arman na
Registered User
- تاریخ عضویت
- 30 آگوست 2012
- نوشتهها
- 845
- لایکها
- 149
بچه كه بودم عاشق دختر همسايمون شدم كه اسمش فريبا بود و چند سال از خودم بزرگتر بود
همه خواب و خوراكم شده بود اون و هر روز آرزو داشتم فقط يه بار ببينمش. دختر مهربون و با معرفتي بود
يه روز تو كوچه بودم كه برادرش گفت ميخوايم از اين محله بريم ... انگار كل دنيا رو سرم خراب شد
چند روز بعد رفت و منو با خاطراتش تنها گذاشت. (يادمه عين كارگر تو اسباب كشي كمك مي كردم به اميد اينكه يه بار ديگه براي آخرين بار ببينمش )
روزاي اول اصلا آروم و قرار نداشتم و خيلي طول كشيد تا فراموشش كردم
يه روز كه رو ديوار حياط نشسته بودم و با خيال راحت داشتم يخمك 25 تومني ميخوردم خود به خود ياد اون دوران افتادم و به خودم لعنت فرستادم بخاطر اينكه چقدر ميتونستم آزاد باشم اما الكي خودم رو اسير كرده بودم:lol:
داذا دیدی ادم بعدا به کاراش خندش میگیره>؟