Lucky Guy
Registered User
من دوست خوب زیاد داشتم..
یکی از عوامل بدست آوردن دوست خوب اینه که شروع کننده خوبی باشی..و کلا لارج باشی برای گام اول دوستی.. خیلی ها هم پشت پا میزنن.. رکب میزنن..خدمت یا محبتی که کردی رو از روی زرنگی خودشون می بینن..ولی بالاخره یه کسایی میمونن و اونا هم سیگنال متقابل میدن..
اینقدر پیش اومده دوستان بی خبر بیان دنبالم بریم جایی به خرج خودشون..
عید چند روزی خونه تنها بودم یکی از بچه ها مدام
از خونه غذا میاورد.. آب شنگولی خوابونده خودشو میاورد..
خلاصه تو نیکی کن و به دریا انداز..
تجربهی تفریح، مثل دورهمیها و کمپهای جنگلی و همهی کارایی که جوونا میکنن که خیلی زیاد داشتم. شاید خیلی بیشتر از کسانی که دوستای صمیمی دارن، من تو جمعای دوستی بودم. راستش، خیلی وقتا بقیه دوس داشتن من تو جمعشون باشم و توی اکیپشون اضافه شم. منم به عنوان یه ماجراجویی، مقاطعی رو همراهی میکردم. منتهی با اون آدما موندگار نشدم.من از اول دوستام عالی بودن بهترین دوران زندگیم همون نوجوونی جوونی بود که کلی خوشگذروندیم با رفقا دوست که فراوون داشتم دوست صمیمی هم 3-4 تا داشتم کلا اون دوره رفیق بازی رو به بهترین شکل ممکن گذروندم
با گذشت زمان و بالاتر رفتن سن دیگه ادم اون حس رفیق بازی رو نداره دوستاشم همه درگیر ازدواج و زن و بچه میشن و ارتباطات خیلی کمتر میشه و دیگه هیچوقت مثل سابق نمیشه اگر تا الان دوست صمیمی نداشتی دیگه هم نخواهی داشت کلا یه دوره ست که بنا به شرایط باید درست طی بشه
من یه دوستی داشتم دوره دبیرستان خیلی با هم جور بودیم اینا رفتن اصفهان دیگه خبر ندارم ازش یه موقع اسم و فامیلشو سرچ میکنم تو اینستا اما پیداش نمیکنم
دوره ما هم ادما از نظر مرام و اخلاق بهتر بودن الان نسل جدید توجه میکنم همه منفعتی هستند دوره قبل ما دوره پدرانمون از ما هم بهتر بوده کلا نسل به نسل دوستی ها ابکی تر میشه
تجربهی چند سال همخونه بودن با آدمای عجیب غریب داشتم تو دوران تحصیل. ما یه مدت مثل وحشیا، نصف شب بلند میشدیم تصمیم میگرفتیم بریم چالوس. یه گوشه پارک میکردیم، با چراغ قوه میرفتیم وسط جنگل تو تاریکی مطلق، بعد چراغا رو خاموش میکردیم. تو تاریکی و سکوت، دیوونهبازی میکردیم و چیزمیزای مختلف میزدیم. حتی لپتاپ هم میبردیم، سریال ببینیم اونجا.
من خودم اهل تجربه کردن هستم. یه مواقعی، به صورت مقطعی تو تیمهای دوستی وارد شدم و اومدم بیرون. ولی سعی نکردم کسی رو حفظ کنم
.
یه "درونگرای اجتماعی" شاید تعریف بهتری باشه برای اینجور آدما. فوت و فن اجتماعی بودن رو بلدم، ولی حوصله ندارم همش درگیرش باشم.
ریشهی همهی این خلقیات من، برمیگرده به همون بچگیها. مهاجر و غریب بودن من از یه طرف و یه حس تکبر کودکانه باعث میشد من رابطهی عمیق نداشته باشم با کسی.
اون حس تکبر هم به خاطر این بود که من بچهی اول خونه بودم و تو مدرسه هم درسم خیلی بهتر از بچههای دیگه بود و به کسی هم باج نمیدادم.
چند باری هم با قلدرها گلاویز شدم. برای یه بچه دهاتی گلاویز شدن با قلدرای شهری، زیادم سخت نبود.
از همون موقعها من همیشه حریمهام رو خطکشی میکردم و همیشه شیش دنگ حواسم جمع بوده جریان مسمومی وارد زندگیم نشه.
به هر صورت، دارم از فرصت "زندگی" که دارم به نحوی استفاده میکنم که تهش احساس آرامش داشته باشم. شاید هندل کردن چند رابطهی عمیق این آرامش رو بهم بزنه. پس ترجیح میدم به هرچیزی مقطعی و به عنوان یه ماجراجویی موقت نگاه کنم.