برگزیده های پرشین تولز

بدترین خاطره از ضایه شدن!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

regedit021

Registered User
تاریخ عضویت
5 مارس 2010
نوشته‌ها
2,791
لایک‌ها
141
محل سکونت
Tehran City ░▒▓██▓▒░
منم یک خاطره دیگه بگم
یک روز پسر عموم با زنش که میشه دختر عمه اش دعواش شده بود حالا فامیل میخواستن این دوتا رو آشتی بدن عموم اومد دنبال ما سوار شدیم پدرم نشسته بود کنار پسر عموم (مجتبی) اومد بگه این پدرسـگ فلانی گفت این پدرسگ مجتبی یعنی اسم ها رو قاطی کرد ؛ آقا ما رو میگی کف ماشین رو گاز میگرفتیم :general404:

زسرنویس فارسی پیلیز!
راستي ميگه زير نويس كو؟!دي
 

panda2

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2013
نوشته‌ها
412
لایک‌ها
332
محل سکونت
تهران
چند سال پیش نصفه شب؛که بدجوری خواب بودم؛تلفن خونه زنگ خورد؛بعد برداشتم و جواب دادم؛یارو گفت منزل فلانی(اشتباه گرفته بود)؛منم گفتم ببخشید!و قطع کردم:general404:
 

panda2

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2013
نوشته‌ها
412
لایک‌ها
332
محل سکونت
تهران
حدود 13 سال پیش که ده یازده سالم بود؛با پسر عموم رفتیم مسجد واسه شب قدر؛دیگه برقا رو خاموش کرده بودن؛که حس کرم ریزی ما گل کرد؛و این عباها هستن پیرمردا میندازن رو شونشون نماز می خونن؛آقا ما رفتیم اون عباها رو مثل چادر سرمون کردیم!:)خخخخخخخ؛بعد یواشکی رفتیم توی زنا:general105:آقا شروع کردیم بلند بلند گریه کردن و ادا درآوردن که یک دفعه زنه کناریمون فهمید و شروع کرد بلند بلند داد وبیدادو این پسره(البته تو تاریکی متوجه من نشده بود که منم پسرم) و ای وووویی:pخلاصه شیون کردن؛که همه زنا متوجه این فاجعه!شده بودن؛منم که خیلی اون زمان موذی و مرموز بودم خیلی حرفه ای چند متری رو از پسر عموم فاصله گرفتم که مثلا منم ترسیدم از این که این پسره!:)بعد یه زنه بود که مرده شور شهرمون بود؛همه ازش حساب می بردن؛امد عبای پسر عموم رو گرفت و داشت به زور از سرش می کشید که اینم خودشو انداخته بود رو زمین و نمیذاشت عباشو بکشه؛منم خودمو زده بودم به موش مردگی؛آقا مسجد کلا ریخته بود به هم قسمت زناش؛که یهو دو سه تا مرد امدن تو زنا؛و پسر عموم رو گرفتن و مثل سگ میزدنش با اردنگی!و چک !:Dبعد در عین ناباوری با این که هیچکه نفهمیده بود منم پسرم؛پسر عموم همون جا منو لو داد؛که من همون جا مثل فشنگ با عبا با 4 سانت قدم فرار کردم و امدم زدم بیرون؛حالا من با عبا اینا هم پشت سر من؛بعد خیلی زود از لوله گاز یه خونه کشیدم بالا و رفتم بالا پشت بوم فرار کردم؛ولی آخرش گندش درومد و همه فهمیدن که منم بودم خلاصه بدجوری واسمون شر شد؛دیگه ببخشید این خیلی طولانی بود از سر و تهش زدم تازه شد این!;)
 
Last edited:

