برگزیده های پرشین تولز

بداهه نویسی/خاطره سازی

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
شايد براي شما هم اتفاق افتاده باشد
يك حرف يا يك اتفاق شمارا پرت مي كند به چندين سال قبلتان به اينكه آن موقع ها چه افكار و چه آرزوهايي داشته ايد
خانم دال مي گويد شايد دليل به هم ريختگيت نرسيدن به آرزوهايت باشد از من مي خواهد آرزوهايم را بنويسم خانم دال ميگويد تو آدم ها را خيلي خوب ميشناسي ،جرف هاي پشت هر حركت را خوب ميفهمي و براي همين درد ميكشي،تمام ترس و نگراني هايت و دليلشان را خيلي خوب و دقيق بيان مي كني و اين نشان مي دهد كه خودت را خوب ميشناسي
من خيلي خرسند از صحبت هايش مي آيم خانه و بعدبرعكس تمام جلسات پيشين كه مرتب مي رفته ام حالا پنج جلسه است كه به دلايل كاملا واهي سه شنبه ها خانه مي مانم
من شايد بتوانم آدم ها را خوب بفهمم اما اصلا خودم را نمي شناسم پنج هفته است كه بالاي يك برگه نوشته ام آرزوهايم و هيچ چيز نتوانسته ام در آن بنويسم
من هيچ آرزويي ندارم
همه آرزوهايم بر مي گردد به هشت سال پيش كه پر از هدف و آرزو بوده ام
من اصلا نمي دانم چه مي خواهم
يك روز مي آيم به خودم مي گويم از امروز مينشينم براي ارشد مي خوانم
فرداترش ميگويم به تحصيلات نيست آدم بايد يك حرفه اي بلد باشد و كلي فيلم آموزشي و كتاب آموزشي ميگيرم تا شروع كنم!
روز ديگر مي گويم هيچ چيز نمي تواند جاي يك زن خانه دار كدبانو را بگيرد و تصميم قطعي ام را براي خانه دار شدن مي گيرم
يك روز ميگويم اصلا من از اول به نويسندگي علاقه داشته ام و بايد نويسنده شوم
تنها چيزي كه امروز فهميده ام اينست كه احتمالا دهه دوم زندگي ام تمام ميشود و من هنوز نتوانسته ام برگه ي آرزوهايم را بنويسم......

+حالا اگر به جاي اينجا يكي از شبكه هاي اجتماعي مضحك بود آشنايان مي آمدند مي گفتند عه وا فلاني جان چرا ناشكري ميكني؟ عه فلان جون تو كه فلان جا كار كردي و فلان هنرو داري ،فردا بيا بريم فلان كافه حالت خوب ميشه عشقم ،.......خوب است جايي باشد شبيه تالارهاي گفتگو .... بي قضاوت و اينكه همه براي هم يك مشت غريبه ي آشنا باشيم
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
رهایم نکن

وقتی که از من جدا شوی
نیک می دانم دیگر هیچ کس برایم " تو " نخواهد شد
اما ....
آن روز دیگر
" تو " نیز برایم با دیگران فرقی نخواهی داشت .
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
نيمه شب هاي لعنتي
از من به شما نصيحت هيچ وقت نيمه شب ها تصميم نگيريد نيمه شب ها هيچ دري را باز نگذاريد
نيمه شبي در زدند باز كردم، فكر هاي شوم آمدند ماندند ماندند و ماندند نمي رفتند ،انكار و ناديده انگاشتن بي فايده بود آمده بودند بمانند
در را نبسته بودند شوم هاي فريب كار!
مدتي بعد ترس ها بي سلام و عليك آمدند ريشه دواندند و ماندني شدند
اين بار كه صداي لولاي در آمد فرياد زدم اما فايده اي نداشت ....براي اولين بار. حتي گريه هم بي حاصل بود
پس در نهايت كمي مردم...../
صبح روي صندلي آشپزخانه نشسته بودم و منتظر بودم چاي دم بكشد در همين حين لبخندي به همسرم زدم
و اين حقيقت داشت
شب ها در من مجنوني سرگردان بيدار ميشود..../.



+ساعت چهار و هفده دقيقه است ترس ها و افكار شوم با هم جدول حل مي كنند و جنون تكيه زده به قلبم سيگار مي كشد و خيره مردنم را نظاره مي كند.....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
به گمانم ساعت ها از نيمه شب به بعد خسته اند آرام تر حركت مي كنند....


