برگزیده های پرشین تولز

بدترین خاطره از ضایه شدن!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

NAKOOT

Registered User
تاریخ عضویت
15 ژانویه 2010
نوشته‌ها
1,759
لایک‌ها
454
محل سکونت
از اینجا رونده از اونجا مونده
آقو ما کلاس اول دبستان بودیم، دبستان پورابتهاج دارآباد، معلممون هم یک خانومی بود به اسم خانوم حسینی. زمستون بود و سرد! از قضا مادر ما برامون یدونه شلوار سرهمی از اینا که بندهاش میاد روی شونه ها دوخته بود، جنسش هم از این پلاستیک های ضد آب بود.
ما این رو پوشیدیم قبل از کلاس تو حیاط مدرسه شلپ و شلوپ خودمون رو می داختیم تو برف که به بقیه پز این رو بدیم که لباسمون ضد آبه و خیلی خفنم من! خلاصه رفتیم سر کلاس، پاسی از کلاس نگذشته بود که ما دستشوییمون گرفت (از نوع شماره 2)! دست بردیم بالا اجازه بگیریم بریم دستشویی که از طرف خانوم معام درخواست ما به کرات رد شد! آخر با التماس های فراوان اینجانب اجازه پیدا کردم برم خیر سرم دستشویی! این وسط سرما هم مزید بر علت شده بود و فشار روی ما بیشتر! حالا فاصله کلاس تا حیاط و دستشویی 1 کیلومتر! توی اون اوضاع فاصله چند برابر به نظر می رسید! خلاصه به هر زوری که بود خودمون رو سینه خیز رسوندیم توی دستشویی! دست بردیم به سگک بند شلوارمون که از روی شونه هام بازش کنم، باز نشد که نشد! هر چی این ور و اون کردیم تاثیری نداشت! توی اون لحظات سخت مغزم هم کار نمی کرد که حداقل از روی شونه هام بندازمش پایین! خیلی اصرار داشتم که حتماً از سگکش باز بشه! هیچی دیگه سرتون رو درد نیارم، یه لحظه احساس کردم گرمای خاصی پاهای من رو فرا گرفت! غرق در لذت بردن از این گرما توی اون هوای سرد بودم که فهمیدم که از کمر به پایین یکدست به رنگ قهوه ای شدم! با همون وضع راه افتادم سمت کلاس! حین راه رفتن هم از پاچه های شلوارم یه چیزایی می ریخت بیرون! معلمم که توی اون وضع من رو دید کپ کرد! مادر مدرسه (زنِ بابای مدرسه!) رو خبر کرد و ما رو فرستاد خونه که خودم و بشورم و برگردم! فکر کنید از مدرسه تا خونه با همون وضع رژه رفتم! هنوز که هنوزه بهش فکر می کنم حس خاصی بهم دست می ده! یکی از شیرین ترین خاطرات کودکیم هستش که با رایحه‌ی خاصی همراه هستش :|
 

MyLGcookie

Registered User
تاریخ عضویت
22 آپریل 2012
نوشته‌ها
3,015
لایک‌ها
446
سن
27
محل سکونت
البرز، کرج
یه خاطره میگم از دوران طفولیت

با دوستم چند سال پیش رفته بودیم ساندویچی ، همبرگر گرفتیم ، همونجا نشستیم برای خوردن ؛ گرم صحبت بودیم که دیدم پیراهنم خیس شد! دیدم رفیقم داره می خنده ، نگا کردم دیدم ای دل غافل ؛ می خواستم سس روی ساندویچ بریزم حواسم نبوده نوشابه رو برعکس کردم روش!!!!! دیدم ملت هم دارن بهمون می خندن! هیچی دیگه ساندویچ رو ول کردیم و تا خونه داشتیم می خندیدیم!!! رسیدیم خونه یادم افتاد گوشیمو تو ساندویچی جا گذاشتم!!!! حالا دوباره دوییدیم تا ساندویچی تا گوشی رو پس بگیریم! گوشی هم نسبت به زمانش خفن بود (4 سال پیش لمسی زیاد رایج نبود ، گوشیم LG kp500 Cookie بود که بخاطر همون اسم کاربریم اینه) هیچی دیگه ، شانس داشتم گوشیم هنوز سر جاش بود!
 

criss21

Registered User
تاریخ عضویت
10 دسامبر 2011
نوشته‌ها
158
لایک‌ها
40
سه نفر بودیم

من + پسر خاله هام > قرار بود بریم خونه یکی از دوستاش که تازه عروسی کرده ولی هنوز خونشون کامل نشده < چون اسباب و اساسی توش بود برای اینکه دزد نزنه ما رفتیم شب رو اونجا بخوابیم همش 1 شب بود <

بعد از کلی تخمه شکندن یه املت درست کردیم و عین گرسنگان سومالی و وحشی های جنوب افریقا افتادیم تو جون املت و نوشابه و اخرش رو با کلی عارررق به نشانه ی سلامتی ( خیلی چسپید ! حال داد ) تموم کردیم <
هیچی دیگه ظرف هارو نشتیم انداختیم تو اشپزخونه <
تشک هم که نبود راحت بخابیم < روی فرش خوابیدیم < پتو رو انداختیم رو خودمونو کولر هم فول روشن بود <

( اینجا رو از طرف پسر خالم تعریف میکنم )

