برگزیده های پرشین تولز

خاطرات دوران خدمت سربازی

zgg123

کاربر فعال عکس و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2010
نوشته‌ها
10,095
لایک‌ها
37,722
سن
34
محل سکونت
☼_☼
سلام :دی
من دو تا خاطره گفتم حالا حسش بیاد بیشتر میگم.
خاطره دوم :دی

خدمت شما عرض کنم که :دی دقیقا اولین روز حضورم تو یگان بود تازه آموزشیو تموم کرده بودم و ظهر رسیده بودم یگان ، ساعت 11.30 شب مارو پا کردن

گفتن که بلند شو باید بری سر پست ، ما هم از اونجایی که پایه بوق یا همون چس ماه بودیم :دی فرستادن بدترین و دورترین پست :دی فقط قبلش اومده بودن با

ماشین این مسیر رو نشونم داده بودن که اگه خواستی بیای از این مسیر باید بری سر پستت. آقا پاشدیم پوتین پوشیدیم رفتیم همون مسیرو ، تقریبا 6 کیلومتری راه رو باید پیاده میرفتم

ساعت 1 پستم شروع میشد تا ساعت 4 . این مسیر تا خود پست که پست رادار بودش همش تاریک بود فقط بینش یه پست دیگه داشتیم که باید از اون رد میشدم ، از اون پست که رد میشدی

دیگه جلوت یه جاده ظلمات و ترسناک بودش تک و توکی درخت هم بودش که آدمو میترسوند تقریبا نیمه های راه بودم که یه صدایی مثه صدای گراز به گوشم رسید خیلی ترسیده بود بعد با دقت نگاه کردم

دیدم آهو هستش بله آهو بودش یه آهوی نر و ماده که آهو ی نر این صدا رو از خودش در میاره زمانی که یه آهوی ماده رو میبینه عین صدای گراز بود :دی بعد هیچی دیگه به راهم ادامه دادم تا رسیدم سر پست فیکس

نزدیک 1 ساعتو نیم تو راه بودم اما ترسم دیگه کاملا بعد از اون شب ریخت و برام مهم نبود.

نکته : عزیزان من نه قصد بلا نسبت همه بلوف دارم و نه چیزی کاملا واقعیته اون آهوها ، به خودمم سربازا قدیمی گفته بودن اما من باورم نشد تا به چشم دیدم ظاهراا از زمان شاه حدود 300 راس از این آهوها تو کل اونجا وجود داشت.

چرا کپی میکنی اینو که گفته بود ی:lol:
 

A1C1E

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2012
نوشته‌ها
3,844
لایک‌ها
4,545
محل سکونت
Lilliput - Ahvaz
چطوره واسه هم دیگه دعا کنیم نریم سربازی
به خدا من که راضی نیستم هیشکی بره سربازی
والا اگه نریم چی میشه؟
همش الافیه به خدا به قول معروف شتری که درخونه همه پسرا خوابیده (البته به جز بعضی ها آغازاده ها)
من که هنوز نرفتم ولی بعضی وقتا که حتی از ذهنم میگذره سربازی رو
با خودم میگم: دوسال! تو این مدت مثلا باید چی کار کنم؟
یه سری سوالات بی جواب، توهم و ... میاد تو ذهنم
آه فکر کنم، یه سری مثه من از فکر کردن به سربازی خاطره دارن! :|
 

