حوصله مون سر رفته بود مدیر هم اون روز بدجوری کفری بود و بیخود گیر میداد و هی میومد میگفت درس بخونید و سر و صدا نکنید و این چیزا.ما هم گفتیم بریم سینما .خلاصه مثل همیشه رفتیم رو پشت بوم همسایه و از اون طرف پریدیم رو دیوار و توی کوچه هنوز پامون به زمین نرسیده صدای جیغ و داد بلند شد اولش گفتیم حتما لو رفتیم ولی بعد که به خودمون اومدیم دیدیم 2 تا از دخترای دبیرستانی هم در حال فرار هستند و ناظم و آبدارچی مدرسه و زنش هم دنبالشون از صدای جیغ و داد اونا بچه های ما هم داشتن بیرون و نگاه می کردن و شلوغ بازی در می اوردن که یهو دیدیم ناظم و مدیر ما هم دارن از بالا ، سر ما نعره میکشن ما هم پشت سر دخترا و ناظمشون و آبدارچی ها شروع کردیم به دویدن که ناظم و مدیر بهمون نرسن.<br />
خلاصه همین جور که در حال دویدن بودیم یکی از دخترا بدجوری زمین خورد و دوستش اومد کمکش کنه 3 تایی اونا ریختن سرشون من خیلی دلم سوخت و به دوستام گفتم شما برید.زن و شوهر آبدارچی داشتن دوست دختره که زمین خورده بود رو می زدن و دستگیر می کردن و ناظمه افتاده بود رو دختره که زمین خورده بود هر جوری بود سریع ناظم رو هل دادم کنار و دست دختره رو گرفتم و بلندش کردم که یهو دیدم از پشت ناظم من رو کشید که زمین خوردم تو همین درگیری ها بود که ناظم و مدیر ما هم سر رسیدن من دیگه نمی دونستم چی کار کنم که دیدم 2 تا دوستام دارن میدون به طرف من دست منو گرفتن و بلندم کردن و خودشون با مدیر و ناظم درگیر شدن.من دوباره رفتم طرف دختره که شوکه شده بود و دستش و صورتش زخمی شده بود بهش گفتم می تونی بدویی که شروع کرد به دویدن ولی نفسی نداشت و نمی تونست از طرفی میدونستم ناظممون که خیلی قوی هیکل به زودی همه رو فیتیله پیچ میکنه و میاد سراغ ما......... <br />
بقیه ش برای بعدا که دوباره اومدم.بقیه خاطره من یه ذره شیرین میشه ولی آخرش تلخه حداقل برای من که سال هاست تلخه تلخه ولی شیلا رو نمی دونم.ای کاش اونم بیاد بخونه شاید همدیگر رو پیدا کنیم.