+با دلي كه چهار ر چهل و پنج دقيقه صبح قهوه مي خواد چي كار بايد كرد؟:general503::(
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,809
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
تا حالا شده قصه ی عشق های افسانه ای رو بشنوی یا بخونی ؟ پیش خودت بگی مگه مجبور بودن ؟ خوب ادم توی یه شب یه روز یه لحظه بیدار بشه و ببینه وسط یه همچین ماجرایی هستش درکش خیلی سخته ولی خوب وضعیت خوبی نیست که دو نفر هم دیگه رو بخوان و از هم جدا باشن چه به دلیل شرایط چه فاصله و حتی زمان!!!
مثل رنگ مشکی میمونه سیاه سیاه هرچقدر فکر میکنی چیزی جز سیاهی نمیبینی جز درد وکی و چطوری تموم میشه کسی نمیدونه !!!
مثل حل کردن معادله که همه بخشهاس مجهوله تنها قسمتی که مشخصه تو و کسیه که عاشقشی مثل مساوی پایان کار اما جواب چی از اب در بیاد مونده چطوری حلش کنی این مسله رو
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
مثل رنگ مشکی میمونه سیاه سیاه هرچقدر فکر میکنی چیزی جز سیاهی نمیبینی جز درد وکی و چطوری تموم میشه کسی نمیدونه !!!
مثل حل کردن معادله که همه بخشهاس مجهوله تنها قسمتی که مشخصه تو و کسیه که عاشقشی مثل مساوی پایان کار اما جواب چی از اب در بیاد مونده چطوری حلش کنی این مسله رو
مثل چتری که عاشق آفتاب شده ولی همیشه سهمش روزای بارونیه
مثل ماهی قرمز هفت سین که عاشق آبی آسمونه ولی سهمش حتی آبی دریا هم نباشه
شاید یه روزی همه معادله های دنیا حل بشن اما همه معادله ها یه خطای مطلق دارن.../
کاش معادله ی زندگیت,خطای مطلقش صفر باشه :)
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
آدم هايي در زندگي ما هستند كه نمي شود گفت كه نبودشان ما را مي كشد....نه
اما ادم هايي هستند كه نبودشان در زندگي باعث بي رنگيست
كه بعد از نبودنشان ديگر هيج سبزي سبز نيست
سيب ها ديگر بوي سيب ندارند
ستاره ها ديگر چشمك نمي زنند
هيج ٢ بعلاوه ي دويي چهار نمي شود
همه شب ها جان مي كنند تا سپيده زنند
سخت مي شود نفش هاي عميق كشيد،آخر با بغض نفس كشيدن سخت است چه رسد به عميق
بعضي آدم ها هستند كه با ترس نبودنشان هم قلبمان مچاله ي مچاله مي شود....
مثل پدرها..../
+خدا همه بيماران و كله شق ها را شفا دهد
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
من و زندگی

عمری است که من و زندگی در جاده سرنوشت باهم قدم میزنیم
بی آن که من به خواست خویش این همسفر عجیب را انتخاب کرده باشم
نمی دانم تا به کی همراهی م خواهد کرد

او ساکت است و همیشه آرام راه خویش را در پی میگیرد
اما من با هر قدمی که برمیداریم
سوالهای تمام نشدنی برایش دارم


و امروز که بار دیگر روزی " خاص " برایم تکرار میشود
میخواهم از او بپرسم :
از چه روی با او همسفر گشتم
بخاطر چه کسی همقدم او شده ام
و بخاطر چه تمام تلخی های بی شمار و شیرینی های اندک این سفر بر من نگارده شد


حقیقی ست که نیک یاد گرفتم
زمان به سرعت سپری میشود
گذر زمان برای فرزند آدم چیزهایی زیادی به همراه می اورد
و چیزهای زیادی را نیز از او میگیرد
در این روز خاص از همسفر کهنه م چیزی نو برای خود میخواهم
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
فراموش نکن که هر رفتنی یه جدایی نیست !
بعضی وقتا
هر قدر که بخوای بری و دور بشی
هنوز هم
دلت رو جایی که ترک کردی جا گذاشتی
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
یک وقتهایی در زندگی هستند
که باید بایستی
و برگردی به پشت سرت خوب نگاه کنی
شاید
چیزهای باارزشی را جا گذاشته باشی...
اتفاق ها
گاهی مثل کلاف های نخ بهم پیچیده میشوند
گاهی باید بایستی
با حوصله از هم بازشان کنی
تا گره کور نخورده اند...
اشتباه،اشتباه است
چه به اندازه ی یک اتفاق
چه به اندازه گره کور خوردن چند اتفاق...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
این روزها خدا را کلافه کرده ام
از بس طلبکارانه,غرغرانه
خواسته ام جایی مثلا در کمد لباس هایش پنهانم کند../
و همه ی دنیا چشم بگذارند و دیگر پیدایم نکنند
چکار کنم
خسته شده ام از خودم
دلم یک آدم جدید می خواهد
که گوش هایش ؛
صدای باران را گریه نشنود!
دلم آدمی را می خواهد که
صدایش
شبیه ابر بهاری بغض آلود نباشد
دلم آدمی را میخواهد که
چشم هایش
با باران بیگانه باشد...
دلم اصلا خودم را نمی خواهد
کاش میشد سر راهی بگذارمش و برگردم
چمدان نیستم که نشانی از خودم داشته باشم
راحت گم میشوم
فقط اگر خدا و بنده هایش بگذارند..!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دختر جانم،
من اصلا با اين جمله ي كليشه ايي كه مي گويند من هم مادرم هم دوست موافق نيستم
چه طور ممكن است؟!
دوست را مي شود هرجايي پيدا كرد
در مدرسه،دانشگاه،باشگاه ورزشي،آرايشگاه يا حتي در يك كوپه ي قطار....
اما مادرها هميشه در خانه پيدا مي شوند....
من عاشق تك تك لحظه هاي مادر بودنم هستم
همه ي آن وقت هايي كه با هر خنديدنت من شروع مي شوم
تمام لحظه هايي كه با زمين خوردنت من تمام شده ام
من عاشق تمام لحظه هايي هستم كه تو با گريه هايت،نق زدن هايت و لجبازي هايت كلافه ام كرده ايي
من عاشق تمام شب هايي هستم كه از ترس تب كردنت بيدار مانده ام
من ديوانه ي شيرين زباني هايت هستم
وقت هايي كه مرا در آغوش مي گيري قلبم خبردار مي ايستد!
مي دانم كه بهترين مادر دنيا نيستم و نمي شوم اما مطمينا ديوانه ترينش هستم!
چون حتي عاشق اين هستم كه نوجوان شوي،من نگرانت شوم،آن هم مادرانه ي مادرانه نه دوستانه!،بعد تو را از آن نصيحت هاي مادرانه كنم و تو چشم هايت را در حدقه بچرخاني و چند باشه ي بي حواس بگويي
روزهايي مي رسد كه دعوايمان مي شود،شايد روزي از من بدت بيايد،شايد روزي در دلت بگويي كاش مادرم شخص ديگري بود،شايد روزي ديگر من مهم ترين شخص زندگيت نباشم،شايد در درددل هايت جايي نداشته باشم
اما يادت نرود كه من اولين كسي بودم كه وجودت را كشف كردم
من اولين كسي بودم كه لمست كردم
من اولين كسي بودم كه عاشقت شدم
من اولين كسي بودم كه مي توانست آرامت كند
روزگاري تنها با بوي تن من آرام مي گرفتي
تو هيچ وقت نمي تواني اين اولين ها را از من بگيري
پ.ن:روز مادر ها را نمي توانم بخوابم مي ترسم همه ي تو يك خواب باشد
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
......ترينم!
دوستت دارم،
به اندازه تمام روياهاي دخترانه ام
گفتم روياهاي دخترانه!بگذار اعترافي بكنم
من هم مثل ديگر دختر ها در روياهايم
شاهزاده اي سوار بر اسب سفيد تصور مي كردم،
كه مي ايد و قلبم را تصرف مي كند
تو
همين تو !
چه در وجودت بود كه بي شاهزاده بودن و بدون اسب سفيد داشتن
اينگونه در دلم جا خوش كرده اي؟!!!
-------------------------------------------------------------------------
اين كه هنوز هم بعد از سال ها،نمي تواني دل مشغولي ها و ناراحتي هايت را تمام و كمال برايم بگويي،عميقا باعث ناراحتي ام مي شود
اما بعد از نه سال باهم خنديدن،با هم قهر كردن،با هم دعوا كردن،با هم مبارزه كردن،با هم بچگي كردن،با هم شيطنت كردن،با هم قهر كردن و با هم سكوت كردن من معناي تك به تك نفس هايت را مي فهمم ! حتي اگر چشم هايت را از من پنهان كني!
پ.ن:راستش من هم شاهزاده ي روياهاي تو نبودم اما به گمانم ما ديلماج ضربان قلب هم بوديم!!(؛
 

سپه سالار

Registered User
تاریخ عضویت
30 آگوست 2014
نوشته‌ها
241
لایک‌ها
947
سن
37
چه کودکانه هوس دنیای کودکی کرده ام.
چه بی سرانجام به تو می اندیشم.
چه خودخواهانه دل به تو بسته ام.

مگر نوش دارو بر سهراب افاقه کرد ؟ مگر فرهاد ار گزند خسرو سرانجام به شیرینش رسید ؟ من نیز .. !

طعنه نگاه تو اگر مرا نکشت مخروبه ای ساخت به وسعت وجودم.
سودای تو معمارم کرد .. پل ساختم . خانه ساختم . رویای عاشقانه ساختم .. سرت رو چرخاندی و رفتی و ارگ بمم کردی .
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
گاهی وقتها بدجور دلتنگ روزهای خاصی از زندگیت میشی
گاهی وقتها بدجور دلتنگ کسی میشی که زمانی بودی
گاهی وقتها بدجور دلتنگ کسی میشی که زمانی برات بود
گاهی وقتها
دلت میخواد سهم تو از زندگی فقط یه روزای خاص بود
روزایی که بهم میگفتیم شما!!!
روزایی که بهم میگفتیم حرفامونو میفهمیم ، با اینکه هیچ وقت نفهمیدیم
رزوایی که بهم میگفتیم به اندازه سالهای مونده عمرمون واسه هم حرف داریم
روزایی که بی دلیل اسم همو صدا میزدیم تا جواب " جونم " رو از دهن هم بشنویم
روزایی که میون همه آدما و گرفتاری ها و شلوغی ها ، هر دو منتظر هم میموندیم
روزایی که با کلی عشق و علاقه و ذوق و شوق از کجا به کجا میومدیم تا همدیگه رو ببینیم
روزایی که شاید تنها آرزوی زندگیمون " داشتن " هم بود
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اشتباه كردي....
من آدم فرار كردن نيستم ،من آدم جا زدن نيستم،
اما متاسفانه،
آدم ماندن هم نيستم!
اين كه فكر كني مي تواني آدم ها را كنترل كني خنده دار است!
اين كه فكر كني اگر آدم ها را ميان دوراهي قرار دهي مجبورند راه مورد نظرت را بروند خنده دار است!
آدم هايي هم هستند ،مانند من
كه اگر ميان دوراهي دل نخواهي باشند انتخاب نمي كنند
تنها
برميگردند!!!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
یه وقتی یکی یه جایی باید باشه
چون آدم شاید بتونه تنهایی شاد باشه
شاید بتونه تنهایی آرامش داشته باشه
اما وقتی یک دردی داری؛
حتی یه درد ِ کوچکولوی کوچولو
تنهایی اون درد رو می کنه یه درد بی درمون!
فکر می کنی درد ِ تو بدترین درد ِ این دنیاست
آدم تنها
آخ
وای به حال یه آدم تنها....
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
ای دلبر من!؛
از چه رو
دل کَنده ای از من؟...
پس چه وقت
رها میشوی از خاموشیِ سکوت؟!...
بیدار میشوی
از فراموشی های ممتد؟!...
ماهِ من!
میان اینهمه خاطره؛
بگو تا به کِی
یادم تو را فراموش؟!...
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دلم میخواد خدا رو به خاطر خودش دوست داشته و نه اینکه ازش بترسم
آیا شدنیه؟
خدایا ببخشید
من واقعا دوستت دارم
اصلا اگر قرار باشه تو رو دوست نداشت پس باید کیو دوست داشت؟ کی به جز تو انقدر زیاد لایق دوست داشته شدن هست؟
اما چرا اینقدر زیاد ازت می ترسم؟چرا می ترسم اگر ادم خوبی نباشم ممکنه اتفاق بدی اطرافم بیوفته؟!
از کی رابطه من و تو بر اساس ترس شکل گرفت؟
آیا این خوب بودن به خاطر ترس از اتفاقات بد و مجازات ،از ریاکار بودن بدتر نیست؟
بعضی وقت ها از خوب بودن متنفرم
ولی همیشه ی همیشه از بد بودن میترسم!!!
 
بالا