یکی پسر خالم وسط خوابیده بود <
هی ماها پتو رو از رو صورتش بر میداشتیم < هی دوباره خودش مینداخت رو صورتش
دوباره ما پس میزدیم
دید که اذیت کردن های ما ادامه داره دیکه پتو رو روی صورتش نمیکشه سرشو بالا میاره < میبینه 3 نفر جلوشن نگاش میکنن < اونم میگه مگه مرض دارید بزارید بخوابم خب !!
دوباره سرشو میزاره میخوابه < کمی مکث میکنه تازه دوزاریش افتاده که ما کلا 3 نفریم < نکنه دزد اومده < پا میشه چراغ رو روشن میکنه میبینه خبری از دزدها نیست ماهم انچان توی خواب عمیقی هستیم که توپ هم مارو بیدار نمیکنه <

همچین داد میزنه که ماها از خواب بیدار شدیم < داشت قصیه رو تعریف میکرد << دیگه داشتیم سکته رو میزدیم اخه جرعت فرار از خونه رو نداشتیم < رفتن به حیاط تا دم در خودش خیلی ترسناک بود < حیاط واقعا تاریک بود کلی وحشتناک بود

ما هم تمام چراغ هارو روشن کردیم و تا صبح نخوابیدیم زنگ زدیم به رفیقش < قضیه رو گفتیم < گفتش که اره خونشون جن داره !!!! دیگه هیچوقت خونه خالی تحویل نگرفتیم !

البته ماها ضایع نشدیم ( ولی پسر خالم ضایع شد دیگه :D - وقتی دید ماها خوابیم داشت با دزد ها حرف میزد :D )
 
Last edited:

criss21

Registered User
تاریخ عضویت
10 دسامبر 2011
نوشته‌ها
158
لایک‌ها
40
هی روزگار اولین بار بود که میخواستیم برای مدرسه تحقیق ببریم ( سال اول دبیرستان )
من اصلا با کامپیوتر و اینترنت اشنایی نداشتم << اصلا یعنی هیچی زیر صفر <

خلاصه من که هیچی نمیفهمیدم با دوستان میرفتیم کافی نت < بچه ها سایت گوگل رو میاردن < و تحقیق های مدرسه رو انجام میدادند < خلاصه ما هم علاقه پیدا کردیم <
کم کم بعد از چند روزی خودمون دست به سیستم شدیم و کم کم راه افتادیم < بعضی از دوستان که حرفه ایی بودم ایدی یاهو داشتن :D حتی این ایدی که من الان دارم رفیقم با اینترنت دیال اپ سال 84 برام ساخته :D ولی خلاصه دوستان روزگار شیرینی بود ایدی دخترای شهر رو از تو پوشه profile یاهو در میاوردیم و باهاشون چت میکردی اونا هم هر روی ایدی عوض میکردن
ما هم دوباره ایدی هارو پیدا میکردیم <
خلاصه بعد از چندین روز که کافی نت کاملا خالی بود من داشتم چت میکردم که یکی از سوژه ها با دوستش اومدن <
و همین که انلاین شدن من پی ام دادم < اونها هم میخواستن بدونن من کیم < گفتن ما میریم خدا حافظ منم گفتم خداحافظ منم باید برم
اونا گیر دادن که اول تو برو < نمیشد واقعا برم که توی مافینت روبرو هم نشستیم ضایع بازی بود برم بیرون !

هیچی دیگه بای دادم و گفتم من باید برم و ایدی رو sing out کردم
اونها هم بای دادن و واقعا رفتن من هم که دیدم رفتن دوباره انلاین شدم و اف گذاشتم

دوستان چشتون روز بد نبینه همین که من اف گذاشتم لامصبا برگشتن اومدن پشت همون سیستم نشستن و اف ها رو خوندن <
پی ام دادن < سلام لوتی شناختیمت < بااااییی
لامصبا یجوری منو شناسایی کردن که هکرهای زیر زمینی چین هم نمیتونستن شناسایی کنن
کلا ضربه فنی شدم <

خلاصه اگر خودتونو جای من فرض کنید تا چند رو استرس و افسرگی اسهال تب سرطان رو همچی با هم میگیرید :D
 
Last edited:

Yelawolf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
5 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
119
لایک‌ها
220
نمیخام کلاس بزارم بگم خودم ضایع نشدم ولی الان چیزی باحالی از خودم یادم نمیاد ولی امشب پسر عموم یه خاطره از خودش تعریف کرد که خودم ترکیدم از خنده :) ماجرا ( برای 7-6 سال پیش ) از این قرار که پسر عموم و دوستاش میرن به عیادت یکی از دوستاش تو بیمارستان بعد این پسر عموم و دوستاش میان با پرستار تیریپ بر میدارن و باهاش لاس میزنن و چرت و پرت گفتن :D خلاصه موقعی که میخاستن برن پرستار بهشون میگه : ببخشید اقا میشه دهانه ی کولر گازی بدین پایین ؟ این اسکلا هم نمیدونستن کنترلیه ، پسر عموم برداشته بود با تی دهانه کولر رو بده پایین :D:general404: . پرستارا زده بود زیر خنده ، پسر عمو ما فک میکنه به بی کلاسی تی داره میخنده ایندفعه یه صندلی میزاره زیر پاش که با دست دهانه رو بده پایین :general304:پرستار با همون حالات ریسه رفتن میاد میگه اقا کنترلش اینجاست
 

