برگزیده های پرشین تولز

خاطرات دوران خدمت سربازی

SOHR4B

Registered User
تاریخ عضویت
12 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
779
لایک‌ها
452
سلام به همه
والا ما سال 80 گفتیم هم بیاریمو بریم خدمت دلو به دریا زدیمو گفتیم بریم
رفتیم دفترچه رو که پست کردیم بعد یه ماه رفتیم میدون **** واسه تقسیم بهمون گفتن افتادی نیرو زمینی **** و برو فلان پادگان خودتو معرفی کن
صبح اونجا بودیم تا ساعت 2 تو حیاط نشسته بودیم زیر افتاب
نزدیکای نماز ظهر بود یکی اومد گفت این اسمایی که میخونم شیراز (سوت شدن اباده شیراز)
این اسمایی که میخونم رشت !!!!!
هی خوندو خوندو خوند
ما موندیم 6 نفر دیگه
یارو یه نیگا به ما کرد گفت شما کی هستین دیگه ( انگار زامبی دیده :blink:)شما تو لیست من نیستین !!!!!
گفتم د بیا از همین جا مفقود اثر شدیم
بماند تا غروب موندیم ... یکی دیگه اومد گفت شما تو لیست نبودین واسه همین اوتوبوس این پچیزا خبری نیست پس فردا خودتون رو ساعت 8 صبح به هتل ولیک بابل معرفی کنید (پادگان المهدی)
ما بودیمو خودمون اون 6 تا دالتون :)
اونجام که رسیدیم تو لیست نبودیم قبولمون نیکردن اون مسولیم که اومده بود ما رو معرفی کنه کلی جر و بحث و این حرفا کلا شده بودیم بچه سر راهی هیچکی قبولمون نمیکرد !!!
هیچی بماند چه داستانیی بود سر گرفتن ما اونجا
 

لایور

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
200
لایک‌ها
420
یادش بخیر من تو کردستان سرباز بودم تقریبا 2 ساله پیش
تواموزشی بودم که فرماندار همرو جمع کرد بود منم بی خبر سر پست نگهبانی به سربازا گفته بود هرکی بتونه اونو خلع سلاح کنه میره استراحتگاه
اقا منم بیخبر امدن سه نفره ریخن سرم که اسلحه رو بگیرن خودمو انداختم زمین گلنگدن زدم 4تا تیر هوایی در کردم یهو همه کشیدن عقب گفتم هرکی بیاد جلو ابکشش میکنم فرماندار گفت اسلحه رو بده گفتم عمم هم بیاد اسلحه رو بهش نمیدم
گفتش من بهت میگم گفتم نمیدم گفت مورد نداره یه امتحان بود بینم خلع سلاح میشی یا نه الحق که سرباز امام زمانی
بعد از اینکه پست تموم شده بود جمعمون کرد گفت کی میتونه اون سربازی رو که روی برجکه خلع سلاح کنه {اسلحش تیربار بود با یه جعبه گلوله که بهش وصل بود } گفتم من
گفت برو خودتو نشون بده رفتم بهش گفتم فرماندار گفته اسلحه خرابه بده من ببرم نشون بدم گفتش باشه بردار برو :cool:
اقا ما که خوش حال با جعبه و همه چیز رفتیم پایین فرماندار گفت بدبخت این اگه دشمن بود چیکار میکردی تو اسلحتو نباید به کسی بدی این ناموسته و از این حرفا
بدبخت سربازه واسه فردا تو صبحگاهی اسمشو خوندن گفتن یه هفته اضافه خدمت
منم تا یه هفته فوش میخوردم:D
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
یادش بخیر من تو کردستان سرباز بودم تقریبا 2 ساله پیش
تواموزشی بودم که فرماندار همرو جمع کرد بود منم بی خبر سر پست نگهبانی به سربازا گفته بود هرکی بتونه اونو خلع سلاح کنه میره استراحتگاه
اقا منم بیخبر امدن سه نفره ریخن سرم که اسلحه رو بگیرن خودمو انداختم زمین گلنگدن زدم 4تا تیر هوایی در کردم یهو همه کشیدن عقب گفتم هرکی بیاد جلو ابکشش میکنم فرماندار گفت اسلحه رو بده گفتم عمم هم بیاد اسلحه رو بهش نمیدم
گفتش من بهت میگم گفتم نمیدم گفت مورد نداره یه امتحان بود بینم خلع سلاح میشی یا نه الحق که سرباز امام زمانی
بعد از اینکه پست تموم شده بود جمعمون کرد گفت کی میتونه اون سربازی رو که روی برجکه خلع سلاح کنه {اسلحش تیربار بود با یه جعبه گلوله که بهش وصل بود } گفتم من
گفت برو خودتو نشون بده رفتم بهش گفتم فرماندار گفته اسلحه خرابه بده من ببرم نشون بدم گفتش باشه بردار برو :cool:
اقا ما که خوش حال با جعبه و همه چیز رفتیم پایین فرماندار گفت بدبخت این اگه دشمن بود چیکار میکردی تو اسلحتو نباید به کسی بدی این ناموسته و از این حرفا
بدبخت سربازه واسه فردا تو صبحگاهی اسمشو خوندن گفتن یه هفته اضافه خدمت
منم تا یه هفته فوش میخوردم:D
خوب کاری کردی اسلحه رو ندادی بهشون :دی
 

