تو یه شهر کوچیک تو یکی از استانها محروم کشور بودم . سر ظهر بود و گرما شدید . تاکسی گرفتم . تو راه داشتن یه ساختمون فک کنم 5- 6 طبقه می ساختن . راننده تاکسی گفت : نگاه کن ترو خدا ... این همه مصالح ساختمانی ، این همه اجر و سیمان و سنگ و بتن و... رو روی هم می ذارن . می دونی چه وزنی این ساختمون پیدا می کنه ؟ می دونی چقدر سنگین میشه ؟ بخدا همین کارارو می کنن که داریم به آخرالزمان نزدیک میشیم !
گفتم : چطور؟ چه ربطی داره؟
گفت : اخه می دونی کره زمین رو چقدر دارن با این ساختمون های سنگین می کنن ؟ کره زمین که به هیچ جا بند نیست ! تو آسمون معلقه ! اینقدر سنگینش می کنن می افته خوب ! سبحان الله !!
آقا این رو که گفت چهار چشمی بهش نگاه کردم ! اینقدر جدی حرف میزد که نمی شد گفت داره شوخی می کنه !
متوجه نگاه متعجب من به خودش شد و گفت شما که خودت مهندسی قبول داری حرفم رو که ؟
- من کت شلوار و کیف سامسونت داشتم که به چشمش مهندس شدم ! -
گفتم دارین شوخی می کننین؟ مگه نه؟
دیدم عصبانی شد . گفت مگه با تو شوخی دارم بچه ؟
تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، اگه خدایی نکرده بیفته تو دریا چی میشه مثلا اقیانوس آرام هممون میمیریم