قدیمی1111

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2013
نوشته‌ها
808
لایک‌ها
213
محل سکونت
ایران
با ناظممون رو هم ریخته بودیم(من و دوستم)نیم ساعت قبل از امتحان سوالا رو بهمون میداد(دبیرستان)و ما هر جلسه چون دنبال جواب میگشتیم دیر میشد و حدود 10دقیقه بعد از شروع شدن میرفتیم رو جلسه
خلاصه مدیرمون شک کرد و گفت اگه دفعه بعد یه دقیقه دیر بیاید راتون نمیدم و همه امتحاناتونو صفر میدم گفت شما حتما به یکی پول دادید و...
خلاصه دیگه قید تقلب رو زدیم
امتحان بعدیمون بارون بود و ما با موتور عین...خلا تو راه مدرسه. دیر رسیدیم و بخاطر اینکه مدیر رامون بده وسط خیابون عین دوتا خر تو خاااااک غلط میخوردیم که به مدیر بگیم خوردیم زمین!!!!!!!!!
رفتیم جلو در سالن اما مدیر الاغمون نگفت چرا دیر اومدین و ما همانند دو گلوله گل بر روی نیمکت نشستیم و از خنده بچه های حاظر در سالن و مراقب ها کفری شده بودیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

brucestark

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2013
نوشته‌ها
252
لایک‌ها
81
من داخل كارخونه كار ميكنم
يك روز رفتم داخل اتاق منشي كارخانه
ديدم منشي بلند شد و خيلي با ادب احواپرسي كرد، منم گفتم بفرماييد راحت باشيد كه بعد يكم به چشماش نگاه كردم ديدم به مقدار ٣٠ درجه به سمت چپ را نگاه ميكنه
من برگشتم ديدم مدير كارخونه پشته من وارد اتاق شده و من نفهميدم
سوت زنان از اتاق خارج شدم:D
 

panda2

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2013
نوشته‌ها
412
لایک‌ها
332
محل سکونت
تهران
من داخل كارخونه كار ميكنم
يك روز رفتم داخل اتاق منشي كارخانه
ديدم منشي بلند شد و خيلي با ادب احواپرسي كرد، منم گفتم بفرماييد راحت باشيد كه بعد يكم به چشماش نگاه كردم ديدم به مقدار ٣٠ درجه به سمت چپ را نگاه ميكنه
من برگشتم ديدم مدير كارخونه پشته من وارد اتاق شده و من نفهميدم
سوت زنان از اتاق خارج شدم:D
:general509::)
 

l3al3ak.kral

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2012
نوشته‌ها
288
لایک‌ها
113
محل سکونت
Azerbaycan
عاغا یکی یادش باشه من تا صفحه 54 خوندم
بعدا برگردم بقیه شم بخونم
ولی انصافا خوب ریده شده به تاپیک از صفحه حدودا 35 تا همین 54
90 درصد این صفحات اسپمه !
خب بریم سر ضایع بازی

زمستونه و برف نشسته رو زمین 20 سانت
منتظر بودم تاکسی بیاد سوار شم
تاکسی که نگه داشت دیدم صندلی جلو خالیه
درو که باز کردم بشینم کله م خورد به کناره سقف
البته زیاد هم محکم نخورد !
دو تا دختر که صندلی عقب بودند شروع کردند به هرهرهرهر خندیدن
منم ریلکس نشستم سرجام و جیکم هم درنیومد
راننده هم انگار از کار دخترا خوشش نیومده بود !

حالا تاکسی نگه داشته کنار خیابون تا دخترا پیاده شن
دختر اولی خواست پیاده شه . پاشو گذاشت زمین و تا اومد اون یک پاشو بذاره زمین یهو جیغ زد
اواااااا پریسا مواظب باش اینجا جوی آبه
نگو تاکسی درست لب جوب نگه داشته و چون برف پر شده تو جوب مشخص نیست
دختره پرید رو جدول اونور جوب و تعادلشو داشت نگه میداشت که پریسا هم به عاقبت اون یکی دچار شد و اومد بپره رو جدول خورد به دوستش و دوتایی شلــــپ
تو برفای داخل جوب محو شدند و حالا من و شوفر تاکسیه هر هر هر هر هر
 

Fouad-PES

Registered User
تاریخ عضویت
17 آپریل 2009
نوشته‌ها
497
لایک‌ها
252
آقو ما کلاس اول دبستان بودیم، دبستان پورابتهاج دارآباد، معلممون هم یک خانومی بود به اسم خانوم حسینی. زمستون بود و سرد! از قضا مادر ما برامون یدونه شلوار سرهمی از اینا که بندهاش میاد روی شونه ها دوخته بود، جنسش هم از این پلاستیک های ضد آب بود.
ما این رو پوشیدیم قبل از کلاس تو حیاط مدرسه شلپ و شلوپ خودمون رو می داختیم تو برف که به بقیه پز این رو بدیم که لباسمون ضد آبه و خیلی خفنم من! خلاصه رفتیم سر کلاس، پاسی از کلاس نگذشته بود که ما دستشوییمون گرفت (از نوع شماره 2)! دست بردیم بالا اجازه بگیریم بریم دستشویی که از طرف خانوم معام درخواست ما به کرات رد شد! آخر با التماس های فراوان اینجانب اجازه پیدا کردم برم خیر سرم دستشویی! این وسط سرما هم مزید بر علت شده بود و فشار روی ما بیشتر! حالا فاصله کلاس تا حیاط و دستشویی 1 کیلومتر! توی اون اوضاع فاصله چند برابر به نظر می رسید! خلاصه به هر زوری که بود خودمون رو سینه خیز رسوندیم توی دستشویی! دست بردیم به سگک بند شلوارمون که از روی شونه هام بازش کنم، باز نشد که نشد! هر چی این ور و اون کردیم تاثیری نداشت! توی اون لحظات سخت مغزم هم کار نمی کرد که حداقل از روی شونه هام بندازمش پایین! خیلی اصرار داشتم که حتماً از سگکش باز بشه! هیچی دیگه سرتون رو درد نیارم، یه لحظه احساس کردم گرمای خاصی پاهای من رو فرا گرفت! غرق در لذت بردن از این گرما توی اون هوای سرد بودم که فهمیدم که از کمر به پایین یکدست به رنگ قهوه ای شدم! با همون وضع راه افتادم سمت کلاس! حین راه رفتن هم از پاچه های شلوارم یه چیزایی می ریخت بیرون! معلمم که توی اون وضع من رو دید کپ کرد! مادر مدرسه (زنِ بابای مدرسه!) رو خبر کرد و ما رو فرستاد خونه که خودم و بشورم و برگردم! فکر کنید از مدرسه تا خونه با همون وضع رژه رفتم! هنوز که هنوزه بهش فکر می کنم حس خاصی بهم دست می ده! یکی از شیرین ترین خاطرات کودکیم هستش که با رایحه‌ی خاصی همراه هستش :|
یه همچین خاطره ای توی دوران مهدکودک داشتم :D:D
هنوز که هنوزه مامانم بعضی وقتا بهم میخنده:rolleyes:
 