rommatti

Registered User
تاریخ عضویت
27 ژوئن 2009
نوشته‌ها
1,127
لایک‌ها
1,065
یادش بخیر من تو کردستان سرباز بودم تقریبا 2 ساله پیش
تواموزشی بودم که فرماندار همرو جمع کرد بود منم بی خبر سر پست نگهبانی به سربازا گفته بود هرکی بتونه اونو خلع سلاح کنه میره استراحتگاه
اقا منم بیخبر امدن سه نفره ریخن سرم که اسلحه رو بگیرن خودمو انداختم زمین گلنگدن زدم 4تا تیر هوایی در کردم یهو همه کشیدن عقب گفتم هرکی بیاد جلو ابکشش میکنم فرماندار گفت اسلحه رو بده گفتم عمم هم بیاد اسلحه رو بهش نمیدم
گفتش من بهت میگم گفتم نمیدم گفت مورد نداره یه امتحان بود بینم خلع سلاح میشی یا نه الحق که سرباز امام زمانی
بعد از اینکه پست تموم شده بود جمعمون کرد گفت کی میتونه اون سربازی رو که روی برجکه خلع سلاح کنه {اسلحش تیربار بود با یه جعبه گلوله که بهش وصل بود } گفتم من
گفت برو خودتو نشون بده رفتم بهش گفتم فرماندار گفته اسلحه خرابه بده من ببرم نشون بدم گفتش باشه بردار برو :cool:
اقا ما که خوش حال با جعبه و همه چیز رفتیم پایین فرماندار گفت بدبخت این اگه دشمن بود چیکار میکردی تو اسلحتو نباید به کسی بدی این ناموسته و از این حرفا
بدبخت سربازه واسه فردا تو صبحگاهی اسمشو خوندن گفتن یه هفته اضافه خدمت
منم تا یه هفته فوش میخوردم:D
تو اموزشی که نباید اصلا پست بدی اونم با اسلحه
 

maysamkhosravi

Registered User
تاریخ عضویت
28 اکتبر 2011
نوشته‌ها
1,093
لایک‌ها
315
یادش بخیر من تو کردستان سرباز بودم تقریبا 2 ساله پیش
تواموزشی بودم که فرماندار همرو جمع کرد بود منم بی خبر سر پست نگهبانی به سربازا گفته بود هرکی بتونه اونو خلع سلاح کنه میره استراحتگاه
اقا منم بیخبر امدن سه نفره ریخن سرم که اسلحه رو بگیرن خودمو انداختم زمین گلنگدن زدم 4تا تیر هوایی در کردم یهو همه کشیدن عقب گفتم هرکی بیاد جلو ابکشش میکنم فرماندار گفت اسلحه رو بده گفتم عمم هم بیاد اسلحه رو بهش نمیدم
گفتش من بهت میگم گفتم نمیدم گفت مورد نداره یه امتحان بود بینم خلع سلاح میشی یا نه الحق که سرباز امام زمانی
بعد از اینکه پست تموم شده بود جمعمون کرد گفت کی میتونه اون سربازی رو که روی برجکه خلع سلاح کنه {اسلحش تیربار بود با یه جعبه گلوله که بهش وصل بود } گفتم من
گفت برو خودتو نشون بده رفتم بهش گفتم فرماندار گفته اسلحه خرابه بده من ببرم نشون بدم گفتش باشه بردار برو :cool:
اقا ما که خوش حال با جعبه و همه چیز رفتیم پایین فرماندار گفت بدبخت این اگه دشمن بود چیکار میکردی تو اسلحتو نباید به کسی بدی این ناموسته و از این حرفا
بدبخت سربازه واسه فردا تو صبحگاهی اسمشو خوندن گفتن یه هفته اضافه خدمت
منم تا یه هفته فوش میخوردم:D

احتمالا جای خودتو با اون سرباز بلای برجک عوض نکردی :D
 

Wild Eagle

Registered User
تاریخ عضویت
16 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
155
لایک‌ها
22
محل سکونت
تهران
سلام به همه
والا ما سال 80 گفتیم هم بیاریمو بریم خدمت دلو به دریا زدیمو گفتیم بریم
رفتیم دفترچه رو که پست کردیم بعد یه ماه رفتیم میدون **** واسه تقسیم بهمون گفتن افتادی نیرو زمینی **** و برو فلان پادگان خودتو معرفی کن
صبح اونجا بودیم تا ساعت 2 تو حیاط نشسته بودیم زیر افتاب
نزدیکای نماز ظهر بود یکی اومد گفت این اسمایی که میخونم شیراز (سوت شدن اباده شیراز)
این اسمایی که میخونم رشت !!!!!
هی خوندو خوندو خوند
ما موندیم 6 نفر دیگه
یارو یه نیگا به ما کرد گفت شما کی هستین دیگه ( انگار زامبی دیده :blink:)شما تو لیست من نیستین !!!!!
گفتم د بیا از همین جا مفقود اثر شدیم
بماند تا غروب موندیم ... یکی دیگه اومد گفت شما تو لیست نبودین واسه همین اوتوبوس این پچیزا خبری نیست پس فردا خودتون رو ساعت 8 صبح به هتل ولیک بابل معرفی کنید (پادگان المهدی)
ما بودیمو خودمون اون 6 تا دالتون :)
اونجام که رسیدیم تو لیست نبودیم قبولمون نیکردن اون مسولیم که اومده بود ما رو معرفی کنه کلی جر و بحث و این حرفا کلا شده بودیم بچه سر راهی هیچکی قبولمون نمیکرد !!!
هیچی بماند چه داستانیی بود سر گرفتن ما اونجا

پسر عجب جایی خدمت کردیاااا
خیلی باحال و خوش آب و هواست اونجا
 

لایور

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
200
لایک‌ها
420
سلام امروز میخوام خاطره ی دومم رو بگم
بعد از اموزشی افتادم سنندج نیروی انتضامی
قرار بود که شب رو من پست بدم یه برف خفنی امد اون شب گفتن بروی پشت تپه پست بده منم رفتم که یه پست6 ساعته بدم دستام یخ زده بود جوری که اسلحه میچسبید به اقا یه چند ساعتی
گذشته بود که دیدم یکی توی اون تاریکی دره میاد طرفم نور ماه یه نموره هوا رو روشن کرده بود گفتم استوار شمایید دیدم هیچی نگفت انجا هم یه منطقه ی خلوت بود که سگ پر نمیزد گفتم سرهنگ محمدی شمایی دیدم هیچی نگفت تا دیدم امد طرفم گلنگدن رو زدم
چون منطقه خطری بود منم گرخیدم بعد دیدم امد طرفم یه نفر سفید پوشیده بود امد استین لباسمو گرفت دستمو انداختم که بگم هوی چیکار میکنی دیدم دستم ازش رد شد شرو کردم تیر اندازی طرفش دیدم تو سه قدمیه من گم شد تا خواستم بیام رو سرتپه که برم طرف یگان دیدم نمیتونم هی خواستم برم سردرد شروع شد شدید هی زور زدم برم بالا نشد تا اینکه اسلحه رو انداختم بالا خودمو کشون کشون بردم بالا سرنیزه رو میزدم زمین خودمو باهاش میکشیدم بالا
رفتم رسیدم یگان دیدم یا ابوالفضل نمیتونم تکون بخورم انگار یکی نشسته روم
فرمانده گفت چرا زود امدی گفتم سرهنگ نفسم در نمییاد سریع دکتر بیاد دادوبیداد راه انداخت
یه سرم زدن بهم هرچی همونجوری لهولورده مونده بودم تا یاد حرف مادربزرگم افتادم که میگفت هرچیز ماورایی دیدی تو دلت نگه ندار
بچه ها رو جمع کردم گفتم سر من این بلا امد رو تپه
تقریبا 20 دقیقه طول نکشید دیدم حالم داره کم کم خوب میشه
از ان به بعد انجا دونفر دونفر پست میدادن
تقریبا 3 روز که گذشته بود گفتن تنها باید بری پست بدی
یاااااااا ححسییین دوباره
 

SOHR4B

Registered User
تاریخ عضویت
12 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
779
لایک‌ها
452
پسر عجب جایی خدمت کردیاااا
خیلی باحال و خوش آب و هواست اونجا
داداش جاش که عالی بود
ولی فقط 3 ماه اونجا بودیم اموزشیمون اونجا بود
ولی خدایی حرف نداشت پادگان درو پیکر نداشت شب از هر طرف میخواستی فرار کنی خرس میخوردت :))
 

Hossssein

Registered User
تاریخ عضویت
18 دسامبر 2008
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
205

zgg123

کاربر فعال عکس و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2010
نوشته‌ها
10,095
لایک‌ها
37,722
سن
34
محل سکونت
☼_☼
اغا این جریان چی شد ؟ :( یا نمیگفتی یا حالا که گفتی تعریف میکردی دیگه :(

اگه نمیذارن Pm کن واسه بچه ها :دی

گفت با یارو سوار ماشین شدن برن یه جا طرف گفت میای888؟ اینم از ترسش فرار کرده از یگان:D
 

iranescence

Registered User
تاریخ عضویت
17 جولای 2011
نوشته‌ها
1,441
لایک‌ها
2,811
سن
30
محل سکونت
tehran
من 20 سالمه ولی در 16 سالگی یکباره پادگان رفتم :)
که اگه اشکال نداشته باشه تعریف کنم
ساعت 8 صبح بود بچه ها در اتوبوس آواز می خوندن بعضی ها هم میرقصیدن آخه فکر می کردیم ما رو می خوان ببرن اردوووووووووو
2uge4p4.gif

همین که وارد پادگان شدیم یک چندتایی تیر دَر کردن ما هم داشتیم از ترس سکته می کردیم
oath.png
اینقدر ما رو دووندن اینقدر سینه خیز رفتیم که یک چند تایی از بچه ها حالشون بد شد...یک 4 ساعتی به همین روال گذشت بعدش که بهمون کار با کلاشینکف یاد دادن حالا می خواستن بِدِن دستمون باهاش تیر به سیبل بزنیم ...من خیلی ترسیده بودم
128fs4765852.gif
...
من و دوستام تو یک صف وایسادیم تا نوبتتمون بشه فقط یکی از دوستمون از ما جلوتر بود (تقریبا صفش 100 متر بود یک ساعت هم می کشید تا نوبت من و دوستام بشه)
یکی از دوستام که اسمش حسین بود افتاده بود جلو..داشتیم می دیدیمش یکهو دیدم موقع تیر زدن تفنگش گیر کرد
25r30wi.gif
تفنگ و به طرف بالا گرفت به فرمانده گفت آقا این گیر کرده
25r30wi.gif
یکهو دیدیم فرمانده چنـــــــــان شیرجه ای زد که
25r30wi.gif
...
تفنگ رو از حسین گرفت دیدیم پا پشت تفنگ داره بهش می زنه یعنی ما حسین رو ندیدم چون توی سنگر بود ما هم یک 50 متری باهاش فاصله داشتیم فقط میدیدم تفنگ داره بالا پایین می ره (می زد تو سرش)
25r30wi.gif
...
وقتی نوبت ما شد من خیلی ترسیده بودم دستم می لرزید فرمانده پشت بلنگو گفت: یک ، دو ....یکهو یکی از بچه گفت آتـــــــــَش:D
فرمانده بهش برخورد بعد تیراندازی گفت تا سیبل سینه خیز برید:D
اینم از تجربه ی یک روزه ی ما....هر چند که خیلی سخت بود ولی انصافا جزء بهترین خاطرات بود حاظرم سربازی برم هر چند که معافم ولی اگه با همین دوستام باشه!


البته این صبح تا ظهرش بود...اگه خوشتون بیاد ظهر تا شبش هم میگم
 
Last edited:

Hossssein

Registered User
تاریخ عضویت
18 دسامبر 2008
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
205
گفت با یارو سوار ماشین شدن برن یه جا طرف گفت میای888؟ اینم از ترسش فرار کرده از یگان:D

خدا از این شانسا به ما بده :D

البته این صبح تا ظهرش بود...اگه خوشتون بیاد ظهر تا شبش هم میگم

ظهر رو ولش کن خاطرات شب رو تعریف کن
tiredugly2.gif
 

لایور

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
200
لایک‌ها
420
یادمه یه شب خشم شب دادن من خواب مونده بودم اون موقع باید میرفتی تو یه چاله قایم میشدی هرکی یه چاله داشت
خشم شب شروع شد بعد اقا من خواب مونده بودم یکی منو بیدار کرد گفت خشم شبه بدو
اقا بیدار شدم دیدم هیچکی نیست دورو ورم منم گفتم هرچی میشه ده بشه بلند شدم لباسا و پوتین و بند ارنکس رو بستم اسلحه و سرنیزه و کلاه و همه ی اینا رو برداشتم که برم تو چاله
بند پوتینو تو چاله بستم کلا خودمو اماده کردم دستور دادن همه بیایید بیرون
بردنمون تو مسجد نفر به نفر اسم بردند خود اون کسی که اسما رو یاد داشت میکرد اسلحه نیاورده بود فرمانده گفت تو امدی بکشی یا بمیری
اقا نفر به نفر اسما رو میخوندن یکی پوتین نداشت یکی خشاب نداشت یکی کلاه نداشت
اقا رسید به من گفت رضاپور اسلحه گفتم اماده گفت کلاه گفتم اماده گفت سرنیزه گفتم اماده بند ارنکس رو دید گفت بیا سربازتو تحویل امام زمان
اولین تیری که در امد این فرار کرد اسلام به یه چنین سربازایی نیاز داره که واسه مقابله با دشمن بیان نه واسه مردن در مقابل دشمن
5 روز مرخسی بنویس واسش
اقا اونی که منو بیدار کرده بود امد تو رو خدا تو کی هستی من تو رو اخرین نفر بیدار کردم اون میگه تو اولین نفر در رفتی
فکر نکنم هنوزم فهمیده باشه من کیییییییممممممممممم
 

alinozad

Registered User
تاریخ عضویت
26 مارس 2011
نوشته‌ها
100
لایک‌ها
32
محل سکونت
مشهد
خداروشکر اوائل زجر اور بود ولی با زرنگی و لطف خدا به یه جای دیگه رفتم.
بقیه پست میدادن،تو اسایشگاه 20-30 نفر بودن،ما یه اسایشگاه بودیم 3 نفر!امکانات تکمیل!کولر و بخاری و فرش و تلوزیون و پلی استیشن و دی وی دی و مبدل دیجیتال و بوفه و حموم و سرویس اختصاصی و سیستم و .... البته جن هم داشت!تنها میخابیدی خفت میشدی!دیگه عادت کرده بودیم همیشه نصف شب تو راهروی سوله صدای پا میومد یا از زیر شیروونی صدای ضربه میومد ولی کاری باهامون نداشتن!خلاصه حالی میکردیم.
نصفه شبی خوشی میزد زیر دلمون یکی دوتا بچه نیشابور و کاشمر بودند(اطرافش)از جن میترسیدن!!!پتو مینداختن رو سرم یکم خر خر میکردم که ینی منو جن گرفت میپریدم میگرفتمشون!ساعت 2 شب بجای نگهبانی جن بازی میکردیم،پسره درمیرفت با پتو تو پادگان دنبالش!همه میدیدن میترسیدن!یباردنبالش کردم رفت سمت یه پست نگهبانی حساس طرف ترسید گلنگدن کشید...محل نداد از بس ترسیده بود...رفتیم جفتشو پر پر کردم هههه
سیستم مثلا پلمپ بود و نباید فلش میاوردی یا نباید گوشی میاوردی،انواع و اقسام شو و موسیقی و بووووق تو سیستم بود،فصل اول و دوم نیکیتا رو اونجا نگاه کردم!هروقتم یه کادری میومد یه نوحه باز میکردم تا میرفت ادامه سریال!
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
خداروشکر اوائل زجر اور بود ولی با زرنگی و لطف خدا به یه جای دیگه رفتم.
بقیه پست میدادن،تو اسایشگاه 20-30 نفر بودن،ما یه اسایشگاه بودیم 3 نفر!امکانات تکمیل!کولر و بخاری و فرش و تلوزیون و پلی استیشن و دی وی دی و مبدل دیجیتال و بوفه و حموم و سرویس اختصاصی و سیستم و .... البته جن هم داشت!تنها میخابیدی خفت میشدی!دیگه عادت کرده بودیم همیشه نصف شب تو راهروی سوله صدای پا میومد یا از زیر شیروونی صدای ضربه میومد ولی کاری باهامون نداشتن!خلاصه حالی میکردیم.
نصفه شبی خوشی میزد زیر دلمون یکی دوتا بچه نیشابور و کاشمر بودند(اطرافش)از جن میترسیدن!!!پتو مینداختن رو سرم یکم خر خر میکردم که ینی منو جن گرفت میپریدم میگرفتمشون!ساعت 2 شب بجای نگهبانی جن بازی میکردیم،پسره درمیرفت با پتو تو پادگان دنبالش!همه میدیدن میترسیدن!یباردنبالش کردم رفت سمت یه پست نگهبانی حساس طرف ترسید گلنگدن کشید...محل نداد از بس ترسیده بود...رفتیم جفتشو پر پر کردم هههه
سیستم مثلا پلمپ بود و نباید فلش میاوردی یا نباید گوشی میاوردی،انواع و اقسام شو و موسیقی و بووووق تو سیستم بود،فصل اول و دوم نیکیتا رو اونجا نگاه کردم!هروقتم یه کادری میومد یه نوحه باز میکردم تا میرفت ادامه سریال!

واسه ماهم دونفر رفته بودن ملافه رو خودشون انداخته بودن بعد ساعت 3 نصفه شب میومدن تو آسایشگاه بچه ها رو اذیت میکردن :دی آقا اومدن پیش من هر چی صداد در آوردن فایده ای نداشت گفتم برین بخوابین بجا اینکارا :دی
 

sami_s2

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژوئن 2013
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
31
من که هنوز نرفتم
هر وقت قسمت شد و رفتیم میام خاطراتشو میگم
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
اومدم با یه خاطره ی دیگه :دی

خاطره ی سوم:

ماجرا از اینجا شروع میشه که تقریبا آخرای خدمتم بودش، تو دوران خدمتم در کل از آدمای دهن لق و اینا خیلی خوشم نمیومد و همیشه باهاشون

دعوا داشتم و حرفم میشد. تا گذشت و اینکه یکی از این آدما شد ارشد ما سربازا، من پایه خدمتیم از همشون بالاتر بود و از حرف زورم بدم میومد

این آقا کارش این شده بود که منو میفرستاد پست هایی که سربازای پایه بوق باید میرفتن! اما برام هیچ اهمیتی نداشت و به راحتی میرفتم و

میومدم، چون پست های ما دور بودش یه ماشین غراضه ای داشتیم (خیلی وقتا خراب بود، پیاده ای میرفتیم) بعد این ارشد راننده هم میشد بعضی وقتا

چون کاری نمیکرد! حوصلش سر میرفت، میومد واسه تنوع پستی ها رو جابه جا میکرد، اولین پست که باید عوض میشد پست من بودش، اومدن دنبالم

سوار ماشین شدم، بعد من بهش گفتم نگه دار میخام همینجا پیاده شم حوصله ندارم این همه راه بیام خسته ام پیاده ای میرم یگان، اما قبول نکرد

ماشینم استیشن بودش عقب نشسته بود، تو یه فرصت مناسب که رسید به سرعت گیر ، تا ترمز گرفت و سرعت ماشین کم شدش منم درو باز کردم از ماشین پریدم

بیرون :دی البته سرعت ماشین اونقدرا هم کم نبود! نزدیک بود غلت بزنم، اما شانس آوردم، دلم خیلی خنک شدش :دی

نکته: زمان خدمتتون مواظب آدما آدم فروش باشین! هیچ چیز خدمت سخت نیست فقط آدمای اینجوری باعث میشن که خدمت به آدم سخت بگذره.
 
Last edited:

p30doc

Registered User
تاریخ عضویت
18 فوریه 2011
نوشته‌ها
3,646
لایک‌ها
2,208
محل سکونت
سرزمین مفرغ ها@@@ خرم آباد زیبا
نمیدونم چرا دوست ندارم تا خدمتم تموم شده در مورد خاطرات خدمت صحبت کنم ولی دو ماه دیگه میام و خاطرات رو میگم.
 
بالا