md_md_2600

Registered User
تاریخ عضویت
28 جولای 2006
نوشته‌ها
427
لایک‌ها
43
محل سکونت
Tehran
چطوره واسه هم دیگه دعا کنیم نریم سربازی
به خدا من که راضی نیستم هیشکی بره سربازی
والا اگه نریم چی میشه؟
همش الافیه به خدا به قول معروف شتری که درخونه همه پسرا خوابیده (البته به جز بعضی ها آغازاده ها)
من که هنوز نرفتم ولی بعضی وقتا که حتی از ذهنم میگذره سربازی رو
با خودم میگم: دوسال! تو این مدت مثلا باید چی کار کنم؟
یه سری سوالات بی جواب، توهم و ... میاد تو ذهنم
آه فکر کنم، یه سری مثه من از فکر کردن به سربازی خاطره دارن! :|
اونطوری هم که شما این موضوع رو برای خودتون تحلیل کردید نیست ! به نظر من، سربازی ارتباط بسیار نزدیکی با میزان تحصیلات فرد داره و البته این در مورد عموم افراد هست که بدون داشتن آشنا و ارتباطات میرن خدمت. البته وقتی شما از تحصیلات دانشگاهی خوبی برخوردار بوده باشید و به اون رشته شما هم نیاز باشه، گزینه های خوبی خواهید داشت و خدمت برای شما دیگه مفهوم اتلاف وقت رو نداره. مضافا بر اینکه به نظر من، خدمت تنها جایی است که شما دوستان واقعی توش پیدا میکنید و هم اینکه خیلی چیزهای واقعی رو در اون می بینید و بعضا تجربه میکنید که انسان رو آماده میکنه. اون قسمت توپ و تفنگش هم یک جزء بسیار کوچیکه! تمرین روزانه نظم یک موردی است که انسان در خدمت تجربه میکنه و شاید به نظر خیلی ها نفرت انگیز باشه ! ولی بعدا اثرات مثبتی میتونه در زندگی انسان داشته باشه.
پس اگر وقتش رو دارید، به نظرم تا جایی که ممکنه تحصیلات دانشگاهی رو ادامه بدید و بعد تشریف ببرید خدمت.
 

arashghazali

Registered User
تاریخ عضویت
14 نوامبر 2012
نوشته‌ها
1,029
لایک‌ها
62
محل سکونت
tehran
سلام دوستان بنظر من سربازي اونقدر بد هم نيست واسه من چند تا مزيت خوب داشت
مهمترينش سحر خيز شدم و كلا صبح ها خيلي خوب و راحت بيدار ميشم
دوميش سرعت تايپ كردم خيلي خوب شد چون تايپيست بودم و نامه يك سردار بد خط تايپ مي كردم
سوميش خيلي زود همه چي بهم بر ميخورد و با پدرم همش مشكل داشتم ولي الان خيلي ريلكس شدم و هنوز پدرم غورشو ميزنه ولي من جاي قهر و دعوا ميگم چشم و همين باعث شده رابطه كاري خوبي با هم پيدا كرديم

ولي نكته خيلي مهم كه بايد بهتون بگم من چون اداره ايثارگران بودم پرونده مرگ سربازا رو خيلي ميديدم
كه بيشترش خودكشي بوده با دارو قرص و الكل و بدترينش با گلوله خودش زده تو سرش
و يا شوخي كردن دو تا دوست باهم كه اسلحه ها پر بوده
واسه همين اگه فك مي كني ادم ضعيفي هستي يا مشكل داري دوست دخترت رفته امده قر كرده از اين بچه بازيااا
خواهشا سربازي نرو برو دكتر روانپزشك


Sent from my iPad using Tapatalk HD

يادم رفت تصادف خيلي بود راننده ميشي با اين ماشيناي داغون پيكان مواظب باش مي دونم دلت واسه ماشيناي اونجا نميسوزه ولي دلت واسه خودت بسوزه حداقل


Sent from my iPad using Tapatalk HD
 

fereydoon1

Registered User
تاریخ عضویت
18 آگوست 2008
نوشته‌ها
1,025
لایک‌ها
895
سن
33
محل سکونت
بهشهر
خدمت ما افتاده بود تو زمان مبارزه با پژاک خیلی سخت بود
همش دلهره همش آماده باش همش با کلاش میخوابیدیم
....
..
تو تایپیک خاطره انگیز ترین روزی که داشتید
نوشته بودم