panda2

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2013
نوشته‌ها
412
لایک‌ها
332
محل سکونت
تهران
خب از گذشته ها دربیایم بریم سر سوتی امروزم!:)(عاشق این شکلکم؛لامصب دل آدم واسش غش میره)
امروز من ساعت 7 صبح خوابیدم؛همین جوری که خواب بودم؛چشامو باز کردم دیدیم ساعت نه هست؛گفتم بزار بیشتر بخوابم؛آقا هر چی زور زدم دیدم اصلا خوابی ندارم؛بعد هی با خودم گفتم که الان بیدار شم دوباره خوب میگیرتم!عاقا برادر خلاصه عهد کردم که تا نه ونیم بخوابم؛در کل بازم هر چی زور در وجودم داشتم زدم ولی نه بی فایده بود!بعد دوباره ساعت رو نگاه کردم در عین ناباوری دیدم ساعت سه و نیم بعد از ظهره ..ایه کردم:)!یه لحظه فکر کردم راستی راستی زوری که زدم جواب داده بود؛خلاصه حالم گرفته بود(دقیقا حالم مثل حالی که بعد از ......زدن پیدا می کنه آدم میشه؛پشیمون میشم و کسل:general406:)بعد به خودم امدم و به خودم گفتم آخه احمق!ابله!.. مشنگ ,تو تا ساعت 3 بعد از ظهر خواب بودی نه ساعت 9 صبح؛خلاصه این که ساعت رو اشتباهی دیده بودم(یعنی به سه رو به جای نه دیده بودم):general304:
 

panda2

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2013
نوشته‌ها
412
لایک‌ها
332
محل سکونت
تهران
خب یه خاطره دیگه از ضایع شدن فجیعم میگم؛حتما بخونید؛
آقا من یازده سالم بود که میرفتم مسجد موکبری می کردم؛همیشه نماز های ظهر و مغرب رو موکبری کرده بودم؛یعنی نشده بود که نماز صبح موکبری کرده باشم!خلاصه این که یه روز جمعه مسجد محل دعا ندبه برگزار می کرد؛و آخرش یه صبحونه هم می داد:)منم با پسر عموهای ناقلام که سه تا هستن؛رفتیم مسجد؛اون روز من رفتم واسه موکبری؛عاقا برادر یک گندی زدم که نگو نپرس!:general105:مثلا حاج آقا توی قنوت بود(توی قنوت به جای کذالک الله ربی و... یه دعای دیگه خوند)بعد یه جا مکس کرد؛که من گفتم الله اکبر که همه دستارو اوردن پایین دیدم حاج آقا تو قنوته ملت یه سریشون رفتن رکوع؛بعد یه جا دیگه هم حاج آقا تو سجده بود دوباره دعای عجیبی خوند که یهو من الله اکبرو گفتمو همه اینبار بلند شدن؛عاقا این پسر عموهام از ته مسجد هر و هر ؛تر و تر می خندیدن من بدبختم پشت بلندگو صدا میلرزید خلاصه یه گندی زدم تاریخی؛بعد از اون قضیه هیئت امنای مسجد جلسه ریختن و تا دو سه سالی دیگه آخونده بلندگو وصل میکرد به خودش که نیازی به موکبر نباشه؛خلاصه خیلی ضایع شدم:)
 

l0w

Registered User
تاریخ عضویت
23 آگوست 2013
نوشته‌ها
496
لایک‌ها
266
محل سکونت
کرج
امروز تو اتوبوس بودم ( فقط من بودم مسافر :cool: یه مسافر یه راننده )
سرپا ایستاده بودم کنار یارو ، ایسگاهی که من میخواستم پیاده شمو موقع توقفش مالید به جدول :D
منم از دهنم یهو در درفت گفتم ریدی به علک حاجی :confused:
بنده خدا سنشم بالا بود بی احترامی شد !!! :D
 

alireza771

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
22 می 2013
نوشته‌ها
2,500
لایک‌ها
2,869
خب یه خاطره دیگه از ضایع شدن فجیعم میگم؛حتما بخونید؛
آقا من یازده سالم بود که میرفتم مسجد موکبری می کردم؛همیشه نماز های ظهر و مغرب رو موکبری کرده بودم؛یعنی نشده بود که نماز صبح موکبری کرده باشم!خلاصه این که یه روز جمعه مسجد محل دعا ندبه برگزار می کرد؛و آخرش یه صبحونه هم می داد:)منم با پسر عموهای ناقلام که سه تا هستن؛رفتیم مسجد؛اون روز من رفتم واسه موکبری؛عاقا برادر یک گندی زدم که نگو نپرس!:general105:مثلا حاج آقا توی قنوت بود(توی قنوت به جای کذالک الله ربی و... یه دعای دیگه خوند)بعد یه جا مکس کرد؛که من گفتم الله اکبر که همه دستارو اوردن پایین دیدم حاج آقا تو قنوته ملت یه سریشون رفتن رکوع؛بعد یه جا دیگه هم حاج آقا تو سجده بود دوباره دعای عجیبی خوند که یهو من الله اکبرو گفتمو همه اینبار بلند شدن؛عاقا این پسر عموهام از ته مسجد هر و هر ؛تر و تر می خندیدن من بدبختم پشت بلندگو صدا میلرزید خلاصه یه گندی زدم تاریخی؛بعد از اون قضیه هیئت امنای مسجد جلسه ریختن و تا دو سه سالی دیگه آخونده بلندگو وصل میکرد به خودش که نیازی به موکبر نباشه؛خلاصه خیلی ضایع شدم:)

