سلام خدمت دوستان
از خواندن خاطرات دوستان لذت بردیم.
یک مورد هم فعلا تعریف میکنم اگر فرصتی شد باز هم مینویسم.
روزی که دفترچه خدمت رو پست کردم منتظر بودم تا نتیجه روز اعزام بیاد و ببینم ****، نیرو انتظامی یا ارتش میرم.
**** رو قاعدتا دوس داشتم برم چون شنیده بودم راحت تر هست.
ارشدمو خونده بودم و میخواستم خدمت برم و بعدش با خیال راحت بورس بگیرم برم که بعد خودمت بورسم اوکی شد ولی شرایط نشد برم که بماند.
افتادم **** و آموزشی هم خیلی شانسی توی شهر خودم بودم (یزد) و حتی یگان هم شهر خودم.
از خاطرات آموزشی میگذرم فعلا باشه برای بعد و الان ترکیب یکی دو تا خاطره یگان رو تعریف میکنم.
بعد از اتمام آموزشی گفتن خودتون رو **** شهرتون معرفی کنید و ماهم شنبه صبح با لباس رفتیم و گفتن باید یک هفته کلاس عقیدتی برید و بعد تقسیم بشید.
یک هفته کلاس رفتیم و روز آخر که پنجشنبه بود اومدن برای تقسیم که بین شهرستان ها مارو تقسیم کنن.
شهرستان ها رو همه تکلیف شون مشخص شد و موندن اونایی که باید توی خود شهر یزد خدمت میکردن که اینا هم تعدای شون تکلیف شون مشخص شد.
مارو گفتن برین **** منطقه خودتونو معرفی کنید.
رفتیم اونجا ظهر شده بود همه رفته بودن گفتن که باید شیفت بدید تا شنبه تکلیف تون مشخص بشه.
دو گروه مون کردن و گفتن تعدادی رو الان پنجشنبه پست بدن تا فردا جمعه و بقیه فردا جمعه بیان تا شنبه صبح. ما گروه اول بودیم و با یه دوستی که توی آموزشی باهاش آشنا شده بودم باهم بودیم.
سه نوبت پست دادم یکی ظهر بود یکی هم شب یکی هم نصف شب هر کدوم دو ساعت.
اونایی که قرار بود جمعه بیان پیچوندونو نیومدن و مارو نگه داشتن و بالاخره انقد زنگشون زدن تا اومدن چون شماره شونو گرفته بودن.
رفتیم شنبه صبح و بعد صبحگاه نظامی مث آدمایی بودیم که هیچکس قبولشون نمیکنه و همه هم مثل بچه بهمون نگاه میکردن.
رفتیم نیرو انسانی و تکلیف چند نفری مشخص شد و دوباره ما موندیم.
سرتونو درد نیارم شنبه، یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه گذشت و همه تکلیف شون مشخص شد الا من :general208::general710:
پنجشنبه شد و رفتیم نیرو انسانی پیش سرهنگ گفتیم ما ی هفته س موندیم نامه مارو بده تکلیف یگان مون مشخص بشه. :general509:
گفت اسمت کیه گفتیم فلانی ی لحظه جا خورد انگار و بعد گفت بیرون باش صدات میزنم.
رفتیم بیرونو نشستیم یهو دیدیم یه سرباز درجه دار اومد با احترام ما رو صدا کرد گفت بیا داخل
رفتیم نشستیم جلو میز سرهنگ. یه نگاهی کرد گفت پس مثلا حسینی شما هستی گفتم بله :general405:
یه خورده مارو ورانداز کرد و داشت دنبال نامه م میگشت که بعد ده دقیقه فهمید زیر لیوان چایی شونه :general710::general710:
نامه رو مهر و موم کرد و گفت بازش نمیکنی فقط تحویل میدی گفتم باشه چشم و گفت برو دفتر فرماندهی
ما اینجوری شدیم
و گفتیم کجاست گفت ساختمون روبرویی و رفتیم.
ساختمان فرماندهی 5 طبقه بود و رفته طبقه آخر دم در یه سرباز بود بهش گفتیم اینجوریه یه نگاهی کرد و گفت صب کن زنگ زد جانشین فرماندهی **** استان و رفتیم تو اتاقش بلند شد تحویلمون گرفت و یه توضیحاتی داد و بعد گفت برو پیش خود سردار.
نمیدونستم الان باید چه حالی باشم رفتیم توی اتاق سردار و دیدم سردار پاشد وایساد و گفت سلام آقا سید
سلام کردم و احترام و تعارف کرد نشستم ما گفتیم چه آدم خوبیه قبلا هم در موردش شنیده بودم و چقد به من که سید بودم احترام گذاشت.
سرتونو در نیارم شدم سرباز ویژه سردار که منو به ماموریت های مختلف میفرستاد.
توی پرانتز بگم من ارشدمو صنعتی شریف خوندم و دانشجوی نمونه شده بودم احتمالا بخاطر همین بود که به من این سمت رو دادن.
گفت پاشو برو خونه لباس شخصی بشو و بیا و ایز این به بعد لباس شخصی رفت و آمد میکنی ماهم رفتیم خونه که نزدیک بود و برگشتیم با کت شلوار همه نگامون میکردن.
دستور داد برم و ابتدا بسیج دانشگاه ها و پیگیر امورشمون باشم و بهشون گزارش بدم. (ذکر یک سری نکات نمیشه کرد)
تمامی دانشگاه های استان یزد رو زیر نظرمون بود و سر میزدیم و باهاشون در تماس بودیم و این کار اصلی من بود.
پیگیری مسائل فرهنگی، سیاسی، جهادی، سازندگی و ورزشی و اینها البته نه همش زیر دوش من باشه بلکه یک مسئولیت خاص و سختی بود.
همه این توضیحات رو دادم حالا رسیدم سر خاطره
روز دوم به سردار گفتم که من مرخصی استحقاقی نمیرم اصلا بجاش کل مرخصی استحقاقی رو آخرکار میخوام برم که قبول کرد و فقط اگه مرخصی میخواستم برم تشویقی میرفتم. چون میخواستم اون مقدار مرخصی استحقاقی رو برم دنبال کارای ادامه تحصیلم و کارتمو که گرفتم سریع ادامه تحصیلو شروع کنم.
به دلایل زیادی مرخصی تشویقی خیلی داشتم و هنوزم که هنوزه یه عالمه زیاد اومده که بعد چند سال تو کیفم خاطره س.
اواخر خدمتم بود و سردار منو فرستاده بود معاونت سازندگی و اردوهای جهادی که پیگیر کارها بشم چون شخصی که مسئولش بود و کادر بود هم مشغله زیاد داشت هم یه کم یادش میرفت پیگیری نمیکرد که اون سال انقد من پیگیر کارها بودم که توی زمینه اردوهای جهادی مقام اول رو آوردن.
تو همین اثنا سردار همزمان منو به قسمت فرهنگی هم فرستاد که اونجا هم پیگیری کنم. همیشه کارام زیاد بود و اینجوری نبود صبح برم و ظهر برم خونه. یا مسافرت بودم برا ماموریت یا تا 7-8 شب پیگیر کارها بودم.
حالا به مدت ی هفته کار ضروری و واجب داشتم دو تا مسدولیت مختلف هم داشتم مرخصی تشویقی هم داشتم ولی میدونستم بگم میگن نه کار داریم.
چون مثلا وقتی سردار میفرستاد منو پیگیر اردو جهادی مرخصی و اینها هم اون مسئول باید بهم میداد و بعد سردار تایید میکرد.
گفتم چه کنم چاره کنم که فکرای بد بد به ذهنم اومد
کارامو همیشه درست انجام میدادم بخاطر همین زیاد هم تشویق میشدم هم خیلی قبولم داشتن ولی من هم انتظار داشتم وقتی انقد براشون کار میکنم به منم اهمیت بدن بابت مرخصی.
آی تی خونده بودم و گرایش امنیت شبکه توی دانشگاه.
رفتم یه نامه نوشتم از سردار به مسئول کل سازندگی و اردوهای جهادی که آقای فلانی یعنی من به علت پیگیری فلان موضوع به مدت یک هفته باید برن فلان جا و بعد یک هفته بر میگردن سازندگی.
نامه رو پرینت گرفتم، امضای سردارو بلد بدم با خودنویس امضا زدم
و بعد فقط مهر میخواست که چون مهرها دست خودم بود و اختیارات زیادی داشتم یه مهرم زدم پای نامه
یه نامه کاملا رسمی
بعدم بردم سازندگی و یه کم اخم کرد و گفت کار داریم ک
میتونی بری اونجا کارت بکنی یه سر اینجا هم بیای
منم گفتم باشه اونجا کارم تموم شد یه سر هم پیش شما میام.
و یک هفته مرخصی:general404: البته خداییش میرفتم پیشش کمکش میکردم ولی دیگه به کار خودمم میرسیدم.
اینم خاطره اول.
اگر پسندیدید و خوب بود بازخورد بدید مابقیشم تعریف کنم.
کم و کسری و بی مزه بودن و اینا هم ببخشید.