با اینکه من خیلی کم در این فروم پست میزنم اما نتونستم از کنار پست شما دوست عزیز بی تفاوت رد بشم که البته دلیل عمده اش هم استناد شما به مولوی بود....
1: دمو جان برام خیلی جالبه که شما هم مثل من در صحبتها و نوشته هاتون به شعر استناد میکنید (
البته صداقتش رو بخواید با عرض شرمندگی و خجالت فراوان باید بگم که با بعضی از گیر دادنهای شما به دوستان چه مستحق باشن و چه نباشن مخالفم (میبخشید که بیان کردم عزیزم))، مخصوصا استنادات شما دوست نازنینم به مولوی که هر چی من به عمق شعرای ایشون رفتم ژرفای خیلی از اونها رو از اون چیزی که اول به ذهن متبادر میشه عمیقتر دیدم. به هر تقدیر من جسته گریخته چندین پست شما دوست عزیز رو در این فروم خونده ام و باید بگم که برام بسی جالب بود، مخصوصا اینکه بجز خودم شما جزو معدود اشخاصی هستید که من در طول زندگیم دیده ام که با زبان شعر هم سخن میگن دوست عزیزم....
2: در رابطه با نوشته حضرت عالی راستش به "نظر شخصیم" "تا حدودی" درسته دوست خوبم....
یک سوال این وسط!:
به نظر شما شادی و حس اون اگه منطبق با هارمونی و ریتم طبیعت باشه باز محلی از اعراب نداره ( اگه بفرمایید منظورتون این بود که شادی معلوله خب چرا غم نباشه؟!)؟ چرا واسه اینکه احساس بهتری داشته باشیم نیایم از اون طرف به موضوع نگاه کتیم؟
به نظرم شادی به "مفهوم واقعیش" وجود داره (چرا نباید ترجیح بدیم زمین خوردن رو "راه رفتنی" ببینم که استثنائا پیش میاد و نه برعکسش گلم (چون اکثریت غمشون جاودانه تر از خوشیشون هست و تو اون محبوس شده اند؟ (خب همون مولوی که حضرت عالی بهش استناد فرمودید خوشیش جاودانی بوده براش، نبوده؟!))، البته من هم بشخصه نمیخوام شادی رو احساس رنجی ببینم که برای لحظاتی فراموش شده بلکه برعکس، احساس رنج و غم رو شادیی میدونم که برای مدت مدیدی فراموش شده! استنادم هم مثل حضرت عالی به مولوی هست که میفرمایند:
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم/ رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال/ هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار
بیماران غم/ ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این/ بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش!!
واسه اینکه من حق مولوی رو ادا کنم اجازه بفرمایید که بگم که مولوی از نظر من از این مقامات گذشته بود، چیزی که اکثریت مردم نتونستن ازش بگذرن و در نتیجه برداشتهای بالا که شما زحمت کشیدید و نوشتید پیش اومده که من اسمشون رو میذارم سو تفاهمات بشری! نشون به اون نشون که الان اکثریت مردم یا غمگینن و یا شادی کاذب دارن که رهزن زندگی و عمرشون شده) به قول مولوی:
آنچنان مستی مباش ای بیخرد/ کو به عقل آید پشیمانی خورد!
بلک ز آن مستان که چون می میخورند/ عقلهای پخته حسرت میبرند!
به نظر شما یک شادی از جنس دیگه تو دنیا وجود نداره که اکثریت قریب به اتفاق جامعه ازش مغفول موندن، تا این حد که برخی فیلسوفها اومدن بر اون اساس نظریه دادن چون این رو شاید نتونستن ببینن؟
اون چند بیتی هم که شما فرمودید در واقع مولوی دقیقا داره میگه که در "
بیماری" یک هوشیاری هست، و هر کس که بیمارتر باشه لزوما باید به بیماری و دردش هوشیارتر باشه تا بتونه درمان کنه خودش رو (که خیلی ها البته همونطور که نیمای عزیز فرمودند نیستند و خودشون رو یا مسکن شاد میکنن تا نفهمن که چی داره سرشون میاد تا فرمون رو بچرخونن به یک سمت دیگه (مثل همون داستان خر برفت و خر برفت مولوی!). خب باز خوش میگه که:
تا دمی از هوشیاری وا رهند/ ننگ خمر و زمر بر خود مینهند
میگریزند از خودی در بیخودی/ یا به
مستی یا به
شغل ای مهتدی (این چقدر جالبه انصافا!))
به هر تقدیر به نظر من اولا شادی به مفهوم واقعیش احتمالا وجود داره و ثانیا دید مولوی هم قطعا اونی که فرمودید نبوده (هر چند خودتون هم نفرمودید که این دید مولوی هستش اما خب من ترجیح دادم که بگم که دید واقعی ایشون چی بوده چون به موضوع دوستمون نیما جان هم مرتبط بود) چرا که خودش میگه:
ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو/ رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو/ نقل بخیلانهات طعمه خمار نیست
حلقهٔ غین تو تنگ میمت از آن تنگتر/ تنگ متاع تو را
عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکرست این دهن/ کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
میبخشید فعلا فرصت ندارم که ادامه بدم اما فکر کنم منظورم رو تا حدودی تونستم منتقل کنم هر چند معترفم که بدلیل ضیق وقت خیلی بخته بیانش نکردم......
پ ن: نظر شخصیم اینه که وقتی با یک فلسفه دان مواجه میشید اولین جملتون این باشه که "انت رجل و انا رجل"!
یعنی جدای از قشنگ بودن ظاهر حرف شما (جناب فلسفی رو میگم) فقط حرفت رو میشنوم اما بعدش به عقلم هم رجوع میکنم! اما اگه دیدید طرف عارفه و نه فیلسوف عقلتون رو هم اگه فداش کردید و گوشتون رو هم دادید دستش به نظر شخصیم در نهایت ضرر نفرموده اید!!! باز به قول مولوی:
فلسفی خود را از اندیشه بکشت/ گو بدو کوراست سوی گنج
پشت!
گو بدو چندانک افزون میدود/ از مراد دل جداتر میشود!
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار/ جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
!