lejeuner

Registered User
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2012
نوشته‌ها
2,078
لایک‌ها
911
بازم بعد مدتی من اومدم. والا این دفعه از ضایع شدنم در همین نزدیکی ها بگم که بحث محفل دوستانه ما شده این روز ها.

یه بک بزنم که من سال پیش در یک مهمونی در یکی از مناطق ییلاقی مشهد که خیلی خیلی زیاد مردم بومی دستمال کشی داره نشسته بودم که دیدم یه سرباز از رو دیوار پرید و در باغ رو باز کرد که همونجا جیم زدم به سرعت و در رفتم از پشت باغ و البته یکی دیگم مثل من در رفت اما همه رو گرفتن و بتا شنبش گیر بودن و دادگاه و ... جواز کسب و ...


خلاصه من به خاطر یک موضوعی که الان دارم نمیخام به هیچ عنوان خبطی بکنم و خدای ناکرده گندش در بیاد چون بی شک اون امتیاز دولتی رو از دست خواهم داد. دو پنجشنبه پیش یکی از دوستان زنگ زد که امشب مهمونی به خاطر ورود دختر خالم و منم چون دفعه قبلی که دختر خالش اومده بود مهمونی بسیار خوبی بود با کمال میل قبول کردم گفتش عصر اس ام اس میکنم آدرس دقیق رو.

منم با یکی از دوستان دیگه مچ شدم و ساعت 6 راه افتادیم سمت این روستای ییلاقی انتهای وکیل آباد. که اس ام اس دادش فلانجا ( دقیقا نزدیک جایی که پارسال ریختن گرفتن ) منم از همونجا دلشوره و به دوستم که داشتیم میرفتیم میگفتم اینجا Safe نیست و بومی ها زنگ میزنن میگن و ... کاری نداریم سعی کردم تا میتونیم دیرتر بریم تا خدا ناکرده چیزی نشه و خلاصه تا 9 این دوستم رو نگه داشتم تا دیرتر بریم. خلاصه دیگه رفتیم و رسیدیم دیدم به به باغه واقعا Unsafe چون ته کوچه بنبست تابلو و یک ساختمون بلند کاملا اشراف داشت به بیرون باغ طرف. رفتیم تو و دوستمون رو دیدیم و صاحب باغ و داخل خونه باغم که شلوغغغغغ خلاصه من نیومده داشتم چک میکردم فضای باغ رو ( راه در رو هاش رو ) به صاحب باغه گفتم آقا این باغت تا کجا ادامه داره ( جلو خونه باغ یک تراس بود جلو تراس یک متر پایین تر زمین بود و درخت و هر چی به امتداد باغ نگاه میکردیم دیده نمیشد ( چراغ مراغ نداشت و شب و .. ) طرفم گنده زد این باغ من ته نداره و ...

خلاصه من یواش یواش یخم داشت باز می شد و رفتم و داخل خونه و یکم تکون دادم ولی هی میومدم روی تراس به هوای سیگار تا چک کنم ( واقعا استرس داشتم ) جونم براتون بگه شام رو هم روی تراس سرو کردن که دقیقا یک ساختمون به اونجا اشراف داشت و یکی دو نفر داشتن دید میزدن و با خودم گفتم اینا زنگ بزنن به پلیس تمومه.

شام تموم شد و باز دوباره آهنگ گذاشتن یکم دیگه برقصن تموم شه منم رو تراس واستاده بودم و یکی یکی ملت داشتن میرفتن داخل تا باز برقصن. در همین حین دیدم از سمت در باغ سه تا زن چادری که صورت شون هم معلوم نیست با سرعت زیاد دارن قدم میزنن میان سمت تراس باغ همونجا بود گفتم د بیا ریختن همینو دیدم با سرعت پریدم از تراس توی باغ که دقیقا تا زانوم رفت توی گل. باغبونه تازه آب داده بود پدر سگ . بگذریم مثل برق میدویدم و خوشحال که ایندفعه هم در رفتی البته سرعت لاکشپتی ( پاهام میرفت توی گل ) رسیدم ته باغ دیدم نخیر اونقدام بزرگ نبود و بازم توی فکر بالا رفتن از دیوار که یهو دیدم ملت دارن توی روشنایی از خنده هار هار میزنن. دوستامم میگفتن بیا دیوانهههه .

