برگزیده های پرشین تولز

گپ و گفتگوی طرفداران عکس و عکاسی!

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
اسم کتاب رو به خاطر داری بگو، برم بخرم یه فیضی ببرممم

سیاوش کجایی پسر؟ چند وقتیه بود و نبودی کلا" :دی

والا اسمش تا یادمه "خاطرات آدم و حوا" بود.اسم نویسنده اش رو یادم نیست متاسفانه
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
عقد کنان:blush:
واسه روز 2 شنبه مراسم هست :)
اینقدر درد سر کشیدم که نگو
واقعا آدم پیر میشه تا دوماد شه :D
اصن یه وضی

درود

خب به سلامتي! بنده هم تبريك و شادباش ميگم ! :happy:

B1.JPG
 

hameddam

کاربر فعال عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,708
لایک‌ها
1,409
محل سکونت
تهران - کرج
برای ما که شهرستانیم بلیط گرفتی؟
نکنه میخوای ما رو دعوت نکنی؟ :eek:
نکنه این دوستی ها رو میخوای تموم کنی
مبارکت باشه.
به قول یه تکه از یه کتاب:

حوا ارزشش را داشت که از بهشت بیرونم بیندازند :D


خوشحال میشم قدم رنجه کنی داداش :)
فقط شرط اش اینه که پا به پام وسط مراسم باشی ( از این دوماد بی جنبه هام من که همش قر میدن :D ) کلا شاد ام :lol: هم دوستام رو هم با همین شرط دعوت کردم
فرزاد که گفت یه گوشه میشینه وسط نمیاد اما علی هوپ گفت حسابی پایه است:D

صد در صد ارزشش رو داشت
درسته خیلی مشکلات داره و درد سر اما همین که حس میکنم دارم عوض میشم حس خیلی قشنگیه

ایشالا همه آدم ها و حواهای زندگی خودشون رو پیدا کنن


به به ! مبارکا باشه :happy:

خیلی خیلی تبریک می گم .

مرسی بانو
هم واسه تبریک هم واسه دست گل:blush:
شرمنده کردین :)
عروسی سپنتا جان جبران کنیم:blush:

پ ن : فکر کن لی لی میشه مادر شوهر (اصن یه وضی ) :) شوخی کردم به دل نگیری دختر

مبارک حامد جان :x ( یعنیییییییی کلیشه ای ترین جمله ای که می شد گفت رو گفتم
rl253dlxwg1fa1mtcttw.gif
)


[ [/

دستت درد نکنه سیاوش
لطف کردی :)


درود

خب به سلامتي! بنده هم تبريك و شادباش ميگم ! :happy:

[

سپاس بانو
چه دست گل قشنگی :)
لطف کردی
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
حامد من بیام وسط همه فراری میشند .چون اصولا" رقص که بلد نیستم فقط دیوونه بازی میتونم برات در بیارم :D
 

- Saman -

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
761
حامد جان

من هم از صميم قلب به شما تبريك مي گم ... اميد وارم كه خوشبخت بشيد و پا به پا ي هم پير شين و همچنين زندگي مملو از سعادت و سرشار از شور و شادماني براي هر دو شما آرزو مند م ...





شب دوستان به خير . و سلامي ويژه خدمت بانو كساند را و لي لي رز عزيز دارم .
 

siavash20

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,989
لایک‌ها
3,301
محل سکونت
تهران
سیاوش کجایی پسر؟ چند وقتیه بود و نبودی کلا" :دی

والا اسمش تا یادمه "خاطرات آدم و حوا" بود.اسم نویسنده اش رو یادم نیست متاسفانه

سلام حسین خان جان : )
قبل تابستون مطابق هرسال نیت کرده بودم که یه دوری ایران رو بزنم
این چند وقتم مشغول به سرانجام رسوندن نیتم بودم ( داشتم یه جورایی ماه رمضون رو دور میزدم
128fs4765852.gif
)

//

اقا حامد انقدر حول شدم سریع تبریک رو بگم که یادم رفت گلم بفرستم

تقدیم به شما و بانوی گرامتان :

ddddddddddddddddd.jpg
 

The Rock

Registered User
تاریخ عضویت
30 آپریل 2008
نوشته‌ها
675
لایک‌ها
421
محل سکونت
Earth
من یــَـک وضعی دارم که نوگوووو.چندروز پیش مادربزرگم اومده بود خونمون میگفت این کیه دیگه :lol:

یه چیز دیگه گفته بودا ، نه ؟ :D

عقد کنان:blush:
واسه روز 2 شنبه مراسم هست :)
اینقدر درد سر کشیدم که نگو
واقعا آدم پیر میشه تا دوماد شه :D
اصن یه وضی

حامد جان تبریک ، امیدواریم خوش بخت شین :)

یه اتوبوس میخوام خبر کنم ، با بچه های فروم بیایم مراسم :D
 

kaveh_hazhir

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
11 جولای 2010
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
609
محل سکونت
Rasht
من اومدم اینور
 

astanboos

Registered User
تاریخ عضویت
6 آگوست 2011
نوشته‌ها
1,160
لایک‌ها
781
سن
27
محل سکونت
مشهد
میبینم که جمع دربی هست و ماهم تو راه شمالیم:دی
کسی از ساعت دربی خبر نداره؟
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
امیدوارم که خوب بشه:


راننده ی تاکسی همانی بود که فکرش را میکرد.یک مرد حدودا" 40 ساله.کمی چاق.با صورتی که معلوم بود هر روز صبح با تیغ میتراشد.و سبیل هایی پر پشت و مشکی با چند لاخ موی سفید در بین سبیل ها و موهایش.موهایش هم فکلی بود.پیشانی بلند و پر از چروک.و پیرهن آبی کمرنگی که دکمه ی اخرش را نبسته بود.زیر این باران ملایم.بدون چتر.حدود نیم ساعت ایستاد تا اخر سر یک تاکسی پیکان نارنجی رنگ عبور کند و او دست بلند کند و بگوید: "دربست"

مرد در صندلی عقب نشست.و به راننده ادرس را گفت.دور و بر خیابان شمس ابادی میخواست پیاده شود.به همراه مرد.یک کوله پشتی نسبتا" بزرگ هم بود.بر خلاف بقیه ی مواردی که بیرون میرفت کت و شلوار مشکی به تن داشت.و کراوات بنفشش با خط های فسفری و پیراهن سفید ترکیب زیبایی را آفریده بود.خستگی سفر در چشم هایش مشخص بود.تازه از شهر غریب آدمده بود و حالا میخواست سری به گذشته اش بزند.منتها یادش رفته بود و یا نتوانسته بود که ریش هایش را با تیغ و یا هر چیز دیگری بزند.و ته ریش روی صورتش به کت و شلوراش اصلا" نمی آمد.به قیافه اش میخورد که حدود 30 سال داشته باشد.صورتی استخوانی و کمی گچی رنگ.ان ه مبه خاطر سرمای بیرون.چشم هایی قهوه ای و موهایی که نمیدانست به کدام طرف رفته.فقط میدانست مرتب است.همین برایش بس بود.
چاق نبود و حتی بدنش لاغر تر از کت و شلورار بود.برای همین هر کدام از عابرین که میدید او را.با خودش میگفت حتما" کت و شلوار مال خودش نیست.

از ترمینال امده بود.بعد از 10 سال دوری.که شاید برای من زیاد قابل لمس نبود.هوای بارانی اوایل مهر هم به این غیر قابل لمس بودن و مبهم بودن این 10 سال کمک میکرد.یادش بود که روزی که میخواست برود با یک تاکسی پیکان نارنجی رنگ از خانه رفته بود.و حالا کم بودن این مدل تاکسی ها به طولانی بودن خیس شدنش زیر باران نم نم پاییز کمک میکرد.راننده از اتوبان میگذشت و سرعت حدودا" بالای ماشین به برخورد قطره ها به شیشه کمک میکرد.هر چند لحظه یک بار دو اهرم مشکی رنگ جلوی شیشه ی جلو ظاهر میشد و قطرات را راهی کاپوت جلو میرد.و از ان جا دوباره برگشتن به پایین شیشه.و بعضی از قطرات که از شر این برف پاک کن ها نجات یافته بودند به بالا میغلتیدند.یاد آور آدم های محدودی که بر خلاف جهت آب شنا میکردند.
منتها در این برگشت تغییری هم احساس میشد.اول در صورتش و بعد هم در لباسش.که ان موقع با یک پیراهن مشکی به تن و یک ساک بزرگ راهی شده بود.در داخل چمدانش لباس های سربازی یافت میشد و این یعنی میرفت تا دو سال پا بکوبد.برای فهمیدن تنهایی در بین یک لشکر آدم!
تا به خودش امد دید دو سالش تمام شده و آس و پاس در یک شهر غریب ول میپلکد.در این مدت حتی یک بار ه مبه خانه نرفته بود.شاید از زخم دردی که او را راه این سفر 10 ساله کرده بود.در ان جا برای خودش مغازه ای پیدا کرد برای شاگردی کردن.در این 8 سال هر کاری را تجربه کرده بود و اواخر تازه توانسته بود سرمایه ای دست و پا کند.جای خوابش هم در کنار همان چمدان قدیمی بود.و گوشه ای از محل کار. همان طور که از اتوبان ها خلاص میشدند با خودش فکر کرد: چقدر این جا عوض شده

نزدیک خیابان شمس ابادی میشدند و مسافر داشت میگفت ابتدای خیابان مرا پیاده کنید.هر چند خانه شان ان کله ی خیابان بود و میبایست حدود 1.5 کیلومتر را با لباس های خیس قدم بزند.و چقدر خیابان عوض شده بود.
کرایه اش را داد و از تاکسی زد بیرون.کوله را به پشتش انداخت و راحت.مثل ان هایی که به دام مرگ میروند قدم زنان راهی سنگ فرش های پیاده رو شد.خیابان خیس بود و حواسش را جمع کرده بود که مبادا آبی از زیر لاستیک ماشین ها پرتاب شود و به سویش اثابت کند.از خیس شدن زوری خوشش نمی امد.
و حالا وقت مرور خاطرات بود.حالا وقت این بود که دوباره به یاد بیاورد مادرش سکته کرده بود.و مادرش مرده بود.و مقصر این بدبختی کسی نبود جز پدر گرامی اش.که چقدر هم این گرامی نام به او نامه داده بود و زنگ زده بود.تا مگر از تنهایی خودش و این عذاب قتل ناخواسته ی یک نفر نجات یابد.پدر گرامی اش معتاد بود.روزی 3 بار بافور را میگذاشت گوشه ی دهانش و بست را میچسبانید به کوزه ی سنگی بافور.و منقلی که همیشه بهترین ذغال ها را میشد در آن پیدا کرد.زغال هایی که از بس سرخ شده بودند.دیگر زردی شان از بین رفته بود و تنها سفیدی بر جا مانده بود.مثل کفنی که دور مادرش پیچیده بودند.که او هم سرخ شده بود و بعد سفید شد.
نفرت این 10 ساله در دلش زنده شد.به یاد اورد که چقدر مادرش اصرار و التماس کرده که این زهر ماری را بگذارد کنار.و پدر هیچ وقت صدایش را نمیشنید.و پدر برای او انقدر احترام داشت که از خانه نیندازدش بیرون.لا اقل این شکلی میشد کمی هوایش را داشت.و مادری که از بس غصه خورد.آخر نصیب خاک شد.و یک سنگ معمولی درجه ی 3.
کم کم داشت به خودش فحش میداد که چرا تا اخر خیابان با تاکسی نرفته است.و چرا فکر کرده زندگی او هم مثل فیلم های سینمایی است.که حالا به خانه میرود و پد را میبیند که در اخرین نفس ها به او میگوید مرا ببخش.و او که چاره ای جز بخشیدن ندارد.باران که به مغز بخورد سلول ها درست کار نمیکنند و قسمت رویا بافی فعال تر میشود.این را حتی دانشمندان هم فهمیده اند

انتهای بن بست 8 ام کوچه ی شهید یزدانی.درب کوچک و رنگ و رو رفته ای بود که همیشه باز بود.هنوز تکه هایی از در سبز بود.یادش امد وقتی بچه بوده این درب را رنگ کرده اند.او و پدرش.و لبخندی بر لبش نشست.به یاد دوران کودکی اش افتاد و این که چقدر با ان ماشین غراضه ی پدر گرام بیرون میرفتند.و این که یک بار تا مرز تصادف تک نفره پیش رفته بود.و این که برای رنگ کردن این درب هم هی جانش را رنگی کرده بود.درب خانه مثل همیشه باز بود.داخل خانه ی 10 سال پیش شد و دید چقدر تغییر نکرده است.
درخت توت وسط حیاط هنوز سر جایش بود و انگار حتی قد هم نکشیده بود.کف حیاط را سیمان کرده بودند و انگار تعداد بریدگی ها بیشتر شده بود.
به طرف ساختمان یک طبقه رفت.کفش هایش را در اورد و گوشه ای گذاشت و داخل شد.راهروی کوچکی که از دم درب ورودی حال شروع میشد و بعد که به حال میرسید تمام میشد.در گوشه ی حال آشپزخانه بود و در طرف دیگر یک اتاق که پنجره هایش باز بود.پدرش را دید.از پشت سر که نگاه کرد داشت به یک رادیوی قدیمی ور میرفت.معلوم بود گوش هایش سنگین شده که صدای آمدنش را نشنیده بود.چند باری به درب زد تا پدر متوجه شود.پیر شده بود و استخوانی.بیشتر موهای سرش سفید شده بود.پدر لبخندی زد و بلند شد.آهسته آهسته و لنگ لنگان به طرفش امد.و آرام گفت: عباس.کجا بودی؟

عباس دوباره به چهره ی پدر نگاه کرد.و بو کشید.دیگر خبری از بوی تریاک نبود.در نامه های پدر فهمیده بود که میخواهد ترک کند اما حالا دو سال بود که آدرسش را عوض کرده بود و شماره اش را هیج کس نداشت.اشک در چشمان پدر جمع شد و او را بغل کرد.انقدر لاغر شده بود که عباس ترسید فشارش دهد و دلتنگی را از طریق همین کار انتقال دهد.پدر در چشم های عباس نگاه کرد و او سرش را پایین انداخت.کمی عصبی شده بود.نباید یادش میرفت که برای چه کاری به این جا آمده.نباید شل میشد.
عباس حالا عصبانی شده بود و چشم هایش میخواست مرز بین خشم و گریه را از بین ببرد.دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به صورت پدرش زد.اولین باری بود که به کسی سیلی میزد.گریه اش گرفت و میخواست برود.پدر افتاده بر زمین خواهش و تمنا میکرد.و او گفت که برای همین سیلی آدمده و دارد بر میگردد.که بگذارد تقاص مرگ مادرش را تنهایی پس بدهد.با تنهایی ای که شب و روز از کولش بالا میرفت.کفش هایش را پوشید و درب را محکم به هم زد.از داخل کوله اش چتر تاشو را بیرون آورد و بالای سرش گرفت.باران تند شده بود.و صدای آسمان بیش از قبل در آمده بود.
چند قدم از کوچه بیرون رفته بود که خودش را وسط خیابان دید.تاکسی پیکان نارنجی رنگ.این بار هم مسافر داشت.مسافری که وسط خیابان سوار کرده بود و او را تا دم درب خانه ی عزراییل دربست برد!!!!
 

hameddam

کاربر فعال عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,708
لایک‌ها
1,409
محل سکونت
تهران - کرج

HoP

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2010
نوشته‌ها
2,135
لایک‌ها
2,422
به به
چطوري علي؟
خوبي؟
چه دوست كوچولويي داري تو امضات مشاهده پیوست 198191

جارو برقي ات كوچو لو ه اينجا گردو خاكش زياد شده خفن

ما خوبیم.یعنی سعی میکنیم خوب باشیم.تو خوبی؟؟ :rolleyes:
مراسم چطور پیش رفت؟ خوش گذشت که ایشالا؟ :D

والا ما دیگه همین جاروبرقی رو پیدا کردیم.صبر کن الان کف رو میسابم همچین که برق بزنه :دی

207821_386120_viannen_81.gif
 
بالا