روز اول مهر
برنامه واسه آشنایی بیشتر با محیط مدرسه و بقیه بچه ها بود تا اونجا که به خاطر دارم
و من هم از همه جا بیخبر خواب بودم ،
پدر مادرم جای من رفتن مدرسه با محیط آشنا شدن و من هم بعد از چند ساعت از خواب بیدار شدم
دیدم کسی نیست ، بعد در خونه رو هم قفل کرده بودن ، من هم کلا نمیدونستم کجان ، اونم در ولایت خارجه
از شدت ترس دندون هام به هم میخورد و تمام بدنم یخ کرده بود و میلرزید
بعد 1-2 ساعت وقتی من نیمه بیهوش افتاده بودم رو زمین اومدن جمعم کردن
خلاصه خیلی خوش گذشت ، اون روز یکی از بهترین روز های زندگیم بود ، هیچ وقت فراموش نمی کنم