پارسال خدمت بودم 40 قدمیم مین منفجر شد همین که الان دارم دربارش مینویسم تنم میلرزه !
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
سلام دوستان بنظر من سربازي اونقدر بد هم نيست واسه من چند تا مزيت خوب داشت
مهمترينش سحر خيز شدم و كلا صبح ها خيلي خوب و راحت بيدار ميشم
دوميش سرعت تايپ كردم خيلي خوب شد چون تايپيست بودم و نامه يك سردار بد خط تايپ مي كردم
سوميش خيلي زود همه چي بهم بر ميخورد و با پدرم همش مشكل داشتم ولي الان خيلي ريلكس شدم و هنوز پدرم غورشو ميزنه ولي من جاي قهر و دعوا ميگم چشم و همين باعث شده رابطه كاري خوبي با هم پيدا كرديم

ولي نكته خيلي مهم كه بايد بهتون بگم من چون اداره ايثارگران بودم پرونده مرگ سربازا رو خيلي ميديدم
كه بيشترش خودكشي بوده با دارو قرص و الكل و بدترينش با گلوله خودش زده تو سرش
و يا شوخي كردن دو تا دوست باهم كه اسلحه ها پر بوده
واسه همين اگه فك مي كني ادم ضعيفي هستي يا مشكل داري دوست دخترت رفته امده قر كرده از اين بچه بازيااا
خواهشا سربازي نرو برو دكتر روانپزشك


Sent from my iPad using Tapatalk HD

يادم رفت تصادف خيلي بود راننده ميشي با اين ماشيناي داغون پيكان مواظب باش مي دونم دلت واسه ماشيناي اونجا نميسوزه ولي دلت واسه خودت بسوزه حداقل


Sent from my iPad using Tapatalk HD

ما که سحر خیز نشدیم هیچ ، بیشترم میخابیم :دی
 

Exporter

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
13 آپریل 2006
نوشته‌ها
4,060
لایک‌ها
5,172
سن
34
محل سکونت
UAE
مال شما هم دسته کمی با آدمای چند بار سربازی رفته نداره :دی
آواتار من که موزیسینه
گفتم موزیسین، یاد روزی افتادم که وارد یگان جدید شده بودیم و میخواستن تقسیممون کنن
من خیلی دوس داشتم برم تو گروهِ موزیکِ پادگان. همینا که طبل و شیپور میزنن

اولین روزی که وارد پادگان جدید شدم از دم در که رفتم تو ، یه 20 - 30 نفری قبل از من اومده بودن و همون پشتِ در نشسته بودن رو زمین. دژبانه منم فرستاد قاتی همونا
ده دیقه بعدش یه دژبانِ کادری اومد گفت از بین شماها کی کامپیوتر بلده؟ من دستمو بردم بالا. گفت بیا اینجا
رفتم گفتم بفرمیو
crazy.gif
گفت میای دژبان بشی؟ پست و گشت هم بهت نمیدیم. فقط بشین تو دفتر کارای کامپیوتریمونو ردیف کن. گفتم اتفاقا از بچگی دوس داشتم دژبان باشم :lol: گفت حله. روزی که میخوان تقسیمتون کنن به من یه ندا بده تا یادم بیاد. گفتم اوکیز

گذشت و رفتیم تو قسمت اداری و یکی دو روز اونجا ول معطل بودیم و هنوز تقسیم نشده بودیم. از جاهای مختلف میومدن نیرو گزینش میکردن. مثلاً یه یاروئی اومد گفت کی میخواد توی شرکت تعاونی پادگان فروشنده بشه. یه سریا رو برداشت برد واسه فروشندگی. یکی دیگه اومد گفت کی چوپونی بلده :دی . یه نفر دیگه اومد دو سه تا راننده از بین سربازا برداشت برد. خلاصه ما به هوای اینکه میخوایم دژبان بشیم و از این روکش سفیدا بندازیم رو پوتینمون در یون خود نمی گنجیدیم و واسه رانندگی و فروشندگی اعلام آمادگی نکردیم. میشد به راحتی برم راننده یا فروشنده بشم ولی دژبانیو بیشتر دوز داشتم. چون هم تیپ و کلاسش یه چیز دیگه بود، هم خرمون بیشتر میرفت :دی
خلاصه فرداش روز تقسیم اصلی بود و یگانِ همه مشخص میشد. جانشینِ فرمانده ی پادگان اومده بود و دونه دونه یه نیگا به قیافه ی سرباز میکرد، میگفت این بره قرارگاه. این بره مهندسی. این بره دژبانی. این یکی بره تعمیر و نگهداری. این بره خدمات. تو اون هیری ویری اون دژبان کادریه که بهم گفته بود میبرمت دژبانی رو پیدا کردم. گفت باشه کاریت نباشه. نوبت من که رسید، جانشین گفت "قرارگاه" . ینی برم قرارگاه :eek: (بعداً فهمیدم قرارگاه هم جای بسیار خوب و هتلی بوده) گفتم آقای فلانی (ینی همین دژبانه) گفته دژبانی واسه کارای کامپیوتری نیرو میخواد. از این روی قرار بوده برم دژبانی. گفت دژبان زیاد داریم دیگه نمیخوایم
oh my god!
گفت تو کامپیوتر بلدی؟ گفتم په نه په. گفت برو وایسا تو قسمت کامپیوتر، میام دوباره واسه تقسیم
اصابم شخمی تخیلی شده بود. خیلی بد بود. اصن یه وضی
رفتم پیش دژبانه ، گفتم پـ چی شد؟! نشد که! گفت من که رو حرف جانشین نمیتونم حرف بزنم. نمیشه متاسفانه
خلاصه پنچر شدم حسابی
جانشین دوباره اومد واسه تقسیم، این سری تا رسید به من گفت 126
ینی چی؟ ینی یگانِ پیاده ی 126
تو اون یکی دو روزی که تو پادگان بودیم فمیده بودم یگانای پیاده چجور جایی هستن. رژه و اردوگاه و کارای کوماندویی و تکاوری و پرش از طیاره و... :eek:
لحظه ی بسیار بدی بود. هم دژبان نشدم، هم موقعیت های خوبی مثل فروشندگی رو از دست دادم (به امید دژبانی) ، هم اگه پنج دیقه پیشش حرف نزده بودم رفته بودم قرارگاه
ولی حالا چی؟ 126 !!
خلاصه با یه ذهنیت بد و اعصاب شیری رفتیم 126 خودمونو تحویل دادیم و خدمت ما در پادگان جدید شروع شد
فرداش همون روزی بود که اولین صبحگاهِ گردان بود و من چشام سیاهی رفت :دی قبلاً تعریف کردم

به سربازان آینده پیشنهاد اکید دارم از زمانیکه وارد پادگان جدید میشن تا روز تقسیم ، تا میتونن در مورد جاهای مختلف و یگانهایی که در پادگان هست تحقیق کنن که بفهمن کجا خوبه کجا بده. اگه در روز تقسیم موقعیت خوبی براتون پیش اومد دیگه خرابش نکنین. مثلاً من اگه اون روز میدونستم قرارگاه چجور جائیه ، وقتی جانشین گفت برم قرارگاه دیگه چک و چونه نمیزدم. ولی خب نمیدونستم و قرارگاه تبدیل شد به یگان پیاده و حقیقتاً ضرر کردم.



مثن توی دو تــا جنگ جهانی در کنار من حضور داشته و 5 بار مجروح شده. به علاوه توی جنگ ویتنام هم پای وسطش رو از دست داده!
30.gif
بروکی
3550.gif
 

rommatti

Registered User
تاریخ عضویت
27 ژوئن 2009
نوشته‌ها
1,127
لایک‌ها
1,065
دوران سربازی یادمه یه شهرک نظامی خدمت میکردیم
که مسول موتورخونه،آب،مخابرات و... شهرک سرباز بودیم

اقا مسابقاب فوتبال بود با تیم بچه های شهرک صبح به تیمشون باختیم بعد از ظهر شهرک نه اب داشت نه اب گرم نه تلفن نه .... کلا همه چی تعطیل بود:D
 

alonzo morning

Registered User
تاریخ عضویت
1 فوریه 2013
نوشته‌ها
764
لایک‌ها
255
واقعن چه فکري کردي اين تاپيک رو زدي تا از چي بگيم برده داري
ورژن قرن ۲۱
رييس بي سواد پادگان ۵.۵ ميگرفت سرباز صفر بينوا کمتر از
۳۵ هزار ...
از کجاي سيرک ارتش بگم هر سال يکسري ماشين قراضه
رو که فقط با هل دادن روشن ميشد رو ميبردن برا نمايش
سوراخ موش رو برا جنگ اماده کنيد ملت شريف...
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
واقعن چه فکري کردي اين تاپيک رو زدي تا از چي بگيم برده داري
ورژن قرن ۲۱
رييس بي سواد پادگان ۵.۵ ميگرفت سرباز صفر بينوا کمتر از
۳۵ هزار ...
از کجاي سيرک ارتش بگم هر سال يکسري ماشين قراضه
رو که فقط با هل دادن روشن ميشد رو ميبردن برا نمايش
سوراخ موش رو برا جنگ اماده کنيد ملت شريف...
شما که از این تاپیک خوشت نمیاد،نیاز نبود نظر بدی.:دی
 

Abbath

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2010
نوشته‌ها
2,349
لایک‌ها
27,705
محل سکونت
(Caspian(Qazvin
زمستون پارسال بود که ما رو برده بودن اردو تو لوشان،البته من نیروی عقیدتی بودم اما برای عکاسی و فیلم برداری نیرو نداشتن که منو به جای سرباز روابط عمومی بردن،تو اردو رو کار نداریم چیا گذشت :دی،از اردو اومدیم که به ما گفتن تو پادگان هم نیرو نیست و باید برید واستید مسئول شبی حسینیه،ما هم اعصاب قیری،با یکی از رفقا که تو اردو باهامون بود رفتیم پادگان،هوا هم بسیار سرد بود،اوایل دی بود تقریبا،آقا شام رو خوردیم شب اول و دوستم رفت بیرون،من نشسته بودم فیلم نیگا می کردم که دوستمون اومد تو آسایشگاه،یه دفعه ای دیدم حش رو درآورد و می خنده،گفتم دهنت سرویس اینو از کجا آوردی:D گفت رفتم گردان از رفقا گرفتم،آقا تو یونمون عروسی بود که امشب حداقل بی سور و سات نموندیم،یه کم بعد بار کرد سیگاری رو و من بهش گفتم بزار آخر شب با خیال راحت میکشیم،فرداشم جمعه بود و پادگان تعطیل،گفت باوشه :دی

ساعت شد 12 و من اور پوشیدم که بریم بیرون بکشیم،یه سر رفتم بیرون دیدم چنان باد و بوران و سرمایی هست که 20 ثانیه بیرون بمونی فریز میشی رسما،برگشتم تو آسایشگاه،رفیقه گفت چرا برگشتی؟گفتم همین جا میکشیم بیرون سرده:eek: خلاصه از من اصرار و از ایشان مقاومت تا راضی شد همون جا بکشیم،برقا رو خاموش کردم و علی از تو مدد،من 2 تا کشیدم رفتم کنار،این رفیقمون هم همون یه دونه کشید،خلاصش میکنم،تو حال خودمون بودیم و چرت و پرت میگفتیم که دیدیم در آسایشگاه رو میزنن و یکی هم نور انداخت تو آسایشگاه،یا حضرت خرس بیچاره شدیم

من رفتم رو تخت خوابیدم مثلا و رفیقه رفت در و باز کرد،مسئول شب و افسر احتیاط تیپ بودن،هیچ وقت به حسینیه سر نمیزدن نمیدونم چی شده بود این دفعه اومده بودن

رفیق من:بله؟

م.ش:چه بویی میاد اینجا،این بخاری چرا اینقدر زیاده،کمش کن تا خفه نشدین

رفیق من:آخه سرده جناب سروان

م.ش:باشه کمش کن،نمیبینی مگه بوی دود پیچیده اینجا:lol: شانس اوردین ما اومدیم وگرنه تا صبح خفه می شدین