خلاصه کنم اون سه تا زن چادری و عیال دختر های باغبون یارو بودن که سرایدار هم بود و داشتن رد میشدن برن خونشون که سمت راست خونه باغه گوشه باغ بود. وقتی برگشتم دیدم همه لب تراس دارن به هیکل گلی من میخندن که ترسوووووو بابا فلاننننن خیلی ضایع شدم خیلی آقا. هنوز بعد دو هفته میبینیم دوستان رو بند ما میکنن بچه ها
 

tzar

Registered User
تاریخ عضویت
27 فوریه 2013
نوشته‌ها
76
لایک‌ها
194
این هم از خفن ترین ضایع شدنم که مربوط به دو سال پیشه :
یه بارم میخواستم ساعت 4 صبح از خواب بلند شم مثلا درس بخونم
خوابم هم خیلی سنگینه
یه اهنگ فول بیس ریختم رو گوشیم گوشی رو زنگ گذاشتم
با یه کابل وصل کردم به اسپیکرم با 4 تا بلند گو و 1 ساب قوی
صدارو هم تا ته زیاد کردم
لا مصب یهو نصفه شبی یهو صدای دیززززززززززز دیییییییییییز رزززززززززز بلند شد
منم عین روانیا از خواب پریدم
همزمان یهو خونواده بیدار شدن و دادا و بیداد که روانی چته
و به فاصله ی چند ثانیه دیدم صدای در خونه ضالاپ ضالاپ میادو داد و بیداد که شنیده میشه
همسایه بالاییمون داد و بیداد راه انداخته بود که بچم به زور خوابیده بود و خوودمون خوابمون پریدو که اصلا یه وضعی
همزمان بقیه همسایه ها هم ریختن بیرون ببینن چه خبره
ما هم که برای ارائه ی توضیحات اومده بودم شپلق یه پسی حسابی جلو ملت خوردم که هرچی خواب بود از کلم پرید:rolleyes:
تا یکی دو هفته هم یواشکی میرفتم اینور و اونور
ولی امتحانم رو به لطف دوستان 17 شدم
 

hamedovic5405

Registered User
تاریخ عضویت
28 ژانویه 2013
نوشته‌ها
6,597
لایک‌ها
11,460
محل سکونت
جادوغ آباد سفلی
آقا ما یه دفعه دنبال یه خرگوش می کردیم تو صحراها، یه دفعه احساس کردم پام داره میسوزه، جدی نگرفتمش و ولش کردم!! خرگوش رو هم نگرفتیم!!
فرداش راه افتادم به سمت دانشگاه واسه امتحانا، توی راه دیدم پای چپم نصف پای راستمه!!!:general509: بیشتر که دقت کردم فهمیدم پای راستم دوبل پای چپمه!!! فهمیدم یه جونوری زده چپمون کرده!! یعنی چنان درد می کرد پام که نگو!!! تا صبح نذاشتم کسی تو اتوبوس بخوابه!!! :دی
صبح هیچ نمی فهمیدم از درد، با هزار داد و ناله یکی خواست ثواب کنه مارو رسوند بیمارستان!!!
بستریم کردن! سرم و از این تشکیلات!! انداخته بودنمون تو یه اتاق 3 نفره با 2 پیرمرد 200 ساله!! بگذریم از اینا! 24 ساعت بستری بودم خواستم ترخیص بشن گفت برو حسابداری!!
آقا چشتون روز بد نبینه!! میگه 378تومن!! چون دفترچه بیمه باهام نبود و جاگذاشته بودم آزاد حساب کرده بود!!! میگم ک..کش من 24 ساعت رو تخت خوابیدم 400 داری میگیری!!! با 400تومن میشه خونه اجاره کرد یه ماه!!!:general611: آقا ما هرچی می گفتیم تو کتش نمی رفت! گفتم اینجوری نمیشه!!
رفتم یه گوشه به 2 3 تا از بچه ها زنگ زدم، هیچکدوم نیومده بودن از شهرشون! یادم اومد یه ک..مغزی هم میشناسم که واسه این پلن میشه روش حساب کرد! زنگ زدم بهش از شانس بد ما اومده بود که ای کاش دستم قلم میشد و زنگ نمیزدم!!!
اومد، واسش توضیح دادم که من میرم جلو شلوغش میکنم و سرش داد و بیداد می کنم! تو منو بگیر و اگه اون مسئوله هم خواست بیاد جلو جلوش رو بگیر و باهاش صحبت کن ولی من کوتاه نمیام!!! این مسئوله هم که باهاش صحبت کردم قد نهایت 1.5 وزن هم 50 کیلو خونه پرش!!! گفتم تازه بیاد جلو هم چنان بزنمش که 400 تومن خرج دوا درمونش بشه!!! :دی
آقا ما رفتیم جلو این مسئوله هم پشت به ما بود منم عصبی رفتم جلو داد زدم:مردک ک..کش مکانکش، حقه؟ من 400 تومن پول 2ماه خورد و خوراکم رو بدم به تو!! ک..کش تو مردی!!تو ک..ر منم نیستی!! و از این حرفا!!!گفتم الان دعوا میشه اینم که خ..ه جلو اومدن نداره و یه ملت میریزن تهش هم یه چیزی بهمون میدم بریم دیگه!!!
آقا چشتون روز بد نبینه تو این فاصله که من زنگ میزدم و اون ک..مغز میومد شیفت عوض شده بود بنظر!!! این مسئوله برگشت دیدم یه آدم چهارشونه، قد 2متر وزن 100 کیلو!! از این بادیگاردیا بودد!! من نمیدونم چجوری از پشت سر نفهمیده بودم!!:general509::general509::general509:
این رفیق ما تا اینو دید صدای میگ میگ بلند شد و پشت سرش هم گردو خاک!! منم دیدم همه دارن نیگا میکنن ضایعه فرار کنم؛ سینه سپر کردم و رفتم جلو!!! آقا این مرده از یقه گرفتم 4تا نرو ماده جلو جمعیت کشید زیر گوشم یه لگد هم زد دم ک..نم که 2متر اون ور تر اومدم پایین! بعدش جز خنده مردم چیزی یادم نیست چون از هوش رفتم!!
بستریم کردن ، 12 ساعت دیگه به هوش اومدم و حساب شد 600!! مثه مرد رفتم پرداخت کردم و با چشم و چالی کبود، پای ورم کرده و یونی پر از درد بیمارستان رو ترک کردم!
 

mey3am2

Registered User
تاریخ عضویت
18 دسامبر 2013
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
1,907
محل سکونت
rasht
آقا امروز یکی از بدترین ضایع شدنای عمرم اتفاق افتاد :oops:
ظهر باید چندتا بسته رو پست میکردم ولی از اونجایی که بسته ها سنگین بودن آژانس گرفتم. وقتی آژانس ( یه پراید مشکی ) اومد، بسته ها رو گذاشتم صندلی عقب و خودم اومدم جلو نشستم و گفتم بریم اداره پست. خلاصه بعد از یه ربع رسیدیم اداره پست. به راننده آژانس گفتم شما همینجا جلوی اداره پست پارک کن من نصف بسته ها رو ببرم تو ، بعد بیام سریع نصف دیگشو ببرم. چون طرف زیر تابلوی پارک ممنوع پارک کرده بود باید عجله میکردم که جرثقیل های نامرد پیداشون نشه:general711:
آقا من چندتا بسته رو بردم تو اداره پست گذاشتم رو پیشخون و سریع رفتم تا چندتا بسته ی باقی مونده رو از تو ماشین بردارم. با سرعت خودمو رسوندم پیش ماشین و در عقب رو واکردم، دیدم راننده گفت نه داداش من نمیرم، کجا!!! من فکر کردم بسته ها رو گذاشته صندلی جلو بدون توجه به حرف راننده در جلو رو وا کردم ولی دیدم بازم بسته ها نیس. باز راننده گفت آقا کجا داری میای؟ میگم من نمیرم. تاکسی نیستم.
یهو سرمو بالا کردم دیدم ای خاک بر سرم راننده که یه نفر دیگس. همونجا فهمیدم که چه سوتی ضایعی دادم:oops: (یارو فکر کرده بود مسافرم میخوام تاکسی سوار شم، میگفت نه من نمیرم ) آخه لعنتی اینم دقیقا پراید مشکی بود :oops: در ماشینو بستم و برگشتم دیدم که ماشین پشتیه همون آژانسیه که من باهاش اومدم:general509: با اینکه آفتاب شدید بود و شیشه ی ماشین رو تار نشون میداد ولی از پشت همون شیشه ی تار هم میدیدم که راننده آژانسیه داره از خنده پاره میشه:D:general709: هیچی دیگه از سوتی ضایعی که داده بودم خیس عرق شده بودم و خودمم شوکه شده بودم که چطور همچین اسکل بازی ای در آوردم:eek: هیچی دیگه رفتم اون چندتا جعبه رو هم از تو ماشین برداشتم و همراه با راننده خندیدم که بیشتر از این ضایع نشم:D
راننده ی بنده خدا حتی تا اون لحظه که داشت پول رو میگرفت همچنان از ته دل میخندید. یعنی انقدر خندید که نگران شدم یه وقت سکته نکنه:D
 

faridcboy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 دسامبر 2012
نوشته‌ها
2,180
لایک‌ها
1,259
آقا ما یه دفعه دنبال یه خرگوش می کردیم تو صحراها، یه دفعه احساس کردم پام داره میسوزه، جدی نگرفتمش و ولش کردم!! خرگوش رو هم نگرفتیم!!
فرداش راه افتادم به سمت دانشگاه واسه امتحانا، توی راه دیدم پای چپم نصف پای راستمه!!!:general509: بیشتر که دقت کردم فهمیدم پای راستم دوبل پای چپمه!!! فهمیدم یه جونوری زده چپمون کرده!! یعنی چنان درد می کرد پام که نگو!!! تا صبح نذاشتم کسی تو اتوبوس بخوابه!!! :دی
صبح هیچ نمی فهمیدم از درد، با هزار داد و ناله یکی خواست ثواب کنه مارو رسوند بیمارستان!!!
بستریم کردن! سرم و از این تشکیلات!! انداخته بودنمون تو یه اتاق 3 نفره با 2 پیرمرد 200 ساله!! بگذریم از اینا! 24 ساعت بستری بودم خواستم ترخیص بشن گفت برو حسابداری!!
آقا چشتون روز بد نبینه!! میگه 378تومن!! چون دفترچه بیمه باهام نبود و جاگذاشته بودم آزاد حساب کرده بود!!! میگم ک..کش من 24 ساعت رو تخت خوابیدم 400 داری میگیری!!! با 400تومن میشه خونه اجاره کرد یه ماه!!!:general611: آقا ما هرچی می گفتیم تو کتش نمی رفت! گفتم اینجوری نمیشه!!
رفتم یه گوشه به 2 3 تا از بچه ها زنگ زدم، هیچکدوم نیومده بودن از شهرشون! یادم اومد یه ک..مغزی هم میشناسم که واسه این پلن میشه روش حساب کرد! زنگ زدم بهش از شانس بد ما اومده بود که ای کاش دستم قلم میشد و زنگ نمیزدم!!!
اومد، واسش توضیح دادم که من میرم جلو شلوغش میکنم و سرش داد و بیداد می کنم! تو منو بگیر و اگه اون مسئوله هم خواست بیاد جلو جلوش رو بگیر و باهاش صحبت کن ولی من کوتاه نمیام!!! این مسئوله هم که باهاش صحبت کردم قد نهایت 1.5 وزن هم 50 کیلو خونه پرش!!! گفتم تازه بیاد جلو هم چنان بزنمش که 400 تومن خرج دوا درمونش بشه!!! :دی
آقا ما رفتیم جلو این مسئوله هم پشت به ما بود منم عصبی رفتم جلو داد زدم:مردک ک..کش مکانکش، حقه؟ من 400 تومن پول 2ماه خورد و خوراکم رو بدم به تو!! ک..کش تو مردی!!تو ک..ر منم نیستی!! و از این حرفا!!!گفتم الان دعوا میشه اینم که خ..ه جلو اومدن نداره و یه ملت میریزن تهش هم یه چیزی بهمون میدم بریم دیگه!!!
آقا چشتون روز بد نبینه تو این فاصله که من زنگ میزدم و اون ک..مغز میومد شیفت عوض شده بود بنظر!!! این مسئوله برگشت دیدم یه آدم چهارشونه، قد 2متر وزن 100 کیلو!! از این بادیگاردیا بودد!! من نمیدونم چجوری از پشت سر نفهمیده بودم!!:general509::general509::general509:
این رفیق ما تا اینو دید صدای میگ میگ بلند شد و پشت سرش هم گردو خاک!! منم دیدم همه دارن نیگا میکنن ضایعه فرار کنم؛ سینه سپر کردم و رفتم جلو!!! آقا این مرده از یقه گرفتم 4تا نرو ماده جلو جمعیت کشید زیر گوشم یه لگد هم زد دم ک..نم که 2متر اون ور تر اومدم پایین! بعدش جز خنده مردم چیزی یادم نیست چون از هوش رفتم!!
بستریم کردن ، 12 ساعت دیگه به هوش اومدم و حساب شد 600!! مثه مرد رفتم پرداخت کردم و با چشم و چالی کبود، پای ورم کرده و یونی پر از درد بیمارستان رو ترک کردم!
من که نگرفتم پات چی شده بود دقیقن!
 

nima_00989166

کاربر فعال پرشین تولز
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژانویه 2012
نوشته‌ها
7,140
لایک‌ها
16,246
محل سکونت
اهواز - تهران
خواهرمینا رفته بودن مسافرت کلیدا رو گذاشتن خونه ما و گفتن اگه میتونم هر چند وقت یبار یه سری بزنم.(بخاطر دزد)
آقا ما هم گفتیم خونه خالی!؟!! علی یارت!
رفتیم خونه ماهواره رو روشن کردیم دیدیم هیچ شکبه ای رو نمیاره.. رفتم رو پشت بوم دیدم کابل کنده شده!!! معلوم نبود چه گاوی پاش خورده بود به کابل کابل رو کنده بود..
اقا کابل رو درست کردیم. برگشتیم..
از پله ها اومدیم پایین.. کلید زدم درو باز کنم کلید تو در فرو نمیرت.. کلی با قفل در ور رفتم تا یهو یه زن جوونی درو باز کرد!
یاد حرف دامادمون افتادم که گفت یه زن مطعلقه همسایشونه..
گفتم این حتما با دامادمون سر و سری داره الانم که انقدر پایه ست که اومده تو خونه !!!
خلاصه چش تو چش هم شدیم
گفت چکار میکنی آقا؟
تا اینو گفت..فهمیدم چه زرتی دادم!
یه طبقه کمتر اومده بودم پایین!! :|
خلاصه قضیه رو براش گفتم و عذر خواهی کردم..
 

siavash_ATi

Registered User
تاریخ عضویت
30 جولای 2013
نوشته‌ها
276
لایک‌ها
239
آقووووو یه خاطره میخوام تعریف کنم به خدا عین حقیقته !
یه بار منو دوستم رفتیم خزرشهر با ماشینش جهت یه کارایی ( خزرشهر یه شهرکیه تو شمال بهترین مکان برای در و داف بازیو این داستانا )
خلاصه بعد ساعتی خیابونگردی و دور دور کردن یه ماشین که 2 تا دختر توش بودن رو پیدا کردیم و باهاش موازی شدیمو یه سری صحبتای معمولو رد و بدل کردن شماره
شایان ذکره که دوستم خودش دوست دختر داشت چند تا ، اما من اون دوره ( البته الانم همینم ) دوست دختر نداشتم و به شدت تو کف بودم !!
خلاصه سرتونو درد نیارم ، فرداش رفیقم اومد پیشم که آره این دختره زنگ زد به من و با هم قرار گذاشتیم و این حرفا
گفتم دوستش چی ؟ به من کسی زنگ نزد که ! گفت دوستش ظاهرا نامزد داره و این داستانا رفیق نمیشه !
آقا من از شدت حسودی اینقدر حرص خوردم که نگو !! هیچی چند روزی تو حسادت بودیم که دوستم اومد گفت با طرف قرار گذاشتم خونه خالی جور کردمو برنامه داریم امروز !!
اینو گفت حسادت من یعنی به حدی زد بالا !! نزدیک بود بلایی که قابیل سر هابیل آورد رو سر دوستم بیارمو خودم برم جاش !!
خلاصه ما همینجور تو کف بودیم تا اینکه فردا تو ماشین رفیقم سر صحبتو باز کردم ببینم چی کار کرده ( شایان ذکره که دو تا از دوستای دیگه مون هم نشسته بودن تو ماشین )
برگشت گفت هیچی ! ازش خوشم نیومد ! من تعجب کردم چون دختره به شدت داف بود ! گفتم چرا ؟ خاک تو سر ! طرف که تهش بود ! گفت هیچی بابا اومد خونه مون فهمیدم بای هست ! یعنی بیشتر لزبینه و کمتر با پسرا حال میکنه ! ولی بدشم نمیاد !
منو میگی دیوانه شدم از این حرفش . گفتم مرتیکه خر موقعیت از این بهتر ؟ خوب این که لز هست رفیقاشو بگو بیاره همراش اینجوری که عالی میشه !! :) فانتزیو این داستانا
گفت من بدم میاد از این داستان !
آقا من با اعتماد به نفس گفتم خاک تو سرت . شماره شو بده من خودم باهاش قرار بزارم . تو موقعیت شناس نیستی ....
شماره رو داد بهم منتهی گفت بزار رو اسپیکر یه کم بخندیم ببینیم چی کار میکنی .....
من زنگ زدم بهش گفتم سلام ، آتنا خانوم ( اسمش همین بود و سانسور نکردم !! ) ، گفت بفرمایین . گفتم من سیاوشم دوست سعید ( بازم اسما حقیقیه )
گفت امرتون ؟؟ گفتم ظاهرا شما با سعید به هم زدین . راستشو بخواین من از شما خیلی خوشم اومده بود . اگه میشه یه قراری با هم بزاریم ؟ ( صحنه رو داشته باشید که دوستامم هر 3 تا سرشون تو گوشی بود ببینن من چیکار میکنم ) . دختره یه لحظه ساکت شد بعد گفت یعنی چی ؟ چطور به خودت اجازه دادی به من زنگ بزنی ؟ من از سعید خوشم اومده بود ! تو نه قیافتو قبول داشتم نه هیکلتو نه لباس پوشیدنتو با اون قیافه ضایعه ات .ایکبیری !! اینو گفتو بعد تا من رفتم جواب بدم قطع کرد !!
آقا از این حرکت به حدی ضایع شدم ! به حدی ضایع شدمو هنوز که هنوزه دوستام بهم میخندن که حد نداشت !! البته سعیدم خوشش اومد چون ازون تعریف کرد ! اما من خیلی ضایع شدم !
پی نوشت : الان به این نتیجه رسیدم که دوستشم نامزد نداشت ! خواست محترمانه احتمالا منو بپیچونه دوستش !!!
 
Last edited:

<ShAdOw>

Registered User
تاریخ عضویت
3 نوامبر 2010
نوشته‌ها
441
لایک‌ها
48
محل سکونت
ارومیه
یه بارم ضایع شده بودم اونو بنویسم :|

یه بار تو شهرمون به سمت مرکز شهر یه خیابونی بود که قبلا خط ویژه بود ، ولی 2 طرفه کرده بودن . خیلی ها هم نمی دونستن . یه ماشینی داشت میرفت ، توش 3 تا حوری ، منم گفتم بچه ها موازی میکنم ، ...

اومدم موازی کردم داشتم حرف میزدیم یهو یه بوممم ، یهو دیدم اونا با سرعت رفتن ، نگو ما ایستادیم :| یکی از روبرو اومده بود مستقیم رفته بود تو ماشین :| نمی دونسته که اون خیابون 2 طرفه شده و ...

اما اون لحظه که کوبیدیم خیلی ضایع شدیم :|
 

soheyl14

Registered User
تاریخ عضویت
15 نوامبر 2013
نوشته‌ها
1,476
لایک‌ها
1,239
محل سکونت
کرج
یکی دیگه بزارید براتون بگم .
من تازه وب مستر شده بودم تقریبن هیچی نمیدونستم فقط هاست و دامین رو میدونستم ب چ درد میخوره .
تو تاکسی بودم . اومدم جلو ی دختره پوز بدم . با گوشیم زنگ زدم ب رفیقم . گفتم اه پس کی این هاسکو دامین ها رو حاضر میکنی ... وب سایتام رو هواست زود باش دیگه.
بعد اینکه قطع کردم دختره با ی لبخندی بهم گفت هاسک نیست هاسته ... :general502::general208:
:mad::general107:همونجا پیاده شدم.:general501:
 

soheyl14

Registered User
تاریخ عضویت
15 نوامبر 2013
نوشته‌ها
1,476
لایک‌ها
1,239
محل سکونت
کرج
قبلا" از ضایعات همه دوستان کمال تشکر رو دارم !!:D:D و اما داداش خواهشا" رنگ اواتارت رو تغییر بده که کورمون کرد!:D
:D
فدات داش . اخه من ب رنگ سرخابی،صورتی جیغ علاقه ی بسیاری دارم .
از وقتی این اواتار رو گذاشتم خودمم چشام میسوزه . ولی رفتم دکتر گفت بخاطر اینه ک پشت کامیپوتر زیاد میشینی...:D
____________
اقا بزار ی خاطره توپ براتون تعریف کنم . این خاطره امشب اتفاق افتاد ... شب ک ن بعد از ظهر... ساعت 6/7
منو رفیقم رفتیم تو این پاساژا(برج) برجه کلن دایرس کوچیکه ولی لامسب طبقه داره ها ...
من رفیقم هی از پله برقی (پله برقیاش فقط ی طرفس) رفتیم بالا ، هی رفتیم بالا طبقه اخر ، ی فروشگاه کامپیوتر (فروش بازی، نرم فزار ، سخت افزار،موبایل و ... )هست ب نام شبدیز بیچاره ها ی دونم مشتری نداشتن با ی عالمه پرسنل شیک(90درصد خانم) . منو رفیقم موندیم چیکار کنیم (اینطوری بگم : ب گ*ه خوردن افتاده بودیم .)*
همینکه رفتیم دیدیم همه چشم انتظار ما بودن ... کلی بهمون سلام کردن، ماام موندیم چیکار کنیم رفتیم ی نرم افزار فتوشاپ گرفتیم اومدیم :general208:
لامصبا 8 تومن گرفتن ... :general208:
(راه خروج از داخل اون فروشگاهس ک باید سوار اسانسور شی)اسانسورشو دیگه نمیگم چقد ضایع شدیم فقط اینشو بدونید ک اسانسورش بالا نمیومد قشنگ 10دیقه اونجا بودیم. وقتیم ک اومد ... :general208::general211:(کاش نمیمومد)*

عکس از برج _در کرج)
185384.jpg
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا