جواناني كه با شور و شوق انقلابي و تعهد سياسي و اجتماعي به عرصه هنر و ادبيات رو مي كنند، هميشه نيازمند چراغي هستند كه در شبهاي تاريك و كوره راه هاي صعب، پيش پايشان را روشن كند. پرچمي را مي طلبند كه در رزمگاه فرهنگ نوين و فرهنگ كهن، در هنگامه نبرد با هنر و ادبيات مخدر و ارتجاعي و ضدمردمي، به اهتزاز درآيد، روح شجاعت را در سلول هاي پيكارگران برانگيزد و دل هاشان را از اميد به پيروزي مالامال كند. طي چند دهه گذشته، احمد شاملو آگاهانه كوشيد اين چراغ را بيفروزد و خود، اين پرچم باشد. و بي هيچ ترديد، چنين نيز بود.
اين جايگاه رفيع را هيچ دست نامرئي ماوراءالطبيعي به شاملو نبخشيد. نه بخت و اقبالي در كار بود، نه "نبوغ و استعداد فطري" ــ كه شاملو هرگز به آن باور نداشت. رمز كار اين بود كه وي در جريان فعاليتهاي بي وقفه، خستگي ناپذير و چندبعدي خود، سرچشمه لايزال هنر يعني زندگي و مبارزه مردم را يافت، نقش اجتماعي هنر و هدف از آفرينش هنري را براي خود مشخص كرد، و به آگاه سازي و رهائي و بهروزي مخاطبانش متعهد شد. او كه "انسان زاده شدن را تجسد وظيفه" مي دانست، كوشيد تجسم تعهد به توده هاي ستمديده، ارزش ها و آرمان هاي انقلابي باشد: "هنر كه مي تواند چيز مفيدي را زيباتر عرضه كند و به آن قدرت نفاذ بيشتري بدهد بايد از خنثي بودن شرم كند. قصدم مطلقا اين نيست كه خواست خود را با بايد و نبايد به ديگران تحميل كنم اما فضيلت هنرمند است كه در اين جهان بيمار به دنبال درمان باشد نه تسكين، به دنبال تفهيم باشد نه تزئين، طبيب غمخوار باشد نه دلقك بيعار"