رفیقم:باوشه:D

اینجا مثلا من از خواب بلند شدم،تلو تلو خوران رفتم جلوی در سلام دادم

م.ش:این چه وضعشه،چرا تو آسایشگاه با لباس راحتی هستی

من:خب اسایشگاس دیگه،این لباس هم که لباس فرم هست دیگه(از این گرم کن های کرم رنگ که س پ ا ه میده)

م.ش:اگه لباس فرم هست پس پاشو پوتین بپوش بریم میدون صبحگاه

من:باوشه

رفتم پوتینام رو پوشیدم و با همون لباس راحتی آماده شدم بریم،فکر اینجاشو نکرده بود دیوز،راه افتادم بریم که گفت حالا نمیخواد اما فردا به فرماندت گزارش میدم و برگشتم تو :دی

اینا داشتن میرفتن که رفیق من به افسر احتیاطه گیر داد و من نزدیک بود بترکم از خنده،افسره با پوتین اومده بود رو موکت،این رفیمون برگشت گفت حاجی ما اینجا نماز میخونیم شما با پوتین اومدی روش ها،خلاصه گذشت و من به نفهمی و یول بودن اینا ایمان آوردم که فرق بوی سیگاری و دود رو نمیدونن
 

mm1368

Registered User
تاریخ عضویت
9 مارس 2010
نوشته‌ها
1,654
لایک‌ها
279
محل سکونت
اصفهان
چطوره واسه هم دیگه دعا کنیم نریم سربازی
به خدا من که راضی نیستم هیشکی بره سربازی
والا اگه نریم چی میشه؟
همش الافیه به خدا به قول معروف شتری که درخونه همه پسرا خوابیده (البته به جز بعضی ها آغازاده ها)
من که هنوز نرفتم ولی بعضی وقتا که حتی از ذهنم میگذره سربازی رو
با خودم میگم: دوسال! تو این مدت مثلا باید چی کار کنم؟
یه سری سوالات بی جواب، توهم و ... میاد تو ذهنم
آه فکر کنم، یه سری مثه من از فکر کردن به سربازی خاطره دارن! :|

نه داداش این شتر رو همه پسرا میخوابه...
منم نمیخوام برم نهایتش میشم سرباز فراری.
اصلا اسم سربازی که میاد مور مورم میشه...بلا به دور
 

zgg123

کاربر فعال عکس و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2010
نوشته‌ها
10,095
لایک‌ها
37,722
سن
34
محل سکونت
☼_☼
نه داداش این شتر رو همه پسرا میخوابه...
منم نمیخوام برم نهایتش میشم سرباز فراری.
اصلا اسم سربازی که میاد مور مورم میشه...بلا به دور

سرباز فراری بازداشت زندان:D
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
نه داداش این شتر رو همه پسرا میخوابه...
منم نمیخوام برم نهایتش میشم سرباز فراری.
اصلا اسم سربازی که میاد مور مورم میشه...بلا به دور
داداش نگران نباش چیزی نیست، شما فعلا بچسب به درست سعی کن حداقل با مدرک فوق دیپلم بری اونموقع خیلی راحتتری، سربازی اولاش سخته بعد عادت میکنی.
 

zgg123

کاربر فعال عکس و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2010
نوشته‌ها
10,095
لایک‌ها
37,722
سن
34
محل سکونت
☼_☼
داداش نگران نباش چیزی نیست، شما فعلا بچسب به درست سعی کن حداقل با مدرک فوق دیپلم بری اونموقع خیلی راحتتری، سربازی اولاش سخته بعد عادت میکنی.

منم برنامه دارم با فوقش دیپلم برم ببینم چی میشه :دی
خودت یه تاپیک زدی خاطره نمیگی میخوای ملت بیان بگن؟:D
 

hoji_17203

Registered User
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
1,891
لایک‌ها
119
سن
39
محل سکونت
Iran/Qom
عرض سلام وادب

عطف به پست شماره 62 به اینجا رسیدیم که معرفی شدم به یگان محل خدمت.:lol:

به علت اینکه هم کامپیوتر بلد بودم هم راننده بودم معرفی شدم به دفتر نمایندگی. راستی یادم رفت که محل خدمتم شد نمایندگی قرارگاه;)
مسئولیت دفتر نمایندگی به عهده ی 4 تا سرباز بود.1- اپراتور 2- مسئول آبدارخونه 3- مسئول دبیرخونه 4- افسر دفتر.
من که رسیدم این 4تا کامل بودن حالا چرا من رو فرستاده بودن اونجا خودمم نمیدونم البته بعدا متوجه شدم که یکی از اونها تقریبا2ماهه دیگه خدمتش تموم میشه برای همین من رو آوردن جان اون. تا اون سرباز که مسئول آبدارخونه بود بره من شدم پیک نمایندگی واین شد نقطه ی عطف دوران خدمتم. چرا نقطه ی عطف؟؟؟ چون همونطوری که کسایی که خدمت رفتن می دونن یه دوره ی عقیدتی باید توی خدمت سپری بشه که تمام اموراتش به عهده بچه های عقیدتیه ومخصوصا دفتر نمایندگی. پیک نمایندگی به منزله ی نیروی دفتر نمایندگی بود وبازهم کساییکه خدمت رفتن میدونن یه سرباز ساده توی خدمت خیلی کارهامیتونه انجام بده که یه سرهنگ نمیتونه. به قول معروف توی خدمت سرباز و سردار میتونن کار انجام بدن ولاغیر.
خلاصه شدیم پیک دفتر و مجبوربودم نامه های دفتر رو توی کل پادگان پخش کنم البته اولش سخت بود ولی کم کم که آدرسهارو یادگرفتم خیلی ساده شدوکل نامه ها در عرض 1ساعت تقسیم میشدوباقیش رو به استراحت مشغول میشدم. بعد از گذشت چند وقت و اینکه پایه خدمتی یه کم بالا رفت واون سرباز آبدارخونه هم رفت من شدم مسئول آبدارخونه ودیگه تقریبا دوران خوشی شروع شد. یکی از هم دوره ایی هامون توی آشپزخونه بود که باهاش مچ شده بودم و میرفتم ازش تن ماهی ،پنیر، شیر و سایر اقلام رومیگرفتم خلاصه مهمونی داشتیم. خوش میگذشت و خب بالطبع مسئول گرفتن جیره غذایی سربازای دفتر و مسئول نمایندگی هم به عهده ی من بود. توی روز کلا 2یا3تا چای میریختم و ظهرهم میرفتم غذامیگرفتم ومیومدم. تقریبا تا5یا6 ماه مسئولیتم همین بود و البته بخاطر زرنگی و زبلی که داشتم حسابی توی دفتر جابازکرده بودم و حاجی هم حسابی هوای من رو داشت.
بعد از گذشت این دوره ورفتن سرباز دبیرخونه من شدم مسئول دبیرخونه ودیگه حسابی نونم شد تو روغن. باز حتما میپرسین چرا؟ خب ساده ترین دلیلش این بود که کارنامه های عقیدتی بچه ها رو من مهرمیکردم و میدادم حاجی امضا میکردم. خب شاید بشه حدس زد که کسی بدون اینکه دوره رو بگذرونه راحت میتونه بیاد وامضاش رو بگیره وبره. تااینجا من شده بودم 8ماه خدمت تااینکه یه اتفاق باعث شد من شدم همه کاره ی دفتر نمایندگی ...
تااینجا سربازای دفتر نمایندگی به من که مسئول دبیرخونه بودم وافسر دفترکه مسئولیت اپراتوری هم گرفته و مسئول آبدارخونه تقلیل پیداکرده بود و راننده حاجی هم مسئولیت پیک دفتر رو به عهده گرفته بود ونامه ها،غذاوهمچنین آب شرب رو برای دفتر تهیه میکرد.
باقیش باشه برای پست بعد
 
بالا