چه خاطره قشنگی :)
منم یه خاطره اینجوری دارم
با چند تا از بچه حزبلای محل و بسیجیای روشن فکر داشتیم میرفتیم تو خیابون
جلومون چند تا دختر فشن داشتن رد میشدن
از این سانتی مانتالا :-D
یعنی راه نداشت متلک نگیم :-D یهو یکی از بچه ها برگشت گفت خوشگلا نمازتونو خوندید ؟
اونا هم کلی خجالت کشیدنو خلاصه ضایع شدن
هیچی دیگه این خاطره ضایع شدن اونا بود !!
 

panda2

Registered User
تاریخ عضویت
19 آگوست 2013
نوشته‌ها
412
لایک‌ها
332
محل سکونت
تهران
چه خاطره قشنگی :)
منم یه خاطره اینجوری دارم
با چند تا از بچه حزبلای محل و بسیجیای روشن فکر داشتیم میرفتیم تو خیابون
جلومون چند تا دختر فشن داشتن رد میشدن
از این سانتی مانتالا :-D
یعنی راه نداشت متلک نگیم :-D یهو یکی از بچه ها برگشت گفت خوشگلا نمازتونو خوندید ؟
اونا هم کلی خجالت کشیدنو خلاصه ضایع شدن
هیچی دیگه این خاطره ضایع شدن اونا بود !!
چه خاطره قشنگی :)
منم یه خاطره اینجوری دارم
با چند تا از بچه حزبلای محل و بسیجیای روشن فکر داشتیم میرفتیم تو خیابون
جلومون چند تا دختر فشن داشتن رد میشدن
از این سانتی مانتالا :-D
یعنی راه نداشت متلک نگیم :-D یهو یکی از بچه ها برگشت گفت خوشگلا نمازتونو خوندید ؟
اونا هم کلی خجالت کشیدنو خلاصه ضایع شدن
هیچی دیگه این خاطره ضایع شدن اونا بود !!
ریکا:)
 

new24-5

کاربر فعال بخش پاتوق
کاربر فعال
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
2,021
لایک‌ها
2,697
دوستان طبق یه برنامه بلند مدت قراره خاطرات ضایع شدن روزانه ام رو واستون بنویسم،باشد که کامروا شوید(و انشالله کام-ران باشید)
هیچی دیگه،10 روز عزای عمومی با شام و صبحانه اعلام میکنم
 

new24-5

کاربر فعال بخش پاتوق
کاربر فعال
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
2,021
لایک‌ها
2,697
آخرین پست من:
مجموعه کارکرد من در اینترنت:
مجموع: 122 روز، 19 ساعت، 7 دقیقه، 6 ثانیه
مقدار گیگی که خریدم
51.3




حجمی رایگان:
131.3


ینی من 182 گیگ امسال مصرف کردم که میشه گفت حداقل واسه خودم رکوردیه
و یک سوّم زندگیم رو پشت پی سی گذروندم(تاسف باره)البته خیلی کمتر از اینا نشستم چون بقیه هم بالاخره با سیستم کار دارن(بله،مثلا من کلا 10 ساعت نشستم،حالا یکم بیشتر یا کمتر:دی)و دانلود شبانه هم که رایگانه
بهرحال ایول به سیستم مفرغی ام(نوعی آلیاژ) که تاب آورده
 

lion33

Registered User
تاریخ عضویت
29 جولای 2009
نوشته‌ها
1,399
لایک‌ها
316
محل سکونت
SARI
آخرین پست من:
مجموعه کارکرد من در اینترنت:
مجموع: 122 روز، 19 ساعت، 7 دقیقه، 6 ثانیه
مقدار گیگی که خریدم
51.3




حجمی رایگان:
131.3


ینی من 182 گیگ امسال مصرف کردم که میشه گفت حداقل واسه خودم رکوردیه
و یک سوّم زندگیم رو پشت پی سی گذروندم(تاسف باره)البته خیلی کمتر از اینا نشستم چون بقیه هم بالاخره با سیستم کار دارن(بله،مثلا من کلا 10 ساعت نشستم،حالا یکم بیشتر یا کمتر:دی)و دانلود شبانه هم که رایگانه
بهرحال ایول به سیستم مفرغی ام(نوعی آلیاژ) که تاب آورده

عمرتو حداقل امسال تلف نده
نت اعتياداوره.. كشنده وقت هم هست

Sent from my MB525 using Tapatalk 2
 

Dark.Knight

Registered User
تاریخ عضویت
30 مارس 2011
نوشته‌ها
1,276
لایک‌ها
745
سن
32
فکر کنم تو یه تاپیک سوتی ها اینو تعریف کرده بودم ولی باز اینجا هم میگم. (واقعی و درمورد خودم که ترم اول دانشگاه اتفاق افتاد برام)

اقا ترم اول یونی که بودم رفتم کتاب فروشی کتابارو بخرم. منتها بعد از تصویه حساب فاکتور رو اشتباه داد منم متوجه شدم ولی گفتم ولش کتابارو گرفتم رفتم. چند روز بعدش فهمیدم یکی از کتابارو اشتباه داده طرف. خلاصه از طرفی هم گشادیسم داشتم و وقتی بابام خواست بره بیرون گفتم منم برسون کتابمو عوض کنم. خلاصه من رفتم تو کتاب فروشی بابام تو مماشین منتظر موند.. اقا هر چی به این کتاب فروشیه میگفتم من این کتابو گرفتم اون روز باور نمیکرد و اخرشم نگرفت کتابو منم دست از پا درازتر برگشتم تو ماشین. بابام گفت گرفتی؟ منم برگشتم گفتم: نه بابا یارو *س شعر میگههههه!! بابام چشاش 4 تا شد! تازه فهمیدم چی بلغور کردم . هیچی دیگه تا وقتی برسیم خونه من جلومو نگاه میکردم تا یکی دو روزم زیاد جلوی بابام افتابی نمیشدم :general410:
 

Del Monte

Registered User
تاریخ عضویت
15 فوریه 2014
نوشته‌ها
242
لایک‌ها
283
سن
33
سوتی یکی از دوستان امروز اومد عید دیدنی تعریف کرد گفت برا شما هم بگم:
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺪﻭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ...
ﺧﻼصه ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﻪ ﻧﺦ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ... ﻫﺮ ﮐﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﯾﻦ؟ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻤﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﺑﺎﺑﺎﻡ برداشتیم ...
ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﻪ ﺯﺩﯾﻤﻮ ﺁﺑﺮﻭ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺟﻤﻌﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺮﺩﻣﻮﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ!!!
 

amir3408

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژانویه 2009
نوشته‌ها
3,234
لایک‌ها
1,415
سوتی یکی از دوستان امروز اومد عید دیدنی تعریف کرد گفت برا شما هم بگم:
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺪﻭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ...
ﺧﻼصه ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﻪ ﻧﺦ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ... ﻫﺮ ﮐﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﯾﻦ؟ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻤﺪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﺑﺎﺑﺎﻡ برداشتیم ...
ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﻪ ﺯﺩﯾﻤﻮ ﺁﺑﺮﻭ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺟﻤﻌﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺮﺩﻣﻮﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ!!!
دوم راهنمایی بودم که یه پسره ک. ادوم رو 70 سانت توی حیاط مدرسه باد کرده بود و باهاش بازی میکرد.

Sent from my GT-I9300 using Tapatalk
 

l0w

Registered User
تاریخ عضویت
23 آگوست 2013
نوشته‌ها
496
لایک‌ها
266
محل سکونت
کرج
اینم خاطرات ضایع شدن یکی از استادامون !
یبار تو هنرستان ازمایشگاه متالورژی داشتیم بعد بحث سره اب مقطر بود که استاده داشت توضیح میداد
بین حرفاش گفت شما اگه یک هفته بجای آب اب مقطر بخوری درجا میمیری !!!!
اینو که گفت هیچکدوم از بچه ها نفهمیدن چه سوتی داده ولی من مردم از خنده :D
بعدش هی پرسید چیشده چرا میخندی منم مجبور شدم گفتم چجوری تو یه هفته درجا میمیری ؟!؟
بعد یکی یکی دوزاری بچه ها افتاد وایسادن خندیدن :D

اینم یکی دیگه !
یهبار دیگه هم کارگاهمدل سازی داشتیم یکی از استادا که استاد ما نبود توک زبونی حرف میزد !
دفتر کارگاه هم بالای انبار بود ( کارگاها کلا سوله بود که یه گوشه رو دو طبقه میکردم پایین انبار بالا دفتر )
اقا اول صب رضایی که استاده ما بود نیامده بود بچه ها هم شروع کرده بودن مسخره بازی
این اومد بیرون از دفتر کارگاه وایساد بالای پله ها شروع کرد داد زدن یه کلمه ای تو این مایه ها < بدبدید > !
حالا این هی داد میزد ! ( میگفت به صف شید )
بچه ها ماتو مبهوت نگاش میکردن نمیفهمیدن چی میگه اینم هی اعصابش خورد تر میشد بدتر داد میزد !
منو رفیقم هم که فهمیده بودیم چی میگه از شدت خنده تا حدود 20 ثانیه نتونستیم به بقیه حالی کنیم :D
 
Last edited:

l0w

Registered User
تاریخ عضویت
23 آگوست 2013
نوشته‌ها
496
لایک‌ها
266
محل سکونت
کرج
یه بار دیگه ازمایشگاه متالورژی داشتیم باز !
اخر کلاس دره کوره باز بود ( قبلش المینیوم ریخنه بودیم کوره حدود 900 درجه حرارت داشت )
دره کوره رو باز گذاشته بودیم جلوش وایساده بودیم از گرما لذت میبردیمو با استاده حرف میزدیم :D
من جلوی کوره ایستاده بودم جوری که پشتم به کوره بود !
بعد چند دیقه یهو دیدم استاده با بچه ها که روبروم بودن دارن اشاره میکنن بمو میخندن :D
حرارت کوره دود روپوشمو دراورده بوده ، اینا هم میخندیدن بم نمیگفتن چی شده !
 

a162

Registered User
تاریخ عضویت
1 اکتبر 2007
نوشته‌ها
583
لایک‌ها
291
اقا دیروز اومدم بگم فرمهای خود اظهاری یارانه ها قراره 15 روزه اعلام بشه
گفتم خود ارضایی یارانه....
اصن یه وضعی شد...
 

Dark.Knight

Registered User
تاریخ عضویت
30 مارس 2011
نوشته‌ها
1,276
لایک‌ها
745
سن
32
وای امروز بعد از ظهر خفن ضایع شدم
داشتم با هدست اهنگ گوش میدادم صدای موزیک هم خیلی بلند بود ( طبق عادتم ). روم به سقف واکنش های شیمیایی معدم یکم فشار اورد منم تو دلم گفتم صدای موزیک که زیاده پس زارتتتتتتتت .... بعد یه لحظه بابام رد شد از جلو اتاقم.. یکم مکث کردم چند ثانیه بعدش فهمیدم چی کار کردم... نمیدونم متوجه شد یا نه ولی خودم خندم گرفته بود :دی
 

gulmish

Registered User
تاریخ عضویت
12 مارس 2013
نوشته‌ها
2,138
لایک‌ها
4,458
داغ داغ همین امروز صبح برام اتفاق افتاد
امروز زنگ زدم به یکی از دوستای نزدیکم تا عید رو بهش تبریک بگم زنگ زدم خونشون به حساب اینکه خودش گوشی رو بر میداره گفتم الو بی ..... پفی........ عیدت مبارک فلان و فلان و.... یه دفعه دیدم یکی پشت خط باصدای گرفته گفت اقا درست صحبت کن این چه طرز صحبت کردنه.یه لحظه فهمیدم چه گندی بالا اوردم همون موقع برای این که سه شو بگیرم گفتم ببخشید ساندویچی اکبر خان و تلفنو قطع کردم بعد نیم ساعت فهمیدم طرف باباش بوده اصلا یه وضعی .خلاصه امشب مجدد بهش زنگ زدم بازم باباش گوشی برداشت با سلام و احوالپرسی و عیدتون مبارک و ..... باباش هم گفت ساندویچی اکبر خان که اینجا نیست .اقا این حرفو زد ما اب شدیم رفتیم تو زمین خداییش میخواستم زمین دهن باز کنه منو ببلعه .خلاصه بعد از کلی عضر خواهی یه داستانی همون موقع ساختم تحویل باباش دادم تا اخر ما رو بی خیال شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا