سال 1390 تقریبا یک هفته بود به عید منم سال پیش بودم فقط و فقط برای کنکور می خوندم مدرسه ی ما هم خیلی حساس بود که باید بچه ها همه روز ها بیان مدرسه...
من هم اصلا نمی رفتم ولی چون زنگ دوم شیمی داشتیم می خواستم برم برام مهم بود ....
ساعت 10 رسیدم به مدرسه تازه یک ربع هم از کلاس شیمی گذشته بود مهم نبود چون دبیرمون گیر نمی داد ولی چطور از سالن رد بشم که معاون مدرسه نفهمه
آقا من یک بچه اولی رو تو حیاط دیدم بهش گفتم برو جلوی درب سالن اگر آقا عسگری (ناظم مدرسه) تو دفترش نشسته بود چشمک بزن من برم...
خب وقتی از حیاط وارد سالن مدرسه شدم دیدم در دفترش بازه صداش هم میومد که داره با تلفن صحبت می کنه خوشحال شدم شروع به دویدن کردم
یکهو دیدم یک صدایی اومد و ناظم من و صدا کرد
من فکر کردم این حس ترس از درون منِِ ، منم اهمیت ندادم و دوباره صدا کرد وارد دیدم نه کاملا واقعیه ....وارد دفترش شدم خیلی سرخ شده بودم گفتم آقا از کجا فهمیدید نکنه تو سالن دوربین گذاشتید جدیدا:blink: گفت به در نگاه کن..
بعله.. دربِ دفتر از این در شیشه ای ها بود هوا هم چون سرد بود عملکرد آینه رو داشت یعنی چون در باز بود و عملکردش عین آینه بوده دبیرمون همه چیز رو دیده
ولی دمش گرم هم من خندیدم و هم اون گذاشت برم سرِ ِ کلاس